loading...
رمان خونه
Admin بازدید : 7783 یکشنبه 22 دی 1392 نظرات (0)

 فکم خورد زمین....این داشت چی میگفت...گذاشته بود حرفش رو برای خودم ترجمه کنم...ولی مگه اون روز که رفتم شرکت نگفت که یه آدم ساده اس و آقای وطنی اون قسمت رو اداره میکنه؟منظورش چیه؟خدای من ...متعجب گفتم:_میشه واضح تر بگید.لباش رو تر کرد و با آرامش گفت:من قوی ترین هکر ایران هستم.تمام سازمان ها زیر نظر من اداره میشن.فقط سه نفر از این موضوع اطلاع دارن.آقای وطنی و منشیش و حالا هم شما....البته یکی دو نفر هم از اون بالایی ها هستن که از این موضوع خبر دارن._من نمیفهمم...شما چرا باید وجود خودتون رو مخفی کنید.از جاش بلند شد و اومد نزدیکم و از بالای سرم بهم زل زد و گفت:در جهان سه هکر هستند که از بقیه ی هکر ها قوی ترند....سپس روش رو برگردوند و گفت:دنبالم بیا.من هم شوک زده به دنبالش حرکت کردم...همون طوری که حرکت میکرد گفت: _مک کنین....یکی ازقوی ترین هکر ها...در سال 2002 یک پیغام عجیب روی صفحه ی اصلی سایت ارتش آمریکا ارسال کرد که نوشته بود «سیستم امنیتی شما مختل شد. من به تنهایی این کار را کردم». این کارش آمریکا رو به وحشت انداخت.چون اولین کسی بود که موفق شد به تنهایی تمام سیستم های قوای دریایی,زمینی و هوایی ارتش آمریکا به همراه ناسا و 97 تا شرکت عظیم کامپیوتری رو در عرض یک شب هک کنه.... شنیدن این اطلاعات واسم خیلی عجیب بود...تا الان هیچ چیزی در این مورد نمیدونستم.از راه پله بالا رفتیم..وسعت خونه اش وحشت آور بود.ادامه داد: _نفر دوم کوین میتنیک.این فرد از طرف وزارت دادگستری آمریکا به عنوان یکی از مهمترین و تحت تعقیب ترین جنایتکاران رایانه ای تاریخ آمریکا معرفی شد.اگه اهل فیلم دیدن هم باشی مطمئنن اسمش رو شنیدی.چون موضوع چند فیلم سینمایی در مورد هک های اون بوده. اتاق های زیای در طبقه ی بالا بودند....ما به سمتت آخر راهرو رفتیم و پشت در آخرین اتاق وایسادیم..دستش رو روی دستگیره گذاشت.منتظر ادامه ی حرفاش بودم...بعد از باز کردن در گفت: _و اما هکر سوم که دردنیای واقعی هیچ کس اسم واقعیش رو نمیدونه...حتی ملیتش هم معلوم نیست...در دنیای هکر ها به عنوان پدر هک شناخته میشه.... چشمام بخاطر دیدن اتاق داشت از تعجب دو دو میزد....گوشام داشت تمام حرف هاش رو با علاقه میخورد. _از نظر بعضی افراد این فرد سکوت کرده و فقط در مواردی که دنیای هکر ها بهش نیاز داشته باشند فعالیت میکنه... و خیلی های دیگه هم اعتقاد دارن که این فرد کارهاش رو از زیر انجام میده.طوری که هیچکس از فعالیت های اون با خبر نمیشه.... یعنی این فرد کی میتونست باشه....نمیدونستم از دیدن اتاق تعجب کنم یا از حرفای اون...با پرسش گفتم:اون فرد کیه؟تو میشناسیش؟ روی صندلیه مقابل صفحه نمایش ها نشست.توی چشمام نگاه کرد و خیلی جدی گفت:اون فرد منم.... چشمام رو بستم...هجوم اطلاعات غیر قابل باور برام سنگین بود...نمیتونست اینطوری باشه...اصلا با ذهنم جور درنمیومد....آخه این چرا داشت این ها رو به من میگفت...این حرفا برای من که از هک چیزی نمیدونستم سنگین بود...من تا به حال در چنین شرایطی نبودم.من هم روی یکی دیگه از صندلی ها نشستم و به صفحه نمایش ها چشم دوختم که کل خونه رو نشون میداد...همه جا دوربین مخفی داشت...اتاق پر بود از وسایل امنیتی و عجیب و غریب...ادامه داد: _این موضوع روجز تو که الان فهمیدی فقط یک نفر میدونه... یعنی حتی آقای وطنی و افراد بالا دست هم از پدر هک بودنش اطلاعی نداشتن.خیلی کنجکاو شده بودم:کی؟ بهم نگاه کرد...لبخند محزونی زد...از جاش بلند شد و به سمت یکی از سیستم ها رفت و گفت:شاید واست عجیب باشه که من چرا مهم ترین اطلاعات رو بهت میگم....این ماموریت برای من خیلی مهمه...جز من و تو کسی از اون خبری نداره....هیچکس هم جز تو نمیتونه توی اینکار به کمک کنه...باید میدونستی...تا در ادامه ی کار هیچ سوء ظن و مشکلی با کارهای من نداشته باشی.... پس نمیخواست از فرد سوم چیزی بگه...بهم نگاه کرد طوری بهم نفوذ کرد که حس کردم قلبم ایستاد....چشماش با آدم چیکار میکرد...گفت: _این اطلاعات هیچوقت از دهن تو بیرون نمیان...چون با اینکار به خونواده واطرافیانت آسیب میرسه.من به راحتی میتونم دوباره مخفی بشم ولی تو از این به بعد با دونستن این موضوع در خطر جدی ای قرار گرفتی. ترسیده بودم.ولی نشون نمیدادم...چرا به من گفت؟ باید اول ازم میپرسید که میخوام در این مورد چیزی بدونم یا نه...این کاری که من میخوام براش انجام بدم مگه چقدر مهمه که این حرف ها رو به من بزنه... من صحبت نمیکردم..فقط اون بود که شرایط رو برای من میگفت بهم اشاره کرد که به سمتش برم و در همون حال گفت:موضوع سهیل رجبی رو هیچکس نمیدونه و هیچکس هم نباید بفهمه...از این یه مورد هرگز نمیگذرم...من الان تو رو از خودت هم بیشتر میشناسم...میدونم مواظب حرف هات هستی و هیچوقت اشتباه نمیکنی...از توی دوربین داخل باغ رو نشون میداد...دکمه ای رو زد...لیزری دور تا دور باغ رو گرفت...با تعجب برگشتم نگاهش کردم...بالای سرم بود...صورتم مقابلش بود...نفسش بهم میخورد....چشماش داشت وجودم رو آتیش میزد....با خون سردی گفت:هیچکس نمیتونه بدون اجازه ی من وارد خونه بشه...تمام خونه به آزیر مجهزه...سیستم های امنیتی ای هم در مواقع خاص مثل یک ارتش عمل میکنن.... صورتش رو نزدیک تر آورد...فاصله ای بینمون نبود...نباید خودم رو میباختم...نباید میزاشتم بفهمه کنترلم رو از دست دادم..همچنان سرد نگاهش کردم ادامه داد:_طوری که ممکنه حتی به فرد متجاوز آسیب برسونن. ازم فاصله گرفت و به سمت در اتاق رفت....من هم به آرومی نفس کشیدم...و دنبالش رفتم و خونسرد گفتم:در مورد سهیل رجبی باید چیکار کنم؟در اتاق رو بست.با لبخند بهم نگاه کرد و گفت:خیلی ازت خوشم اومده...خوب میتونی جلوی خودت رو بگیری...یکی از خدتکار ها از پله ها بالا اومد و گفت:آقا شام حاضره...با لبخند گفت:باشه.ممنون.برگشت سمت در...تازه یه قسمت عجیب رو روی در دیدم...انشگتش رو گذاشت اون جا...فکر میکنم برای قفل شدن و باز شدن در بود.یعنی کسی جز اون نمیتونست وارد این اتاق بشه.با دستش منو به سمت راه پله ها راهنمایی کرد و همون طور گفت:بعد از شام در مورد کارهایی که باید بکنی حرف میزنیم...سرم رو تکون دادم...این خونه دیگه چه چیز های عجیبی داشت که شهاب بهم نشون نداده بود....میدونستم باز هم هست...نمیتونستم انکار کنم که شوک زده ام...سخت بود...هیچکس نمیتونه خودش رو جای من بزاره....زندگی من خیلی عادی بود حتی با این اتفاقات اخیر باز هم فکرش رو نمیکردم تا این حد بخواد ........سوالی که ذهنم رو درگیر کرده بود پرسیدم:_خدمتکار ها به خونه ی عجیبت و کارهات شک نمیکنن؟دستاش رو توی جیب شلوارش گذاشت و در حال پایین رفتن از پله ها گفت:_هیچکس اجازه ی وارد شدن به قسمت بالا رو نداره...حتی برای تمییز کردنش هم از یک فرد مطمئن استفاده میکنم...من دو تا خدمتکار بیشتر ندارم که اون ها هم فقط تا بالای پله ها میان...این خونه برای اون ها عجیب نیست...چون چیز خاصی رو نمیبینن.از نظر اون ها اینجا فقط یک باغ بزرگه...و من هم پسری سرمایه دار...کارهای من هم از نظرشون عجیب نیست.مگه تو وقتی من رو میدیدی فکر میکردی همچین چیزهایی هم در مورد من باشه؟سرم رو تکون دادم و به آرامی گفتم:نهروی راه پله ها ایستاد و گفت:تو هم اگه من رو توی شرکت سایبری نمیدیدی حتی فکر نمیکردی که من یک هکر باشم...کنجکاو گفتم:برای همین ظاهرت و ماشینت.....اومد وسط حرفم و گفت:البته...من سعی میکنم مثل یک آدم عادی در جامعه ظاهر بشم.با این حال همیشه اینطور نیستم...بعضی اوقات من هم از امکاناتم استفاده میکنم...در واقع اون روز که جلوی دانشگاهتون با اون تیپ و ماشین اومدم به خاطر جلب توجه نکردن بود...بدون اینکه چیزی بگم به سمت پایین حرکت کردم...صدای نیمچه خنده اش رو شنیدم.میدونستم واسه ی اون هم خیلی عجیبه که چطوری من میتونم انقدر آروم باشم....پشت سرم اومد....میزی رو برامون آماه کرده بودن...شهاب صندلی رو برام عقب کشید تا بشینم...سپس خودش هم روی صندلیه رو به روی من نشست...این فرد یه جنتلمن واقعی بود.برشی از پیتزا برداشتم و در همان حال با کنجکاوی پرسیدم:__بهتون نمیاد سن زیادی داشته باشین؟چطوری تونستین همچین کارهایی رو بکنید؟جامی رو برای خودش پر از نوشابه کرد و گفت:از بچگی شروع کردم...استعداد هم بی تاثیر نبوده...نمیخواستم اون از من برتر باشه....نمیخواستم خودم رو از اون پایین تر بدونم...اون همه چیز داشت ولی من هیچی.....داشتم نا امید میشدم....ولی با خودم فکر کردم اون با اینکه همه چی داره ولی کارش به من گیر کرده.بعد از صرف شام در آرامش دوباره رفتیم روی مبل ها نشستیم به ساعت نگاه کردم.نیم ساعت دیگه باید میرفتم.میخواستم سوال بپرسم که اون زودتر شروع به حرف زدن کرد..به مبل تکیه داد و گفت:_میدونم جواب همه ی سوالاتت رو نگرفتی.ولی همه چیز برات کم کم جواب داده میشه.الان موضوع مهم و اصلی سهیل رجبیه...من ازت میخوام بهش نزدیک بشی...انقدر نزدیک که کاملا بهت اعتماد کنه....نمیخوام توی این مدت رابطه ی عاطفی ای برای سهیل پیش بیاد...تو رو نمیدونم ولی اون هرگز نباید احساسی رو بهت پیدا کنه....فقط اعتماد...با خشم نگاهش کردم که باعث شد خنده اش بگیره...سوالی برام پیش اومده بود:_چرا از یه پسر این رو نمیخواید؟یه همجنس خیلی راحت تر میتونه اعتماد رو جلب کنه.چهره اش جدی شده بود نمیدونم چرا بعضی از سوال ها انقدر تغییرش میداد.گفت:_چون به یاد خودش میفته....رگه های خشم رو توی صورتش دیدم...نمیدونم چرا با این حرفش تنم لرزید...درسته که حرف خیلی بی معنی ای بود ولی مطمئنم رازی بین حرفش بود...نخواستم چیز بیشتری در این مورد بپرسم....چون احساس میکردم آرامشش رو از دست داده...بعد از چند لحظه گفت:_بعد از اینکه اعتمادش رو به دست آوردی باید خیلی تیز بین باشی...در مرحله ی اول باید رمز لپ تاپش رو بفهمی...بعد از اون در یه فرصت خوب و مناسب اطلاعاتی رو که مربوط به کار های سهیل و اسامی کارفرما های سهیل میشه برام بیاری.......نگاه دقیقی بهم انداخت و گفت:شاید از نظرت کار راحتی بیاد ولی بعدا پشیمون میشی.متعجب پرسیدم:تو که به راحتی میتونی توی کامپیترش نفوذ کنی.چرا این رو از من میخوای؟لباش رو خورد و بعد از چند لحظه سکوت از جاش بلند شد و گفت:میرسونمت خونه.به غرورم برخورد.مرتیکه پررو...داشت بیرونم میکرد.نمیخوای جواب بدی خب نده این کار ها دیگه چیه.با خودش چی فکر کرده...از جام بلند شدم...رفتم نزدیکش..در کمترین فاصله سرم رو بالا کردم طوری که لبهام دقیقا رو به روی لبهاش بود...چشمام رو بهش دوختم و با لحن اغواگری گفتم:آقای پارسیان از مهمونیتون ممنون...ولی کارتون رو تلافی میکنم...حس کردم که داشت کنترلش رو از دست میداد...در آخر با یه لبخند ازش فاصله گرفتم و به سمت در رفتم.....بعد از چند ثانیه صدای کفش هاش رو که به دنبالم میومد شنیدم...پسره فکر کرده همه کاره اس...درسته که توی دنیا تکی ولی من اگه بخوام تو در برابر من هیچ میشی....جلوی در خونه برگشتم سمتش.پشتم بود.میخواستم خداحافظی کنم که گفت:_اگه مشکلی پیش بیاد یا لازم باشه اطلاعاتی رو داشته باشی باهام تماس بگیر._فهمیدم آقای پارسیان.خیره نگاهم کرد و گفت:شهاب....سرم رو کج کردم و گفتم:پارسیان راحت ترم.....شبتون بخیر.در رو باز کردم و از ساختمان خارج شدم....اون هم گفت:خدا نگه دارتون.فکر کرده انقدر راحت باهاش خودمونی میشم.هرچی میتونه توهین میکنه بعد چه چیز هایی از آدم میخواد. پنج شنبه و جمعه کلاس نداشتم.کمی با شهلا و بقیه دور زدم ولی بهشون هیچ چیز در مورد این اتفاقات نگفتم.گذاشتم فکر کنن که موضوع سهیل رجبی و تحقیق تموم شده.این دور روز فرصت خوبی هم برای خودم بود تا با خودم کنار بیام.هرچی زمان میگذشت بیشتر حرف های شهاب رو درک میکردم و از اینکه عکس العمل خاصی نشون ندادم متعجب میشدم...نمیدونستم چجوری اون بهم اعتماد کرد....البته از تهدید هاش هم واقعا ترسیده بودم..میدونستم اینجور آدما برای حفظ امنیت و فاش نشدن اسمشون خیلی کارها میکنن..بابا بعد از صحبت هایی که با من و هما کرد راضی شد که با عمو و بقیه بره...سه شنبه پرواز داشتن...چطوری باید اعتماد سهیل رو بدون عاشق کردن به دست میاوردم خدا میدونست...اگه پسر بودم کارم خیلی راحت تر بود....شنبه توی دانشگاه اتفاق خاصی نیفتاد...با چشم همش دنبال سهیل میگشتم ولی ندیدمش....حس میکردم که هست...خیلی در خفا از چند تا از بچه ها پرسیدم که امروز سهیل کلاس داره یا نه...کلاس نداشت ولی مثل اینکه توی دانشگاه دیده بودنش...منم حس میکردم که هست...یه نگاهی رو همش روی خودم حس میکردم ولی وقتی برمیگشتم سمت نگاه چیزی نمیدیدم..شاید توهم زده بودم...شاید سهیل یا کسی دیگه بود که بهم شک کرده بود...از این فکر ترسیدم...باید خیلی مراقب رفتارم میبودم....سعی کردم از این به بعد مثل سابق باشم..........یکشنبه بعد از گرفتن یه دوش صبحگاهی رفتم دانشگاه...خیلی خون سرد در حالیکه چند تا از دوستام رو دیدم باهاشون سلام کردم و با هم به سمت کلاس رفتیم.آرمان هم از سمت چپ داشت میومد که وقتی من رو دید یه چشمک برام حواله کرد..با ابروهای بالا رفته و تهدید آمیز نگاهش کردم که خنده اش گرفت...وارد سالن شدیم...وقتی از پیچ سالن گذشتیم میخکوب شدم....سهیل بود که به دیوار رو به روی کلاس تکیه زده بود.....میخواستم بی توجه بهش وارد کلاس بشم که من رو دید و چند قدم اومد جلو....متوجه منظورش شدم..من هم به سمتش رفتم...با لبخندی بهم زل زد و گفت:سلام خانم طراوت...نگاهم به بعضی از بچه ها افتاد که با کنجکاوی به ما زل زده بودن...لبخند رسمی ای زدم و گفتم:سلام آقای رجبی..._جزوه ی روز چهارشنبه تون رو آوردم...پنج شنبه توی دانشگاه منتظرتون بودم..از چند تا از دوستانتون هم پرسیدم ولی مثل اینکه کلاس نداشتید...شرمگین گفتم:واقعا متاسفم..اصلا یادم نبود که پنجشنبه ها کلاس ندارم...جزوه رو به سمتم نگرفته بود...خیره شدم به جزوه ولی به روی خودش نیاورد...حس میکردم شنگوله...ولی دلیلش رو نمیدونستم...آروم بهش گفتم:ببخشید جزوه رو نمیخواین بدین؟من باید برم سر کلاس..._برای ناهار میاین سلف؟متعجب از سوالش گفتم:_البته.چطور؟_پس اونجا میبینمتون.استاد وارد سالن شداگه بعد از خودش وارد کلاس میشدیم دیگه راه نمیداد....هم تعجب کرده بودم و هم ترسیده بودم..یعنی سهیل چیکار داشت....دوست داشتم کلاس نمیرفتم و همین الان میگفت ولی خیلی ضایع بود...برای همین خون سرد گفتم:آقای رجبی استادم اومدن.بعدا در موردش حرف میزنیم...نیمچه لبخندی زد و گفت:حتما....سرم رو براش تکون دادم و با عجله قبل از استاد وارد کلاس شدم...لعنت به این کلاس های بی موقع...آرمان که مارو دم در دیده بود دو سه بار ابرو بالا انداخت...با تهدید نگاهش کردم و تقریبا جلو نشستم.....میدونستم الان همه ی بچه ها کنجکاو شده بودن....تصمیم گرفتم بعد از کلاس برای سوال پیچ نشدن سریع تر به سمت سلف برم.............یه گوشه دیدمش...برام سر تکون داد....به سمتش رفتم و بعد از عقب کشیدن صندلی رو به روش نشستم...نگاه فضول بقیه هم واسه ی خودشون....دوباره سلام کردم و آروم گفتم:آقای رجبی امیدوارم کارتون مهم باشه..چون اینطور ملقات ها توی محیط دانشگاه اصلا نتیجه ی خوبی نداره..در حالیکه خیره و با لبخند من رو زیر نظر گرفته بود گفت:برای چی نگرانید...فکر کنم به ایمیلتون سر نزدید.چشمامو گرد کردم و گفتم:چطور؟به نرمی گفت:استاد زارع دانشجو های کلاسش رو دو به دو تقسیم کرده و اسامی افراد به همراه موضوع تحقیق رو برای هر دو نفر ایمیل کرده....خنده ای کرد...که از نظر من خنده ی مزخرفی بود..چون توی افکار خودم ضایع شده بودم...من چی فکر میکردم و چیشد...لبخند نیمه جونی زدم و گفتم:یعنی الان میخواهید بگید که من و شما توی یک گروهیم؟سرشو تکون داد و گفت:بله...لبام رو گاز گرفتم وسرم رو تکون دادم..نگاهش رفت به سمت لبام...هول شدم لب هام رو ول کردم...خنده اش گرفت...از جام بلند شدم و با خون سردی گفتم:من میرم ایمیلم رو چک کنم...لپ تاپش رو که روی صندلیه کنارش گذاشته بود گرفت سمتم.....داشتم میمردم...چشمام هی میخواست از این کارش گرد بشه ولی نزاشتم....بهم نگاهی انداخت و گفت:میتونید از لپ تاپ من استفاده کنید...ولی اینکه توی ویندوز بود..رمز هم نمیخواست که من بتونم ببینم سهیل چی میزنه...جلوی چشم خودش هم که نمیتونستم فضولی کنم...چشمام رو روی این غذای چرب و نرم و وسوسه کننده بستم و گفتم:ممنونم آقای رجبی...سایت کار دارم.کارم طول میکشه...همون جا نگاه میکنم...ابروهاش رو انداخت بالا و گفت:نهار نخورده....سپس با اصرار ادامه داد:شما ایمیلتون رو چک کنین من دو تا ساندویچ میگیرم...فقط همین یه کارم مونده بود...از جاش بلند شد.بهش گفتم:نه..نه..ممنونم..اومدوسط حرفم و جدی گفت:نگران حرف دانشجوهای دیگه نباشید...کار خلاف شرع که نمیکنیم...استاد ازمون خواسته تحقیقی رو با هم انجام بدیم.....ناچار از اصرارش و برای بیشتر جلب توجه نکردن روی صندلیم نشستم...لبخندی از روی رضایت زد و رفت تا ساندویچ سفارش بده......لپ تاپش باز جلوی چشمای من بود...و من بهترین فرصت رو گیر آورده بودم که حداقل به چند تا از درایو هاش سر بزنم...برگشتم عقب در حال سفارش دادن بود...بعد از اینکه سفارشش رو داد بهم نگاه کرد....لبخندی زدم...روش این سمت بود....میترسیدم سر برسه و بفهمه...دو سه بار نفس عمیق کشیدم و یاهو رو باز کردم..نباید ریسک میکردم...طبق گفته های پارسیان باید اول اعتماد کاملش رو به دست میاوردم...شاید اون موقع حتی خودش رمزش رو بهم بده...یاهو رو که باز کردم ایمیل جدیدی برام اومده بود.راست میگفت..استاد زارع ازمون خواسته بود روی یه بخشی از کتاب که واقعا هم سخت بود دو نفره کار کنیم و این یعنی ملاقات و نزدیکی بیشتر با سهیل.....
جلوی دهنه ی گوشی رو گرفتم و صدام رو صاف کردم و گفتم:نترسیدم آقای پارسیان...نگران نباشید.
چیز دیگه ای نمیتونستم بگم.جالب بود که دیگه ازم نخواست که با اسم صداش کنم.اینم ناشی از غرور بیش از حد بود...
..................
صبح بود که با صدای زنگ گوشیم بیدار شدم.عصبانی و کلافه بدون دیدن شماره گوشی رو برداشتم و گفتم:بله؟
از بس عصبانی حرف زده بودم طرف سکوت کرده بود.کلافه تر از قبل گفتم:بله.بفرمایین.
بلاخره صداش رو شنیدم:سلام خانم طراوت...
پا شدم روی تختم نشستم.این صدای کی بود؟پسر بود...ولی شبیه صدای آشناهام نبود.سریع به شماره اش نگاه کردم.پرسشی گفتم:شما؟
_سهیلم.سهیل رجبی.
زدم روی پیشونیم گفتم:آهان..ببخشید آقای رجبی..نشناختمتون.چیزی شده؟
_معذرت میخوام که بدموقع زنگ زدم.فکر نمیکردم خواب باشید.
به ساعت نگاه کردم.9 ونیم بود.حق داشت بنده خدا.گفتم:مشکلی نیست.به هرحال باید الان بیدار میشد.امرتون چی بود؟
_اگه ایمیل استاد رو کامل خونده باشید باید حواستون باشه که فقط دو هفته فرصت داریم.با توجه به این موضوع سخت فکر میکنم باید از همین الان به صورت فشرده کار کنیم.
دلم میخواست گریه کنم.من تازه از شر اون یکی تحقیق خلاص شده بودم و حالا بخاطر این پارسیان باید زحمت این یکی هم میفتاد روی دوشم.
_البته.در جریان هستم.ولی خب باید چطوری شروع کنیم؟امروز همدیگه رو توی دانشگاه میبینیم دیگه.
_راستش امروز کار دارم نمیتونم به کلاس برسم.اگه شما راضی باشید از ساعت 11 یه کافی شاپ همدیگه رو ببینیم.
دستی روی چشام که شدیدا پف کرده بود کشیدم و گفتم:باشه.پس من حاضر بشم.
_باز هم شرمنده خانم طراوت.پس من آدرس رو براتون اس ام اس میکنم.
_دشمنتون شرمنده.باشه
تو دلم به خودش و هفت جد و آبادشو پارسیان و جد و آبادش فحش دادم.
_خداحافظ
_خدافظ
.............................
پشت یکی از میز های گوشه دیدمش.جای دنجی رو انتخاب کرده بود.به سمتش رفتم.حواسش نبود.بعد از اینکه صندلی رو عقب کشیدم متوجهم شد و از جاش بلند شد.چه چهره ی جذابی پیدا کرده بود...بدجور اون لحظه تو حس بود.
_سلام خانم طراوت.
سرجام نشستم.اون هم نشست.
_سلام.
شلوار پارچه ای مشکی پوشیده بود به همراه یک پیرهن اسپرت آبی ملایم...چه صورت سفیدی داشت.چشماش سرد بود....یا بهتره بگم توی چشاش
چیزی خونده نمیشد.غم داشت.آره غم داشت...ولی من که تا به حال توی دانشگاه نشنیده بودم مشکلی داشته باشه.دستش رو به سمتم دراز کرد.باهاش دست دادم.
_خوش اومدین.
_ممنون
خیره بود بهم.نمیدونم از چه زمانی نگاه خیره اش روی من سنگینی میکرد ولی این اواخر خیلی بیشتر شده بود.
_باز هم عذر میخوام بخاطر بیدار کردنتون.
_آقای رجبی یه بار گفتم که باید بیدار میشدم.
لبخندی زد و گفت:آخه چشماتون پف کرده.احساس شرم میکنم.
دستی به چشمام کشیدم.گفتم:اکثر صبحها چشمام پف میکنه.این هم از شانس بد منه.
خیلی سریع گفت:نه نه.منظورم این نبود که پف چشمتون بده...
با لبخند زیبایی نگاهم کرد و ادامه داد:اتفاقا خیلی بهتون میاد.
ابرویی براش بالا انداختم.داشت پررو میشد.همون طور که ابروم بالا بود گفتم:بهتره شروع کنیم تا شما دیرتون نشه.
لبخندش رو جمع کرد و گفت:البته.
گارسون اومد.من آناناس گلاسه و اون بستنی خواست.بعد از اینکه سفارش ها رو آوردن دستش رو روی میز گذاشت و گفت:
_شما نظری دارید که چطوری اینکار رو بکنیم؟
بی تفاوت گفتم:نه.من کار گروهیم زیاد خوب نیست.ترجیح میدادم تنها کار کنم.بهتره شما نظری بدین.
نگاهم کرد.انتظار نداشت انقدر صریح باشم.من که نمیتونستم بخاطر آقای پارسیان اخلاقم رو تغییر بدم و با سهیل خوب رفتار کنم.
_پیشنهاد من اینه که هر روز صبح از ساعت 10 تا 12 جایی رو واسه ی تبادل اطلاعات و تنظیم صفحات انتخاب کنیم و اونجا با هم روی تحقیق کار کنیم.وقت های دیگه هم از اینترنت مقالات و صفحه های مفید رو پیدا کنیم.
با تعجب گفتم:ولی من بعضی روزا کلاس صبح دارم.
_واسه ی اون روز ها هم میتونیم بعد از ظهر یا یه ساعتی که با کلاس هامون تطابق نداشته باشه انتخاب کنیم.
سرم رو تکون دادم و مشغول خوردن آناناس گلاسه شدم.سرم رو بالا کردم داشت با لبخند نگاهم میکرد.با چشم به بستنیش اشاره کردم و گفتم:بستنی تون رو بخورید.
با همون لبخند روی میز خم شد و گفت:نسبت به شروین چه احساسی داری؟
نزدیک بود تو گلوم گیر کنه.متعجب گفتم:
_منظورتون چیه؟
_منظور خاصی ندارم.فقط سوال پرسیدم.
_یه بار دیگه هم بهتون گفته بودم.حس خاصی بهش ندارم.
_میتونم هلیا صدات کنم؟
پرسشی نگاهش کردم و گفتم:دلیلی نمیبینم.
_تا جایی که فهمیدم شما توی اینجور موارد سخت گیر نیستید.اینطوری برای هردومون راحت تره.جو سنگین روی کارمون هم تاثیر میزاره.
میخواستم اخم کنم و بگم نه ...که تصمیم گرفتم برای پیش بردن نقشه مون کمی کوتاه بیام.حالا که اون داشت خودش رو به من نزدیک میکرد چرا من فرار کنم و کار رو برای خودم سخت کنم.نیمچه لبخندی زدم و گفتم:مشکلی ندارم.فقط نمیخوام باعث سوتفاهم شما یا کسی دیگه بشه.
به صندلیش تکیه داد و با لبخند گفت:خیالتون راحت باشه.شروین زده بود تو فاز قهر بودن.نه زنگ زد نه دم دانشگاه اومد...سه شنبه صبح ساعت 10 تا 12 توی یه پارک قرار گذاشتیم....پاتوقمون از این به بعد همون جا بود..دیگه توی کلاس زیاد با هم برخورد نداشتیم تا دانشجو های دیگه شک نکنن.ولی کاملا واضح بود که سهیل سعی داره به من نزدیک بشه.چند باری لپ تاپش رو گرفتم ولی هیچ کار خاصی نتونستم بکنم.شهاب هم که اصلا انگار نه انگار...همه چیز رو به من واگذار کرده بود.البته من اینطور فکر میکردم...بابا هم با عمو و زن عمو و شروین رفتن آلمان.این وسط رفتار سهیل عذابم میداد که بعضی اوقات خیره میشد بهم و من رو معذب میکرد.البته این رو هم نمیتونستم انکار کنم که پسر واقعا جذابی بود و اصلا از بودن باهاش به غیر از وقتایی که بهم خیره میشد ناراضی نبودم.دوشنبه بود ک طبق روال دیدار های اخیرم با سهیل حاضر شدم.بازم توی همون آلاچیق همیشگی همدیگه رو قرار بود ببینیم.نمیدونستم دیگه باید چیکار کنم.هدف من تحقیق نبود.بلکه گرفتن لپ تاپ سهیل بود.تا الان هیچ کاری نتونسته بودم بکنم..تنها فایده ی این دیدار ها صمیمی شدن سهیل با من بود...و من هم به تبعیت سعی میکردم این نزدیکی بیشتر بشه.رژلب صورتی ای رو زدم و بعد از خداحافظی از هما از خونه رفتم بیرون و سوار ماشینم شدم...توی راه همش داشتم نقشه میکشیدم تا از غفلت سهیل استفاده کنم.آخرش قرار بود این برنامه ها به کجا برسه خدا میدونست..شیشه رو دادم بالا و کولر رو زدم.چیزی تا شروع امتحانات نمونده بود.ترم 6 بودم و باید تلاشم رو بیشتر میکردم...خدا کنه زودتر این مشکلم حل بشه.ماشین رو پارک کردم و بعد از قفل کردنش وارد پارک شدم...به سمت جای همیشگی حرکت کردم...از دور دیدمش..باز هم اون زودتر از من اومده بود...به دور دست خیره شده بود.توی این هوای گرم واقعا دیوونه بودیم که همچین جاهایی قرار میزاشتیم.رسیدم کنارش با صدای نسبتا بلندی گفتم:سلام چطوری؟متوجه من شد.خندید و گفت:چقدر دیر کردی؟ابرویی بالا انداختم و گفتم:جواب سلام واجبه آقای رجبی.با خنده سرجام نشستم.اخمی کرد و گفت:چند بار بگم نگو رجبی.من سهیلم سهیل...تو چشمام خیره شد و گفت:افتاد؟با تاسف نگاهش کردم و سرم رو تکون دادم و گفتم:تحقیق رو دیشب به کجا رسوندی؟چیزی هم اضافه کردی؟در لپ تاپش رو باز کرد و در همو حال گفت:دو سه تا مطلب جدید در موردش گرفتم.نمیدونم خوبه یا نه.تو هم یه نگاه بهش بنداز.لپ تاپ رو به سمت من برگردوند.با دقت به صفحات خیره شدم..خیلی گرم بود.مقنعه ام رو تکون دادم تا کمی خنک بشم.با کنجکاوی بهم نگاهی انداخت و گفت:گرمته؟_دارم آتیش میگیرم._واسه ی اینه که تازه از راه رسیدی.جرقه ای توی ذهنم زده شد.توی چشماش مطلومانه نگاه کردم و گفتم:میشه لطفا بری یه نوشابه برام بگیری؟چند لحظه نگاهم کرد و گفت:نوشابه ضرر داره.چپ چپ نگاهش کردم و گفتم:نمیخوای بری بگیری چرا بهونه میاری؟خودم میرم.از جام بلند شدم که ناگهانی دستش رو گذاشت روی دستم...منو نشوند و خودش بلند شد.مات نگاهش میکردم._چیز دیگه ای نمیخوای؟خوشحال از گرفتن نقشم گفتم:یه کیک هم بخر.صبحونه چیزی نخوردم.نمیدونم حواسش کجا بود که گفت:باشه عزیزم.و رفت...خودش هم متوجه ی حرفی که زده بود نشد.شاید تیکه کلامش بود ولی تا الان من متوجهش نشده بودم.زیاد مهم نبود.الان وقت یه چیز دیگه بود.خودم رو با لپ تاپ سرگرم کردم.بعد از چند دقیقه برگشتم عقب.اینکه هنوز اینجا بود.داشت با یه پسر کوچولو که آدامس میفروخت حرف میزد.متوجه نگاه من شد.لبخندی برام زد و در همون حال دستش رو برد توی جیب عقبش و کیف پولش رو در آورد.احتمالا میخواست آدامس بخره.ولی دیدم یه پنج هزار تومنی در آورد...پسر بعد از اینکه پول روگرفت رفت و در کمال تعجب سهیل برگشت.با چشمایی گرد نگاهش کردم.ولی اون هنوز لبخند ملیحش روی صورتش بود.وقتی رسید گفتم:پس چیشد؟چرا نرفتی؟سرجاش نشست و گفت:دادم به اون پسره بخره.هوا گرمه منم حوصله ی رفتن نداشتم..سعی کردم به روی خودم نیارم.گفتم:ولی اگه پسره پول رو گرفت و فرار کرد چی؟خودت میرفتی خیلی بهتر بود.عصبانی شده بودم از اینکه خودش نرفته بود.اه.تازه داشتم یه فرصت خوب به دست میاوردم.خندید و گفت:_نگران نباش.برنگشت یه کار دیگه میکنیم.مات نگاهش کردم.این دیگه کی بود.آخه من چوری باید توی لپ تاپ این رو میگشتم.غیر ممکن بود.مشغول به کار شدیم.بعد از 10 دقیقه صدای دویدن رو شنیدیم.همون پسرک آدامس فروش بود که داشت میدوید سمت ما.کاشکی میرفت و نمی اومد.اینوری شاید اینبار سهیل میرفت.سهیل لبخند مهربونی به پسر زد.پسره با نفس نفس پلاستیک خوراکی ها رو گرفت سمت سهیل وگفت:بفرما عمو.این دکه نداشت مجبور شدم برم بالایی..._مرسی گل پسر.پسره دوباره با هیجان ادامه داد:عمو بقیه اش رو هم برای خودم یه بستنی خریدم._نوش جونت.سپس سهیل یه دو هزاری دیگه در آورد و گرفت سمتش و گفت:این هم بخاطر اینکه پسر خوبی بودی و خیلی خسته شدی.پسر اول توی گرفتن پول لجبازی کرد ولی در آخرگرفت.من که بخاطر خراب شدن نقشم حوصله نداشتم پلاستیک خوراکی ها رو گرفتم و یه نوشابه و کیک واسه ی خودم در آوردم.و با خشم درونم بازش کردم.پسرک بعد از اینکه خداحافظی کرد رفت.سهیل هم از توی پلاستیک برای خودش نوشابه در آورد.رو بهش گفتم:مرسی.خیره نگاهم کرد و گفت:وظیفه بود.داشتم با حرص میخوردم.وقت استراحت بود.برای همین در لپ تاپ رو بسته بودیم و من با نا امیدی بهش نگاه میکردم.سهیل هم با فاصله ی کمی روی صندلیه کنار من نشسته بود.یه مرتبه دیدم دستی اومد سمت شالم و شالم رو باز کرد و آروم همونطوری که روی سرم بود یه تکون داد که با تعجب کمی کشیدم کنار.به سهیل نگاه کردم.این چه کاری بود کرد.با ناباوری زل زدم بهش و گفتم:چیکار میکنی؟
خیره بود روی صورتم و آروم گفت:شالت یه خورده کثیف شده بود.سرش رو انداخت پایین و گفت:ببخشید منظوری نداشتم.بیخیال سرم رو تکون دادم که دوباره نگاهش رو حس کردم...نگاهش بازم روی من بود.دستم رو بردم سمت شالم.وای خدا این چقدر عقب رفته بود.گوشم و گوشواره امو همه چیزم معلوم بود.کمی کشیدمش جلو.نمیدونم چرا حس میکردم سهیل کمی کلافه شده.یه لحظه به خودم شک کردم.نگاهی سر تا پا به مانتو و شلوار انداختم.نه هیچ مشکلی نداشت.دوباره در لپ تاپ رو باز کردم.بهترین راه فرار بود.در حالیکه نمیدونستم این وضع سهیل تا آخر اون روز ادامه داره و دیگه اصلا حواسش پی کاری که میکردیم نبود.این دفعه نگاهاش خاص تر شده بود.برای همین بیشتر از نیم ساعت طاقت نیاوردم و از جام بلند شدم.متعجب گفت:کجا میری؟هنوز نیم ساعت دیگه مونده.کیفم رو برداشتم گفتم:برای امروز دیگه بسه.هوا هم خیلی گرمه دارم اذیت میشم.آروم و محجوب طوری که واقعا ازش بعید بود گفت:اگه ناراحت نمیشی دوست داشتم بهت بگم میومدی خونه ی من.اینطوری از شر گرما و چیز های دیگه خلاص میشدیم...اول با ناباوری و بعد با خشم نگاهش کردم..میخواستم دهنم رو باز کنم و چیزی بگم که خودش سریع ادامه داد:باور کن منظور خاصی ندارم.فقط یه پیشنهاد بود.سرد گفتم:ممنون از پیشنهادت.ولی همین جا هر دومون راحت تریم.نگاهی بهش کردم و گفتم:خداحافظصداش رو نشنیدم که خداحافظی کنه.ولی نگاهش رو تا لحظه ای که از دیدش محو بشم حس میکردم.میدونستم الان داره خودش رو سرزنش میکنه.توی ماشین نشستم.کمی دور زدم و بعد به سمت خونمون حرکت کردم.نیم ساعت بعد بود که گوشیم زن خورد.از روی صندلی برداشتم و نگاهش کردم.ماشین رو زدم کنار...شهاب بود._بله.صدای پر ابهت و خاصش رو شنیدم:_سلام خانم طراوت._سلام.چیزی شده؟_ تونستین کاری بکنین؟دوباره من رو جمع میبست.نمیدونم چرا از این کارش خوشم نیومد.ناراحت گفتم:متاسفانه نه.صداش کمی بلند تر و خشمگین شد:یعنی چی؟خانم طراوت میدونین الان چند روزه که بخاطر این یه مسئله داریم وقت تلف میکنیم؟با ناباوری گفتم:چرا صداتون رو بلند میکنین آقای پارسیان.تازه یکی دو هفته شده.یه جوری حرف میزنید انگار من زیر دستتونم و این یه وظیفه اس.سکوت کرد .صدای نفس هاش رو شنیدم.ولی درک نمیکردم چه حسی داره.بعد از چند لحظه با آرامش اولش گفت:خانم طراوت.این مسئله برای من خیلی مهمه.خیلی بیشتر از اون چیزی که شما فکرش رو میکنید.در صورتیکه انقدر مهم نبود دلیلی نداشت که من مهم ترین اسرارمو به شما بگم.هرچند تمام اطلاعات زندگیتون دست منه و کاملا بخاطر گذشتتون بهتون اعتماد دارم.ولی لطفا زودتر این مورد رو حل کنید.چون طولانی شدنش باعث مشکلات زیادی میشه که مطمئنن نه شما دوست دارین نه من._چه مشکلاتی؟_فعلا که پیش نیومده و لازم نیست بهش فکر کنیم.کلافه گفتم:ولی سهیل از کنار لپ تاپش تکون نمیخوره._واسه ی اینکه هنوز بهت اعتماد نکرده._خب من الان باید دیگه چیکار کنم؟خیلی دارم باهاش کوتاه میام.انقدر روش زیاد شده که امروز میگفت ادامه ی تحقیق رو بریم خونه ی ما.چند لحظه سکوت کرد و بعد گفت:تو باید خیلی صمیمی تر از قبل با سهیل باشی....حتی اگه مجبور بشیم بهتره....مکث ترسناکی کرد و ادامه داد:_بهتره برین خونش.با ناباوری داد زدم:چـــــی؟_خانم....اومدم وسط حرفش و گفتم:شما فکر کردین به حرفتون؟مگه این موضوع چقدر مهمه که خودم رو توی این خطرات بزارم.مثل اینکه شما یه چیز رو کاملا فراموش کردید.این مسئله هیچ ربطی به من نداشت و من فقط میخواستم یه کمک کوچیک بهتون بکنم.باز هم صداش آروم بود.بازم اغوا گر بود.باز هم صداش خشم من رو کنترل کرد:آروم باشید لطفا.بخاطر کمک هاتون ممنون و این رو هم با اطمینان میگم در صورتیکه شما برید خونه ی سهیل هیچ اتفاقی نمیفته.چون من شما رو با امنیت کامل میفرستم._نــــه.صدام خیلی قاطع بود._هرجور که راحتید.ولی زودتر این مشکل رو حل کنین._باشه.خودم یه فکری براش میکنم.ناگهان یاد یه چیزی افتادم:_آقای پارسیان.یه مشکل دیگه هم هست.یه بار که داخل چند تا از درایو هاش تونستم برم متوجه شدم که از بیشتر پوشه هاش محافظت میشه.سکوت کوتاهی کرد و گفت:فکر نمیکردم روی پوشه ها هم بخواد رمز بزاره...تعجب کردم از این حرفش.چون به هرحال هر کسی که فایل خاصی داشت روی اون هاحتما رمز هم میزاشت.خودش ادامه داد:کارت یکم دشوار تر میشه.علاقه ای به یاد گیری هک و رمز گشایی داری؟واو....این چی میگفت؟من هک یاد بگیرم.عین چی ذوق کردم....سعی کردم خونسرد باشم گفتم:_البته.اگه لازم باشه مشکلی نیست._زیاد نگران یادگیری این موضوع نباشید.فقط چند تا اصل مهمش رو بهتون آموزش میدم تا مشکلی پیدا نکنید.دلم میخواست بگم نه این چه حرفیه میزنی.اصلا هم نگران نیستم تو همه رو یادم بده.کم چیزی نبود.استادت بهترین هکر باشه.ولی خب حس میکردم با زدن این حرف سبک میشم.پس جلوی دهنم رو گرفتم و گفتم:باشه.فقط چه روزهایی؟_سه روز فشرده بهتون آموزش میدم تا برای کارهای دیگه دردسری درست نشه._کجا قرار میزاریم؟با یادآوری صحبت های خشمگینم در مورد پیشنهاد سهیل که با شهاب داشتم تاسفی به حال خودم خوردم.میمردم اگه عادی رفتار میکردم.اینطوری احتمالا توی خونش آموزش میداد و خیلی راحت تر بودیم._نگران مکانش نباشید.یکی از دوستام داخل یک آموزشگاه تدریس گیتار داره و من هم اغلب اوقات به اون سر میزنم.سه روز اون جا قرار میزاریم تا کسی شک نکنه.احتمال میدم کلاس خالی داشته باشن.لوچه ای انداختم ولی با خون سردی گفتم:آدرسش کجاست؟_آدرس رو براتون میفرستم.بیخیال درس و دانشگاه شده بودم.فقط امیدوار بودم چیزی رو نیفتم.احساس غرور میکردم.اینکه شهاب شخصا میخواست بهم آموزش بده من رو تا عرش میبرد.شک نداشتم که این افتخار نصیب هرکسی نشده بود و مطمئنن این وسط یه چیز خیلی مهم تری بود که شهاب حاضر به گفتن راز های مهم زندگیش و انجام این کار شده بود....باید زودتر بفهمم چه چیزی این وسطه.... چهار شنبه ساعت 1 تا 4 کلاس داشتم...دیروز بعد از ظهر سهیل رو سر کلاس ندیدم.اینطوری خیلی بهتر بود.با اون واکنش تندی که دیروز بهش نشون دادم نمیدونستم امروز باید چیکار میکردم.وارد کلاس که شدم رفتم ردیف دوم نشستم.شهلا و بچه ها هم نشسته بودن.بعد از اینکه سلام کردیم.شهلا آروم دم گوشم گفت:خبرا بهت رسیده؟سرمم رو تکون دادم و گفتم:نه.خبر چی؟_استاد به یکی از بچه ها گفته امروز بهترین مقاله رو انتخاب میکنه.غم بزرگی روی دلم نشست.یاد زحمت هام افتادم...خشمی توی وجودم دوباره زنده شد...برگشتم و عقب رو نگاه کردم.سهیل تازه داشت وارد کلاس میشد.چشم اون هم به من افتاد.چشماش ناراحت بود...احتمالا بخاطر دیروز بود.لبخندی به من زد ولی من که داغ دلم تازه شده بود با عصبانیت رومو برگردوندم.شهلا هم نگاهی بهش انداخت و با تاسف بهم گفت:حرص نخور عزیزم.گذشته ها گذشته.جزوه ام رو باز کردم و گفتم:برام مهم نیست.متوجه سهیل شدم که اومد روی صندلیه کناریه من نشست.صداش رو شنیدم که گفت:سلام.خوبی؟بدون اینکه نگاهش کنم گفتم:سلام.ممنون.استاد وارد کلاس شد...هرلحظه خشمم بیشتر میشد.وقتی استاد نشست سهیل آروم گفت:بخاطر دیروز واقعا عذر میخوام هلیا.بهش چشم غره رفتم و متوجه بچه ها کردمش.دوست نداشتم شهلا و بقیه چیزی بفهمن.سرش رو انداخت پایین و با خودکاری که توی دستش بود روی میز اشکال نامفهوم کشید...پاهام رو روی هم انداختم.استاد بعد از اینکه تخته رو پاک کرد.به نام خدا نوشت و دوباره روی صندلیش نشست و گفت:_مقاله های همه تون تک تک بررسی شد.این مقاله ها تاثیر مستقیمی روی نمره ی پایان ترم شما داشتن.همه تون نسبتا در سطح خوبی بودین.به من نگاه گذرایی انداخت و سپس روی سهیل وایساد و گفت:بهترین مقاله ها رو هم خانم طراوت و آقای رجبی ارسال کردن.از متن مقاله ها میشد فهمید که واقعا زحمت کشیدن.متعجب شدم.حتی فکر نمیکردم با اون مقاله ی درب و داغون جزء بهترین ها انتخاب بشم.ادامه داد:_برترین مقاله هم از نظر من آقای رجبی بودن...قلبم شکست....من یه ماه زحمت کشیده بودم.میخواستم بلند بشم یه دونه بزنم زیر گوش سهیل که متوجه حرف های استاد شدم:_ولی خانم طراوت همین چند روز پیش دوباره مقاله رو ارسال کردن و گفتن به اشتباه مقاله ی ناتموم رو فرستاده بودن.چشمام گرد شدم.مغزم هنگ کرد._نمیخواستم از ایشون قبول کنم ولی وقتی اون مقاله رو هم مطالعه کردم دیدم با مقاله ی قبلی خیلی فرقی نداره فقط ناقصه.پس این اشتباهشون رو بخشیدم.سرم رو انداختم پایین.بیشتر از اینکه بخاطر تعریف هایی که در ادامه استاد ازم میکرد شرمنده بشم توی فکر رفته بودم.کی مقاله رو فرستاده بود؟این فقط میتونست کار سهیل باشه.دوست داشتم ازش بپرسم ولی اگه اینکاررو میکردم میفهمید از همه چیز اطلاع دارم...اگه واقعا کار سهیل بود چرا مقالم رو از اول گرفته بود.مگه هدفش از هک کردن لپ تاپم این نبود که جلوی من کم نیاره؟با مدادم روی میز ضرب گرفتم.چشمم هی داشت به سمت سهیل متمایل میشد ولی به سختی جلوش رو گرفتم............................................هنوز از در کلاس خارج نشده بودم که گوشیم توی جیبم لرزید.اس ام اس اومده بود...بدون توجه به اسم ام اس از کلاس خارج شدم.شهلا هم دنبالم اومد.یه دونه زد پشتم و گفت:_قضیه ی این تحقیق چی بود؟با گنگی گفتم:والا خودم نمیدونم.موندم توش.._الان عین چی داری ذوق میکنی مگه نه؟بیحال نگاهش کردم.وقتی نگاه من رو دید سرش رو تکون داد و به نشونه ی تفهیم گفت:اوکی .افتاد.امشب چکاره ای؟_واسه چی؟_برو بچ میگن بریم پاتوق._نمیدونم.حوصله ندارم._بهونه نیار دیگه.میدونی از کی دور هم جمع نشدیم؟گوشیم رو از توی جیبم در آوردم.اس ام اسی از سمت شهاب بود.بدون توجه به حرف های شهلا اس ام اس رو باز کردم.آدرس رو فرستاده بود و برای یه ساعت دیگه قرار گذاشته بود...خیلی ناگهانی گفتم:نه نمیام شهلا جون.امشب خونه ی یکی دعوتم.نفسشو با حرص بیرون داد و گفت:خب از اول میگفتی..نمیای سلف؟_مگه تو بازم کلاس داری؟ناراحت گفت:آره لعنتی._من میرم خونه._باشه.خداحافظاز شهلا جدا شدم.رفتم سمت انتشارات.شماره ی ایرانسلی که برای مکالمات خودم و شهاب خریده بودم شارژ تموم کرده بود.وسط راه بودم که سهیل رو کنارم دیدم.بیتوجه بهش راهمو ادامه دادم.گفت:ساعت 5 میای دیگه؟آه.اصلا یادم نبود...گفتم:نه..امروز نمیتونم بیام.آروم گفت:هنوز ازم ناراحتی هلیا؟یاد مقاله افتادم که برای استاد فرستاده بود.ایستادم و با لبخند برگشتم سمتش و گفتم:نه ناراحت نیستم.چشماش پر غم بود:پس چرا نمیای؟_امشب قراره با ابجیم برم بیرون.متاسفم.میتونی امروز خودت به تنهایی انجامش بدی؟
انگار که خیالش راحت شده باشه خندید و گفت:آره.این یه بار جور تو رو هم میکشم.حوصله ی خونه رفتن نداشتم.یکم دور زدم و از همون جا به سمت آدرسی که شهاب فرستاده بود رفتم.ساختمون دو طبقه ای رو دیدم.که با تابلوی کوچیکی روش با تابلویی نشون میداد که برای تدریس گیتاره.ماشین رو پارک کردم.جلوی ماشینم یه پورشه پانامرای بادمجونی بود...چه ماشینی...از ماشین پیاده شدم و زیر چشمی به ماشین خودم نگاه کردم.با اعتماد به نفس تو دلم گفتم هنوز پراید من سرتره.طبقه ی اول چیز خاصی نداشت.برای همین رفتم طبقه ی دوم.از پشت در صدای قهقه ای رو میشنیدم.مقنعه ام رو درست کردم.صدای دختره رو شنیدم که گفت:باور نمیکنی شهاب اگه بگم چقدر ضایع شد.مهمونی خراب شد...همه وسط سالن غش کرده بودن از خنده.صدای خنده ی بلند شهاب رو شنیدم.یه پسره ی دیگه گفت:اون شب واقعا جات خالی بوددیگه فکر نکنم هیچ پارتی ای دیده بشه.نمیدونم چرا از خندیدن شهاب حرصم گرفت.دیگه صبر نکردم و در رو باز کردم.سه نفر اون جا بودن.چشم هر سه تاشون به سمت در برگشت.دور هم نشسته بودن.پشت پسره به من بود.ولی دختره و شهاب روشون به سمتم بود.در نگاه اول باور نمیکردم این شهاب باشه.از جاش بلند شد و با خنده اومد سمتم.چه کت و شلواری پوشیده بود.لامصب چه تیپی داشت.داشتم سوتی میدادم.لبخندی زدم و گفتم:سلام.اون دوتا هم از جاشون بلند شدن.سلام کردن.شهاب هم گفت:سلام خانم طراوت.چقدر زود اومدین.به حد مرگ از اینکه من رو جلوی اینا با فامیل صدا کرد لجم گرفت...دوست نداشتم.نمیدونم چرا...ولی دوست نداشتم...بهش نگاه کردم و گفتم:کار خاصی نداشتم.گفتم زودتر شروع کنیم.اگه کار دارین میتونم ...اومد وسط حرفم و با دستش به اتاقی اشاره کرد و گفت:خواهش میکنم.این چه حرفیه.بفرمایین.چه عطری زده بود...بوی خیلی خاصی داشت...حس عجیبی داشتم...حس مالکیت...آره همین حس بود...دختره هم داشت با کنجکاوی من رو نگاه میکرد.شهاب در رو باز کرد.ولی من هنوزم در گیر افکارم و نگاه کردن به دختره بودم.شهاب با لبخند گفت:خانم طراوت.بهش خیره شدم.و بدون اینکه چیزی بگم رفتم داخل.چند تا صندلی اونجا بود.روی یکیش نشستم.شهاب که هنوز جلوی در بود گفت:از نظرتون اشکالی نداره که در رو ببندم؟_خیر.مشکلی نیست...به طور غریزی من هم رسمی تر شده بودم.کتش رو در آورد....چه هیکلی داشت...اومد روی صندلیه کنارم نشست.نفسم گرفت....این چه حسی بود...چرا اینطوری میشدم....حس میکردم داغ شدم..سرم رو انداختم پایین و با نیروی بزرگی که از ته وجودم میخواست که به شهاب نگاه کنم مقابله کردم.شهاب لپ تاپش رو در آورد و روی صندلیه اضافه ای که آورده بود گذاشت.بعد از اینکه روشنش کرد گفت:آماده این که شروع کنیم؟سعی کردم لبخند بزنم و خونسرد باشم:البته.توی چشمام خیره شد من هم بهش نگاه کردم...حالم خراب بود بدتر شد....اون هم یک لحظه با یه حالتی نگاهم کرد ولی سریع چشماش رو بست و حس کردم جاش رو با یه تیکه یخ عوض کرد.گفت:_اولین چیزی که باید در موردش بدونی آی پیه.آی پی شناسه ی هر کامپیوتریه که به اینترنت وصل میشه....داشت حرف میزد...توی وجود خودم یه دادی زدم و سعی کردم خودم رو کنترل کنم..ولی مگه این عطر لعنتی ای که زده بود میزاشت.....باید حواسم رو جمع میکردم تا آتو دستش ندم.برای همین با دقت روی حرفاش تمرکز کردم..._تو اول باید با آی پی خوب آشنا بشی.درسته پایه ی هر نفوذی برنامه نویسیه کامپیوتره ولی خب برای اینکه من برنامه ها رو از قبل در اختیارت میزارم هیچ مشکلی نداریم...وسطای درس دادنش بود.مغزم داشت منفجر میشد.دیگه از اون حال و هوای اولیه در اومده بودم.ولی اون کمی کلافه شده بود.یکی از دکمه های بالاییه پیرهنش رو باز کرد.زیر چشمی بهش نگاه کردم...اگه میخواستم با خودم رو راست باشم باید اعتراف میکردم که چقدر خواستنی بود....بعد از اینکه قسمتی از درسش تموم شد از جاش بلند شد و به سمت در رفت.با کنجکاوی نگاهش کردم.در رو باز کرد و از همون جا گفت:پانته آ لطفا کنترل اسپیلت رو بیار.وقتی کنترل رو گرفت تشکری کرد و اومد توی اتاق و اسپیلت رو روشن کرد.کمی جلوش وایساد و باعث شد بوی عطرش توی اتاق پخش بشه...چون پشتش بهم بود خیره نگاهش کردم.قد نسبتا بلندی داشت.هیکل دختر کش به همراه پیرهن و شلواری گرون قیمت...برگشت سمتم.اینبار کمی صندلیش رو با فاصله ازم گذاشت...تو دلم خندم گرفت...داشتم با خنده نگاهش میکردم که سرش رو بالا کرد و ابرویی بالا انداخت و گفت:خانم طراوت حواستون به این برنامه باشه که چطوری کار میکنه.همونطوری که یه لبخند اعصاب خورد کن روی صورتم بود سرم رو به نشانه ی تفهیم تکون دادم و به لپ تاپ چشم دوختم.نفسش رو پفی کرد و دوباره شروع کرد به توضیح دادن.یه پیغام گوشه ی صفحه ی لپ تاپش باز شده بود که داشت روانیم میکرد.تیک داشتم.باید حتما ضربدر میزدمش.سعی کردم حواسم رو پرت کنم ولی مگه میشد...آخر هم بدون هیچ اختیاری دستم رو بردم سمت لپ تاپ تا سریع ببندمش که همون لحظه دست شهاب هم اومد روی صفحه ی لمسی و دستامون به هم خورد.من بدون هیچ واکنشی کارم رو کردم ولی شهاب همون طوری که دستش روی هوا مونده بود با کنجکاوی نگاه کرد که ببینه من چیکار میکنم.وقتی متوجه کارم شد دستش رو عقب برد.وقتی دستش نزدیک دستم بود حس میکردم هاله ای اطراف دستمه.جدی بهم نگاه کرد.من هم بهش با پرسش نگاه کردم.همونطور خیره گفت:شما حواستون به چیز هایی که من میگم هست؟نیشم رو باز کردم و گفتم:شرمنده خیلی روی اعصاب بود.
خنده اش گرفت.چشماشم از این حرکتم خندید ولی جلوی خودش رو گرفت و گفت:اگه بخواین به همچین چیز های کوچیکی تا این حد حساسیت نشون بدین که زندگی کلافه تون میکنه.خندیدم و گفتم:توی زندگی بیشتر از هرچیزی پیغام های روی صفحه ی کامپیوتر عصبیم میکنه.ابرویی بالا انداخت و دست به سینه به گوشه ی صندلیش تکیه داد وطوریکه روش به سمت من بود با لذت بحث رو ادامه داد:غیر از این یه مورد دیگه چه چیز کامپیوتر اذیتتون میکنه.در حالیکه لبم رو میجویدم کمی فکر کردم و گفتم:وقتی دارم توی لپ تاپ فیلم میبینم وقتی نشانه ی موس وسط صفحه باشه عذاب بزرگیه که تا آخر فیلم رو کوفت میکنه.خنده ی قشنگی کرد و گفت:جالبه.داشتم از بحثمون لذت میبردم:شما حساسیت خاصی ندارین؟در حالیکه تو فکر رفته بود گفت:حساسیت هایی مثل شما ندارم.من فقط وقتایی که صفحه ی کامپیوتر یا لپ تاپ لک داره واقعا اذیت میشم.دو تامون خندیدیم.نمیدونستم دیگه باید چی بگم برای همین سرم رو کمی انداختم پایین ولی نگاه خیره و خندون شهاب رو حس میکردم.بعد از چند لحظه که سکوت شد و داشتم از نگاه هاش کلافه میدشم آروم گفتم:کلاس تا کی ادامه داره؟متعجب گفت:خسته شدین؟سریع گفتم:نه.اصلا.اتفاقا خیلی کار جالب و شیرینیه.به ساعتش نگاه کرد وگفت:آره واقعا شیرینه ولی مثل اینکه 5 دقیقه هم از ساعتی که تایین کرده بودیم گذشته.ناراحت شدم.ولی به روی خودم نیاوردم.گفتم:_فردا هم کلاس همین جاست؟از جاش بلند شد.من هم بلند شدم.کتش رو انداخت روی دستش و گفت:آره.ساعت 6 تا 8 میتونی بیای ؟کمی فکر کردم و گفتم:آره.خوبه.لپ تاپش رو خاموش کرد و گذاشت توی کیفش.رفت سمت در و در رو برام باز کرد و گذاشت من اول خارج بشم.پشت سرم اومد بیرون.ساعت 7 و ده دقیقه بود.منشی از جاش بلند شد و با لبخند جذابی گفت:میری شهاب؟دلم میخواست موهاش رو از ته بکنم.چه معنی ای داره که انقدر خودمونی رفتار میکنه.شهاب لبخندی زدو گفت:آره.کامران رفت؟_نیم ساعتی میشه.نخواست مزاحمتون بشه.گفت من ازتون معذرت بخوام.لبخند مصنوعی ای زدم.به انگشت دختره نگاه کردم.هیچ حلقه ای نداشت.به خودش نگاه کردم که دیدم حواسش رفته سمت یقه ی شهاب.شهاب چند تا کاغذ رو از روی میز برداشت و رو به دختره گفت:اینا رو کامران گذاشته؟_آره همیناس._باشه ممنون.ما دیگه میریم.نگاه دختره واسم خنده دار بود.آره بسوز عزیزم.ما که رفتیم.هههه...خداحافظی کردیم.دوباره شهاب در رو برام باز کرد و من خیلی موقر تشکر کردم و رفتم بیرون.آروم آروم از پله ها پایین میومدم شهاب هم در کنارم میومد.بدون هیچ حسی گفتم:ازدواج کردن؟کنجکاو گفت:کی؟_آقا کامران و این خانم؟_سروناز و کامران رو میگین؟خندید و ادامه داد:خواهر رو برادرن.رسیدیم جلوی در.دزدگیر ماشینش رو زد...پورشه صدای آرومی کرد.....سعی کردم اصلا به روی خودم نیارم که از ماشینش خوشم اومده.ولی مگه خودش نگفته بود که زیاد نمیخواد جلب توجه کنه...احتمالا کاری داشته که هم تیپ زده و هم با این ماشین اومده...ایستاد...من هم ایستادم..._برسونمتون خانم طراوت!!_ممنون.ماشین آوردم._امشب دوباره با برنامه هایی که براتون توی فلش ریختم کار کنین.لبخند سنگینی زدم و گفتم:حتما.شبتون بخیر.اون هم لبخندی زد و گفت:خداحافظ.به سمت ماشین هامون رفتیم.حس خوبی از رفتن نداشتم...صحبت کردن باهاش واسم لذت خاصی رو داشت.ولی نمیشد کاری کرد.دست دست کردن توجهش رو جلب میکرد.ماشین رو روشن کردم و وقتی داشتم از کنار ماشینش رد میشدم بوقی برام زد.من هم همین کار رو کردم و با غم عجیب و خیلی زیادی به سمت خونه حرکت کردم.
توی اتاقم روی تخت دراز کشیده بودم.هما هم توی اتاق خودش بود...عاشق بود و به تنهایی بیشتر علاقه داشت...به امروز فکر میکردم...دوست داشتم دوباره اون لحظه هایی که شهاب رو دیدم تکرار بشه....غلتی زدم.داشتم از فکر دیوونه میشدم...بالشت رو گذاشتم روی سرم...نباید میزاشتم حتی ثانیه ای افکارم سمت شهاب بره.احساس کردم تختم لرزید.وحشت زده بلند شدم...صفحه ی گوشیم روشن شده بود...نفسم رو بیرون دادم و به گوشیم نگاه کردم.اس ام اسی از طرف سهیل بود.متعجب ابرویی بالا انداختم...پیامش رو باز کردم عجیب بود...برعکس تصورم یه اس ام اس عارفانه عاشقانه بود:وقتی مرا در آغوش میگرفت چشمانش را میبست...نمیدانم از احساس زیادش بود یا خود را در آغوش دیگری تصور میکرد....یه حسی از اس ام اسش پیدا کردم...اینکه همچین اس ام اسی رو برای من فرستاد طبیعی نبود.شاید هم فقط میخواست اعلام وجود بکنه...اینکه سهیل میخواست بهم نزدیک بشه جای شک نداشت ولی مفهوم پیامش.......یعنی قبلا کسی رو دوست داشته؟....اصلا به درک...روی تخت دراز کشیدم و میخواستم گوشی رو بزارم رو سایلنت و بخوابم ولی این فرصت خوبی بود تا بیشتر سهیل رو به خودم نزدیک کنم.اس ام اسی انتخاب کردم و با این مضمون فرستادم بدرقه اش کند...شاید با دیگری خوش تر باشد...مگر خوشحالیش آرزویت نبود؟ >>چند دقیقه بعد از فرستادن این اس ام اس منتظر موندم ولی جوابی نیومد....یعنی انقدر غمگین بود یا همینطوری برای سرگرمی این اس ام اس رو فرستاده بود...بیخیالش شدم و گوشیم رو گذاشتم روی سایلنت و خوابیدم....***چه روز پرکاری داشتم امروز...اول باید میرفتم سر قرار با سهیل..اگه حوصله داشتم میرفتم خونه یه چیزی میخوردم.در غیر این صورت باید میرفتم از بیرون سندویچ یا چیز دیگه ای کوفت میکردم..غروب هم که با شهاب قرار داشتم..یاد شهاب دوباره من رو تو حال و هوای دیروز برد...وقتی کنارش بودم....حس امنیت داشتم...نمیدونم چطوری بگم...یه حس محکم بودن...حس آسوده بودن...سخته...توصیف کردن اون حس واقعا برام سخته....مانتو شلوار ساده ای به همراه مقنعه پوشیدم و از خونه رفتم بیرون....سرجای همیشگی دیدمش...باز هم زودتر از من اومده بود..به ساعت نگاه کردم.هنوز پنج دقیقه تا وقت قرارمون مونده بود...یعنی انقدر درس براش مهم بود؟یا واسه خاطر من میومد؟وقتی از دور من رو دید برام دست تکون داد...من هم سرم رو براش تکون دادم...بهش رسیدم._سلام._سلام..خوبی؟در حالیکه روی صندلی مینشستم گفتم:چقدر زود اومدی.لبخندی زد...ولی لبخندش جدی بود...لپ تاپش رو باز کرد....برخلاف روز های دیگه بدون سر و صدا مشغول انجام کار شدیم...جو خشک اذیتم میکرد...یه چیزی شده بود...اصلا حواسش به اطراف نبود...انگار فقط میخواست زودتر کار امروز رو تموم کنه...زیر نظر گرفتمش....بعد از یک ساعت بی وقفه کار کردن سرش رو بلند کرد که چشماش به نگاه خیره ی من خورد...گفتم:_چیزیت شده سهیل؟داغون کردی چشماتو...از تو لپ تاپ بیا بیرون....سرش رو انداخت پایین و گفت:ببخشید....چشمامو گرد کردم و گفتم:یعنی چی ببخشید؟من میگم چیزی شده؟بعد از کمی درگیر بودن با خودش سرش رو بلند کرد و صاف زل زد تو چشمام و گفت:میخوام یه چیزی بهت بگم...ولی دوست ندارم ناراحت بشی...با تعجب نگاهش کردم...یعنی چی میخواست بگه...نگران شدم....نمیدونم چرا همش میترسیدم نقشمون خراب بشه...سعی کردم خون سرد باشم.گفتم: ناراحت نمیشم.بگوهمونطور خیره گفت:میتونیم با هم قرار بزاریم؟شوک زده نگاهش کردم...انتظار این حرفش رو نداشتم.خیلی رک گفته بود که چی میخواد....کمی من من کردم و گفتم:سهیل من..انتظار همچین حرفی رو نداشتم...میدونی که من فقط به خاطر درس...اومد وسط حرفم و گفت:میدونم با کسی دوست نبودی و نیستی...معلومه که از دوستی با کسی خوشت نمیاد...من فقط میخوام باهام باشی.هیچ انتظاری ازت ندارم...شاید واست عجیب باشه...ولی خب باور کن فقط میخوام بعضی اوقات قرار بزاریم...باورم نمیشد...همه چیز خودش داشت به همین راحتی اتفاق میفتاد...دیگه لازم نبود که نگران نزدیک شدن به سهیل باشم...خودش داشت میومد طرفم...این پیشنهادش برای نقشه مون عالی بود...ولی از یه طرف توی این چند وقت با دیدن رفتار سهیل گیج شده بودم...چطور همچین آدمی میتونست بد باشه....یعنی باید به شهاب شک میکردم؟شاید کار شهاب مشکل داشت و سهیل گناهی نداشت...سعی کردم افکار مزاحم رو از خودم دور کنم.نگاه دقیقی بهش انداختم....لبام رو خیس کردم و گفتم:نمیدونم....ولی فکر نکنم مشکلی داشته باشم با اینکه بخوایم چند بار باهم بریم بیرون.البته نه خیلی زیاد..چشماش ناگهان برقی زد...با لبخند واضحی گفت:واقعا خیلی خوشحالم کردی....ممنونم هلیا...***خونه روی مبل نشسته بودم و داشتم با هما گپ میزدم...مانتو شلوارم رو پوشیده بودم...نمیدونم چرا ولی دوباره هوس کرده بودم تیپ بزنم....رژ لب براقی زدم...موهام رو حالت فشنی دادم و شال نازکی رو روی موهام گذاشتم...دوباره با کلی خواهش و تمنا عطر خوش بوی هما رو گرفته بودم...وقتی اون انقدر عطر مست کننده میزنه چرا من نباید اینکار رو بکنم؟!...هما کمی که تو فکر رفته بود ناگهانی گفت:_هلیا نظرت راجع به چادر چیه؟متعجب گفتم:منظورت چیه؟سری تکون داد و کلافه گفت:نمیدونم...خودمم گیج شدم.

از حرکاتش تعجب کرده بودم گفتم:چی شده هما؟با گنگی توی چشمام نگاه کرد و گفت:فرزاد دوست داره چادر بزارم.داد زدم:چــــــی؟احساس کردم حالش گرفته شد.گفت:خیلی بده؟سری تکون دادم و گفتم:نه نه نه...ولی فرزاد؟........چــــــادر!!در حالیکه از حرفام سر در نیاورده بود گفت:آره مگه چیه؟_همون فرزادی که من میشناسم؟همونی که با هم دوستین؟سرش رو دوباره تکون داد و گفت:آره.خندیدم و گفتم:شوخی میکنی با من؟اون که تیپ و قیافش به اینجور چیزا نمیخوره._آره..منم فکر نمیکردم..ولی خب همیشه روی لباس هایی که میپوشیدم غیرت داشت...البته واسه ی چادر اجبارم نکرده فقط بهم پیشنهاد داد.با مهربونی نگاهش کردم و گفتم:خودت چی دوست داری آبجی؟_نسبت به چادر حس خوبی دارم..ولی خب نمیدونم میتونم حرمت چادر رو نگه دارم یا نه؟بدون توجه به حرفای هما دوباره خندم گرفت و گفتم:جدی گفتی هما؟فرزاد ازت خواسته چادر سر کنی؟چپ چپ نگاهم کرد و گفت:کوفت.مشکلش چیه؟_آخه اون دفعه که رفتیم بیرون به راحتی میشد فهمید که خودش و خونوادش خیلی بیخیالن..._برای منم عجیبه...ولی فرزاد میگه کسی که من دوسش دارم با همه ی دور و اطرافیام فرق دارهپخ زدم زیر خنده و گفتم:اوهــــــو.کی میره این همه راهو.از اون نگاه های پلنگی بهم انداخت که حساب کار اومد دستم.از جام بلند شدم.به ساعت نگاهی انداختم و گفتم:اگه همدیگه رو دوست دارین و اون ازت خواسته ,چادر گذاشتن عیبی نداره.اتفاقا خیلی هم خوبه...خب آبجی کاری نداری؟_نه عزیزم.برو فقط سعی کن زوتر برگردی.چپ چپ نگاهش کردم و گفتم:نمیخواد واسه ی من نقش خواهر بزرگارو بازی کنی.*****هرچی با چشم گشتم اثری از ماشین خوشگله ی دفعه ی قبل نبود...در عوض به جاش یه سمند رو دیدم...از پله ها رفتم بالا.اینبار صدایی نمیومد.درو باز کردم...سروناز پشت میزش نشسته بود.وقتی صدای در رو شنید سرش رو بالا گرفت.با دیدن من لبخندی زد و گفت:بفرمایین تو خانم طراوت...آقای پارسیان چند دقیقه ای میشه اومدن.لبخند بی حالی زدم.نمیدونم چرا با اینکه در ظاهر واقعا خوب بود احساس جالبی نسبت بهش نداشتم.شاید بخاطر صمیمیتش با شهاب بود...تشری توی ذهنم به خودم زدم.این حرفا چی بود که جدیدا با خودم میزدم...دیوونه شدم.اصلا همشون برن به درک....لبخند مهربونی در ادامه زدم و گفتم:_توی کلاس هستند؟_نه.دارن با داداشم حرف میزنن.چند دقیقه ی دیگه میان.شما بفرمایین.تشکر کردم و روی صندلی ای نشستم...10 دقیقه ای گذشت خبری از شهاب نشد...داشت اعصابم میریخت به هم.حداقل به خودش یه زحمتی میداد میرفت داخل میگفت من اومدم.عجب آدمیه ها...خودش میخواد باهاش لج باشم...کی حالا خواست شهاب رو از تو بگیره...معلومه حسودی میکنه.....توی افکارم داشتم بهش فحش میدادم که صدای باز شدن دری رو از توی راهروشنیدم.ولی خب من چون روی صندلی ای نشسته بودم که به راهرو دید نداشت متوجه ندم کی از در اومده بیرون.صدای شهاب رو شنیدم که آروم گفت:سروناز خانم طراوت هنوز نیومدن؟نباید از اینکه من رو به فامیل صدا کرد عصبانی میشدم...سروناز خواست جواب بده که شهاب من رو دید..هرچی تلاش کرده بودم که با دیدنش طبیعی باشم دود شد رفت هوا....قلبم تند تند شروع به تپیدن کرد...اینبار تیپ اسپرتی زده بود...شلوار لی آبی روشن به همراه تیشرت آستین کوتاه سبز....درسته خیلی به خودش نرسیده بود..ولی نمیدونم چرا لباس هایی که میپوشید نفس گیرش میکرد.... ابرویی بالا انداخت و متعجب گفت:چرا انقدر دیر اومدین.سعی کردم به باد فحش نگیرمش...داره به من میگه چرا دیر اومدین.تیپ و قیافت بخوره تو سرم....باز هم در جلد خونسردی فرو رفتم و لبخند موقرانه ای زدم و گفتم:من یه ربعی میشه که اومدم....پرسشی به سمت سروناز برگشت و گفت:ایشون راست میگن؟احساس کردم سروناز کمی هول شد.مطمئنن این از چشمهای تیز بین شهاب دور نمونده بود..آروم گفت:فکر کردم کامران باهاتون کار مهمی داره...نخواستم...زیر نگاه سرزنش گر شهاب نتونست حرفی بزنه....ابهت نگاهش دهن من رو بست...چه برسه به سروناز خطا کار....همینطوری خیره نگاهش کرد و بدون اینکه چیز دیگه ای به سروناز بگه رو به من گفت:بفرمایین توی کلاس خواهش میکنم....با اینکه سروناز حرصم رو در آورده بود ولی نمیدونم چرا دلم واسش سوخت...حس کردم بدجور ضایع شد...شهاب درسته باهاش راحت بود ولی مثل اینکه رحم نداشت...وارد کلاس شدیم...اینبار کنترل اسپیلت همراهش بود..روشنش کرد...روی صندلی ای نشستم...اون هم روی صندلیه کنارم نشست و خیلی خشک گفت:امیدوارم ناراحت نشده باشید...بیخیال گفتم:نه..مشکلی نیست..._خوبه...بعد از چند لحظه سکوت لپ تاپش رو روشن کرد و گفت:اینبار برنامه های مهم تری رو براتون آوردم که مطمئنن خیلی بهش نیاز پیدا میکنین.تو فقط باید رمز ورودی ویندوز سهیل رو بفهمی...بقیه ی رمز ها هرچی که باشه میتونه باز بشه...خندم گرفت...حواسش نبود بعضی اوقات خودمونی حرف میزد بعضی اوقات شما به کار میبرد...خندم رو خوردم...نباید میخندیدم..شهاب خیلی تو کارش جدی بود...به راحتی میشد این رو فهمید...یاد پیشنهاد امروز سهیل افتادم و گفتم:_امروز سهیل بهم یه پیشنهادی داد.پرسشگر نگاهم کرد.منتظر ادامه ی حرفام بود برای همین ادامه دادم:_میگفت باهم قرار بزاریم...بدون هیچ حرکتی نگاهم کرد...هیچی از حالتش نفهمیدم...بعد از چند لحظه گفت:مثل اینکه اتفاقات اونجوری که میخوایم پیش نمیره.متعجب گفتم:ولی اینکه خودش خواسته تا به هم بیشتر نزدیک بشیم خیلی خوبه.لبای قلوه ایشو خیس کرد و گفت:قبلا گفته بودم که دلم میخواد به جای عشق به هم دیگه اعتماد پیدا کنین.توی فکر رفتم و بدون اینکه نتیجه ای از افکارم بگیرم گفتم:به هرحال دیگه نمیشه کاریش کرد.چون فکر میکردم پیشنهاد خوبیه قبول کردم.امکان داره اصلا به دوست داشتن هم نرسه...من بیشتر فکر میکنم سهیل میخواد یه نفر رو داشته باشه تا باهاش راحت باشه...و فکر میکنم من این حس راحت بودن رو بهش دادم...بدون اینکه چیزی بگه یا سری تکون بده دوباره برگشت سر کارش...درک رفتار هاش واسم مشکل بود...دیگه در این مورد حرفی نزد...به جاش انقدر اطلاعات بهم داد که مغزم داشت منفجر میشد.بعد از نیم ساعت گذاشت خودم با یه برنامه کار کنم تا طرز کارش بیاد دستم..خودش به صندلی تکیه داد و دست به سینه نشست و مشغول تماشای کارهای من شد...لعنتی خب نگاهت رو بگیر اون سمت.نمیفهمم دارم دارم درست انجام میدم یانه...زیر چشمی لحظه ای نگاهش کردم...اینکه حواسش به جای لپ تاپ به سمت من بود...وقتی دید نگاهش کردم با ابرو های بالا انداخته گفت:باید بتونی روی کارت تمرکز کنی...لبخند فرمالیته ای زدم و توی دلم گفتم حاضرم عزراییل بهم زل بزنه ولی تو اینطوری زل نزنی....دمای بدنم داشت بالا میرفت....چند بار با خودم تکرار کردم.من خونسردم..من خونسردم...من خونسردم.....اعتماد به نفسم رو به دست آوردم و بدون توجه به نگاهش کارم رو انجام دادم...بعد از اینکه به درستی تمومش کردم با افتخار بهش نگاهی انداختم...لبخندی زد و گفت:عالی بود...مثل اینکه استعداد داری...از تعریفش خوشم اومد...حسخودمونی شدن پیدا کردم...بهترین وقت بود تا سوالی رو که ذهنم رو مشغول کرده بود بپرسم...خم شد به سمت جلو و داشت برنامه ای که باز بود رو میبست که گفتم:_شما تا الان به جز من چند تا شاگرد داشتین؟لحظه ای توی همون حال متوقف شد...حس کردم سوال بدی پرسیدم...بعد از چند لحظه خیلی خشک در حالیکه کارش رو انجام میداد گفت:یک نفر...ترسیدم که بپرسم اون یکی کی بوده...پسره ی خشک...آدم پیش تو باشه دچار دوگانگی میشه.یه بار خوبی یه بار آدم رو نصفه جون میکنی....از نیم رخ بهش زل زدم...چه مژه های زیبایی داشت...خدا توی آفرینش این پسر چی کم گذاشته بود؟چشم های مشکی با این مژه ها...صورت مردونه و خاص....حتی نگاه کردن بهش هم به آدم حس خوبی میداد....فقط یه مشکل داشت اونم اخلاقش بود....گوشیم زنگ خورد...یادم رفته بود بزارمش روی سایلنت...شهاب مکثی کرد ولی دوباره مشغول کارش شد...سریع گوشی رو درآوردم و به شماره نگاه کردم..خارج از کشور بود...احتمال میدادم بابا باشه...از جام بلند شدم و گفتم:ببخشیدشهاب سری تکون داد...زورش میومد حرف بزنه..از صندلی ها فاصله گرفتم و آخر کلاس ایستادم و جواب دادم:_بله؟_الو..هلیا...صدا قطع و وصل میشد و خش خش داشت...مجبور شدم بلندتر حرف بزنم:بله بفرمایین..._هلیا منم شروین...قطع و وصلش خوب شد ولی هنوز خش خش داشت...نفسمو با حرص دادم بیرون..._سلام شروین....خوبی؟چند ثانیه طول میکشید تا صدام به اون برسه..._مرسی.تو خوبی؟_آره خوبم.بابا و عمو و زن عمو چطورن؟_اونا هم خوبن....سکوت طولانی شد...بعد از چند لحظه صداش اومد:دلم برات تنگ شده هلیا...اینجا که اومدم بیشتر نبودت رو احساس میکنم....حاضر بودم اون لحظه فحش بشنوم ولی اینا رو نه...نمیخواستم جلوی شهاب زیاد حرف بزنم.برای همین بدون توجه به حرفای شروین گفتم:الو...الو...شروین..صدا خوب نمیاد...من الان جایی کار دارم...وقتی برگشتی همدیگه رو میبینیم......به بقیه حتماسلام برسون...خداحافظ...دیگه نزاشتم اون خداحافظی کنه...با این حرفای آخر اگه دوباره زنگ میزد واقعا به سلامت غرورش شک میکردم..چشمام رو چند لحظه از حرص بستم...آخه الان وقت زنگ زدن بود؟برگشتم دوباره سرجام نشستم..شهاب خیلی بیخیال بود...تا آخر ساعت فشرده همه چیز رو بهم یاد داد و در آخر گفت دیگه احتیاجی به جلسه ی سوم نیست...یعنی با این حرفش انقدر که توی ذوقم خورد دلم میخواست کل اون کلاس رو روی سرش خراب کنم.ولی این حرکات از من بعید بود...برای همین با خونسردی و انگار که نه انگار چیزی شده خوشحال تایید کردم....دلم گرفته بود...چرا اینطوری شده بودم...دلم میخواست امروز هم میتونستم شهاب رو ببینم...اه لعنت به من....توی حال و هوای خودم بودم که گوشیم زنگ خورد...سهیل بود...بی حوصله جواب دادم:_بله؟صدای ملایمی داشت:سلام هلیا.خوبی؟روی تخت نشستم و گفتم:ممنون.تو خوبی؟_مرسی.چند لحظه من من کرد.گفتم:_کاری داشتی سهیل؟_میتونی بیای بیرون؟متعجب ابرویی بالا انداختم.چه زود دست به کار شده بود.نمیدونستم برم یانه...از یه طرف حوصله ی رفتن نداشتم و از طرف دیگه وقتی توی خونه بودم فکر شهاب آزارم میداد.....وقتی سکوتم رو دید گفت:_هلیا...چیشد؟میای؟ترجیح میدادم از افکار مربوط به شهاب فرار کنم....گفتم:_آره میام...کجا میخوایم بریم؟احساس کردم خوشحال شد گفت:تو بیا...بعدا در مورد جایی که میخوایم بریم حرف میزنیم...خندم گرفت..چه ذوقی داشت....***مانتوی تابستونیه نازکی رو از توی کمد به همراه شلوار لی در آوردم....کیف اسپرتی رو هم گرفتم...بعد از اینکه رژ زدم از خونه اومدم بیرون...هما خواب بود...بیدارش نکردم...وقتی بیدار بشه ببینه نیستم حتما خودش زنگ میزنه.آدرس خونه رو برای سهیل اس ام اس کرده بودم...حوصله نداشتم جای دیگه ای قرار بزاریم...وقتی در پارکینگ رو باز کردم ماشینش رو دیدم...لبخندی زدم و بعد از بستن در به سمت ماشینش رفتم..سریع از ماشین پیاده شد و در رو برام باز کرد.و گفت:سلامخدا بگم چیکارش نکنه...توی دلم برای اینکارش خندیدم...در حالیکه جواب سلامش رو میدادم سوار ماشین شدم.خودش هم رفت سمت راننده و سوار شد.ماشین رو روشن کرد و گفت:چطوری؟_خوبم...ولی فکر کنم تو بهتری...نگاهم کرد..خندید و گفت:آره خیلی...احساسم بهم میگفت پسر صاف و ساده ایه...حرکت کردیم.دوباره خودش شروع به حرف زدن کرد:_آهنگ چی گوش میدی؟_برام فرقی نداره...خودت هرچی دوست داری بزارموسیقیه ملایمی گذاشت و گفت:_همیشه موسیقی گوش میدم...هیچوقت آهنگی رو که یه خواننده روش خونده باشه گوش نمیدم.متعجب گفتم:چــــرا؟_تا به حال متنی رو پیدا نکردم که حرف دل خودم باشه..برای همین موسیقی های خالی رو گوش میدم تا راحت تر بتونم شرایط زندگیم رو درک کنم.از حرفاش سر در نیاوردم..بیخیال بیرون رو نگاه کردم.نمیزاشت بینمون سکوت باشه:_دوست داری کجا بریم؟نگاهی بهش انداختم...یکم فکر کردم و بیتفاوت گفتم:کافی شاپ فکر میکنم خوب باشه...یکم بی میل بود ولی بعد از چند لحظه گفت:پیشنهاد خوبیه._خودت دوست داشتی کجا بریم؟_من ترجیح میدادم پارک یا یه همچین جایی با هم باشیم...با خنده نگاهش کردم...برگشت سمتم و وقتی خندم رو دید گفت:واسه چی میخندی؟_هیچی...شخصیت جالبی داری.لبخند محجوبی زد ولی دیگه چیزی نگفت...کنار یه کافی شاپ خیلی شیک نگه داشت..با هم پیاده شدیم و کنار هم قدم زنان به سمت کافی شاپ رفتیم...بعد از اینکه سفارشامون رو دادیم با دقت بهش نگاه کردم...اول اون هم بهم خیره شد ولی بعد از چند ثانیه کم آورد و گفت:چرا اینطوری نگاه میکنی؟موشکافانه گفتم:دوست دارم با هم رک باشیم.سرش رو تکون داد و گفت:حتما..._چرا این پیشنهاد رو دادی؟_کدوم پیشنهاد؟زل زدم بهش و عاقل اندر سفیه نگاهش کردم...اون هم نگاهی بهم انداخت و گفت:حس خوبی بهت داشتم..._جالبه...ولی خب یعنی چی؟لباش رو گاز گرفت خواست چیزی بگه که سفارشامون رو آوردن.بعد از اینکه رفتن گفت:_اگه بخوام روراست باشم باید بگم که اوایل زیاد ازت خوشم نمیومد...حالت تهاجمی به خودم گرفتم..خندید و گفت:بزار حرفم رو کامل بزنم.چپ چپ نگاهش کردم و منتظر ادامه ی حرفاش شدم._کم کم یه حس عجیبی پیدا کردم...تو دختر خیلی خوبی هستی...چیزی که من اطرافم کم دیدم...وقتی با تو بودم انرژی مثبت میگرفتم...دنیای من همیشه تیره و تار بوده...سردر گم بودم...ولی بیتفاوت بودن تو به اطراف به من آرامش خاصی رو میده که همیشه دنبالش بودم....متوجه منظورم میشی؟لبخند مسخره ای زدم و گفتم:نه...اینبار اون بود که عاقل اندر سفیه نگاهم کرد.با چشمای گرد شده گفتم:خب متوجه نشدم...چرا اینطوری نگاه میکنی؟متعجب گفت:واقعا حرفام رو درک نکردی؟_نهلبخندی زد و گفت:آروم آروم متوجه میشی.چه خوش خیال بود.مگه من تا کی میخواستم باهاش باشم که متوجه زندگیش بشم...کارم رو انجام بدم هر کی میره سی خودش..مقداری از نوشیدنیم رو خوردم و گفتم:به نظرت تحقیق کی تموم میشه؟_خسته شدی؟_نه خیلی...ولی خب دیگه حوصله ی تحقیق ندارم...بیشتر انرژیم رو سر اون مقاله ی قبلی گذاشتم....آب دهنش رو قورت داد و مات نگاهم کرد...لبخند غمگینی زد و جرعه ای از نوشیدنیش رو خورد..هرچی که بود گذشته بود...دیگه روی این موضوع حساس نبودم...این اولین قراره غیر رسمیه من و سهیل بود...نمیدونستم قرار بعدی کی میشه...ولی واقعا اون شب کنارش لذت بردم...کم کم یخش باز شده بود وخیلی صمیمی تر از قبل با هم حرف میزدیم...از داشتن دوستی مثل اون بدون در نظر گرفتن حاشیه ها واقعا خوشحال بودم.ولی این حس که میدونستم همه چیز یه روز تموم میشه اذیتم میکرد....اگه خونه میموندم و باهاش نمیرفتم واقعا شب سختی رو به خاطر افکارم میگذروندم....***جمعه استراحت مطلق بودم..سهیل گفت آخرین کار هارو خودش انجام میده.فقط یه روز برم فایل رو ازش بگیرمو من هم یه نگاهی بهش بندازم...خدا خیرش بده...هوس بیرون رفتن به سرم زده بود...بابا صبح زنگ زده بود و خبرمون رو گرفته بود.خیلی خوشحال بود...این سفر واقعا برای روحیش خوب بود.بدون اینکه در بزنم در اتاق هما رو باز کردم و رفتم داخل....شوک زده سرش رو از توی لپ تاپش بیرون آورد و وقتی من رو دید متعجب گفت:مگه طویله اس؟!!چشمامو گرد کردم و در حالیکه روی تخت کنارش مینشستم گفتم:مگه نیست؟!!چپ چپ نگاهم کرد و دوباره سرش رو فرو کرد توی لپ تاپ.با شیطنت گفتم:_داری چیکار میکنی آبجی؟دوباره بهم چشم غره رفت و گفت:به توچه..کارتو بگو و برو بیرون.اداشو در آوردم..وقتی دید چیزی نمیگم دوباره رفت سر کارش...حواسش که پرت شد طی یک عملیات فوق سرعت پریدم کنارش و زل زدم به صفحه...اون هم که انگار انتظار این حرکت رو داشت سریع صفحه رو بست.ولی فهمیدم داره چت میکنه....خندیدم و گفتم:با کی چت میکنی؟خواست بهم تشر بزنه که دوباره صفحه ی چت باز شد...(باشه خانم گلم...عزیززززززمی)به اسم فرستنده نگاه کردم.فرزاد بود..یه دونه آروم زدم تو سرش و گفتم:تو چت کردنت با فرزاد رو از من قایم میکنی؟چشمامو گرد کردم و ادامه دادم:نکنه حرفای خاک بر سری میزد؟بیشگونی از دستم گرفت که دادم بلند شد و همونطور گفت:پاشو برو بیرون تا نزدم به سیم آخر...شرورانه در حالیکه سعی داشتم دستش رو جدا کنم تا جای بیشگون رو مالش بدم گفتم:مثلا بزنی به سیم آخر چی میشه؟حرصش گرفت..لپ تاپ رو گذاشت روی تخت و خواست هجوم بیاره سمتم که گفتم:باشه باشه....باشه بابا...شوخی کردم...همون طور که مثل عزراییل بالای سرم وایساده بود گفت:کارتو بگو..نگاهی همانند نگاه گربه ی شرک که واقعا به خاطر فرم چشمام باهاش مو نمیزد به سمتش روانه کرد و گفتم:بریم دور دور؟نشست سر جاش و در همون حالت کلافه گفت:خجالت نمیکشه با این سنش.چند بار بگم جلوی من دور دور نگو از هرچی بیرون رفتنه حالم به هم میخوره.._خب حالا میای؟_صبر کن با فرزاد خداحافظی کنم...در موردش فکر میکنم...بعد خیره نگاهم کرد...یعنی پاشو برو اونور....مثل خواهر های خوب ازش دور شدم و وقت خروج از اتاق موزیانه گفتم:جیش...بوس ...لالا...((و حالت عق زدن گرفتم و در رفتم))صدای خشنش رو شنیدم که نعره زد:هـــــــــــلیاروحم شاد شد...رفتم روی مبل نشستم و منتظرش شدم...بعد از چند دقیقه با لبخند از اتاق خارج شد...با نیشخند نگاهش کردم...بدون توجه با خوشحالی گفت:فرزادم میاد...متعجب گفتم:چــــــی؟به خودش گرفت و رنجیده گفت:حالا مگه چیشده؟با لحنی آروم و پوزش طلبانه گفتم:آخه میخواستیم به یاد قدیما عین دو تا خواهر خوب بریم گردش...اون هم روی مبل نشست و گفت:خب میگی چیکار کنم؟وقتی دید دیر جواب دادم و بعدش هم خداحافظی کردم زنگ زد گوشیم.منم بهش گفتم میخوایم بریم بیرون.اونم گفت روز جمعه دوست نداره تنها برم بیرون...گفت باید یه مرد هم کنارتون با....نزاشتم حرفش تموم بشه و آروم زدم زیر خنده...چپ چپی نثارم کرد و گفت:اینبار یه چیزی بهت میگما.خندم رو جمع کردم و گفتم:تو که این همه عمر آزاد بودی چطوری میخوای با فرزاد بسازی.اصلا چطوری گذاشت تو بری کیش؟خیلی برام جالبه.نگاه عاشقانه ای به انتهای اتاق خونه انداخت و گفت:هنوز عاشق نشدی که بفهمی معنیه این کارها رو...این هم یه جور عشقه...یه جور مالکیت...من هم دوست ندارم فرزاد تنهایی جایی بره...چند وقته دیگه که عاشق شدی متوجه میشی.خیره نگاهش کردم و گفتم:یکم فکر کن با خودت....آخه من اصلا اهل غیرت هستم؟یا تا به حال شده زیر بار حرف یه پسر برم...برو خواهر من...روحیات تو اینطوری بوده...منو با خودت یکی نکن...برای من هیچی مهم نیست...عشقمم بره هرکاری میخواد بکنه....نیشمو باز کردم و در ادامه گفتم:والا.از روی مبل بلند شد و با نگاهی عاقل اندر سفیه گفت:منو بگو دارم با کی حرف میزنم.زودتر برو حاضر شو.فرزاد رو معطل نکنیم که با من طرفی.

اداشو از پشت سر در آوردم و به سمت اتاقم رفتم.از نظر من هردوشون دیوونه بودن.تو اتاق چشمم به کتابهام افتاد.کمتر از یک ماهه دیگه امتحانات شروع میشد ولی من اصلا آماده نبودم.همش تقصیر پارسیان و سهیل بود...دقیقا یک ماهه که از کارو زندگی افتادم...تیپ اسپرت زدم و مانتوی کوتاهی پوشیدم...خط چشم و رژ لبی هم زدم...آماده شدنم خیلی طول نکشید برای همین زودتر از هما از اتاق خارج شدم و دوباره روی مبل نشستم...یه ده دقیقه ای گذشت و نیومد...حقش بود برم سرش غر بزنم.این باز داشت به من میگفت زود حاظر شو عشقم منتظر نمونه...گوشیم رو در آوردم و خودم رو بابازی انگری بردز سرگرم کردم....بعد از 15 دقیقه در اتاقش باز شد...میخواستم غر زدن رو شروع کنم که چشمم به تیپش افتاد....وقتی از شوک خارج شدم سوتی زدم و همونطور مات به سمتش رفتم....محجوبانه و با شرم عکس العمل هامو زیر نظر گرفت..._چطوره؟بهم میاد؟_فکر نمیکردم انقدر زود دست به کار بشی._دیروز خریدمش.فرزاد هم خبر نداره...گفتم الان که میریم بیرون سورپرایزش کنم.البته با وجود مزاحمی مثل تو نمیتونه ابراز احساسات کنه....ابروهامو با شیطنت انداختم بالا و گفتم:خب اول من میرم پایین..اونو میفرستم بالا...حرکات عشقولانتون که تموم شد شما هم بیاین..پررو پررو برگشت گقت:نه فعلا بزار تو کف بمونه.موقع برگشتن تو رو میرسونیم خودمون میریم .با چشم هایی گرد شده گفتم:روتو برم هما.کمی از موهاش بیرون بود.موهاش رو زدم داخل و گفتم:تو که این همه زحمت کشیدی حجابتم قشنگ حفظ کن که کارت ارزش داشته باشه.دوباره برگشت توی اتاقش و خودش رو توی آینه نگاه کرد..جلوی در وایسادم و گفتم:نمیخواین با بابا حرف بزنین؟برگشت سمتم و گفت:واسه قرار و مدار خواستگاری؟سرم رو تکون دادم...دوباره نگاهی توی آینه به خودش انداخت و کیفش رو گرفت و اومد سمتم و گفت:وقتی بابا برگشت ان شاء الله به زودی همه چیز درست میشه...با متلک گفتم:دیرتر بهم خبر میدادی._غر نزن.بیا زودتر بریم.فرزاد پایین منتظره...کفشامون رو پامون کردیم و وارد آسانسور شدیم.چند دقیقه ای بهش خیره بودم و آخر حرفم رو به زبون آوردم:_رابطه ی تو وفرزاد در چه حده؟نیشم رو باز کردم...نگاهی بهم انداخت و منظورم رو گرفت و بیخیال گفت:بوس و بغل و همینجور چیزا...با شیطنت گفتم:همین جور چیزا؟چشم غره ای رفت و گفت:فکر منفی نکن.دوباره نیشخند زدم و گفتم:نه...اصلا...چشماشو گرد کرد و گفت:با تو بودما...چرا نیشخند میزنی!گفتم چیزی بینمون نشده.ابروهامو دو سه بار بالا پایین کردم و باشیطنت گفتم:باشه بابا...کاملا افتاد...خواست هجوم بیاره سمتم و دو سه تا ضربه نوش جانم کنه که با باز شدن در آسانسور پریدم بیرون.داشتم اذیتش میکردم وگرنه خودم هم مطمئن بودم هما از این کارها نمیکنه.حالا من رو بگی یه چیزی...درجه ی شیطتنتم بالاست...تا جلوی در دویدم..ولی هما با دیدن ماشین سمند فرزاد مثل یک خانم متین ادامه ی راهو اومد.برگشتم و لبخند حرص در آری به سمتش روانه کردم و درو باز کردم و رفتم بیرون.فرزاد به ماشین تکیه داده بود وقتی من رو دید از ماشین جدا شد و به سمت در اومد.پشت سرم هما هم بیرون اومد..فرزاد اول سر به زیر دستش رو به سمتم دراز کرد و سلام کرد...سپس به سمت هما رفت و با دیدن چادرش نگاه عمیقی بهش انداخت که واقعا حس کردم اون لحظه من و تمام خونه ها مزاحمیم....باید میزاشتیم خلوت کنن...رومو کردم اون سمت که حداقل مانع نگاه های عاشقونشون نشم.....بلاخره بعد از کمی حال و احوال پرسیه فرمالیته اومدن.فرزاد قد متوسط ولی اندام ورزشکاری ای داشت.چشمای قهوه ای...در کل حالت صورتش جالب بود...و میتونست هواخواه زیاد داشته باشه..ولی خب خواهر من یه چیز دیگه بود...سوار ماشین شدیم...میتونستم به سراحت اعلام کنم که از اومدنم پشیمون شده بودم..من به زور سعی میکردم یخ ماشین رو باز کنم اون دو تا هی نگاه معنی دار به هم مینداختن...تعجب کردم با این همه عشق و علاقه و خواستن چطوری تا الان دووم آوردن...مارو برد شهر بازی.خدا خیرش بده...با این یه کارش خیلی حال کردم واون دو تا رو تنها گذاشتم و رفتم پی عشق و حال خودم...فقط یه مشکل داشتم که اون هم یه پسره ی سیریش بود...سوار هرچی میخواستم بشم اون هم میومد...به زور میخواست شماره بده....متنفر بودم از همچین پسرای ولگردی...داشتم ناهار رو با فرزاد و هما توی یه رستوران همون اطراف میخوردم که گوشی دومم زنگ خورد...همون گوشی ای که مخصوص شهاب بود...اصلا انتظار نداشتم.آخه کار خاصی دیگه با هم نداشتیم...قلبم از هیجان نمیدونست باید چیکار کنه...هما خیره نگاهم کرد و گفت:چرا جواب نمیدی؟فرزاد بی توجه خودش رو مشغول غذا خوردن نشون داد.از جام بلند شدم و هما رو در خماری گذاشتم و کمی دورتر دکمه ی اتصال رو زدم._بفرمایین._سلام خانم طراوت.حالتون خوبه؟_سلام...ممنون.حال شما چوره؟بدون اینکه جواب سوالم رو بده گفت:باید فورا ببینمتون.نمیدونم چرا با این حرفش یه حس بد توی وجودم سرازیر شد...انقدر رک حرف زدن شهاب نشون از این داشت که اتفاق خوبی نیفتاده..._چیزی شده؟_باید حضوری بهتون بگم.دو ساعت دیگه خونه ی من.از تاکسی پیاده شدم...هما رو با فرزاد تنها گذاشتم.اون دو تا هم از خداشون بود.حالا خوبه پیشنهاد بیرون اومدن رو من داده بودم.زنگ خونه رو فشار دادم....در باز شد...ولی لحظه ای دچار تردید شدم...من چطوری به همین راحتی به پارسیان اعتماد کرده بودم....اگه بلایی سرم میاورد چی؟....بفکر این که بلاخره باید از آموزش هایی که توی کلاس های رزمی دیدم استفاده کنم آروم شد.....ولی با این حال باز هم باید خیلی باید مواظب باشم..تو این دوره و زمونه نمیشه به هیچکس اعتماد کرد..و من به چه راحتی این اواخر به همه اعتماد کرده بودم....نفس عمیقی کشیدم و سعی کردم افکار منفی رو بزارم کنار..در هر صورت من هم انقدر بی عرضه نبودم که نتونم از خودم دفاع کنم...اینبار هم شهاب جلوی در اومده بود...با شلوار لی و تی شرت....چقدر تو خونه به خودش عذاب میداد...خوب یه لباس راحت تر بپوش...مثلا شلوارک..هههه..منو اون که این حرفا رو نداریم.دوباره یاد حرفای پشت تلفن افتادم که گفت باید سریعا ببینمتون...دلم شور میزد...سعی کرد لبخندی بزنه ولی بیشتر از لبخند به اخم شباهت داشت...نیمچه لبخندی زدم و گفتم:سلام._سلام..بفرمایین داخل.چرا انقدر عنق بود...حتی حالم رو نپرسید.با دست بهم طارف کرد که وارد بشم...همون طور که داخل میرفتم آروم گفتم:چیزی شده آقای پارسیان؟نگاهی بهش انداختم...چهره اش تو هم بود.در رو بست و گفت:بفرمایین بشینیم براتون میگم.دیگه شکم به یقین تبدیل شد که یه چیزی شده....نکنه سهیل فهمیده و فرار کرده...الان من در خطرم..اوه خدایا...با ترسی که در درونم داشتم ولی سعی میکردم در ظاهر معلوم نباشه روی مبلی نشستم...شهاب هم روی مبلی که نود درجه با مبلی که من روش نشسته بودم زاویه داشت نشست..منتظر بهش چشم دوختم..معلوم بود که شدیدا بهم ریخته اس و این من رو میترسوند...نگاهی خیره بهم انداخت و گفت:همه ی برنامه ها عوض شده...با چشمایی گرد شده گفتم:یعنی چی؟مگه چیشده؟همون لحظه خدمتکار با سینیه شربت وارد شد..شهاب بر خلاف حالت های قبلش لبخند مهربونی به من زد که شک نداشتم فقط تظاهر بود...گفت:الان برات توضیح میدم...با نگاهش حرکات خدمتکار رو دنبال کرد.بعد از اینکه کارش تموم شد گفت:دیگه چیزی نمیخوایم...به بقیه هم بگو وارد این قسمت نشن.خدمتکار چشمی گفت و از سالن خارج شد.من منتظر بهش چشم دوختم...دوباره اخماش توی هم رفت.پس اون لبخند هم بخاطر حضور خدمتکار بود..ولی چرا؟...باورم نمیشد که حدسم به یقین تبدیل شده و سهیل همه چیز رو فهمیده...کلافه گفتم:_لطفا سریع تر بگید چی شده؟چشماشو بست و گفت:متوجه رابطه ی من و شما شدن...نفهمیدم منظورش چیه.دوست داشتم کامل برام توضیح بده..ولی مثل اینکه برای هرکلمه که از دهنش در بیاد باید کفاره میدادم...._کی؟کی فهمیده؟سهیل؟مضطرب بهش زل زدم..اون هم توی چشمام نگاه کرد....خیره....چشم تو چشم...طوری که لحظه ای قلبم از جا کنده شد....آروم گفت:مسول های دولت ایران و شرکت سایبری....متعجب گفتم:چطوری فهمیدن؟دستی روی ران پاش کشیدو گفت:این رو هنوز نمیدونم.ولی به زودی میفهمم...احتمالا کسی بهشون خبر داده...از نظر من چیز مهمی نبود...گفتم:_خب بفهمن..کار شما که خلاف قوانین نیست...اینطوری خیلی بهتر و راحت تر میتونید به هدفتون برسید...با عصبانیت نگاهم کرد....قبض روح شدم...شمرده شمرده گفت:یه بار گفته بودم خانم طراوت...هیج کس...هیچ احدی نباید از این موضوع با خبر بشه....سعی کردم خونسردیمو حفظ کنم و خودم رو نبازم...ابرویی بالا انداختم و گفتم:حالا که فهمیدن...دیگه نمیتونیم کاریش بکنیم.نفسش رو با حرص بیرون داد و گفت:اون ها الان به رابطه ی منو شما مشکوکن...اگه همینطوری بخوایم ادامه بدیم متوجه میشن تو داری با من همکاری میکنی....و این اون چیزی نیست که من میخوام.کنجکاو گفتم:شما راه حلی دارید؟به نظرتون بهتر نیست من برای یه مدت کنار بکشم؟برای اولین بار توی اون روز خندید...از اون خنده های خوشگل و تو دل برو....با لبخند گفت:خانم طراوت شما چی فکر کردید؟در حال حاضر چون مشکوک حساب شدید اگه کنار بکشید هم تا آخر عمرتون تحت نظر هستید...نه تنها شما...بلکه تمام اطرافیانتون...شوک زده داشتم نگاهش میکردم..این خارج از تصورات من بود...کمی نگاهم کرد و ادامه داد:اطلاعات ایران خیلی قویه...نمیتونه به راحتی از هرچیزی بگذره...

_آخه منو شما فقط دو سه بار با هم دیده شدیم.متوجه شدم از اینکه مجبوره هرچیزی رو برام توضیح بده کلافه شده...ولی دستی به موهاش کشید و خونسرد گقت:_خیلی سخته که بخوام از این گروه توی یه روز همه چیز رو براتون بگم...مخصوصا اینکه شما نباید خیلی از موارد رو بدونید وگرنه براتون دردسر میشه...تودلم گفتم دیگه دردسر از این بزرگتر؟فعلا که متوجه شدم از الا به بعد هر لیوان آبی که بخورم شمرده میشه...دیگه هیچ غلطی نمیتونستم بکنم.عصبانی بودم از خودم...آخه چرا من باید از اون اول پیشنهادش رو قبول میکردم...اصلا از کجا معلوم راست بگه؟من حتی یه بار هم چیزی در مورد این آدم نشنیده بودم و به این راحتی بهش اعتماد کرده بودم...آروم گفتم:_شما راه حلی دارید؟انگار منتظر همین سوالم بود...به پشتیه صندلیش تکیه داد و پاهاش رو روی هم انداخت و گفت:فقط یه راه داره....خیره شد توی چشمام و با تاکیدی که هم توی چشماش بود و هم توی کلامش گفت:فقط یک راه....کمی امید درونم زنده شد...چشمامو ریز کردم و گفتم:اینطوری یعنی هنوز شانسی داریم...چه راهی؟بدون اینکه چشماش رو از روم برداره گفت:توضیحات کاملی رو در این مورد بهتون میدم..ولی این رو یادتون باشه که جز این , راه دیگه ای نیست...مگر اینکه بخواید تا آخر عمرتون زیر نظر باشید...البته باید اقرار کنم که این مشکلات بخاطر من پیش اومد...و شما لطف بزرگی رو به من کردید...این چیزی که میخوام بگم برای من هم خوشایند نیست....ولی قبل از گفتن راهی که برامون مونده باید بگم شما بعد از اتمام ماموریت هرچیزی که بخواید براتون فراهم میشه....متوجه منظورش نشدم..برای همین پرسیدم:_هرچیزی که بخوام؟یعنی چی؟_یعنی هر خواسته ای...پول...ملک..ماشین...برنامه. ..کار...یا هرچیز دیگه ای...برای من مشکل نیست که با یک اشاره بهترین ماشین یا بهترین کار رو براتون فراهم کنم...این ماموریت انقدر برام مهمه که بیشتر از این رو هم حاضرم براش بدم.با چشمایی گرد شده نگاهش کردم..یعنی اگه میگفتم الان بوگاتی هم میخوام برام فراهم میکرد؟دوست داشتم بپرسم ولی خیلی سوتی میشد...شدیدا کنجکاو شده بودم که بدونم راه حل باقی مونده چیه؟هرچی که باشه بهتر از تحت نظر بودنه....با دستبند توی دستم بازی کردم و گفتم:راه حل رو بگید...میشنوم...خونسرد نگاهم کرد و گفت:باید با هم رابطه داشته باشیم...شوک زده فریاد زدم:چـــــــــــی؟شوکی بزرگتر از این نبود که بخوان به من بدن.بلند زدم زیر خنده و گفتم:شوخیه خوبی بود آقای پارسیان..حالا لطفا راه حل اصلی رو بگید....خیره نگاهم کرد...چیزی نگفت....درکش برام سخت بود...نمیخواستم مثل دخترای دست و پا چلفتی باشم..برای همین سعی کردم خون سردیمو حفظ کنم و گفتم:_آقای پارسیان...متوجه هستید دارید چه پیشنهادی به من میدید؟باز هم خونسرد گفت:_میخوام ازتون در خواست ازدواج بکنم..نیشخندی زدم و گفتم:منم کاملا موافقم...از جام بلند شدم...بدون اینکه تکونی بخوره قاطع گفت:بشینین....نگاهم با نگاهش گره خورد....مجبور به نشستن شدم...به حرف اومد:_همونطور که گفتم این تنها راهیه که داریم.شما در بین روسا و مقامات بالا مثل نامزد و همراه من برای یه مدت نقش بازی میکنید.البته این رو هم هنوز باید در نظر داشته باشیم که سهیل هیچی از اتفاقات ندونه.یعنی اون اصلا متوجه نمیشه که شما با کسی هستید...هدف ما پرت کردن حواس افراد دیگه اس.در طی این مدت رابطه تون با سهیل به حداقل میرسه...بعد از مدت کمی که بهتون اطمینان میدم اتفاقی براتون نمیفته من وارد کار میشم و افرادی رو که سعی دارن شما رو زیر نظر بگیرن زیر سوال میبرم.چون اون ها حق ندارن روی نامزد من کنترلی داشته باشن...این موقع من رفتاری شدیدا تند باهاشون دارم.برای همین مجبور میشن کنار بکشن...و این رو هم میدونن که کوچترین حرکتشون از دید من پنهان نمیمونه....وقتیکه همه چیز درست شد و دیگه تهدیدی برای شما نبود بدون هیچ سر و صدایی این رابطه رو تموم میکنیم...فکر همه جا رو کرده بود...بعد از زدن این حرف ها با پرسش نگاهم کرد...توی صداش چی بود که آروم میکرد؟چی بود که نمیزاشت من در برابر پیشنهادش طوفانی رفتار کنم...ولی هنوز هم برام سوالاتی مونده بود:_خونوادم چی؟اگه از اون ها اطلاعاتی بگیرن؟از جاش بلند شد و اومد نزدیکم نشست و خم شد سمتم و گفت:اینکار رو نمیتونن بکنن.اون ها فقط میتونن از دور شما رو تحت نظر بگیرن..الان هم نمیدونن که من متوجه کارشون شدم...هیچوقت ریسک نمیکنن که اطراف خونواده و فامیل و آشناهاتون بچرخن...چون در صورت فهمیدن من کل گروهشون زیر سوال میره....بهتره بگم اون ها شما رو زیر نظر دارن..طوری نیست که برن از همسایه یا دوست یا شخصی که شما رو بر حسب اتفاق میشناسه چیزی بپرسن...البته این امکان هم هست که فردی رو به عنوان یک آدم عادی بفرستن اطرافتون...ولی احتمال این مورد هم به همون دلایل خیلی کمه....بوی عطرش توی مشامم پیچیده بود...سعی کردم خونسرد باشم و روی این مشکل تمرکز کنم..گفتم:_آقای پارسیان...حرف من یه چیز دیگه اس...به هر حال ممکنه پدرم چیزی بفهمه...اونوقت من چطوری بگم این فرد نامزدمه؟نزدیک بودنش برام خوشایند بود...باز هم کنترل شده گفت:_طی اطلاعاتی که من دارم پدر شما مشکلی دررفت و آمدتون با یک پسر نداره....به طور کل در دید خونوادتون من مثل یک دوست اجتماعی و البته صمیمی حساب میشم...در دید سهیل من نباید وجود داشته باشم...و در دید مسولین من نامزد شمام...دو شرط اول سخت نیست.ولی شرط سوم نزدیک بودن ما به هم رو خواستاره.....نگاهم کرد و پرسشی گفت:متوجه شدید؟نفهمیده بودم...اصلا متوجه نشده بودم.ولی خب دوست نداشتم بهش بگم متوجه نشده...نمیدونم چی توی چشمام دید که خودش ادامه داد:_من و شما صیغه ی مدت دار میخونیم...قهقهه ای زدم که با نگاه جدیه اون ساکت شدم..و با خنده نگاهش کردم...داشت از بازیش خوشم میومد...هیجان زیادی توی این بازی بود....محکم و با تاکید گفت:هیچ مشکل و اتفاقی برای شما پیش نمیاد که نگران باشید...با لبخند مرموزی نگاهش کردم..ادامه داد:_فقط از این به بعد اول شخص و صمیمی همدیگه رو صدا میکنیم...صیغه هم برای اینه که در جمع های دوستانه اگه تماسی بینمون بود ناراحتتون نکنه....رابطتون باید در دید بقیه خیلی نزدیک و با عشق باشه...نتونستم جلوی خودم رو بگیرم...و دوباره خندیدم...شماتت بار نگاهم کرد و گفت:_میدونم مشکله...ولی چون من با کسایی که آشنا هستم صمیمی رفتار میکنم بدون شک باید نامزدم از اون ها نزدیک تر و صمیمی تر باشه.وگرنه ممکنه این فکر رو براشون به وجود بیاره که همه چیز یک نقشه اس.....درسکوت بهم خیره شد....من هم اینبار محکم نگاهش کردم....نمیدونم توی نگاهم چی دید...یا من این اعتماد به نفس رو از کجا آورده بودم....حس کردم چشماش از جسارتم خندید...ولی خیلی جدی گفت:موافقید؟نیشخندی زدم و چشم تو چشم با ابروهایی از اعتماد به نفس بالا رفته گفتم:باید فکر کنم....

ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • آرشیو
    نظرسنجی
    رمان ها را در چه حد میپسندید؟
    آمار سایت
  • کل مطالب : 56
  • کل نظرات : 7
  • افراد آنلاین : 8
  • تعداد اعضا : 92
  • آی پی امروز : 77
  • آی پی دیروز : 98
  • بازدید امروز : 97
  • باردید دیروز : 162
  • گوگل امروز : 10
  • گوگل دیروز : 44
  • بازدید هفته : 432
  • بازدید ماه : 432
  • بازدید سال : 15,805
  • بازدید کلی : 395,853