loading...
رمان خونه
Admin بازدید : 7768 دوشنبه 14 بهمن 1392 نظرات (0)

ساعت 8 شب بود...بابا خونه بود ولی هما خونه ی فرزادرفته بود...روی تخت کز کرده بودم..صفحه ی گوشیم بارها روشن و خاموش شد...ولی اقدامی برای برداشتنش نکردم...نمیخواستم جوابش رو بدم...نمیخواستم صداش رو بشنوم...از جام بلند شدم..از اتاق رفتم بیرون بابا داشت فیلم میدید...فهمیده بود حوصله ندارم برای همین زیاد به پروپام نمیپیچید...رفتم توی آشپزخونه و کمی آب خوردم..دوباره برگشتم سمت اتاقم..گوشیم هنوز داشت زنگ میخورد...شاید بیشتر از 20 بار زنگ خورده بود...خواسته یا ناخواسته اسم ساحل هم وارد این جریان میشد...شهاب مطمئنن تا الان از ساحل پرسیده...برام مهم نبود...آرمان...تو چرا بی انصاف؟تو که مثل داداشم بود!..تو که همیشه کنارم بودی...همیشه همراهم بودی...همیشه بهم محبت میکردی...با هیچ پسری به اندازه ی تو راحت نبودم...چرا آرمان...رفتم جلوی آینه...چشمای خاکستریم یخ زده بودن...بی احساس...چونم لرزید...مردمک چشمام برقی زد...سرم رو بالا بردم....نمیبخشمت شهاب....نمیبخشمت...زجرت میدم...دوستت داشتم...عاشقت بودم..عاشقت هستم...ولی زجرت میدم...چون منو کشتی...چون اولین عشق جوونه زده توی قلبم رو نابود کردی...ریشه های عشقت هنوز توی بدنم هست..ولی اونا رو هم خشک میکنم....

چند ضربه به در خورد...چیزی نگفتم..بابا وارد اتاق شد..نگاهی بهم انداخت و گفت:

_شهاب اومده.گفت بگم پایین منتظرته.

لبخند پر از دردی روی لبام اومد...سرم رو برای بابا تکون دادم...شهاب تو باید درد عشق رو چند برابر من احساس کنی...بابا از اتاق رفت بیرون و در رو بست...مانتو شلواری رو از توی کمد برداشتم...دور چشمام خط چشم کشیدم...ولی اینبار متفاوت تر از روزای قبل...اینبار جوری کشیدم که چشمام رو بی احساس تر و گستاخ تر نشون بده...شال رو انداختم روی سرم...از اتاق خارج شدم...کفشام رو پوشیدم و خداحافظ زیر لبی گفتم...

از داخل پارکینگ دیدمش...پشت به من به ماشینش تکیه داده بود...با شنیدن صدای در پارکینگ برگشت و با عصانیت نگاهم کرد و گفت:

_چرا گوشیت رو جواب نمیدی؟

بدون توجه بهش داخل ماشین نشستم...شهاب هم نشست..ولی ماشین رو روشن نکرد...دستم رو گرفت و فشار داد و از بین دندونای بهم چسبیده اش گفت:

_با تو بودم هلیا...چرا اون لامصب رو جواب نمیدادی...

میخواست استخونام رو خورد کنه..ولی فقط برگشتم توی چشماش نگاه کردم و لبخندی زدم...چند لحظه همونطور نگاهم کرد...کم کم نگاهش رنگ ناباوری گرفت...لبخندم به پوزخند تبدیل شد...دستام رو ول کرد..توی نگاهم چیزی رو دید که کلافش کرد...نگاهش رو ازم دزدید و ماشین رو روشن کرد...توی سکوت میروند...آروم گفت:

_چرا اینطوری نگام میکنی هلیا؟چیزی شده؟اشتبا....

ادامش رو نگفت...انقدر غرور داشت که حتی راضی نمیشد بگه هلیا من اشتباهی کردم؟وقتی دید جوابش رو ندادم برگشت سمتم و صداش رو بالا برد و گفت:

_با توام هلیا...چت شده؟

خندیدم و گفتم:

_چیزیم نشده عزیزم..فقط بی حوصله ام...

به بیرون نگاه کردم...سنگینیه نگاهش رو روی خودم احساس کردم...دست چپم رو بین دستاش گرفت...گرم بود..خیلی گرم...عکس العملی نشون ندادم...با انگشت شستش دستم رو نوازش کرد..و آروم بدون اینکه دستام رو ول کنه دنده رو عوض کرد...میترسید بپرسه...حس میکردم که میترسه بیشتر بپرسه...نگه داشت...جلوی یک مغازه ی طلافروشی بودیم..دستم رو ول کرد و گفت:

_پیاده شو

بدون هیچ حرفی از ماشین بیرون اومدم...اومد کنارم..انگشتام رو بین دستای محکمش گرفت...رفتیم سمت طلافروشی...فروشنده با ورود ما با لبخند پهنی اومد سمتمون و گفت:

_خیلی خوش اومدین...

_لطفا بهترین حلقه هاتون رو بیارین...

پوزخندی زدم...دیگه شهاب رو درک نمیکردم...فروشنده حلقه ها رو برامون روی میز گذاشت و در مورد تک تک اون ها توضیحاتی رو داد...شهاب کمی به دستم فشار آورد و گفت:

_کدوم رو دوست داری عزیزم؟

به حلقه های زیبا و چشم نواز نگاه کردم...آروم گفتم:

_برام فرقی نداره.

منو به سمت خودش برگردوند...نگاهم کرد..تو چشمام....دقیق...آروم زمزمه کرد:

_انتخاب کن هلیا..میخوام واسه ی تو بخرم..

همراه با لبخند نگاهش کردم و گفتم:

_چرا؟

دستام رو جوری گرفته بود که انگار میخوام فرار کنم...چشماش رو بست و با کمی حرص گفت:

_یکی رو انتخاب کن.

و اینبار به دستام فشار آورد...برگشتم سمت فروشنده...یکی از حلقه ها رو انتخاب کردم...همون رو خرید و دوباره داخل ماشین برگشتیم...بدون هیچ حرفی حرکت کرد...صدام در نمیومد...با ریموت در رو باز کرد..رفتیم داخل خونش....ماشین رو نگه داشت و بدون اینکه نگاهم کنه گفت:

_امشب کامران و سروناز با ساحل میان اینجا...با بابات حرف زدم....

حوصله ی گوش دادن نداشتم..از ماشین پیاده شدم..بدون توجه بهش به سمت خونه حرکت کردم...خواستم برم سمت سالن ولی دستم رو گرفت و همراه خودش بالا برد....اصلا اعتراض نمیکردم..میخواستم حرص بخوره...وارد اتاقش شدیم...برگشت در رو بست..نگاهی بهم انداخت و گفت:

_چرا اینطوری میکنی هلیا؟

متعجب بهش نگاه کردم و گفتم:

_چطوری؟

نفسش رو عمیق بیرون داد و چیزی نگفت از توی جیبش جعبه ی حلقه ها رو در آورد...دستش رو آورد جلوم..منظورش رو فهمیدم..ولی تکون نخوردم...با خشونت دستام رو گرفت و خودش حلقه رو توی انگشتم کرد...زمزمه کرد:

_از دستات درش نیار.

بدون اینکه بهش نگاه کنم گفتم:

_در رو باز کن میخوام برم پایین...

چیزی نگفت...فقط خیره شد بهم...میدونستم داره عذاب میکشه...بهش پشت کردم...چند لحظه همونطوری ایستادم..مردد بود...حس کردم گوشیش رو از توی جیبش در آورد و بعد از چند لحظه صداش رو شنیدم:

_الو ... کامران...قرار امشب رو بنداز واسه ی یه شب دیگه...

دست راستش دور گردنم حلقه شد...سرش رو روی موهام گذاشت و در همون حال گفت:

_نمیشه..نه امشب نه...خداحافظ

هرم نفس های داغش روی موهام دیوونم میکرد...دلم میخواست غرورم رو بشکنم و گریه کنم......چطور میتونی با من اینکارو کنی شهاب؟چرا اینکار رو میکنی؟منو عاشق خودت کردی که چی بشه؟چرا چشمام رو به دیدنت عادت دادی؟ کمی تکون خوردم تا از توی آغوشش بیام بیرون...نزاشت...آروم زمزمه کرد:

_چرا اینطوری شدی هلیا؟ 

 

با تموم قدرتم برگشتم و غریدم:

_به من دست نزن..

متعجب نگاهم کرد..ادامه دادم:

_تغییری نکردم شهاب...مثل همیشه ام.

اومد جلو و شونه هام رو گرفت و با قلدری گفت:

_امروز اون ساحل عوضی به تو چی گفت؟بگو چه زِری زده که اینطوری رفتار میکنی

خونسرد نگاهش کردم و گفتم:

_چیز خاصی نگفته عزیزم...داشت از هنرهای تو میگفت...از بزرگیت..از قدرتت...از معرفتت..

اومد وسط حرفم..تکونم داد و گفت:بس کن هلیا...بس کن لعنتی..

دستم رو آوردم بالا و آروم گذاشتم روی گونه هاش و نوازشش کردم و بی احساس گفتم:

_چرا به هم ریختی شهاب؟از چی ترسیدی؟چرا خودت رو باختی؟

مردمک چشماش تکونی خورد...صدای نفس هاش کمی تند شده بود...سردرگمی رو توی چشماش میدیدم...ازم فاصله گرفت و در رو باز کرد..بهم پشت کرد...رفت سمت پنجره ی اتاق و گفت:

_زنگ بزن به تاکسی تلفنی...برگرد خونه...

داشتم لذت میبردم...شهاب ترسیده بود...از توی چشمام خونده بود...کمی رفتم سمتش و گفتم:

_از چی فرار میکنی شهاب؟

برگشت سمتم و با خشونت زل زد بهم و گفت:من از چیزی فرار نمیکنم...

پوزخند زدم و حلقه رو از دستام در آوردم..نگاهش سمت حلقه رفت...ولی من به شهاب نگاه میکردم..به عکس العملش...رفتم رو به روش...به سینه اش نگاه کردم..حلقه رو از روی گردنش تا روی سینش کشیدم و زمزمه کردم:

_فکر کنم بهتره این بازی رو تموم کنیم...دیگه هیچ چی بین من و تو نیست...نگران ماموریت سهیل نباش..جا نمیزنم..

حلقه رو ول کردم...جلوی پاهامون افتاد زمین...برگشتم که برم...نزاشت..من رو با خشونت توی بغلش کشید...کنار گوشم گفت:

_چی شنیدی هلیا؟بهم بگو..بزار از خودم دفاع کنم...

بدون اینکه برگردم سرم رو کج کردم..لب هامون رو به روی هم بود...با لحنی اغوا گر گفتم:

_تا کی میخوای به این بازی ادامه بدی؟دوسال زیر نظرت بودم...آرمان...پسری که توی دانشگاه برام مثل برادر بود با هدف بهم نزدیک میشد...چرا اینکار رو میکنی شهاب..انقدر از سهیل متنفری؟..انقدر اون کثیفه که بخاطرش میخواستی من رو قربانی کنی؟

حلقه ی دستاش از هم باز شد...سوکت طولانی مدتی کرد...و بعد با صدایی کلفت شده در عین حال آروم گفت:

_تو گستاخ بودی...باید یه نفر رو وارد بازی میکردم تا نه اون به سهیل احساسی پیدا کنه و نه سهیل...

_و چون احساس کردی سهیل داره بهم علاقه مند میشه من رو سمت خودت کشیدی؟آره؟

_نه هلیا..نه...

برگشتم سمتش و با پوزخندی گفتم:اصلا برام مهم نیست شهاب..هرکاری که کردی بخودت مربوطه...تو باید همه چی رو اداره میکردی...پس نمیتونم سرزنشت کنم...مشکلی با این کارت ندارم...از اول هم چیزی بین ما نبود..قرار ما فقط گرفتن اطلاعات از سهیل بود...اون کار رو هم تا آخر انجام میدم...

خواستم حرکت کنم و برم که دستم رو از پشت سر گرفت و با عصبانیت گفت:

_نه..تو دیگه توی این بازی نیستی..

با لبخند برگشتم سمتش و گفتم:

_تا آخرش هستم...

غرید:

_به سهیل نزدیک نمیشی هلیا...

_ ازتو دستور نمیگیرم شهاب..نمیتونی به من دستور بدی...چون دیگه باورت ندارم...چون دیگه کاری باهات ندارم...چون هرچی که این وسط بود تموم شد...الان فقط نقشه مهمه...من وظیفه ام رو به خوبی انجام میدم...ولی دیگه تورو نمیشناسم...بزرگترین هکر دنیا رو نمیشناسم...خودخواه ترین آدم روی زمین رو نمیشناسم...رییس ارتش سایبری رو نمیشناسم...آقای شهاب پارسیان رو نمیشناسم...دیگه نمیشناسمت شهاب...نمیشناسمت...

با ناباوری نگاهم میکرد...یه چیزی رو توی چشماش دیدم که باعث شد با این همه بد کردنش بازم دلم بلرزه...چشمام رو روی اون مرداب سیاه بستم...ازش رو گرفتم...بهش پشت کردم و به سمت در رفتم....دیگه ایست نکردم...رفتم..از اون اتاق برای همیشه رفتم...از اتاقی که اولین بوسه ی شهاب رو اونجا گرفتم...از اتاقی که آغوش شهاب اینجا به روم بازشد....رفتم تا شهاب بدون من راحت زندگی کنه...رفتم تا احساسم رو چال کنم...رفتم تا خشن بشم...رفتم تا سنگ بشم...سنگی سرد...سنگی یخ زده...

***

_یعنی چی از شهاب جدا شدی؟

_همین که شنیدی بابا..دیگه بین من و اون چیزی نیست.

_ناراحتت کرده؟چیزی گفته؟اشتباهی کرده؟

کلافه گفتم:نه بابا...از هم جداشدیم..فقط همین..چرا میخوای بزرگش کنی..

رفتم توی اتاق و در رو بستم...از دیشب که با شهاب حرف زدم دیگه هیچ خبری ازش نداشتم...مجبور شدم به بابا بگم..برای همین مورد شماتتش قرار گرفتم....از امروز دوباره زندگی میکردم..مثل یه آدم عادی...احساس شکست بس بود...انقدر محکم بودم که دوباره وایسم...پرغرور..گوشیم رو برداشتم..شماره ی شهلا رو گرفتم..بعد از چند لحظه جواب داد:

_سلام بر رفیق بی معرفته نامرد بی شعور نفهم بی خصایت...

_تا کی میخوای فحش بدی؟

_تا وقتی که تو از رو بری..

_میدونی که نمیرم.

_آخه آدم نیستی.

_جای احوال پرسیته؟

خندید و گفت:

_اصلا یادم رفته بود..سلام..چطوری رفیق بیشعور..عوضی...کثافت...

_بسه بابا نخواستم تو احوال پرسی کنی..

_خوبه..حالا حرفتو بزن. 

_امتحانات تموم شد؟

_انقدر خودت رو کنار کشیدی که دیگه از هیچی خبر نداری..آره عزیز من..دو روز پیش تموم شد..امتحان امروزت رو چیکار کردی؟

_ده میشم.میتونی بچه ها رو جمع کنی بریم بیرون؟

_بچه ها یعنی نسرین و سودابه؟

_نه..یعنی هر ادم پایه ای رو که میشناسی...ولی تعداد زیاد نشه..

_حالا واسه کی ؟کجا؟

_فردا صبح .کوه

_من تا 8 نفر یا کمتر جمع میکنم...

_خوبه باشه.

_پس فعلا کاری نداری..برم دست به کار بشم؟

لبخند محزونی زدم و گفتم:نه عزیزم...خداحافظ

_خدافظ جیگر

باید یه روز به خودم استراحت میدادم تا ادامه ی راه رو با ذهنی آروم میرفتم...

***

سوار ماشین شدم..قرار بود من برم دنبال شهلا و با هم بریم سرقرار..جلوی خونشون که ویلایی بود نگه داشتم..دو سه بار بوق زدم..به پنج دقیقه نکشید که بیرون اومد.مثل من تیپ اسپرت زده بود.در عقب رو باز کرد و گفت:

_چطوری نفله؟

_به خوبیه تو..سوار شو به اندازه ی کافی دیر کردیم..

کوله اش رو انداخت عقب و بعد در جلو رو باز کرد و کنار من نشست...به ساعتش نگاه کرد و گفت:

_چقدر دیر کردی؟

دیشب از بس به شهاب فکر کرده بودم دیر خوابیده بودم..برای همین صبح به سختی بیدار شدم..ازش دلگیر بودم که اصلا خبر نگرفت...یعنی واقعا هیچ ارزشی براش نداشتم!!

_حاضر شدنم طول کشید.

عینک دودی رو از روی داشبورد برداشتم و به چشمام زدم..آفتاب بدجور چشمم رو اذیت میکرد..جایی که میخواستیم بریم دور بود..بعد ازتقریبا چهل و پنج دقیقه رسیدیدم سر قرار...همه ی بچه ها اومده بودن.نگاهم روی آرمان ثابت موند..شهناز کنارش ایستاده بود..از هرچی فرار میکردم به سرم میومد...با حرص رو به شهلا گفتم:

_آرمان رو چرا دعوت کردی؟

متعجب نگاهم کرد و گفت:چطور؟مگه مشکلی دارین با هم.؟

_نه

_پس چی؟

_هیچی

از ماشین پیاده شدم.کوله ام رو برداشتم و انداختم روی دوشم...در کل 10 نفر میشدیم.چهار نفر باقی مونده یکی پسرعموی نسرین شهریار بودکه شدیدا پایه و اهل حال بود..برای همین توی اغلب خوشگذروی هامون حضور داشت...اینبار یه دختر هم با خودش آورده بود.احتمالا دوست دخترش بود..دو تا از پسرای دانشگاه هم اومده بودن..که یکی شایان دوست پسر سودابه بود...و اون یکی هم مهران دوست شایان بود...به همه سلام کردم..رو به روی آرمان ایستادم...دست شهناز که دور بازوش بود رو از خودش جدا کرد..پوزخندی زدم و گفتم:

_فکر نمیکردم بازم ببینمت..

میدونستم تا الان با خبر شده..کمی از شهناز فاصله گرفت..نزدیکم شد و با شرمندگی گفت:

_من هنوز همون آرمانم هلیا...همونی که همیشه پشتت بود..

رومو برگردوند...رفتم سمت بچه ها و با اعصابی خراب سلام کردم..که شهلا صداش رو بلند کرد و گفت:

_خب اگه همه اومدن و آماده ایم حرکت کنیم

همراه نسرین حرکت کردم...شهریار اومد کنارم و گفت:

_چطوری بانو؟

دوباره میخواست شروع کنه...هر وقت با هم کوه یا جای دیگه ای میرفتیم منو این همیشه در حال تیکه انداختن و بحث بودیم..

_به خوبی شما شاهزاده.

_چرا تو همی پودر هل؟

اینطوری که صدام میکرد دلم میخواست گوشاش رو بکشم صدا بز بده...سعی کردم نشون ندم که حرصم گرفته فقط با عصبانیت گفتم:

_برای اینکه قیافه ی نحس تو رو دوباره دیدم.راستی تو کار و زندگی نداری که هربساط کوهی که بقیه میچینن تو هم هستی؟

با خنده گفت:

_توآدم بشو نیستی...زبونت مثل زهر عقرب میمونه.باید توی باغ وحش به عنوان یه نمونه ی نایاب ثبتت کنن.

نسرین کنار گوشم غرید:دو تاتون ببندین لطفا...اومدیم صفا کنیم..عین سگ و گربه به هم نپرین...

_تو چی میگی نسی سکسکه؟

با این حرف شهریار بعد از دو روز زدم زیر خنده و کوبیدم به شونه ی شهریار و گفتم:

_دمت گرم..یه بار به جای زر مفت گل گفتی.

اوایل که پای شهریار به گروهمون باز شده بود نسرین سکسکه ی شدیدی گرفت از اون موقع شهریار بهش میگفت نسی سکسکه...نسرین با حرص گفت:

_شما دو تا وقتی با هم میفتین عین گربه وحشی به هرکی که دم دستتون میاد پنجول میکشین..از این حرصم میگیره که با هم بدین ولی پشت همدیگه رو دارین...

و با چشم غره فاصله گرفت و رفت پیش سودابه و شایان...شهریار خندید و گفت:

_ببین چه گندی زدی...الان از عصبانیت دوباره سکسکه اش میگیره..اونوقت عواقبش پای خودته...

_تو برو پیش دوست دخترت پناه بگیر تا انتقام ناراحت کردن دوستم رو ازت نگرفتم...

دستش رو انداخت دور دستم و گفت:

_دوست دختر به این خوبی دارم..عین برج زهرمار همیشه ضد حال میزنه تو روحیه آدم.

دستم رو کشیدم و گفتم:

_آدم باش..

_مگه تو آدم شدی که من آدم بشم؟در ضمن قابل توجه شما باشه که اون خانم خواهر بنده است..شکیلا...نقطه ی مقابل تو...من که برادرشم صداش رو به زور میشنوم..

_حتما کم حرفیش به تو رفته...بگذریم از اینا..خوراکی تو بساطت هست؟

_هنوز نیومده میخوای بری سر خندق بلا؟یکم لاغر کن دختر.با بشکه شدن فاصله ای نداری.

غریدم:شهریار...

_جون شهریار..ای درد وبلات بخوره تو فرق سر اون سودابه...اینطوری صدام نکن ناکس...

زیر لب بهش فحش دادم و سرعتم رو بیشتر کردم...آرمان اومد کنارم و گفت:

_میخوام باهات حرف بزنم هلیا..

خونسرد برگشتم سمتش و نگاهی بهش انداختم و گفتم:

_چه حرفی؟فکر نکنم حرفی برای زدن داشته باشی..

نالید:هلیا..خواهش میکنم...دارم عذاب میکشم...

شهریار دوباره رسید کنارم و با خنده گفت:

_چی پچ پچ مینکین در گوش هم؟دو دقیقه نمیتونیم ناموسمون رو ول کنیم..رو هوا میزننش...هی آقا آرمان..حواست باشه من مثل کوه پشتش وایسادم..پاتو کج برداری دو سوته گردنت لا ساتوره.

آرمان از زیر دندونای به هم چسبیده اش گفت:

_این چی میگه هلیا؟بفرستش اونور کارت دارم

برگشتم سمت شهریار و با لبخند گفتم:

_عزیزم تو خونتو کثیف نکن.الان میره...

و به شهریار چشمکی زدم..میدونستم چرت و پرت میگه و احساسی بهم نداره..عاشق خواهر یکی از دوستاش شده بود ولی دختره نمیخواستش.حتی دختره رو با یه پسر دیگه وقتی توی بغل هم بودن دیده بود ولی هنوزم عاشقش بود...دل پردردی داشت ولی هیچوقت بروز نمیداد...منم میخواستم یکی مثل شهریار بشم...یه آدم بادلی شکسته ولی شاد....امروز برای خودم بودم..نمیزاشتم هیچ احدی خرابش بکنه..میخواستم این همه نامردی رو زیر این خوشی های فانی پنهان بکنم...شاید اگه این اتفاقات نمیفتاد الان پشت آرمان در میومدم..من واقعا آرمان رو دوست داشتم...واقعا قبولش داشتم...همیشه باهاش راحت بودم ولی الان...

دیگه آرمان کنارم نبود..پشت سرم رو نگاه کردم...سرجاش ایستاده بود و با نگاهی پر از غم بهم چشم دوخته بود...حقت بود آرمان..حقت بود...شهریار چیپسی جلوم گرفت و گفت:

_نگران نباش...خونمو واسه تو کثیف نمیکنم..فقط خواستم یه چیز بگم...وگرنه واسه تو جورابامم نمیدم..

یه دونه چیپس برداشتم.ناخواسته حالم گرفته شده بود.دلم شهاب رو میخواست..کاشکی هیچوقت ساحل برنمیگشت..کاشکی همیشه توی بیخبری بودم...شاید اگه یه جور دیگه میفهمیدم راحت تر باهاش کنار میومد..ولی من تو اوج احساساتم فهمیدم..دقیقا زمانی که حس میکردم شهاب هم دوستم داره...الان فکر میکردم خورد شدم...نفس عمیقی کشیدم..به استراحتگاه رسیده بودیم...بچه ها گفتن کمی استراحت کنیم و دوباره راه بیفتیم...سرم رو انداخته بودم پایین و به سمت تختی میرفتم که بچه ها بالاش نشسته بودن...بدون اینکه کفشم رو در بیارم روی لبه ی تخت نشستم...شهریار هم رو به روم نشست و با دقت نگاهم کرد.فهمیده بود گرفته شدم...سرم رو برگردوندم...ولی....نگاهم تو چشمای سیاه شهاب به زنجیرکشیده شد...دور تر از ما ایستاده بود...تی شرت سفید تنگی که عضلاتش رو به خوبی نمایش میداد به همراه شلوار لی آبی رنگی پوشیده بود...عینک دودی رو روی موهاش گذاشته بود و چشماش روی من ثابت شده بود...نگاهم رو با خونسردی دزدیدم.ولی قلبم مثل قلب گنجشک میزد..تند و بی وقفه...پر از هیجان...نا آروم..بی قرار..شکسته...ولی میزد...برای شهاب میزد...

یه نفر از روی تخت بلند شد...آرمان بود...دیدم که رفت سمت شهاب...کنارش ایستاد...ولی شهاب فقط من رو نگاه میکرد و سرش رو تکون میداد..نیشخندی زدم..دیگه جلوی چشم خودم آمارمو به هم میدن...موهای شهاب توی باد تکون میخورد..خیلی خواستنی شده بود..نفس عمیق و پر از آهی کشیدم...صورتم رو برگردوندم که دیدم شهریار داره با چشمایی ریز نگام میکنه...چپ چپ نگاهش کردم و گفتم:

 

_چیه؟

 

با خونسردی شونه ای بالا انداخت و چیزی نگفت...صدای شهناز رو شنیدم:

 

_میگم بچه ها اون پسره کیه که آرمان رفت پیشش..عجب تیکه ایه..

 

شهلا گفت:

 

_جیگره لامصب...داره اینور رو نگاه میکنه..فکر کنم چشمش یکی از ماها رو گرفته...پیش مرگش بشم..عجب چشای مشکی ای داره..با اینکه فاصله زیاده آدم میمونه تو این همه گیراییش..سگ داره اصلا...

 

سرم رو انداختم پایین و سعی کردم حواسم رو پرت کنم...چون اگه بازم به حرفاشون گوش میدادم خون و خونریزی راه مینداختم...چرا شهاب اومده بود...دلیلش چی بود...امیدوارم فقط سمت ما نیاد.نمیدونم جواب بچه ها رو چی باید بدم...

 

شهریار کمی بهم نزدیک تر شد و آروم گفت:

 

_میشناسیش؟

 

بدون اینکه سرم رو بلند کنم فقط چشمام رو آوردم بالا و گفتم:

 

_نه

 

_مطمئنی؟

 

به سمت شهاب نگاه کردم که هنوزم داشت با آرمان حرف میزد..آروم گفتم:

 

_آره مطمئنم.

 

خندید و گفت:سر کی رو میخوای کلاه بزاری.من خودم ختمشم دختر.

آروم دستام رو گرفت و ادامه داد:

 

_خیلی میخوایش؟

 

از همین جا اخمای شهاب رو دیدم..دستم رو از توی دستاش بیرون کشیدم و با اعتراض گفتم:

 

_شهریار

 

پوزخندی زد..کفشش رو در آورد و اومد بالا کنارم نشست...بچه ها سرگرم گفت و گو شده بودن...شهریار دستش رو انداخت دور کمرم..با تعجب نگاهش کردم و گفتم:

 

_دستت رو بردار.

 

_میخوام بهت ثابت کنم.

 

_چی رو؟

 

_همونی رو که داری انکار میکنی..تو چی فکر کردی هلیا؟من دیگه توی خوندن نگاه ها استاد شدم...

 

میدونستم شهاب خیلی حساسه..دلم نمیخواست کاری بکنه...برای همین ملتمسانه گفتم:

 

_شهریار دستت رو بردار...

 

با تخسی خندید و گفت:برنمیدارم.

 

_ای تو روحت.میگم دستت رو بردار

 

ابروهاش رو بالا و پایین داد...سودابه با اعتراض گفت:

 

_باز این دوتا افتادن به جون هم...شهریار ولش کن.

 

شهریار لبخند شیطانی ای کرد و گفت:

 

_میخوام ببینم چیکار میتونه بکنه.

 

خندیدم و دستش رو گرفتم و در حالیکه سعی داشتم از روی کمرم بردارمش گفتم:

 

_تو اصلا آدم حساب نمیشی که من بخوام باهات در بیفتم.

 

اون یکی دستش رو گذاشت روی دماغم و دماغم رو کشید..با عصبانیت نگاهش کردم و گفتم:

 

_روانی.

 

زد زیر خنده...منم در حالیکه دستم رو روی دماغم میزاشتم خندیدم....سرم رو دوباره چرخوندم ببینم شهاب و آرمان چیکار میکنن که شهاب رو ایستاده با چشمهایی خیره کنار خودم دیدمش..قلبم اومد تو دهنم...بچه ها هم با تعجب نگاهمون میکردن...از نگاهش ترسیده بودم...نگاهش رو از توی چشمام برداشت و به شهریار نگاه کرد و گفت:

 

_بلند شو..

 

از جام تکون نخوردم...صداش بالاتر رفت و گفت:

 

_با تو بودم هلیا بلند شو...

 

نمیدونستم باید چیکار کنم...مغزم فرمان درستی نمیداد...فقط برای اینکه بیشتر از این نگاه کنکاو بقیه رو تحمل نکنم از جام بلند شدم..آرمان هم کنار شهاب ایستاده بود...بدون توجه بهش به سمت بالا راه افتادم...اون کمی صبر کرد..فکر کنم باز هم داشت به شهریار نگاه میکرد..کمی بعد اومد کنارم...به سمت بالا رفتیم...از بچه ها که دور شدیم برگشتم سمتش و گفتم:

 

_خب حرفت رو بزن.چرا اومدی اینجا؟

 

بازوی دست راستم رو گرفت...مجبورم کرد بهش نگاه کنم..با خشم گفت:

 

_اون پسره ی عوضی چیکاره ات میشه که باهاش اینطوری دل و قلوه میدی؟

 

پوزخندی زدم و گفتم:

 

_یعنی میخوای بگی تو نمیشناسیش؟

 

دستی روی تیشرتش کشیدم و مرتبش کردم و با تمسخر ادامه دادم:

 

_تو الان اطرافیان منو بهتر از خودم میشناسی..پس چرا سوال میپرسی.

سرش رو کج کرد...نفسش رو نا آروم بیرون داد و گفت:

 

_میخوای چیکار کنی هلیا؟هدفت از اینکارا چیه؟

 

ازش فاصله گرفتم و با عصبانیت گفتم:

 

_من هدفی ندارم..این تو بودی که با هدف من رو وارد کردی..تویی که همیشه هدف داری...من فقط میخوام راه خودم روبرم...دیگه باهام چیکار داری؟کشیدم کنار...پس تو هم دست از سرم بردار.

 

دوباره اومد نزدیکم دست راستش رو انداخت دور کمرم و با عصبانیت گفت:

 

_مثل اینکه یادت رفته بینمون چی گذشته؟

 

پوزخند عمیقی زدم و گفتم:

 

_اون صیقه ی مصخره فقط برای تو ارزش داره..وقتی دیگه نمیخوام کنارت باشم اهمیتی هم براش قایل نیستم.

 

ولم کرد..دستی توی موهاش کشید..کلافه بود..رفت لبه ی پرتگاه ایستاد...نمیدونم چرا ولی وقتی اون کلافه بود منم کلافه میشدم..ناخودآگاه رفتم پشتش ایستادم...چند دقیقه همینطوری پایین رو نگاه میکردیم...برگشت سمتم...با دیدنش مات موندم...قلبم ایستاد...برای اولین بار نگاهش انقدر مظلوم بود..انقدر پاک...هیچی توی چشماش نبود جز سردرگمی...زمزمه کرد:

 

_داری باهام چیکار میکنی هلیا؟داری نابودم میکنی..میفهمی؟

برگشت سمت پرتگاه و داد زد:

 

_داری نابودم میکنی...

 

دوباره نگاهم کرد..قلبم داشت تیکه تیکه میشد...شهاب چی میگفت...مردمک چشماش میلرزید...آروم و قرار نداشت...شونه هام رو گرفت...سرش رو آورد نزدیک صورتم و همونطور که به چشمام نگاه میکرد با ملایمت گفت:

 

_عذابم نده...عذابم نده دختر...با اون چشمات میخوای چیکار کنی؟من همون چشمای قدیمت رو میخوام هلیا..همون چشمای گستاخ و شیطون رو...همون چشمایی که میشد از داخلش زندگی رو دید...اینطوری بهم نگاه نکن...طاقت ندارم...نمیتونم...سرد نباش هلیا...هیچوقت سرد نگاهم نکن...

بگو دوسم داری شهاب..بگو لعنتی...د بگو تا قلبم آروم بشه..تو که داری همه چیز رو میگی بگو عاشقمی شهاب...تا اینجا اومدی...پس اعتراف کن..حتی اگه دروغ هم بگی ,دوست دارم بشنوم...چشماش رو بست و گفت:

 

_برگردیم پایین.... 

 

از جام تکون نخوردم...دوباره برگشت سمت پرتگاه...حالش غریب بود...نمیدونست چی میخواد..درکش میکردم...روی صورتش دستی کشید و بعد از اون دستاش رو داخل جیب شلوارش فرو برد...چه جذابیتی داشت...حس عجیبی داشتم...دلم میخواست برم و از پشت دستام رو دورش حلقه کنم...ولی...نمیتونستم....صدام تحلیل رفته بود...آروم گفتم:

_شهاب...

بدون اینکه برگرده زمزمه کرد:

--جانم؟

نفسم گرفت...با چه احساسی گفت جانم...داشتم کنترلم رو از دست میدادم...برگشت سمتم و نگاهم کرد...داشتم زیر نگاهش آب میشدم...از گرمای عشق آب میشدم...نگاهم رو دزدیدم و گفتم:

_برام توضیح بده...هرچی که این وسط بوده رو برام بگو..میخوام بدونم...

نگاهش رو ازم دزدید و گفت:

_چی رو میخوای بدونی؟

_سهیل چیکار کرده؟چرا انقدر برات مهمه؟

با لبخند خسته ای به دوردست نگاه کرد و گفت:

_قبلا گفته بودم..

_مطمئنم بیشتر از اون چیزی که گفتی باید باشه...پس به منم بگو.

با اخم نگاهم کرد و گفت:

_چیزی بیشتر از اون نیست..

صدام رو بردم بالا و گفتم:

_هست..ولی نمیخوای به من بگی..ساحل همه چیز رو میدونه..اونوقت من اینجا غریبه شدم ؟در حالیکه این منم که دارم با سر میرم تو دهن شیر.

با اخمی همراه با عصبانیت نگاهم کرد و گفت:

_یه بار گفتم تو دیگه توی اون بازی نیستی...به هیچ وجه حق نداری سهیل رو ملاقات کنی..

پوزخندی زدم..کی به حرفش گوش داده بودم که این بار دومم باشه..ادامه داد:

_اطلاعات ساحل هم دقیقا مثل خودته...حتی اون کمتر از تو میدونه...

بهم نزدیک شد...صداش لحظه به لحظه آروم تر میشد...

_مگه یادت نمیاد من چه اطلاعات مهمی رو از خودم بهت دادم؟یادته گفتم فقط تو و یه نفر دیگه میدونین من کیم؟تو فرق داری هلیا...هیچوقت خودت رو با ساحل مقایسه نکن...

کشیدم کنار و با عصبانیت گفتم:

_مجبور بودی که بگی...میخواستی بهت اعتماد کنم..میخواستی اینطوری من رو وارد بازیت کنی..بدون هیچ مشکلی...همش بازی بود..

با خشونت مچ دستم رو گرفت و گفت:

_آره اون موقع بازی بود..ولی الان نه...ناراحت نیستم از اینکه تو همه چی رو میدونی...بفهم هلیا...یکم چشمات رو باز کن...ببین داری داغونم میکنی...ببین که تا چه حد جلوی تو کوتاه اومدم..لجبازی بسه دختر..

با عصبانیت چشمام رو بستم..و سرم رو چرخوندم..داد زد:

_منو نگاه کن...

صدای آرمان باعث شد سرم رو برگردونم:

_شهاب...بچه ها میخوان بگردن..چیکار میکنی؟

برگشتم با نفرت آرمان رو نگاه کردم..اون لحظه عصبانی بودم..نباید اینطوری بهش نگاه میکردم..ولی اینکار رو کردم...دیدم که ناباور بهم چشم دوخت...آروم وملتمسانه گفت:

_منو ببخش...هلیا...خواهش میکنم

لباش رو گاز گرفت..چشماش رو بست و روشو برگردوند..دیدم که کمرش خمیده شد...به سمت پایین حرک کرد..ولی به قدم هاش اعتماد نداشت..از کارم پشیمون شدم...من حتی به شهاب هم همچین نگاهی ننداختم پس چرا اینکار رو با آرمان کردم...از خودم دلگیر بودم...آرمان خیلی معصوم بود..دلم نمیومد انقدر عذاب بکشه...طاقت دیدن ناراحتیش رو نداشتم..با اینکه بهم بد کرد ولی توی دانشگاه خیلی هوام رو داشت...شهاب رو پس زدم و با ناراحتی گفتم:

_تا وقتی که نخوای حرف بزنی پیشم نیا...

آروم به سمت پایین حرکت کردم...رسیدم به جایی که بچه ها نشسته بودن..داشتن حرکت میکردن..شهلا و سودابه اومدن سمتم و با هیجان گفتن:

_اون کی بود ناقلا؟حالا دور از چشم ما شیطنت میکنی؟

لبخند غمگینی زدم و گفتم:

_یه آشنا که الان غریبه شده...

سودابه زد پشتم و در حالیکه راه میفتادیم گفت:

_چرت نگو...عین آدم بگو اون یارو کی بود؟

شهریار اومد کنارم...رو به بچه ها گفتم:

--باور کنین فقط یه آشنا بود..بعدا توضیح میدم..خواهش میکنم الان نه...

شهلا گفت:

_من یکی که عمرا کوتاه بیام..

شهریار جای من با اخم جواب داد:بعدا سوال پیچش کنین..شما ها هم که وقتی به جون یه نفر میفتین عین زالو میشین.

شایان سودابه رو صدا کرد....سودابه زبونی برای شهریار درآورد و با غر غر رفت...شهلا هم نگاه نامطمئنی بهم انداخت و گفتک

_منم برم پیش نسرین...

وقتی شهلا دور شد رو به شهریار گفتم:

_چقدر زود تصمیم گرفتین برگردین...

_یه نگاه به ابرای بالای سرت بندازی دلیلش رو میفهمی...

با تعجب نگاه کردم..راست میگفت هوا ابری بود...

_ساندویچ آوردی؟اگه نیاوردی بزار به سودابه بگم یکی از ساندویچاش رو بده بخوری..فکر کنم داری از حال میری...

چپ چپ نگاهش کردم و گفتم:

_من دارم از حال میرم چلقوز؟اصلا تا به حال دیدی من بیحال باشم.

غمگین میشدم ولی هیچوقت بی حال نبودم..از بچگی سعی داشتم سخت و محکم باشم..دختری که به راحتی آسیب نبینه و نشکنه...تا اینجا که موفق بودم..

شهریار بی توجه به حرفم با شیطنت گفت:

--اینا رو ول کن..دیدی بلاخره حدسم درست در اومد؟تو میخوای سر من کلاه بزاری دختر...

خندیدم ...راست میگفت...آروم گفتم:

_قضیه ی تو به کجا رسید؟

اخماش رفت تو هم...با غم زیادی که توی صداش بود گفت:

_زیاد فرقی نکرده..بازم مثل سابق هر روز سر کار کنار هم میبینمشون...در حال زمزمه...شیطنت های عاشقونه...ولی نمیزارم..نمیزارم هلیا...اون باید با من باشه...اون باید عاشق من باشه...بهرام نمیتونه خوشبختش کنه..اگه یه درصد مردونگی توی اون پسر میدیدمش فقط برای رها آرزوی خوشبختی میکردم و میکشیدم کنار...ولی نمیتونم اون رو دست یه آدم پست بسپرم...

از عصبانیت نفسش رو بیرون داد...برای همدردی دستش رو گرفتم...نگاهی بهم انداخت و لبخند غمگینی زد...با به یاد آوردن اینکه شهاب دور و اطرافمه سریع دست شهریار رو ول کردم...به شهاب اطمینانی نبود...شهریار به راحتی از حالت قبل بیرون اومد وخندید وگفت:

_ترسیدی؟

خودم رو زدم به اون راهو گفتم:

_نه 

ابرویی بالا انداخت و گفت:

_جون عمت...

_با تو حرف زدن نداره..

آرمان رو دیدم که تنها داشت از یه گوشه میومد...خیلی بد باهاش رفتار کردم..شاید تا این حد حق آرمان نبود..آرمان واقعا معصوم بود..خیلی...همیشه این رو توی دانشگاه به بچه ها میگفتم...دلش از یه بچه پاکتر بود...هرچند با عمل آخرش خط قرمزی روی کارهایی که برام کرده بود کشید ولی ....

رسیدم کنار ماشین...بنز شهاب هم همون جا بود...ولی خودش داخل این ماشین نبود...از بچه ها خداحافظی کردم..و دوباره با شهلا به سمت خونه برگشتم....با دلی گرفته....اون روز مجبور شدم یه توضیح مختصری هم برای شهلا بدم..هرچند چیزی از اتفاقات افتاده نگفتم..

 

 ((شهاب))

 

ماشین رو جلوی ساختمون پارک کردم...وارد خونه که شدم داد زدم:ثریا...ثریا...

 

از توی آشپزخونه سریع به سمتم دوید و گفت:

 

_سلام آقا خوش اومدین..بله؟امری داشتین؟

 

بی حوصله نگاهم رو ازش گرفتم و گفتم:

 

_به آقا باقر بگو ماشین رو ببره تو پارکینگ..

 

همینطور که میرفتم دنبالم اومد و گفت:

 

_چشم ...آقا مهمون دارین..

 

روی پله ها ایستادم و بدون اینکه نگاهش کنم گفتم:

 

_هرکسی که هست بگو بره ..سرم درد میکنه..کسی مزاحم نشه...

 

پله ها رو بالا میرفتم که ثریا دوباره با اصرار گفت:

 

_آقا گفتن میخوان حتما ببیننتون..گفتن بهتون بگم خانم جعفری اومده...

 

با شنیدن اسمش دستم رو مشت کردم تا داد نزنم...فقط برگشتم و نگاه خشنی به ثریا انداختم...ترسید و سریع گفت:

 

_چشم آقا...الان بهشون میگم برن.

 

_لازم نکرده..

 

پله ها رو دو تا یکی اومدم پایین.وارد سالن پذیرایی شدم..روی مبل نشسته بود..وقتی عصبانیتم رو دید ترسیده از جاش بلند شد..رفتم سمتش و یقه اش رو گرفتم و غریدم:

 

_اومدی اینجا که چی بشه؟هان؟با پای خودت اومدی تو قبرت...

 

با من من گفت:

 

_شهاب..من..

 

_خفه شو...دهنتو ببند تا نکشتمت...

 

با چشمای گرد شده از وحشت نگاهم میکرد...سرم رو بردم نزدیکش و چشمام رو ریز کردم و گفتم:

 

_چرا بدون مشورت با من همچین غلطی کردی...

 

اشکاش سرازیر شدن و گفت:

 

_شهاب من تو رو میخوام...عاشقت شدم...5 ساله که با عشقت دارم میسوزم..اونوقت یه دختر پررو تازه به دوران رسیده داشت جای من رو میگرفت...اون هم فقط بخاطر یه قرار داد..

 

کنترلم رو از دست دادم و محکم کوبیدم تو صورتش...انقدر ضربه شدید بود که پرت شد روی مبل و دستش رو جلوی صورتش گرفت...فشارم زده بود بالا...با عصبانیت گفتم:

 

_توغلط کردی ...بفهم چی میگی...

 

رفتم روی سرش خم شدم و زمزمه مانند و همراه با عصبانیت گفتم:

 

_هلیا جای هیچکسی رو نمیگیره...میدونی چرا؟

 

با چشمای پر اشک نگاهم میکرد..دلم نمیسوخت...دل من فقط از چشمای سرد هلیا میسوخت..فقط اون بود که میتونست از خود بی خودم کنه...با نگاه بی احساسش...چشمام رو روی چشمای ساحل حرکت دادم و با جدیتی که برای خودم هم عجیب بود گفتم:

 

_چون هلیا جاش توی زندگیه منه...وسط زندگیه من

 

بهش پشت کردم...چشمام رو بستم و انگشت اشارم رو روی قلبم گذاشت..همون جایی که از وقتی هلیا رو دیدم میسوخت...از دوسال پیش...ولی الان داشت آتیشم میزد...داشت خاکسترم میکرد...چشمام رو باز کردم و به در سالن نگاه کردم و گفتم:

 

_تا ساعت 8 فردا صبح فرصت داری وسایلت رو جمع کنی...از کشور خارج میشی...یه مراقب هم همیشه فعالیت هات رو زیر نظر داره..دیگه توی ایران جایی نداری...

 

نالید :شهاب..خواهش میکنم...باور کن منظوری نداشتم..فقط میخوام با تو باشم...کنار تو...مگه اشتباه سهیل چقدر بزرگه که تو بخاطرش داری همه رو بازی میدی؟منو نگاه کن..ببین بخاطر تو به چه روزی افتادم...شهاب دارم تو مرداب عشقت دست و پا میزنم..نجاتم بده...من میدونم تو به راحتی میتونی تو کامپیوتر سهیل نفوذ کنی...ولی دلیلت رو از این همه عذابی که داری به خودت و اطرافیانت وارد میکنی نمیفهمم...شهاب...

 

با چشمایی به خون نشسته برگشتم طرفش...دندونام از خشم روی هم فشرده میشد...:

 

_زیادتر از کوپنت حرف نزن...از جلوی چشمام گمشو ساحل..نمیخوام ببینمت...

 

و بدون توجه به زار زدنش از سالن خارج شدم...ثریا هنوز وحشت زده جلوی در مونده بود..د حال بالا رفتن از پله ها گفتم:

 

_اگه تا 5 دقیقه ی دیگه بیرون نرفت راهنماییش کنین...

 

_چشم آقا...

 

نمیتونستم تحملش کنم..مسبب تمام اتفاقات ساحل بود...اگه اون دخالت نمیکرد خودم به آرومی همه چیز رو به هلیا میگفتم..لعنت به من که ریسک کردم..لعنت به من...جلوی در اتاقم توقف کردم ولی با یه تصمیم ناگهانی برگشتم و به سمت اتاق کارم رفتم...

 

وارد اتاق شدم..پشت کامپیوتر نشستم..فیلم اتاق سمت چپ رو آوردم...همون اتاقی که اون دختره ی خیره سر میخواست توش کنجکاوی کنه...فیلم رو برگردوندم عقب...به جایی که هلیا تصمیم گرفت بره سمت پنجره و بعد...چشمای ترسیده ی هلیا بود که برای اولین بار به معصومیت یک بچه بهم زل زد و ازم کمک خواست...همون چشما زندگیم رو زیر و رو کردن...اون جا بود که ضربه ی آخر رو خوردم...اون جا بود که فهمیدم نمیتونم بدون اون....خدای من....فیلم رو بستم...بیشتر از این طاقت نداشتم...کلافه دستم رو بخاطر فرصت های از دست داده توی موهام کشیدم....

 

***

 

((هلیا))

 

_نمیام هما..نمیام..اصلا حوصله ندارم..

 

_بلند شو دیگه..خودتو لوس نکن...باز من یه چیزی ازت خواستم تو هی ناز کن..

 

_باور کن..اعصاب بازار اومدن ندارم..زنگ بزن با یکی از دوستات برو..اصلا به فرزاد بگو باهات بیاد...

 

با اخم خواهرانه ای نگاهم کرد و گفت:

 

_وقتی میگم تو باید بیای یعنی نمیخوام کس دیگه ای رو ببرم..بابا سلیقه ی تو توی انتخاب مانتو رو خیلی دوست دارم..پاشو دیگه آبجی کوچولو 

 

با حرص نگاهش کردم..مجبور شدم کوتاه بیام.نفسم رو بیرون دادم و گفتم:

 

_باشه..حالا برو بیرون تا حاضر بشم.

 

اومد روی تخت و لپم رو بوسید.چهره ام رو جمع کردم و گفتم:

 

_برو اونور از این لوس بازیا خوشم نمیاد...

 

چپ چپ نگاهم کرد و از اتاق خارج شد...دستم رو توی موهام بردم و باهاشون بازی کردم..دلم شهاب رو میخواست..از پریروز تا الان توی عذاب سختی بودم..هما چیزی از دلیل جداییمون نپرسید..ازش ممنون بودم..سعی داشتم گوشه گیر نشم ولی باز هم نتونسته بودم زیاد موفق باشم...مجبور بودم بشینم یه گوشه و فکر کنم...از روی تخت بلند شدم..کاشکی حداقل یه یادگاری کوچیک از شهاب داشتم...کاشکی میتونستم با اون نبودش رو کمی جبران میکردم...ولی دریغ از حتی یک عکس...بی حوصله لباس پوشیدم و از اتاق بیرون رفتم..هما هنوز توی اتاقش بود.صدام رو بردم بالا و گفتم:

 

_هما من میرم پایین.تو هم زود بیا...

 

کفشم رو پام کردم...و از خونه بیرون رفتم...

 

چند دقیقه ای طول کشید تا هما از آپارتمان بیاد بیرون برای همین دستم رو گذاشتم روی بوق..میدونستم بی فرهنگیه و باعث آزار بقیه میشه ولی واقعا بی اعصاب شده بودم..اومد بیرون و دستش رو با اعتراض توی هوا تکون داد و سوار ماشین شد..

 

_چه خبرته تو.اومدم دیگه...

 

ماشین رو روشن کردم و بدون جواب دادن بهش حرکت کردم...کمربندش رو بست و گفت:

 

_آروم تر برو.عجله که نداریم.

 

من هم کمربندم رو بستم و گفتم:

 

_چی میخوای بخری؟

 

یکم فکر کرد و گفت:

 

_اول تصمیم داشتم مانتو بگیرم..ولی الان فکر میکنم بهتره یه لباس شب بگیرم.

 

کلافه گفتم:

 

_وای هما لباس شب نه..خیلی دردسر داره...

 

_رو حرف من حرف نزن..هرکاری میگم بکن...

 

با حرص روی فرمون ضرب گرفتم..با هما سرو گله زدن نداشت...اول بازار نگه داشتم و شروع کردیم به گشتن...برعکس همیشه اینبار سخت پسند شده بود و یکسره ازم میپرسید این خوبه؟یا نظرت راجع به این چیه...کفرم رو بالا آورده بود...بلاخره بعد از ساعت ها گشتن و خوب و بد کردن جلوی یه مغازه ایستاد و دستم رو کشید و به یه پیرهن اشاره کرد و گفت:

 

_پیدا کردم هلیا...فکر کنم خیلی خوب باشه..بریم داخل ببینیم.

 

یه لباس شب بلند به رنگ مشکی بود که تا روی زانو ها تنگ بود..روی لباس به سادگی اما شیک کار شده بود یک بند داشت که دور گردن میرفت ...از پشت تا پایین تر از شونه هام باز بود و چیزی نداشت..و به عنوان بهترین لباس شب وسط ویترین گذاشته بودنش...از سلیقه ی هما خوشم اومد..واقعا شیک بود..داخل شدیم...با مغازه دار صحبت کرد ودر آخر روشو سمت من کرد و گفت:

 

_خوبه؟بگیرمش؟

 

دوباره به لباس نگاه کردم و شونه ای بالا انداختم و گفتم:

 

_فکر میکنی اندازه ات باشه؟

 

لبخند مرموزی زد و گفت:بیخیال اندازه اش...میخوام لاغر کنم..

 

نفسم رو پوف کردم بیرون و گفتم:

 

_خیلی خوب.حساب کن برگردیم..الان 3 ساعته داریم توی بازار بخاطر تو ول میگردیم...هوا تاریک شد..

 

همون لباس رو بلاخره گرفت...انگار بار سنگینی رو از روی دوشم برداشتن...دیگه پاهام گز گز میکرد...با خوشحالی اومدیم بیرون و گفت:

 

_حالا میتونیم برگردیم..

 

با تمسخر گفتم:

 

_بازم جای شکر داره...

 

جوابم رو نداد.با هم به سمت خونه حرکت کردیم.

 

ماشین رو که داخل پارکینگ پارک کردم هما مثل جت از ماشین پرید بیرون و رفت سمت آسانسور..و بدون اینکه منتظر من باشه دکمه ی آسانسور رو فشار داد و رفت بالا...اینم از خواهر ما...تاوقتی کارش بهم گیر بود خوب باهام رفتار میکرد..از ماشین پیاده شدم وبعد از اینکه قفلش کردم به سمت آسانسور رفتم...چند لحظه ای طول کشید تا آسانسور دوباره برگرده...طبقه ی سوم رو فشار دادم...جلوی واحدمون که رسیدم در بسته بود...تا این حد بی معرفتی دیگه توی مغزم نمیگنجید..به کل یادش رفته بود منم هستم...در رو با کلید باز کردم..خونه غرق تاریکی و سکوت بود ولی هنوز قدمی داخل نزاشته بودم که چراغ ها روشن شد و دیدم همه جلوم ایستادن...یه نفر هم برف شادی از گوشه روی سرم میریخت..برگشتم نگاهش کردم هما بود..با تعجب به جیغ و داد افراد خونه نگاه میکردم...که هما گفت:تولدت مبارک آبجی کوچیکه...

 

و پشت سر اون بابا هم اومد من رو بوسید و تولدم رو تبریک گفت...نگاهی به جمع انداختم...بابا و هما و فرزاد و شروین و بابا و مامانش...باورم نمیشد..از شوک دهنم باز مونده بود..مگه امروز چندم بود؟وسط اون شلوغی رو به هما گفتم:

 

_امروز چندمه؟

 

خندید و گفت:

 

_میدونستم یادت میره..27 خرداد...

 

با خاله روبوسی کردم...تولدم رو تبریک گفت...فرزاد باهام دست داد و چشمکی بهم زد و گفت:

 

_پیر شدی هلیا...

 

بهش اخم ظریفی کردم..

 

عمو خشایار پیشونیم رو بوسید و گفت:

 

_ان شاء الله همیشه زنده باشی دخترم...

 

نفسش رو با حسرت بیرون داد..از معدود بارهایی بود که به جای عروسم میگفت دخترم..بدجوری توی شوک فرو رفته بودم..اصلا حواسم به تولدم نبود...باورم نمیشد...شروین اومد رو به روم ایستاد و با لبخند پهنی دستاش رو به سمتم دراز کرد..ازش دل خوشی نداشتم ولی به اجبار باهاش دست دادم..خم شد کنار گوشم و گفت:

 

_تولدت رو تبریک میگم عزیزم..

 

در جا گفتم:عزیزم و زهر... 

و ازش فاصله گرفتم و رو به هما گفتم:

 

_بیا اتاقم باهات کار دارم.

 

هما قبل از اینکه به سمت اتاقم بیاد رفت طرف ضبط و دستگاه رو روشن کرد...صدای آهنگ تندی اومد..در اتاقم رو باز کردم و در همون حال صدای آروم شروین رو شنیدم که گفت:

 

_زهر گفتنت هم صفای خودش رو داره...

 

رفتم داخل..شروین هیچوقت از رو نمیرفت..پس نباید بیشتر از این باهاش سر و کله میزدم..چون پررو میشد...روی تخت نشستم...حوصله ی سر و صدا نداشتم..بعد از چند لحظه هما وارد اتاق شد...دوباره از جام بلند شدم و طلبکارانه گفتم:

 

_اینکارا چیه؟ مگه من بچم؟

 

لبخند مزحکی زد و گفت:

 

_آبجی کوچیکه که هستی...دیدم این چند وقته خیلی تو خودتی گفتم با یه تولد روحیه ات رو عوض کنیم..

 

شالم رو کندم و انداختم روی تخت و در همون حال گفتم:

 

_اگر هم میخواستی تولد بگیری لازم نبود مهمون دعوت کنی خودمون بودیم...تو نمیدونی من از شروین خوشم نمیاد.برای چی گفتی اونا هم بیان؟هان؟

اومد نزدیکم و با مهربونی گفت:

 

_خواهر گلم..چرا انقدر خودت رو اذیت میکنی..اصلا پیشنهاد اینکار با شروین بود..اون خواست که برات تولد بگیریم..

 

چشمامو ریز کردم و پرسیدم:نکنه بهش گفتین منو شهاب جدا شدیم؟

 

لبخندش رو جمع کرد و گفت:

 

_فکر کنم از زبون بابا شنیده..چون بدجور داره با دمش گردو میشکنه...ولی مگه تو و شها...

 

اومدم وسط حرفش و چند بار با حرص گفتم:هما..هما..همــا.آخه من به شماها چی بگم...

 

شونه هام رو گرفت و گفت:

 

_حالا خودت رو ناراحت نکن عزیزم...

 

لباس شبی رو که خریده بود گرفت جلوم و ادامه داد:

 

_بگیر بپوشش..اینم کادوی تولدت از طرف من...

 

چپ چپ نگاهش کردم و گفتم:

 

_پس همش نقشه بود؟

 

نیشش باز شد و گفت:یه همچین چیزی...زودتر حاضر شو و بیا بیرون...

 

ناچارا سرم رو تکون دادم و گفتم:

 

_باشه..

 

پشتش رو بهم کرد رفت سمت در ولی قبل از اینکه در رو باز کنه برگشت..چند لحظه با تردید نگاهم کرد...مرموز بهش چشم دوختم و گفتم:

 

_چیزی میخوای بگی؟

 

با من من گفت:

 

_هلیا...مشکل تو وشهاب جدیه؟

 

بهش براق شدم و گفتم:

 

_چرا میپرسی؟

 

سریع گفتم:

 

_همینطوری..آخه من فکر میکردم یه بحث و گفتگوی عادی داشتین...فکر نمیکردم انقدر جدی باشه..الان که گفتی شروین هم خبر داره یا نه...

 

اومدم وسط حرفش و تیز نگاهش کردم و گفتم:

 

_حرف اصلیت رو بزن...

 

بی حرکت نگاهم کرد و سریع گفت:

 

_من شهاب رو دعوت کردم..

 

مات موندم..چشمام گرد شد...اومدم دهنم رو باز کنم و به هما بتوپم که سریع نگاهش رو ازم گرفت و در رو باز کرد و رفت بیرون...

 

دکمه های مانتوم رو کندم و با عصبانیت روی تخت نشستم...دستام رو روی سرم گرفتم و فشار دادم..دیگه از این بهتر نمیشد...حالا بین شهاب و شروین چه خاکی تو سرم میریختم...خدایا چرا با من اینکار رو میکنی...چرا از هرچی فرار میکنم سرم میاری...کلافه از جام بلند شدم و لباسی که هما گرفته آورده بود رو تنم کردم...اعصابم بدجوری خراب شده بود...دستی به سر و صورتم کشیدم..موهام رو هم صاده پشت سرم بستم....کار دیگه ای نمیتونستم بکنم..حداقل اینطوری کمی وقت کشی میکردم...

 

متوجه شدم صدای ضبط کمی پایین اومد و بعد از اون صدای نفس گیر شهاب رو شنیدم که داشت با اهالی خونه احوال پرسی میکرد...با شنیدن صداش بدنم بی حس شد...مجبور شدم دستام رو روی میز آرایش بزارم و بهش تکیه کنم...شهاب...شهاب..با من چیکار کردی بی انصاف...دستی روی صورتم کشیدم و سعی کردم خونسرد باشم...من هلیا بودم..یه دختر محکم و خود ساخته..از زیر تخت کفشی رو در آوردم و بعد از پا کردن به سمت در حرکت کردم..نفس عمیقی کشیدم و در رو باز کردم...

 

اول از همه هم چشمم تو چشمای مشکیه شهاب گره خورد که کنار بابا نشسته بود...بی انصاف بدون اینکه نگاهش رو از روم برداره از جاش بلند شد...مجبور شدم برم سمتش..دستم رو بین دستای داغش گرفت...کل بدنم توی آتیش عشق سوخت...سریع دستم رو بیرون کشیدم..بهش نگاه کردم..لبخندی زد و گفت:

 

_تولدت رو تبریک میگم...

 

خیلی خشک و رسمی گفتم:

 

_ممنون.. 

کنار هما جای خالی بود...به همون سمت حرکت کردم..چشمم به شروین خورد که اخماش رو توی هم کشیده بود...برام مهم نبود..پیش هما نشستم...بعد از کمی شوخی و خنده که با من داشتن هرکدوم جفت جفت مشغول بحث با همدیگه شدن..فقط من و شهاب و شروین ساکت بودیم..اینم از تولد ما..اینطوری که اینا نشون میدادن انگار برای هرچیزی دور هم جمع شده بودن به جز تولد...بدترین قسمتش این بود که وقتی سرم رو بلند میکردم یا نگاه خیره و عجیب شهاب رو به خودم میدیدم یا متوجه نگاه پر کینه ی شهاب و شروین نسبت به هم میشدم...

 

تحمل نگاه های شهاب برام خیلی سخت بود..نیم ساعتی نگذشته بود که هما از جاش بلند شد و با خنده گفت:

 

_انقدر که گرم صحبت شدیم به کل یادمون رفت اصلا برای چی دور هم جمع شدیم..من برم کیک رو بیارم..

 

نیمچه لبخندی به هما زدم..وقتی هما کیک رو جلوم گذاشت خندم گرفت..روش نوشته بود تولدت مبارک دیوونه...سرم رو بلند کردم تا بهش فحش بدم که باز هم چشمم به شهاب افتاد..خنده از روی لبام پر کشید..چون نگاهش دوباره مثل اون روزی که توی کوه همدیگه رو دیدیم شده بود...مثل همون موقع پر از خواستن و پاکی...سرم رو برگدوندم و بدون اینکه کار دیگه ای بکنم کیک رو بریدم...در ظاهر لبخند میزدم اما دلم خون بود..زیر نگاه گرم شهاب اذیت میشدم..نگاهی که از روم برداشته نمیشد..دوباره این هما به حرف اومد...همه ی این مشکلات زیر سر این هما بود...باید یه روزی سرجاش میشوندمش.اینطوری میخواست هر دقیقه روی اعصاب من کار کنه..

 

_قبل از اینکه من برم کیک رو توی ظرف بزارم..کادو هاتون رو بدین تا خیالم راحت بشه...

 

و در ادامه لبخند پت و پهنی زد...عمو خشایار خنده ی بلندی کرد و گفت:

 

-مثل اینکه تو بیشتر از هلیا ذوق و شوق داری.

 

هما دوباره خودش رو لوس کرد و گفت:

 

_تمام مزه ی تولد به همین کادو دادنشه..من شدم زبون هلیا..حالا هرسال خودش از سرو کولمون بالا میرفت و به زور کادوش رو میگرفت ...

 

این حرف رو که زد لبخندی روی صورت شروین و اخمی روی صورت شهاب اومد...شروین یاد خاطرات گذشته افتاده بود...مطمئن بودم...اون موقع اخلاقم بچگونه بود و زیاد هم با شروین بدخلقی نمیکردم..هما ادامه داد:

 

_یه امسال داره خانمانه رفتار میکنه..ولی میدونم که دل تو دلش نیست..

 

چشم غره ای به هما رفتم که باعث شد بقیه بخندن...هما دستاش رو آورد بالا و گفت:

 

_خیلی خب بابا..چرا با چشات ما رو میخوری..

 

به لباسم اشاره کرد و گفت:

 

_این لباسی که تنشه رو من همین امروز براش گرفتم...

 

تو قالب خودم فرو رفتم و گفتم:

 

_وظیفه ات بود..

 

_یکی دو ماه دیگه دو برابرش رو جبران میکنی.

 

منظورش به عروسی بود...بعد از اون بابا یه سکه بهم داد...عمو و خاله یه ساعت فوق العاد ظریف و شیک برام آورده بودن...فرزاد چاقوی گرون قیمتی رو برام آورده بود که باعث شد داد همه در بیاد..ولی من یادم اومده بود که یه بار خودم این رو بهش گفته بودم...برای همین ذوق زده ازش تشکر کردم...تا الان بیشتر از همه ی کادو ها از این چاقو خوشم اومده بود...شهاب هم بر عکس بقیه با لبخند نگاهم میکرد..فرزاد چشمکی بهم زد و گفت:

 

_بخاطر پیشنهاد خودت مجبور شدم این همه اعتراض رو قبول کنم...حیف که هما هم ازم خواست اینکار رو بکنم وگرنه منم راضی نبودم..

 

زدم تو فاز بچه های سر چهار راه و با نیش باز گفتم:

 

_بیخی داداش من.فدای داماد خودمون..دستت طلا...ترکوندی ..

 

از گرفتن چاقو واقعا خوشحال شده بودم..باورم نمیشد فرزاد به حرفم گوش کرده باشه...اون اوایل که با هما دوست شده بود در مور چاقو حرف زده بودم...بعد از اون نوبت شروین بود که اومد جلوم ایستاد...چشم همه علی الخصوص شهاب بهش دوخته شده بود...دستش رو توی جیبش برد و جعبه ی ظریفی رو در آورد..جلوم بازش کرد..یه دستبند داخلش بود...خواستم ازش بگیرم که دستش رو کشید عقب..متعجب نگاهش کردم..ابرویی بالا انداخت و گفت:

 

_کادو رو خودم گرفتم پس باید خودم هم دستت کنم...

 

ناخودآگاه به شهاب نگاه کردم که به طرز وحشتناکی شروین رو نگاه میکرد..دستاش روی پاهاش مشت شده بود...به من نگاه کرد..تو نگاهش به راحتی خوندم که نمیخواست دستم رو به شروین بدم...تو چشماش تمناو در عین حال خشم وعصبانیت رو خوندم. نگاهم رو ازش دزدیدم..

 

ناچارا دستم رو به سمت شروین گرفتم...لبخندی روی صورت شروین اومد..تماس دستش با دستام باعث میشد تنم یخ بزنه...احساس بدی داشتم..اینکه این دستا نباید به من بخوره...اینکه گناه میکردم..چون این دستا متعلق به من نبودن..ولی تحمل کردم...شروین هم در نهایت آرامش دستبند رو بست و لحظه ی آخر نوازش گونه انگشتاش رو روی دستم کشید که باعث شد سریع دستم رو پس بکشم..و این از نگاه تیز بین شهاب دور نموند...

 

شروین آروم ولی طوری که بقیه هم بشنون گفت:

 

_امیودارم خوشت بیاد..خیلی برای اینکه با سلیقت جور باشه دنبالش گشتم..

 

بدون هیچ احساسی گفتم:ممنون

 

و بعد از زدن لبخند محوی رفت سرجاش نشست..شهاب با همون اخمش اومد سمتم...نمیدونم چرا امشب نمیتونستم بهش نگاه کنم...کم طاقت شده بودم..دوری ازش باعث شده بود که بیشتر به بودنش نیاز داشته باشم...برای همین میترسیدم این رو توی چشمام بخونه...نمیدونم چرا هیچکدوم از هدیه ها کاغذکادو نداشت...شهاب هم جعبه ای رو از روی میز برداشت...فکر کنم وقتی اومده بود اون رو اونجا گذاشته بود..متوجهش نشده بودم...کادوش رو جلوی چشمام باز کرد....گردنبند ظریفی بود که با وسط جعبه اش به طرز زیبایی میدرخشید...چشمم رو بدجور خیره کرده بود...میدونستم قیمت عادی ای نداره...قلبم مثل گنجشک میزد...نمیتونستم دستم رو بلند کنم و جعبه رو از شهاب بگیرم...کاشکی همه هدیه هاشون رو کادو میکردن و میزاشتن روی میز تا خودم باز میکردم و احتیاجی به اومدن خودشون نبود...ولی با اینکار...هما اومد وسط افکارم و گفت:

 

_شهاب جان گردنبند رو بنداز گردنش دیگه..هلیا مثل اینکه حواسش نیست...

 

نگاهم رو از گردنبند گرفتم و به شهاب دوختم...اخمش از بین رفته بود...گنگ نگاهش میکردم که دست راستش رو گذاشت روی شونه ام و من رو برگردوند...تماس دستش با بدنم از خود بی خودم کرد...چشمام رو بستم...گردنبند رو انداخت دور گردنم...متوجه تعللش شدم..چون بستن قفل انقدر وقت نمیگرفت...وقتی بلاخره قفل رو بست به آرومی دوباره من رو برگردوند...و خیلی ملایم خم شد روی صورتم و گونه هام رو بوسید...احساس عجیبی بهم منتقل شد..بوسه اش بدنم رو گرم کرد...قلبم دیوانه وار به قفسه ی سینم کوبید...بوسه اش از عشق بود..مطمئن بودم..شک نداشتم..این بوسه عادی نبود...این بوسه پاک و خالصانه بود...از شرم سرم رو زیر انداختم..دستش رو گذاشت زیر چونم و سرم رو بالا آورد و زل زد توی چشمام و گفت:

 

_ تولدت مبارک عزیزم

 

سکوت محض همه جا رو گرفته بود...زیر نگاه عجیب شهاب داشتم ذره ذره آب میشدم و دم نمیزدم...انگشت شصتش زیر گردنم رو نوازش کرد و بعد به آرومی برگشت و رفت سرجاش نشست...کل بدنم نبض داشت...احساس میکردم سرخ شدم...اینجا هما به دادم رسید و سریع برای اینکه حواس بقیه رو پرت کنه گفت:

 

_هلیا بهت حسودیم شد..عجب هدیه هایی امشب گرفتی... 

هیجانم نمیزاشت مثل همیشه خونسرد باشم..ولی سعی کردم کمی به خودم بیام سرم رو بلند کردم و گفتم:

 

_از همه تون ممنونم..واقعا زحمت کشیدین.

 

هما خنده ی ناشیانه ای کرد و گفت:

 

_من برم کیک رو جا کنم...

 

و از مهلکه فرار کرد...باورم نمیشد شهاب اینکار رو اونم جلوی همه کرده باشه...خدا رو هزار بار شکر میکردم که بابا زیاد از حد بیخیال بود وگرنه اگه یکم حساس بود معلوم نبود چه اتفاقی بیفته.سر جام نشستم....عمو بختیار برای اینکه جو رو عوض کنه رو به بابام بلند گفت:

 

_خب پیرمرد میخوای واسه اون شراکت چیکار کنی؟

 

فرزاد هم حواس خاله رو پرت کرد...واقعا از عمو و فرزاد ممنون بودم وگرنه زیر بار این همه فشار از بین میرفتم...وقتی جو به حالت طبیعی برگشت سرم رو آروم آروم بالا آوردم...شهاب با لبخند دلنشینی نگاهم کرد که باعث شد آروم بشم و بعد از اون جواب سوال بابام رو داد...نمیدونم چرا بابا انقدر با شهاب جور شده بود...با احساس سنگینه نگاهی سرم رو کج کردم..اینبارشروین بود که با عصبانیت بهم زل زده بود...لبش رو هم با حرص میجوید...هنوز چند دقیقه ای نگذشته بود که خاله برگشت و رو به من گفت:

 

_دخترم مثلا امشب تولدته..نمیخوای مثل هرسال یه رقصی پای کوبی ای چیزی داشته باشی؟

 

مردد نگاهی به شهاب و بابا انداختم و گفتم:

 

_نمیدونم...یعنی اصلا حال و حوصله ی رقصیدن ندارم...

 

خاله ابروهاشو کشید تو هم و گفت:

 

_وقتی یکم برقصی حوصله ات هم سرجاش میاد..من و شروین هم همراهیت میکنیم...

 

نیش شروین باز شد...با صدای جدیه شهاب که من رو مورد خطاب قرار داده بود نگاهم رو به دوختم که گفت:

 

_هلیا لطفا دستشویی رو نشونم بده.

 

دهن خاله باز موند...شهاب برزخی شده بود..فکر کنم همه فهمیدن..آب دهنم رو قورت دادم و گفتم:

 

_حتما

 

از جام بلند شدم..شهاب هم دنبالم اومد..دست شویی آخر راهرویی بود که اتاق های من و هما قرار داشت..دست شویی رو با دست بهش نشون دادم..نگاهی به انتهای راهرو انداخت و بعد از اون از فرصت سو استفاده کرد و سرش رو آورد کنار گوشم که باعث شد نفسم تو سینه حبس بشه و زمزمه مانندگفت:

 

_لباست با وجود اون پسره ی عوضی مناسبه همچین جشنیه؟

 

هرچقدر سعی کردم بی تفاوت بگذرم نشد برای همین با حرص نگاهش کردم و گفتم:

 

_به تو مربوطه؟

 

من رو زیر نگاه تیز و خیره اش گرفت...صورتش رو انقدر بهم نزدیک کرد که نفساش داغش توی صورتم پخش میشد...آروم گفت:

 

_پات رو بزاری اون وسط کل ساختمون رو روی سرت خراب میکنم...حواست باشه هلیا..به جز این حق نداری یه کلمه هم با شروین حرف بزنی...

 

و بعد بدون هیچ حرف دیگه ای در دستشویی رو باز کرد و رفت داخل...با حرص دستم رو به در کوبیدم..و زیر لب گفتم:

 

_هیچ غلطی نمیتونی بکنی...

 

ولی برخلاف حرفم و ظاهرم کمی ترسیده بودم و میدونستم با وجود حساسیتی که شهاب روی شروین پیدا کرده هرکاری از دستش برمیومد..مونده بودم باید چیکار کنم...خودم هم دوست نداشتم برقصم..ولی شاید برای اینکه نشون بدم زیر بار حرف زور نمیرم اینکار رو میکردم..اما واقعا از عواقبش میترسیدم..غیرت شهاب هم دلنشین بود..ولی حیف..حیف که نمیتونستم باورش کنم...دستم رو روی گردنم گذاشتم...اولین یادگاری از شهاب..یک گردنبند...لبخند پر اندوهی روی صورتم اومد..با همون حالت حرکت کردم تا از راهرو خارج بشم که شروین از راهرو پیچید اینور...مات سر جام موندم...اومد جلو و چند لحظه نگاهم کرد..و بعد از اون تو صورتم با خشم گفت:

 

_اون پسره اینجا چیکار میکنه هلیا؟مگه از هم جدا نشدین؟مگه به هم نزدین؟

 

صداش کمی اوج گرفته بود..هما داشت میومد سمت اتاقش که با دیدن ما چشماش باز موند..با چشم بهش اشاره کردم که یه کاری بکنه..اینم منظور من رو اشتباه گرفت و سریع رفت صدای ضبط رو بالا برد...شروین دستش رو آورد و به زور مچ دستای من رو گرفت و گفت:

 

_با توام هلیا؟میخوای من رو عصبانی کنی؟میخوای سیمام قاطی کنه..دلت میخواد بزنم به سیم آخر...اینکارا رو نکن هلیا..ازش فاصله بگیر...بد میبینی هلیا..کاری نکن به زور متوسل بشم..

 

دستم رو بیشتر فشار داد و خودش رو بهم نزدیک تر کرد...ژست گرفته بودم تا اگه خواست دست از پا خطا کنه محکم بکوبم جای حساسش... ادامه داد:

 

_عین آدم...

 

صدای در دستشویی اومد...و بعد از چند صدم ثانیه دست شهاب بود که روی دست شروین قرار گرفت...با وحشت برگشتم شهاب رو نگاه کردم..دست شروین رو با قدرت از مچ من جدا کرد..در حالیکه با عصبانیت شروین رو زیر نگاه کوبنده اش گرفته بود و گفت:

 

_بزرگتر از دهنت حرف میزنی...

 

و بعد دندوناش رو روی هم فشار داد و ادامه داد:

 

_مگه نگفتم انگشتت هم حق نداره به هلیا بخوره..

 

و ناگهانی مشت محکمی حواله ی صورت شروین کرد که باعث شد شروین پخش زمین بشه...هم من هم شروین با چشمایی گرد شده داشتیم شهاب رو نگاه میکردیم..سریع رفتم سمت شهاب و جلوش رو که داشت دوباره به سمت شروین یورش میبرد گرفتم و با التماس گفتم:

 

_نکن شهاب..نکن...باور کن کاری نداشت...چیزی نگفت....

 

ولی از نگاه شهاب با تاسف و ترس خوندم که همه ی حرفای شروین رو شنیده .....شروین به خودش اومد و از جاش بلند شد...بقیه متعجب دویدن سمت راهرو...شروین اومد جلو و گفت:

 

_تو چی میگی آشغال؟آخه به تو چه؟من هرکار بخوام با هلیا میکنم..تو رو سننه؟

 

این حرفو که زد دیگه نتونستم جلوی شهاب رو بگیرم ...مشت دوم رو توی صورت شروین کوبید...که باعث شد تشنج بیشتر بشه...بابا و عمو سریع دویدن جلو...منو بابا به زور جلوی شهاب رو گرفتیم ..چشاش دو کاسه خون شده بود...عمو هم شروین رو نگه داشته بود که عین ببر زخمی میخواست سمت شهاب بیاد...بابا داد زد:

 

_اینجا چه خبره؟چرا به جون هم افتادین...

ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • آرشیو
    نظرسنجی
    رمان ها را در چه حد میپسندید؟
    آمار سایت
  • کل مطالب : 56
  • کل نظرات : 7
  • افراد آنلاین : 1
  • تعداد اعضا : 92
  • آی پی امروز : 38
  • آی پی دیروز : 88
  • بازدید امروز : 82
  • باردید دیروز : 123
  • گوگل امروز : 22
  • گوگل دیروز : 55
  • بازدید هفته : 82
  • بازدید ماه : 82
  • بازدید سال : 15,455
  • بازدید کلی : 395,503