loading...
رمان خونه
Admin بازدید : 743 شنبه 27 اردیبهشت 1393 نظرات (0)

صبح زود پا شدم . آرام و پاورچين پاورچين از اتاق خارج شدم . بيشتر وقت ها نريمان چون خيلي زود بيدار مي شد و ورزش مي كرد ، خودش صبحونه رو آماده مي كرد . ولي مي دونستم خسته ست ، بيدارش نكردم . تصميم گرفتم خودم صبحونه رو آماده كنم .
با شوق و ذوق صبحونه رو آماده كردم . خوشيم يه دليل ديگه هم داشت ، بعد گريه ي ديشبم كه دليلش بچه نبود ، نريمان بهم گفته بود كه هر چي خودم بخوام . از الان به بچه اي كه وجود نداره فكر مي كنم . 
داشتم ميز رو مي چيدم كه اومد تو آشپزخونه ، از پشت سر بغلم كرد ، سرشو رو شونه ام گذاشت و گفت : 
ـ به به خانمي ، ببين چه خبره اينجا ...چي شده ؟ چرا اين همه زحمت كشيدي ؟
لبخند زدم و گفتم : سورپريزت كردم ديگه . 
ـ خيلي كار خوبي كردي ، اين صبحونه خوردن داره . 
من كه داشتم از آغوش او لذت مي بردم ، بهش نگفتم كه بشينه تا صبحونه بخوريم . ولي اون صورتم رو بوسيد ، آروم ولم كرد و پشت ميز نشست . 
همون موقع صداي زنگ آيفون بلند شد . به نريمان نگاه كردم و گفتم : بشين من باز مي كنم . 
ـ كيه اين وقت صبح ؟ 
شانه اي بالا انداختم و دويدم . تو صفحه نمايش آبي داشتم نگاه مي كردم . چه چيزهاي گنگي تو ذهنم پيچيد . با ترديد گوشي رو برداشتم ولي چيزي نگفتم . داشتم به تصوير تو نمايشگر نگاه مي كردم اين بار با دقت بيشتر ...چهره ي آشنايي كه بارها ديده بودمش ...صداي قلبم بالا رفت . نمي دونم از وحشت يا هر چيزي ...محال بود ، يعني تشخيصم اشتباه بود ؟ ولي نه خودش بود ...دقيق تر نگاه كردم ، مخصوصاً وقتي صورتش رو جلوي دوربين آورد و گفت : 
ـ ببخشيد ...
با صدايي كه مطمئن نبودم شنيده بشه گفتم : بله . 
وحيد گفت : با نريمان كار دارم ، شما بايد خانومشون باشيد ، مي شه در رو چند لحظه باز كنيد ؟ 
قلبم لرزيد ، بد لرزيد ...نمي دونم از چي وحشت داشتم ...با اينكه صداش منو مطمئن كرد كه اشتباه نمي كنم و اون مرد وحيده ، دستم رو دكمه رفت و صداي باز شدن در تو گوشم پيچيد . 
آريانا مسخ شده ، گوشي به دست همان جا ايستاده بود . نريمان بلند شد و صداش كرد : 
ـ آريانا !!!
به خود اومد . گوشي رو گذاشت برگشت ، لبخند بي رنگي زد . نريمان ديگه به او رسيده بود : 
ـ كي بود زنگ زد ؟ 
ـ دوستت . 
با ناباوري گفت : دوستم ؟ 
حس بدي داشت . همان طور كه انتظار مي كشيد كسي جز وحيد نبود . زنگ ورودي به صدا در آمد . نريمان سمت در سالن رفت . باز كرد وحيد با يه دسته گل رو به رويش بود . عصبي نگاهش كرد قبلاً اينكه بخواد چيزي بگه حضور آريانا رو كنار خود احساس كرد . 
آريانا براي پايان دادن به كنجكاوي اش كنار نريمان رفت . ولي بعد مطمئن شدن سوال هاي زيادي به ذهنش هجوم آورد . نگاهي به وحيد انداخت . خودش بود ، تغيير زيادي نكرده بود . 
آريانا نگاهش رو گرفت . نريمان هنوز عصبي به وحيد نگاه مي كرد . وحيد لبخندي زد و گفت : 
ـ سلام رفيق قديمي ، نمي خواهي راهم بدي تو خونه ؟ 
نگاهش به آريانا چرخيد : 
ـ به به آريانا خانم ، حالت خوبه ؟ 
آريانا با وحشت سرش رو بالا گرفت . هر لحظه منتظر بود كه نريمان سوال بپرسه كه "شما هم رو مي شناسيد ؟" قلبش تند تند مي زد . خودش هم خيلي سوال از نريمان داشت ولي هرچه انتظار كشيد چيزي نپرسيد . 
آريانا آرام گفت : 
ـ برادر يكي از دوستانم هستند ، نمي دونستم دوست توهه نريمان .
نريمان نگاهش مي كرد . خودش همه چيز رو مي دونست . وحيد لبخند ديگري زد گل رو طرف آريانا گرفت و گفت : 
ـ بفرماييد .
بعد رو به نريمان گفت : اجازه هست بيام تو ؟ 
نريمان گل را گرفت ، آهي كشيد و كنار رفت . آريانا با ترديد وارد شدن وحيد رو نگاه كرد . يك لحظه ي ديگر هم نمي تونست براي گرفتن جواب سوال هاش طاقت داشته باشد اما مجبور بود زير پوست بي تفاوتي صبور باشه ....
نريمان در رو بست . اون هم سعي مي كرد خونسرد باشه ، اگر آريانا تنهايشان مي گذاشت برخورد تندي با وحيد داشت ، ولي آن لحظه سعي كرد عادي باشه ...
وحيد نگاهي به اطراف خانه انداخت و گفت : 
ـ يادش به خير اين خونه ت ...به جز دكورش چيز ديگه اي تغيير نكرده . 
به نظر نريمان وحيد داشت ياوه گويي مي كرد و اين بيشتر حرصش رو در مي آورد. كارش چه دليلي داشت ؟ 
همه به نوعي انتظار مي كشيدند ...
آريانا رفت تا چاي بياره . وحيد نگاه جدي اي به نريمان انداخت . ولي نريمان هيچ عكس العملي نشون نداد . مي دونست آريانا داره نگاهشون مي كنه . 
همه نشسته بودند . ليوان هاي چاي رو به روشون روي ميز شيشه اي قرار داشت . وحيد لبخندي زد و گفت : 
ـ نريمان از وقتي كه ازدواج كرده خيلي بي معرفت شده ...
آريانا نگاهي به نريمان انداخت و گفت : 
ـ نمي خواهي چيزي بگي ؟ من نمي دونستم آقاي افشار دوستته ...
وحيد از لحن بيگانه ي او يكه خورد . نريمان سري تكان داد و گفت : 
ـ وقتي لندن درس مي خوندم باهاش آشنا شدم . 
وحيد با كنايه گفت : 
ـ حتي وقتي ماه عسل هم اومدي يه سر به من نزدي . 
نريمان خيلي دلش مي خواست جواب او را بده با حرف هايي كه مي دونست وحيد رو مي سوزونه ، ولي مي خواست اول دليل كارهاش رو بدونه . خودداري كرد . 
آريانا گفت : پس خيلي وقته هم رو مي شناسيد ؟ 
روي حرفش با نريمان بود ولي وحيد جواب داد : 
ـ آره ، خيلي هم صميمي بوديم ، ولي ببخش براي عروسيت نتونستم بيام ، يه سري مشكلات و ....
حرف هاي وحيد در گوشش خاموش شد . به شب عروسي فكر مي كرد ، به سايه ي غريبه اي كه شك كرده بود وحيد باشه ...كم كم داشت گيج مي شد . 
نريمان گفت : 
ـ حالا چرا سر زده اومدي ؟ اونم اين وقت صبح ؟ 
وحيد دستي به موهايش كشيد و گفت : 
ـ واقعاً ببخش ، نمي خواستم مزاحمتون شم ، ولي مي دوني كه ديشب با هم حرف مي زديم گفتم كه پرواز دارم ، بايد برم لندن يه سري كارهايي كه گفته بودم و انجام بدم . 
آريانا به جواب سوالش رسيد . پس تلفني با وحيد حرف مي زد . احتمالات ديگر به ذهنش هجوم آورد ...درباره ي سوال هاي ديگري كه در ذهنش چرخ مي خورد . 
نريمان پرسيد : 
ـ مي خواهي چي كار كني ؟ 
ـ تصميمم رو گرفتم ، مي خوام برگردم ايران ...
آريانا وحشت زده به نريمان و بعد وحيد نگاه كرد . نريمان فقط اخم كرد . 
وحيد خونسردانه گفت : 
ـ همه ي كارهامو كردم ، بعد اين همه سال دارم بر مي گردم جايي كه به دنيا اومدم ، يه عمر دور از كشورم زندگي كردم ، ديگه بسه . 
نريمان داشت با خودش مي انديشيد : "همه ي اينها بهانه ست " 

***

ـ كجا مي ري نريمان ؟ 
ـ الان بر مي گردم ، يه چيزي رو به وحيد نگفتم . 
آريانا به دويدن نريمان نگاه كرد . 
وحيد متوجه ي نريمان شد كه پشت سرش با گام هاي بلند مي آيد . نريمان چون احتمال مي داد كه آريانا از پشت پنجره به حياط نگاه كنه ، تا بيرون رفتن از در هيچ عكس العملي نشون نداد . وقتي در رو بست عصبي با دندان هاي كليد شده گفت :
ـ داري چه غلطي مي كني ؟ 
وحيد كمي اخم چاشني چهره اش كرد و گفت : 
ـ قبلاً اين قدر بي ادب نبودي . 
نريمان يقه ي او را گرفت هلش داد و به ماشينش چسباند و گفت : 
ـ سايه ي سنگينت رو از زندگي من بردار 
بيشتر به ماشين چسباندش و گفت : 
ـ چي از زندگي ما مي خواي ؟ 
وحيد با يه حركت يقه ي خود را از دست او آزاد كرد و گفت : 
ـ تو دوستش داري ؟ 
نريمان سعي كرد فرياد نزنه : آااااااااااره 
ـ منم دوستش دارم . 
از حرفش شوكه شد ، هيچ خوب نبود كه تو كوچه بين همه با وحيد درگير بشه .
وحيد هم كه حس كرده بود نريمان در حال انفجاره گفت : 
ـ بشين بريم . 
منتظر نريمان كه خشك شده بود نشد ، پشت رل نشست . داشت حركت مي كرد كه نريمان هم سوار شد . سكوت اتاقك ماشين رو پر كرده بود . وقتي كمي دور شدند نريمان خشمگين گفت : 
ـ لعنتي چرا اومدي خونمون ؟ 
همان طور كه مي راند گفت : زياد مطمئن نيستم كه اون حق تو باشه ...
ـ خفه شو ...خفه شو ....
بلند فرياد مي زد ديگه چيزي مهم نبود . از نظرش وحيد شورش رو در آورده بود .
وحيد به او كه از عصبانيت از چهره اش مي باريد نگاه كرد و گفت : 
ـ چرا همه چيز رو از آريانا پنهون كردي ؟ بهش بگو ...
ـ بهش چي بگم ؟ 
ـ بگو كه من ازت خواستم باهاش ازدواج كني ....
ـ ديوونه شدي وحيد ؟ من هر گز اين كار رو نمي كنم . 
ـ بهت فرصت مي دم ...
ـ هرگز ...
ـ وگرنه مجبور مي شم خودم ....
برگشت و به نريمان نگاه كرد . به او كه پشتش رو به شيشه چسبانده و مستقيم و خشمگين نگاهش مي كرد . سري تكان داد و گفت : 
ـ نمي خوام اين فرصت رو از دست بدم ....
نريمان با پوزخند گفت : فرصت ؟ تو از مرگ همسرت داري سواستفاده مي كني ؟ شش ماهه كه فكر مي كردم پشيموني و عذاب وجدان داري ، ولي حالا مي فهمم كه از مرگ سارا خوشحال هم هستي ...دنبال فرصت مي گشتي ؟ 
وحيد با يادآوري سارا اخم هايش در هم رفت . همان طور كه به رو به رو خيره بود گفت : 
ـ اون تصادف كرد ، مرگش هم نه تقصير من بود نه هيچ كس ديگه ، من براي چي بايد متاسف باشم ؟ خودت هم مي دوني كه از مرگ سارا چه قدر ناراحت بودم ولي حالا كه بهش فكر مي كنم ...
عصبي روي فرمان كوبيد و گفت : 
ـ اصلاً دوست ندارم بهش فكر كنم ...سارا رفت تو گور ...من كه نمي تونم تمام عمرم رو متاسف باشم ....
ـ سام چي ؟ نكنه ترجيح مي دادي تو اون تصادف وحشتناك اون هم از دنيا بره نه ؟
وحيد نگاه تند و تيزي به او انداخت و گفت : 
ـ خفه شو ...
ـ خفه شم ؟ باشه ...من خفه مي شم به خواسته ي تو . تو چه قدر مي توني خفه شي ؟ چه قدر حاضري كه به خواسته ي من بها بدي ؟ آريانا همسر منه ، مي فهمي ...از زندگي ما گم شو بيرون ...
ـ ديگه براي من هيچ چيزي مهم نيست ...نه تو نه زندگيت ، نه پدرم نه مادرم نه خواهرم ...هيچ كس ...من لعنتي مي خوام برم دنبال زندگي خودم ، دنبال چيزي كه 8 سال تو آتيش خواستنش سوختم ، چي مي خواستم من ؟ يه زندگي ...يه زندگي نه از نوع اجباريش ، مي دوني چيه ؟ !!! آره تو راست مي گي ...موقعي كه تو داشتي درس مي خوندي و تخصص مي گرفتي من تو همون كشور دنبال خوشگذراني هاي خودم بودم . من لعنتي گند زدم به زندگيم ، همه چيز با حامله شدن سارا به هم ريخت ...من يه عمر زندگي اجباري داشتم ، زن اجباري ، بچه ي ناخواسته ...وضعيت خانواده ام كه قابل توصيف نبود . پدر و مادرم سايه ي هم رو با تير مي زدند ...اول كه مادرم به خاطر اشتباه نابخشودنيم طردم كرد ...گفت ديگه پسرش نيستم ...چرا ؟ چون دست به يه حماقت زده بودم ...چون گند زده بودم به زندگيم ...چون ازم انتظار نداشت ...پدرم هم كه ازم حمايت كرد تا از مادرم انتقام بگيره ...من تمام اين مدت داشتم تو بدبختي دست و پا مي زدم . آره تو هم همونجا زندگي مي كردي ، يه زندگي سالم ....حالا هم يه خانواده داري ...ولي لعنتي اين ها براي من دليل نمي شه كه از خودم و خواسته هام بگذرم ...
روي فرمان كوبيد و گفت : مي فهمي ؟ 
نريمان مشت هايش را محكم مي فشارد . حرف هاي وحيد برايش كابوس بود . 

بعد مدتي سكوت بي نتيجه گفت : ـ يعني داري مي گي اومدي كه زندگيمون رو به هم بريزي ؟ 
ـ گفتم كه به زندگي تو فكر نمي كنم ، من هشت ساله مي خوام زندگي كنم و نتونستم ...
با لحن مصممي گفت : ديگه هيچ چيز برام اهميت نداره ...تو از اول آريانا رو دوست نداشتي ، در ضمن يه عمره كه داري بهش دروغ مي گي ...
ـ من هيچ دروغي بهش نگفتم . 
ـ آره مشكل همين جاست ، تو هيچي بهش نگفتي ، ولي آريانا بايد بدونه ، بگذار ببينيم خودش چه تصميمي مي گيره ...
ـ خيلي ابلهي وحيد ، نكنه فكر مي كني آريانا هنوز دوستت داره ؟ 
وحيد پوزخندي زد . نريمان با خشمي كه هنوز كامل بروزش نداده بود گفت : 
ـ اين بازي ابلهانه رو تموم كن ، تو هيچي از زن ها مي دوني ؟ اون ها عاشق كساني نمي مونن كه قلبشون رو شكسته باشه ...
وحيد با حرص دندان هايش را روي هم فشرد ، احتمال داشت زير فشار عصبي دندان هايش بشكند . تمام عصبانيتش را روي دندان هايش تخليه كرد و گفت : 
ـ عاشق دروغ گو هايي مثل تو هم نمي مونند ...

***

آريانا روي مبل نشسته و معادلات ذهني اش را حل مي كرد . ياد حرف سهيلا افتاد.
" اتفاقاً اون هم مثل شوهرت دندون پزشك بود."
با خودش انديشيد يعني ماندانا عاشق نريمان بود ؟ جواب نهايي كه به ذهنش رسيد "آره" بود . داشت به اين فكر مي كرد كه چرا تا به حال نريمان چيزي از وحيد نگفته بود . حداقل وقتي لندن بودند بايد مي گفت كه چنين دوستي آنجا دارد...
هنوز به هيچ جوابي نرسيده بود كه نريمان وارد خانه شد ...آريانا با ديدنش بلند شد ، با قدم هاي تند خودش رو به نريمان كه سمت پله ها مي رفت رساند .
ـ نريمان بمون . 
نريمان عصبي بود ، ولي آريانا اين وسط گناهي نداشت . سعي كرد خونسرد باشه 
ـ چيه آريانا ؟ 
آريانا حق به جانب پرسيد : 
ـ كجا رفته بودي ؟ 
ـ آريانا خواهش مي كنم بس كن ، فعلاً حوصله ي حرف زدن ندارم . 
صداي آريانا كمي بالا رفت : 
ـ چرا حوصله نداري ؟ داري چيرو پنهون مي كني ؟ به من بگو ...بگو نريمان ...
نريمان سمت پله هاي مارپيچ دويد ، آريانا هم همين طور ...با عجله پله ها را طي مي كردند ، نزديك بود آريانا ليز بخوره ، به زحمت تعادلش رو حفظ كرد ...
آخرين پله رو طي كردند ، آرنج نريمان رو گرفت و گفت : 
ـ مي گم وايستا . 
نريمان ايستاد . هر چند كه دوست داشت به اتاقش بره و خلوت كنه . 
ـ بگو . 
آريانا دست به سينه ايستاد و گفت : 
ـ من نبايد چيزي بگم ، تو بگو ...
نريمان كم كم بي حوصله مي شد ...
ـ حرفي ندارم ...
همين رو گفت و سمت اتاق دويد . نيمه راه آريانا سد راهش شد ، دستش رو دو طرفش باز نگه داشت و گفت : 
ـ نريمان چيزي هست كه من نمي دونم ؟ 
ـ نه ...
ـ با دوستت وحيد خان كجا رفته بودي ؟ 
مي خواست بگه "رفتم به وحيد بابت از دست دادن همسرش دلداري بدم " ولي از گفتن پشيمون شد ، نه اينكه بخواد چيزي رو براي وحيد پنهون نگه داره ، نه . فقط براي اينكه ديگه گنجايش دروغ گفتن و پنهان كاري نداشت . 
قسمت عرضي استخر ايستاده بودند ، خواست سمت اتاق بره كه آريانا پيراهن او را گرفت كشيد و گفت : 
ـ بمون ، كجا مي ري ؟ به سوالم جواب ...
باقي كلمات براي تكميل جمله از دهانش خارج نشد ، وحشت زده چشمانش گرد شد ، پيراهن نريمان از دست او رها شد ، نريمان پايش لبه ي استخر گير كرد و تعادلش رو از دست داد و داخل استخر افتاد ...
وحشت زده لبه ي استخر نشست . نريمان چون از پشت سر در استخر افتاد ، در آب فرو رفت . آريانا وحشت زده نگاه كرد . بعد كمي درنگ پريد تو آب .
سعي كرد چشمانش رو باز نگه داره . به سمت پايين شنا كرد . نريمان در لحظات اول هيچ عكس العملي نتونست انجام بده ولي به موقع در آب چرخيد ، پايش را به كف استخر زد تا بالا بره ...
آريانا ديگر نفس كم آورده بود . نفسش را هنوز نگه داشته ، ولي اگر نفسش را رها نمي كرد ، خفه مي شد ، دهانش را باز كرد و با اين كار بي امان آب به دهانش رفت . نريمان چرخي زد وقتي ديد آريانا در آب دست و پا مي زنه ، دوباره سرش رو در آب كرد ، شنا كنان تا كف استخر رفت ...
درحالي كه آريانا را روي دست هايش نگه داشته بود به زحمت به سمت لبه ي استخر شنا كنان رفت ....
آريانا با كمك نريمان لبه ي استخر نشست ، تك سرفه اي كرد و دست نريمان رو گرفت . مي ترسيد دوباره بيافته در آب . 
نريمان موهاي خيسش رو پس زد و به كم دست هايش بالا رفت . نفس عميقي كشيد و گفت : 
ـ داري چي كار مي كني ؟ 
آريانا پوزشگرانه نگاهش كرد و گفت : نمي خواستم بندازمت ...
ـ تو چرا اومدي تو آب ؟ 
ـ ترسيدم تو...
نريمان نفهميد دانه هاي بي رنگي كه با آب از صورتش مي چكيد ، اشك بود . 
نگاهي به خودش انداخت و در حالي كه بلند مي شد گفت : 
ـ پاشو تا سرما نخورده ، لباس هات رو عوض كن . 

***

نريمان بعد خشك كردن موهايش حوله رو گذاشت تا خشك شه و بعد به طبقه ي پايين رفت . آريانا چاي دم كرده بود . 
نشست . اخم هايش در هم بود . نه براي آريانا ...از خودش و وحيد عصبي بود . 
آريانا با چاي و شيريني برگشت . در حالي كه سيني را روي ميز مي گذاشت نگاهش كرد . 
نريمان دل تو دلش نبود . در هر صورت چه خودش مي گفت چه وحيد فرقي نمي كرد ، عكس العمل آريانا را يك چيز تصور مي كرد . 
آريانا همان طور كه زير چشمي نگاهش مي كرد، موهاشو پشت گوشش زد ، چاي خودش رو برداشت و مزه مزه كرد . 
نريمان نگاهي به او انداخت . قلبش لرزيد . آريانا رو به رويش نشسته و چاي مي خورد . انگار هيچ مشكلي نبود . هيچ اتفاقي نيافتاده بود . 
داشت به اين نتيجه مي رسيد كه بايد بگه ، شايد از او مي شنيد بهتر بود . 
ـ آريانا ...
پس از صدا زدن ، نفسش رو با صدا بيرون فوت كرد . آريانا دست از چاي خوردن برداشته و به او نگاه كرد . وقتي ديد چيزي نمي گه خودش گفت : 
ـ چرا چاي نمي خوري ؟ 
نريمان صدايش را صاف كرد و گفت : 
ـ وحيد ...
آريانا سراپا گوش شد . 
نريمان خيلي با خودش كلنجار رفت . گفتنش آسون نبود . چي مي گفت ؟ مي گفت كه وحيد از من خواسته با تو ازدواج كنم ؟ مطمئناً آريانا واكنش نشون مي داد و به باقي حرف هاي او گوش نمي داد ...مطمئن بود اين آرام و سكوت فعلي رو به هم خواهد زد .
آريانا كه از انتظار شنيدن خسته شده بود گفت : 
ـ وحيد چي ؟ 
نريمان عصبانيتش رو مهار كرد و گفت : 
ـ وحيد داره زندگي مون رو به هم مي ريزه ، بيا زندگيمون رو كنيم . 
ـ چي ؟ نريمان ميشه به منم توضيح بدي اينجا چه خبره ؟ تو چرا قبلاً درباره ي اين دوستت حرف نزده بودي ؟ 
ـ اين دوستم يا هر دوستم ، چه فرقي با هم مي كنن ها ؟ 
آريانا زير نگاه سوزنده و توبيخ گر او سرش رو پايين انداخت و چيزي نگفت . نريمان مي دونست اين حق آريانا نيست . كمي نرم شد و گفت : 
ـ وحيد مربوط به گذشته ست ، من خيلي وقته باهاش رابطه ي صميمي ندارم .
اينبار آريانا خشمگين شد : 
ـ فكر نكنم هم زياد غير صميمي باشيد . چرا هر چي مربوط به اونه رو پنهون كردي ؟ حتي وقتي شب جشن آيناز باهاش تلفني حرف زدي ، بهم نگفتي ...چي رو داري پنهون مي كني ؟ 
نريمان تعجب زده گفت : تو از كجا مي دوني ؟ 
ـ خودم رو تراس ديدمت ...
نريمان آرام پلك بر هم زد و گفت : 
ـ آريانا خواهش مي كنم ...
ـ نريمان مي دونم داري يه چيزي رو پنهون مي كني ، خواهش مي كنم بگو ...اون چه چيز مهميه كه من نمي دونم ؟ 
ـ آريانا وحيد متعلق به گذشته ست ، بيا زندگيمون رو كنيم ...

***

هنوز هم سوال هاي آريانا بي جواب مونده بود ولي نريمان به روش خودش او را آرام كرده بود . يه چيزهايي هم از گذشته گفته بود يه چيزهايي كه نه دروغ نه ربطي به ازدواجشان داشت . 
نريمان چون فكر مي كرد بهترين چيز براي تداوم زندگي شون همان بچه ست كه آريانا ازش خواسته بود ، بعد مدتي با هم به دكتر مراجعه كردند . ولي نريمان از اين كارش پشيمان شده بود . 
آريانا هر روز زانوي غم بغل مي كرد و تو فكر مي رفت . ديگه به وحيد و هر چيزي كه مربوط به او مي شد ، فكر نمي كرد ، فقط افكار پر حجم خودش در ذهنش مي چرخيد و خسته اش مي كرد . 
صداي دكتر تو گوشش پيچيد 
"ـ چند وقت از زندگي تون مي گذره ؟ 
ـ چهارسال و نيم . 
ـ خب عزيزم اين نگراني نداره . تو دو سال اول شانس باروري خيلي زياده ، ولي بعد اون كم كم كاهش پيدا مي كنه . شما خودتون نخواستيد بچه دار شيد يا نه از اول منتظر بوديد ؟ 
ـ خودمون نخواستيم . 
ـ من يه سري آزمايش ديگه براتون مي نويسم ." 
دستي دور گردنش حلقه شد . سرش رو برگرداند . نريمان با محبت صورتش رو به صورت او چسباند و گفت : 
ـ عزيزم باز داري به چي فكر مي كني ؟ پاشو بريم جواب آزمايش هاتو بگيريم.
اشك هاي آريانا انگار دنبال يك بهانه بود . دل نريمان از بارش بي امان اشك هايش گرفت . با دلخوري حلقه ي دستش رو باز كرد . مبل رو دور زد ، كنار او نشست ، دستهاشو گرفت و گفت : 
ـ آريانا ، گريه نكن ...چرا براي چيزي كه مطمئن نيستي گريه مي كني ؟ 
لب هاي آريانا با گريه مي لرزيد 
ـ من نمي تونم مادر بشم . 
نريمان آهي سر داد او را سمت خودش كشيد و گفت : كي اينو گفته ؟ 
آريانا سرش رو در سينه ي او فرو برد و هق هق سر داد . نريمان با ملايمت پشت او را ماليد و گفت : 
ـ آريانا جان خواهش مي كنم با خودت اين طوري نكن . 
نه اشك هاش نه هق هقش بند اومدني نبود . 
خواهش مي كنم بهش بگيد كه اون نازا نيست ، باور كنيد تمام روز رو گريه مي كنه.
دكتر لبخند زد و گفت : 
ـ خب اين حس براي يه زن طبيعيه 
بعد به آريانا كه چشمانش هنوز هم خيس بود نگاهي انداخت و گفت : 
ـ تاخير در بارداري ، عقب انداختن و استفاده از داروهايي پيشگيري ، اضطراب و خيلي چيزهاي ديگه ، شما نبايد اين قدر نگران باشيد ، حستون رو درك مي كنم ، بعد اين مشاوره شما رو به يه متخصص معرفي مي كنم ، اون بهتون كمك مي كنه ، شما نازا نيستيد فقط ممكنه باروري تون به تاخير افتاده باشه ، به همون دلايلي كه گفتم .
آريانا هم دوست داشت اميدوار باشه . 
ـ عزيزم بايد حواست باشه كه هر چه قدر نگران و مضطرب باشي ممكنه اين باروري باز عقب بيافته . 
آريانا براي جلوگيري از ريزش اشك هايش ، لب هاشو محكم به هم فشرد . 
دكتر به نريمان نگاه كرد و گفت : 
ـ همسرتون بايد آرامش فكري داشته باشند . 
نريمان به آريانا نگاه كرد . 

با چه اميدي آن شب خوابيده بود . خواب خريد لباس هاي كودك و در آغوش گرفتن فرزندشون ...انتظار همچنين چيزي نداشت . 
آهي كشيد و به اميد رفتن به پاساژ و نگاه حسرت بار به لباس هاي كودك انداختن ، از خونه خارج شد . 
وحيد ماشيني كه آريانا سوار شده را تعقيب مي كرد . با نريمان تماس گرفت . 
سريع جواب داده شد . 
ـ الو ؟ 
صدايش خشك و رسمي بود . وحيد پوزخندي زد و گفت : 
ـ چي شد ؟ 
ـ چي ؟ 
وحيد كنترل عصبي اش رو از دست داد . رگ هاي گردنش حين حرف زدن بيرون زده بود .
ـ مي خواي با من موش و گربه بازي كني ؟ 
ـ چرا داد مي زني ؟ 
ـ هر كاري دلم بخواد مي كنم ، فكر نكن كوتاه ميام ، گفتم بهت فرصت مي دم . الان يه ماه گذشته . تو از فرصتت استفاده نكردي نه ؟ 
نريمان نا اميدانه سكوت كرد . وحيد فرياد زد : 
ـ بهش گفتي يا نه ؟ 
صداي نريمان به آرامي شنيده شد : نه . 
وحيد هنوز عصبي بود : 
ـ پس خودم بهش مي گم . 
نريمان با وحشت به گوشي خيره شد . 
وحيد با لحن پيروزمندانه اي گفت : 
ـ كاري نداري ديگه ؟
ـ صبر كن وحيد . 
صداي پر اضطرابش رو ناديده گرفت و به سردي گفت : سريع بگو ، مي خوام برم با آريانا حرف بزنم .
نريمان دستش را مشت كرد . 
ـ تو كجايي ؟ 
ـ من نزديك آريانا ام ، كاري نداري ؟ 
ـ تو اجازه نداري چيزي بگي . 
ـ منتظر اجازه ي تو نمي مونم شازده . 
ـ كار احمقانه اي نكن ...آريانا ...آريانا خيلي ناراحت مي شه . 
ـ بهتر از اينكه يه عمر با يه خيانت زندگي كني . 
ـ اين خيانته ؟ اگر خيانته تو بهم گفتي بهش خيانت كنم ...
ـ گذشته ها براي من مرده ، حال تغيير كرده پس آينده رو اون طور كه مي خوام درست مي كنم . 
ـ آريانا مي شكنه ، نكن ...
ـ خودم كنارش مي مونم . 
خيلي دوست داشت داد بزنه و بگه "دهنت رو ببند" ولي نگاه متعجب منشي رو كه ديد كوتاه اومد . صداي بوق تو گوشش پيچيد . 
منشي به دستان لرزان او و رنگ پريده اش نگاه كرد و گفت : حالتون خوبه آقاي ستوده ؟ 
دستانش مي لرزيد . سري به طرفين تكان داد . منشي بلند شد تا او بنشيند. نريمان ازش خواهش كرد كه شماره ي آريانا رو بگيره . 
منشي چشمي گفت و سريع شماره گيري كرد و گوشي رو دست نريمان داد و خودش رفت تا كمي آب بياره . 
بعد چند بوق انتظاري كه نريمان رو تا حد مرگ مي برد به پايان رسيد . 
ـ الو نريمان تويي ؟ 
صدايش مي لرزيد : 
ـ آ...آريانا كجايي ؟ 
كمي به لحن نريمان فكر كرد و گفت : بيرون . 
ـ عزيزم برو خونه ، من دارم ميام خونه . 
ـ براي چي برم خونه ؟ 
نريمان دستي به پيشاني اش كشيد و گفت : بايد باهات حرف بزنم .
آريانا بي تفاوت گفت :
ـ درباره ي چي ؟ 
ـ خواهش مي كنم ، برو خونه ...
ـ نريمان حوصله ي خونه رو ندارم ، تو مطمئني مي خواي بيايي خونه ؟ به اين زودي ؟ 
آبي كه منشي آورده بود رو جرعه اي نوشيد و گفت : 
ـ بايد باهات حرف بزنم . 
ـ نريمان داري منو مي ترسوني ، درباره ي چي ؟ 
با خواهش صداش كرد "آريانا" 
ـ باشه كمي قدم مي زنم بعد بر مي گردم . 
ـ نه همين الان برگرد . 
كيفشو روي شونه جا به جا كرد . تازه از ماشين پياده شده و وحيد هم دنبال جاي پارك مي گشت . 
ـ آريانا هنوز گوشي دستته ؟ 
ـ آره . 
ـ كارت دارم . 
ـ خب همين پشت تلفن بگو . اگر خيلي مهمه . 
نريمان دوست داشت باهاش حرف بزنه . ولي وقتي حرف دكتر يادش مي اومد مدام خودش رو سرزنش مي كرد . چند وقتي بود كه خيلي بهش فكر مي كرد ، مي خواست به آريانا بگه ولي نمي تونست آرامش اونو به هم بزنه ، دكتر گفته بود از محيط تشنج زا بايد دور بمونه ، نبايد مدام تو اضطراب و استرس باشه . 
نريمان حتي تصميم گرفته بود تدارك يه سفر رو براي خودش و آريانا ببينه . 
ـ من دارم قطع مي كنم . 
ـ نه ، گوشي رو قطع نكن باشه ؟ بگو كجايي من ميام دنبالت . 
ـ دارم مي رم پاساژ . 
ـ من دارم ميام ...
ـ باشه ، فعلاً . 
نريمان با وحشت گفت : نه آريانا ، قطع نكن ، همين طوري باهام حرف بزن .
آريانا كم حوصله گفت : 
ـ ولي تو موقع رانندگي كه نمي توني حرف بزني ...
ـ نه قطع نكن ....
آريانا از رفتار او سر در نمي آورد . وحيد پشت سر او گام بر مي داشت و منتظر بود كه قطع كنه ولي مثل اينكه مكالمه اش خيلي طولاني شده بود . چند گام بلند برداشت و جلوي راه آريانا را سد كرد . 
آريانا تعجب زده به او نگاه كرد . نريمان آن سوي خط صدايش مي كرد ولي زبون آريانا بند اومده بود . 
نريمان صداي وحيد رو شنيد كه گفت "بايد باهات حرف بزنم . "
و وقتي مكالمه قطع شد ، تمام اميدش رو از دست داد . 
ديگه نمي تونست درنگ كنه ، به اميد اينكه آريانا و وحيد رو پيدا كنه از جايش بلند شد . هر چند كه صدايي در وجودش فرياد مي زد "دير مي رسي ." 
ولي نمي خواست گوش شنوا داشته باشه ...رو به منشي گفت : 
ـ من مي رم . 
ـ مريض هاتون چي آقاي ستوده ؟ 
ـ واقعاً متاسفم ، بايد برم . 
ديگر منتظر جواب منشي نموند . سوار آسانسور شد و شانس آورد ده طبقه در نيم دقيقه طي شد . 
وحيد دنبال آريانا مي دويد . 
ـ وايستا آريانا ، با تو ام ، بمون . 
دوباره سد راهش شد . نفس نفس زنون گفت : 
ـ بايد به حرف هام گوش كني . 
ـ من با شما حرفي ندارم آقاي افشار . 
ـ اين طوري كه صدام مي كني حس يه غريبه بهم دست مي ده . 
آريانا سعي كرد نگاهش متنفر باشه . 
ـ شما از يه غريبه هم بدتري ، حالا هم بريد پي زندگي خودتون و براي من مزاحمت ايجاد نكنيد ...
ـ مي دونم كه دوست داري بدوني ...
با اين حرف ، آريانا رو كه قصد راه افتادن داشت ، در جايش ميخكوب كرد . 
ـ من اينجام كه همه چيز رو برات تعريف كنم ، پس فرار نكن . 
آريانا فقط نگاهش كرد ولي بعد چند دقيقه خجالت زده نگاه خيره اش رو پايين گرفت و گفت : 
ـ درباره ي چي مي خواهيد صحبت كنيد ؟ 
وحيد نفسش رو عميقاً بيرون داد و گفت : 
ـ اينجا نمي شه ...
صداي زنگ موبايل آريانا نگاه هر دو رو به گوشي كه در دستش بود كشاند . نريمان بود . پشت خط نگران و مضطرب انتظار جواب دادن آريانا را داشت . 
وحيد نگاهش رو از صفحه ي گوشي او گرفت و گفت : 
ـ خواهش مي كنم به حرف هام گوش كن ، جوابش رو نده ، نريمان مي خواد مانع بشه ، اگر دوست داري هميشه يه سوالاتي برات مجهول بمونه ، پس جواب بده .
آريانا رو تو ترديد گذاشت . 
نريمان از ماشين پياده شده با گام هاي بلند اين ور و اون ور مي رفت و نگاهش رو هر سو مي چرخاند ...ديگر داشت ديوونه مي شد . فكر اينكه آريانا الان يه جا با وحيد در حال حرف زدنه ، اونو تا حد جنون مي رسوند ....
نا اميدانه از اين سو و آن سو رفتن ، دوباره شماره ي آريانا را گرفت . آريانا و وحيد در تريا پشت ميزي نشسته و آريانا منتظر شنيدن بود . نگاهي به گوشي اش انداخت كه زنگ مي خورد ، باز هم نريمان بود . ترديد داشت جواب بده يا نه . ولي وحيد راه انتخاب براي او نگذاشت . گوشي رو از روي ميز برداشت و خاموش كرد . 
نريمان با ناباوري به پيام خاموش بودن گوشي گوش سپرد . ديگه انتظار اين را نداشت . توسط افكارش داشت از پا مي افتاد . 
سلانه سلانه سمت ماشينش برگشت كه توسط افسر داشت جريمه مي شد . به اطرافيانش اهميتي نمي داد . زندگيش دست باد بود ...زياد اميدوار نبود كه بر باد نره .
با كلي گرفتاري تازه تونستم چند خط بنويسم ...فعلاً اين يه ذره رو داشته باشيد تا بقيه شو بنويسم و بگذارم 
آريانا نيم نگاهي به وحيد انداخت ، از نگاه خيره ي او روشو برگردوند و گفت : 
ـ ميشه شروع كنيد ؟ 
ـ اومدم اينجا كه همه چيز رو تموم كنم ؛ بعدش مي تونيم از نو شروع كنيم. 
آريانا برافروخته نگاهش كرد و گفت : 
ـ اگر اينجا نشستم فقط براي اينه كه بدونم چه چيزي بين شما و نريمان هست كه حتي نريمان هم حاضر نشده چيزي بهم بگه . 
ـ عجله نداشته باش ، به همه ي سوالات مي رسي . 
ولي آريانا عجله داشت . منتظر به ميز چشم دوخت . وحيد جرعه اي آب نوشيد و گفت : 
ـ آريانا از وقتي فهميدم زندگي جديه ؛ البته اين رو خيلي دير فهميدم ، ولي از اون وقت تو اولين نفري بودي كه تو زندگيم به صورت جدي وارد شد . من خسته از همه چيز حتي خودم رو هم گم كرده بودم ، من تو لندن يه سري مشكلات داشتم ولي وقتي چند ماهي اومدم ايران ، تو ...راستش يه كم حرف زدن سخته ...دقيقاً نمي دونم چي بگم ...فقط بدون كه من نمي خواستم اذيتت كنم ، تموم اين سالها فكر كردي من يه آدم پست هستم كه دلت رو شكونده ولي من از خدام بود كه بتونم زندگي خوبي رو داشته باشم ...چي بهتر از يه دختر پاك و معصوم ؟ 
سرش رو پايين انداخت و گفت : 
ـ ولي آريانا من اگر پيشت مي مونم ، يه جور ديگه دلت مي شكست ، من نمي تونستم ازدواج كنم ، نمي تونستم به خودمون اميدوار باشم . 
آريانا آهي كشيد و گفت : 
ـ گذشته ها براي من مرده ، بهتر از چيزهايي كه ديگه سودي به حالمون نداره حرف نزديد ...اصلاً ديگه چه اهميتي داره ؟ حالا شما پشيمونيد يا نه به من هيچ ربطي نداره ، بهتون هم فكر نمي كنم كه بگم از پشيموني تون خوشحال شدم ، پس بهتره حرف هاي بيهوده نزنيد ، اگر چيزي نمي گيد من برم . 
وحيد دلخور و عصبي نگاهش كرد و گفت : 
ـ هر چيزي كه بخواي بدوني به همين موضوع مربوطه ، به من و تو ...
آريانا با تعجب نگاهش كرد . 
وحيد آهي كشيد و گفت :
ـ مي دونم كه يادآوري گذشته جالب نيست ، ولي خواهش مي كنم به حرف هام گوش كن چون زندگيت به همون گذشته ربط داره . يه گره ي مبهم تو زندگيت هست كه من برات بازش مي كنم . به شرطي كه تحمل كني ...
آريانا ديگه از حاشيه رفتن هاي وحيد خسته شده بود . وحيد سعي مي كرد كمي بين گفتن چيزي كه رو دلش سنگيني مي كرد وقفه بياندازه و آريانا رو براي شنيدن آماده كنه ولي مي دونست كه نمي تونه خيلي طفره بره ، به خاطر همين شروع كرد به گفتن .
ـ آريانا من مي خواستم برم لندن ، ولي نسبت به تو عذاب وجدان داشتم . قبول دارم اشتباه كردم ، من نبايد اون روز درباره ي احساست مي پرسيدم . ولي اي كاش از دل من خبر داشتي و يه كم به من حق مي دادي حس كردي دلت شكست نه ؟ ولي منم دقيقاً همين حس رو داشتم . وقتي كه چشمات مي گفت دوستم داري ولي بهم سيلي زدي ...اون موقع بود كه دل منم شكست . به من حق بده ...
آريانا نگاهي به ساعتش انداخت . مي دونست نريمان نگرانش شده . ميون حرف او پريد و گفت : 
ـ خواهش مي كنم حرفتون رو كوتاه كنيد . 
نريمان نگاهش كرد ، اول صورتش رو كاويد بعد به چشماش خيره شد ، آهي كشيد و گفت : 
ـ من از نريمان خواستم كه باهات ازدواج كنه . 
آريانا با شنيدن اين حرف شوك بدي بهش وارد شد . وحيد ديد كه ماتش برده و رنگ به چهره نداره . آريانا آرام دستش را روي قلبش گذاشت ، به زحمت نفسش رو بالا داد ، پلك زد و با صدايي كه خشمگين بود گفت : 
ـ چرت و پرت نگو . 
وحيد با نگراني از جاش بلند شد . ليوان آب را كنار لب او گرفت و گفت : 
ـ بخور ، رنگت پريده . 
ولي آريانا با پشت دست محكم به ليوان زد و ليوان از دست وحيد واژگون و روي زمين شكست . صداي خرد شدن ليوان باعث شد سر ها سمت آنها بچرخه و زمزمه هاي مبهمي تو فضا بپيچه . وحيد همان طور كنارش ايستاده بود . آريانا كه تا به حال حس مي كرد قلبش ديوانه وار مي كوبه ، الان حس مي كرد به يك باره از تپيدن افتاده . آن قدر ضربانش ضعيف مي زد كه فكر كرد قلبش مي ايستد . 
پسري تي به دست براي جمع كردن خرده شيشه ها اومد . وحيد همان طور كه به آريانا نگاه مي كرد دوباره سر جايش نشست و گفت : 
ـ آريانا من نمي خوام ناراحتت كنم ولي تو حقته بدوني ...
تا زبان باز كرد اشك هايش هم دونه دونه ريخت . 
ـ من به تو اعتماد ندارم ، يه دروغگوي بي شرمي ، چرا بايد نريمان به خواسته ي تو با من ازدواج كنه ؟ 
وحيد دستشو روي ميز گذاشت و گفت : 
ـ چون من خودم نمي تونستم اين كار رو كنم ، چون فكرم پيش تو بود . از اينكه باعث شدم تا تو فكر كني احساست بازيچه شده ، عذاب وجدان داشتم . 
ـ خفه شو وحيد ...اگر حرف هات درست باشه كه چي ؟ حالا براي چي اومدي ؟ من هيچ چيز رو باور نمي كنم . 
ـ اگر باور نمي كني پس چرا داري اشك مي ريزي ؟ خودت هم مي توني به نتيجه برسي كه حرف هام باور كردنيه ، هيچ نيازي نيست كه من پافشاري كنم براي باور كردنش ...تو خودت همه چيز رو كنار هم بگذار ...دوست بودن منو نريمان ، چيزي نگفتن نريمان از من ...يه دفعه اي پيدا شدن اون تو زندگيت ....فكر كنم خودت راحت تر مي توني به جواب برسي ...

 

خودشو روي مبل انداخت . مثل شكست خورده ها سرش رو گردن آويزون شد . مجبور بود منتظر بمونه ديگه هيچ كاري از دستش بر نمي اومد...
هنوز سكوت خانه آن قدر به نريمان فرصت انديشه نداده بود كه با بر هم خوردن در شكست . 
نريمان سريع سرش رو بالا گرفت . آريانا اشك ريزان و عصبي سمت او مي اومد . نريمان بلند شد ، ايستاد . آريانا بهش رسيد و لب هايش از بغض شكسته اش مي لرزيد . 
متاسف سري به طرفين تكان داد . نريمان سعي مي كرد چيزي بفهمه . حس مي كرد تو اين چند ساعت دلش براش تنگ شده . ولي رد اشك هاي سُر خورده اش رو كه مي گرفت ، مي تونست حدس بزنه كه چي شده ...
سكوت به اندازه ي كافي زجرش داده بود . لب هاش به آرامي از هم باز شد .
ـ گوش كن آريانا ...
صداي فرياد آريانا صداي او را خفه كرد : 
ـ به چي گوش كنم نريمان ؟ به چي ؟ چيزي براي گفتن داري ؟ من همه چيز رو شنيدم ، تو اگر مي خواستي بگي تموم اين سال ها مي گفتي ...
ـ بهم فرصت بده حرف بزنم ...
اشك هاش هنوز هم مي باريد و صدايش بغض گرفته بود : 
ـ فرصت ؟ من و تو چهار سال و نيمه داريم با هم زندگي مي كنيم ، فرصت كمي بود ؟ 
نريمان نگاه عصبي اش رو از وحيد كه با تاخير بعد آريانا وارد خونه شده و كنار در ايستاده بود گرفت و به آريانا دوخت . 
آريانا كيفش رو زمين انداخت و در حالي كه با مشت هايش به شانه هاي او مي كوبيد گفت : 
ـ تو هيچ وقت دوستم نداشتي ....هيچ وقت ...تو يه نامردي ...حالم از همه به هم مي خوره ، مخصوصاً تو ...
مچ دست هاي آريانا را گرفت ولي او سريع دست هاشو بيرون كشيد و گفت : 
ـ ولم كن ، تموم اين سالها داشتي باهام بازي مي كردي ؟ من عروسك خيمه شب بازيت بودم ؟ ....
هق هقش اوج گرفت . دستشو روي دهانش گذاشت و سمت پله ها دويد . 
تا نيمه راه سالن دنبال آريانا دويد اما بعد برگشت و در حالي كه صداي گريه هاي آريانا دو و دور تر مي شد ، سمت وحيد رفت . با قدم هاي محكم و مصمم سمتش رفت . وقتي در چند قدمي اش ايستاد چنان سيلي محكمي به گوش وحيد خواباند كه صورتش به راست متمايل شد . وحيد تا به حال سيلي به اين سنگيني اي نخورده بود. باقي سيلي هايي كه تو گوشش خورده در مقابل سيلي نريمان شبيه نوازش بود. 
دوباره سرش رو بالا گرفت و گفت : هر چه قدر دوست داري بزن . 
نريمان با خشم نگاهش كرد ، نمي خواست به زدن او ادامه بده ولي نمي تونست خودش رو آروم كنه . يقه ي وحيد را گرفت و او را محكم به در چسباند و گفت :
ـ تو يه آشغالي ...
ـ تو هم يه دروغ گوي ترسويي ...بهت گفته بودم كه بهش مي گم ...
نريمان يقه ي او را ول كرد ، دندان هايش را روي هم فشرد و گفت : 
ـ گم شو از اينجا بيرون ، نمي خوام ديگه هيچ وقت چشمم تو چشمات بيافته.
ـ من كه بهت فرصت دادم ، خودت اين طوري خواستي ...
صداي فرياد نريمان بالا رفت : 
ـ آريانا تو شرايط روحي خوبي نيست ، تو نبايد چيزي بهش مي گفتي ...
به او كه از خشم مي لرزيد نگاه كرد و گفت : 
ـ پشيمون نيستم كه گفتم . 
ـ تو يه ابلهي وحيد ، يه ابله . فكر كردي با اين كارات همه چيز درست مي شه ؟ سخت در اشتباهي ...اگه يه كم شعور داشتي مي تونستي درست تصميم بگيري ..با اين كارات هيچ چيزي رو حل نمي كني ، بيشتر داري با احساسات آريانا بازي مي كني ...
فريادش بلند تر شد : مي فهمي ؟؟؟!
با نفرت نگاهش كرد آرام نشده بود اما صدايش ملايم تر به گوش مي رسيد: 
ـ تو يه خودخواهي . براي همين منو انتخاب كردي ، دنبال فرصت مي گشتي نه ؟ خوشبختي و خوشحال بودن آريانا بهونه بود نه ؟ مي خواستي من باهاش ازدواج كنم تا تو فرصت پيدا كردي برگ برنده داشته باشي و بتوني دست به هر كاري كه مي خواي بزني ؟
با تجكم گفت : 
ـ تو فكر آريانا نبودي ، فقط فكر خودت بودي نه ؟ چرا ساكتي ؟ لعنتي فكر نكن كه با اين كارا دستت بهش مي رسه ...
وحيد سري تكان داد و گفت : 
ـ خسته ام ، من نيومدم كه بجنگم ...ممكنه خواستن آريانا برام كم ارزش بشه ، چون توان جنگيدن ندارم ، ولي خوشحالم كه وظيفه مو انجام دادم ...
ـ وظيفه ت به هم ريختن زندگي آريانا و شكستن قلبشه ؟ 
وحيد فرياد زد : 
ـ اون نبايد يه عمر با يه خيانت و دروغ زندگي مي كرد ! مي فهمي ؟ تو بايد بهش مي گفتي ....
ـ چرا دوست داري خودت رو گول بزني ؟ 
ـ هيچ خيانتي در كار نيست ، خودت هم مي دوني كه آريانا رو دوست دارم ، حالا اگر يه زماني بدون فكر مي خواستم باهاش ازدواج كنم دليل نمي شه . مهم زندگي حالا و خوشبختي مونه ...همون خوشبختي كه تو بر باد دادي ...
ـ تو عاشقش نيستي ...احساس تو دروغه ...تو حتي سعي داري خودت هم گول بزني ... 
سر نريمان پر شده بود از حرف هايي و فكر هايي كه يك لحظه آرامش نمي گذاشت . حرف زدن با وحيد بي فايده بود . نگاهش كرد و گفت : 
ـ برو بيرون ....
ـ نمي خواي بپذيري كه بهش دروغ گفتي ؟ بهش خيانت كردي ؟ تا كي مي خواستي اونو بازي بدي ؟ ها ....؟!!!تا كي ؟ تو چرا ساكتي ! حرف بزن ...
ـ برو بيرون ...

برچسب ها رمان , رمان خونه ,
ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • آرشیو
    نظرسنجی
    رمان ها را در چه حد میپسندید؟
    آمار سایت
  • کل مطالب : 56
  • کل نظرات : 7
  • افراد آنلاین : 7
  • تعداد اعضا : 92
  • آی پی امروز : 70
  • آی پی دیروز : 98
  • بازدید امروز : 87
  • باردید دیروز : 162
  • گوگل امروز : 10
  • گوگل دیروز : 44
  • بازدید هفته : 422
  • بازدید ماه : 422
  • بازدید سال : 15,795
  • بازدید کلی : 395,843