loading...
رمان خونه
Admin بازدید : 588 شنبه 27 اردیبهشت 1393 نظرات (0)

از ماشين كه پياده شدم همين طور تا سر پله ها پام پيچ خورد . از پله ها كه بالا مي رفتم صداي تق تق پاشنه ي كفشم رفت رو اعصابم . نمي دونم چرا هوس كردم كفش پاشنه بلند اهدايي آرمين رو بپوشم . اصلاً من كي پاشنه دار پوشيدم كه اين پسره رفته همچين كفشي برام خريده . بقيه ي پله ها رو بالا رفتم و خدا رو شكر كردم كه كسي تو راه پله ها نيست كه به فحشم بگيره ، ولي مثل اينكه اشتباه مي كردم . تا سرم رو بلند كردم ديدم راست پود و شاهين با هم از پله ها پايين ميايند . براي راست پود سري تكان دادم و آروم گفتم سلام او هم در جواب برام سر تكون داد . اصلاً هم از ديدن من متعجب نبود . حتماً از طريق شازده ش فهميده من تو اين ساختمون كار مي كنم . دلم خنك شد كه براي شاهين يه چشم غره رفتم و از كنارش رد شدم . قفل رو باز كردم . صبحونه نخورده بودم . رفتم چاي گذاشتم تا خانم دكتر بياد . 
ساعت دوازده شده بود كه يكي اومد كنار ميزم . فكر كردم يكي از بيمار هاست . همون طور كه سرم تو دفترچه ها بود گفتم : 
ـ دفترچه تون رو بگذاريد بريد بنشينيد . 
كه ديدم داره مي خنده . سرم رو گرفتم بالا كه بهش بتوپم ولي اخم هام باز شد ، آرزو بود . باهاش دست دادم و گفتم : خوبي ؟ 
سري تكان داد و گفت : واي چه جدي هستي ها ...خوشم اومد . 
يه صندلي برداشت كنار ميز من گذاشت قبل از اينكه بشينه گفت : 
ـ من برم اول يه سلامي به خانم دكترتون بدم . 
ـ بمون مريض بياد بيرون بعد . 
ـ اوهووووووم . 
رو صندلي نشست و گفتم : حالا چرا اومدي اينجا ؟ 
آرزو در حالي كه گوشه ي شالش رو درست مي كرد گفت : 
ـ هم اومدم محل كارت رو ببينم ، هم اينكه رفته بودم عكس هاي ديشب رو ظاهر كنم.
با هيجان گفتم : راستي ؟ 
ـ آره . 
دست تو كيفش كرد و پاكت عكس ها رو بيرون كشيد . خودش يكي يكي نگاه مي كرد و بعد مي داد من نگاه كنم . 
وقتي مريض اومد بيرون عكس ها رو داد دستم و گفت : بگذار من برم . 
سري تكان دادم و او رفت تو اتاق و در رو بست . من هم مشغول تماشاي عكس ها شدم . عكس هاي دو نفره مون رو كه مي ديدم پي بردم من در مقابل نريمان يه جوجه ام . انگار كنار بچه ش نشسته . از اين فكر خندم گرفت . عكس هاي بعدي رو نگاه كردم . ولي خيلي خوشگل شده بودم ها . تمام لباس هام يه طرف اين لباسي كه نريمان خريده يه طرف . چه قدر شيك و خوشگله . ياد حرف نريمان افتادم كه گفت چند تا عكس براش كنار بگذارم . از عكس هاي تكي مون چند تا برداشتم . نفر بعدي رو كه فرستادم داخل ، آرزو اومد بيرون . مثل اينكه تو همين چند دقيقه با خانم مهرجويي حسابي گرم گرفته بود . دوباره روي صندلي نشست و گفت : 
ـ واي چه خانم با شخصيت و خوبيه . خوشم اومد ازش . 
همون طور كه عكس ها رو نگاه مي كردم گفتم : 
ـ آره ، منم دوستش دارم . 
ـ خوشم اومد ازش ، پسر نداره ؟ 
زدم زير خنده چيزي نگفتم . آرزو سريع فهميد چند تا از عكس ها رو برداشتم . بهم گفت : 
ـ چرا كم شدن ؟ 
ـ چند تا براي من . 
ـ يعني چي ، موقع عكس گرفتن كه ناز مي كردي ، بايد تنبيه شي ، پس بده .
با شوخي اخم كردم و گفتم : برو بابا . 
ـ بيار ببينم كدوم ها رو برداشتي ، براي خودم ظاهر كنم . 
بهش نشون دادم كه زد به بازوم و گفت : 
ـ همه خوشگل ها رو برداشتي ها ....
ـ همه عكس ها رو بگذار خونه ديگه ، براش يه آلبوم مي گيريم . 
ـ نخير . 
با تعجب نگاهش كردم و گفتم : عكس هاي تولد منه ها ، تو مي خواهي چي كارش كني ؟ 
ـ مي خوام ببرم مشهد به بچه هاي دانشگاه نشون بدم . 
ـ چي ؟ نه من دوست ندارم عكس هام رو بقيه ببينن . 
بيني اش را چروك داد و گفت : برو بابا . 
و عكس ها رو تو كيفش برگردوند . منم همون چند تا رو برداشتم و گفتم : حداقل برام بلوتوث كن كه من برم ظاهرش كنم ، داشته باشم . 
ـ باشه بعدا ...
ـ خب پاشو برو كه منم به كارام برسم . 
آرنجش و روي ميز گذاشت به ساعت نگاه كرد و گفت : حوصله ندارم تنهايي برم ، با هم مي ريم ديگه ، چيزي نمونده . 
آخر ساعت كاري ام خانم دكتر داشت مي رفت كه آرزو او را پيش خودش نشاند و عكس هاي تولد منو نشون داد . همه رو هم معرفي كرد اين مامانمه ، اين پدرم ، آريانا رو هم كه مي شناسيد . اين دومادمه ، نامزد آريانا ، اين هم آرمين و خودم ...
طوري با خانم دكتر حرف مي زد من حس كردم چند ساله با هم دوستند . روابط عمومي آرزو خيلي خوب بود . 
خلاصه از خانم مهرجويي دل كند و گذاشت اون بدبخت پاشه و بره . البته قبل رفتن تولدم رو تبريك كرد و چند تا جمله ي قلمه سلمبه تحويلم داد . 
در ها رو قفل كردم و با آرزو سمت خونه رفتيم . 
قبل ناهار رفتم تصميمي كه گرفته بودم رو عملي كنم . دستبند رو از جاش در آوردم. خيلي قشنگ بود ، باز دوست داشتم نگه ش دارم ولي سر آخر دستبند رو تو يه كاغذ پيچيدم و تو سطل آشغال انداختم . 
رفتم غذا بخورم كه ديدم آرزو داره عكس ها رو به مامان اينها نشون مي ده و مي گه :
ـ آره نريمان خوش عكسه ...
لبخندي زدم و نشستم . آرزو نگاهم كرد و بعد رو به مامان گفت : 
ـ آريانا هم خيلي شيك شده بود ، بايد سر جشن عروسي ببينيمش . 
رو تخت نشسته بودم و داشتم عكس ها رو نگاه مي كردم كه نريمان زنگ زد و بهم گفت برم مطبش . آماده شدم ، همون لباس هاي تازه مو پوشيدم ، عكس ها رو هم تو كيفم گذاشتم و رفتم پيشش . 
با آسانسور به طبقه ي دهم رفتم . منشي با ديدنم لبخند زد و سلام گفت . جوابش رو دادم و گفتم : ـ منتظر بشينم ؟ـ نه بريد داخل .لبخندي زدم و رفتم داخل . نريمان داشت قالبگيري مي كرد ، اون دختره ، خانم سحابي كه كنار نريمان ايستاده بود . متوجه ي ورودم شد ، سرش رو بالا گرفت و نگاهم كرد . من براش لبخند زدم ولي اون خيلي خشك و جدي بود . مثل يه مترسك بود . به نريمان اشاره كرد و او هم سرش رو بالا گرفت . در عوض نريمان با ديدنم ، چهره ش شكفت و لبخند زد و گفت :ـ بشين . ـ نشستم و كيفم رو روي پام گذاشتم . يه كم منتظر موندم تا كارش تموم شه . بعد با يه لبخند برگشت و گفت : ـ خوبي ؟ ـ مرسي ، تو خوبي ؟ ـ آره . نگاهي به خانم سحابي انداخت و او رفت بيرون ، نريمان سمت ميزي كه انتهاي اتاق بود ، رفت و با يه جعبه برگشت ، سمتم گرفت و گفت : بفرما . يه جعبه ي سرمه اي جواهر بود . با تعجب نگاه كردم و گفتم : هووووم ؟ لبخندي زد ، صندلي كناري ام رو اشغال كرد و در حالي كه جعبه رو سمتم گرفته بود گفت : كادوي پدرمه .ـ بابت چي ؟ ـ براي تولدت .ابرويي بالا انداختم . متعجب بودم . نمي دونستم بگيرم يا نه . اصلاً از كجا معلوم خودش اين كادو رو گرفته باشه ، چه فكرا ، محاله خودش گرفته باشه . من چه خوش خيالم ، ولي حتي اگر خودش هم خواسته باشه ، جاي شكرش باقيه ...نريمان كه ظاهراً دستش خسته شده بود گفت : ـ نمي خواهي بگيري ؟ لبخند بي روحي زدم و دستم براي گرفتن جعبه پيش رفت . گرفتم و آروم بازش كردم.باورم نمي شدم ، يه سرويس طلا سفيد خيلي قشنگ و ظريف بود . خيلي قشنگ بود همون لحظه دوست داشتم بياندازم و ببينم . نگاهم به دستبند خودم افتاد . هموني كه مامان و بابا برام خريدن . نريمان گفت : چيه خوشت نيومد ؟ من كه تازه فهميدم هيچ عكس العملي نشون ندادم و مات فقط نگاه كردم ، لبخندي زدم و گفتم : ـ خيلي قشنگه ، مگه مي شه خوشم نياد ؟ ـ بابا دوست داشت براي جشنت بياد ، ولي نبود . اين يكي رو ديگه نمي تونستم باور كنم . ولي به روش نياوردم ، نگاهش كردم ، لبخندي زدم و گفتم : ـ چرا چنين چيز گرون قيمتي خريده ؟ فقط از اينكه يادم باشه من خوشحال مي شم .با مهربوني لبخند زد و چيزي نگفت .در جعبه رو بستم ، بعد پاكت عكس ها رو از كيفم در آوردم و با خوشحالي گفتم : ـ منم يه چيز برات دارم .گل از گلش شگفت و گفت : عكس هاي جشنه ؟ ـ آره . عكس ها رو بهش دادم و نگاه كرد ، آخر سر هم دو تا از عكس ها رو انتخاب كرد تا نگه داره ، يكي عكسي بود كه دسته جمعي گرفته بوديم و يكي هم عكس دو نفره ي خودمون كه دستش و روي شونه ام گذاشته و لبخند مي زد . خانم سحابي اومد داخل . نريمان بلند شد و رو به من گفت : ـ حالا پاشو . بهم بر خورد . يعني چي پاشو ؟ خب خودم پا مي شم ديگه ، لازم نبود جلوي اين دختره ي مترسك ...اخم هام رفت تو هم ، جعبه ي جواهر رو با بقيه ي عكس ها گذاشتم تو كيفم و بلند شدم ، كيفم رو گذاشتم رو شونه ام كه نريمان با تعجب نگاهم كرد و گفت : ـ كجا ؟ برو بابا ، حالش خوب نيست . كجا قراره برم ؟ بهش گفتم : ـ مي رم ديگه . اومد جلو ، كيفم رو گرفت ، رو صندلي گذاشت و من رو سمت صندلي هاي معاينه برد و گفت : بشين . با تعجب نگاهش كردم ، گفت : مي خوام دندون هات رو نگاه كنم . بعد چند ثانيه رو صندلي دراز كشيدم ، سحابي چراغ دستگاه رو روشن كرد . نورش افتاد تو چشمم و باعث شد چشامو ببندم . وقتي نيمه باز كردم ، نريمان بالاي سرم بود . گفت : دهنت رو باز كن . با ديدنش كه بالا سرم واستاده بود ، خندم گرفت . نگاهش كردم و آروم دهنم رو باز نگه داشتم ، صندلي رو جلو كشيد ، نشست و آينه رو انداخت تو دهنم . داشت نگاه مي كرد . سحابي هم مثل ازرائيل بالاي سرم مونده بود . نگاهي به نريمان انداختم سري تكون داد . سحابي رفت گوشه ي اتاق تا چيزي بياره . نريمان آينه رو از دهنم بيرون آورد و گفت : ـ خانم اين چه وضع دندونه ؟همون طور كه بالا سرم بود ، نگاهش كردم و گفتم : چشه مگه ؟ ـ دوتا از دندون هات رو پر مي كنم ، يه كم ديگه مي موندبه عصبت مي رسيد .كمي خجالت كشيدم ، نيم خيز شدم و گفتم : ولي من نمي خوام دندون هام رو پر كنم . شونه هامو گرفت ، دوباره منو خوابوند و گفت : ـ چرا ؟ كمي فكر كردم و بعد گفتم : نمي خوام ديگه ....خنديد و گفت : نكنه مي ترسي ؟ آره اين طوري بهتر بود ، اينكه فكر كنه مي ترسم ، گفتم : ـ آره مي ترسم نمي خوام پر كنم . برام چشمكي زد و گفت : قول مي دم ، چيزي نفهمي . از دست سحابي يه چيزي گرفت و رو به من گفت : ـ هر ماه يه بار براي معاينه بيا ، باشه ؟ عجب گيري داده ها . ـ حالا دهنت رو باز كن . دوباره دهنم رو باز كردم . تمام مدتي كه دندنم رو پر مي كرد صداي گوش خراش دستگاه رو تحمل كردم و زل زده بودم بهش . كارش كه تموم شد ، برام لبخندي زد و گفت : پاشو دهنت رو آب بكش . رفتم دهنم رو شستم ، وقتي برگشتم بالا سر يه نفر ديگه بود . برگشت نگاهم كرد . لبخندي زدم او هم لبخند زد و گفت : ـ حالا باز هم مي ترسي ؟ درد داشت ؟ ـ نه ، ممنون . ـ خواهش مي كنم . كمي اين پا و اون پا كردم و گفتم : ـ من برم ؟ ـ آره ، آژانس ، پايين منتظرته ، رسيدي خونه زنگ بزن . با خجالت كيفم رو برداشتم و گفتم : خداحافظ . ديگه آژانس چرا زنگ زده ، برام سري تكان داد . خواستم از سحابي هم خداحافظي كنم ولي به من نگاه نكرد . رفتم بيرون ، با منشي خداحافظي كردم . در عوض اون از جاش پاشد و به گرمي خداحافظي كرد . چه قدر از اين سحابي بدم اومده . ايش ....با آسانسور رفتم پايين . جلوي در يه آژانس منتظرم بود ، در عقب رو باز كردم و نشستم . 
وقتي رسيدم خونه پياده شدم ، جلوي شيشه ي ماشين خم شدم و از كيف پولم كرايه رو در آوردم و سمت راننده گرفتم كه اون يه لبخند زد ، دستشو رو دنده گذاشت و گفت : حساب شده . 
ضايع شدم ، تشكر كردم و سمت خونه رفتم . آرزو در رو برام باز كرد . رفتم داخل . آرزو داشت با مامان چايي مي خورد و حرف مي زد ، من رو كه ديد گفت : 
ـ برنامه ي نريمان چيه ؟ 
با تعجب گفتم : برا چي ؟ 
ـ براي عيد ديگه ....
شانه اي بالا انداختم و گفتم : نمي دونم . 
واي راست مي گفت ها ، پس فردا عيده ، امروز مثل اينكه مامان و آرزو رفته بودند خريد عيد كنند ، من كه لباس هامو خريده بودم ، چيزي كم و كسر نداشتم . با صداي جيغ آرزو به خودم اومدم .
ـ يعنيييييييييي چي ؟ اين چه وضعشه ؟ چه طور از نامزدت خبر نداري ؟ 
خندم گرفت . در حالي كه سمت اتاق مي رفتم گفتم : مي خواست خودش مي گفت ديگه ...
ـ اينها رو تو بايد ازش بپرسي . 
سمت اتاقم رفتم . لباس هامو عوض كردم ، جلوي آينه ايستادم و جعبه ي سرويس رو باز كردم و رو ميز گذاشتم . 
سرم رو خم كرده و داشتم گوشواره رو تو گوشم مي انداختم كه آرزو اومد تو اتاق ...از آينه نگاش مي كردم . با ديدن من تعجب زده همون جا خشكش زد ، بعد چند لحظه اومد سمتم . با دهاني باز به سرويس نگاه كرد و گفت : 
ـ اين ...اينو از كجا آوردي ؟ 
لبخندي زدم ، در حالي كه سرم رو به طرف ديگه كج مي كردم تا دومين گوشواره رو بياندازم ، گفتم : هديه ي تولدمه . 
با ناباوري گفت : نريمان خريده ؟ 
صاف ايستادم و تو آينه به خودم و گوشواره هاي چشمگير نگاه كردم و گفتم : 
ـ نه پدرش ...
جعبه رو برداشت ، در حالي كه با شگفتي نگاه مي كرد گفت : 
ـ بابا اي ول ، تولد من نزديك نيست از اين كادو ها براي خواهر عروس بخرن ؟ 
خنديدم و گفتم : 
ـ دوست داري مي توني استفاده كني ...
نگاهم كرد كه گفتم : جدي مي گم ، جايي داري مي ري مي توني استفاده كني.
گردنم رو گرفت و منو بوسيد . خنديدم . گردني رو از جعبه كه دست اون بود در آوردم و گفتم : اينو برام ببند ببينم چه شكليه ؟ 
با شوق و ذوق دور گردنم گذاشت و بست . نگاهم كرد و گفت : 
ـ اين معركه ست ، خيلي هم قيمتيه ...اي ول پدر شوهر ...خوشم اومد . 
دستبندش رو هم دور دستم بستم و انگشترش رو تو انگشت وسط انداختم . به خودم نگاه كردم . واقعاً زيبا بود . 
آرزو دستم رو كشيد و گفت : بيا بريم به مامان نشون بده . 
اون قدر تند منو با خودش برد كه نزديك بود با صورت بخورم زمين . مامان كلي تعريف و تمجيد كرد . كلي هم به جون باباي نريمان دعا كرد . كلي هم منو نصيحت كرد كه آدم هاي بهتر از اين خانواده نصيب من نمي شدن و گفت كه با نريمان بهتر رفتار كنم .
اي بابا مگه من با نريمان بدم ؟ اتفاقاً خيلي هم دوستش دارم ، من بعد وحيد خيلي بدبين شدم به خاطر همين بعد اون از اينكه احساساتم رو ابراز كنم ، مي ترسم ، مي ترسم كه همه ي اينها يه خواب باشه كه بعد بيدار شدن مثل يه حباب بتركه و نباشه 
آرزو منو تكون داد و گفت : برو زنگ بزن به نريمان . 
آهي كشيدم و گفتم : چرا ؟ 
ـ براي عيد ببينيم چه تصميمي دارن ؛ بهتره كه همه دور هم باشيم . 
ـ باشه ، بعداً . 
ـ الان زنگ بزن . 
ـ گير نده ، الان سركاره . 

***

اون شب آخر سر مامان خودش زنگ زد خونه ي نريمان و خواست كه براي عيد دور هم باشيم ، نريمان هم ما رو دعوت كرد كه بريم خونه شون . البته خونه ي پدر نريمان . ما تا حالا نه خونه ي نريمان نه پدرش نرفته بوديم . خلاصه روز عيد يكي دو ساعت قبل از تحويل سال نو همگي رفتيم سمت خونه ي آقاي ستوده . با تاكسي بابا . من دوباره وسواس گرفتم و كلي وقت صرف آماده شدنم كردم . مي دونم شايد قيافه ام ربطي به قضيه نداشت ، ولي دوست داشتم تا اون جايي كه مي تونم خوب جلوه كنم . چه از نظر ظاهر يا هر چيزي ...هنوز حس مي كردم ته دل پدر نريمان باهام صاف نيست . ولي با اين حال روز عيد خيلي با همگي خوب بود . البته زياد اهل بگو بخند و بزله گو نبود ولي به عنوان يه ميزبان خيلي محترمانه رفتار كرد . دفعه ي اول كه با خانواده م برخورد كرده بود تو خونه مون ، خيلي گرفته بود و انگار به زور تحمل مون مي كرد . نمي دونم شايد براي عيد شايد اينكه ميزبان بود من حس مي كردم تغيير كرده . سعي كردم زياد بهش فكر نكنم . 
با فشرده شدن دستم سرم رو بالا گرفتم . نريمان لبخند عميقي به لب داشت . براش لبخند زدم و سلام گفتم.
جوابم رو داد و حالم رو پرسيد . تازه نگاهم به خونه ي پدرش افتاد . از حياطش قشنگ تر بود ...خونه ي شيك و فوق العاده اي بود . بقيه هم مشغول احوالپرسي با پدر نريمان بودند . به نريمان نگاه كردم و گفتم : 
ـ عيدت مبارك ، به من تبريك نمي گي ؟ 
لبخندي زد و گفت : فعلاً عيد نيومده ، بعداً تبريك مي گم . 
اخم هامو نشونش دادم و او خنديد . 
زن ميانسالي ما رو به اتاق مهمان راهنمايي كرد تا لباس هامون رو اونجا بگذاريم . بعد هم برگشتيم . آرمين تا وقتي تو اتاق بوديم همش مي گفت "واي چه خونه ي محشري " "ماشين پدرش رو ديدي ؟" "خونه ي چند صد متري و ماشين هاي مدل بالا ، چه زندگي اي دارن ." 
رفتيم همه دور هفت سين نشستيم . من داشتم با دقت ميز رو نگاه مي كردم . چه هفت سين با نمكي بود . خيلي خوشگل و فانتزي . نگاهي به ماهي هاي سه دمه قرمز و مشكي داخل تنگ انداختم كه دم مي زدن و شنا مي كردند . لبخند زدم ، متوجه شدم نريمان كنارم نشسته . برگشتم و نگاهش كردم ، نگاهم كرد و لبخند قشنگي زد منم بهش لبخند زدم . نگاهي به تك تك اعضا انداختم ، سر آخر نگاهم به پدر نريمان افتاد . با هم چشم تو چشم شديم . من سريع سرم رو پايين گرفتم . 
يه كمي معذب شدم . آرمين شيريني اي برداشت و گفت : دهنتون رو شيرين كنيد
واي چرا چرت و پرت مي گه ؟ مگه اون ميزبانه ؟ دختري كه كمي با فاصله از ميز ايستاده بود ، با اشاره ي ستوده اومد و ظرف شيريني رو گردوند . 
نزديك هاي سال تحويل بود . يه كم دلشوره و اضطراب داشتم ، نمي دونم بايد چي كنم و چي بگم . 
وقتي توپ صدا خورد و سال تحويل شد من نفسم رو حبس كرده بودم و به بقيه نگاه مي كردم . بالاخره سكوت آقاي ستوده شكست و به همگي سال نو رو تبريك گفت . بعد هم يه كم شلوغ شد ؛ همه به هم تبريك مي گفتن . 
نريمان با من دست داد و با لبخند سال نو رو تبريك گفت . 
منم به زحمت گفتم "ممنون ، سال نو تو هم مبارك"
بعدش رفت با مادرم دست داد و تبريك گفت و پدرم و آرمين رو بوسيد و تبريك گفت . در آخر هم به پدرش رسيد . سال نو رو تبريك گفت ، پدرش اونو بغل كرد و سال نو رو بهش تبريك گفت .
اون قدر صميمي بغلش كرده بود كه من ماتشون شده بودم . پدرش سرش رو بالا گرفت و نگاهش به من افتاد . خودش رو جمع و جور كرد . مامان به من اشاره كرد كه بلند شم برم سال نو رو تبريك بگم . 
با ترديد بلند شدم و آهسته سمتش كه براي بغل كردن نريمان سر پا ايستاده بود ، رفتم . نريمان بهم لبخند زد . نگاهمو ازش گرفتم و سمت پدرش رفتم . سعي كردم صدام رسا باشه ولي چون جلوي اون معذب مي شدم ، صدام آروم مي شد . گفتم :
ـ سال نو تون مبارك ، اميدوارم سال خوبي براتون باشه . 
و با ترديد دستم رو سمتش دراز كردم . واي اگر ضايع مي شدم و باهام دست نمي داد؟ به دستم كه معلق مونده بود نگاهي كردم بعد نگاه سرگردانم رو به او دوختم . او هم داشت به دستم نگاه مي كرد . بابا ويروسي نيستم ، تو رو خدا دست بده . 
گونه هام سرخ شده بود . مي دونستم همه دارن نگام مي كنند . همه ي خانواده ام و نريمان . احساس سرخوردگي مي كردم ، كم مونده بود اشكم در بياد. داشتم دستم رو عقب مي كشيدم كه دستش رو تو دستم گذاشت و محكم و رسمي دست داد . جاي تعجبش اينجا بود كه به نرمي منو به آغوش كشيد . باورم نمي شد . دستش رو پشتم گذاشت و گفت : منم سال نو رو تبريك مي گم ، اميدوارم كنار خانواده ت خوشحال باشي . 
يه قطره اشك از رو گونه ام سر خورد . بغض داشتم ولي نبايد بيشتر از اين اشك مي ريختم . پشتم به بقيه بود . خيلي زود منو از آغوشش جدا كرد ، منم قبلش اشكم رو پاك كردم . نگاهم به نريمان افتاد ، لبخندي زدم و نگامو گرفتم . 
دوباره همه سر جامون نشستيم به آهنگي كه به مناسبت سال نو پخش مي شد گوش داديم . پدر نريمان بلند شد و عيدي هامون رو داد . به هر كدوم مون يه تراول داد . من كه حسابي شرمنده بودم نزديك بود نگيرم و بگم زياده . آرمين چند بار تشكر كرد . بعد هم نوبت نريمان شد . اومد پيشم . نگاهش كردم . يه انگشتر به عنوان عيدي تو انگشتم كرد و جلوي همه منو بوسيد . سرخ شدم ، دوست داشتم آب بشم برم زير زمين . مخصوصاً وقتي سرم رو بالا گرفتم و ديدم پدرم با يه لبخند داره نگامون مي كنه. 
نريمان دوباره سال نو رو تبريك گفت منم همين طور . ولي من هيچي براش عيدي نياورده بودم . كنارم نشست و رو به همه گفت : 
ـ مي خواستم تو اين روز خوب تاريخ عروسي مون رو مشخص كنيم . 
نگاهشو رو همه چرخوند و گفت : البته با اجازه تون . 
سال جديد رو تبريك مي گم . 
ـ منم همين طور . 
ـ چيه ؟ چرا بي حالي ؟ 
ـ هيچي فقط خسته م تازه رسيدم خونه . 
بعد گفتن اين حرف روي مبل نشست و دكمه ي كتش را باز كرد . 
ـ آريانا چه طوره ؟ 
ـ خوبه . 
ـ ازش چه خبرا ؟ 
نريمان بي حوصله نگاهي به ساعت انداخت و گفت : 
ـ گفتم كه خوبه . 
وحيد از سر بالا جواب دادن او عصبي شد و گفت : 
ـ چته ؟ چرا سر سنگين شدي ؟ چند بار هم تماس گرفتم ، پيام گذاشتم ، زنگ نزدي ...چته ؟ چه خبره ؟ 
ـ وحيد من خسته ام ميشه بس كني ؟ 
ـ من بيدار موندم كه تو برسي خونه ، اون وقت مي گي بس كنم ؟ 
ـ ببين آريانا خوبه ، خوشحاله ، همون طور كه مي خواستي احساس خوشبختي مي كنه ، ديگه بس كن ديگه ...مي خواستي مطمئن بشي كه اون زندگي خوبي داشته باشه ، حالا هم همه چيز خوبه ، تاريخ عروسي مون رو هم مشخص كرديم ، پس ديگه حرفي نمي مونه نه ؟ 
ـ كه اين طور ، پس بالاخره عروسي مي كنيد . 
ـ آره . 
ـ خوبه . مي آييد اينجا ديگه ؟
ـ چي ؟ 
ـ تو و آريانا ...
ـ فكرش رو هم نكن . 
ـ مگه قرار نبود سفر بيايي اينجا ؟ 
ـ قرار بود تنهايي بيام . 
وحيد با خواهش گفت : آريانا رو هم بيار . 
ـ بس كن وحيد ...آريانا با من سفر نمي ياد كه . 
ـ اگر بخواهي مياد . 
نريمان عصبي بود . فقط چيزي گفت كه اون كوتاه بياد :
ـ بهش مي گم ببينم چي مي گه . 
ـ خب نمي خواهي هيچ خبري ازش بهم بدي ؟ 
نريمان عصبي دستي به صورتش كشيد و گفت : 
ـ چه خبري آخه ؟ هيچ خبري نيست . امروز دور هم خونه ي بابا بوديم ، به همه هم خوش گذشت . همين . 
وحيد عصبي بود ولي نمي تونست صدايش را نيمه شب بالا ببرد . با حرص گفت :
ـ خيلي خب ، من كه نمي فهمم چته ، ولي مواظبش باش ...خداحافظ . 
قبل از اينكه جواب خداحافظي شو بده ، تماس قطع شد . سرش رو به مبل تكيه داد ، چشمانش را بست و به فكر رفت . اون قدر فكر كرد كه در همان حالت خوابش برد.

برچسب ها رمان , رمان خونه ,
ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • آرشیو
    نظرسنجی
    رمان ها را در چه حد میپسندید؟
    آمار سایت
  • کل مطالب : 56
  • کل نظرات : 7
  • افراد آنلاین : 6
  • تعداد اعضا : 92
  • آی پی امروز : 77
  • آی پی دیروز : 98
  • بازدید امروز : 98
  • باردید دیروز : 162
  • گوگل امروز : 10
  • گوگل دیروز : 44
  • بازدید هفته : 433
  • بازدید ماه : 433
  • بازدید سال : 15,806
  • بازدید کلی : 395,854