loading...
رمان خونه
Admin بازدید : 760 شنبه 27 اردیبهشت 1393 نظرات (0)

آريانا سوار ماشين شد . جواب سلام نريمان رو داد و به رو به رو خيره شده بود . از همون لحظه ي اول رنگش پريده بود و قلبش تند تند مي زد . 
نريمان نيم نگاهي به او انداخت و گفت : 
ـ خب چي شده ؟ 
آريانا برگشت او را نگاه كرد . نگاهش ملتمس و ناراحت بود . نريمان گفت : 
ـ آريانا داري نگرانم مي كني چيزي شده ؟ 
سرش رو پايين انداخت و با من من گفت : 
ـ من ...من ..بايد يه چيزي رو بهت بگم . 
نريمان نفس عميقي كشيد و گفت : خب بگو . 
ولي براي آريانا ، گفتنش سخت بود . انگشتاش زير فشار مشتش پرس زده بود. دهانش خشك شده بود . به زحمت آب دهنش رو فرو داد و گفت : 
ـ درباره ي گذشته م هست . 
نريمان ماشين رو گوشه اي نگه داشت . آريانا سرش رو بالا گرفت ولي با ديدن نگاه او ، دوباره سرش رو پايين افكند و گفت : 
ـ نريمان ...اگر بدوني من ...من ...قبلاً ....
چه قدر گفتنش سخت بود . نريمان اون رو از ترديد گفتن يا نگفتن در آورد . 
ـ قبلاً چي ؟ 
ـ قبلاً يه مدت كوتاهي ...يه شخصي تو زندگيم بود ...
ديگه زبونش بند اومده بود . اون قدر تحت فشار بود كه حس مي كرد دوست داره گريه كنه . نگاه اشك بارش رو به نگاه نريمان دوخت . از اينكه ديد نريمان اخم كرده قطره اشك مرددي كه روي مژه هاش مي لرزيد ، روي صورتش فرو افتاد . 
نريمان سريع پلك هايش رو باز و بسته كرد ، نفس عميقي كشيد و گفت :
ـ يعني چي آريانا ؟ يعني اينكه اين ها رو مي گي چون هنوز به اون شخص فكر مي كني ؟ 
چانه ي آريانا شروع به لرزيدن كرد . براي مهار هق هقي كه مي خواست سر بگيره دستش رو روي دهانش گذاشت . بايد مي گفت . بايد جواب نريمان رو مي داد . چند بار پي در پي نفس عميق كشيد و گفت : 
ـ نه نريمان ...نه اون شخص اصلاً ارزش دوست داشتن رو نداشت ، من ...من حتي ازش متنفر هم هستم ...اين موضوع مال خيلي وقت پيشه .....
نريمان روشو برگردوند ، دستشو روي فرمون گذاشت و گفت : 
ـ پس چرا حالا داري مي گي ؟ 
آريانا اشك هاي مهار نشده اش رو زدود و گفت : 
ـ نريمان باور كن . ...باور كن من تو رو دوست دارم ....اون شخص براي من مرده...حالا كه فكر مي كنم مي بينم يه حس پوچ بود ....خواهش مي كنم نريمان ، باور كن ...فقط ..فقط گفتم چون نمي خواستم نسبت به تو عذاب وجدان داشته باشم ....
با تمنا صداش كرد : نريمان !!!
نريمان آهي كشيد و برگشت . نگاش كرد . به اين فكر مي كرد كه اون هم يه سري حرف هاي نا گفته براي گفتن داره . هر چند كه از احساس خودش مطمئن بود ولي باز از اينكه يه چيز هايي رو از اول پنهون كرده ، گاهي عذابش مي داد . كاش او هم جراتش رو داشت . 
كاملاً مطمئن بود كه عكس العمل آريانا چي مي تونه باشه ...نمي خواست زندگيشون رو خراب كنه . 
دستهاي آريانا رو گرفت . او هنوز اشك مي ريخت . دست هاشو آروم فشرد و گفت :
ـ آريانا ممنون كه گفتي ولي ديگه نمي خوام هيچ وقت در اين باره صحبت كنيم باشه ؟ !!! 
آريانا فقط نگاهش كرد . وقتي لبخند اونو ديد ، نفس راحتي كشيد . نريمان لبخند زد و گفت : 
ـ اشك هاتو پاك كن . 
پيشاپيش عروسي ت مبارك نريمان خان . 
ـ مرسي ، ممنون . 
ـ خوبه مثل غريبه ها باهام حرف مي زني . 
ـ من خسته ام . 
ـ يعني برم پي كارم ديگه . ؟ !!! 
ـ وحيد مي شه شروعش نكني ؟ 
ـ تو چته ؟ 
ـ من دارم زندگيم رو مي كنم اين تويي كه ....
ـ منم چي ؟ مزاحمتم ؟ 
نريمان روي كاناپه نشست و آهي كشيد . وحيد بعد كمي سكوت گفت : 
ـ براي ماه عسل مياييد لندن ؟ 
نريمان بر آشفت و جدي گفت : 
ـ نه ....
ـ چرا ؟؟؟ 
ـ چرا بايد بياييم ؟ مي خوام آريانا رو ببرم رُم . 
ـ نه بيارش اينجا . 
نريمان خونسردي شو از دست داد صدايش كمي بالا رفت و گفت :
ـ وحيد تو اصلاً متوجه ي رفتارت هستي ؟ خجالت نمي كشي ؟ آريانا الان همسر منه ، هيچ دوست ندارم كه بهش فكر كني ...
وحيد هم متقابلاً صدايش رو بالا برد و با تمسخر گفت : 
ـ چي شده كه يه دفعه همسرت شد ؟ 
ـ تو اين چيزها رو نمي فهمي ؟ 
وحيد بلند تر داد زد : 
ـ نه ، نه نمي فهمم ...چه مرگت شده ؟ تا چند وقت پيش كه مي گفتي پشيموني...
ـ خواهش مي كنم ديگه به من زنگ نزن ، از اين بحث هاي بيهوده هم به ميون نيار ...به اندازه ي كافي از دستت عصبي هستم . 
ـ تو از دست من عصبي هستي ؟ من بايد ازت عصبي باشم كه داري بازيم مي دي...
ـ وحيد ديوونه شدي ؟ چه بازي اي ؟ چرا نمي گذاري زندگيم رو بكنيم ؟ تو برو به تعهدات خودت بچسب . من يه روزي گفتم پشيمونم ، ولي اين دليل نمي شه ، مطمئن باش اگر از آريانا خوشم نمي اومد ، هيچ وقت باهاش ازدواج نمي كردم ...
وحيد پوزخندي زد . نريمان كه پشت گوشي صداي گريه ي سام رو مي شنيد گفت : 
ـ برو به اون بچه برس . 
وحيد فرياد زد : خفه شو ...نمي خواد تو گذشته مو تو سرم بكوبي ...نمي خوام نه اين بچه ي لعنتي رو نه مادرش رو ....
نريمان با لحن ملايم تري گفت : وحيد برات متاسفم ، اگر تو سر اشتباهي كه تقصير خودت بوده ، مجبور شدي ازدواج كني اين دليل نمي شه ...تو يه عمره داري با اونها زندگي مي كني ...بايد خانواده تو دوست داشته باشي . 
وحيد ، سام رو كه گوشي رو گرفته و خودش رو آويزون كرده بود ، هل داد . بچه افتاد و بيشتر گريه كرد . 
ـ نريمان براي من شعار نده ...تمام عمرم فنا شد ، مجبورم با كسي زندگي كنم كه دوستش ندارم . 
ـ وحيد يه كم فكر كن ، تقصير كي بود ؟ 
وحيد عصبي فرياد زد . رگ هاي گردنش متورم شده و نمي تونست خودش رو كنترل كنه . 
ـ آره ، من خريت كردم ، اشتباه كردم ، غلط كردم ، يعني هيچ راهي نيست ؟ يه عمر بايد با نفرت زندگي كنم ؟ 
نريمان آهي كشيد و گفت : 
ـ وحيد آروم باش ...حالا چي كار مي خواهي بكني ؟ دلت براي سام نمي سوزه ؟ 
ـ نه ...نه دلم براي سام مي سوزه ، نه سارا ... نه پدرم و نه هيچ كس ديگه ...فقط دلم براي خودم مي سوزه ...
ـ وحيد جان بعداً با هم صحبت مي كنيم ، خواهش مي كنم برو به سام برس . بچه خودش رو كشت ...
ـ به جهنم ، مادرش بياد جمعش كنه . 
ـ ديگه نمي دونم بهت چي بگم . سارا كجاست ؟ 
ـ چه مي دونم كدوم جهنميه ...
ـ اگر يه كم براي زندگيت احترام قائل باشي همه چيز حل مي شه ...
ـ تو كه دلت خوشه ، كدوم زندگي ؟ يه زندگي اجباري ؟ يه بچه ي اجباري ؟ 
ـ اون طفل معصوم چه گناهي داره ؟ 
وحيد پوزخند عصبي اي زد و گفت : اتفاقاً اين تقصير داره ...اگر اين لعنتي نبود...
ـ وحيد خجالت بكش . برو بچه رو آروم كن . 
ـ دلم نمي خواد ...اصلاً بگذار از گريه بميره....
ـ تو ديوونه شدي ...
ـ آره ديوونه شدم . 
ـ زنگ بزن سارا برگرده . 
ـ عمراً . 
ـ تو مثل اينكه اصلاً احساس نداري ...آدميت رو كجا جا گذاشتي ؟ 
ـ تو گذشته م . 
ـ قطع كن ، خودم زنگ مي زنم به سارا . 
وحيد با تاسف نگاهي به سام كه روي زمين نشسته و اشك مي ريخت انداخت بعد هم تماس رو قطع كرد . نگاهي به چشمان خيس و مظلوم سام انداخت ، خم شد و او را بغل كرد . 

***

نريمان ازم خواسته بود از سر كار بيام بيرون . اول دوست نداشتم ، عادت كرده بودم ولي وقتي اومدم بيرون يه نفس راحت كشيدم چون دنبال كارهاي عروسي بوديم و اين ور و اون ور رفتن در كنار كار كردن ديگه داشت داغونم مي كرد . آرزو هم مشهد بود حداقل اگر اون بود مي تونستم رو كمكش حساب كنم . خيلي از كارام رو پيش مي برد ...
بيچاره خانم مهرجويي ، دلم براش تنگ شده . براي اينكه دست تنها نمونه ، يه مدت پيشش مونده بودم تا يكي رو جايگزينم كنه . 
كلي كتاب آشپزي گرفتم ، الان ديگه از پس يه شام و ناهار بر ميام . ولي اول ها خيلي برام خسته كننده بود . آشپزي دوست نداشتم . يه چند باري هم رفتم خونه ي نريمان و چند تا غذاي فانتزي و خوشمزه بهم ياد داد چند تا هم غذاي انگليسي . 
يه شور و شوق خاصي دارم . اصلاً نمي تونم وصفش كنم . اينكه من و نريمان چند وقت ديگه مي ريم سر خونه و زندگي مون . خيلي هيجان دارم . 
عموش برام از انگليس يه لباس عروس قيمتي فرستاد ولي خيلي ساده بود ، نريمان وقتي فهميد كه زياد خوشم نيومده ، گفت كه لباس عروس رو خودمون از همين جا سفارش مي ديم . 
همش به اين فكر مي كنم كه تو عروسي وقتي كنار نريمان قدم مي زنم ، يا اينكه مي رقصم خيلي ازش كوتاه تر نباشم . نمي دونم با اون پاشنه هاي كفشم مي تونم راه برم يا نه . آخه نريمان تو يه چند سانت كوتاه تر مي شد چي مي شد ؟ اووووم شايد هم بهتر بود كه من يه كم بلند تر بودم . 
اصلاً بي خيال ...مهم اينه كه همديگرو دوست داريم . آره مهم همينه . راستش هنوز اون طوري كه مي خوام با پدر نريمان صميمي نيستم . خودش باعث مي شه هنوز هم يه سري حد و مرز هايي بينمون باشه . هر چند كه رابطه مون خيلي خشك و رسميه ولي اشكالي نداره . كلاً باباش همين طوريه ...اصلاً هيچ چيز اشكال نداره ...مهم ترين چيز خود نريمانه . 
هي ...هي باورم نمي شه . يه چيزي كه اين روزها بيشتر عذابم مي ده اينه كه مي خوام از خانواده م جدا بشم . هر وقت بهش فكر مي كنم تو چشام اشك مي شينه و دلم غم مي گيره . 
يه عمر باهاشون زندگي كردم ، حالا اصلاً راحت نيست كه بخوام ازشون جدا بشم . 
تمام پول هايي كه جمع كرده بودم براي چاپ كتابم ، برداشتم و دارم جهزيه مي خرم . هر چي بابا پول براي جهزيه ام جور مي كنه چون به خودش دادم نگرفت ، يه حساب براي مامان باز كردم و ريختم داخلش . دوست دارم جهزيه مو خودم بخرم . هر چند كه خونه ي نريمان چيزي كم و كسر نداره . همه اسباب هاش هم نو بود . كلي با هم فكر كرديم كه چي نياز داريم . من گفتم اسباب هاشو بفروشه و من دوباره بيارم ولي اون قبول نكرد و گفت \" آخه اين چه كاريه ؟ \" آخر سر هم بعد كلي گفتگو به اين نتيجه رسيديم كه من تمام دكور اتاق رو تغيير بدم ، يه دست مبل رو با مبل هايي كه من ميارم عوض كنيم و پرده و اينها ... 
راستش كارهاي عروسي برام خسته كننده بود . نريمان بهم مي گفت \" چه عروس بي ذوقي هستي \"
شايد هم راست مي گفت . من اصلاً براي تالار ديدن و خريد و كارهاي خسته كننده ذوق نداشتم . يكي براي لباس عروس ذوق زده شدم ، يكي هم كه هيجان روز عروسي مون رو دارم . 

***

وحيد دستش رو از جيب كتش در آورد ، با او دست داد و گفت : 
ـ به هر حال بهت تبريك مي گم . 
نريمان به گرمي دست او را فشرد ، لبخندي زد و گفت : 
ـ ممنون ، وحيد مي خوام براي لطفي كه در حقم كردي ازت تشكر كنم . اگر تو آريانا رو بهم معرفي نمي كردي ، شايد هيچ وقت ازدواج نمي كردم . اون دختر خيلي خوبيه.
وحيد سري تكون داد و گفت : 
ـ آره ، تو راست مي گي، منم مي رم به زندگي نكبتيم مي چسبم . 
ـ خواهش مي كنم اين طوري حرف نزن وحيد . 
وحيد آهي كشيد و نريمان گفت : 
ـ سعي كن با سارا خوب باشي ، مي دونم سام رو دوست داري . 
ـ با سارا مشكل دارم . 
ـ ديگه سر چي بحث تون مي شه ؟ 
ـ سر بچه . 
نريمان با تعجب گفت : 
ـ سام ؟ 
وحيد بي تفاوت گفت : 
ـ نه ...يه بچه ي ديگه مي خواد . 
نريمان لبخندي زد و گفت : اين كه ايرادي نداره . 
وحيد بد نگاهش كرد و گفت : 
ـ از نظر من خيلي اشكال داره . سام هم ناخواسته بود . 
ـ اين قدر درباره ي اون بچه كفر نگو . چرا با خودت نياورديش ؟ دلم براش تنگ شده .
ـ خودم هم زود بر مي گردم . 
نريمان سرش رو پايين انداخت و گفت : 
ـ راستش ، براي جشنم ...خيلي دوست دارم كه بيايي ...ولي مي ترسم آريانا ناراحت شه . 
وحيد پوزخند كجي زد و گفت : مهم نيست . 
نريمان آهي كشيد و گفت : 
ـ كي بر مي گردي ؟ 
ـ مي ترسي اينجا بمونم مشكلي پيش بياد ؟ 
ـ نه ، من براي خانواده ت مي گم ، اونها منتظرن . 
ـ من براي سارا بر نمي گردم ، فقط براي سام بر مي گردم . اينجا هم دلخوشي اي ندارم كه بمونم . تو كه ديگه منو رقيب خودت مي دوني ، اون از خواهرم ، اون هم از مادرم كه مثلاً منو بخشيده ولي رفتارش از صد تا نفرين و فحش بدتره ...حتي دلم رو به پدرم هم نمي تونم خوش كنم . اون شخصي بود كه موقعي كه مرتب اون اشتباه شدم ، سرزنشم نكرد ، دليل اصليش هم اين بود كه اون موقع مادرم طردم كرده بود. خودش هم كه رابطه ش با مامانم شكر آب بود ، حس مي كنم اون موقع به من محبت مي كرد و رو اشتباهم پرده مي گذاشت چون دوست داشت من برم طرف خودش و مامان زجر بكشه ...مي بيني ؟ من يه وسيله بودم . 
نريمان شانه هاي او را گرفت ، روي مبل نشاندش و گفت : 
ـ تو الان اصلاً حال و روز خوبي نداري . 
سري تكان داد و گفت : اصلاً . 
بعد نگاهش كرد و گفت : ولي مزاحم تو هم نمي شم ، برو به كارهات برس آقا داماد.
ـ وحيد مي خواهي بري پيش پدرم ، شايد با اون حرف بزني كمي آروم بشي ...
ـ نه ، بهتره اون ندونه كه من ايرانم . 
ـ چرا ؟ 
ـ چون بعد ازم مي خواد كه بيام عروسيت . 
نريمان سري تكان داد و زير لب زمزمه كرد : ممنون . 
صداي تلفن باعث شد نريمان سمتش بره . گوشي رو برداشت . صداي هيجان زده ي آريانا در گوشي پيچيد . 
ـ سلام نريمان . 
آرام جوابش رو داد : سلام خوبي ؟ 
ـ واي نه ...دلشوره دارم . چند ساعت ديگه بايد برم آرايشگاه ، تا حالا درگير بودم ، تو استرس نداري ؟ 
نريمان لبخندي زد و گفت : نه . 
ـ واي ولي من خيلي استرس دارم . 
ـ استرس چي ؟ 
آريانا با گيجي جواب داد : استرس همه چي ...نمي دونم . 
ـ عزيزم نگران نباش . 
ـ چه چيز بهتر بگو ....
ـ چي بگم ؟ 
آريانا با شيطنت گفت : بگو دوستم داري . 
نريمان نگاهي به وحيد انداخت كه داشت نگاهش مي كرد ، روشو برگردوند و آروم گفت : 
ـ دوستت دارم . 
آريانا خوشحال شد و گفت : منم دوستت دارم . 
ـ خب ديگه نگران نيستي ؟ دلشوره نداري ؟ 
ـ الان بهترم ، ولي ممكنه قطع كنم دوباره عود كنه . 
نريمان كمي خنديد و آريانا گفت : 
ـ تو داري چي كار مي كني ؟ ساعت چند مي ري آرايشگاه . 
ـ من آرايشگاه نميرم ، مي خوام شلخته باشم . 
ـ اِِِِِاااااااا نريمان اذيت نكن . 
ـ باشه رسيدم آرايشگاه ، بهت زنگ مي زنم . 
ـ باشه من برم كه صداي همه در اومد . 
ـ برو خداحافظ . 
ـ خداحافظ چيه ؟ زودي مي بينمت . 
نريمان لبخندي زد و گوشي رو گذاشت . وقتي برگشت لبخندش رو جمع و جور كرد وحيد پرسيد : 
ـ كي بود ؟ 
دستي ميان موهايش كشيد و گفت : آريانا . 
وحيد ابرويي بالا انداخت ، سري تكون داد و بلند شد . دستش رو سمت نريمان گرفت و گفت : 
ـ خب مي دونم خيلي كار داري ، من ديگه برم . 
ـ كجا مي ري ؟ پيش مادرت ؟ 
ـ نه مي رم هتل مي مونم . 
نريمان دست او را فشرد و گفت : 
ـ وحيد هيچ وقت فراموشت نمي كنم . بالا ترين خوشبختي زندگي مو مديون تو هستم . 
وحيد لبخند خشك و خالي زد و گفت : 
ـ اين حرف ها مهم نيست ، فقط اميدوارم آريانا همين قدر كه الان خوشبخته ، تا آخر عمرش هم همين طوري بمونه ، مواظبش باش . 
دستش رو از ميان دستان نريمان بيرون كشيد و رفت .

هنوز هم حس هيجان و استرس و كمي ترس دارم . نگاهي به مهمون ها انداختم . به اونها كه نگاهم مي كردند لبخند زدم . مي دونم كه خيلي تغيير كرده بودم ، تو اين لباس رويايي و سفيد با اين آرايش و شينيون ...وقتي تو آينه آرايشگاه خودم رو ديدم نشناختم . طوري صورتم آرايش شده بود كه گونه هامو برجسته نشون مي داد و آرايش چشم هام با اينكه زياد بود ولي دوستش داشتم . خيلي قشنگ شده بود . با خوشحالي به اون لحظه اي فكر مي كردم كه نريمان اومده بود دنبالم و با ديدنم تعريف كرده بود . ياد شوخيش افتادم . \"به به چه عروس خانم خوشگلي ...شما خانم منو نديدي ؟\"
لبخندي رو لبم نشست . نريمان كنار گوشم گفت : به چي مي خندي ؟ 
برگشتم سمتش و گفتم : من كه نمي خندم ، دارم لبخند مي زنم . 
ـ دروغ نگو ، بعداً بايد بهم بگي . 
لبخند زدم و گفتم : باشه . 
بيشتر فاميل هاي ما بودن كه از شهرستان اومده و اقوام پدرم . نريمان اينها زياد فاميل نداشتند . يعني پدرش بعد عروسي با مادرش فقط با عموش در ارتباط بود. عموش از انگليس اومده بود . خيلي خوش اخلاق و بزله گو بود ، بر خلاف پدر شوهرم . اصلاً هم به روي خودش نياورد كه چرا لباس عروسي كه فرستاده رو نپوشيدم!!! الان فاميل هاي من بودن كلي فضولي مي كردند و گوشه كنايه مي زدند . 
آرمين كه حسابي شلوغ كرده بود . از اول جشن تا به حال وسط بود . 
آرزو يه هفته مونده به جشن از مشهد برگشته بود . قبلش هم يه خط در ميون مي اومد تا در جريان كارها باشه و خودش رو هم آماده ي عروسيم كنه . 
به بومي كه عكس مون رو روش گذاشته بودند و كنار جايگاه نشستن مون بود نگاه كردم . تو عكس منو و نريمان سه رخ ايستاده و دست من روي شانه ي كتش بود و پس زمينه اش عكس چشم هاي من بود . 
داشتن آهنگ هايي كه مهمون ها درخواست مي دادن رو اجرا مي كردند . تو مهمون ها نگاهم به شكوفه افتاد . خنده م گرفت . اون قدر اخم كرده بود كه آدم مي ترسيد نگاش كنه . رد نگاشو گرفتم . عجب آدميه ...يعني به خاطر اينكه آرمين داشت با دختر خاله ام مي رقصيد عصبي بود ؟ 
آرمين هميشه با دخترهاي فاميل راحت بود . فكر كنم آخر شب شكوفه حساب آرمين رو برسه . 
خواننده با صداي گيرايش پشت ميكروفون اعلام كرد كه نوبت رقص تانگو هست . موسيقي ملايمي پخش شد . بلند شدم . دامن لباسم رو گرفتم و دست ديگه مو به نريمان دادم و رفتيم وسط . همه صحنه رو براي ما خلوت كرده بودند . 
براي نريمان كه نگاهم مي كرد لبخند زدم . كم كم نور ها خاموش شد . دستش رو دو طرف كمرم گذاشت . منم هر دو تا دستم رو بالا بردم و رو شونه هاش گذاشتم . 

***

نريمان و آريانا به آرامي همراه موسيقي مي رقصيدند و سنگيني نگاه زل زده ي وحيد رو حس نمي كردند . 
وحيد با حسرت نگاهشون مي كرد . لبخند تلخي زد و سر تكون داد . سعي كرد به افكار مزاحمش اجازه ي پيش روي نده . دستش رو از زير كتش تو جيب شلوارش فرو برد . دوباره نگاهشان كرد . به نظرش به جاي نريمان بايد او كت دامادي مي پوشيد ، او مي رقصيد ....دوباره آه كشيد ...كم كم به اين نتيجه مي رسيد كه آريانا يه خاطره ي زودگذر نبوده . داشت پي مي برد كه واقعاً آريانا برايش مهم بود . مي خواست كه بخنده ....
خودش فرصت خوشبخت كردن او را نداشت ، پشيمون نبود كه پاي نريمان رو وسط كشيده بود . 

***

بعد پايان رقص كم كم نور ها روشن شد . ما با صداي سوت و دست سمت جايگاه مون برگشتيم . براي نشستن مجبور شدم دو طرف دامنم رو بگيرم ، آرام نشستم . لبخند زنون به مهمون ها نگاه كردم . يه دفعه لبخندم ماسيد ...
نمي دونستم تصويري كه مي ديدم واقعي بود يا نه توهم زده بودم ....هر چه بود خيلي واضح بود ...انتهاي سالن ، مردي كشيده اندام ، كت و شلوار مشكي به تن ، ناباورانه نگاهش كردم ...شبيه وحيد بود ...اخم هايم تو هم رفت ، مخصوصاً وقتي كه فكر كردم كه اون مرد متوجه نگاهم شد ...اون زاده ي خيالم نبود ...خيلي هم شبيه ش بود ...وحيد بود ؟ ولي با عقل جور در نمياد ...اينجا چي كار مي كنه ؟ 
پيكرش رو از پشت سر مي ديدم كه با عجله سمت در خروجي مي رفت . اون مرد آشنا مي رفت و من دوست داشتم از شك و ترديد تهي باشم . مي خواستم دو طرف دامن لباسم رو بالا بگيرم ، با كفش هاي پاشنه دارم سمت در بدوم ...اون غريبه كه آشنا بود رو صدا كنم ، تا اون برگرده ...خوب نگاهش كنم ، مطمئن بشم كه نيست ...اون وحيد نيست ...تو افكارم همه ي اين كار ها رو انجام دادم . سمتش دويدم ، حتي صدايش كردم ، اون ايستاد و برگشت ، نگاهم كرد . نگاه خشك آن غريبه و چهره ي نا آشنايش بهم ثابت كرد كه وحيد نبود ، از دور شبيه ش بود . 
نريمان دستم رو فشرد و گفت : به چي فكر مي كني ؟ 
سرم رو تكون دادم و گفتم : هيچي . 
آرزو با خوشحالي اومد پيشمون و گفت : 
ـ خب عروس و دوماد خوشگل چيزي كم و كسر نداريد ؟ 
نريمان لبخندي زد و گفت : 
ـ نه ممنون . 
من نگاهي به آرزو كردم و گفتم : 
ـ حواست به مامان هست ديگه . 
سري تكون داد و گفت : 
ـ آره تو ناراحت نباش . 
ـ آخه اون قدر از صبح گريه كرده كه ...
ـ نه الان حالش خوبه . 
بعد رو به نريمان كرد و گفت : 
ـ آخه نمي دونم اين چه نوبري هست ، مامان از صبح داره گريه مي كنه ، بگذار منم عروسي كنم ، ببينيم براي منم اين همه آبغوره مي گيرن ؟ 
تازه به اين فكر افتادم كه آرزو خيلي ازم بزرگتره و اون بايد اول عروس مي شد . مي دونستم پشت اين چهره ي شاد و لبخند ها يه روياهايي خفته ....
باورم نمي شه ، هرگز فكر نمي كردم تو 22 سالگي عروس بشم . 

***

اين هم از اون زندگي مشتركي كه انتظارشو مي كشيدم . هموني كه براش هيجان داشتم و روزهاي آخر تجرد استرسشو داشتم ...
دو سه روزي خونه بوديم تا اينكه نريمان گفت كاراشو درست كرده و مي ريم ماه عسل . ولي تو عمل انجام شده قرار گرفتيم . خونه ي پدر شوهرم بوديم و داشتيم راجع بهش صحبت مي كرديم . 
درواقع پدر شوهرم از قبل برامون بليط گرفته بود . بدون مشورت . بليط به مقصد لندن ...به قيافه ش نمي اومد اهل سورپريز كردن باشه ....
پشت ميز شام نشسته بوديم و پدر شوهرم اين خبر رو داد . نريمان نگاهي به من انداخت بعد مسير نگاشو رو به پدرش چرخوند و گفت : 
ـ ولي پدر من مي خواستم آريانا رو ببرم رُِم . 
ـ رُم رو تو يه فرصت ديگه بريد . من همه چيز رو با عموت هماهنگ كردم ، براتون هتل هم رزرو كرده . 
نريمان دست منو گرفت و گفت : 
ـ تو چي مي گي ؟ 
سري تكون دادم و گفتم : 
ـ فرقي نمي كنه . 
با مهربوني دستم رو فشرد و گفت : 
ـ آريانا اگر تو بگي مسئله اي نيست ...پرواز رو لغو مي كنيم ، مي ريم رُم ...تو كجا رو بيشتر دوست داري . 
نگاهي به پدر شوهرم انداختم ، معلوم بود از دست نريمان كمي عصبي شده . رو به نريمان گفتم : 
ـ من كه نه رُم رفتم نه لندن ، برام فرقي نمي كنه ....
براي اينكه دل پدرشوهرم رو هم به دست بيارم براش لبخندي زدم و گفتم : 
ـ پدر دستتون درد نكنه ، فكر مي كنم لندن بهتر باشه چون هم عموي نريمان اونجاست ، هم اينكه خودش اونجا زندگي مي كرده . 
بدون اينكه لبخند بزنه سري تكان داد و گفت : 
ـ منم همين رو مي گم . حالا براي مسافرت هاي ديگه وقت زياد داريد . 
نريمان نفسش رو با صدا بيرون داد و با نا اميدي به ظرف غذايش خيره شد .
ـ از عموت شنيدم براي ماه عسل داري ميايي اينجا ...ـ اوهوم ...
ـ پس چرا به من گفتي كه نميايي ؟ وقتي بهت گفتم عصبي شدي گفتي نميايي لندن . 
ـ چه فرقي مي كنه حالا ؟ قرار نبود بياييم ؟ پدر برامون بليط گرفته بود . 
ـ خوبه . 
نريمان در حالي كه حس خوبي به اين سفرشون نداشت به فكر رفت . وحيد پرسيد:
ـ دقيقاً چه روزي اينجا هستيد ؟ 
نريمان با حرص جواب داد : 
ـ براي چي مي پرسي ؟ 
ـ نريمان چرا اين طوري جواب مي دي ؟ 
ـ ببين خودت مي دوني ، لازم نيست كه من بهت تذكر بدم . 
ـ من كارتون ندارم كه ، اومدي اينجا يعني نمي خواهي يه سر به من بزني ؟
ـ انتظار نداري كه آريانا رو بلند كنم بيام ديدنت . 
ـ نه ولي خودت مي توني بيايي كه ...
حس مي كرد همه ي حرف هاي وحيد بهونه ست . آهي كشيد و گفت :
ـ فكر نكنم ، نمي تونم آريانا رو تنها بگذارم كه ...
ـ خيلي خب . 
نريمان صداي سارا رو شنيد كه داشت با سام حرف مي زد . 
\"دستت رو بگذار رو دست مامان ....آفرين ...\" 
با تعجب پرسيد : 
ـ سارا و سام اونجا هستند ؟ 
وحيد نگاهي به آن دو كه گوشه اي از سالن روي پاركت نشسته و بازي مي كردند نگاه كرد و گفت : آره . 
ـ رابطه تون چه طوره ؟ 
ـ مثل قبل . فقط سعي مي كنيم كمي پيش سام تظاهر كنيم كه با هم خوبيم .
آريانا با سر و صدا از اتاق خارج شد . نريمان كجايي ؟ از پله ها پايين مي اومد . نريمان پشت به او بود . تماس رو قطع كرد و برگشت . آريانا نيمچه اخمي كرد و گفت : 
ـ با كي حرف مي زدي ؟ 
نريمان ابرويي بالا انداخت و گفت : اووووووووم ؟ 
آريانا در يك قدمي اش ايستاد و گفت : 
ـ يالا سريع ...خودم ديدم حرف مي زدي . 
نريمان دستش رو دور گردن او انداخت و سمت خودش كشيد . آريانا تو چشم هاش نگاه كرد و گفت : 
ـ بايد جواب بدي ...كي بود ؟ 
نريمان خنديد و گفت : خيلي دوست دارم ببينم تو پيش خودت چي فكر مي كني ؟
ـ من هيچ فكري نمي كنم ، كي بود ؟ 
صورتش رو به صورت آريانا چسبوند و گفت : از لندن بود . 
آريانا خودش رو از او جدا كرد و با شك و ترديد تك تك اعضاي صورتش رو كاويد . نريمان از طرز نگاه او خنده اش گرفت و گفت : مي خواهي شماره رو چك كني ؟ از لندن بود.
ـ نه نمي خواد . 
دستان او را گرفت و گفت : حالا اعتراف كن كه راجع بهم چي فكر كردي ؟ 
آريانا با لبخند نگاهش رو گرفت به پنجره دوخت و گفت : بيا بالا كارت دارم . 
نريمان نشست ، او را هم روي پايش نشاند ، دستش رو دور شكم او حلقه زد و گفت: 
ـ چي كارم داري ؟ 
ـ بيا كمكم كن ، من ديگه نمي دونم چي بردارم ، اصلاً چند روز مي مونيم ؟ 
ـ هر چه قدر كه تو دوست داشته باشي ...

***

تو فرودگاه بوديم . هيجان زده بودم ، تا به حال هواپيما سوار نشدم . حتي نمي دونستم از پرواز مي ترسم يا نه . خونه ي پدر شوهرمون رفته بوديم و خداحافظي كرديم . ديگه براي بدرقه مون تا فرودگاه نيومدن . ولي خانواده ي خودم اومدن . آرزو كه برگشته بود مشهد ولي پدر و مادرم و آرمين اومده بودند . شكوفه هم دنبال سر آرمين راه افتاده بود . 
شكوفه با حسادت به من نگاه مي كرد . مي دونستم كه دوست داشت جاي من باشه ...اون هميشه آرزوي سفر به خارج از كشور رو داشت . سعي كردم نگاهم زياد با نگاه خشمگينش تلاقي نكنه . 
كلي مامان سفارش كرد ، خداحافظي هاي طولاني تا زماني كه شماره ي پروازمون رو اعلام كردند ادامه داشت . 
فقط شكوفه بود كه به سردي با من دست داد و بدون روبوسي خداحافظي كرد .
نريمان دستم رو گرفت و گفت : بريم . 
براي همه دست تكون دادم و راه افتادم . نريمان نگاهم كرد و گفت : 
ـ دستت چرا يخه ؟ 
شانه اي بالا انداختم . 
بالاخره نمردم و پرواز رو هم تجربه كردم . موقع بستن كمربندها دستم مي لرزيد..تازه فهميدم مي ترسم ، نريمان برام كمربند رو بست . 
وقتي اعلام شد كه هواپيما از زمين بلند مي شه دست نريمان رو گرفتم . اون دستم رو گرفت و باهام حرف زد ولي با اين حال متوجه ي بلند شدن هواپيما از زمين شدم .
مثل حس اين بود كه آسانسور هاي قديمي رو سوار مي شدي ...وقتي مي خواست بالا بره ، قلب آدم هم بالا مي اومد ...البته خيلي وحشتناك تر از سوار شدن آسانسور بود . اول يه سري افكار مثل سقوط هواپيما و مردن من و نريمان ذهنم رو آزار مي داد ولي يه كم كه از پرواز گذشت همه چي عادي شد . 
نريمان از مهمان دار برام درخواست آب كرد . اون هم با خوشرويي سري تكان داد و رفت و برايم آب آورد . 
يه كم كه گذشت ديگه نمي ترسيدم ، برعكس حس مي كردم خيلي هم خوش مي گذره . ولي باز دستم رو از دست نريمان بيرون نكشيدم . 
با لبخند نگاهم كرد و گفت : دستت ديگه سرد نيست ، خوبي ؟ 
ـ آره ، خوبم . 

***

تو فرودگاه بوديم . من با تعجب و شگفتي اطرافم رو نگاه مي كردم . مثل يه دنياي جديد و متفاوت بود . نريمان رو به من گفت : ـ بريم ، عموم نمياد استقبال . ـ اوووووم . چرا ؟!!! ـ الان ساعت كاريشه ، ما مي ريم هتل بعداً به ديدنش مي ريم . ـ باشه ، خوبه .چمدون به دست از فرودگاه خارج شديم ، نريمان با راننده تاكسي صحبت كرد . برام جالب بود كه انگليسي حرف مي زد . حيف كه خودم اون قدر زبانم خوب نبود كه بتونم با لهجه حرف زدنش رو بفهمم ...ولي چيزي كه حدس زدم اين بود كه مسير رو گفته باشه . رو به من گفت : برو بشين . در صندلي عقب جاي گرفتم . راننده پياده شد ، چمدون هامون رو به صندوق عقب منتقل كرد و در همان حال يه چيزي از نريمان كه هنوز سوار نشده بود ، پرسيد .نريمان جوابش رو داد و رفت جلو نشست . راننده هم سوار شد و ماشين رو راه انداخت . نريمان برگشت بهم لبخند زد و گفت : ـ خسته اي ؟ من بيشتر از خستگي پرواز يه حس گنگي داشتم حس يه بچه كه يه جاي غريبه مي ره . سري تكان دادم و گفتم : نه خسته نيستم . ـ الان مي رسيم هتل ، استراحت مي كني . دوباره برگشت و به حالت اولش نشست . من از پنجره به بيرون نگاه مي كردم به كوچه و خيابون ها به آدم هاي متفاوت از نظر ظاهري....با خودم فكر مي كردم اگر اينجا گم بشم بايد چي كار كنم ؟ آخه چرا بايد گم بشم ؟ هرجا برم با نريمانم ...ولي وقتي مي ريم بيرون بايد حواسم باشه ....بعد مدتي تو راه بودن ، تاكسي جلوي هتل شيكي كه همان بر خيابان بود نگه داشت. كسل شدم از اينكه مردمي به زبان من حرف نمي زدند ، حتي نريمان . چند جمله ي كوتاه گفت ، از بين كلمات آشنايي كه شنيدم فهميدم از راننده تشكر كرد ، بعد هم كرايه رو پرداخت ....پول ها رو تو همون ايران تبديل كرده بود . پياده شد ، در رو برام باز كرد و با لبخند گفت : چرا پياده نمي شي ؟ من دستپاچه پياده شدم . راننده چمدون ها رو پايين گذاشته بود . نريمان دسته ي چمدون ها رو گرفت و با هم سمت هتل كه نماي سنگ مشكي داشت و خيلي هم بلند بود رفتيم . همه ي اطرافم و اطرافيانم برام جديد بودند . نريمان سمت پيشخوان رفت با مردي كه كت و شلوار مشكي پوشيده و كراوات زده بود حرف زد . بين حرف هايش اسم عموش رو شنيدم . مرد لبخند زنان سري تكان داد . من كه متوجه ي حرف هاشون نمي شدم بيشتر به اطرافم نگاه مي كردم ...به لابي ، فرش هاي قرمزي كه تا در آسانسور ادامه داشت . نريمان بهم اشاره كرد كه بريم . پشت سر پسري كه چمدون هامون رو مي برد ، رفتيم . وارد آسانسور شديم ، بعد هم تو يه راهروي نسبتاً عريض راه افتاديم . تو راهرو ها هم وسطش فرش هاي قرمز پهن بود و گوشه هاي راهرو خالي از فرش بود و سنگ فرش هاي مشكي برق مي زد . بالاخره پشت در يكي از اتاق ها ايستاديم . نگاهم به در طوسي رنگ بود . به شماره ي طلايي رنگ در نگاه كردم . شماره ي اتاقمون 218 بود . پسر كليدي در آورد ، در رو برامون باز كرد . اول ما وارد شديم و بعد خودش چمدونم رو داخل آورد . دو كلوم مختصر و مفيد به نريمان گفت و اتاق رو ترك كرد . من كيف به دست وسط اتاق ايستاده بودم و نگامو اطراف مي گردندم

يه اتاق بزرگ و شيك بود . نگام به تخت خواب سقف داري افتاد كه تا به حال فقط تو فيلم ها ديده بودم . از بالاي تخت حرير هايي آويزون بود كه خيلي رويايي به نظر مي رسيد . مبل ها رو پشت به پنجره به صورت هلال شكل پيچيده بودند . يه مبل سه نفره و يه مبل يك نفره كه فرم خودشون هم هلال دار بود و كنار هم يه نيم دايره رو تشكيل داده بودند ، يه ميز گرد و كوتاه مقابل مبل ها بود ...پرده ها از حرير سفيد بود. كل اتاق شيك و قشنگ بود و از تميزي برق مي زد . انتهاي سالن دو تا در بود ، يه در هم كنارشون كه درش شيشه اي بود و من تراس كوچكش رو مي تونستم ببينم .دوباره نگاهم به تخت افتاد . خواستم برم از نزديك نگاه كنم . رفتم دستم رو سمت حرير هاش دراز كردم كه يه دفعه نريمان منو بغل كرد و دو نفري افتاديم رو تخت . من كه دستم زير كيفم مچاله شده بود گفتم : ـ آااااااااخ له شدم . اون منو غلتي داد و من كبفم رو ول كردم . گفتم : چرا همچين مي كني ؟ اون كه خنده اش بند آمده بود گفت : استراحت كنيم ديگه عزيزم ...چيني به بيني ام دادم و گفتم : راست مي گي ؟ اين طوري استراحت مي كنن ؟صورتم رو به صورت خودش چسبوند و گفت : ـ پس چه طوري استراحت مي كنند ؟ دستم رو بهش نشون دادم و گفتم : ـ داغونم كردي ، پيچ خورد . با لبخند دستم رو گرفت ، گفت : ـ آخ آخ ببخشيد . بعد مچ دستم رو بوس داد و گفت : خوب شد ؟ صدام رو نازك كردم و گفتم : آره بهتر شد .

***

ـ حالا چي كار مي كنيم ؟ كنار پنجره رفت نگاهي به بيرون انداخت و گفت : هيچي مي ريم بيرون ديگه . من با نارضايتي گفتم : داره بارون مياد . ـ اشكال نداره ، يه جاهايي مي ريم كه سقف داشته باشه . ـ اوهوم ...كي ديدن عموت مي ريم ؟ ـ خيلي براي ديدن عموم عجله داري ها ...ـ خب درست نيست ، اومديم اينجا بايد بهش سر بزنيم ديگه ...ـ درسته ، قراره زنگ بزنه ، منتظر تماسشم . سري به علامت باشه تكان دادم و گفتم : ـ پس حاضر بشيم ؟ ـ آره . تازه از حموم اومده بودم نشستم جلوي آينه تا يه فكري براي موهام كنم . رو صندلي بدون تكيه گاه نشستم و به خودم تو آينه نگاه كردم . نريمان پشت سرم ايستاده بود . تو آينه نگاهش كردم خندم گرفت . برام چشمك زد . منم با يه لبخند براش چشمك زدم . جلوتر اومد ، شونه هامو ماساژ داد و گفت : زيادي به خودت نرس . سرم رو بالا گرفتم و گفتم : ـ چرا ؟ !!! چيزي نگفت . فقط لبخند زد . شونه هام رو شل كردم و گفتم : ـ حوصله ي موهام رو ندارم . داشتم به اين فكر مي كردم كه بايد شال و اينها هم بگذارم يا نه ؟ داشتم تصميم مي گرفتم اگر شال مي گذاشتم نيازي نبود به پشت موهام برسم . موهام هنوز نمناك بود . بي حوصله حوله رو روي موهام چنگ زدم و گفتم : ـ حوصله ي موهام رو ندارم . خنديد و گفت : اين رو يه بار گفتي . ـ خب چرا مي خندي ؟ حوصله ندارم ديگه ...حوله رو از روي سرم برداشت و گفت : موهاي به اين قشنگي ، دلت مياد ؟ با لذت دستش رو ميان موهام كشيد . از تو آينه با يه لبخند كج نگاش كردم و گفتم : ـ حاضرم موهام رو با موهاي تو عوض كنم ها ، واي چه خوب مي شد . خنديد و شونه رو برداشت . آروم آروم شروع كرد به شونه كردن موهام . يه حس لذت بخشي به من دست مي داد . دوست داشتم تا صبح بنشيم و اون موهامو شونه كنه. با ملايمت به كارش ادامه داد . گفتم : ـ نمي خواد ، پشتش رو درست كني ، زير شال مي مونه . اخم بانمكي تحويلم داد و گفت : مگه مي خواي شال بگذاري ؟ با گيجي گفتم : خب ...آره ...يعني شايد ...نمي دونم .نريمان خنديد و گفت : آخر سر چي شد ؟ راستش خودم هم دوست نداشتم شال بگذارم مي خواستم ببينم چه حس و حاليه. نريمان ترديد هام رو از بين برد ـ نمي خواد شال بگذاري ، فقط ممكنه از حموم هم اومدي سرما بخوري ، يه كلاه با خودت بيار . تعجب گفتم : كلاهم كجا بود ؟ كمي فكر كرد بعد با مهربوني نگام كرد و گفت : مي خريم . سري تكون دادم . حالا كه قرار نبود شال بگذارم ، دوست داشتم موهام صاف باشه ، ولي بعد حموم تاب خورده بود . به نريمان گفتم : بمون اتو بكشم ...ـ مي خواهيم بريم بيرون ، دير مي شه . ـ نه زياد طول نمي كشه ، اين طوري موهام پر مي گيره . مانع بلند شدنم شد و گفت : نه همين طوري قشنگه . ـ مي دوني كه من دوست ندارم موهامو . لبخند زد و مصرانه گفت : ولي من دوست دارم . با اخم گفتم : بيرون بارونه ، موهام پر مي گيره . ـ الان يه كاري مي كنم . با دقت به موهام واكس مو زد و گفت : ببين چه قدر خوشگل شدي ، اين طوري هم موهات حالتش عوض نمي شه . ـ ولي واكس زدي بيشتر موج گرفت . لبخند زد و گفت : قشنگه . بلند شدم و گفتم : تو هم كه فقط نظر خودت رو مي دي ...خنديد ، منو كه سمت كمد مي رفتم ، به سمت خودش كشيد و گفت : ـ من چيزي كه قشنگ نباشه رو الكي نمي گم . سري تكان دادم و گفتم : ـ باشه ، بريم . ـ اول لبخند بزن . هيچ واكنشي نشون ندادم كه انگشت هاشو دو طرف لبم قرار داد و به سمت بيرون كشيد . گفت :ـ لبخند بزن اين طوري . خنديدم و گفتم : نكن نريمان ، لبام كش اومد . بغلم كرد و با شيطنت گفت : لبخند بزن وگرنه نميريم بيرون ، باز هم مي شينيم ، استراحت مي كنيم ....خنديدم و گفتم : ديگه استراحت بسه ، بريم بيرون .

 

وقتي از هتل اومديم بيرون ، اول به يه فروشگاه رفتيم و برام يه كلاه بافتني خوشگل به رنگ قهوه اي برام خريد . منم كه احساسسرما مي كردم كلاه رو گذاشتم رو سرم ، نريمان بهم لبخند زد و با مهربوني گفت : خيلي بهت مياد . 
من در مقابل همه ي محبت هاي نريمان لبخند مي زدم . 
ـ مرسي ... 
اول يه تاكسي گرفت تا كمي تو شهر چرخ بزنيم . كنار من پشت نشسته بود و با هم حرف مي زديم . و جاهاي مختلف رو كه مي شناخت يا خاطره داشت به من نشون مي داد . بهم گفت كه به حال فرصت همه جا رو مي گرديم به خاطر همين تو روز اول فقط به موزه ي مادام توسو رفتيم . 
ديدن از موزه خيلي برام جالب بود . موزه پر بود از مجسمه هاي مومي ....به نظر خيلي طبيعي مي اومدن ...در كنار نريمان تو موزه قدم مي زدم و با دقت به مجسمه هاي مومي نگاه مي كردم . 
ازش پرسيدم :
ـ تو قبلاً هم به اين موزه اومده بودي ؟ 
ـ آره . 
ـ حوصله ت سر نره ...
ـ نه ، من خيلي وقت ها براي بازديد مي اومدم اينجا .نترس تكراري نشده برام...
سري تكان دادم و به مجسمه ها نگاه كردم . پر بود از مجسمه هاي آدم هاي معروف و مشهور ...البته من بعضي هاشون رو اصلاً نميشناختم . 
برام خيلي جالب بود مجسمه ي افراد مشهور هاليوود و باليوود هم راه به راه ديده مي شد . 
به نريمان پيشنهاد دادم كه عكس بگيريم . اون هم قبول كرد . خيلي عكس ها با نمك افتاد . كنار مجسمه ها مي موندم و نريمان ازم عكس مي گرفت . تو عكس آدم فكر مي كرد واقعاً كنار شخصيت ها ايستاده و عكس يادگاري انداخته . 
من تقريباً با همه ي مجسمه هايي كه خوشم اومد عكس انداختم . نريمان كنار مجسمه ي گاندي ايستاد و من ازش عكس گرفتم . 
بهش اعتراض كردم كه دو نفري عكس بگيريم اون هم با لبخند چشمي گفت و يه پسر مو بور رو صدا زد باهاش دست داد و به انگليسي ازش خواست كه ازمون عكس بگيره . پسره خوش اخلاق به نظر مي رسيد . با يه لبخند و با رضايت دوربين رو گرفت 
من و نريمان كنار مجسمه ي ملكه اليزابت ايستاديم و پسر كمي خم شد ، تو چشمي دوربين نگاه كرد و بعد دوربين فلش زد . 
هم همون لحظات پر خاطره بود هم مي تونستيم با اون عكس ها هر وقت كه خواستيم خاطره هامون رو زنده كنيم . 
نريمان از پسر تشكر كرد و دوربين رو گرفت . منم به نشانه ي تشكر سري براي پسر تكان دادم و همراه نريمان راه افتادم . نريمان به شونه ي من زد . برگشتم نگاهش كردم ، گفت : 
ـ با مجسمه ي هيتلر نمي خواهي عكس بياندازي ؟ 
چشمم كه به مجسمه ي هيتلر افتاد براش چشم غره رفتم و گفتم : 
ـ نه اين وحشتناكه ، دوستش ندارم . 
نريمان از حرفم خنديد و راه افتاديم . آن قدر گشتيم كه صداي اعتراض من بلند شد:
ـ نريمان بسه ، بريم . 
ـ خسته شدي ؟ 
ـ هم خسته شدم هم گرسنمه . 
ـ باشه بريم . 
از موزه خارج شديم . نماي گنبدي شكل موزه تو شب قشنگ تر بود . جلوي موزه هم عكس گرفتيم و بعد دوباره تاكسي گرفت تا به رستوران بريم . 
تو يه رستوران كوچيك كه سبك سنتي داشت شام خورديم ، غذام يه كم تند بود . نريمان لبخندي زد و گفت : 
ـ نمي توني بخوري ؟ 
ـ مي تونم . 
ـ اگر عادت نداري ، نخور ، بعد تا صبح نمي توني بخوابي ها ...يه چيز ديگه برات سفارش مي دم ...
غذاش خوشمزه بود . سري تكان دادم و گفتم :
ـ نه زياد تند نيست .

ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • آرشیو
    نظرسنجی
    رمان ها را در چه حد میپسندید؟
    آمار سایت
  • کل مطالب : 56
  • کل نظرات : 7
  • افراد آنلاین : 7
  • تعداد اعضا : 92
  • آی پی امروز : 61
  • آی پی دیروز : 98
  • بازدید امروز : 77
  • باردید دیروز : 162
  • گوگل امروز : 10
  • گوگل دیروز : 44
  • بازدید هفته : 412
  • بازدید ماه : 412
  • بازدید سال : 15,785
  • بازدید کلی : 395,833