loading...
رمان خونه
Admin بازدید : 1114 یکشنبه 21 اردیبهشت 1393 نظرات (0)

قسمت اول

خلاصه :

 

احساس مثل پيچك مي مونه ، هر چه قدر مانعش شي باز رشد مي كنه و روي ديوار قلب بالا مي ره ...
داستان درباره ي دختري به نام آرياناست كه پسري به نام وحيد از دوستش (نريمان) مي خواد با آريانا ازدواج كنه و خودش مي ره لندن و ...

Admin بازدید : 17585 شنبه 23 فروردین 1393 نظرات (0)

قسمت اول در ادامه مطلب

خلاصه :

رادین و رایکا برادر های ناتنی هستند . رایکا در فرودگاه جذب دختر زیبایی به نام آرنیکا می شه . اما اون قدر فرصت نداره که فراموشش کنه چون دوباره پای آرنیکا تو زندگیش باز می شه ، از طرفی رادین که حس تنهایی و شکست می کرد خیلی اتفاقی با دختری به نام لینا آشنا می شه و کم کم وارد یک رابطه ی عاطفی می شه و ...

 

Admin بازدید : 253 شنبه 23 فروردین 1393 نظرات (0)

این هم قسمت اخر این رمان

امیدوارم خوشتون اومده باشه

نام : نبرد با شیاطین 10 ( دلاوران جهنم )

قالب کتاب : pdf

دالنود در ادامه مطلب

Admin بازدید : 1779 دوشنبه 14 بهمن 1392 نظرات (0)

زانو هام سست شد دهانم باز مانده بود و به یک جفت چشم آشنا نگاه می کردم. و هر چه بیشتر در آن ها دقت می کردم آشنا تر به نظر می رسیدند. چشمان خاکستری رنگ...

قد بلندی داشت خیلی درشت تر از سام ضعیف و لاغر مردنی بود. حدودا بیست و پنج ساله می زد. مو هاش مثل سام مجعد بود و مشکی اما براق تر. پوستش مثل سام رنگ پریده و بیمار نبود اما تمام اجزای صورتش مثل او بود. بینی کوچک و دخترانه، لب های بی رنگ و متوسط، مژگان بلند سیاه...

_سام...

مرد با تعجب سری تکان داد و گفت:

فکر نمی کردم اسم من رو بدونید. شما باید ثنا باشید...................

Admin بازدید : 1384 دوشنبه 14 بهمن 1392 نظرات (1)

ساعت پنج بعد ازظهر بود و من هنوز روی تخت دراز کشیده بودم. پاهام به سرمای یخ بود و دست هام بی حس. کمرم از شدت درد لمس شده بود و سرم گه گاهی به دوران می افتاد. سرم رو به سمت تنگ شکسته و ماهی قرمز چرخاندم. بوی بد ماهی خام، بوی نا و گرد و خاک و بوی... خون. همه و همه اشک رو به چشم های خسته م هدیه می کرد. ای کاش این چشم ها بسته می شدند و بسته می ماندند.............

Admin بازدید : 1412 دوشنبه 14 بهمن 1392 نظرات (1)

نگاهم روی چهره ی شاد و شنگول سامان می چرخید. گفتم:

-مثل این که خیلی خوش حالی خواهرتو شوهر دادی‏!‏

سامان گفت:

چی؟ نمی شنوم‏!‏

صدای موزیکی که پخش می شد خیلی بلند بود‏!‏ دوباره جمله م رو با صدای بلند تر تکرار کردم. سامان بهم نزدیک تر شد و گفت:

 

اون که آره ولی خوب بیشتر از این خوش حالم که این شوهر کرد راه برای منم باز شد. آخه مامان می گفت تا ستاره شوهر نکنه نمی ذارم تو ازدواج کنی‏!‏‏!‏...............

Admin بازدید : 1243 دوشنبه 14 بهمن 1392 نظرات (0)

گفتم الآنه که اشکان مسخره م کنه اما بی تفاوت گفت:

آره معلومه که چقدر خوندی‏!‏... صبح ساعت چند امتحان داری؟

گوشه ی لبم رو جویدم و جواب دادم:

ده و نیم.

-خوبه پس می شینی کامل همه ی درسو می خونی فردا قبل از این که برم شرکت ازت می پرسم. بعدشم میام می برمت امتحان بدی. ثنا حق نداری تنها بریا‏!‏ فهمیدی؟

سری تکان دادم خودش هم رفت تا تخت بخوابه. غمباد گرفتم و با نارارحتی به رفتنش نگاه کردم . خوش به حالش خودم خیلی خوابم می اومد برعکس همیشه. مخصوصا این که حمام هم رفته بودم. با افسردگی نگاهی به کتاب عربی انداختم و ناچارا مشغول خواندن شدم.............

Admin بازدید : 1225 دوشنبه 14 بهمن 1392 نظرات (0)

روی بخار ملایم پنجره ی اتاقم با انگشت می کشیدم.تاریکی شب بهم آرامش می داد.خیلی دلم می خواست در باغ قدم بزنم اما هوای اواسط مهرماه به طور عجیبی سرد و سوزان بود.پاهام رو در آغوش گرفتم و از بین قرص های رنگی قرص خواب آورم رو خوردم.سرم رو به دیوار تکیه دادم و دوباره به بیرون خیره شدم.................

Admin بازدید : 1342 دوشنبه 14 بهمن 1392 نظرات (0)

روی تاب زنگ زده نشستم و شروع کردم پا هام رو تکان دادن.باغ تقریبا منظره ی زیبایی نداشت.پیدا بود مدت زیادی کسی به آنجا رسیدگی نکرده.گذشته از این حرف ها دلم خیلی گرفته بود.از اخلاق گند مهیار دل گیر بودم.تصویر من از عشق چیزی غیر از این ها بود.تصویر دعوا،تند خویی،قهر و شکستن دل یکدیگر...همه ی این ها بین من و مهیار بود و در ذهن من نبود.حالا مطمئن بودم مشکلی در زندگی مهیار وجود داره اما...چه مشکلی رو نمی دونم‏‏!‏...

-به به ثنا خانوم‏!هنوز نیومده دل این مهیارو بردی ها‏!‏.................

Admin بازدید : 1143 دوشنبه 14 بهمن 1392 نظرات (0)

تازه متوجه حلقه زرد دور چشم های قشنگ خاکستری رنگش شدم‏!نگاهش مات و مریض بود.با نگرانی دستم رو روی لپش گذاشتم..‏!.هه‏!لپ‏!کدم لپ؟‏!یک تکه استخوان ظریف بود...

-چی شده سام؟حالت بده داداشی؟

-سرم خیلی درد می کنه...

یاد سر درد خودم افتادم:

اشکالی نداره عزیز دلم.منم سرم درد میکنه.از این چیز میزا که نخوردی؟نکنه از این لواشک آلبالو ها خوردی حالت بد شده؟شایدم آب و هوای این جا بهت نساخته............

Admin بازدید : 2761 دوشنبه 14 بهمن 1392 نظرات (0)

خلاصه رمان زندگی واقعی:

داستان در باره ی دختری به اسم ثناست.و به علت این که والدین ش هفت سال پیش ترکش کردند،تنها با مادربزرگش زندگی می کنه.به همین دلیل همه بهش به چشم یک سربار نگاه می کنند.طبق اتفاق وحشتناکی که برای ثنا می افته ،مجبور می شه پیش خانواده ی پدریش در تهران بره.و این در حالیه که بیش تر از قبل به چشم یک سربار بهش نگاه می کنند......

تعداد صفحات : 2

اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • آرشیو
    نظرسنجی
    رمان ها را در چه حد میپسندید؟
    آمار سایت
  • کل مطالب : 56
  • کل نظرات : 7
  • افراد آنلاین : 5
  • تعداد اعضا : 92
  • آی پی امروز : 47
  • آی پی دیروز : 98
  • بازدید امروز : 63
  • باردید دیروز : 162
  • گوگل امروز : 9
  • گوگل دیروز : 44
  • بازدید هفته : 398
  • بازدید ماه : 398
  • بازدید سال : 15,771
  • بازدید کلی : 395,819