loading...
رمان خونه
Admin بازدید : 7726 یکشنبه 13 بهمن 1392 نظرات (0)

تو خونه روی مبل دراز کشیده بودم..هما هم کنارم کانال عوض میکرد...داشتم به شهاب فکر میکردم..خیلی دوسش داشتم..کاشکی میشد بعد از پایان این اتفاقات بازم مال من باشه...صدای هما منو از افکارم بیرون آورد:

 

_میگم هلیا..

 

بدون اینکه نگاهش کنم گفتم:

 

_هوم؟

 

_کجا با شهاب آشنا شدی؟خیلی جذابه

 

برگشتم چپ چپ نگاهش کردم و گفتم:

 

_چشاتو روش درویش کن لطفا..

 

تلوزیون رو خاموش کرد و گفت:

 

_حالا چرا به خودت میگیری.من که فرزاد و با ده تا مثل شهاب عوض نمیکنم..با اینکه جذابه آدمو میترسونه..یه جوری با آدم حرف میزنه که انگار داری بازجویی میشی.از این نظر واقعا دلم برات میسوزه.

 

لبخند شیطونی زدم و گفتم:

 

_اون با دخترای اطرافش اینطوری رفتار میکنه.وگرنه به من از گل نازک تر نمیگه.هم شیطونه هم مهربون...

 

یاد اتفاقات دیروز افتادم و نیشم باز شد...فدای این مهربونیش بشم.آخر مهربونیه این بشر..دیروز کم مونده بود جنازه مو تحویل بابام بده.ماشالله هیچوقت از دختره ی خیره سر چیز بدتری نگفته.باید قدرشو بدونم.

 

هما یکم دقیق نگاهم کرد و گفت:

 

_واقعا دوسش داری هلیا؟من فکر نمیکنم اصلا به روحیه ی تو بخوره..اون مغروره..تو هم خودخواه..

 

صدای زنگ آیفون باعث شد که هما حرفشو قطع کنه..کنجکاو نگاهش کردم.از جاش بلند شد و به سمت آیفون رفت.

 

نمیدونم کی رو دید که با هیجان برگشت سمتم و گفت:

 

_هلیا..پاشو بیا اینجا ببین کی اومده.

 

سر جام نشستم و متعجب به هما نگاه کردم و گفتم:

 

_کیه؟

 

ابرویی از شیطنت بالا انداخت و گفت:

 

_شروینه..بیچاره شدی هلیا...

 

لبمو گاز گرفتم...این چرا بی خبر برگشت..فقط همین یکیو کم داشتم...هما که حالتم رو دید با دلسوزی گفت:

 

_میخوای درو باز نکنم؟

 

در حالیکه از جام بلند میشدم گفتم:

 

_نه باز کن..بلاخره که باید باهاش رو به رو بشم.

 

به طرف اتاقم رفتم.تاپ شلوارک پوشیده بودم..دوست نداشتم با این لباس ها جلوش برم.

 

شلوار آبی به همراه تی شرت سفیدی تنم کردم.صدای سلام کردن شروین با هما رو شنیدم و بعد از اون صدای کلفت شده ی شروین:

 

_هلیا کجاست؟

 

هما به آرومی گفت:

 

_تو اتاقشه.تو روی مبل بشین الان میاد.........شروین....صبر کن ....

 

قبل از اینکه بتونم از اتاق خارج بشم در اتاق توسط شروین باز شد و چهره ی درهمش باعث وحشتم شد.

 

هما با ترس نگاهم کرد.اونم لباساشو عوض کرده بود..به نسبت پوشیده تر از من شده بود...

 

عصبانی رو به شروین گفتم:

 

_چته عین یابو سرتو انداختی زیر و اومدی تو اتاق..طویله که نیست بدون اجازه وارد میشی...

 

پوست بدنش تیره تر شده بود..بر و بر نگاهم میکرد و چیزی نمیگفت..ولی من با خشم بهش چشم دوخته بودم...بعد از چند لحظه برگشت و رو به هما گفت:

 

_لطفا تنهامون بزار..میخوام با هلیا حرف بزنم.

 

به هما که داشت با تردید نگاهمون میکرد اشاره کردم که بره بیرون...

 

بعد از خارج شدن هما شروین درو بست و بهم نزدیک شد....عصبانیت توی نگاهش جاش رو به کلافگی داده بود...بیشتر خودش رو بهم نزدیک کرد و رخ به رخ با لحنی آروم گفت:

 

_این حرفا چیه که به من گفتن هلیا؟داری با من چیکار میکنی دختر؟

 

جدی بهش نگاه کردم و گفتم:کدوم حرفا؟

 

بدون اینکه چشماش رو از روم برداره گفت:

 

_خودتو نزن به اون راه.بابا بهم گفت.نمیدونم چطوری برگشتم..فقط اومدم..داغونم کردی هلیا...همه ی برنامه ها رو به هم زدم تا فقط بیام از خودت بشنوم..بگو که دروغه...بگو که همش یه حرفه بی اساسه...

 

ابرویی بالا انداختم و گفتم:

 

_نه حرفات برام مهمه نه برنامه هات...چیزایی هم که شنیدی دروغ نیست...همش عین واقعیته... 

 

اومد جلو و با عصبانیت شونه هامو گرفت و گفت:

 

_فکر میکنی ازت میگذرم؟فکر میکنی به همین راحتی کوتاه میام؟بخاطر تو من الان توی موقعیت خطرناکی قرار گرفتم ولی به هیچ وجه کوتاه نمیام...زندگی اون پسرو واسش جهنم میکنم..شک نکن که تو فقط مال من میشی..هر اتفاقی هم که بیفته تو مال منی..اینو تو گوشت فرو کن...

 

دستاش رو با عصبانیت پس زدم و گفتم:

 

_حواست باشه داره چه حرفایی از دهنت در میاد..من جنازمم رو دوش تو نمیندازم...چند بار بهت گفتم نمیخوامت..گوشاتو بستی و اینا رو نمیشنوی...من ازت خوشم نمیاد..پس بس کن...

 

پوزخندی زد و گفت:

 

_هرچقدر دوست داری تلاش کن...آخرش میفهمی بزرگترین اشتباهت رو کردی که رو به روی من وایسادی..خودتوبرای عروسی آماده کن..چون دیگه صبر ندارم...

 

سرشو آورد نزدیک صورتم و زمزمه کرد:فهمیدی خانمم؟

 

با خشم به چشماش که دقیقا رو به روی صورتم بود نگاه کردم..چشماش رو به لبام دوخت و در همون حال آروم ادامه داد:

 

_مواظب این لبات هم باش...خیلی وسوسه برانگیزن...

 

با خشونت پسش زدم..کمی ازم فاصله گرفت و چشمک حال به هم زنی زد و از اتاق خارج شد...لحظه ی آخر غریدم:

 

_آشغال کثافت..حالم ازت به هم میخوره..

 

ولی اصلا به روی خودش نیاورد و رفت...بعد از لحظاتی هم صدای بسته شدن در خونه اومد...هما با عجله اومد توی اتاقم و گفت:

 

_چی میگفت هلیا؟دعواتون شد؟

 

نیشخندی زدم و گفتم:

 

_نه آبجی جون..داشتیم با هم گل میگفتیم و گل میشنفتیم...یکمم چاشنیه داد و بیداد اضافه کردیم تا بی مزه نشه.

 

و رفتم و روی تخت نشستم...آخه من با این همه بدبختی چیکار کنم خدایا؟هما که فهمید اعصابم خط خطیه اومد روی تخت کنارم نشست و گفت:

 

_ولش کن این بی اعصابو..داره آتیش میگیره که چرا تو با شهاب رفیق شدی..اصلا بهش فکر نکن...خودم پشتتم...

 

چپ چپ نگاهش کردم و گفتم:

 

_مگه تو نبودی که طرف شروین رو میگرفتیو میگفتی باید باهاش ازدواج کنی..پسر خوبیه؟

 

زد روی پاهام و گفت:

 

_تا اون موقع شهابی در کار نبود..ولی الان که هست.

 

چشمامو گرد کردم و گفتم:

 

_حواست باشه ها هما..خیلی شهاب شهاب میکنی.

 

ریز خندید و گفت:

 

_واسه این طرفشو گرفتم که میدونم حساب تو یکی رو خوب میتونه برسه...دیروز وقتی زنگ زد و ازم خواست بهت بگم پاشی بیای خونه عمه کم مونده بود سنگ کوب کنم.انگار بدجوری توپش پر بود...

 

بعد ناگهانی صداشو بلند کرد و گفت:

 

_اوا خوب شد یادم افتاد...دیروز چیشده بود؟شهاب واسه چی ازم خواست اینکارو بکنم؟

 

کمی اخمام توی هم رفت و گفتم:

 

_هیچی.. آقا هوس سورپرایز به سرش زده بود...میخواست منو شوکه کنه...

 

دندونام رو روی هم فشار دادم و بلافاصله برای عوض کردن بحث گفتم:

 

_بگذریم از اینا...کی میخوای بری لباس بگیری؟همه چی واسه آخر هفته آماده اس؟

 

نیشش باز شد و گفت:

 

_آره همه چی رو هماهنگ کردیم.پنجشنبه میای خواستگاری همون روز هم عقد میکنیم..یه جشن خونوادگی تا وقتی که بخواییم عروسی کنیم...راستی به شهاب هم بگی بیاد...

 

چشمامو گرد کردم و گفتم:اون واسه چی؟

 

با شیطنت چشمکی زد و گفت:

 

_اونم میخواد عضوی از خونواده بشه دیگه...

 

_عمرا اگه بهش بگم....راستی من اون روز چی بپوشم؟همین لباسایی که دارم خوبه؟

 

متعجب نگاهم گرد و گفت:فکرشم نکن بزارم لباسای قدیمی تو بپوشی..حتما باید یه لباس جدید بخری.

 

ناراحت گفتم:آخه کی برم لباس بخرم؟

 

_الان اگه با شهاب قرار نداری میخوای با هم بریم؟یا اینکه نه...اصلا به شهاب بگو تا با هم برین بخرین...

 

سرشو آورد کنار گوشم و با لحن شیطونی گفت:

 

_اینطوری ل.ذ.ت بخش ترم هست.

 

چشم غره ای بهش رفتم و گفتم:

 

_شهاب الان کار داره.پاشو حاضر شو با هم بریم.

 

خندید و گفت:فرصت های طلایی رو از دست نده

 

*** 

هرچی بیشتر میگشتیم سخت تر چیزی رو قبول میکردم..هما آخرش طاقت نیاورد و سرجاش ایستاد و باحرص گفت:

 

_یکی رو انتخاب کن دیگه هلیا.انقدر که تو واسه لباست وقت میزاری من که عروسم نمیزارم...

 

اخم کردم و گفتم:خب باید یه چیزی بگیرم که بهم بیاد...بیا چند تا مغازه پایین تر هم بریم.

 

چشم غره ای بهم رفت و با عصبانیت دوباره راه افتاد..فقط غر میزد..هوا نسبتا تاریک شده بود..خودمم دیگه خسته شده بودم و به لباس شبها سر سری نگاه میکردم..آخه اینا چی بودن که تو ویترین میزاشتن...یه لباس خوب بزارین آدم جذب بشه....همینطور که خسته به مغازه ها زل میزدم یه لباس شب آبیه بلند چشممو گرفت...با دستم هما رو نگه داشتم و مجذوب گفتم:

 

_هما اینو ببین...

 

هما که اول متوجه نشده بود برگشت و با کنجکاوی به لباسی که من اشاره کردم نگاه انداخت و با هیجان گفت:

 

_وای این چقدر خوشگله..حرف نداره مدلش...

 

چپ چپ به هما نگاه کردم و گفتم:

 

_برای راحت شدن خودت که نمیگی؟

 

متعجب گفت:

 

_نه مگه دیوونه ام..لباسش واقعا بی نظیره...

 

دوباره با دقت به مانکن نگاه کردم...ظرافت توی لباس به شدت چشمو مجذوب میکرد...اندام مانکن واقعا توی این لباس ه.و.س برانگیز شده بود...لباس توی قسمت کمر تنگ بود....خیلی از مدلش خوشم اومده بود...رو به هما با خوشحالی گفتم:

 

_بریم تو پرو کنیم...فکر کنم همینو بگیرم...

 

همراه هما داخل رفتیم..کیفم رو به هما دادم و وارد اتاق پرو شدم. به سختی لباس رو تنم کردم.شانس آوردم که اندازم شد..البته سخت ترین قسمتش که بستن زیپ پیرهن بود هنوز مونده بود...در رو کمی باز کردم تا به هما بگم که بیاد زیپ رو کمی بکشه بالا که دیدم داره با تلفن حرف میزنه....

 

با چشم بهش اشاره کردم که بیاد و دوباره در رو بستم..بعد از چند دقیقه اومد و در زد.در رو باز کردم و گفتم:

 

_بیا زیپ رو بکش بالا...

 

در حالیکه هما زیپ رو بالا میکشید گفتم:

 

_با کی تلفنی حرف میزدی؟

 

با شیطنت مشهودی گفت:هیچکس.

 

شونه ای بالا انداختم.حتما داشته با فرزاد حرف میزده.وقتی زیپ رو کامل بالا کشید توی آینه به دقت خودم رو نگاه کردم...لباسش بی نظیر بود..بی نظیر....هما عین آدمای ه.ی.ز.. سرتاپام رو بررسی کرد و گفت:

 

_فوق العاده است هلیا...اصلا حرف نداره...

 

لبخندی روی لبم اومد..واقعا خوشم اومده بود.گفتم:

 

_پس تا تو حساب کنی من درش بیارم...

 

کمی من من کرد و گفت:

 

_فقط یه مشکلی داره!!

 

متعجب گفتم:

 

_چه مشکلی؟

 

دوباره به پیرهن توی تنم نگاه کرد و گفت:

 

_فکر نمیکنی خیلی بازه...هیچ بندی برای پوشوندن شونه هات نداره.

 

به شونه هام نگاه کردم..راست میگفت.از قسمت سینه هام به بالا هیچی نداشت.ولی خب من اغلب اوقات اینطور لباس میپوشیدم...برای همین گفتم:

 

_مشکلی نیست.ازش خوشم اومده..

 

با تردید گفت:

 

_از نظر منم اشکالی نداره.فقط وقتی شهاب رو دیدم حس کردم از اون مرداییه که خوشش نمیاد دختر...

 

اومدم وسط حرفش و گفتم:

 

_مهم اینه که من خوشم اومده..حالا در رو ببند تا لباسو عوض کنم.

 

نفسشو عمیق بیرون داد و گفت:

 

_خود دانی.

 

و در رو بست...حساسیت های شهاب به من ربطی نداشت...البته باید با خودم رو راست باشم..خوشم میومد که حرصش رو در بیارم...

 

بعد از تعویض لباس بیرون اومدم..همون لباس رو خریدیم..

 

موقع خارج شدن از مغازه هما کمی دست دست کرد و به اطرافش نگاهی انداخت..

 

موشکافانه نگاهش کردم و گفتم:

 

_دنبال چیزی میگردی؟نمیای بریم؟

 

انگار که به خودش اومده باشه سریع گفت:

 

_نه هیچی...فکر میکردم....

 

صحبتش توسط فردی که پشت سر من بود قطع شد...

 

_سلام خانما.

 

قلبم دوباره به شدت شروع به زدن کرد..هما با لبخند پهنی برگشتو گفت:

 

_سلام شهاب جان. 

ولی من به آرومی برگشتم...شهاب بود که پشت سرم ایستاده بود و با نگاهی عمیق بهم زل زده بود...سعی کردم خون سردیمو به دست بیارم و گفتم:

 

_سلام.تو اینجا چیکار میکنی؟

 

بدون اینکه نگاه خیره اش رو از روم برداره گفت:

 

_داشتم از جایی برمیگشتم.به گوشیت زنگ زدم هما برداشت..دیدم نزدیکین گفتم بیام برسونمتون.

 

آب دهنم رو قورت دادم و تو دلم هزاران بد و بیراه نثار هما کردم.آخه این چه کاری بود...با اخم برگشتم سمت هما و گفتم:

 

_بی اجازه گوشیه منو جواب دادی؟

 

نیشخندی زد و گفت:

 

_وقتی تو بدون اینکه به من بگی گوشیه دوم میگیری منم میتونم بدون اجازه جواب بدم.

 

چپ چپ نگاهش کرد که شهاب دوباره من رو مورد خطابش قرار داد و گفت:

 

_چیزی که میخواستی رو خریدی؟

 

به جای من هما با هیجان گفت:

 

_آره از همین جا خریدیم..عجب لباسی گرفته..فکر کنم شب نامزدی بیشتر از من تو چشم بیاد..

 

شهاب اینبار جدی هما رو نگاه کرد و گفت:

 

_نامزدی؟

 

هما با خجالت سرش رو انداخت زیر و گفت:

 

_آخر این هفته نامردیه منه.شماهم دعوتین.خوشحال میشم بیاین.

 

شهاب سرش رو تکون داد و گفت:

 

_بهتون تبریک میگم

 

دلم میخواست هما رو خفه کنم.چرا دعوتش کرد.این اگه بیاد اون روز رو واسم زهر میکنه...هما دوباره با صداش روی مخم رفت و گفت:

 

_پس میاین دیگه؟

 

شهاب با نگاهش داشت منو سوراخ میکرد و در همون حال گفت:

 

_البته

 

متعجب بهش نگاهی انداختم.ازش بعید بود به همین راحتی قبول کنه.بهم نزدیک تر شد...از بالا بهم نگاه کرد..پیرهن آبی به همراه شلوار پارچه ای مشکی ای پوشیده بود...نمیدونم چرا هر وقت بهم نزدیک میشد قلبم انگار میخواست از جا در بیاد..صورتش رو هم کمی جلو آورد که باعث شد نفسم بگیره.

 

آروم زمزمه کرد:

 

_لباس مناسبی گرفتی؟

 

با این حرفش آتیش گرفتم.دوباره داشت شروع میکرد..دلم میخواست بهش بگم به تو چه.ولی بخاطر بودن هما نمیتونستم فقط گستاخ نگاهش کردم..اخماش رو کشید تو هم..ولی جوابم رو نداد..در حالیکه از کنارم رد میشد گفت:

 

_بیاین میرسونمتون.

 

سریع گفتم:

 

_نه مرسی.تو برو به کارت برس منو هما خودمون برمیگردیم.

 

کنارم ایستاد..سرش رو کج کرد و با خشونت گفت:

 

_لازم نکرده این وقته شب تنهایی برگردین.

 

و راهشو گرفت و رفت...هما هم با لبخند دنبالش راه افتاد...

 

دلم میخواست هرچی که دستم بود بکوبم تو سر هما...اگه اون نبود میدونستم چطوری جواب شهاب رو بدم...مجبور شدم منم دنبال هما برم..با فهمیدن اینکه باید جلو بشینم قلبم بیشتر از قبل بی قراری کرد.قبل از سوار شدن هما آروم دم گوشم گفت:

 

_مطمئنی برای پوشیدن اون لباس بعدا مشکلی پیدا نمیکنی؟

 

بهش چشم غره ای رفتم ولی هما بهم لبخند ژکوندی زد...با حرص سوار شدم..ماشین رو روشن کرد و بدون اینکه نگاهم کنه گفت:

 

_کمربندتو ببند..

 

به سختی جلوی دهنم رو گرفته بودم تا چیزی نگم...این بشر همینطوری پررو بود حالا با اون ب.و.س.ه. های دیروز فکر کنم دیگه نتونم یه ثانیه هم تحملش کنم...کمربند رو با عصبانیت بستم و با لبخند مصخره ای برگشتم و به شهاب نگاه کردم و گفتم:

 

_امر دیگه ای نیست عزیزم؟

 

با ابروهای بالا رفته نگاهم کرد و سپس ماشینو راه انداخت...دست به سینه سر جام نشستم و صدام در نیومد....بوی عطرش هواییم میکرد....وسط راه بودیم که گفت:شام خوردین؟

 

باز هم هما مثل خروس پرید وسط و گقت:

 

_نه نخوردیم.

 

شهاب هما رو خطاب قرار داد و گفت:

 

_به آقای طراوت بگین شام رو بیرونین... 

داشتم خودخوری میکردم.البته نمیتونستم انکار کنم که ته قلبم خوشحال بودم..بخاطر اینکه زمان بیشتری رو کنارش میگذروندم.ولی زور گفتنش ....صدای هما افکارم رو پاره کرد:

 

_بابا امشب خونه نیست...نگران نمیشه.

 

جلوی یک رستوران شیک نگه داشت...پیاده شدیم..هما برام چشم و ابرو میومد و من در ظاهر لبخند میزدم...قبل از اینکه حرکت کنیم هما در گوشم گفت:

 

_از من خجالت میکشین که دست همو نمیگیرین؟برو دستشو بگیر دیگه دیوونه...

 

متعجب نگاهش کردم..خیلی سوتی میشد اگه با این حرف هما بازم دست شهاب رو نمیگرفتم...چون با اون همه شعار های روزای قبل اینکارمون غیر طبیعی بود.رفتم کنار شهاب و دستم رو دور بازوهاش حلقه کردم...حالا منم از خدا خواسته بودم...شهاب هم در کمال تعجب من مخالفت نکرد که هیچ منو به خودش بیشتر نزدیک کرد و راه افتادیم....

 

غذاهامون رو سفارش داده بودیم...من چشمم به پشت سر شهاب بود که سه تا پسر واسه منو هما چشم و ابرو میومدن...هما با اینکه سعی داشت به روی خودش نیاره ولی گهگاهی سر بلند میکرد و نگاهی مینداخت...حرکاتشون واقعا خنده دار بود...نگاه خیره ی شهاب باعث شد چشمام رو بهش بدوزم...اگه بگم با اون نگاه خشنش ذوب شدم رفتم تو زمین بی جا نگفتم...غذامون رو آوردن..سرم رو با غذا سرگرم کردم...

 

خیلی خودکار دوباره سرم رو بلند کردم ولی دیدم حواس شهاب هنوز پیش منه...چشمم به به یکی از پسرا خورد که وقتی داشت بلند میشد پاش به صندلی گیر کرد و داشت میفتاد...حالتش انقدر خنده دار بود که منم نتونستم جلوی خودم رو بگیرم و خندیدم...صدای تشر گونه ی شهاب تنم رو لرزوند:

 

_هلیا

 

چون با اخم و ناگهانی این رو گفت ترسیدم..و سرم رو دوباره زیر انداختم...نفسشو با حرص بیرون داد...و هما باز هم داشت ریز ریز میخندید.اگه فرزاد اینجا بود جرات نداشت تکون بخوره اونوقت داره واسه من میخنده..با حرص کباب رو تیکه کردم و بردم توی دهنم.چند تا قاشق نخورده بودم که از جام بلند شدم و گفتم:

 

_من میرم دست شویی

 

و دیگه ایست نکردم که دوباره شهاب بگه هیچ جا نمیری...احساس میکردم قرمز شدم.باید یکم هوا میخوردم..از اینکه اون جا بهم تشر زد عصبانی بودم...خب دوست داشتم بخندم...تو رو سننه..مگه شماره گرفتم که اخماتو میکشی تو هم...جای توالت رو از خدمه پرسیدم...توی یه سالن دراز جدا بود..4 تا در داشت..دو تا دستشویی مردانه و زنانه بود اون دوتای دیگه رو نمیدونم..رفتم تو قسمت زنانه...اون جا هم 4 تا اتاقک داشت...

 

جلوی آینه ایستادم...کمی آب به زیر گردنم زدم..رژ لبم رو در آوردم و دوباره روی لبهام کشیدم...لبخندی روی لبهام اومد...

 

چرا لج میکنی دختر؟تو که الان داری از خوشحالی دیوونه میشی...اینکه امشب پیشت باشه نهایت خوشبختیته...چرا پس اخم میکنی...چرا اذیتش میکنی...حرکات تندم در برابرش خیلی غیر ارادی بود...اصلا دست خودم نبود...

 

شالم رو باز کردم و دوباره درستش کردم...در دستشویی رو باز کردم بیام بیرون که یکی از اون سه تا پسر جلوم سبز شد..اخمام رو کشیدم تو هم و خواستم از کنارش رد بشم...که جلوم وایساد...با پرسش نگاهش کردم.لبخندی زد و گفت:

 

_سلام خانم.

 

_سلام.کاری داشتین؟

 

از توی جیبش دو تا کارت در آورد و گفت:

 

_راستش میخواستم اینا رو بهتون بدم.

 

متعجب نگاهش کردم و گفتم:

 

_که چی بشه؟

 

لبخندش عمیق تر شد و گفت:

 

_من از شما خوشم اومده...دوستمم خواست که شماره اش رو به اون یکی خانمی که کنارتون نشسته بدین...

 

جدی نگاهش کردم و گفتم:

 

_ ولی ما نامزد داریم...حالا برو کنار...

 

از جاش تکون نخورد در عوض با خنده گفت:

 

_اگه نامزد داشتین حداقل حلقه دستتون میکردین.ولی نه تو حلقه داشتی نه کناریت.

 

_پس فکر کردی اون آقایی که کنارمون نشسته بود کی بود؟

 

_هرکسی میتونست باشه داداشتون یا یه آشنا..

 

چهره ی پر اخم شهاب رو دیدم که اومد تو سالن....با اخو داشت به پسره نگاه میکرد...روی لبام یه لبخند محو نشست و گفتم:

 

_داداش؟!!!!! 

همون لحظه شهاب از

ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • آرشیو
    نظرسنجی
    رمان ها را در چه حد میپسندید؟
    آمار سایت
  • کل مطالب : 56
  • کل نظرات : 7
  • افراد آنلاین : 7
  • تعداد اعضا : 92
  • آی پی امروز : 68
  • آی پی دیروز : 98
  • بازدید امروز : 85
  • باردید دیروز : 162
  • گوگل امروز : 10
  • گوگل دیروز : 44
  • بازدید هفته : 420
  • بازدید ماه : 420
  • بازدید سال : 15,793
  • بازدید کلی : 395,841