loading...
رمان خونه
Admin بازدید : 7213 دوشنبه 14 بهمن 1392 نظرات (0)

وقتی دیدم بابا شهاب رو نگه داشته از ترس به دیوار تکیه دادم و به بقیه نگاه کردم...شروین داد زد:

 

_از این عوضی بپرسین اینجا چه خبره...آخه بی همه چیز وقتی هلیا باهات به هم زده دوباره چرا رگ غیرتت قل قل میکنه..از اولش هم هلیا مال تو نمیشد...هلیا فقط مال منه...میفهمی؟پس پاتو از توی زندگیش بکش بیرون...

 

شهاب با دیدن حرکات وحشیانه ی شروین که سعی داشت از دست باباش آزاد بشه پوزخندی زد و گفت:

 

_اول بفهم چی میگی بد دهنت رو باز کن...تا وقتی من هستم نمیزارم دستت به هلیا بخوره...

 

شروین باباش رو کنار زد و به سمت شهاب حمله کرد...کنترلم رو از دست دادم و جیغ زدم:

 

_بس کنین..دِ لعنتیا بس کنین...

 

از صدای جیغم همه برگشتن و به من نگاه کردن...با نفرت به شروین و شهاب نگاه کردم و گفتم:

 

_حق ندارین تو خونه ی ما دعوا بگیرین..برین تو خیابون هرچقدر دلتون میخواد با هم گلاویز شین ولی جلوی من به هم نپرین...

 

شروین چند تا نفس عمیق از خشم کشید...و دوباره به سمت شهاب حمله کرد که داد زدم:

 

_بس کن شروین..

 

باباش دستش رو گرفت و گفت:

 

_بیا بریم پسرم..بیا بریم..الان حالت خوب نیست..

 

شروین مشت محکمی به دیوار کوبید و سپس انگشت تهدیدش رو از عصبانیت سمت من و شهاب گرفت و گفت:

 

_هر دو تاتون به غلط کردن میفتین فهمیدین؟...

 

به شهاب نگاه کرد و گفت:خودم قبرتو میکنم و چالت میکنم...

 

و دست باباش رو با خشونت پس زد و به سرعت از خونه خارج شد...عمو و خاله نگاهی به ما انداختن...عمو با تاسف سری تکون داد و بعد همراه با خاله رفتند..چشم به هما خورد که آبغوره گرفته بود و داشت زار میزد و فرزاد سعی داشت با آغوشش آرومش کنه...شهاب اومد سمتم و خواست چیزی بگه که بدون نگاه کردن بهش به در خروجی اشاره کردم و گفتم:

 

_تو هم برو بیرون...از جلوی چشمام دور شو...نمیخوام دیگه هیچوقت ببینمت...

 

دستش رو آورد نزدیکم تا بزاره رو بازوهام که دستم رو پس کشیدم و دوباره داد زدم:

 

_برو بیرون...

 

بابا دست روی شونه های شهاب گذاشت...شهاب مکثی کرد و سپس کلافه دستی توی موهاش کشید که باعث شد غم عظیمی روی دلم بشینه...و بعد از اون فقط رو به بابا گفت:معذرت میخوام آقای طراوت...

 

و به سمت در خروجی رفت و از خونه خارج شد...بعد از شنیدن صدای در فرزاد هما رو برد روی مبل ها تا آرومش کنه..بابا اومد سمتم تا دلداریم بده اما خودم رو کنار کشیدم و با قدم هایی اروم به سمت اتاقم رفتم..وارد اتاق شدم و در روبستم و به در تکیه دادم..و همون جا زانوهام خم شد و روی زمین افتادم...دستام رو روی سرم گذاشتم...خدایا...خدایا....

 

***

صبح به سختی از خواب بیدار شدم..خسته بودم...با یادآوری اتفاقات دیشب به جای عصبانی شدن اینبار خندم گرفت...عجب شبی شده بود دیشب..میدونستم تعادل روحی ندارم وگرنه کی با وجود اتفاقاتی مثل دیشب میخنده؟!خندم کم کم تبدیل به پوزخند شد...موهام رو شونه کردم و از اتاق بیرون زدم...

 

بعد از اینکه صورتم رو شستم و خشک کردم داشتم میرفتم آشپزخونه که هما در اتاقش رو باز کردو بیرون اومد...عین گربه های مظلوم بهم نگاه میکرد..سرجام ایستادم..اومد سمتم و ناراحت گفت:

 

_بابت اتفاقات دیشب معذرت میخوام هلیا.همش تقصیر من بود..کوفتت شد...کاشکی تولدت رو سه تایی میگرفتیم..

 

اخم ظریفی کردم که باعث شد بیشتر چهره اش از ناراحتی توی هم بره...ولی ناگهان خندیدم و گفتم:

 

_اتفاقا اینطوری بهتر شد..از دست هر دو تا شون راحت شدم...

 

هما که از خنده ی عجیب من تعجب کرده ود با چشمایی گرد نگاهم کرد و گفت:

 

_دیوونه شدی تو؟

 

چشمکی زدم و گفتم:

 

_مگه خودت روی کیک ننوشته بودی تولدت مبارک دیوونه..پس حتما دیوونم دیگه...

 

وقتی حرفم تموم شد به سمت آشپزخونه حرکت کردم...هما هم که دید من بیخیالم خنده ای کرد و گفت:

 

_فکر میکنی اون دو تا دست از سرت بردارن؟تا کچلت نکنن هیچکدومشون بیخیال نمیشن...

 

در یخچال رو باز کردم و در حالیکه کیک و آبمیوه دیشب رو در میاوردم گفتم:

 

_شروین که میدونم ول کن نیست..ولی خب منم بلدم چطوری باهاش برخورد کنم...شهابم که احتمالا دیگه این ورا نمیاد...

 

نفس عمیقی کشیدم ...روی میز نشستم و برای اینکه حواسم از شهاب پرت بشه گفتم:

 

_بابا دیشب دیگه چیزی نگفت؟

 

اون هم پیش دستی ای برای خودش آورد و در حالیکه برشی کیک برمیداشت گفت:

 

_گفت..اتفاقا دو ساعتی هم داشت با منو فرزاد پچ پچ میکرد.

 

کنجکاو گفتم:چی میگفت؟

 

لباش رو کج کرد و جواب داد:

 

_میگفت این دختر آخری من خل شده..خر مغزشو گاز گرفته...

 

چپ چپ هما رو نگاه کردم و گفتم:

 

_خوش مزه ها رو جمع میکنند..

 

بعد ناگهان یاد چیز دیگه ای افتادم و سریع پرسیدم:

 

_عمو چیشد؟به نظرت با ما قطع رابطه میکنن؟

 

با ناراحتی ادامه دادم:همش تقصیر منه!!رابطه ی بابا و عمو بختیار رو به هم زدم..

 

هما متعجب نگاهم کرد و گفت:

 

_میگم خلی واسه همینه دیگه...اصلا امکان داره رابطه ی بابا و عمو بختیار خراب بشه؟این دو تا از بچگی با هم بودن..دیشب همین که تو رفتی توی اتاق بابا به عمو بختیار زنگ زد تا خبر شروین رو بگیره...مثل اینکه شروین گفته میرم ویلا و هیچکس هم مزاحمم نشه..عمو بختیار حق رو به تو میداد...میگفت این دختر هم این وسط گیر کرده..ولی بابا میگفت خاله از اونور هی تیکه مینداخت..انگار بدجور حرصی شده..

 

برش دیگه ای از کیک برداشتم و بیخیال گفتم:

 

_مهم نیست با هم خوب میشن..اول برن به شروین یاد بدن راه به راه مزاحم من نشه..ایراد از تربیت اوناست..

 

هما با هیجان نگام کرد و گفت:

 

_اینا رو بیخیال..بگو چیشد که شهاب و شروین درگیر شدن؟ 

 

سرم رو کمی بردم جلو و با لبخند شیطونی گفتم:

 

_شروین داشت زر مفت میزد شهابم که رفته بود دستاشو بشوره سریع عین جن برگشت..شروین رو که دید مشتی محکم نثار چهره ی شروین کرد و دل من خنک شد..

 

_هلیا نمیخوای به من بگی چرا از شهاب جدا شدی؟اینطوری که نشون میده انگار هنوزم هردوتون دارین واسه ی هم بال بال میزنین..

 

اخمام رو با حرفش کشیدم توی هم و گفتم:

 

_به هم علاقه ای نداریم...فقط شهاب رگ غیرتش عادت داره که همیشه بزنه بالا...

 

از روی صندلی بلند شدم و برای اینکه جلوی حرف های بیشتر رو بگیرم گفتم:

 

_من میرم توی اتاقم.

 

هما چیزی نگفت..توی فکر رفته بود..وارد اتاقم شدم..رفتم سمت گوشیم که رو سایلنت گذاشته بودمش...15 تا میس کال و8 تا پیام داشتم...دستی روی گردنبند کشیدم..یعنی شهاب بود؟دلم میخواست اون باشه که اس ام اس داده..میخواستم اون باشه..واقعا از ته قلبم این رو میخواستم..ولی وقتی میس کال ها رو باز کردم شماره ی سهیل و دوستام رو دیدم...نفسم رو با حسرت بیرون دادم و خودم رو روی تخت پرت کردم..یادم اومد که شهاب اصلا به این شمارم زنگ نمیزنه...پیام ها رو باز کردم..همه تبریک تولد فرستاده بودن..سهیل علاوه بر اس ام اس تبریک تولد یه اس ام اس دیگه هم فرستاده بود:

 

_به یاد آرزوهایی که میمیرند سکوتی میکنم سنگین تر از فریاد....

 

خندم گرفت.جدیدا سهیل زیاد سکوت میکرد و آروم شده بود یعنی آرزوهاش یکی یکی داشتن میمردن...شماره اش رو گرفتم...صدای مظلوم و ملایمش رو شنیدم:

 

_الو هلیا

 

یادم رفت میخواستم چی بگم..انگار منتظر بود...دوباره صدام کرد:

 

_الو...

 

به خودم اومدم و گفتم:

 

_سلام..خوبی؟

 

_سلام..ممنون.خوبم..تو خوبی؟

 

_مرسی..شماره ات رو دیدم..زنگ زده بودی..

 

_آره..

 

-سکوتی کرد و بعد به آرومی گفت:

 

_دیشب تولدت بود..

 

با شیطنت گفتم:

 

_تو از کجا میدونستی؟یادم نمیاد بهت گفته باشم..

 

خنده ی ملایمی کرد و گفت:

 

_فکر کن از یکی شنیده باشم..

 

با خنده گفتم:

 

_منم مخملی...

 

معترض گفت:

 

_به خودت توهین نکن حتی از روی شوخی..از یه جایی فهمیدم..سوال نپرس..جواب نمیدم.

 

میدونستم اطلاعاتم رو داره...اطلاعات من واسه همه رو شده بود جز خودم...حتی بیشتر از خودم من رو میشناختن..بحث رو عوض کردم و گفتم:

 

_خب بگو دیشب واسه چی زنگ زده بودی؟

 

نفسی عمیق کشید و گفت:

 

_میخواستم تولدت رو تبریک بگم..ولی به جاش الان میگم..تولدت مبارک عز...

 

حرفش رو خورد...متوجه ادامه ی حرفش شدم.میخواست بگه عزیزم...خنده ی ناشیانه ای کردم و گفتم:

 

_ممنون..

 

زمزمه کرد:

 

_هلیا؟

 

_بله؟

 

_میخوام ببینمت....کادوی تولدت رو میخوام خودم بهت بدم..

 

نیشم باز شد و گفتم:راضی به زحمت نبودم..

 

_هرکاری که واست انجام بدم از روی میل و علاقه است..هیچوقت زحمت نبوده...امروز میای بیرون؟

 

انگشت اشارم روی پاهام کشیدم و توی فکر رفتم..باید با سهیل قرار میزاشتم و اینبار همه چیز رو از زیر دهنش بیرون میکشیدم..و بعد از اون...

 

غم بزرگی روی دلم نشست...بعد از اون باید شهاب و سهیل رو کنار میزاشتم و زندگیم رو میکردم...مثل سابق...این بازی رو من باید تموم میکردم...ولی امروز نمیتونستم برم..ذهنم مشوش بود..باید وقتی آروم بودم میرفتم تا بتونم روی ذهن سهیل کار کنم...صدای سهیل من رو از افکارم بیرون آورد که با غم گفت:

 

_نمیای؟

 

_میام..ولی امروز نه..یه کاری دارم باید انجام بدم...احتمالا میفته برای فردا یا پس فردا...

 

_تو هروقت قرار بزاری من میام...مهم بودنته...

 

دیگه داشت زیاده روی میکرد...معلوم بود داره کنترلش رو از دست میده برای فرار کردن از این وضع سریع گفتم:

 

_هما صدام میکنه..من باید برم سهیل...

 

_باشه..پس من منتظرتم..

 

_بهت خبر میدم...خداحافظ...

 

جوی که انگار دوست نداره قطع کنه گفت:

 

_مواظب خودت باش هلیا..خداحافظ...

 

گوشی رو ازروی سایلنت در آوردم و روی تخت گذاشتم...باید یه فکری میکردم..اگه میخواستم یه گوشه بشینم و به گذشته فکر کنم آیندم روی هوا میموند...پس باید دست به کار میشدم... 

از روی تخت بلند شدم تادوباره برگردم پیش هما که گوشیم زنگ خورد...گوشی رو برداشتم..اینبار سودابه بود...

 

_بنال

 

صدای جیغ جیغوش رو از اون سمت تلفن شنیدم که گفت:

 

_مرگ و بنال...این چه طرز حرف زدنه بیشعور..کلی فاز عاشقونه گرفته بودم...ریختی به هم حس و حالمو... 

 

خندیدم و گفتم:

 

_تو خودت رو هم بکشی نمیتونی فاز عاشقونه بگیری.

 

_لیاقت نداری..روز تولدت گفتم عین آدم باهات حرف بزنم..ولی تو آدم نیستی که...

 

_کارتو بگو..

 

_تولدت مبارک نکبت بی لیاقت...چرا اون ماس ماسک رو جواب نمیدی..از دیشب با بچه ها خودمون رو خفه کردیم باهات حرف بزنیم..کدوم گوری داشتی خوش میگذروندی..

 

_تو خونمون جشن گرفته بودم داشتم حلوای تورو پخش میکردم..مردم اینطوری تولد دوستشون رو تبریک میگن؟

 

اونم مثل من سوالی گفت:

 

_مردم وقتی دوستشون زنگ میزنه اینطوری جوابشون رو میدن؟

 

_کوفت..

 

_درد

 

_سودابه رو اعصابم نرو.

 

_مرض

 

عصبانی گفتم:

 

_سودابه...

 

خندید و گفت:

 

_جانم

 

_حناق

 

_عاشقتم...

 

منم خندیدم و گفتم:من بیشتر...

 

_غروب ساعت 5 باروبندیلتو جمع کن بیا کافی شاپ همیشگی میخوایم واسه یه تحفه تولد بگیریم...

 

نیشم باز شد و گفتم:

 

_ولخرج شدین..

 

_کسی نیست..فقط خودم و خودت و شهلا و نسرین..

 

_همین؟

 

_پ ن پ یه ایل

 

_سودابــــــه.چند بار بگم جلوی من پ ن پ نگو..بدم میاد...

 

_خب حالا...ساعت 5 یادت نره..منتظریم..دیر تر بیای کادو ها از دستت پریدن...گفته باشم...

 

با لبخند مرموزی گفتم:

 

_نترس من قبل از ساعت 5 اونجام.

 

_مفت باشه کوفت باشه آره؟

 

_وظیفه تونه..

 

_میگم لیاقت نداری واسه همینه...بسه دیگه قطع کن.من برم به شهلا و نسرین بگم تصویب شد...کاری نداری؟

 

_فکر میکنی از اول داشتم؟

 

_تو اصلا حرف نزن خب؟بای

 

_خداحافظ

 

اگه این دوستای دیوونه تر از خودم رو نداشتم واقعا میخواستم چیکار کنم؟از پیشنهادشون خوشحال شدم....

 

***

داشتم کفشام رو پام میکردم که هما از اتاقش خارج شد و وقتی من رو توی اون حالت دید گفت:

 

_به سلامتی بی خبر داری کجا میری؟

 

کمرم رو راست کردم و گفتم:

 

_بچه ها برام تولد گرفتن...من برم تا دیر نشده..کاری نداری؟

 

با نگرانی گفت:

 

_سعی کن زودتر برگردی...با اتفاقات دیشب میترسم شهاب یا شروین بیان پیشت...

 

در حالیکه در رو باز میکردم گفتم:

 

_هیچ غلطی نمیتونن بکنن..خداحافظ...

 

 

نامطمئن گفت:

 

_خداحافظ

 

خارج شدم و در رو بستم...آرزوم این بود که شهاب دنبالم بیاد..ولی....

 

نفس عمیقی کشیدم و رفتم سمت آسانسور....

 

در پارکینگ رو بستم..نگاهی به اطراف انداختم به امید اینکه شهاب رو ببینم...به امید اینکه بدونم میخواد از دلم در بیاره..به امید اینکه بتونم کاراش و غیرتاش رو به حساب دوست داشتن بزارم..ولی نبود...نیومده بود...سوار ماشین شدم...به آخر کوچه زل زدم...بیا شهاب..بیا و حرف بزن....منو از گمراهی در بیار...دارم از فکر دیوونه میشم...کمربندم رو بستم..ماشین رو حرکت دادم و ضبط رو روشن کردم....شاید این آهنگ از محسن یگانه بدترین آهنگی بود که میتونستم توی اون لحظه گوش بدم...ولی بدون اینکه بخوام گوش دادم...

 

کاش که تو رو ســــــرنوشت ازم نگیره...

میترسه دلــــم..... بعد رفتنت بمیره..

اگه خاطره هام... یادم میارن تو رو

لااقل از تو خاطره هام نــــــــرو

کی مثل مــــــن واسه تو قلب شکسته اش میزنه...

آخه کی واسه تو مثل مــــنه...

بمــــــــــــون..دل من فقط به بودنت خوشه..

منو فکر رفتن تو میکشه...

لحظه هام تباهه بی تو...زندگیم سیاهه بی تو نمیتونم....

بمــــــــــــون..دل من فقط به بودنت خوشه..

منو فکر رفتن تو میکشه...

لحظه هام تباهه بی تو...زندگیم سیاهه بی تو..... نمیتونم....

 

قبل از اینکه دوباره تکرار بشه ضبط رو با حرص خاموش کردم....و سرعتم رو بالا بردم.. 

میخواستم با این احساس چیکار کنم...با قلب شکسته ای که هنوزم شهاب رو فریاد میزد...از توی داشبورد سیدی آهنگ های شادم رو در آوردم و گذاشتم..

 

امروز روز ناراحتی نبود...امروز میخواستم پیش دوستام باشم...مثل گذشته....نمیزاشتم هیکس امروز رو خراب کنه...

 

جلوی پاتوق نگه داشتم و بعد از خاموش کردن ماشین پیاده شدم...هنوز 5 دقیقه مونده بود...وارد کافی شاپ شدم...اومده بودن و یه دور میز نشسته بودن و هر هر میخندیدن...نسرین از دور من رو دید و برام دست تکون داد...رفتم پشت تنها صندلیه خالی مونده دور میز نشستم و گفتم:

 

_سلام به جمع رفقای بی معرفت...

 

سودابه گفت:

 

_ماشالله هیچوقتم از رو نمیری...سلام.

 

نسرین با نیش باز گفت:

 

_سلام هلی..

 

شهلا چهره اش رو کشید تو هم و گفت:

 

_سلام بی خاصیت...

 

_مرسی از این همه اظهار لطف..خجالتم میدین...نکنین اینکارارو...یه ماچی یه بوسی..یه بغلی...ناسلامتی تولدمه بیشعورا..

 

شهلا چپ چپ نگام کرد و گفت:

 

_حالا نکه واسه ماچ و بوسه پاشدی اومدی...من که میدونم الان تمام فکر و ذهنت پیش کادوهاست...

 

چشمامو گرد کردم و گفتم:

 

_من؟اصلا و ابدا.. کادو میخوام چیکار..مهم دیدن گل روی دوستانه..

 

سودابه با نیش باز گفت:

 

_پس کادو ها مال من...

 

چشم غره ای بهش رفتم و گفتم:ببند لطفا...نمیزارم حتی خوابشو ببینی..

 

یه نفر اومد سفارشات رو بگیره و شهلا نه گذاشت نه برداشت چهار تا بستنی سفارش داد..وقتی پسره رفت زدم رو بازوش و گفتم:

 

_بد نبود یه نظر هم میپرسیدی...شاید میخواستیم یه چیز دیگه کوفت کنیم..

 

_همچین مواقعی ریسک جایز نیست..امروز رو من مهمون کردم میترسم دلتون نسوزه هزچی دلتون میخواد سفارش بدین..من که پول از سر راه نیاوردم...ازجیب بابام کش رفتم...

 

_ای تو روحه هرچی آدمه خسیسه...

 

نیم ساعتی با بچه ها گل گفتیم و گل شنفتیم..اونا از اتفاقاتی که براشون افتاده بود میگفتن ولی من سکوت کرده بودم و فقط گهگاهی از دیوونگی هایی که میکردن بلند میزدم زیر خنده..بودن با این سه تا نعمتی بود که از خدا بخاطرش ممنون بودم..کلا هرچی مشکلات داشتم یادم رفته بود..عین خروس جنگی به هم میپریدیم..بلاخره نسرین در حالیکه قاشق آخر بستنی دومش رو میخورد گفت:

 

_زود باشین کادو هاتون رو رد کنین بیاد من باید برم....دیرم شد..الان داد عموم در میاد...یه ساعت پیش قرار بود خونه اونا برم...

 

بر و بر نگاهش کردم و گفتم:

 

_یه امشب باید قرار مهمونی میزاشتی؟

 

_من نزاشتم که..بابام گذاشت...دیگه کاری هم نمیتونستم بکنم...

 

اول از همه هم کادوی خودش رو سمتم گرفت و با حالت پیرزن ها گفت:ایشالله پیر شی دندونات بریزه ننه...

 

خندیدم و گفتم:

 

_دست شما درد نکنه..خودت که میدونی اصلا راضی نبودم تو زحمت بیفتی...

 

نیشخندی زد و گفت:

 

_آره میدونم گلم.

 

چیزی نگفتم..چه عجب بلاخره دور این هدیه کاغذ کادو بود..تمام مزه ی هدیه گرفتن به باز کردن کاغذ دورشه...هرچند با شکل و شمایل کادو میشد فهمید کتابه...وقتی باز کردم دقیقا همونطوری که حدس زده بودم دو تا کتاب گرفته بود..یکی ((آناکارنینا ))...کتاب زیری رو هم نگاه کردم..((بیشعوری))...چپ چپ نگاهش کردم و گفتم:

 

_شخصا با گرفتن این کتاب میخواستی بگی من بیشعورم..

 

هر سه تا زدن زیر خنده...نسرین در حال خنده گفت:

 

_نه بابا..بگیر مطالعه اش کن خیلی جالبه..شک ندارم خوشت میاد...

 

لبخندی بهش زدم..چون کنارم بود بدون اینکه بلند بشم بوسیدمش و تشکر کردم..خیلی دوست داشتم کتاب آناکارنینا رو بخونم...سودابه هم برام دستبند سنگی آورده ..که سنگ های به کار برده شده توی تزیینش همه ریز و رنگی بودن...بلند شدم و با ذوق بوسیدمش و اون هم تولدم رو تبریک گفت..دوباره سرجام نشستم..شهلا که کنارم بود یه بسته ی کادوپیچ شده روی پاهام گذاشت..با دست زدن بهش فهمیدم لباسه...با نیشی باز داشتم کاغذ دورش رو باز میکردم که شهلا با خونسردی گفت:

 

_بهت پیشنهاد میکنم از توی کادو درش نیاری.

 

مشکوک نگاهش کردم..یه ذره کادور رو باز کردم و نگاهی به داخلش انداختم...کاغذ دورش رو بیشتر باز کردم..چشمام گرد شد...دیگه از توی کاغذ درش نیاوردم و با چشمایی گرد شده رو به شهلا گفتم:

 

_تو رفتی یه جین لباس زیر گرفتی؟

 

خونسرد و با اعتماد به نفس نگاهم کرد و گفت:

 

_آره..مگه چیه؟یه بار که گفتم پول اینجا رو من باید حساب کنم..پس باید مواظب ولخرجیام باشم...

 

هنوز چشمام گرد بود و در همون حالت گفتم:

 

_خب نکبت یه دونه میگرفتی ولی مارک دار..چرا رفتی یه جین رنگ و وارنگ گرفتی...

 

نسرین و سودابه هرچقدر سعی کردن خودشون رو کنترل کنن آخرش هم نتونستن و به این ترتیب کل کافی شاپ رفت روی هوا...و باعث شد کسایی که دور و اطرافمون بودن چپ چپ نگاهمون کنن..منم خندم گرفت..شهلا ولی هنوز با خونسردی به ما نگاه میکرد..با خنده گفتم:

 

_کادومو رد کن بیاد..فکر کردی میزارم اینطوری پاهاتو از کافی شاپ بیرون بزاری.

 

این دفعه اون متعجب نگاهم کرد و گفت:

 

_بهت دادم دیگه.مگه مغز خر خوردم بخوام دو تا کادو بخرم... 

ابروهامو انداختم بالا و گفتم:

 

_شهلا...

 

از گوشه ی چشمش بهم نگاه انداخت و گفت:

 

_ها؟

 

دوباره با همون حالت تکرار کردم:شهلا...

 

در حالیکه غر غر میکرد دوباره رفت سمت کیفش:

 

_مرض و شهلا..درد و شهلا..همچین به آدم زل میزنه دلم میخواد چشاشو از کاسه در بیارم...

 

یه بسته کادوپیچ شده جلوم گذاشت..اول یه نگاه تیز بهش انداختم و بعد روی کادو دست کشیدم..باز هم یه چیز نرم بود..در حالیکه یه چشمم به شهلا بود کاغذ دورش رو باز کردم..اینبار یه شال به رنگ آبی بود که یه گل زیبا با کمی برجستگی که گوشه ی شال میفتاد..چون خوشم اومده بود نیشم باز شد..خم شدم رو صورت شهلا و بعد از بوسیدنش گفتم:

 

_حالا شد...

 

نفسی کشید و گفت:

 

_ولی من اون یکی رو با عشق برات خریده بودم..

 

چشم غره ای به شهلا رفتم و گفتم:

 

_عشقت بخوره تو فرق سرت..

 

نسرین از جاش بلند شد و گفت:

 

_بحثتون رو بعدا بکنین..الان بلند شین بریم...

 

شهلا رفت حساب کرد و بعد از اینکه با هم خداحافظی کردیم سوار ماشین شدم..روحیه ام خیلی تغییر کرده بود..

 

بعد از اینکه ماشین رو پارک کردم اومدم تا در پارکینگ رو ببندم که یه مرد هیکلی جلوم سبز شد...متعجب نگاهش کردم...رو بهم گفت:

 

_خانم هلیا طراوت؟

 

مشکوک زیر نظر گرفتمش:

 

_بله بفرمایین؟

 

_باید با ما تشریف بیارین.

 

و از توی جیب پیرهنش کارت شناسایی در آورد...سرگرد مهران رضایی...و بعد از اون حکمی رو نشون داد که میگفت باید همراهشون برم...به تیپش نگاه کردم...لباس های شخصی پوشیده بود...

 

_با من چیکار دارین؟

 

_بیاین خودتون متوجه میشین.

 

شوکه شده بودم...میترسیدم کسی ببینتش...پلیس با من چیکار داشت...همونطوری که نگاهش میکردم گفتم:

 

-من برم به خونوادم خبر بدم برمیگردم..

 

قبل از اینکه حرکت کنم سریع گفت:

 

_لازم نیست خانم طراوت..باید زودتر با ما بیاین...اونجا میتونین با خونوادتون تماس بگیرین...

 

راه چاره ی دیگه ای نداشتم...در پارکینگ رو بستم و صندلی عقب زانتیا سوار شدم...سرگرد هم جلو کنار راننده نشست...ترسیده بودم..نکنه کاری ازم سر زده....دلم میخواست گوشیم رو در بیارم و به شهاب خبر بدم..اون میتونست مواظبم باشه...قلبم از ترس ضعیف میزد...خدایا چرا من نمیتونم یه زندگیه عادی داشته باشم...

 

***

 

 

((شهاب))

 

پشت لپ تاپ نشسته بودم و داشتم مشکلاتی که این چندوقته پیش اومده بود رو درست میکردم..باید ترتیب انتقال از آمریکا به ترکیه رو میدادم..امروز باید مستقر میشدن...شربت روی میز رو برداشتم و کمی خوردم...خسته شده بودم...دیشب اصلا نخوابیده بودم...ولی دیگه چیزی نمونده بود که خیالم راحت بشه...دستام رو توی موهام کشیدم و همونطور نگه داشتم...نباید میخوابیدم...صدای در اتاقم رو شنیدم:

 

_بله؟

 

ثریا بود که گفت:

 

_آقا مهمون دارین؟

 

_کی؟

 

_آقای امیری...

 

آرمان اینجا چیکار میکرد...قرار نبود اینجا باشه....دلم شور افتاد...حتی قبلش تلفن هم نزده بود....سریع گفتم:

 

_به سمت سالن راهنماییش کن..

 

_چشم آقا

 

از روی صندلی بلند شدم...دکمه های پیرهنم رو بستم و از اتاق خارج شدم و به سمت سالن رفتم...

 

آرمان با دیدن من از جاش بلند شد و سریع به سمتم اومد..نگاهش پر از اضطراب بود..سریع گفتم:

 

_چیشده آرمان؟

 

در حالیکه همونطور نگاهم میکرد گفت:

 

_هلیا رو گرفتن.

 

با شنیدن این حرف سرجام ثابت ایستادم..دستام رو توی موهام زدم و چشمام رو ریز کردم و گفتم:

 

_کی اینکار رو کرده؟

 

_آقای باقری.

 

بدون کنترل داد زدم:غلط کرده..

 

خواستم به سمت در خروجی حرکت کنم که آرمان جلوم رو گرفت و گفت:

 

_آقای باقری مسول اتفاقاتیه که بخاطر حملات سایبری توی ایران میفته...نباید بدون فکر عمل کنی..

 

دندونام رو روی هم فشار دادم و با عصبانیت نگاه گذرایی بهش انداختم..از جلوم کنارش زدم و به سمت در رفتم..

 

آرمان هم دنبالم اومد..چیزی نگفتم..سوار ماشین شدم..کلافه بودم...داشتم دیوونه میشدم..با تمام سرعت از خونه زدم بیرون...بدون اینکه نگاهم رو از رو به رو بردارم گفتم:

 

_کجا بردنش؟

 

_سازمان...

 

آرمان هم زیاد از حد نا آروم بود..ولی فرصت فکر کردن به دلیلش رو نداشتم...با حداکثر سرعت میرفتم..به اعصابم مسلط نبودم...به هم ریخته بودم..بدجور به هم ریخته بودم...نباید توی کار باقری دخالت میکردم ...ولی نمیتونستم...نمیتونستم بزارم اونا از هلیا استفاده کنن...

 

جلوی سازمان نگه داشتم...از ماشین بیرون رفتم و وارد سازمان شدم..مسول های پاسخ گویی با دیدنم از جاشون بلند شدن..رفتم سمت آسانسور و با حرص روی دکمه ی طبقه ی 4 کوبیدم...

 

از آسانسور بیرون اومدم...منشی وقتی من رو دید از جاش بلند شد و ترسیده نگاهم کرد..میدونستم قیافم آشفته است...بدون اینکه بهش چیزی بگم وارد اتاقی که میخواستم شدم...دو نفر توی اتاق ایستاده بودن...با دیدنم به سمتم اومدن..آرمان قبل از اینکه به من برسن یقه ی یکیشون رو گرفت و گفت:

 

_خانم طراوت رو کجا بردین؟

 

صداش در نیومد...رفتم سمتش و مشتی توی صورتش زدم...و غریدم:

 

_یا میگی کجاست یا همین جا جونتو میگیرم...

 

صدای داد مضطرب هلیا رو شنیدم که گفت:

 

_من هیچی نمیدونم..باور کنین..من از چیزی خبر ندارم.دست از سرم بردارین..از همه تون بدم میاد..ولم کنین...

 

با شنیدن صدای پرتشویشش کنترلم رو از دست دادم و با عصبانیت وارد اتاقی که صداش رو شنیدم شدم..

 

در با صدای بدی به دیوار خورد..باقری به آرومی از روی صندلی بلند شد ولی هلیا ترسید و از روی صندلی پرید...نگاه خشمگینی به باقری انداختم و گفتم:

 

_اینکار ها چه معنی میده؟

 

با خونسردی گفت:آقا پارسیان بهتره شما دخالت نکنین..

 

با دیدن هلیا که با ترس و بغض نگاهم میکرد دلم ریش شد و از خود بی خود شدم...رفتم سمت باقری..زل زدم بهش و گفتم:

 

_من توی هرکاری که بخوام دخالت میکنم...اینو آویزه ی گوشت کن...

 

کمی مضطرب شده بود ولی سعی کرد آرام باشه و گفت:

 

_این بازجویی باید انجام بشه...آقای وطنی گذارشات رو به من دادن...ممکنه که این خانم با مجرمین در رابطه باشه..

 

دندونام رو از حرص روی هم فشار دادم و گفتم:

 

_مثل اینکه وطنی از جونش سیر شده...

 

خنده ی پرتمسخری کردم و دستام رو داخل جیبم زدم و ادامه دادم:

 

_من این پرونده رو شخصا قبول میکنم..پس کنار بکش تا مجبور نشدم از کار برکنارت کنم..

 

_شما بهتر میدونین این در حوزه ی فعالیت های من...

 

اومدم وسط حرفش و نگاه تیزی بهش انداختم و گفتم:

 

_گفتم این پرونده زیر نظر منه...

 

ترس رو توی چشماش میخوندم ولی نمیخواست خودش رو ببازه و گفت:

 

_فکر نمیکنین این پرونده برای شما خیلی کوچیک باشه؟عادت نداشتین خودتون رو درگیر مسایل ریز بکنین..

 

پشتم رو بهش کردم وگفتم:

 

_هرجور دوست داری فکر کن..این پرونده به طور کامل زیر نظر من انجام میشه...کوچکترین دخالتی داخلش از طرف هرکسی که باشه صورت بگیره بدترین عواقب رو واسش داره...

 

برگشتم سمت باقری و با چشمایی ریز شده گفتم:

 

_هرکسی باقری..چه تو..چه بالاتر از تو...

 

چند لحظه ای همونطوری نگاهش کردم و بعد به آرومی به سمت هلیا که پر از ترس نگاهمون میکرد رفتم...جلوش که رسیدم گفتم:

 

_مشکلی...

 

با سیلیه برق آسایی که خوردم ساکت شدم...مغزم قفل کرد...

 

سرم رو آروم برگردوندم و به هلیا که با بغض بهم چشم دوخته بود نگاه کردم...باورم نمیشد...هلیا این دختر ظریف جلوی باقری و بقیه توی صورت من زده بود...

 

به جای عصبانی شدن چشمای پربغضش داشت دیوونم میکرد...با صدایی لرزان داد زد:

 

_ببین بخاطر تو به چه وضعیتی افتادم..دست از سرم بردار لعنتی...نمیخوام ریخت هیچکدومتون رو ببینم..هم خودت هم افرادت دست از سرم بردارین...متنفرم ازت شهاب..متنفرم...

 

بدون هیچ حرکتی نگاهش میکردم...نگاهش رو ازم گرفت و به سمت در دوید...بدون اینکه دنبالش برم و یا برگردم آروم گفتم:

 

_برو دنبالش آرمان...تا وقتی وارد خونه نشده چشم ازش برنمیداری...

 

صدای قدم های پرسرعت آرمان رو شنیدم که دنبال هلیا رفت...بدون توجه به باقری آروم به سمت بیرون حرکت کردم...یه لحظه چشمای پر از بغض هلیا از جلوی چشمام کنار نمیرفت...صداش وقتی گفت ازم متنفره توی سرم تکرار میشد...دستام آروم آروم مشت شدن...داشتم با خودم و هلیا چیکار میکردم....

((هلیا))

 

توی پارکینگ نفس عمیقی کشیدم..آرمان هنوز بیرون ایستاده بود...داخل آسانسور رفتم...به دست راستم نگاه کردم...باورم نمیشه..من چطوری تونستم بزنم تو صورت شهاب؟!..دستامو مشت کردم و کلافه آروم به سرم زدم...دستم بشکنه...حالا خوبه بین اون همه آدم چیزی نگفت بهم...ازش بعید بود...توی آینه ی آسانسور به خودم نگاه کردم...یاد حالت چشمهاش وقتی کوبیدم توی صورتش افتادم...با ناباوری نگاهم میکرد...دستم بشکنه شهاب....آخه دختره ی دیوونه...زدی تو صورتش به درک دیگه چرا اون حرفا رو زدی...بمیرم براش که با این همه نامردی ای که کردم آرمان رو فرستاد باهام تا تنها برنگردم..مردمک چشمام میلرزید...درست مثل وقتی که به شهاب گفتم از همه تون متنفرم...اون هم مردمک چشماش لرزید...سردرگم نگاهم کرد..تو نگاهش چی بود...چی بود که اینطور ذهنم رو درگیر کرد...دستم رو گذاشتم روی آینه و خم شدم سمتش و به چشمای خودم زل زدم...نمیدونم چرا ولی داخل چشمام شهاب رو میدیدم...انگار چشمام تصویری از قلبم شده بود...شهاب با روح و روان من عجین شده بود...

 

_خانم طراوت نمیخواین بیاین بیرون؟

 

از جام پریدم..و متعجب برگشتم..پسر دبیرستانی واحد کناریمون بود...هنوز متوجه نشده بودم منظورش چیه؟لبخند شیطونی زد و گفت:

 

_آسانسور 5 دقیقه ای هست که رسیده طبقه ی 3...ولی انگار شما انقدر غرق آینه بودید متوجه نشدید...نکنه آینه اش جادوییه شما رو برده به سرزمین آرزوهاتون..

 

چپ چپ نگاهش کردم..خنده اش عمیق تر شد...اومدم بیرون و با کیفم کنارش زدم...دیگه همینم مونده بود که متلک بخورم..رفتم سمت واحدمون..ولی هنوز نرفته بود توی آسانسور و داشت با خنده نگاهم میکرد..برگشتم سمتش و با اخم گفتم:

 

_برو داخل دیگه..مگه عجله نداشتی.

 

نیشش باز شد..ژست گرفتم تا بپرم سمتش که سریع رفت داخل...دستی به شالم کشیدم و در خونه رو باز کردم..حتما الان با خودش فکر میکرد همون یه جو عقلی هم که داشتم پریده...هما و بابا داشتن شام میخوردن..سلام کردم...بابا گفت:

 

_لباسات رو عوض کن بیا شام بخوریم دخترم...

 

_نمیخورم..من میرم توی اتاقم...

 

هما در حالیکه قاشقش رو توی بشقابش میزاشت گفت:

 

_چرا گوشیتو خاموش کردی؟نمیگی ما نگران میشیم؟

 

وایسادم..بر و بر نگاهش کردم و گفتم:

 

_بمیرم برای این همه نگرانی...

 

کم مونده بود یخچال رو هم بزارن رو سفره به عنوان دسر...دیگه ایست نکردم و رفتم داخل اتاقم...اون نامردا هم نزاشتن با خونوادم تماس بگیرم..به دروغ گفته بودن وقتی برسیم میزاریم زنگ بزنی..به جاش گوشیم رو خاموش کردن..جالبش این بود که اون یارو اصلا سرگرد نبود...مانتوو شالم رو کندم و انداختم رو دسته ی تخت...وبدون عوض کردن شلوار و لباسم روی تخت نشستم...با یادآوری نگاه شهاب ضربان قلبم دو برابر شد...وقتی مردک بی همه چیز یا همون باقری داشت سرم داد میزد و به زور میخواست منو به حرف بیاره..با ورود شهاب...دنیای امید بود که به قلبم سرازیر شد...میدونستم نمیزاره من اونجا باشم..میدونستم اگه بزرگتر از باقری هم بودن من رو میبرد...چقدر حس پشتیبانیه شهاب از من لذتبخش بود...اون مواظبم بود...در هر شرایطی حواسش به من بود...اگه سرش میرفت نمیزاشت حتی 5 دقیقه ی دیگه اونجا بمونم..اینو از توی چشماش خوندم...ولی چطور تونستم بزنم توی صورتش!!

 

گوشه ی لبم رو گاز گرفتم..از دست خودم عصبانی بودم..حقش نبود..شاید بخاطر فشار زیادی که روم بود این رفتار رو نشون دادم...کاشکی حداقل بعد از اینکه زدمش یه چیزی میگفت تا من انقدر احساس عذاب وجدان نداشته باشم...باید بخاطر اینکارم به شهاب کمک میکردم تا کمی از این حس بد رو کم کنم...باید یه کاری میکردم...گوشیم رو در آوردم...شماره ی سهیل رو گرفتم..بلاخره باید کار درست رو انجام میدادم..تا اینجاش که اومده بودم..پس تا آخر راه همراه شهاب میموندم...دست دست کردن بس بود..صدای بی حال سهیل توی گوشم پیچید:

 

_بله؟

 

_الو سهیل..

 

کمی مکث کرد و در حالیکه به وضوح صداش شاد شده بود گفت:

 

_هلیا تویی؟

 

_مگه شمارم رو ندیدی؟

 

_نه..بدون اینکه به شماره نگاه کنم جواب دادم..خوبی؟

 

_ممنون..فردا کی میتونی بیای با هم بریم بیرون؟

 

_نا امید شده بودم..فکر میکردم نمیخوای بیای سر قرار..الان خیلی خوش حالم هلیا...شاید باور نکنی..ولی ...خیلی حس خوبی دارم...

 

کش موهام رو باز کردم..حوصله ی گوش دادن به این حرفا رو نداشتم..برای همین بی حوصله اومدم وسط حرفش و گفتم:

 

_میتونی بیای سهیل؟

 

_آره..حتما..صد در صد..

 

_پس ساعت چند؟کجا؟

 

_اگه از نظرت مشکلی نباشه دلم میخواد بریم همون جای قبلی...میدونی کجا رو میگم؟

 

کمی فکر کردم..یادم اومد..همون مکان بکر و دست نخورده رو میگفت..

 

_آره...باشه..خوبه..پس من میام سر خیابون...منتظرم باش...ساعت چند بیام؟

 

_ساعت 6 بعد از ظهر خوبه؟

 

_آره.اون موقع بهترم هست.پس منتظرتم..دیر نکن..کاری نداری؟

 

_نه..شب خوبی داشته باشی هلیا..

 

_ممنون..تو هم همینطور.

 

خندید و گفت:مطمن باش امشب شب خوبی برای منه..

 

لبم رو کج کردم..خوشم نمیومد از این همه ابراز احساسات..برای همین فقط گفتم:

 

_خداحافظ... 

 

_خدانگه دارت...

 

تلفن رو قطع کردم و روی میز کنار تخت گذاشتم...دراز کشیدم..موهام روی بالشت پخش شد...دستی داخلش کشیدم...چشمام رو به سقف دوخته بودم...زیر لب زمزمه کردم:شهاب...شهاب..شهاب...شهاب. ..

 

لبخندی کم کم روی صورتم شکل گرفت...از حمایت امروزش غرق خشنودی شده بودم..برام مهم نبود که ازش جدام..مهم این بود که قلبم بخاطر اون میزنه..مهم خوشحالیه اون بود..حتی اگه علاقه ای بهم نداشته باشه بهش کمک میکنم تا اون هم لبخند بزنه...دستی روی لبم کشیدم...یاد بوسه هاش افتادم...بوسه های عمیقش...بوسه های داغش...گردنبندی که بهم داده بود بین دستام گرفتم..

 

***

پیاده تا محل قرارمون رفتم..داخل ماشین نشسته بود...در ماشین رو باز کردم و سوار شدم..از جاش پرید..ولی وقتی من رو دید لبخندی زد و گفت:

 

_سلام..ترسوندی منو دختر..

 

نیمچه لبخندی زدم و گفتم:

 

_سلام...نمیخواستم بترسونمت...ببخشید..

 

ماشین رو راه انداخت و گفت:

 

_هرکاری که تو میکنی به جای ناراحت کردن منو خوشحال میکنه...هیچوقت ازم معذرت خواهی نکن..

 

با چشمای گرد برگشتم بهش نگاه کردم..دیگه غیر مستقیم هم باهام حرف نمیزد..کاملا داشت خودش رو لو میداد..خودم رو به اون راه زدم و گفتم:

 

_درسِت که تموم شد..میخوای چیکار کنی؟سر چه کاری میری؟

 

دنده رو عوض کرد...دور برگردون رو پیچید و گفت:

 

_مثل همیشه...

 

_یعنی چی؟

 

نفس عمیقی کشید ضبط رو روشن کرد و گفت:

 

_هیچی...

 

فهمیدم نمیخواد در موردش حرف بزنه..صدای ومسیقی ملایمی پخش شد...من هم تا رسیدن سکوت کردم...همون جای قبلی نگه دااشت..باز هم از دیدن اون هم زیبایی احساس خوبی بهم دست داد..باورنمیکردم اطراف تهران همچین منظره ی زیبایی به این طراوت وجود داشته باشه..هرچند تا چند وقت دیگه بخاطر گرمیه هوا هیچ اثری از زیبایی هاش باقی نمیموند..اینبار بدون گم کردن دستگیره از ماشین پیاده شدم..سهیل رفت کنار یه درخت و بهش تکیه داد...من هم رفتم کنارش ایستادم...آروم گفت:

 

_بشین...

 

نگاهی به اطراف انداختم و نشستم..فدای دل و جربزه ی خودم بشم..با یه پسر اومدم همچین مکان خلوتی...فکر کنم باید خودم رو به روان پزشک نشون بدم...

 

بینمون سکوت محض بود...سهیل بعد از چند دقیقه به حرف اومد و گفت:

 

_ببخشید روز تولدت تو رو آوردم اینجا...شاید ترجیح میدادی امروز توی یه رستوران خیلی زیبا تولدت رو بهت تبریک بگم..ولی...

 

نگاهی بهم انداخت و همونطور ادامه داد:

 

_دفعه ی قبل که اومدیم اینجا میخواستم یه چیزی بهت بگم..خودم رو براش آماده کرده بودم...منتظر یه فرصت بودم..ولی اون تلفن...

 

نفس عمیقی کشید..چشماش رو بست...نمیدونست کارش درسته یا نه...از حالت هاش معلوم بود...با خودش زمزمه کرد:

 

_خیلی سخته..خیلی...کاشکی برمیگشتم به گذشته...اشتباه کردم...راهم رو اشتباه فهمیدم..زندگی رو اشتباه انتخاب کردم...عشق رو اشتباه درک کردم...همش اشتباه بود...

 

چشماش رو باز کرد و با حالتی غیر طبیعی نگاهم کرد و گفت:

 

_تو اومدی و نشون دادی گذشتم اشتباه بود...اومدی و همه چیز رو تغییر دادی..

 

میخواست از علاقش بگه..من اینو نمیخواستم..باید میبردمش به گذشته..برای همین آروم گفتم:

 

_میخوای از گذشتت با من حرف بزنی؟دفعه ی قبل از یه سایه میگفتی...

 

با چشمایی منتظر نگاهش کردم..به دور دست خیره شد و گفت:

 

_گذشته ی من چیز جالبی نداره که بخوام برات بگم..گذشته ی من آیندم رو تباه کرده...بخاطر گذشتم من الان داغونم...من اشتباه کردم هلیا...من اشتباه کردم و الان شکست رو با تمام تار و پودم احساس میکنم..این که تو هستی ولی نمیتونم....

 

قطره اشک سمجی از گوشه ی چشمش پایین اومد..متعجب نگاهش میکردم...خیلی ناگهانی برگشت سمتم..دستم رو گرفت..با چشمای خیسش بهم نگاه کرد...توی شوک کارش بودم..نتونستم عکس العملی نشون بدم...با صدایی لرزان گفت:

 

_اگه از گذشتم چیزای بدی بشنوی چیکار میکنی هلیا؟از من متنفر میشی؟

 

دستام رو از توی دستاش در آوردم..کمی فاصله گرفتم و گفتم:

 

_متوجه منظورت نمیشم..واضح تر بگو..مگه توی گذشته ی تو چی بوده؟

 

دوباره دستام رو گرفت و نوازش کرد.:

 

_چیزای خیلی بد...چیزی که باعث این همه به هم ریختگیه من شده...

 

دستام رو با خشونت از توی دستاش بیرون کشیدم..از جام بلند شدم..نمیخواستم بهم دست بزنه..کسی جز شهاب نباید...نباید حتی انگشتش بهم میخورد...رو به طبیعت ایستادم..سایه اش رو دیدم...پشتم ایستاده بود...حس خوبی نداشتم...دلم میخواست فرار کنم...زمزمه کرد:

 

_هلیا...

 

ساکت شد..چشمام رو با خشونت بستم..نمیخواستم از احساساتش چیزی بشنوم..نمیخواستم چیزی بگه....

 

_هلیا من زن دارم...

 

شوکه برگشتم سمتش که باعث شد بهش تنه بزنم....چی میشنیدم...با ناباوری نگاهش کردم..نگاهش رو ازم دزدید و گفت:

 

_من ازدواج کردم...

 

اومد سمتم شونه هام رو گرفت و با چشمایی که عشق رو فریاد میزنن گفت:

 

_ولی من هیچوقت عاشقش نبودم..من فکر میکردم عاشق سحر شدم ولی من عشق رو با...

 

پسش زدم..با نفرت ازش فاصله گرفتم و داد زدم:

 

_به من دست نزن..بهم دست نزن آشغال... 

دوباره اومد سمتم که با صدای جیغم سرجاش موند:

 

_گفتم بهم نزدیک نشو..

 

باورم نمیشد...سهیل زن داشت و به این راحتی به من نزدیک میشد...احساس گناه وجودم رو داشت مثل زالو میخورد...اما سهیل با چشمای خیس نگاهم میکرد...نیشخندی زد..سرش رو انداخت پایین و انگار که با خودش حرف میزنه گفت:

 

_میدونستم وقتی بشنوی ازم متفرمیشی...میدونستم ..همه رو میدونستم هلیا...بخاطر همین دارم عذاب میکشم..

 

بهش پشت کردم..از خودم بدم میومد...من با یه مرد زن دار بیرون اومده بودم..بهش این اجازه رو داده بودم..سهیل ازدواج کرده بود و به این راحتی...صدای آرومش رو از پشت سرم شنیدم...زمزمه میکرد:

 

_من برای با تو بودن پرعشق و خواهشم...

 

واسه بودن کنارت...تو بگو به هر کجا پر میکشم...

 

منو تو آغوشت بگیر...آغوش تو مقدسه...

بوسیدنت برای من...تولد یک نفسه...

چشمای مهربون تو...منو به آتیش میکشه...

نوازش دستای تو عادته ترکم نمیشه...

با خشم برگشتم طرفش و گفتم:

 

_ساکت باش...ساکت باش..هیچی نگو...

 

پر تمنا نگاهم کرد و گفت:

 

_هلیا من میخوام اعتراف کنم..بزار بگم تا سبک بشم...بزار بگم عشق رو با کی شناختم..میخوام از...

 

اومدم وسط حرفش و گفتم:

 

_نگو..هیچی نمیخوام بشنوم سهیل...

 

به سمت ماشین حرکت کردم...داشتم از عذاب وجدان داغون میشدم...نمیدونستم باید کجا برم..تو این برهوت..تنها...باید چیکار میکردم..ناخودآگاه رفتم سمت ماشین سهیل اما در کمال تعجب یه ماشین دیگه کنار ماشین سهیل پارک کرد...

 

آرمان ازش پیاده شد...متعجب به آرمان نگاهی انداختم..اون هم بعد از نگاه عمیقی که به من انداخت به سمت ما حرکت کرد...صدای آروم سهیل رو شنیدم که گفت:

 

_آرمان اینجا چیکار میکنه؟

 

آرمان از من گذشت و رو به روی سهیل ایستاد....برنگشتم تا نگاهشون کنم...ولی صدای خشک آرمان رو شنیدم که گفت:

 

_باید باهام بیای..رییسم میخواد باهات حرف بزنه...

 

صدای پرسش گونه وکنجکاو سهیل رو شنیدم که گفت:

 

_رییست کیه؟

 

_آقای پارسیان..شهاب پارسیان...

 

سکوت عجیبی همه جا رو گرفت...فکر میکردم سهیل بازم سوال میپرسه..ولی نپرسید...به آرومی برگشتم...نیم رخ سهیل رو دیدم...حال غریبی داشت...چشماش رو محکم بست...به آرمان نگاه کردم....اومد سمتم و گفت:

 

_برو تو ماشین من بشین میرسونمت..

 

_اینجا چیکار میکنی؟

 

_شهاب گفته بود دیگه توی اینکار دخالت نکنی..

 

سهیل برگشت با چشمای متعجب نگاهم کرد...برام مهم نبود..ازش متنفر شده بودم...بدون هیچ حرف دیگه ای به سمت ماشین آرمان رفتم...بعد از چند دقیقه سهیل هم جلو سوار شد و آرمان پشت فرمون نشست...حال سهیل بدجور غریب شده بود..در عرض چند دقیقه شکسته بود..میدونستم شهاب نمیزاره من توی بحثشون باشم..باید کمی با خودم فکر میکردم...اینکه سهیل زن داشت چیزی نبود که به راحتی بتونم خودم رو باهاش وفق بدم..من نخواسته داشتم با یه پسر زن دار صحبت میکردم در حالیکه میدونستم سهیل بهم احساسی داره...نزدیک شهر که رسیدیم خیلی رسمی گفتم:

 

_من رو پیاده کن...

 

_میرسونمت خونه...

 

عصبانی گفتم:

 

_پیادم کن آرمان..میخوام تنها باشم..

 

از توی آینه نگاهم کرد و گفت:

 

_نمیشه...

 

نالیدم:آرمان..

 

نمیدونم توی چشمام چی دید که کلافه دستی روی چونه اش کشید..صدای سهیل در نمیومد...نگه داشت..بدون هیچ حرفی از ماشین پیاده شدم و قدم زنان راه افتادم صدای ملایم آرمان رو شنیدم که گفت:

 

_زودتر برگرد خونه هلیا..

 

بازم چیزی نگفتم...بعد از چند ثانیه ماشین حرکت کرد...چرا شهاب نمیخواست من این کار رو ادامه بدم..چرا سهیل این خیانت بزرگ رو به همسرش میکرد..چیشده بود...هیچی نمیفهمیدم..خدایا خستم...چرا همه چی انقدر درهم شده...آخرش میخواد چی بشه...به کجا میرسیم...خیابون خلوتی بود..خوشحال بودم که دور از نگاه متعجب مردم میتونستم راحت توی افکارم غرق بشم...فرصت خوبی بود تا کمی فکر کنم...ذهنم مشوش بود...میخواستم برم توی پیاده رو که ناگهان ماشینی جلوم پیچید...از ترس ایستادم...

 

شروین با یه حزکت از ماشین پیاده شد...

 

***

((سهیل))

 

در باز شد...ماشین رو برد داخل...میدونستم منو میبینه..حسش میکردم...منم توی طراحی این خونه نقش داشتم...تیکه تیکه اش رو با عشق نظر میدادم...از ماشین پیاده شدم...به سمت خونه راه افتادم..راه گریزی نداشتم..باید میرفتم..بعد از ین همه سال باید بلاخره رو به رو میشدم..قدم هام سست بود..ولی ایست نکردم...احتیاجی نداشتم آرمان راهنماییم کنه..

 

احساس میکردم دیوار ها بهم فشار میارن...همه داشتن فریاد میزدن خیانتکار...خائن...پست فطرت...جلوی پله ها ایستادم...آرمان که دید خودم راه رو بلدم متعجب سرجاش وایساد...نگاهی به راه پله ها انداختم...آماده بودم برای رو به رو شدن باهاش؟چی داشتم بهش بگم؟قدم اول رو برداشتم...قلبم تیر کشید...چشمام رو بستم...قدم دوم...قدم سوم...رفتم...از همه ی پله ها بالا رفتم...دستم رو روی دستگیره ی در اتاقش گذاشتم...در باز شد...دری که فقط دستای من و شهاب رو میشناخت...نگاهی به داخل انداختم...نبود...صداش رو از پشت سرم شنیدم: 

_بلاخره اومدی...

 

قطره ی اشکی از گوشه ی چشمم چکید..دستم رو روش کشیدم...ایست نکردم..رفتم داخل اتاق..اون هم اومد..در رو بست..روی صندلیه توی اتاقش نشست..نگاهش نمیکردم...نمیتونستم بهش خیره بشم...ولی نگاه اون رو حس میکردم...چیزی نمیگفتیم...نه من..نه اون...هر دو ساکت بودیم...سکوتی طولانی...طاقت نداشتم...با صدایی لرزان همراه پوزخند شکستمش:

 

_همیشه منو میدیدی...آره؟

 

چیزی نگفت..

 

_همیشه زیر نظرت بودم...همیشه کارهام رو میدونستی...

 

برگشتم سمتش و با صدایی بلند گفتم:

 

_آره؟آره شهاب؟...من هیچوقت نتونستم از تو دور بشم..از پشتیبانیت..از کنترلت...نتونستم شهاب...

 

هنوز هم با لبخند نگاهم میکرد...لبخندی که داخلش هزاران حرف بود...

 

_چرا هلیا رو وارد بازی کردی...چرا اون؟

 

گریه کردم..

 

_میدونستی بهش احساس دارم.

 

نیشخندی زدم و گفتم:

 

_.مگه میشه تو چیزی رو ندونی...تو بهتر از خودم میدونستی من عاشق هلیا شدم..همونطوری که میدونستی من سحر رو نمیخواستم...همونطوری که میدونستی دارم بهت خیانت میکنم...

 

_هیــــس

 

اخماش توی هم رفته بود...با نگاهی جدی گفت:

 

_در مورد هلیا حرف نزن..

 

اشکام رو پاک کردم..نفس عمیقی کشیدم و گفتم:

 

_چرا اون شهاب؟چرا خودت چیزی که میخواستی رو نگرفتی...چرا؟؟چرا لعنتی؟

 

از جاش بلند شد...کلافه دستی توی موهاش کشید..رفت سمت پنجره..پیپش رو روشن کرد...شرمنده سرم رو چرخوندم و گفتم:

 

_نمیخواستی قولت رو بشکنی..مگه نه؟.....ازت میترسیدم...یادته ؟اون روز رو یادت میاد؟با بی رحمی گفتم قول بده...قول بده که هیچوقت منو هک نمیکنی...قول بده که توی هیچ شرایطی به من نفوذ نکنی...

 

به پشت سرش نگاه کردم و به آرومی گفتم:

 

_سر قولت موندی...با اینکه خیانت کردم...با اینکه بهت ضربه زدم..با اینکه توی دردسر انداختمت.با اینکه اطلاعاتت رو دزدیدم..با اینکه بهت پشت کردم....رفتم ....رفتم و با دشمنات همدست شدم...برای نابودیه تو..برای به زانو در آوردن تو...برای دیدن شکستت...ولی تو سر قولت موندی...چرا اینکار رو کردی شهاب...چرا میخوای نشون بدی از من محکم تری..چرا کاری کردی که من همیشه عذاب وجدان داشته باشم...

 

داد زدم:

 

_دِ یه چیزی بگو لعنتی..بزن تو صورتم..جوابم رو بده..بسه شهاب...ببین من سهیلم...همونی که از پشت بهت خنجر زد...برگرد بزن تو صورتم...تف بنداز روم...تف بنداز رو این نامرد...این خائن رو با دستای خودت خفه اش کن...

 

دستم رو روی شونه اش گذاشتم..عکس العملی نشون نداد..دود پیپش بلند شد...توی دودش زجر اعتمادی که به من کرده بود رو میدیدم ولی دم نمیزد...اروم گفت:

 

_نمایندشون داخل ایران کیه؟

 

نالیدم:شهاب

 

_اسمش رو بهم بگو...

 

پشتم رو بهش کردم...دستم رو روی قلبم که تیر میکشید گذاشتم و گفتم:

 

_نمیتونم بگم...

 

سکوت کرد...و بعد از چند لحظه گفت:

 

_منتظرم سهیل...

 

در حالیکه صدام کم کم از کلافگی اوج میگرفت گفتم:

 

_نمیتونم..نمیتونم..نمیتونم شهاب...قسم خوردم..قسم خوردیم که هیچوقت اسم هم رو نیاریم...خون دادم...

 

برگشت...بلاخره فوران کرد:

 

_با منم قسم خورده بودی...با منم خون دادی...عهد کردی...یادت هست؟

 

صداش آروم شد و نگاهم کرد و گفت:

 

_قسم خورده بودی سهیل..قسم خورده بودی کنارم باشی...برادر بودیم سهیل..از برادر خونی هم نزدیک تر... 

اشکام بی اختیار میریخت لبخندی زدم و گفتم:

 

_بگو..خودت رو بیرون بریز...همه چی رو بگو..همه فداکاری هات در مقابل اشتباهات من رو بگو..دلم میخواد بشنوم تا خجالت بکشم..تا بفهمم نامردم..بگو شهاب..هرچی تو دلته بگو...

 

نگاهش رو از پشت سرم حس میکردم...نفس عمیقی کشید...فهمیدم بازم جلوی خودش رو گرفته..زمزمه کردم:

 

_از توی لپ تاپم بردار...راحت میتونی بهش وصل بشی...من هیچوقت نمیتونم در برابر تو مقاومت کنم...تو هم قولت رو بشکن و بهش وصل شو..هرچی که بخوای داخلش هست..هرچی که من میدونم توش ثبت شده...

 

به حرفم اهمیتی نداد..میدونستم حاضر نمیشه اینکار رو بکنه...برگشتم سمتش..توی چشماش نگاه کردم..نادم...خیره به هم زل زده بودیم...آروم گفت:

 

_چرا به هلیا نزدیک شدی؟اون فردی که دنبالشیم چقدر با هلیا رابطه داره که تو بخاطرش خودت رو به هلیا نزدیک میکردی...

 

پس یه چیزایی فهمیده بود..از همون اول که وارد ایران شدم میدونست کجام و چیکار میکنم..میدونست دارم به هلیا نزدیک میشم تا به کسی که میخوام برسم ولی تو دام عشق هلیا افتادم..شهاب از من زرنگتر بود...هلیا رو کشید سمت خودش...با صدای داد بلند شهاب به خودم اومدم:

 

_جوابم رو بده سهیل؟اون فرد با هلیا چه رابطه ای داره؟

 

قلبم دوباره درد گرفت..به سمت صندلی رفتم..روش نشستم...شهاب کلافه چشماش رو بست...روی تختش نشست..پیپش رو کنار گذاشت...دوباره بینمون سکوت شد...من به میز نگاه میکردم و اون رو به روش خیره شده بود...زمزمه کرد:

 

_ترتیب انتقالت رو دادم..میری ترکیه...سحر و بابات هم هستن...همه چیز برنامه ریزی شده...کسی نمیتونه پیداتون کنه...حتی کسی که براش کار میکنی...جات امنه...جای تو ,پدرت , زنت..

 

مکثی کرد و ادامه داد: 

 

_و بچه ای که توی راه داری...

 

پوزخندی روی لبم اومد..من چطوری میخواستم رو به روی شهاب بایستم..شهابی که پر از قدرت بود...حتی بزرگترین هکر ها و اطلاعات دنیا رو هم به راحتی کنار زده بود و خونواده ی من رو که تحت حفاظت شدید اونا بودن نجات داده بود...چرا داشت اینکار رو میکرد..آروم گفتم:

 

_من خائنم شهاب...علیه کشور فعالیت داشتم..میخوای منو فراری بدی؟

 

داد زدم:

 

_چرا لعنتی؟چرا؟؟این همه وقت دنبالم بودی که بهم کمک کنی؟چرا بهم دستبند نمیزنی؟چرا منو توی زندان نمیندازی...من گناهکارم شهاب..من خیانت کارم...من جام توی زندانه...بسه..بسه...دست حمایتت رو از روی من بردار...من دیگه برادر قسم خورده ی تو نیستم..من عهد رو شکستم..تو هم بشکنش..تو هم بهم پشت کن...بزار خودم رو به لجن بکشم و نابود بشم..بزار تقاص کارامو بدم...

 

بلند زدم زیر گریه و گفتم:

 

_ولم کن شهاب...بزار به درد خودم بمیرم..چرا خودت رو توی دردسر میندازی...خودت رو توی گناه های من شریک نکن...بفهمن تو رو هم میگیرن...شهاب منو یه غریبه فرض کن..یه غریبه که گناه کرده...باهام برخورد کن...همونطوری که لایقمه...

 

بدون شک و تردید از جاش بلند شد و گفت:

 

_تو از کشور خارج میشی..بدون هیچ مشکلی...

 

روی زانوهام افتادم...شهاب پر از غیرت و غرور بود...بازم داشت من رو فراری میداد..بازم میخواست ازم محافظت کنه...صدای گوشیش اومد...اس ام اس...ایستاد..بازش کرد..صدای زیر لبیش رو شنیدم که گفت:

 

_شروین..

 

مات موندم..متعجب بهش چشم دوخته بودم...برگشت سمتم..قیافم رو که دید با نگاهی تیز بهم خیره شد..و گفت:

 

_هلیا بهم اس ام اس فرستاده..فقط نوشته شروین...

 

با ناباوری نگاهم کرد و گفت:

 

--سهیل نگو که همه چی زیر سر شروینه...نگو که اون فرد شروینه...نگو که خطرناک ترین مرد ایران شروینه و همیشه کنار هلیا بوده...

 

داد زد:سهیل

 

به خودم اومدم..از جام بلند شدم و با وحشت گفتم:

 

_هلیا توی خطره...یه کاری بکن شهاب...

 

با چشمایی پرخون بهم نگاه کرد...صدای نفس کشیدنش تند شده بود...باور نمیکردم....شهاب ...شهاب عاشق هلیا بود...توی چشماش میخوندم..شهاب...خدای من...رگ گردن و پیشونیش بیرون زده بود...نگاه پر از خشونتش رو ازم گرفت و به سمت لپ تاپ روی میزش رفت...نمیدیدم چیکار میکنه..فقط با سرعت تایپ میکرد...صفحه ای جلوش باز شد..یه نقشه با یه نقطه ی قرمز که به آرومی حرکت میکرد..ردیاب...از جاش بلند شد...به سمت در اتاق دوید...منم دنبالش دویدم...

 

***

 

((هلیا))

 

در باز شد...گوشی رو سریع پرت کردم..با وحشت به شروین چشم دوخته بودم...متوجه گوشی شده بود..نگاهی بهم انداخت و به سمت گوشی رفت...برنگشتم ببینم چیکار میکنه..خیالم راحت بود که پیام های ارسال شده ام ذخیره نمیشد...

 

دعا میکردم شهاب زودتر پیدام کنه...نمیدونم چجوری میخواست اینکار رو بکنه..فقط پیدام کنه..مغزم بهم گفت که به شهاب اس ام اس بدم..اون روی منو شروین غیرت داره..سریع متوجه میشه در خطرم...شروین اومد سمتم و گوشی رو جلوی چشمم تکون داد و گفت:

 

_چیکار کردی... 

ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • آرشیو
    نظرسنجی
    رمان ها را در چه حد میپسندید؟
    آمار سایت
  • کل مطالب : 56
  • کل نظرات : 7
  • افراد آنلاین : 5
  • تعداد اعضا : 92
  • آی پی امروز : 62
  • آی پی دیروز : 98
  • بازدید امروز : 78
  • باردید دیروز : 162
  • گوگل امروز : 10
  • گوگل دیروز : 44
  • بازدید هفته : 413
  • بازدید ماه : 413
  • بازدید سال : 15,786
  • بازدید کلی : 395,834