loading...
رمان خونه
Admin بازدید : 9097 جمعه 20 دی 1392 نظرات (0)

وارد خونه شدیم.وقتی در باز شد تازه صدای کر کننده ی آهنگ رو شنیدم.بیشتریا در حال رقصیدن بودن.اون هم رقص های بی معنی.فکر کنم هرکدومشون یه بشکه مشروب خورده بودن.خودمو بیشتر به شروین آویزون کردم.با اینکه خوشم نمیومد ولی تهنا آشنای این مهمونی شروین بود.همچین اون موقع گفت همه ی کله گنده ها جمعن که من فکر کردم الان با کلی افراد میانسال برخورد میکنم.ولی اینا بیشتر بچه های مفت خور کله گنده ها بودن.آروم دم گوش شروین گفتم:حق نداری مشروب بخوری.

با لبخند و صدایی که به زحمت شنیده میشد گفت:باشه خانمی.کمتر میخورم.

خواستم اعتراض کنم که یه پسر بهمون نزدیک شد.در حالیکه به هم دست میدادن پسره گفت:چقدر دیر کردی؟

شروین هم تقریبا داد زد:بخاطر خانم منتظر شده بودم.

پسره که تازه متوجه من شده بود بهم نگاه خریدارانه ای انداخت و با چشمای هیزش گفت:بَه...چه تیکه ای با خودت آوردی نامرد.

اخمام رفت تو هم.خواستم یه دونه بزنم جای حساسش که شروین دستشو گذاشت رو شونه های پسره و با جدیت گفت:چشم بد به هلیا نداشته باش که با من طرفی.سپس لبخندی بهش زد و با هم رفتیم یه گوشه.مانتو و شالمو درآوردم و دادم به یکی از خدمتکار ها.چشمای شروین روم ثابت موند.معذب شدم.برای همین گفتم:

_این کی بود؟

_کامران.صاحب جشن.

به من نگاه کردو ادامه داد:ازش ناراحت نشو.اخلاقش همینه.

خدمتکاری با سینی مشروبات الکلی اومد کنارمون.شروین خواست برداره که به خدمتکار اشاره کردم بره و اونم رفت.رو به شروین که متعجب به من نگاه میکرد گفتم:

_به جون خودم اگه یه قولوپ هم از اینا بخوری من میرم.

با حرص نگاهم کرد.چشمم رو برگردوندم سمت چپ که نگاهم به دختر پسری افتاد که رو به هم و توی بغل همدیگه بودن و معلوم نبود که چیکار میکردن.خوشم نیومد و سرمو برگردوندم.بعد از چند لحظه ای که بینمون سکوت شد گفت:

_حداقل بیا بریم وسط برقصیم.

نگاهی به جمعیت وسط انداختم و گفتم:من از اینجور رقصا سر در نمیارم.معلوم نیست اون وسط چه خبره.نمیام.

_اگه یه نوشیدنی میخوردی دیگه لازم نبود رقصو بلد باشی.خود به خود اینطوری میرقصیدی.

چپ چپ نگاهش کردم و گفتم:من واقعا موندم.این چه جور اعتمادیه که بابام بهت داره.اگه امشب مشروب بخوریم و اتفاقی بیفته چیکار میتونیم بکنیم.

خنده ی خبیثانه ای کرد و گفت:این اتفاق که خیلی خوبه.خودم نوکرتم.میام خواستگاریت....

پریدم وسط حرفش و با بی حوصلگی گفتم:باشه باشه...تو برو وسط..من همین جا میمونم.

_یعنی نمیای دیگه؟

قاطع گفتم:نه.

_پس تو از این جا تکون نخور زود بر میگردم.

گذاشت رفت.به همین راحتی.خریت کردم که باهاش اومدم.اصلا از فضای اینجا خوشم نمیومد.مبلی گیر آوردم و روش نشستم.یه پسری رو دیدم که داره به سمتم میاد.احتمالا میخواست از نبودن شروین استفاده کنه.ولی وسطای راه کامران گرفتش و باهاش چند کلمه حرف زد.سپس خودش به سمتم اومد.کنارم نشست.بی توجه به وسط چشم دوختم که شروین در حال رقصیدن بود.کامران کاملا رو به من نشست و دم گوشم گفت:بی توجهیت تو حلقم.

خندم گرفت ولی نشون ندادم.با ظاهری سرد به سمتش برگشتم و گفتم:کاری داشتین؟

توی چشمام خیره نگاه کرد و گفت:صورت کشیده....بینی مناسب...لب های کوچیک و ناز....

از حرفاش حس خوبی پیدا نکردم.ولی اون ادامه داد:

چه چشمای قشنگی داری........تبارک الله....آدم محو میشه تو چشات.رنگ خاکستری....میدونستی چشم هاتون خیلی خاصه؟

_آره میدونستم.

_اعتماد به نفستم.........تو حلقم.قدت چنده؟

_فکر نمیکنم بهتن مربوط باشه.

خودش گفت:با توجه به هیکلتون فکر میکنم قد 172 یا 173 داشته باشین.وزنتون هم بیشتر از 56 کیلو نمیخوره.

خودشو بیشتر بهم نزدیک کرد و من هم بیشتر به دسته ی مبل تکیه دادم.با تعجب بهم گفت:خیلی سخت گیری.

من هم سرمو بردم نزدیکش و خیلی محکم بهش گفتم:چون از اینجور جشنا متنفرم که همه به هم چشم دارن.یکی از مزخرف ترین جشناییه که اومدم.حالا هم یکم از من فاصله بگیرین تا راحت باشم.

خنده ای کرد و ازم فاصله گرفت و گفت:خوشم اومد.خیلی جسوری.شروین رو دوست داری.

فقط نگاهش کردم و چیزی نگفتم.اون هم وقتی سکوتم رو دید ادامه داد: نظرت چیه که با هم باشیم؟

تحقیر آمیز و با خون سردی نگاهش کردم و گفتم:شما مستید؟

پاهاشو انداخت روی هم و به مبل تکیه داد و گفت:نه.چون این جشن مخصوص منه.زیاد جالب نیست که خودم مست باشم و نفهمم چیکار میکنم.

کسی از در وارد شد.من چون نزدیک در بودم متوجهش شدم.کامران هم وقتی دیدش بلند شد.اینکه سهیل بود...اون اینجا چیکار میکرد.کامران بعد از صحبتی که باهاش کرد به سمت من آوردش.وقتی به من رسیدن از جام به آرامی بلند شدم.به هرحال همکلاسی بود و نمیشد بی احترامی کنم.سهیل جدی و خیره داشت نگاهم میکرد.کامران گفت:هلیا خانم ایشون سهیل داداشم هستن...

پس برادر بودن.سهیل دستشو به سمتم دراز کردو گفت:سلام خانم طراوت.اینجا چیکار میکنین؟

باهاش دست دادم و در حالیکه لبخند میزدم گفتم:با یکی از آشناهامون اومدم.

اون هم ابرویی بالا انداخت و گفت:فکر نمیکردم اهل اینجور مجالس باشید.

سعی نکردم از خودم دفاع کنم.فقط دوباره با لبخند بهش خیره شدم.

کامرن با تعجب گفت:شما همدیگه رو میشناسید؟

_آره داداش.با ایشون تو یه دانشگاه هستم و اخیرا هم یه موضوع خیلی ما رو به هم مربوط کرده.

رو به من ادامه داد:تحقیقتون به جایی رسید؟

پرافتخار بهش نگاه کردم و گفتم:بله.تا فردا برای استاد ایمیلش میکنم.شما چطور؟

_من در برابر شما کم نمیارم.حتی اگه مجبور باشم از روش های کثیفی استفاه کنم.

خواستم حرف بزنم که دوباره رو به ما ادامه داد:من میرم اون سمت تا به دوستام سلام کنم.

و رفت.کامران متعجب در حالیکه زبونشو گاز گرفته بود و ابروهاش ناخودآگاه بالا رفته بودن به یه جا خیره بود و نشست.بعد از چند لحظه با چهره ای شاد به سمتم برگشت و میخواست حرف بزنه که شروین پیشمون اومد و گفت:کامران جان میتونم بشینم؟

کامران هم با لبخندی مسخره خودشو گوشه ای کشید و رو به شروین گفت:البته.

یکی از بچه ها اومد در گوش کامران چیزی گفت و کامران هم بعد از معذرت خواهی از ما رفت.شروین در حالیکه بخاطر جنب و جوشش سرخ شده بود رو بهم گفت:خوش میگذره عزیزم؟

دهنش بو میداد.عصبانی گفتم:مشروب خوردی؟

سرشو آورد نزدیکم و روی شونه هام گاشت و گفت:آره عزیز دلم.

از روی شونه هام بلندش کردم و گفتم:بلند شو بریم.

خمار نگاهم کردو گفت:کجا بریم؟جشن تازه شروع شده.

سپس خودشو بیشتر بهم نزدیک کرد و ادامه داد:چقدر داغ شدی هلیا.نکنه تب کردی.

_دیوونه خودش داغ کرده بود الان فکر میکردمشکل از منه.

دیگه دورتر نمیتونستم بشم.چون به دسته ی مبل چسبیده بودم.چند لحظه نگاهم کرد.معلوم بود حالش خراب شده.داشت سرشو میاورد جلو.نزدیک لبهام بود که خیلی ناگهانی پریدم.اون هم متعجب نگاهم کرد.

_بلند شو بریم؟

عصبانی شده بود:کجا بریم هلیا.بشین سر جات دیگه.

سهیل که از دور داشت نگاهمون میکرد اومد سمتمون و گفت:مشکلی پیش اومده خانم طراوت؟

لبخند زدمو گفتم:نخیر.ما دیگه داریم میریم.

شروین دوباره مستانه گفت:من هیچ جا نمیرم.

سهیل:مست کردن؟

ناچارا گتم:آره

_حاضر بشید من میرسونمتون.

جدی گفتم:ممنون.خودم میرم.

سپس رو به شروین گفتم:شروین سوییچ رو بده.

شروین:صبر کن تا آخر جشن با هم میریم.

اینطوری نمیشد.یکم ملایم باهاش حرف زدم و در آخر سوییچ رو ازش گرفتم و بعد از خداحافظی با سهیل اومدم بیرون.پسره ی احمق...بار آخرمه که باهاش میام بیرون.میگن آدم وقتی مسته ناموسشم فراموش میکنه همینه.اصلا براش مهم نبود که این موقع شب باید تنهایی برگردم.

به باغشون نگاه کردم.بهتر از خونه ی عمو بختیار بود.معلومه کله گنده ان.سوار ماشین شدم.شروین کور میشد فرداخودش میومد.

وقتی رسیدم خونه ساعت 12 بود.بابا هنوز نیومده بود.شک نداشتم که دوباره با عمو بختیار رفتن خوش گذرونی.رفتم دوش گرفتم و روی تخت دراز کشیدم.اصلا بهم خوش نگذشته بود.بودن سهیل هم برام مهم نبود.
.......................................
_نه.نه.نه.نه.این غیر ممکنه.امکان نداره.
دوباره لپ تاپ رو روشن و خاموش کردم.نه نشد....وای خدا...بهم کمک کن.من قلبم ضعیفه....نزار جوون مرگ بشم.خدایا 1000 تا صلوات نذر میکنم اگه همش خواب بوده باشه و لپ تاپ درست شده باشه..خدایا قول میدم بابامو اذیت نکنم...با من اینکارو نکن.....درست نشد......بلند زدم زیر گریه.سرمو گذاشتم روی میز و هوار کشیدم.گوشیم زنگ خورد.جواب دادم.شهلا بود.داد زدم توگوشی.شیون کردم.بیچاره از اون سمت هول شده بود.نمیدونست باید چیکار کنه.
شهلا:چیشده ؟چته دختر؟گوشام کر شد.خوبی؟
با گریه گفتم:میگی چیشده؟بیچاره شدم.زندگیم به باد رفت.همه چیزم دود شد رفت روی هوا.حافظه ی لپ تاپم پاک شد.
شهلا با سردرگمی گفت:چی میگی؟یعنی چی حافظه لپ تاپم پاک شد؟کی؟
داد زدم:شــــــــــهلا...هکم کردن...
سکوت کرد.دهن اون هم قفل شده بود...بعد از چند لحظه گفت:الان میام.
گوشی رو قطع کردم.دوباره سرمو گذاشتم روی میز و آبغوره گرفتم.نیم ساعت بعد زنگ خونمون به صدا اومد.بدون اینکه بپرسم کیه باز کردم.کسی جز شهلا نمیتونست باشه.رفتم توی اتاقم.اون هم اومد.صدای دویدنش به سمت اتاق رو میشنیدم.درو باز کردو با صدای بلند گفت:زهرمو ترکوندی هلیا..زود باش توضیح بده چی شده.
درحالیکه گریم آروم تر شده بود گفتم:توی اینترنت بودم.یاهو و فیس بوکم هم باز بودن.داشتم توی فیس بوک دور میزدم.که دیدم یه ایمیل اومد.بازش کردم.چیزی توش نبود.5 دقیقه نگذشته بود که دیگه بعدش نمیدونم چیشد.خاموش شد.وقتی هم ویندوزبالا اومد هیچی توی لپ تاپم نبود.
شهلا کوبید روی صورتشو گفت:وای خاک به سرم.یعنی همه ی فیلم ها عکسات پاک شد.
بلند داد زدم:اونا به درک تحقیق....تحقیقم....امیدم....پاک شد...
چشمای شهلا به طرز وحشتناکی گشاد شدن.
شهلا:داری با من شوخی میکنی؟
سرمو به سمت بالا تکون دادم یعنی نه.
شهلا:فلش؟مموری؟توی اون نریخته بودی؟مطمئنا یه کپی ازش داشتی.
چیزی نگفتم.فقط نگاهش کردم.با گنگی چشم بهم دوخت و گفت:
_بدبخت شدی.
دوباره زدم زیر گریه.اومد آرومم کنه.مونده بودم باید چیکار کنم.کاشکی زودتر واسه ی استاد ایمیلش میکردم.کاشکی دیشب قلم پام خورد میشد نمیرفتم جشن به جاش این کوفتی رو میفرستادم واسه استاد.دلم میخواست یکی رو خفه کنم و اون یه نفر هم بدون شک شروین بود که از صبح تا الان روانیم کرده بود از بس زنگ زده بود و معذرت خواسته بود.لعنت به من.
شهلا:گریه نکن عزیزم.حالا نمیدونی کی هکت کرده؟
_نه.
دماغمو بالا کشیدم.
شهلا چهره ی متفکری به خودش گرفت و گفت:باید فکرامون رو بریزیم روی هم.امروز تازه شنبه اس.تا چهارشنبه 3 روز فرصت مفید داریم.
روشو کرد سمت من و گفت:ببینم صفحه های اینترنتی با کتاب هایی که ازشون استفاده کردی رو داری؟
چشمامو دوختم به لپ تاپ.سرشو با افسوس تکون داد.ناگهان یاد یه چیزی افتادم.داد زدم:
_شایان...آره شایان داشت.اون روز که رفته بودم تا بهم کمک کنه.همه ی صفحات اینترنتی رو ریختم توی کامپیوتر اون.
شهلا دستاشو با هیجان کوبید به هم و گفت:پس همه چی درست شد.
افسرده گفتم:چطوری میتونی بگی همه چیز درست شد؟میدونی من چقدر برای تنظیم اون صفحات و مرتب کردن نوشته ها وقت صرف کرده بودم؟حالا در طی سه روز و در حالی که دانشگاه هم میام چطوری میخوام دوباره اونو درست کنم؟اگر هم بتونم مطمئنن مثل اولش نمیشه.
شهلا:الان اینا مهم نیست.سریع یه زنگ به شایان بزن ببین اصلا صفحات رو نگه داشته یا نه؟
شایان پسر تنها خاله ام بود.دو تا برادر بودن.اون فرزند اول بود که 19 سال داشت.دوسال از من کوچیکتر بود.رشته ی علوم کامپیوتر رو میخوند.من هم روان شناسی میخوندم.خیلی باهوش بود برای همین توی تحقیقم از اون کمک گرفتم.برادر کوچیکش که اول دبیرستان رو میخوند شهروز بود.اون هم پسر کنجکاوی بود.گوشی رو برداشتم و بهش زنگ زدم.آهنگ پیشواز کیتارو رو گذاشته بود.
_سلام به دختر خاله ی بی معرفت.
_سلام شایان.کــــــمک میخوام.
با خون سردی گفت:چیز عجیبی نیست.خودم میدونستم.تو جز برای کمک گرفتن از من به دلیل دیگه ای زنگ نمیزنی.
_خب حالا اینا رو بیخیال.یادت میاد واسه ی تحقیقم اومدم خونتون؟
_آره.
_واسه ی تحقیقام روی صفحه ی دسکتاپت یه پوشه درست کردی.هنوز داریشون؟
یکم فکر کردو گفت:میدونی که وضعیت صفحه ی دسکتاپ من چه طوریه.هیچ چیزی رو پاک نمیکنم.پس اونم هست.
نفس راحتی کشیدم.
_خونه ای؟
_آره چطور؟
_تا چهارشنبه شدیدا به کمکت احتیاج دارم.تحقیقم پاک شده.

..........................................
سرکلاس نشسته بودم.این درس رو اون پسره هم برداشته بود.سهیل رجبی.هنوز وارد کلاس نشده بود.اولین نفری بودم که اومده بودم توی کلاس.دو روز از اون اتفاق شوم میگذشت.شایان و شهلا خیلی بهم کمک کردند.تونستم یه تحقیق مزخرف رو آماده کنم.امروز سه شنبه بود و تا فردا باید مقاله رو به استاد میرسوندم.هیچ امیدی برای اینکه مقالم اول بشه نداشتم.سهیل جلوی در نگاهی به من انداخت و وارد شد.درست صندلی سمت راست من نشست.پشت سرش بچه های دیگه هم وارد شدن.توی این کلاس تنها بودم و هیچ کدوم از دوستای صمیمیم نبودن.
_مقاله تون در چه حاله؟
به سهیل نگاه کردم.لبخندی اجباری زدم و گفتم:
_خوبه.خواستم بیام سلام رسوند.
نیشخندی زد و گفت:سلام منو هم بهش برسونین.
نمیدونم چرا.ولی روی لبخند و چشاش میخکوب شدم.......نکنه!.....خودشه...مطمئن م کار خود موزمارشه.
با همون لبخند گفت:
_خانم طراوت حواستون کجاست؟
چشمامو ریز کردم و گفتم:تو....کار توا....میدونم کار خودته...
جزوه رو جلوش بازکرد.همون لحظه استاد هم اومد.بیخیال گفت:
_نمیدونم در مورد چی حرف میزنید.ولی امیدوارم بتونید طی این مدت کم تحقیق خوبی بسازید
دیگه مطمئن شدم کار خودشه....اصلا ازش بعید نبود.خشمگین نگاهش کردم و مشت محکمی روی میز کوبیدم که باعث شد همه با تعجب منو نگاه کنن.خنده ی مسخره ای کردم و رو به استاد گفتم:ببخشید استاد.
و با لحنی آروم خطاب به سهیل گفتم:مواظب باش من هم این بلا رو سرت نیارم.چون آروم نمیشینم.
پوزخندی زد:بچه ای واسه اینکارا.
_بهت توصیه میکنم دیگه هیچوقت از کامپیوترت به اینترنت وصل نشی.
..............
بعد از کلاس اومدم بیرون و به شهلا زنگ زدم.
_بله؟
_شهلا حدس میزنم کار کی باشه؟
_چی؟
_فکر میکنم بدونم کی لپ تاپمو هک کرد؟
با تعجب گفت:کی؟
_رجبی
_نــــــــــــــــه
_آره
_نه بابا.مگه میشه؟
_آره میشه.این تحقیق برای منو اون چون سر لج و لجبازی بود خیلی مهم حساب میشد.من شک ندارم اگه میتونست حتی میمومد خونه مون و لپ تاپ و هرچی که مربوط به مقاله بود رو داغون میکرد.
شهلا که توی شوک رفته بود گفت:حالا میخوای چیکار کنی؟
دستمو گذاشتم جلوی دهنم و در حالیکه به سمت بوفه میرفتم
گفتم:نمیدونم...گیج شدم...به پلیس که نمیخوام چیزی بگم.ولی من این پسرو به همین راحتی ول نمیکنم.
_پس دیگه کاری نمیتونی بکنی.
با لبخندی مرموز گفتم:درسته که من نمیتونم هک کنم...ولی براش مثل کابوس شبانه میشم.کاری میکنم واسه خودش عزاداری کنه.شک ندارم یه نمونه از مقالمو برداشته.
_فکری داری؟
_فردا میرم شرکت سایبری ایران. باید مقابله به مثل کنم تا دلم آروم بشه.
_چـــــــــــــی؟
جیغی کشید که تا دو روز گوش من در حال وز وز کردن بود.شب مقاله رو با همه ی کمبود هاش برای استاد ایمیل کردم.درسته فردا روز آخرش بود.ولی وقتی کار دیگه ای نمیتونستم بکنم همین بهتر که زودتر ارسالش کردم و خیالم راحت شد.در لپ تاپ رو بستم و روی تخت دراز کشیدم.از فردا شروع میکنم.
..............

   
وارد ساختمون شدم.با هزار زحمت و به کمک شایان تونستم شرکت سایبری ایران رو پیداکنم. داخلش خیلی با بیرون متفاوت بود.تزیین های عجیب و غریب و در عین حال مفهومی آدمو توی خلسه فرو میبرد.رسیدم کنار قسمتی که چند نفر برای پاسخ گویی نشسته بودن.رو به روی یه پسر جوون نشستم و از پشت شیشه براندازش کردم و گفتم:

_سلام.خسته نباشید

_سلام.ممنون.امرتون؟

یه لحظه کپ کردم.من اینجا چیکار داشتم؟الان باید چی میگفتم...ترسیده بودم..اه از بیرون باید در مورد حرفایی که میخواستم بزنم فکر میکردم.در یک تصمیم ناگهانی گفتم:

_من یک هکر قوی میخوام.

پسره چند ثانیه نگاهم کرد و کم کم خنده ای روی صورتش شکل گرفت و در عرض صدم ثانیه به قهقهه تبدیل شد.اطرافیان با تعجب نگاهمون کردن.سرمو بردم نزدیک تر و به آرومی گفتم:
_آقا چرا میخندین.حرف خنده داری براتون نزدم.
خنده شو جمع کرد و گفت:شما اصلا چطوری اینجارو پیدا کردین؟اینجا که جای بچه بازی نیست.
با کمی خشونت گفتم:شما با ایناش کاری نداشته باشین.هزینه شو پرداخت میکنم.
به صندلیش تکیه داد و گفت:کارتون چیه؟
_گفتم که یه هکر میخوام.
دوباره داشت میخندید که با عصبانیت گفتم:آقـــا.
دستاشو گرفت جلوش و گفت:اکی.....ولی خب تو مثل اینکه چیزی از اینجا نمیدونی.هکر های اینجا در خدمت دولت ایرانن.برای کار های شخصی نمیتونی به دیدنشون بری.تو کارتو به من بگو شاید من تونستم کمکت بکنم.
چپ چپ نگاهش کردم و گفتم:اگه بخوام خودم آموزش ببینم چقدر وقت میبره؟
_چندین ماه.البته اگه باهوش باشید.
_به باهوش بودنم که شک نکنید.
در حالیکه خودکارشو روی میز مبکوبید گفت:بر منکرش لعنت.
چند ماه خیلی زیاد بود.من میخواستم زودتر به هدفم برسم.همیشه توی کارهام عجول بودم.
_خودتون کی وقت دارید بهم کمک کنین؟
دستاشو گذاشت روی میز و خم شد روی مچ دستش و گفت:تو مشکلت رو بگو.
براش توضیح دادم که یه نفر اطلاعاتمو دزدیده و حالا من هم میخوام اطلاعاتمو از توی کامپیوتر اون پس بگیرم.
لبخندی اومد روی صورتش و گفت:برای اینکارها که باید برین پیش پلیس.این کاری که شما میخواهید من انجام بدم خلاف قوانینه.ولی.....
سرمو بردم جلو و گفتم:ولی چی؟
ابروهاشو انداخت بالا و گفت:ولی.....
_سر پول باهم کنارمیایم.
لبخند دو تامون عمیق شد.
با افتخار گفت:حالا که اینطوره نیم ساعت بیشتر وقت نمیبره.
با هیجان چشمامو درشت کردم و دستامو کوبیدم به هم و گفتم:واقعا؟
سرشو انداخت پایین و گفت:آروم تر.
_اوه.باشه باشه.
سر کامپیوترو بیشتر به سمت خودش برگردوند و گفت:آیدی طرف رو داری؟
سریع گوشیمو در آوردم و گفتم:البته.
آیدی سهیل رو توی گوشیم ذخیره کرده بودم.براش خوندم.و زل زدم بهش.با دقت داشت کارشو انجام میداد.....20 دقیقه ای گذشته بود.آدرس فیس بوکشم دادم...داشتم بال در میاوردم.تا 5 دقیقه ی دیگه مقاله رو میگرفتم و برای استاد ایمیل میکردم و میگفتم مقاله ای که دیشب فرستادم اشتباه بود.دستامو توی هم قفل کردم...وای ...چه حس خوبی...
پسره ناگهان با صدای نسبتا بلندی گفت:فهمید....

و سریع دستش رفت سمت دکمه ی پاور کیس و با عجله از همون جا خاموشش کرد.
متعجب گفتم:چیشد؟کی فهمید؟
چهره ی پسره وحشت زده شده بود.رو به من گفت:پاشو خانم..پاشو..برو بزار به کارامون برسیم.
من که کم کم داشتم از شوک بیرون میومدم و عصبانی میشدم.از جام بلند شدم و با صدای نسبتا بلندی که شبیه داد بود گفتم:درست حرف بزن...بگو اطلاعاتی که میخواستم چیشد.
توجه همه به سمت ما جلب شده بود.نگاهی به اطرافم انداختم.یک پسر حدودا سی ساله با لباس های نه چندان نو و شیک از پله ها پایین میومد..به خاطر داد من چند لحظه با تعجب سمت مارو نگاه کرد......عجب قیافه ای داشت....چه چشمایی....هیکلشو.....توی صدم ثانیه با خودم فک کردم اگه این لباس های بهتری میپوشید چه تیکه ای میشد.کم مونده بود بلند رو بهش بگم ای جونم...ولی اون فقط همون یک نگاه رو انداخت و بی توجه به ما به راه خودش ادامه داد.بقیه داشتن بهمون نگاه میکردن..به خودم اومدم و ادامه دادم:
_اگه کارمو انجام ندی این شرکتو رو سر خودتو اون صاحابش خراب میکنم.اصلا رییست کو؟
به همه نگاه کردم تا شاید کسی جوابمو بده.اون مرد بد تیپه همونی که قیافش جیگر بود کنار در که رسید چند لحظه صبر کرد و بعد رفت بیرون.شونه ای بالا انداختم.پسره که از عکس العمل من بیشتر ترسیده بود گفت:لطفا بشینین براتون توضیح میدم.
با عصبانیت دوباره سرجام نشستم و نفسمو دادم بیرون.
_توضیح نمیخوام.مقاله ی منو بده.
در حالیکه سعی میکرد آروم باشه و من رو هم آروم کنه گفت:ببینین خانم...من از همون اول هم اشتباه کردم.شما باید مشکلتون رو با پلیس در میون بزارید...
خواستم بیام وسط حرفش که دستشو آورد بالا و گفت:صبر کنین خانم تا حرفمو بزنم.
به دورو اطرافش نگاه کرد و سرشو آورد جلوتر و آروم طوری که فقط من بشنوم گفت:
_من سعی کردم وارد کامیپوترش بشم...ولی شما به من نگفته بودین با یه آدم فوق العاده حرفه ای طرفم...خودش هم توی اینترنت بود و نمیدونم چطوری فهمید که من دارم بهش نفوذ میکنم.غیر از اینکه خیلی سریع منو بیرون کرد نزدیک بود اطلاعات اینجارو هم به هم بریزه.میدونین اون وقت چه فاجعه ای رخ میداد؟رییسم میفهمید من بیچاره میشدم...
گنگ نگاهش کردم...یعنی سهیل تا این حد وارد بود؟
ادامه داد:شما میتونین پلیس رو در جریان بزارین...میتونن خیلی بهتون کمک...
اومدم وسط حرفش و نفهمیدم چی شد که این حرف خبیثانه رو زدم:
اگه بهم کمک نکنین رییستون رو در جریان میزارم.
پسره با تعجب و ترس نگاهم کرد.خودم هم بعد از حرفم پشیمون شدم.آخه این چه حرفی بود که زدم.خیلی نامردی کردم.ولی حاضر هم نبودم از حرفم برگردم..
بعد از یه مدت که با نگاهمون دوئل کردیم گفت:
_شما برین شنبه بیاین من با رفیقم که توی همین شرکت هکره میگم یه راه حلی پیدا کنه.
با اعتراض گفتم:ولی شنبه خیلی دیره.من میخوام همین امروز انجام بشه.
_خانم یه بار بهتون گفتم این کسی که شما میخواید هکش کنین یه کاربر عادی کامپیوتر یا یک بچه اسکریپتی نیست.
با پرسش گفتم:بچه اسکریپتی؟
کلافه گفت:یک نوع از هکر ها هستن.ولی خیلی وارد به کارشون نیستن.
از جام بلند شدم.سرمو تکون دادم و حرکت کردم.دوقدم نرفته بودم که برگشتم و گفتم:فقط تا شنبه صبر میکنم.
و دوباره راهمو گرفتم و رفتم..........

........
شنبه بعد از ظهر بایدمیرفتم دانشگاه.برای همین صبح زود به سمت شرکت سایبری رفتم.امشب هما هم از کیش برمیگشت.سردر گم شده بودم.از من بعید بود که این همه روی یه موضوع پافشاری کنم.شاید بهتر بود که به پلیس خبر میدادم.ولی خب دوست داشتم خودم سهیل رو سر جاش بشونم.آره باید خودم جلوش وایمیستادم.من هیچی کمتر از اون نداشتم.وارد شرکت شدم.پسره پشت میزش نبود.اطراف رو دنبالش گشتم که دیدم از توی آبدار خونه با یه فنجان قهوه اومد بیرون.وقتی من رو دید.چند لحظه سرجاش وایساد و دوباره به سمت میزش رفت.من م رفتم رو به روش نشستم.
پسره:سلام خانم طراوت
_سلام.خسته نباشید.
_ممنونم.
بی حوصله گفتم:مشکل من حل شد؟

_ببینین خانم طراوت.من نمیدونم همچین آدمی چطوری هک کردن رو یاد گرفته که حتی اسمش تو لیست شاگرد های اینجا هم نیست.ایشون در سطح خیلی...

اومدم وسط حرفش و گفتم:تونستین کاری بکنین؟

نگاهم کردو گفت:نه.

چند تا نفس عمیق کشیدم....باید خونسرد میموندم.نمیدونم چرا یهو آمپر ترکوندم.اون موضوع برای من خیلی مهم بود.من این شرکتو رو سرشون خراب میکنم اگه مشکل من رو حل نکنن.خودش ادامه داد:


_رفیق من واقعا توی این مسائل حرفه ایه.ولی ما نمیدونیم با چه جور آدمی طرفیم.شاید ایشون...


از جام بلند شدم.حوصله ی گوش دادن به حرفاش رو نداشتم.روی راه پله یه فلش زده بود به سمت دفتر مدیر.بدون توجه به پسره با عجله به اون سمت رفتم.اول تو شوک موند.بعدش دنبالم دوید.همه داشتن نگاهمون میکردن.من سریع تر از پله ها بالا رفتم.چند تا اتاق بود.که کنار یکیشون نوشته بود مدیر.یک منشی هم کمی اون طرف تر نشسته بود.منشی هم تا خواست به خودش بیاد خیلی دیر شده بود و من محکم درو باز کردم.اوضاع اون جا هم وخیم بود.چون یه آقایی با تیپ ساده روی میز وسط خم شده بود و رو به طرف مقابلش که فکر میکنم مدیر بود با فریاد گفت:


_به اونا هیچ ربطی نداره


کت و شلواری به من نگاه کرد ولی اون فرد عصبانی بدون نگاه کردن دوباره داد زد:خانم شهرزاد مگه نگفتم تا من نرفتم کسی پاشو توی اتاق نزاره.


سپس با خشونت به سمتم برگشت و وقتی منو دید متعجب شد.چون خانم شهرزاد پشتمون بود.پس این مدیر شرکت بود.به تیپش که اصلا نمیخورد.اینکه همون مرد اون روزیه که داشت از شرکت خارج میشد.با این تیپ ساده اش مگه میتونستم فراموشش کنم.توی ذهن من بیشتر به آبدارچی میخورد تا مدیر.البته خیلی جوون بود.نمیدونستم آدمی به جوونی این میتونه مدیر شرکت های خاصی مثل اینجا بشه.
سرجاش نشست و و به رو به روش خیره شد.شهرزاد رو به کت و شلواریه

گفت:ببخشید آقای وطنی.ناگهانی از پله ها اومدن بالا و پریدن توی اتاق.
آقای وطنی نگاهی به رو به روییش انداخت و بعد رو به شهرزاد گفت:اشکال نداره.شما بفرمایید بیرون.

لحظه ای که در داشت بسته میشد چهره ی ملتمس پسره رو پشت در دیدم.دیگه انقدر هم نامرد نبودم که لوش بدم.

آقای وطنی در حالی که توی خودش بود گفت:ببین دخترم اینجا قوانین خاص خودش رو داره.دلیلی نمیشه که چون الان مراقبا جلوی در نیستن بدون هیچ اجازه ای وارد اتاق بشید.اگه مشکلی پیش اومده بگید.

حرفاش حوصله مو سر برد.رو به اون تیپ سادهه کردم و گفتم:آقای مدیر من چند تا حرف باهاتون داشتم.


نگاهی بهم انداخت و به آقای وطنی نگاه کرد و گفت:مدیر ایشونن.

با تعجب گفتم:پس شما؟

با خون سردی جواب داد:من هم ارباب رجوعم.

میخواستم بگم منم گوش مخملیم ولی دیدم اوضاع خیلی خیط میشه.آقای وطنی بهم نگاه کرد و گفت:بفرمایین بشینین خانم

رفتم روی مبل های رو به روی آقای وطنی و کنار اون پسره نشستم و گفتم:

_من مشکلی برام پیش اومده که ازتون کمک میخوام.نمیخواستم با پلیس در میون بزارم.برای همین اومدم اینجا.

پسره روزنامه ای که روی میز بود رو برداشت.اینطوری میخواست خودش رو سرگرم کنه.خسته شدم از بس تو ذهنم پسره صداش کردم.آقای وطنی کنجکاوانه گفت:شرکتتون مورد حمله قرار گرفته؟!البته این رو هم باید بدونید که باید چند تا نامه برامون بیارین.در ضمن شما برای اینکار ها باید میرفتید پیش آقای سربلندی.ولی خب حالا که انقدر مهمه که بدون هماهنگ کردن اومدید مشکلی نیست.

در تمام مدتی که این داشت حرف میزد چشمام گرد شده بود.آخه منو چه به شرکت.پشیمون شدم از اومدنم.آبروم میره اگه بگم برای چی اومدم.کل ابهتم میره زیر سوال...من چرا جدیدا بدون فکر عمل میکنم...اگه بگم فکر میکنن روانیم.کم مونده بود گریم بگیره و بلند شم برم.ولی خب اینکار ضایع تر بود.نباید از روی حرص عمل میکردم.آقای وطنی دوباره به حرف اومد:

_خانم منتظرم مشکلتون رو بگین.

اون پسره هم روزنامه رو گذاشت روی میز و با کنجکاوی به من نگاه کرد.وضعیت بدتر شد.زیر نگاه دو تاشون داشتم آب میشدم.سرمو بالا کردم و در حالیکه از درون به خودم شک داشتم با اعتماد به نفس گفتم:

_منو هک کردن.یک نفر از طریق ایمیلم وارد لپ تاپم شد و کل اطلاعاتمو برداشت.مهم ترین مقاله ی دانشجوییه من هم بینشون بود.بعدش هم ویندوز ریست شد و کل حافظم پاک شد.

ساکت شدم.دو تاشون چند لحظه با تعجب منو نکاه کردن.قیافه یآقای وطنی از عصبانیت سرخ شده بود.داشتم میترسیدم که ناگهان صدای خنده ی خیلی بلندی اومد.شوک زده به دسته ی مبل تکیه دادم و به پسره نگاه کردم.خنده اش هم بند نمیومد.آقای وطنی هم از عکس العملش متعجب شده بود.با خشونت گفتم:مشکل من اصلا خنده دار نبود.من با کارکناتون در میون گذاشتم ولی کمکم نکردن.برای همین اومدم اینجا.

پسره در حالیکه هنوز ته مایه های خنده توی صورتش بود رو به من گفت:خیلی جسوری دختر.واسه ی همچین چیزی اومدی تو اتاق مدیر؟
و دوباره زد زیر خنده.داشتم عصبانی میشدم:شاید از نظر شما خنده دار و پیش پا افتاده باشه ولی از نظر من.

آقای وطنی ساکت شده بود و پسره حرف میزد:چرا با پلیس در میون نزاشتید؟مطمئنن از پس این مشکل بر میومدن.
چی بهش میگفتم؟میگفتم از سر لج و لج بازی میخوام هکش کنم؟اینطوری که همین قدر احترامم برام قایل نمیشن و از اتاق پرتم میکنن بیرون.
وقتی سکوتم رو دید گفت اطلاعاتی از اون فرد داری؟

آقای وطنی با اعتراض گفت:ولی آقای پارسیان...

بلاخره فامیلیشو فهمیدم.ولی از بحث اون دو تا متعجب بودم.پارسیان گفت:

_آقای وطنی از جسارتش خوشم اومد.اگه از نظر شما اشکالی نداشته باشه میخوام بهش کمک کنم.و دوباره رو به من پرسید:داری؟

مثل ربات در حالیکه از این اتفاقات گیج شده بودم گفتم:آره دارم.

لپ تاپشو از توی کیفش درآورد و روشن کرد.چه لپ تاپی بود لامذهب.آدم عشق میکرد فقط نگاهش کنه.داشتم بال در میاوردم.بهش نمیومد هک کردن بلد باشه.شاید هم زیاد وارد نیست.آخ حال میکنم جلوی آقای وطنی ضایع بشه.سرعت لپ تاپش نجومی بود.مخصوصا سرعت اینترنتش.یه لحظه فکر کردم از کشور خارج شدیم.این سرعتا به ایران نمیومد.در حالیکه چشمم به لپ تاپ بود و داشت کار میکرد گفت:چه اطلاعاتی داری؟

_آیدی و فیس بوکشو دارم.

نمیدونم چرا ولی دوباره خندید.حس میکردم خیلی در برابرش بچه ام و این اصلا برای من که همیشه از بقیه سر تر بودم خوب و خوشایند نبود.با همون لبخند مضحکش گفت:خب بهم بدشون.

با حرص گوشیمو در آوردم و براش خوندم.یه لحظه مکث کرد.نمیدونم دلیلش چی بود.ولی عکس العملش بعد از خوندن آیدی و فیس بوک کمی تعجب داشت....از اینکه کارشو شروع کنه گفتم:مواظب باشین آقای پارسیان. چند تا از همکاراتون وقتی میخواستن هکش کنن به خودشون حمله شد.یه وقت اطلاعات کامپیوترتون نپره؟

دستاشو گرفت جلوی دهنش تا خنده شو جمع کنه ولی زیاد موفق نبود.دیگه داشت به حد مرگ روونیم میکرد.با خنده رو به آقای وطنی گفت:نمیدونستم افراد اینجا هم قانون شکن شدن.

آقای وطنی که داشت خون خونشو میخورد و من دلیلشو نفهمیده بودم گفت:از این خانم اسماشون رو میگیریم مطمئن باشین باهاشون برخورد خیلی محکمی میشه.

پارسیان سرشو تکون داد و به کارش مشغول شد.خبیثانه گفتم:ولی من هیچ اطلاعاتی به شما نمیدم.اینکارا به من نیومده.

پارسیان با تعجب نگاهم کرد ولی وطنی با عصبانیت گفت:خانم اینجا قاون داره.حتی اگه شما هم کمکمون نکنین پیداشون میکنیم.این شرکت جای همچین آدمایی نیست.

دوست نداشتم به خاطر من برای اون دو تا اتفاقی بیفته.گفتم:ولی اونا بخاطر من اینکارو کردن.من خیلی بهشون اصرار کردم.قصد نداشتن همچین کاری رو بکنن.من با قوانینتون آشنا نیستم.

وطنی با طعنه گفت:کاملا معلومه که شما با قوانین آشنا نیستید.

از متلکش بدم اومد و بعد از اینکه با حرص نگاهش کردم چشممو به لپ تاپ دوختم.صدای پارسیان رو شنیدم که گفت:فکر میکنم بهتر باشه این یه بار یک تذکر عمومی به همه بدین و بترسونینشون که هم خطاکار ها دیگه دنبال این کار نرن هم تذکری باشه واسه ی بقیه.البته این یک تقاضاس.

به پارسیان نگاه کردم یکی از ابروهاشو انداخته بود بالا و داشت خیره به وطنی نگاه میکرد.بیشتر از تقاضا به اجبار میخورد.دلم میخواست بگم وطنی ارباب رجوعه یا تو؟

وطنی گفت:پیشنهاد خوبیه آقای پارسیان.ممنون از کمکتون.

دو تا شاخ بالای سرم سبز شد.چه ارباب رجوع محترمی بود این آقای پارسیان.حدود 45 دقیقه ای طول کشید.هم پارسیان متعجب بود و شدیدا توی کارش غرق شده بود و هم وطنی از یه چیزی متعجب بود که البته من نمیدونستم چیه.دیگه داشتم خسته میشدم.میخواستم بگم من میرم شما خبرشو بهم بدین که سرشو از توی لپ تاپ آورد بیرون و حیلی آروم و مرموز گفت:خانم هیچ اثری از اطلاعات شما نیست.

چشمامو بستم.اه لعنتی.پاکشون کرده.آخرین امیدم رو به زبون آوردم:

_شما نمیتونید اطلاعاتش رو پاک کنید تا حداقل جواب کار هاشو بگیره؟

هنوز هم متعجب بود ودر حالیکه توی فکر بود خیلی سر سری گفت:خیر خانم.نمیشه.خلاف سنگینیه.

خواستم بلند بشم که کنجکاوانه ازم پرسید:گفتین آقای سهیل رجبی؟

با تعجب گفتم :بله

وطنی هم از این حرفا متعجب شده بود.حس یک مجرم رو پیدا کرده بودم که یک پلیس بد اخلاق داره ازش بازجویی میکنه.

_توی کدوم دانشگاه تحصیل میکنید؟

_دانشگاه آزاد.

خیلی محکم و جدی شده بود دوباره پرسید:رشته ی تحصیلیه آقای رجبی چیه؟

_روان شناسی میخونن.

_ترم چند؟

_یه ترم از من جلو تره.ترم آخر.

_باشه....ممنون.

برام جالب بود که سهیل متوجه نفوذ این به کامپیوترش نشده بود و این برام جالب تر بود که سهیل همیشه توی اینترنته.داخل دانشگاه هم همیشه لپ تاپش باهاشه.

از جام بلند شدم و رو به هردوشون گفتم:ازتون ممنونم.فکر میکنم بهتر باشه واسه اینکارش حداقل به پلیس خبر بدم تا اونا بهاش برخورد کنن.

پارسیان در حالیکه با دستش روی پاهاش ضرب گرفته بود خون سرد گفت:

_اینکارو نکنین.

متعجب گفتم:میتونم بپرسم چرا؟

لبخندی زد و گفت:اینطوری خیلی بهتره.

شونه ای بالا انداختم.از اون جا موندن خسته شده بودم.من که نمیتونستم ساکت بمونم.پیشنهاد های این هم ب درد خودش میخورن.گفتم:

_به هر حال ممنون. از کمکتون.

_خواهش میکنم .

_خداحافظ

_خدانگه دارتون

_خدا حافظ

درو باز کردم و از اتاق خارج شدم.مطمئن بودم وطنی منتظر بود تا من از اتاق خارج بشم تا پارسیان رو سوال بارون کنه.منشی وقتی منو دید خیره نگاه کرد.بی توجه بهش از اتاق خارج شدم.پسره سرشو گذاشته بود روی میز.دلم براش سوخت و رفتم از پشت شیشه بهش گفتم:نگران نباش.چیزی بهشون نگفتم.

سرشو بلند کرد و وقتی منو دید با اخم نگاهم کرد و گفت:شما خوشتون میاد یکی رو بیکار کنین؟

لبخندی زدم و گفتم:گفتم که اتفاقی نمیفته.فقط شاید یه تذکر کلی بهتون بدن.ممنونم از کمک هاتون

و از کنار میزش گذشتم.با اینکه حوصله ی کلاس بعد از ظهر رو نداشتم ولی باید میرفتم.در اولین فرصت هم باید به پلیس خبر میدادم.

ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • آرشیو
    نظرسنجی
    رمان ها را در چه حد میپسندید؟
    آمار سایت
  • کل مطالب : 56
  • کل نظرات : 7
  • افراد آنلاین : 4
  • تعداد اعضا : 92
  • آی پی امروز : 49
  • آی پی دیروز : 98
  • بازدید امروز : 65
  • باردید دیروز : 162
  • گوگل امروز : 9
  • گوگل دیروز : 44
  • بازدید هفته : 400
  • بازدید ماه : 400
  • بازدید سال : 15,773
  • بازدید کلی : 395,821