loading...
رمان خونه
Admin بازدید : 620 شنبه 27 اردیبهشت 1393 نظرات (0)

" بابا بي خيال " كليد قفل انداختم ، بعد باز كردن حفاظ ، در رو هم باز كردم و رفتم داخل ...از مهرجويي خواستم يه سه روز حقوقم رو زودتر بده ، خيلي خانمه قبول كرده ...تو اين چند ماهي كه پيشش بودم خيلي خيلي باهام خوب بود . عاشقش شدم وگرنه هيچ وقت چنين محيطي رو تحمل نمي كردم . ياد روزي افتادم كه مامان زنگ زده بود به باباي نريمان و دعوتش كرده بود كه با نريمان بياد خونه مون . اون هم تو عمل انجام شده قرار گرفت و اون روز با نريمان اومده بود. من خيلي اون روز حرص خوردم . نصف پس اندازم رو دادم و يه سري اسباب هاي خورده ريز خونه رو كه تو ديد بودند عوض كردم . مامان خيلي دعوام كرد و بابا يه سوم پولم رو با كلي اصرار بهم برگردوند ...دلم خوش بود ها ...من كه نمي تونستم اصل قضيه رو تغيير بدم . پدر نريمان هم اومد . اون قدر باهاش با احترام عزت رفتار شد كه خودش معذب شد . چون ميز تو آشپزخونه كفاف تعداد ما نبود رو زمين سفره گذاشتيم ...خيلي ضايع بود ، مامان به پدرش اصرار مي كرد كه غذاشو بره تو آشپزخونه رو ميز بخوره ....ولي اون به روي خودش نياورد و گفت همون جا خوبه ...من اون لحظات دوست داشتم آب بشم برم تو زمين ...نفس عميقي كشيدم ...حالا هر چي كه باشه ، منو نريمان نامزديم ...ولي باباش چه شرط هايي برام گذاشته ها ...يه دفعه بچه دار شديم چي ؟ سرم رو تكون دادم تا افكارم بپره كه متوجه ي خانمي شدم مقابل ميزم ايستاده و نوزادش رو بغل كرده بود . با بد اخلاقي گفت : ـ خانم حواست كجاست ؟ ـ چي شده ؟ـ دو ساعته دارم باهات حرف مي زنم . ـ ببخشيد ...به ساعت نگاه كردم ...خانم مهرجويي چرا نيومد ؟ با ديدن خانمي كه همراه پسر بچه اش از اتاق خارج شد با تعجب از جايم بلند شدم ، سمت اتاق رفتم در رو كه باز كردم با تعجب ديدم خانم مهرجويي اومده . با صداي در سرش رو بالا گرفت . خجالت زده گفتم : سلام . لبخند مهربوني زد و گفت : ـ سلام . ـ الان نفر بعدي رو مي فرستم تو . با لبخند سري تكون داد و من در رو بستم و پشت ميز رفتم . بايد بيشتر حواسم رو جمع كنم . يعني از جلوي چشام گذشته و من نديدمش ؟ ـ خانم با شما هستم ها ...سرم رو بالا گرفتم . باز هم همون خانمه . با اخم نگاهش كردم و گفتم : بفرماييد

***

خانم دكتر امروز ويزيت هاش كه تموم شد ، زودتر رفت . حقوق منو هم داد و بهم گفت : منم ديگه پاشم برم . بعد رفتنش با خوشحالي منم يه كم رو ميز رو مرتب كردم و بلند شدم . برم يه جعبه شيريني بخرم . يعني آرزو برام چي مي خره ؟ آرمين چي مي خره ؟ تند تند از پله ها پايين رفتم ....حس ماشين نشستن نبود . پياده زنون مي رفتم كه گوشيم زنگ خورد . از كيفم در آوردم ، نريمان بود . خوشحال شدم و جواب دادم .ـ سلام ...ـ سلام ...به به خانم كجايي شما ؟ لبخندي زدم و گفتم : دارم مي رم خونه ...ـ من پشت در مطبم ، نمي دونستم اين قدر زود مي ري .با تعجب گفتم : چرا اونجايي ؟ ـ اومده بودم دنبالت . ـ من ديگه دارم مي رم خونه . ـ بمون دارم ميام . ـ نمي خواد ، خودم مي رم ، تو هم برو . ـ يه جا بمون دارم ميام . كمي موندم تا اينكه نريمان خودش رو رسوند . با لبخند سوار شدم و سلام گفتم.ـ سلام به روي ماهت ، خوبي ؟ ـ آره . تو خوبي ؟ برگشت نگام كرد و گفت : تو خوب باشي منم خوبم . غرق لذت شدم . از خدا بابت اين لحظه هاي خوب ممنون بودم ...يه گوشه نگه داشت ، با تعجب بهش گفتم : چرا نگه داشتي ؟ سمتم چرخيد ، لبخندي زد و گفت : تولدت مبارك . من كم مونده بود شاخ در بيارم ، گفتم : تو از كجا مي دوني ؟ خنديد و بعد با دلخوري تصنعي اي گفت : به من نمي خواستي بگي ؟ ـ چرا ...ـ پس چرا نگفتي ...ـ اوووووووووم ...نمي دونم . ـ حالا چند ساله شدي ؟ ـ بيست و يك . ـ پس بيست و يه بار مي بوسمت . با چشماني گرد شده نگاهش كردم از طرفي گونه هام گر گرفت . نريمان اهل اين حرفا نبود كه ...داشتم پس مي افتادم .ديدم داره مي خنده . كمي اخم كردم كه گفت : ـ شوخي كردم . منم زدم زير خنده و گفت : چي دوست داري برات بخرم ؟ ـ هيچي ...ـ هيچي كه خريدني نيست ، يه چيز بهتر بگو ...ـ چيزي نمي خوام .ـ باشه تو راهنمايي نكن ، خودم يه چيزي مي خرم ، ولي امروز آماده شو كه مي ريم بيرون ها ...ـ بيرون ؟ ـ آره مثلاً تولدته ...لبخندي زدم و گفتم باشه . منو تا جلوي در رسوند و بعد خودش رفت . 

وقتي رفتم داخل و آرزو فهميد كه نريمان منو رسونده زد تو سرم و گفت :
ـ مگه نگفتم مي خوام ببينمش ؟ ـ خب از پشت پنجره مي خواستي ببيني ؟ ـ آره ، اصلاً چرا دعوتش نكردي بياد بالا ...ـ مي بينيش ديگه . از قيافه ش كه داشت چپ چپ نگاهم مي كرد ، خنده م گرفت . رفتم تو اتاق و لباس هام رو عوض كردم . حقوق اين ماهم رو كنار گذاشتم كه فقط لباس بخرم ...مي خوام امروز برم براي قرارم يه دست لباس شيك بخرم . ببينم آرزو باهام مياد ؟رفتم بيرون و بهش گفتم او هم قبول كرد . ناهار رو خورديم من يه دوش گرفتم و با هم راه افتاديم . من يه كم سخت انتخاب مي كردم به خاطر همين كلي از وقت رفته بود و ما هنوز سرگردان مي چرخيديم ...سر آخر آرزو مجبورم كرد يه مانتوي كرم رنگ كه جيب و حاشيه دوزي هاش كار شده بود و آستينش هم جمع مي شد رو بخرم با يه جين آبي روشن و يه شال آبي رنگ . وقتي بر مي گشتيم دست آرزو رو كشيدم و گفتم زودتر ديگه . ولي آرزو بي خيال راه مي رفت و مي گفت : باشه مي ريم ديگه . از طرفي نريمان زنگ زده بود تا ساعتش رو مشخص كنه . موقع مكالمه آرزو گوشش رو چسبونده بود به گوشي تا صداش رو بشنوه . از كاراش خنده م گرفت . سر كوچه كه رسيديم من تند تند قدم بر مي داشتم ، آرزو گفت : چته تو رو ؟ يواش ترـ من هنوز حاضر نشدم ها ، نريمان الان مياد . آرزو برام چشم و ابرو اومد و من سمت خونه دويدم ...كليد انداختم و رفتم داخل داشتم لباسم رو عوض مي كردم كه آرزو اومد و گفت : ـ تو يه عكس ازش نداري ؟ شانه اي بالا انداختم و گفتم : نه ، تو چه قدر عجولي ...ـ برو بابا عجولي ...ـ خب مي خواستي براي نامزدي بيايي ...ـ توي خر ديگه ، دقيقاً گذاشتي وسط امتحان هاي من ؟ خنديدم و گفتم : حالا حرص نخور ، نامزدي ما كه خيلي ساده بود ، اشاالله عروسي دعوتت مي كنم .ـ يعني من تعجب مي كنم شما تو نامزدي با هم عكس هم نيانداختيد ؟ ـ اي بابا چرا باور نمي كني اصلاً نامزدي ما اون طوري كه فكر مي كني نبود . فقط يه جشن خودمون يگرفتيم براي رسمي شدنمون . آرزو اخمي كرد و گفت : حالا داره مياد دنبالت ، بگو بمونه ببينمش . ـ تو اول كادومو بده ...يه نچ غليظ بهم تحويل داد و گفت : كادو بي كادو .رفتم جلوي آينه و شروع كردم به آرايش كردن و رو به آرزو گفتم : ـ اتوي موي آرمين رو برام بيار . رفت و با اتو برگشت و گفت : اين اتو چي داره كه دو نفري افتاديد به جونش ؟خنديدم و اتو رو ازش گرفتم . گفت : زودتر مي گفتي من برات اتو مي خريدم ...فيشش رو به پريز زدم و گفتم : لازم نيست ، من بيشتر سشوار مي كشم . ـ بيا بشين من برات خط چشم بكشم ...ـ نمي خواد ...ـ بهت مي گم بيا بشين . ـ دير شده آرزو ، نمي خواد .به زور منو روي تخت نشوند ، خودش رو به روم موند و گفت : چشمات رو ببند.چشمم رو بستم و اون برام خط كشيد . وقتي خودم رو تو آينه ديدم خيلي راضي بودم با يه خط چشم چه قدر آدم عوض مي شه ها ، آرزو واقعاً آرايش كردنش خوب بود . خودش هم نسبت به من قيافه ش بهتر بود . مزيتش اين بود كه صورتش پر تر بود و اين جذابش كرده بود . گفت : مي خواهي دنباله هاشو بيشتر بكشم ؟ ـ نه نه نمي خواد . آماده شده بودم كه مامان اومد تو اتاقم . با لبخند نگام كرد و گفت : ـ خيلي خوشگل شدي ، مباركه ...به لباس هام نگاه كردم و گفتم : خوبه ؟ ـ آره ، خيلي بهت مياد . آرزو گفت : ديدي بعد بهم مي گي كج سليقه !!!بهش نگاه كردم و خنديدم . برام يه اس ام اس اومد . گوشي مو برداشتم . از طرف نريمان بود نوشته بود كه رسيده و جلوي خونه هست .آرزو پريد تا بياد ببينه چي مي گه . از پيام خارج شدم و گفتم : چيه ؟ مي خواستم الكي بگم خصوصيه ولي جلوي مامان روم نشد شوخي كنم . گفتم :ـ هيچي مي گه رسيده . مامان رفت بيرون . آرزو با عجله رفت كيف سفيدش رو آورد و گفت : بيا وسايلت رو بريز اين تو .با تعجب نگاهش كردم و گفتم : نمي خواد . با اخم نگام كرد و گفت : اون كيفت رو كه نمي خواهي ببري ؟!!! اصلاً با لباست جور نيست .راست مي گفت ، كيف خودش بيشتر با لباسم ميومد ، نو تر هم بود . كيف رو انداخت رو تختم و با عجله رفت بيرون . وسايل كيف رو جا به جا كردم ، شالم رو گذاشتم و رفتم بيرون . جلوي در مامان و آرزو وايستاده بودند و با نريمان كه از ماشين پياده شده بود حرف مي زدند . بالاخره اين آرزو به آرزوش رسيد . رفتم جلو كفشم رو پوشيدم و سلام گفتم . نريمان با ديدنم لبخند زد و سلام گفت . آرزو نگاهشو بين ما دو تا رد و بدل كرد و بعد با خوشرويي به نريمان گفت : تشريف مياريد ديگه ؟ ـ به اميد خدا . مامان گفت : نه منتظرت هستيم . بيرون شام نخورديد ها ...من كه سر در نمي آوردم دارن چي مي گن !!!نريمان رو براي شام دعوت كردند ؟ نمي دونم چرا موافق نبودم . خلاصه بعد از اينكه حرف هاي آرزو و مامان تموم شد ، من و نريمان ازشون خداحافظي كرديم و رفتيم سمت ماشين . سوار شديم و راه افتاد ...هنوز زياد دور نشده بودم كه يه اس برام رسيد . از طرف آرزو بود . بازش كردم و خوندم نوشته بود "خيلي خيلي خيلي خري ، اين جنتلمن رو از كجا گير آوردي ؟ تو گلوت گير نكرد ؟ نمي گذرم ازت اگر شوهر منم مثل نريمان خوب نباشه . " خنده م گرفت . نريمان برگشت و به من كه لبخند مي زدم نگاه كرد و گفت : ـ چيه ؟ سريع گوشي رو تو كيفم گذاشتم و گفتم : هيچي ، آرزو يه چيز خنده دار فرستاده.برام لبخند زد و گفت : خيلي خوشگل شدي ...بعد هم روشو ازم گرفت . با تعجب از حرف يه دفعه ايش بهش نگاه مي كردم . تو دلم داشتن قند آب مي كردند . خيلي خوشحال بودم كه نريمان ازم تعريف كرده . 
تو يه كافه نشسته بوديم و من كافي ميكس مي خوردم و او اسپرسو . داشتم به اين فكر مي كردم كه يعني براي من كادو خريده يا نه ، كه گفت : 
ـ من برنامه ريخته بودم كه شام رو هم با هم بريم بيرون . 
فقط نگاهش كردم . 
ـ مامانت گفت شب دارن برات تولد مي گيرن ، شام هم بريم خونه ي شما . 
با تعجب بهش نگاه كردم . من كاملاً بي خبر بودم . دارن برام تولد مي گيرن ؟ اشك شوق به چشمام اومد . حس مي كردم من هيچ كاري براشون نكردم . وقتي نگاهم دوباره به نريمان افتاد ، لبخندش حالم رو خوب كرد . اون قدر لبخند دلنشيني داشت كه آدم دوست داشت پشت سر هم تكرار شه . منم براش لبخندي زدم . 
دستش رو روي ميز به سمتم دراز كرد . من دستم زير ميز رو پام بود . به دستش كه منتظر بود نگاه كردم . وقتي انگشت هاشو تكون داد ، آروم يه دستم رو بالا آوردم و رو ميز گذاشتم . دستم رو گرفت و گفت : از چيزي ناراحتي ؟ 
نگاهش كردم ، يكي از همون لبخند هاي دوست داشتني رو تحويلم داد . 
دستم رو پر محبت فشرد و گفت : 
ـ آريانا به حرف هام خوب گوش كن ، من به خاطر زندگي و شكست پدرم هيچ وقت به هيچ دختري نزديك نشده بودم ....
نگاهشو به ميز دوخت و كمي سكوت . انگار مي خواست تو سكوت يه سري نا گفته ها رو فرو بده ...دوباره نگاهم كرد و جايگزين هايي براي ناگفته اش انتخاب كرد:
ـ ولي خوشحالم كه تو رو شناختم ...تو گاهي حتي بداخلاق هم مي شي اما قلب پاكي نداري ...احساست به پاكي يه دختر بچه ست . من مي دونم تو شبيه مادرم و زن هاي امثال اون نيستي ...من ....
شايد مي خواست بگه دوستت دارم ، نمي دونم حس كردم اين رو مي خواست بگه ، ولي گفت : 
ـ من واقعاً خوشحالم كه تو در كنارمي . فقط مي تونم بگم كه احساس الانم از احساس اولم واقعي تره ...
من كه چيز خاصي سر در نياوردم . با حرفاش گيجم كرد . يعني چي ؟ اگر احساسش اول واقعي نبود پس چرا اون قدر پا فشاري مي كرد ؟ 
جعبه اي رو كه نفهميده بودم كي آورده و رو صندلي كناري اش گذاشته بالا آورد و رو ميز گذاشت . به جعبه نگاه كردم ، يه جعبه ي چهارگوش سفيد با قلب هاي ريز قرمز بود كه روش يه روبان تزئيني وصل بود . با لبخند جعبه رو سمتم گرفت و گفت : 
ـ تولدت مبارك . 
اون قدر خوشحال بودم كه نمي تونم حالم رو توصيف كنم . دوست داشتم هر چي سريع تر داخل جعبه رو ببينم . نگاهش كرد و لبخندي زدم ، بعد جعبه رو آروم روي ام گذاشتم و سرشو برداشتم ...يه پيراهن دكلته ي راسته سفيد توش بود كه جنس پارچه ش خيلي قشنگ بود . يه لباس شب خيلي شيك ...ولي يه مشكلي داشت ، من از اين ها نمي پوشيدم ...ولي اون قدر خوشگل بود كه داشتنش هم منو سر كيف مي آورد . پيراهن رو بيرون كشيدم . تقريباً تا روي زانو مي رسيد و خيلي شيك بود يه گل هم بالاي سينه ي چپش داشت . خيلي خوشم اومد ازش ، با هيجان سرم رو بالا گرفتم و گفتم : مرسي . 
لبخند زد و گفت : خواهش مي كنم .
ته جعبه چند جلد كتاب بود . هيجان زده مجموعه كتاب رو نگاه كردم ...خيلي وقت بود مي خواستم اين چند جلد رو بخرم ، ولي پولشون رو هم گرون مي شد ...نمي تونستم هيجان و خوشحالي مو كنترل كنم ...پيراهن رو دوباره تو جعبه برگردوندم ، جعبه رو روي ميز گذاشتم . با چشماني كه برق شادي در آنها مي درخشيد به نريمان نگاه كردم و گفتم : واقعاً كادو هات خوشگل بودند ...
ـ واقعاً خوشت اومد يا نه ؟ 
كف دست هامو به هم چسبوندم و گفتم : آره خيلي خوشم اومد . 
لبخندي زد و گفت : خوبه . 
با سر به پشت سرم اشاره كرد و بعد چند دقيقه گارسون با يه كيك سفيد و صورتي كه روش يه قلب قرمز ژله اي داشت رو به روم گذاشت . ديگه نزديك بود پس بيافتم . گارسون رو به نريمان گفت : شمع ها رو براتون روشن كنم ؟ 
ـ نه ممنون خودم روشن مي كنم . 
گارسون تعظيمي كرد و فندك رو گذاشت و رفت . من با انگشت اشاره داشتم شمع ها رو مي شماردم . آخري رو شمردم . بيست و يك . واي خيلي خوشحال كننده بود ، فكر نمي كردم نريمان اين قدر رمانتيك باشه ....دستشو رو ميز آورد ، فندك رو برداشت و روشن كرد ، يكي يكي آتش رو كنار شمع ها گرفت . منم براي اينكه كمك كنم يكي از شمع هاي روشن رو برداشتم و با آتشش بقيه شمع ها رو روشن كردم . وقتي همه ي شمع ها روشن شد ، فندك و روي ميز گذاشت و گفت : 
ـ خب حالا وقتشه آرزو كني ، چي مي خواهي آرزو كني ؟ 
با شيطنت گفتم : آرزو ها رو كه نمي گن ، تو دلم مي گم . 
برام لبخندي زد ، من شست فوت كردن گرفتم ، تو همون حالت چشم هامو بستم كه آرزو كنم . 
تو اولين آرزو سلامتي خانواده مو خواستم ، تو آرزوي دوم خواستم كه قلب پدر نريمان نسبت به من نرم بشه و بدبيني هاشو كنار بگذاره . تو آرزوي سوم هم از ته ته دلم خواستم كه نريمان هميشه پيشم بمونه . 
بعد از اينكه آرزو هامو گفتم همان طور با چشم هاي بسته يه نفس شمع ها رو فوت كردم . نمي دونستم تمام شمع ها خاموش شده يا نه ، همچنان فوت مي كردم . با صداي دست زدن نريمان چشم هام رو باز كردم . برام لبخندي زد و گفت : ـ دوباره تبريك مي گم . ـ ممنون . ـ نمي گي چي آرزو كردي ؟لبخندي زدم و با شيطنت گفتم : نه . يه دفعه نگاهش به دستبندم رفت . ديدم كه اخم كرد . با تعجب دستم رو پايين انداختم و او لبخند زوركي اي زد . من كمي عذاب وجدان داشتم . چون اين يادگاري وحيد بود ...من حالا نريمان رو داشتم ولي اين دليل نمي شد ، من هيچ حسي به وحيد ندارم . من فراموشش كردم . مخصوصاً از وقتي كه نريمان اومد تو زندگيم ، اين دستبند هم براي هيچ ارزشي جز زينت نداره ...ولي چون چند بار نگاه خيره ي نريمان رو ديدم تصميم گرفتم تو اولين فرصت از شر دستبند راحت شدم . قبلاً اين كار برام سخت بود ولي حالا نريمان برايم خيلي بيشتر اهميت داشت . كيك رو برش زديم ، داشتيم مي خورديم كه مامان با نريمان تماس گرفت . بعد از قطع تماس گفتم : چي شده ؟ گوشي شو روي ميز گذاشت و گفت : هيچي فقط مي خواست پدرم رو براي امشب دعوت كنه ...ـ اوهوم ، خوبه ...ـ ولي پدرم رفته چالوس ، هفته ي ديگه بر مي گرده ...من لبخندي زدم و فكر كردم امكان داره نريمان گفته باشه تولدمه او چيزي گفته باشد ؟ سعي كردم كج خيالي نكنم . بعد از يكي دو ساعت بلند شديم و سمت خونه رفتيم . باورم نمي شد . برام جشن گرفته بودند . آرمين با ديدن ما شلوغ كاري كرد . نريمان با لبخند همراه من وارد خانه شد . من خجالت زده به آرزو نگاه كردم كه يه بلوز قرمز با يه جين سرمه اي پوشيده بود و حسابي به خودش رسيده بود . مامان هم شيك كرده بود . اومد جلو صورتم رو بوسيد و با عشق گفت : ـ دخترم تولدت مبارك ...مامان رو بغل كردم و گفتم : مرسي مامان جون ...از بالاي شونه ي مامان نگاهم به نريمان افتاد كه داشت نگامون مي كرد . نمي دونم چرا دلم براش سوخت . به هر حال اون مادر نداشت ...مطمئنم داشت حسرت همين موضوع رو مي خورد...از اين فكر ها اشك تو چشمم نشست . بعد مامان آرزو اومد بغلم كرد . نگاهم به مامان رفت كه سمت نريمان رفت با او دست داد ، دست ديگرش را روي شانه ي او گذاشت تا او را كه قدش بلند تر بود كمي پايين بكشد . و جلوي چشمان تعجب زده ي نريمان صورتش رو بوسيد گفت : ـ به پاي هم پير شيد . من ديگه اشك هام داشت مي ريخت . بابا رو هم بغل كردم . نگاهم به نريمان افتاد كه سرش رو پايين انداخته بود . آرمين مقابلم ايستاد و گفت : فكر كردي من بغلت مي كنم ؟ من سرم رو تا حد ممكن پايين گرفتم چون اشك هايي كه جلوي چشمام تلنبار شده بود پايين ريخت شانس آوردم آرزو فهميد و نجاتم داد ، بازومو گرفت و در حالي كه سمت اتاق مي كشيد رو به آرمين گفت : ـ تو تبريكات رو بگذار براي بعد ، حالا بايد بره حاضر شه ....من اشك هايم پشت سر هم مي ريخت . صداي دلخور آرمين رو شنيدم كه گفت :ـ اي بابا چرا مي زني تو ذوق من ؟ بالاخره به اتاق رسيديم . آرزو در رو پشت سرش بست و من بي محابا اشك ريختم . آرزو گفت : ـ چته دختر ؟ با تعجب نگاهم كرد و گفت : اين ها اشك شوقه ؟ تو دلم فكر كردم اشك شوق ؟ من خوشحال هم بودم . خيلي خوشحال ولي تو اون لحظه دلم براي نريمان سوخته بود ...دوست داشتم ساعت ها گريه كنم . رو تخت نشستم و با صداي خفيفي گريه كردم كه آرزو كنارم نشست و گفت :ـ هيسسسسسسسسسس ، ديوونه چت شده ؟ با ناراحتي سري تكان دادم كه آرزو گفت : بس كن ، ببين گند زدي به قيافه ت ، پاشو آرايشت رو پاك كن ، صورتت رو بشور و آماده شو ...آرزو سعي كرد منو از اون حال و هوا خارج كنه ، در حالي كه دليل ناراحتي ام رو نمي دونست . ـ ببين اين شادوماد برادر كه نداره ، تو فك و فاميلش كسي هست كه به درد من بخوره ؟ ...خنديد و گفت : تو دوستاش چي ؟ بيني ام رو بالا كشيدم و گفتم : برو بابا ...آروم زد پشت سرم و گفت : عمه ت بره . پاشو كولي بازي رو بگذار كنار . زانوهامو بغل كردم و گفتم نمي خوام . آرزو با شوق به جعبه ي كادو كه با خودم آورده و روي تخت گذاشته بودم انداخت و گفت : واي چي برات خريده ؟ با هيجان در جعبه رو برداشت . ناباور لباس رو بيرون كشيد و گفت : ـ واي دختر اين چه لباس جيگريه ...پاشو ، براي جشن همينو بپوش ...قسم مي خورم توش عروسك مي شي ...پاشو ...برام چشم غره رفت و گفت : اگر يه سايز بزرگ تر بود خودم مي پوشيدم .زدم زير خنده گفت : مرض ، ببين چه لباس خوشگلي گرفته ، اون وقت داره برا ما فيلم غمگين بازي مي كنه . به زور منو بلند كرد ، شالم رو كه رو شونه هام افتاده بود رو برداشت و گفت : برو صورتت رو بشور و سريع بيا ، كسي متوجه نشه ها ...نگذار صورتت سرخ شه .منم براي اينكه ضايع نشه بلند شدم ، صورتم رو شستم و رفتم كه آرزو آرايشم كنه 
آرزو كلي اصرار كرد كه اون لباس رو بپوشم . من مي گفتم نمي پوشم اون مي گفت كه كسي اينجا نيست كه بهم مي گفت نريمان شوهرمه ، ديگه بابا و آرمين هم كه خجالت نداره . 
به زور لباس رو تنم كرد . مامان اومد داخل اتاقم گفت : 
ـ شما داريد چي مي كنيد ...
ولي با ديدن لباس من ساكت شد . با تحسين نگاهم كرد و گفت : 
ـ اين لباس از كجا اومد ؟ 
آرزو همون طور كه بالاي لباس رو تو تنم مرتب مي كرد رو به مامان لبخندي زد و گفت:
ـ نريمان براش خريده . 
مامان با خوشحالي لبخند زد . اومد جلو ، دستي به لباس كشيد و گفت : 
ـ ماشاالله ، ماشاالله چه قدر بهت مياد . 
آرزو موهام رو باز كرد و گفت : خوبه موهات صافه ، باز بگذار . 
من تو آينه به خودم نگاه كردم وقتي مي خواستيم بريم بيرون با خجالت از دو طرف موهام و رو شونه هاي عريانم ريختم و رفتيم بيرون . من سرم رو پايين گرفته بودم ولي حس مي كردم كه همه دارن نگام مي كنند . آرمين سوت بلندي زد . من آرام سرم رو بالا گرفتم . نگام به نگاه نريمان افتاد كه داشت نگام مي كرد . برام لبخندي زد . منم آروم لبخند زدم و نگام رو گرفتم . به بابا كه اصلاً نگاه نمي كردم . با آرزو سمت مبل رفتم . آروم نشستم . تمام حركاتم آميخته با يه حس خاصي بود . حس مي كردم خود به خود تو اون لباس خانومانه تر رفتار مي كنم . بابا به نريمان تعارف كرد كه بنشينه . 
آرزو رفت كيك رو بياره . نريمان و آرمين رو به روي من نشسته بودند . مامان كيك رو آورد . آرزو هم پشت سرش زيردستي و چاقو آورد . 
خيلي خوشحال بودم . در واقع امروز دوتا جشن داشتم . يكي منو و نريمان . يكي هم جشن خانوادگي كه باز نريمان هم حضور داشت . ديگه چيزي از خدا نمي خواستم . خيلي خوشحال بودم . 
به خودم كه اومدم ديدم آرزو مي گه : فوت كن ديگه 
با لبخند كمي سرم رو جلو گرفتم . آرمين همون طور كه به من زل زده بود گفت : آرزو يادت نره . 
آرزو خنديد و گفت : من كه اينجام . 
آرمين خنديد و گفت : تو رو نگفتم . 
لبخند زدم و همون سه تا آرزومو تكرار كردم بعد هم فوت كردم . آرزو با گوشي اش فيلم مي گرفت . بعد فوت كردن آرمين چراغ ها رو كه خاموش كرده بود ، روشن كرد و همه دست زدند . يك به يك اومدند منو بوس دادند و تبريك گفتند . نريمان هم از جاش بلند شد باهام دست داد و بهم تبريك گفت . 
آرمين كه موقع بوسيدنم كلي مسخره بازي در آورد . صورتش رو مي گرفت جلو تا من بوسش بدم بعد كلي مسخره بازي آروم گونه مو بوس داد . 
خيلي خوش گذشت . آرزو شعر گذاشته بود هر چه به من و نريمان اصرار كرد هيچ كدوم حاضر نشديم برقصيم . در عوض خودش و آرمين رقصيدند و من فيلم گرفتم . 
كيك رو گذاشتيم بعد شام بخوريم . از كادو هاي همه خيلي خوشحال شدم . چيزي كه آرمين برام خريده بود رو باور نمي كردم . خنده م گرفت مخصوصاً وقتي فهميدم تنهايي رفته خريده اونم با سليقه ي خودش . يه جفت كفش پاشنه دار جير مشكي ...ولي از اينكه پول حقوقش رو پاي كادوي من داده بود اصلاً راضي نبودم . 
آرزو يه ست لوازم آرايش برام خريده بود . مامان و بابا هم برام يه دستبند طلا خريده بودند . واقعاً از همه متشكر بودم اما از اينكه برام ولخرجي كرده بودند از دستشون دلخور بودم . 
آرزو بعد شام ما رو مجبور كرد كلي عكس بگيريم . از عكس هاي دسته جمعي تا دو نفره ي من و نريمان . مي گفت مي خواد تلافي عكس نگرفتن هاي نامزديمون رو در بياره . 
تو يكي دوتا از عكس ها آرزو گفت : بابا مهربون تر بشينيد ديگه .
نريمان هم دستش رو دور شانه ام انداخت و جلوي بابا خجالت كشيدم . آرزو دست بردار نبود . كلي عكس انداخت . بعد هم كيك رو آوردند . من كه ديگه ميل نداشتم . فكر كنم همه همين طور بودند. ولي من و نريمان ديگه دومين بار بود كه داشتيم كيك مي خورديم . نريمان فقط يه تيكه كوچيك با چايي اش خورد . منم يه كم كيك خوردم. 
بعد هم نريمان پا شد كه بره . يه دفعه حس دلتنگي كردم . نمي دونم دوست داشتم بيشتر بمونه يا نه ولي حس خاصي داشتم انگار هميشه پيشم بوده و حالا مي خواد بره . در لحظه ي آخر با من دست داد و زير گوشم آروم گفت : 
ـ خيلي خوشگل شدي ، يه چند تا عكس ها رو براي من كنار بگذار . 
لبخند زدم و سرم رو به علامت موافقت تكون دادم . به آرمين كه آماده شده بود با تعجب نگاه كردم . نريمان گفت : داري ميايي ؟ 
آرمين با خوشحالي گفت : آره اومدم . 
با تعجب به آرمين گفتم : كجا ؟ 
نريمان ازم خداحافظي كرد و گفت برم سردم مي شه . و رفت سمت ماشينش . استفهام گونه به آرمين نگاه كردم كه گفت : مي رم يه چند دور با ماشينش بزنم .
با تعجب گفتم : چي ؟ 
با خنده گفت : كاري نداري ؟ 
و با خوشحالي رفت . حتماً خودش از نريمان خواسته بود . خنده م گرفت . اونها رفتند . من رفتم تو اتاقم و لباسم رو عوض كردم . داشتم مي خوابيدم . برق ها رو خاموش كرده بودم كه ديدم آرمين برگشته . حدود يه ساعتي گذشته بود . يعني اين همه مدت داشت رانندگي مي كرد ؟ 
صداي آرمين رو شنيدم كه با هيجان براي آرزو از رانندگي كردنش تعريف مي كرد...داشت از نرم بودن فرمون ماشين مي گفت كه چشمانم كم كم گرم شد . 

ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • آرشیو
    نظرسنجی
    رمان ها را در چه حد میپسندید؟
    آمار سایت
  • کل مطالب : 56
  • کل نظرات : 7
  • افراد آنلاین : 2
  • تعداد اعضا : 92
  • آی پی امروز : 42
  • آی پی دیروز : 98
  • بازدید امروز : 57
  • باردید دیروز : 162
  • گوگل امروز : 9
  • گوگل دیروز : 44
  • بازدید هفته : 392
  • بازدید ماه : 392
  • بازدید سال : 15,765
  • بازدید کلی : 395,813