loading...
رمان خونه
Admin بازدید : 1243 دوشنبه 14 بهمن 1392 نظرات (0)
تا حدود ساعت سه-سه و نیم داشتم درس می خوندم و معنی کلمه و قواعد حفظ می کردم. بالاخره با سستی چراغ سالن رو خاموش کردم و روی کاناپه بی هوش شدم.
.
صبح زود اشکان با همان حالت خواب آلوده ش کمی ازم سؤال پرسید و بعد از خوردن یک صبحانه ی مفصل آماده شد تا به شرکت بره.
تا ساعت ده منتظر بودم که اشکان زنگ در رو زد و ازم خواست تا پایین برم. سریع مقنعه م رو روی سرم تنظیم کردم و خودکار ها رو برداشتم و از پله ها پایین دویدم. صدای تاپ تاپ قدم هام توی راهرو می پیچید. یادم بود که فردا پوران برای نظافت خونه میاد و حداقل تنها نبودم و این که... پنج شنبه هم قرار بود با ستاره بیرون برم. می دونستم با این اخلاق گندی که اشکان پیدا کرده عمرا اجازه بده برم اما... می تونستم شانس خودمو امتحان کنم...
-سلام.
اشکان نگاهی بهم انداخت و جوابمو داد. دلم می خواست سر صحبت رو باهاش باز کنم:
-اشکان تو چرا این روزا انقدر بداخلاق شدی؟‏!‏
-فرقی نکردم‏!‏
-نه قبلنا مهربون تر بودی.
اشکان با انگشتش روی فرمان اتومبیل ضرب گرفت و گفت:
حالا که چی؟
دستپاچه با انگشت هام بازی کردم. حالا که چی؟... خب چی جواب بدم؟
-خب یکم مهربون تر باشی بد نیستا‏!‏
اشکان نیم نگاهی بهم انداخت و بی تفاوت گفت:
باشه.
جایی با فاصله از مدرسه توقف کرد. با ناامیدی و بدخلقی خواستم پیاده بشم که دستشو روی دستم گذاشت:
-آخرین امتحانته... امیدوارم خوب بدی.
لبخندی زدم و گفتم:
مرسی.
دستش رو داخل داشبورد برد و یک بسته شیر کاکائو و شکلات به سمتم گرفت و گفت:
بیا اینم بخور صبحانه که نخوردی.
نگاهی به شکلات انداختم یعنی دوباره مهربان شده بود؟‏!‏ قلبم از شادی پر شد اصلا حواسم به حرف هاش نبود. نمی دونم چی شد که صورتم رو نزدیک صورتش بردم و روی نیم تنه ش خم شدم. خیلی سریع کنار چشم و نزدیک شقیقه ش رو بوسیدم و شیر کاکائو و شکلات رو از دستش کشیدم:
-خداحافظ.
سریع به سمت کوچه ی مدرسه دویدم اما بدون نگاه کردن هم می تونستم بفهمم که چقدر از این حرکتم تعجب کرده.
وقتی وارد حیاط مدرسه شدم هنوز نفس نفس می زدم تا به حال اشکان رو نبوسیده بودم. نفسم که جا اومد انگار تازه به عمق ماجرا پی بردم‏!‏ سرخ شدم‏!‏ بوسیدنم دیگه چی بود؟‏!‏ جو گیر شدم و یه کاری کردم حالا چه جوری تو چشم های اشکان نگاه کنم.
امتحان رو با موفقیت دادم اما به جای این که نفس آسوده ای از تمام شدن امتحانات نیمه ی اول بکشم تازه استرس گرفتم ... حالا که اشکان دنبالم می اومد چه طوری تو چشم هاش نگاه می کردم؟‏! تا حالا ندیده بودم کسی به خاطر بوسیدن شوهرش انقدر خجالت بکشه‏!‏ اون هم یک بوسیدن معمولی...
.
-امتحانم تموم شد اشکان راحت شدم.
-اگه معدلتو بالا شدی یه جایزه ی خوب پیشم داری.
با ذوق کودکانه ای بهش نگاه کردم نه‏!‏ مثل این که داشت دوباره همون اشکان لب دریا می شد‏!‏
-اشکاااان! می شه... می شه پنج شنبه با ستاره برم... بیرون؟
اشکان سریع سرش رو بالا آورد و نگاه تند و تیزی بهم انداخت:
-ستاره کیه؟
ذوق و شوقم با اون لحن دود شد و رفت هوا:
-دختر عمه م.
اشکان نقشه ها و کاغذ های جلوی دستش رو مرتب کرد و با پوزخند سردی گفت:
اوهوم‏!‏ پس بگو چرا انقدر صبح مهربون شده بودی‏!‏
گیج و ویج بهش نگاه کردم و بعد گفتم:
من... من...
-می خواستی اجازه بدم بهت تا با دختر عمه ت بری بیرون؟
-نه به خدا...
اشکان نگاهش رو به صورت ناراحتم دوخت مکثی کرد ، بعد آهی کشید و یک کلام گفت:
باشه برو...
اما تغییر دوباره ش رو احساس کردم.دلم می خواست... بهش بگم که بوسیدن صبح فقط از سر محبت بود نه... اما با تأسف به جای خالی اشکان نگاه کردم...
با ستاره به مغازه ها سرک می کشیدیم و لباس ها رو نگاه می کردیم واقعا خسته شده بودم‏!‏ مگه چیزی انتخاب می کرد؟
ستاره با شوق گفت:
راستی می دونستی قراره دهم بهمن جشن نامزدی مو بگیرم؟
-مبارکه‏!‏ با کی؟‏!‏
-ای بابا خب همون که پشت تلفن بهت گفتم دیگه‏!‏
-کسیو نگفتی‏!‏
-خیلی خب بیا بریم یه جایی بشینیم.
با همدیگه رفتیم داخل یک کافی شاپ. با کنجکاوی پرسیدم:
خب بگو با کی؟
-تو نمی شناسی اما یکی از پسرای دانشگاهمونه.
لبخندی زدم و گفتم:
اسمش چیه؟ چه شکلیه؟
-اسمش امینه خودش تو دانشگاه هم درس می ده.
-او و و‏!‏ پس استاد دانشگاهه.
-یه جورایی.‏
کمی بعد کیک و قهوه ی سفارشی رو برامون آوردند. هرچند من میل زیادی نداشتم ای کاش اشکان این جا بود و دوباره به زور به خوردم می داد...
ستاره گفت:
راستی ثنا می دونی؟ جشن نامزدی رو بعد از برگشتن مهیار به ایران می گیریم.
فنجان نیمه پر در دستم خشک شد. ستاره ادامه داد:
قراره اوایل بهمن برگرده.
با بهت زمزمه کردم:
یعنی سه چهار روز دیگه؟‏!‏‏!‏
-آره.
-اوه‏!‏
فنجان قهوه رو به لبم نزدیک کردم و خیره به قطعه های کیک شکلاتی کمی از قهوه ی تلخ رو مزه مزه کردم. کمی به سکوت گذشت. مهیار ... نمی دونم چرا؟‏!‏ اما روز هایی که با مهیار بودم به نظرم خیلی دور و غیر قابل دسترس به نظر می رسید‏!‏ انگار ده ها سال پیش من نامزد مهیار بودم دیگه قلبم نمی تپید و در فکر این بودم که چه طور روزی قلبم با دیدنش این همه بی تاب می شد...
-دستم خشک شد ثنا بگیرش...
با حواس پرتی به ستاره که لبخند به لب نگاهم می کرد زل زدم و بعد ده دستش که حاوی یک پاکت دراز و باریک سفید و صورتی رنگ بود نگاه کردم:
-این چیه؟‏!
-کارت دعوت جشن نامزدیمه.
با تردید کارت رو از دستش گرفتم و زمزمه کردم:
من نمی تونم بیام ستاره.
ستاره با اعتراض فنجان قهوه اش رو روی میز گذاشت و با اخم های درهم گفت:
ای بابا‏!‏ خونه ی مامان بزرگ هم که نیومدی با این کارات چیو می خوای ثابت کنی؟
براق شدم:
-هیچی فقط دیگه نمی خوام خانواده ی پدریمو ببینم من با اشکان زندگی خوبی دارم. نمی خوام خراب شه.
ستاره دستش رو روی دستم گذاشت و گفت:
می دونم اما باور کن این طوری بدتره. تو دیگه ازدواج کردی شوهر و زندگیت از نظر کامله. نشون بده که اون قدر ها هم حالت بد نیست.
-نه نمی خوام ولش کن.
-به خدا اگه نیای ثنا دیگه نه من نه تو‏!‏
-مهیارم... هست؟
-آره خب... هست...
-پس دیگه اشکان عمرا اجازه بده بیام.
- اصلا مگه اشکان به تو شک داره؟ خب مهیار که دیگه زن داره هر چند که می خواد تینا رو طلاق بده...
حرفشو رو هوا قاپیدم:
-چی؟‏!‏ می خواد طلاق بده تینا رو؟‏!‏‏!‏
-آره حالا... بیخیال...
-چرا؟‏!‏‏!‏ من مطمئنم که عاشق تینا بود... حالا... نکنه هوس یه عشق دیگه کرده‏!‏
این جمله رو به طعنه گفتم. ستاره کلافه جواب داد:
شاید... خب حالا کی می خوای اشکان رو راضی کنی؟
شانه ای بالا انداختم و گفتم:
هیچ وقت.
-خواهش می کنم بیاین دیگه راستی مامانم و مامان بزرگ قراره بیان خونتون دعوتتون کنند. عمرا دیگه اشکان بگه نه.
با تعجب پرسیدم:
کی؟‏!‏
-زنگ می زنه خبر می ده‏!‏
-اشکان که تلفن رو قطع کرده.
ستاره متعجب شد اما چیزی در این مورد نگفت:
-باشه پس به داییت می گیم خودش می تونه کارا رو درست کنه.
فصل چهاردهم

با سلیقه ی خودم و اشکان لباس تقریبا پوشیده و ساده ای انتخاب کردم. ماکسی بلند و ساده ای که بند های پهنی داشت. یاسی رنگ بود. مو هام رو ساده پشت سرم جمع کردم چون کوتاه بودند خیلی راحت مرتب شد و جلوی مو هام مثل آبشار های مارپیچ دو طرف صورتم رو قاب گرفتند. بالاخره اشکان راضی شده بود تا به جشن نامزدی ستاره بریم. برای این که حساسش نکنم آرایش کمرنگی کردم و به ثنای داخل خیره شدم...
قدم به خاطر کفش های پاشنه بلندم کشیده تر و اندامم به خاطر حجم قرص های این اواخر خیلی لاغر تر شده بود. حداقل از قیافه ی خودم راضی بودم. لبخندی زدم و به چال های عمیق اطراف گونه ها و کنار لبم خیره شدم...
یعنی امشب مهیار رو می دیدم؟ امشب دهم بهمن بود... چند روزی بود که مهیار و تینا به ایران برگشته بودند... بعد از بیش تر از شش ماه می دیمش... برام مهم بود؟ مهم بود که بدبختی بر بدبختی هام اضافه کرد؟ قطعا که مهم بود...
نفس عمیقی کشیدم و به سمت اتاق خواب رفتم...
اشکان کت مشکی رنگش رو پوشید و کمی ادکلن کنار گردنش زد. مو های لخت و پرکلاغی ش رو به سادگی شانه زده بود و چشمان سبز درخشان و تند و تیزش تلؤلؤ خاصی داشت. عقب رفت و در آینه نگاه دیگری به خود انداخت سپس به سمت من برگشت. لبخندی به زیبایی صورتش زدم و اون هم متقابلا بهم خندید.
-خیلی خوشتیپ شدی‏!‏
و کروات زرشکی رنگش رو کشیدم پایین تر. اشکان خیلی آروم دست هاش رو دور کمرم حلقه کرد و زمزمه وار گفت:
تو هم خیلی قشنگ شدی‏!‏
با ذوق نیشم باز شد. آروم چال گونه م رو بوسید . در نگاهش نوعی غم و بی روحی دیده می ش. انگار می خواست حرفی بزند و دو دل بود. منتظر در نگاه سبزش خیره شدم...
-ثنا تو... هنوز به مهیار علاقه داری؟
کمی مکث کردم... دهان باز کردم تا جواب ش رو بدم اما در آنی رهام کرد و از اتاق خارج شد...
-تو ماشین منتظرتم...
مات و مبهوت به جای خالی اشکان نگاه کردم نفس عمیقی کشیدم و حلقه م رو در انگشتم جا به جا کردم. امشب باید کاری می کردم تا... هیچ شک و شبهه ای برای اشکان باقی نمونه...

جشن در خانه ی بزرگی برگزار شده بود که احتمالا خانه ی عمه مریم بود. خیلی وقت بود که هیچ کدامشان رو ندیده بودم. در باز بود و صدای موسیقی کر کننده از آن فاصله ی دور به گوش می رسید. دست اشکان رو در دستم گرفتم و لبخندی به چهره ی ساکتش زدم. مثل بچه ها معصوم شده بود . اشکان نگاهی به دستم انداخت و وقتی درخشش حلقه م رو دید لبخند پر نشاطی زد که قیافه ش رو از این رو به آن رو کرد و هر دو وارد حیاط شدیم و به سمت سالن بزرگ خانه رفتیم...

با ورودم خیلی سر ها به سمتم برگشتند... عمه فریماه عمو فریبرز زن عمو و... در آخر نگاه مهیار بود... چقدر... چقدر شکسته به نظر می رسید‏!! لبخند کمرنگی روی لبش جا خوش کرده بود. رگه های کوتاه و نقره ای رنگ کنار شقیقه هاش خودنمایی می کرد. کنار چشمان روشنش خطوط ظریفی به چشم می خورد و نقطه ی مشترکمان... چال هاش... از همیشه عمیق تر شده بودند... مردمک چشم هاش از روی صورتم لغزید و به صورت اشکان رسید و سپس... به دست های قفل شده مان... برق حلقه هامون باعث شد لبخندش خشک بشه و رنگش به وضوح بپره...
نگاهم رو از چهره ی مبهوتش گرفتم و با همه سلام و احوال پرسی کردم.
-سلام عمو.
عمو فریبرز لبخندی زد و سریع در آغوش گرفتم:
-سلام ثنا جان نمی دونی چقدر خوشحالم که اومدی‏!‏
-خوبین؟
عمو فریبرز لبخند کوتاهی زد و گفت:
هی‏!‏ درد قلب که نمی ذاره آدم یه دقیقه راحت باشه. خیلی وقته که از کار انصراف دادم قرار شده حالا که مهیار برگشته اون مسؤلیت شرکت رو به عهده بگیره.
برخلاف انتظارم نام مهیار هیچ تأثیری در چهره و قلبم نگذاشت. با لبخند گفتم:
شما استراحت کنید بهتره. دکتر رفتین؟
-آره... به زور قرص سروپام.
-ان شالا که خوب بشین عمو.
-گاهی فکر می کنم اینا... به خاطر بدی ها و کوتاهی های خودمه در حق شما. اگه من بیشتر مراقبتون بودم، اگه از همون اول به فکر سام بودم و دکتر می بردمش شاید... الآن خیلی از این اتفاقات نمی افتاد...
به وضوح فهمیدم که دوست نداره بحث من و مهیار رو پیش بکشه. چیزی نگفتم و دستم رو روی دست عمو فریبرز گذاشتم. دست هاش لرزان بودند چقدر از شش ماه پیش پیر و شکننده شده بود‏!‏‏!‏‏!‏ روزگار چه راحت بازیگرانش رو از میان می برد‏!‏
-خودتون رو سرزنش نکنید عمو فریبرز هر چی به صلاح باشه اتفاق می افته.
نگاهم رو در مجلس گرداندم.دلم می خواست پیش ستاره و داماد برم. نگاهم به اشکان افتاد که با جمعی از مردان در حال صحبت بود. چقدر خوشتیپ بود‏!‏ نگاهم رو ازش گرفتم...نگاهم در یک جفت چشم قهوه ای روشن گره خورد... مهیار بود که بی پروا نگاهم می کرد. حتی وقتی نگاهش رو غافلگیر کردم چشم ازم برنداشت... سریع از جا بلند شدم تا از تیرس نگاهش دور باشم و بی هدف در سالن به حرکت در آمدم...
از دور می تونستم ستاره و نامزدش رو تشخیص بدم. لباس عسلی رنگ پف دارش زیر نور شدید لوستر های عظیم آویزان از سقف می درخشید.
به سمتش رفتم. در حال صحبت با زنی بود و می خندید. نامزدش هم به آرامی لبخند می زد.
وقتی بهشون رسیدم که صحبت زن تمام شد و ازشون دور شد.
لبخندی زدم و گفتم:
سلام.
ستاره به سمتم برگشت و با دیدنم جیغ کوتاهی از سر هیجان و خوش حالی کشید بعد سریع پرید بغلم. سعی کردم از واژگون شدنم با اون پاشنه های بلند جلوگیری کنم:
-وای ثنا می دونستم میای چرا اینقدر دیر اومدی؟‏!‏
ازش فاصله گرفتم و گفتم:
چقدر خوشگل شدی‏!‏
ستاره با لبخند جواب داد:
تو هم همین طور‏!‏
به آرامی به سمت شوهرش برگشتم و مؤدبانه سلامی کردم:
-سلام.
شوهرش مرد تقریبا بلند قد و لاغر اندامی بود با پوست تیره. زیبایی خاصی نداشت اما چهره ی مهربانی داشت.
-من دختر دایی ستاره هستم خوشبختم.
-منم همین طور ستاره خیلی منتظرتون بود.
بعد از صحبت کوتاهی با ستاره و نامزدش به زور خودم رو از دست ستاره رها کردم و با نامزدش تنهاش گذاشتم. اصلا نفهمیدم کی نور مجلس لایت شد؟ فقط وقتی که ستاره و نامزدش به پیست رقص رفتند و کم کم زوج های دیگه ای هم دورشون حلقه زدند با نگاهم به دنبال اشکان گشتم اما نبود. با ناامیدی از پیدا کردن اشکان عقب گرد کردم که با مخ وارد شکم یکی شدم:
-إ؟‏!‏ حالتون خوبه خانوم؟... وای لباسمو رژی نکرده باشی‏!‏
نگاهم سریع روی پیراهن روشن مرد چرخید و خوب دقت کردم... نه شکر خدا اثری از رنگ و روغن آرایش روش پیدا نبود. کمی فاصله گرفتم و گفتم:
ببخشید آقا.
وقتی نگاهم به چهره ی مرد افتاد تازه متوجه شدم کسی که رو به روم می بینم سامانه. وای‏!‏ خودش بود. هنوز هم‏ زیاد چرت و پرت می گفت این رو از حالت صورتش احساس می کردم.
-وای ثنا سلام‏!‏ هی می گم این دختر درازه که با ستاره حرف می زنه کیه ها یادم نبود یه دراز داشتیم که اونم تویی.
با لبخندی گفتم:
بیچاره ستاره‏!‏ با همه ی مهموناش این جوری سلام و احوال پرسی می کنی؟‏!‏ این جوری که نامزدی بدبخت بهم می خوره که‏!‏
سامان یک دفعه خندید و گفت:
ای وای خوب شد گفتی. اگه این نامزدی بهم بخوره که دیگه این خواهر من به درد ترشی هم نمی خوره.
نخودی خندیدم و دوباره با چشم دنبال اشکان گشتم.
سامان متوجه شد و پرسید:
دنبال کسی می گردی‏؟‏!‏
-اوهوم. دنبال شو هر ر ر ر ممممم‏!‏
-اوه اوه‏!‏ چه عقده ای‏!‏ ببین چه جوری شوهرم شوهرم می کنه ها‏!‏ اون وقت هی به خواهر بدبختم می گفتم شوهر ندیده‏!‏
کوتاه خندیدم و درحالی که به جست و جوم ادامه می دادم گفتم:
نه بابا بی شوخی نمی دونم کجاست‏!‏
سامان دستم رو گرفت و گفت:
خیلی خب حالا بیا یه دور برقصونمت تا پیداش بشه.
با تردید به سمت سامان کشیده شدم و به جمع رقصنده های اون وسط پیوستیم. کم کم از حالت های قبلی بیرون اومدم و فقط به رقصم فکر می کردم. نگاهم به پاپیون مشکی سامان بود و می رقصیدم. با سرخوشی پرسیدم:
این همه ستاره رو سر این مسئله ی ترشی اذیت کردی خودت هنوز زن نگرفتی؟‏!‏
سامان خندید و گفت:
پسرا هیچ وقت نمی ترشند.
میخواستم جواب سامان رو بدم که نگاهم به اشکان افتاد... به همراه دختری که نمی شناختمش داشت می رقصید... نه‏!‏ می شناختمش... حرکات رقصم کند و نامنظم شد.
سامان با تعجب مچ دستامو گرفت و پرسید:
چت شد؟‏!‏
با ناباوری به دختر که نه... به زنی نگاه می کردم که همراه اشکان می رقصید... صورت ظریفش بین انبوه مو های لخت و نسکافه ای رنگش ظریف تر جلوه می کرد. بینی ش که پیدا بود تازه عمل شده و رژ بد رنگ عجیبی روی لب هاش اما همه ی این ها... از زیبایی بی حد و حصر رقصیدن و ناز و عشوه ای که در حرکاتش بود کم کنه...
میخ رقصیدنش شدم... فقط یک نفر می تونست انقدر عشوه گر و لوند باشه...
می دیدم که اکثرا محو رقصیدن اون دو تا شدند... نفسم بند می اومد... به خاطر این که از صبح لب به چیزی نزده بودم احساس می کردم محتویات معده ام می خواند از دهانم خارج بشند...
دستان سردم رو به سینه ی سامان تکیه دادم و... به تینا که جیک تو جیک با اشکان می رقصید نگاه کردم...
-ثنا نمی خوای بگی یک دفعه چی شد؟
سامان مسیر نگاهم رو دنبال کرد و وقتی به اشکان و تینا رسید لبخند نچندان دوستانه ای زد و گفت:
می بینی چه جوری خودشو می ندازه تو بغل پسرای دیگه؟‏!‏ به خاطر همینه که مهیار می خواد طلاقش بده دیگه. کاش اصلا نمی اومد. اما خدا نکنه بفهمه یه جایی پسر هست فقط میاد تور کنه و بره‏!‏
با ترس آب دهانم رو قورت دادم و پرسیدم:
یعنی چی تور کنه؟‏!‏
-یعنی همین ناز و عشوه ای که داری می بینی. قول می دم همین الآن با این پسره رفیف شده اصلا انگار نه انگار که شوهر داره‏!‏
وای خدای من‏!‏ یعنی... یعنی با اشکان دوست بشه؟ اون یک بار زندگیم رو خراب کرد... حالا دوباره...
-یعنی با... اشکان رفیق می شه؟
سامان مات پرسید:
چی؟‏!‏ اشکان؟
اصلا متوجه نبودیم فقط ما هستیم که در پیست رقص ایستادیم. با پا های لرزان از سامان فاصله گرفتم و گفتم:
خب... شوهرم پیدا شد دیگه سامان...
و سریع به سمت صندلی های کنار پنجره رفتم.
سامان به دنبالم دوید و صدام زد:
ثنا... یه لحظه صبر کن...
خشمگین و خسته روی صندلی نشستم و بلافاصله سامان هم کنارم جا گرفت. احساس سرمای عجیبی میکردم . سامان به آرامی دست چپم رو در دست گرفت:
-خوبی ثنا؟ دوباره تینا رو دیدی حالت بد شد؟
با بغض و عصبانیت جواب دادم:
آره.
-خیلی خب بیخیال اون شو. بیا یه چیزی بخور.
با بی میلی گفتم:
وای نه اصلا چیزی میل ندارم.
-خودت رو ناراحت نکن دیوونه به اون هرزه چیکار داری؟
در دل گفتم:‏"‏ همین هرزه زندگیم رو نابود کرد. الآن هم در کمال وقاحت دست برنمی داره‏!‏ " 
در جواب سامان فقط سری تکان دادم و تمام مدت جشن به میز جلوم و محتویات رو ش خیره بودم. سامان هم گاهی دور و برم می پلکید و ازم می خواست از لاک خودم بیرون بیام. اما من جرأت نداشتم حتی سرم رو بالا بیارم. می ترسیدم... میترسیدم سرم رو بالا بیارم و این بار هم اشکان و تینا رو کنار هم دیگه ببینم‏!‏ خدایا اگه... اشکان هم تنهام بذاره من کجا برم؟ چه کار کنم؟... باید برم پیش مامانم؟... یاد حرف های دایی افتادم... مادرم در بریتانیا ازدواج کرده بود و آن جا زندگی می کرد... سردرگم و کلافه بودم از آن چه در انتظارم بود... کی این زندگی آرامش پیدا می کرد؟‏!‏
ساعت نزدیک ده و نیم شب بود. یک ساعت دیگر وقت شام بود و من احساس می کردم هر لحظه ممکنه بالا بیارم. از صبح چیزی نخورده بودم حالم اصلا مساعد نبود. سریع بلند شدم به لیوان شربتی چنگ زدم و نوشیدم تا حالم بهتر بشه... اما مزه ی بد شربت باعث شد تا نزدیک بالا آوردن برم ولی خودم رو به سختی کنترل کردم... احساس می کردم اگر لحظه ای اون جا بمونم در کوره ای داغ می پزم... بدو بدو از سالن خارج شدم...
هوای نیمه سرد بهمن ماه حالم رو جا می آورد. نفس عمیقی کشیدم هنوز هم معده م درد می کرد ولی خنکای هوا اون حس بد رو ازم می گرفت. آرام قدم برداشتم و به سمت حوض کوچکی که فواره ی زیبایی داشت رفتم و لبه ی حوض نشستم. دستم رو داخل آب سرد حوض حرکت دادم...
-ثنا...
برگشتم به سمت صدا... مهیار بود... کت تنش نبود فقط شلوار و پیراهن سفید با کروات همرنگ شلوار مشکی رنگش به تن داشت. آب دهانم رو قورت دادم نزدیک به شش ماه از اون ماجرا ها می گذشت و من حتی یک بار هم خودم رو برای مکالمه با مهیار آماده نکرده بودم... نمی دونستم چی بگم؟‏!‏
مهیار وقتی سکوتم رو دید با تردید به سمتم قدم برداشت و خیلی آرام کنارم در لبه ی حوض نشست.
-چقدر تغییر کردی‏!‏
ترجیح دادم جوابش رو ندم دلم می خواست از جایم بلند بشم و به سالن برم. اما پاهام ضعف عجیبی داشت‏!‏ احساس گرمای وحشتناکی می کردم.
کمی بعد مهیار به آرامی زمزمه کرد:
باورم نمی شه ... ازدواج کرده باشی...
و نگاهش به دستی که حلقه ی درخشنده داشت و در آب حرکت می کرد خیره ماند.
-چند وقته ازدواج کردی؟
بی تفاوت جواب دادم:
دو سه ماهی می شه.
طوری که انگار داره با خودش صحبت می کنه زمزمه کرد:
چرا کسی به من چیزی نگفت؟‏!‏
با لحن شل و ولی گفتم:
مگه به تو ربطی هم داشت؟‏!‏
از شل و ول بودن صدا و کشدار بودن لحنم متعجب شدم‏!‏
-آره ثنا... از همون وقتی که... از ایران رفتم دلم... دلم برات... فکر نمی کردم بیام و ببینم که ازدواج کردی‏!‏
-حالا که چی؟
-فقط می خواستم بدونی... من... تاوان کارامو پس دادم ثنا. از دست من عصبانی نباش من تاوان بدی هام رو پس دادم.
سرم رو پایین انداختم و سکوت کردم.مهیار پرسید:
نمی خوای بدونی چه جوری؟
سری تکان دادم اما نفهمیدم به معنای بله بود یا نه‏!‏
-یادته اون روزی رو که با تینا رفتیم شهربازی و بعد هم... رستوران؟
از هجوم خاطرات آن روز سریع بالا پریدم و گفتم:
نه‏!‏ ادامه نده.
-یادته یه بسر کوچولو به اسم مهرداد باهاش بود؟
مهرداد رو یادم بود‏!‏ پسر کوچولویی که من رو به یاد سام انداخت... همان که ساکت و سربه زیر بود و در مقابل تشر های تینا لب از لب باز نمی کرد.
-یادته تینا می گفت مهرداد پسر خاله کوچیکمه؟
با عصبانیت به چشمان روشنش که در زیر نور چراغ های حیاط هم حتی بی رنگ و امید به نظر می رسید خیره شدم و گفتم:
این حرفا رو برای چی می زنی؟‏!‏‏!‏
-یادته... مهرداد صداش می کرد مامان؟‏!‏‏!‏
با عصبانیتی مضاعف گوشه ی لبم رو جویدم. مثل این که تب کرده بود یا داشت هزیان می گفت‏!‏
-مهرداد راست می گفت. تینا... واقعا مادر مهرداد بود... خیلی راحت گول خوردم...ثنا...
با تعجب و حیرت سعی کردم جمله ی آخر مهیار رو در ذهنم حلاجی کنم. دهانم باز مانده بود‏!‏ زمزمه کردم:
واقعا؟‏!‏‏!‏
هنوز در بهت و حیرت حرف مهیار بودم کمی به سمتش متمایل شدم حالا فاصله مون یک انگشت هم نبود. زانوش به ران پام چسبید...
-منظورت اینه که تینا قبل از تو یه دفعه... ازدواج کرده؟
مهیار نفس عمیقی کشید و گفت:
نه کاش ازدواج کرده بود...
-یعنی...
-مهرداد بچه ی نامشروع تینا بوده ازدواج ش هم با من به خاطر این بود که برای مهرداد شناسنامه بگیره و بتونه راحت مدرسه بفرستتش. به خاطر همین بی آبرویی هم بود که... از ایران رفتم تا...
خنده ای کردم‏!‏... تا به حال شنیده بودم:‏"‏ چوب خدا صدا نداره اگه بزنه دوا نداره‏"‏ اما به عینه ندیده بودم‏!‏ تا به حال به این وضوح ندیده بودم کسی تقاص کارشو پس بده...
پوزخند خشکی زدم و گفتم:
آقا مهیار نشنیده بودی که میگن‏"‏ به هر دستی بدی از همون دست پس می گیری‏"‏ ؟ تو برای هدفت با من بازی کردی تینا هم برای هدفش از تو... اما ضربه ی تینا خیلی بزرگ تر بود‏!‏
مهیار دست هاش رو جلوی صورتش گذاشت و نالید:
می دونم ثنا اینا همش به خاطر کاراییه که با تو کردم.
-من نفرین نکردم اما خدا... خدا نمی گذره...
-ثنا من از این که این بلا سرم اومد گله ای ندارم... حقم بود اما...
دستی روی شانه ام قر گرفت که باعث شد سریع به عقب برگردم. مرد بلند قدی رو به روم ایستاده بود که برق سبز و خشمگین چشمانش برنده بود.
زمزمه کردم:
اشکان...
چشمانش به سرخی می زد مثل گرگ درنده ای به من خیره شده بود. نفس های تند و سنگین و اجزای منقبض صورتش باعث شد با وحشت در خود جمع بشم و منتظر و پر از پراسترس به چشمانی که شراره های سبز خشم در آن ها زبانه می کشید زل بزنم.
اشکان سریع مچ دستم رو چسبید و سریع از جا بلندم کرد. تنم درد می کرد.
-بیا بریم مثل این که بهت خیلی خوش می گذره؟
چنان دستم رو کشید که احساس کردم دستم در قفل جا به جا شد. اشکان با خشمی مهار نشدنی به سمت مهیار برگشت و غرید:
ببخشید آقا مهیار.
با بغض دنبال اشکان راه افتادم. حتی می ترسیدم به مهیار نگاه کنم تا نکند اشکان خشمگین تر بشه. انگار مچ دست من خمیر بازی بود چنان فشارش می داد که ناخودآگاه نالیدم:
آخ دستم... اشکان...
اشکان بی حرف به سمت سالن کشاندم و فشار بیشتری به دستم وارد کرد. اشک در چشمانم حلقه زد.
اشکان کنار در ورودی سالن توقف کرد و با تحکم در چشمانم خیره شد:
-برو... لباساتو بپوش... باید بریم...
دلم می خواست توضیح بدم. بگم که... اما می دونستم اگه دلیل های عالم رو هم بیارم اشکان ذره ای نرم نمی شه‏!‏ سر قضیه ی تلفن به اون سادگی چه بلوایی به پا کرد و حالا که من رو جفت مهیار دیده..‏. واقعا نمی دونم چی می شه؟‏!‏
با گریه وارد اتاق شدم و پالتو و شالم رو به تن کردم. لباسم رو داخل کیف گذاشتم و با دستان لرزان ریمل های ریخته شده پای چشم هام رو پاک کردم. می دونستم چی در انتظارمه... دوباره دعوا‏!‏... دوباره جنگ اعصاب... دوباره...
سرسری از بقیه خداحافظی کردم ستاره با دیدن حالتم انگار فهمید اتفاقی افتاده و آن اتفاق مربوط به مهیاره.
به سمت اتومبیل اشکان رفتم. اشکان ماشین رو روشن کرده بود و گاز می داد. به محض این که داخل ماشین نشستم با سرعت حرکت کرد.
-اشکان...
اشکان عصبی و خشمگین انگشتش رو روی بینی ش گذاشت و با صدایی فریاد گونه گفت:
هیسسسس... هیسسسس خفه شو ثنا...خفه شو تا خودم به حسابت برسم...
با صدای پایینی گفتم:
مگه من... چی کار کردم؟
درد نابهنگام و گیج کننده ای در دهانم احساس کردم. اشکان در دهانم کوبیده بود. کمی گیج زدم و شوکه شدم بعد... زدم زیر گریه. مثل بچه ها...
-ساکت شو ثنا... ساکت...
نمی تونستم ساکت بشم نمی تونستم گریه نکنم. برای این که دوباره روانی نشه و در دهانم نزنه صورتم رو با دست هام پوشاندم. انگار صدام زیادی رو اعصابش بود...
-بابا می گم خفه شو و و و...
سکسکه ای کردم و به سختی سعی کردم صدام بالا نره. به سمت پنجره متمایل شدم تا از اشکان دور تر باشم. خدا خدا می کردم دیرتر به خانه برسیدم. اصلا ای کاش تصادف می کردم و به خانه نمی رسیدم. طاقت عربده های اشکان رو نداشتم مرگ بهتر از این زندگی بود که هر لحظه ش کشنده بود. تازه داشتم احساس آرامش می کردم اما دوباره...
آنقدر سرعتمان زیاد بود که دقایقی بعد رو به روی خانه توقف کرد...و تصادفی هم رخ نداده بود..
گوشه ی دیوار پشت مبل ها نشستم و سرم رو در دست هام گرفتم. اشکان داد می زد و به من فحش می داد. سرم درد شدیدی داشت دلم می خواست به سمت کیفم برم و یک قرص سردرد بخورم اما می ترسیدم مورد هجوم اشکان قرار بگیرم. اشکان شکلات خوری روی میز رو برداشت و محکم بر زمین زد. تکه های ریز ریز شده ی شیشه ها و شکلات های درشت تا جلوی پاهام رسید. سر درد داشت من رو به کشتن می داد.
-دلت می خواست بری نامزد سابقتو ببینی؟ آره؟... چقدر تو کثیفی‏!‏ هرزه ی عوضی اصلا خوب کرد که ولت کرد و رفت اون می دونست تو یه دختر دستمالی بیشتر نیستی...
از هجوم این همه توهین جیغ کشیدل و گفتم:
بسسس کن... تو رو خدا بسه دیگه...
اشکان به سمتم اومد بازوم رو در دست گرفت و محکم تکان داد:
-چیه شنیدن حقیقت این قدر تلخه؟‏!‏ آره؟ اون وقت که دلت هوای عشق قدیمیتو کرده بود و داشتی باهاش لاس می زدی فکر می کردی منو دور زدی؟ داشتین به ریش من می خندیدین؟آره؟
هنوز اشکان روم خم شده بود و درد انگار داشت از شقیقه هام بیرون می زد‏!‏:
-اشکان... تو رو خدا بس کن... سرم درد می کنه...
اشکان بی توجه فریاد کشید:
به جهنم ،به درک... اصلا دیگه از دیپلم و کارنامه و این کوفت و زهرمارا خبری نیست. خوبی به تو نیومده همین که بشینی تو خونه بپوسی و بدبختی بکشی بهتره. خدا خرو دیده شاخش نداده دیگه... دیگه حتی به پوران هم می گم این جا نیاد خودت می مونی کارای خونه رو می کنی تا هوای عشقت از سرت بپره...
دیگه طاقتم ته کشیده بود. نفس های تند می کشیدم اما هر لحظه جلوی چشم هام سیاه تر و سیاه پر می شد. با نفس تنگی دستم رو جلو بردم و گفتم:
چراغا رو... خا ا ا اموشششش نکن اشکان...
اشکان دست از نعره زدن هاش برداشت و با تعجب بهم خیره شد. دست هام می لرزیدند پاهام بی حس شدند. نکنه دارم می میرم؟ بی حسی تا شانه هایم نفوذ کرد... نه‏!‏ داشتم فلج می شدم؟‏!‏... خدا‏!‏‏!‏‏!‏....اشک بی مهابا بر صورت م فرو می ریخت. با بغض و گریه زمزمه کردم:
اشکا ا ا ان...
سیاهی ها بیشتر می شد... انگار اشکان واقعا چراغ ها رو خاموش کرده بود.‏!‏
.
پلک هام رو به سختی باز کردم... نور شدید و سفید رنگ اتاق باعث شد دوباره چشم هام رو بسته نگه دارم. دستی روی سینه ام قرار گرفت باعث شد قلبم فرو بریزه درد و کرختی سراپام رو فرا گرفت.
-ثنا چرا چشماتو بستی؟‏!‏ چشماتو باز کن...
صدای اشکان بود. از شدت بغض چانه م لرزید شنیدن توهین هاش علاوه بر آزارهاش خاطرات تلخی رو برام زنده می کرد که هر لحظه ش برام حکم مرگ داشت...
-ثنا گریه می کنی؟‏!‏
اشکی که گوشه ی چشمم جمع شده بود برای بار دوم روی گونه ام غلتید و کنار لبم ایستاد.
-باز کن چشم هاتو.
دعوا ی پدر و مادر و شکستن وسایل... نعره های پدر... جیغ های مادر... سام کوچولو محکم گردنم رو گرفته بود و خودش رو به من می چسبوند... چشمان درشت و خاکستری رنگش پر از ترس و بهت شده بود... صدای شکستن چینی دیگری با جیغ بلند بالای مادر توأم شد... سریع سام رو برداشتم و هن هن کنان پشت مبل قایم شدم تا اون دفعه یکی از این اشیا به ما برخورد نکنه...
اشکان دستش رو زیر سرم گذاشت و من چشم هام رو باز کردم...
اشکان بی حرف در چشم های پر از اشکم خیره شد. در نگاهش آثار پشیمانی مشهود بود... دیگه نگاهش تند و برنده نبود...
-چرا گریه می کنی؟
-یعنی تو نمی دونی برای چی؟‏! از تو متنفرم اشکان... ازت بدم میاد هم از تو هم از مهیار عوضی؛اصلا از همه متنفرم. کاش سام بود کاش بود اون وقت هرگز حاضر نمی شدم باهات ازدواج کنم، کاش هنوز تو اون خونه ی قدیمی تو اصفهان با سام زندگی می کردم. حالا که می بینم اون روز ها خوشبخت تر بودم چقدر تحقیر شدم؟ ! چقدر از این خونه به اون خونه رفتم؟‏!‏ چقدر حرص خوردم؟ چقدر بدبختی کشیدم؟ مگه من چه غلطی کردم به درگاهت خدا؟‏!‏ کاش می مردم و از دست این آدما خلاص می شدم...
اشکان سریع سرم رو به سینه ش چسبوند و با ناراحتی گفت:
این جوری نگو ثنا تو رو خدا این جوری نگو. اگه بلایی سرت بیاد به خدا منم می میرم. می دونم خیلی ناراحتت کردم از دیشت تا حالا مدام دارم به خودم فحش می دم و لعنت می فرستم. غلط کردم ثنا این قدر اشک نریز...
وقتی گریه می کردم واقعا سبک می شدم. به گوشه ی کابشن اشکان چنگ زدم و زاریدم:
اشکان چرا سام رفت؟ چرا سرطان گرفت؟ من داداشمو می خوام من فقط اونو داشتم...
-منو هم داری ثنا دیگه نمی ذارم این همه سختی بکشی. آروم باش بهش فکر نکن. تو رو خدا گریه نکن...
-تو... تو از مهیارم بدتری... تو همیشه منو می زنی ،دعوا می کنی، داد می زنی، خسته م کردی...
اشکان با عصبانیت سرم رو در دست فشرد و گفت:
من رو با اون عوضی مقایسه نکن ثنا. همه ی این عصبانیت هام به خاطر اونه همه ی دعوا ها و فحش ها وگرنه من غلط بکنم از گل نازک تر بهت بگم. تو دیگه طرف اون نرو منم به خدا نمی ذارم آب تو دلت تکون بخوره.
-من که سمتش نمی رم اون اومد تو حیاط...
با ورود دکتر به اتاق اشکان سرم رو آروم روی بالش گذاشت.
دکتر دمای بدن و نبض م رو چک کرد و گفت که بعد از تمام شدن سرمم می تونم از بیمارستان مرخص بشم. اشکان بازوم رو گرفت و کمکم کرد تا از بیمارستان خارج بشیم . برخلاف میلم بهش تکیه زدم آخه ضعف و درد اجازه نمی داد به تنهایی راه برم. نگاهم به ماشین شیک و گران قیمتش افتاد که بین تمام پرشیاها و پراید های دیگه به شدت خودنمایی می کرد. در دلم آرزو کردم به جای تلافی هم که شده یک خش بزرگ روی تنه ی براقش بیفته.
وقتی روی صندلی جلو نشستم انگار جان تازه ای پیدا کرده بودم. تمام بدنم درد می کرد اما خوشبختانه درد سرم کمتر شده بود . دیگه دلم نمی خواست با اشکان صحبت کنم به اندازه ی کافی اذیتم کرده بند غیر از این بود که با یک مرد شکاک و بددل طرفم؟ واقعا تصور می کرد من هم مثل اون دوست دخترهای خیابونیش غیرقابل اعتمادم؟‏!‏
خشم به سراغم اومد. مثل این که خودش فراموش کرده بود دلیل ازدواجمون چی بود‏؟‏!‏ یادش رفته بود به خاطر این که گندکاریش ماست مالی بشه ازدواج کردیم حالا برای من ادعای پاکدامنی و غیرت می کنه؟‏!‏
دلم می خواست آتیشش بزنم تلافی توهین و تحقیر های دیشبش رو در بیارم. از گوشه ی چشم نگاهی بهش انداختم خفن تو فکر بود و اخم هاش در هم... مدام گوشه ی ناخنش رو می جوید پیدا بود که عصبیه. خندم گرفت می دونستم حالا که از کارش پشیمانه زیاد باهام کل کل نمی کنه.
نیشخندی زدم و گفتم:
از بچه ت چه خبر؟‏!‏
اشکان ابرو هاش رو کمی بالا برد و انگار تازه به خودش اومده باشه سریع به سمتم برگشت و گفت:
چی؟‏!‏ چیزی گفتی؟‏!‏
لبخند حرص آوری زدم و گفتم:
آره ، بچه تو می گم.
-بچه؟‏!‏
-آره همون دوست دخترتو می گم که قبل از ازدواجمون ازت حامله شده بود.
اشکان با خشم چشمانش رو ریز کرد؛ پیدا بود که به سختی داره خشممش رو کنترل می کنه:
-تمومش کن ثنا اعصابمو بهم نریز.
-چیه؟‏!‏ از آدم مهربونی مث تو بعیده که سراغی از بچه ش نگیره‏!‏ حتما تا حالا باید به دنیا اومده باشه‏!‏ نه؟
اشکان چنان دست هاشو دور فرمان فشار داد که بازو هاش به شدت منقبض شدند.
-این بحثو تموم کن ثنا صد بار بهت گفتم که اون کار من نبود.
نمی دونستم واقعا اشکان اون کارو کرده یا نه؟‏!‏ اما مهم نبود مگه اون به حرف های من گوش کرد؟ فقط چشم هاشو بست و هر چی از دهنش در اومد بهم گفتن. من هم می خواستم چشمامو ببندم... ببندم و هر چی می خوام بگم...
-از کجا معلوم؟
-این یه بحث تموم شده س ثنا چرا با پیش کشیدنش اوقاتمونو تلخ می کنی؟
-من اوقاتمونو تلخ می کنم یا تو؟‏!‏ مگه وقتی که با دوست دختر هرزه ت رو هم ریختی و هر غلطی دلت خواستی کردی من چیزی گفتم؟ مگه وقتی با زن مهیار رقصیدی من چیزی گفتم؟ ولی خدانکنه یه پسرای فامیل با من سلام و علیک کنه‏!‏ تهمت های عالمو بهم می زنی. درسته که پدری ندارم تا بزنه تو دهنتو حق دخترشو بگیره درسته که بی کس و کارم و پشت و پناهه ندارم تا حقمو بگیره و ازم دفاع کنه، اما من خودم غرور دارم، شخصیت دارم نمی ذارم هر چیزی بهم بگن. من تو عمرم خیلی فحش ها و حرفا شنیدم اما طاقت اینو ندارم کسی بهم بگه هرزه که خودش ...
اشکان با صدای تقریبا بلندی گفت:
من که هر بار گفتم غلط کردم ثنا‏!‏ تورو خدا زخم زبون نزن.
-چرا نزنم؟‏!‏ مگه تو به حرف های من گوش دادی؟ حتما باید منو تا مرز سکته و بیمارستان می رسوندی تا بفهمی چی کار کردی؟‏!‏
اشکان سکوت کرد و چیزی نگفت. چیزی هم نداشت که بگه می دونستم این شک های بی مورد و افراطی از کجا سرچشمه می گیره، اون انقدر با دختر های خیابانی گشته بود که حالا فکر می کردم من هم ممکنه اخلاق هایی مثل اونا داشته باشم.
اشکان به تلافی کارش موبایل و سیم کارتم رو بهم برگردوند و تلفن خونه رو هم وصل کرد. دقیقا شده بود شبیه اشکان لب دریا‏!‏ شب ها اکثرا شام رو بیرون می خوردیم اما سعی می کردم ناهار رو خودم درست کنم. دیگه برای بیرون رفتن منتظر اجازه ش نبودم ؛البته بهش خبر می دادم اما اون هم اخم و تخم نمی کرد. حوصله م سر رفته بود تصمیم گرفتم عصر برم خونه مادربزرگ , ستاره هم اون جا بود.
کنار اشکان نشستم. سرش به تلوزیون گرم بود لبخندی زد و نگاهم کرد:
-چیزی می خوای؟
-نه چی مثلا؟‏!‏
-آخه همچین زل زدی به آدم که فکر کردم چیزی می خوای‏‏!‏‏‏
گونه م رو خاروندم و گفتم:
نه می خوام برم خونه ی مامان بزرگم گفتم که بدونی.
به وضوح دیدم که ابرو های اشکان در هم گره خورد اما توجه نکردم. جوری رفتار می کرد انگار من زندانیشم‏!‏
-کی اونجاست؟
با این که اصلا نمی دونستم اما برای این که روشو کم کنم گفتم:
عمو فریبرز و مهیار و...
اشکان با حرص کنترل تلوزیون رو در دستش فشرد و با دندان قروچه گفت:
حالا... می خوای یه روز دیگه برو.
-نه خیر همین امشب باید برم.
زیر لب زمزمه کرد:
به درک برو.
با بدجنسی پرسیدم:
چیزی گفتی؟‏‏!‏
زیر چشمی نگاهم کرد و بعد از کمی مکث سریع از روی مبل بلند شد و درحالی که به سمت اتاق کارش می رفت گفت:
من می رم به کارام برسم.
نفس عمیقی کشیدم و فیلم تلویزیونی رو که تکرارشو پخش می کرد دنبال کردم...

اشکان زودتر از همیشه از خونه زد من هم آماده شدم تا به خونه ی مادربزرگ برم. مجبور شدم تاکسی بگیرم.
وقتی رو به روی خونه ی مادر بزرگ ایستادم متوجه سیل ماشین های پارک شده دم در شدم. در بین ماشین ها اتومبیل عمو فریبرز رو شناختم. آه از نهادم برخاست‏‏!‏ دعا کردم که مهیار باهاشون نباشه. جالب بود ! یه روزی برای هر لحظه دیدن مهیار بال بال می زدم و حالا این طور ازش فراری بودم‏!‏ احساس می کردم هنوز هم مخل آرامش نداشته و نوپای زندگی منه...
زنگ در رو فشار دادم در باز شد و وارد راهروی خفه ی خونه ی مادربزرگ شدم که توش بوی آش و قرمه سبزی بی داد می کرد. آخ جون‏!‏ حتما شام قرمه سبزی داشتیم‏!‏ دلم برای اشکان سوخت حتما الآن داره خودشو با یه ساندویچ کالباس سیر می کنه. کاش بود و قرمه سبزی می خورد. کفش هامو داخل جاکفشی گذاشتم و از فکر غذا خارج شدم.
همین که به آستانه ی در سالن رسیدم مادربزرگ به استقبالم اومد و دو تا ماچ آب دار روی گونه هام گذاشت. کلا بعد از مرگ سام خیلی مهربان شده بود‏!‏ به عبارتی نوشدارو بعد از مرگ سهراب.
-خوش اومدی ثنا جان چشم به راهت بودم.
لبخندی زدم و گفتم:
دلم تنگ شده بود گفتم یه سری بزنم. ستاره این جاست‏؟
-آره عزیزم همه این جا هستن بیا تو. پس شوهرت کو؟
-کار داشت نیومد.
-اشکالی نداره بیا تو.
وارد هال که شدم متوجه جمعیت شدم. عمو فریبرز، عمه مریم و عمه فریماه همه با خانواده هاشون بودند. از شدت خوش شانسی مهیار و زنش هم بودند و چیزی که توجهم رو جلب کرد برجستگی محو روی شکم تینا بود‏!‏‏!‏
با همه سلام و احوال پرسی کردم تا به مهیار و تینا رسیدم و بی تفاوت برای هر دو سر تکان دادم و به سرعت کنار ستاره نشستم.
ستاره پچ پچ کنان کنار گوشم گفت:
چقدر دیر کردی؟‏!‏
‏-اگه می دونستم اینا هم اینجان اصلا نمی اومدم.
-پس همون بهتر که نمی دونستی‏!‏
چشم غره ای بهش رفتم و گفتم:
آش من کو؟
-چی؟‏!‏
-آشم. بوی آش می دی آش خوردین؟
ستاره خنده ای کرد و گفت:
آره, قبل از این که تو بیای, آش می خوای؟
-آره.
ستاره هم نه گذاشت و نه برداشت، با صدای بلندی خطاب به مادربزرگ که داخل آشپزخانه بود گفت:
ماما ا ا ا ان بزر ر ر رگ‏!‏ ثنا هی می گه آش می خوام یه بشقاب بیار براش.
همه ساکت شدند و بعد نخودی خندیدند. سامان و مهیار که از همه لوده تر بودند قاه قاه می خندیدند. با خجالت سرم رو زیر انداختم و سرخ شدم. مرده شور زبون ستاره رو ببرند. با غیظ و زیر زیرکی آرنجم رو کوبوندم تو پهلوش و غریدم:
کوتاه کردن زبونت ان شالله با شوهرت...
ستاره با خنده ی حرص آوری گفت:
وای قربونش برم خیلی مظلومه‏!‏ اهل این کارا نیست.
تو دلم گفتم:‏"‏ فقط شوهر ما اهل این کارا بود؟‏!‏ "
مادربزرگ یک کاسه ی بزرگ آش به دستم داد و من با ولع مشغول خوردن شدم. ستاره سرش رو کنار سرم آورد و زمزمه کرد:
نپره تو گلوت‏!‏
از سق سیاه و چشم شور ستاره یک ثانیه بعد آش پرید تو گلوم. چنان پرید که حتی توان سرفه کردن هم نداشتم‏!‏ نزدیک بود کاسه ی آش از دستم سرازیر بشه که ستاره کاسه رو از دستم گرفت و هول و دستپاچه شروع کرد کوبوندن پشت کمرم...
چشم هام سیاهی می رفت مثل این که این بار واقعا داشتم می مردم‏!‏ سرفه های زوری و خفه ای می کردم اما فایده نداشت... قطرات اشک از شدت فشاری که به گلوم وارد می شد روی شلوار جینم می ریخت. ستاره یک دفعه دست از زدن روی کمرم برداشت و بعد متوجه دستی شدم که به آرامی به کمرم دست می کشید و مالش می داد:
-سرفه نکن ، سعی کن سرفه نکنی نفس عمیق بکش... نفس بکش...
سعی کردم به توصیه هاش عمل کنم و سرفه م رو قطع کنم... بعد از چند نفس مقطع و بریده بریده... بالاخره موفق شدم یک نفس عمیق بکشم و انگار جان تازه ای در بدنم دمیده شد... برگشتم تا ناجی م رو ببینم...
مهیار وقتی دید که حالم بهتره به آرامی کمرم رو رها کرد و عقب رفت. ستاره با نگرانی به سمتم اومد و پرسید:
ثنا... حالت خوبه؟
به سختی گفتم:
بیا آشم کوفتم کردی راضی شدی؟
سامان یک لیوان آب به دستم داد آب رو یک نفس سر کشیدم. ستاره ناخودآگاه گفت:
نپره تو گلوت‏!‏
سریع لیوان آب رو رها کردم و با خشم گفتم:
می شه چشمت انقدر توی خوردنیای من نباشه؟‏!‏
ستاره که به زور خنده ‏شو جمع کرده بود گفت:
باشه.
نگاه مهیار روی صورتم ثابت شد تقریبا در تمام طول مهمانی. تا جایی که مجبور شدم برم داخل آشپزخانه و ستاره هم همش سعی داشت من رو متوجهش کنه.
آن قدر نگاهش کلافه م کرد که برخلاف همیشه داوطلب شدم تا ظرف ها رو بشورم. ستاره هم همکارم شد و ظرف ها رو آب می کشید. در حال خالی کردن پسماند های قرمه سبزی بودم که ستاره گفت:
خجالت نمی کشه با وجود زنش میخ شده به تو؟‏!‏
کف از بشقاب ها سرازیر شد. با بی حوصلگی گفتم:
وای تو رو خدا دیگه ازش حرف نزن درسته که علنا کاری نمی کنه اما وجودش هم انگار برام شومه. اشکان مثل چی روش حساسه باورت نمی شه اون دفعه ای که تو جشن ت اومد باهام حرف زد اشکان چه بلوایی به پا کرد‏!‏
ستاره گفت:
با رفتارایی که از مهیار می بینم به نظرم اشکان حق داره روش حساس باشه. یه جوری نگات می کنه انگار هر دو مجردین و داره...
با آشفتگی سری تکان دادم و گفتم:
انگار یادش رفت چند ماه پیش چه طور مثل یه آشغال باهام رفتار کرد‏!‏ حالا نمی دونم واقعا چش شده‏!‏ یادته روزای اولی که اومده بودم تهران چه رفتار تندی باهام داشت؟
-هو و و وف... بدبختی پسرعموتم هست و نمی تونی ازش فرار کنی.
با ناراحتی گفتم:
از وقتی اومده گند زده تو آرامش زندگی من. اشکان راه به راه بهم گیر می ده و باهام دعوا می کنه. خسته شدم از دست هر دوشون‏!‏
ستاره دهان باز کرد تا چیزی بگه که فردی وارد آشپزخانه شد. مهیار بود. به سمت ما اومد و گفت:
می شه یه لیوان آب به من بدین؟
سرم رو زیر انداختم و یکی از لیوان های شسته رو برداشتم و به سمت پارچ روی پیشخوان رفتم.
مهیار پشت سرم ایستاد و پرسید:
حالت بهتره؟
اخم ظریفی کردم و با صدای آرام جواب دادم:
آره خوب شدم.
لیوان شفاف آب رو به سمتش گرفتم در لحظه ی آخر نگاهم با نگاهش تلاقی کرد. لبخندی روی لب هاش بود و چشم هاش از شدت مهربانی می درخشید مثل اولین روزی که داخل ماشین دیدمش. اخمی کردم و پشتم رو بهش کردم. همه ی حرکاتش به نظرم ریا و دروغ بود... حتی لبخند کوتاهش...
وقتی مطمئن شدم که مهیار از آشپزخانه خارج شده گفتم:
راستی تینا حامله ست؟‏!‏
ستاره چشماشو گرد کرد و گفت:
نه چه طور؟‏!‏
-هیچی ولی شکمش رو که دیدم فکر کردم...
ستاره خنده ی آرامی کرد و گفت:
نه بابا‏!‏ انقدر رابطه شون با هم شکرآبه که حد نداره. انگار نه انگار این همون مهیاریه که برای تینا جون می داد‏!‏
-عشق زیاد چشم آدمو کور می کنه.
و به انبوه بشقاب های شسته نشده ی داخل سینک ظرفشویی خیره شدم و با سستی آهی کشیدم...

-الو اشکان... اشکان میای دنبالم؟ می خوام بیام خونه.
صدای قهقه های کلفت و مردانه از پشت گوشی اعصابم رو به هم ریخته بود.یکی از انگشت هام رو داخل گوشم فرو بردم و با کلافگی نالیدم:
می شنوی اشکان؟
اشکان با صدایی که ته مانده ای از خنده داشت گفت:
چته؟ چرا انقدر غر می زنی؟‏!‏
-اشکان ساعت یازده نیمه شبه من خونه ی مامان بزرگمم. نمیای دنبالم؟
اشکان دوباره شروع کرد به صحبت کردن و مزه پرانی با دوست هاش. انگار اصلا به حرف های من توجهی نداشت‏!‏ دلم می خواست فریاد بکشم سرش اما... ملاحظه ی مادربزرگ و مهیار رو کردم که اون جا بودند.
-تو الآن پیش دوستاتی؟‏!‏ اصلا به حرف من گوش می کنی اشکان؟‏!‏
-هان؟ چی می گی؟
با بغض گفتم:
بیا دنبالم ساعت یازدهه نمی تونم که تنها بیام.
-مگه کسی اون جا نیست تو رو برسونه؟
صدای زر زر و خنده های بلند بلند دوست هاش رو اعصابم بود... با آشفتگی نگاهم از روی مادربزرگ و مهیار عبور دادم و گفتم:
نه هیشکی نیست.
-چه می دونم؟ خودت بیا همون جا بمون من که تهران نیستم.
-کجایی مگه؟‏!‏‏!
-شمالم.
با خشم داد زدم:
شمال؟‏!‏ اصلا فکر نکردی زنت تو خونه تنها می مونه؟‏!‏
-مگه می خوای آپولو هوا کنی بابا؟‏!‏ یه خونه رفتنو هم نمی تونی انجام بدی؟‏!‏
چانه م از بغض لرزید‏... هر دفعه یک اخلاق داشت:
-باشه باشه من می رم خونه... می رم... اما اگه... اگه با مهیار رفتم هی نگی چراها‏!‏
اشکان کمی مکث کرد و گفت:
حق نداری با مهیار بری.
عصبی گوشی رو قطع کردم. رفته بود شمال با دوست هاش تا نیمه شب می گفت و می خندید، دستوراتش رو هم صادر می کرد... به سمت مادربزرگ و مهیار برگشتم...
خسته به سمت یکی از مبل های کنار آشپزخانه رفتم و روش ولو شدم. مادربزرگ دست از صحبت کردن با مهیار برداشت و به سمتم رو کرد:
-میاد دنبالت؟
اخم ظریفی کردم و جواب دادم:
نه... نمی تونه.
دوست نداشتم بفهمند اشکان با بی مسئولیتی تمام من رو تنها گذاشته با یک خانه ی درندشت خوفناک و خودش با دوست هاش به شمال رفته. واقعا که بعضی از اخلاق هاش قابل تحمل نبود. واقعا فکر می کرد هنوز تو دوران مجردیشه که به همین راحتی رفت شمال؟‏!‏
با اشاره ی دست مادربزرگ از فکر و خیال خارج شدم و سرم رو بلند کردم.
مادربزرگ گفت:
مهیار سه ساعته داره صدات می زنه ها‏!‏
چشم هم رو درشت کردم و گفتم:
اوهوم‏!نفهمیدم‏!‏
مهیار کمی روی صندلیش جابه جا شد و من ناچارا به سمتش برگشتم تا به حرف هاش گوش کنم.
-اممم... خوب من دارم می رم خونه تینا هم که با بابا اینا رفت. سر راه تو رو هم می رسونم.
مادربزرگ نیم نگاهی به مهیار انداخت و با اندکی نگرانی بهم گفت:
می خوای این جا بمونی امشب؟
به زحمت دهان باز کردم و گفتم:
نه‏!‏
مهیار سریع از جا بلند شد و رو به مادربزرگ گفت:
من می رسونمش اگه نمی خواد بمونه...امنیت نداره ساعت نزدیک دوازدهه...
مادربزرگ ناچارا گفت:
باشه. می ری ثنا؟
خوب می تونستم بفهمم که مادربزرگ هم دوست نداره زیاد من و مهیار با همدیگه رو به رو بشیم. مثل من... هرچه قدر هم تظاهر می کردیم و به روی خودمون نمی آوردیم باز هم حقیقت روز هایی که با همدیگه نامزد بودیم و مهیار نامردی کرد کمرنگ نمی شد...
پنجه هام رو در هم قفل کردم و با صدای آرامی جواب دادم:
باشه... مثل این که چاره ای نیست.
و آه آرامی کشیدم. نگاهم روی چشم های روشن مهیار که لحظه ای درخشیدند سر خورد و بلند شدم تا کیفم رو بردارم. مهیار از مادربزرگ خداحافظی کرد و گفت:
پس من تو ماشین منتظرم.
وقتی مهیار رفت مادربزرگ به سمتم اومد و گفت:
چیزی شده ثنا؟ انگار ناراحت به نظر می رسی‏‏!‏
لبخند رنگ پریده ای زدم و جواب دادم:
نه هیچ چی‏!‏
-آخه انگار دیدم داری با اشکان پشت تلفن جر و بحث می کنی‏!‏
دوباره لبخند زورکی زدم و گفتم:
نه بابا چیزی نیست. من دیگه برم کاری ندارین؟
مادربزرگ سر تکان داد و گفت:
برو عزیزم مراقب خودت هم باش.
نفسی کشییدم و به سمت راهرو رفتم. مادربزرگ برای بدرقه تا پشت سرم اومد. در دل آرزو کردم که ای کاش همان روزها انقدر مهربان بود‏‏!‏ اون وقت شاید من هم هنوز اصفهان بودم، پول تو جیبی هامو دو دو تا چهارتا می کردم تا کتاب کمک درسی بگیرم و استامبولی های بدمزه می خوردم، اما در عوض هیچ کدام از این اتفاقات نمی افتاد...
صندلی عقب نشستم و نگاهم رو به چراغ های شهری نارنجی رنگ انداختم و سکوت کردم. مهیار هم در سکوت می راند. هرازگاهی نگاهش از داخل آینه ی اتومبیل بهم قفل می شد و من رو به یاد اولین باری می انداخت که همین چشم ها رو در آینه ی اتومبیل دیدم. اون شب هم مثل الآن نیمه شب بود...
واقعا نمی دونستم پشت هر چیزی یک اتفاق ناخوشایند انتظارم رو می کشه. شاید پشت ازدواجم با اشکان هم...
غرق در افکار خودم به رفت و آمد ماشین ها در نیمه شب زل زده بودم که صدای راهنما زدن مهیار در گوشم پیچید. سرعت اتومبیل کم شد و مهیار ایستاد.
با تعجب در جام صاف نشستم و پرسیدم:
چرا ایستادی؟‏!‏
مهیار با کمی مکث گفت:
یه کمی حرف می زنم و بعد... دوباره راه می افتم.
-چه حرفی؟‏!‏
-تو فقط گوش کن... گوش می دی؟
هاج و واج به حالت های مهیار نگاه کردم. با نگرانی پرسیدم:
اتفاقی افتاده؟‏!‏ نکنه...
مهیار آروم دست هاش رو بالا برد و گفت:
نه نه به خدا هر چی هست مربوط به من و توئه.
یک باره اخم غلیظی روی صورتم نشست و گفتم:
حرفای تو به درد من نمی خوره...
مهیار کمی به سمتم مایل شد و در حالی که به زحمت نگاهم می کرد گفت:
اما نظر تو خیلی به درد من می خوره... گوش می دی؟... خواهش می کنم...
با پوزخند تمسخرآمیزی یک تای ابروم رو بالا بردم. لحنش ملایم بود‏!‏ برخلاف قدیم همیشه سعی می کرد به اجبار به خواسته ش برسه اما حالا مثل یک پسربچه ی نادم خواهش می کرد... عجیبا‏!‏
سکوتم رو که دید از خداخواسته شروع به صحبت کرد:
-تو مثل قبلا علاقه ای به من داری ثنا؟
با تشر بهش توپیدم:
این یعنی چی؟
حالم از جمله ای که پرسیده بود بهم می خورد خیلی وقت بود که فهمیده بودم زندگی من چیزی به اسم احساس رو نمی شناسه، عاشقی مال من نبود...
مهیار نفسی کشید و به آرامی جواب داد:
تو رو خدا... فقط می خواستم بدونم.
با اخم جوب دادم:
قبلا آره اما الآن نه...
مهیار نفس عمیقی کشید و گفت:
حتما عاشق اشکان شدی‏!‏
‏-عاشقش نشدم اما دوستش دارم.‏
-ثنا من می دونم تو و اون به خاطر چی با هم ازدواج کردین.
چشم هام رو ریز کردم و با خشم گفتم:
به تو ربطی نداره.
-من می دونم اشکان به خاطر گندکاریاش باهات ازدواج کرده تا...
این بار با صدای بلند تری داد زدم:
زندگی خصوصی من به تو ربطی نداره.
‏-ولی برای من مهمه که تو بدبخت نشی ثنا.‏
-خفه شو تو خودت من رو بدبخت کردی‏!‏ حالا برگشتی و اظهار نگرانی می کنی؟‏!‏ محض اطلاعتم باید بگم که من به هیچ وجه بدبخت نمی شم و نیستم. من می تونم طعم یه زندگی واقعی رو با اشکان بچشم البته اگه تو سایه ی نحست رو از روی زندگی مون برداری. اصلا چرا قبل از این که بیای ایران از خارج به خونه مون تلفن کردی؟‏!‏ می خوای مثل قبل گند بزنی تو زندگیم؟‏!‏
مهیار کمی سکوت کرد و گفت:
من فقط می خوام تو رو متوجه اشتباهت کنم.
-بسه دیگه مهیار اگه یه کلمه ی دیگه حرف بزنی همین الآن پیاده می شم و خودم می رم.
-ثنا چشماتو باز کن اشکان قابل اعتماد نیست. هر لحظه ممکنه تنهات بذاره.
در دل گفتم:‏"‏ همین الآنش هم تنهام گذاشته الآن تو شمال داره با دوست هاش خوش می گذرونه... این ها نشانه های سرد شدنه؟‏!‏‏!‏...
مهیار با نیشخندی به طرفم برگشت و گفت:
چیه؟ رفتی تو فکر؟ دیدی که حرف هام حقیقت داشت؟
با اخم سر بلند کردم و غریدم:
بسه دیگه تو چه پدرکشتگی با من داری؟ هان؟ چرا همش می خوای زندگیم رو به هم بزنی؟ من که دیگه باهات کاری ندارم‏!‏ یه روزی تحملم واسه ت سخت بود من رو نمی خواستی عاشق تینا بودی منم گفتم باشه و کشیدم کنار. حالا دیگه چته؟‏!‏ حالا که به عشقت رسیدی، با تینا ازدواج کردی، منم دارم برای خودم زندگی می کنم. دیگه چه مرگته؟‏!‏
قبلا اگر با این لحن با مهیار صحبت می کردم حتما صداش بالا می رفت و باهام دعوا می کرد؛ اما حالا ساکت نشسته بود و فکر می کرد.
-بده نمی خوام تو غفلت دست و پا بزنی و به گول زدن خودت ادامه بدی؟
نه مثل این که مهیار خیال آدم شدن نداشت. سریع در رو باز کردم و پیاده شدم. مهیار شوکه از این حرکتم خودش هم سریع پیاده شد و گفت:
بیا بشین ثنا... یه دفعه چت شد؟‏!‏
در حالی که از سرما بازو هام رو بغل کرده بودم با خشم گفتم:
من دیگه اعصاب اراجیف تو رو ندارم.
و سریع به سمت پیاده رو رفتم. می دونستم که در اون موقع شب تاکسی پیدا نمی شه و اگر هم بشه قابل اعتماد برای یک دختر تنها نیست. حداقلش این که من می ترسیدم...
سرمای هوا دیوانه کننده بود خفن دلم هوای تخت خواب گرم و نرم خونه و یک لیوان نوشیدنی داغ رو کرده بود تا خستگی و سرمای تنم برطرف بشه. حالا به فاجعه ی زندگی کارتون خواب ها پی می بردم. بیچاره ها تو این سرمای وحشتناک زنده می موندند؟‏!‏ خدا لعنتت کنه مهیار که مثل آدم نتونستی من رو خونه برسونی...
اتومبیل مشکی رنگ مهیار کنار پیاده رو باهام حرکت می کرد:
-ثنا بیا سوار شو... خل شدی؟‏!‏ خیلی خب من دیگه حرف نمی زنم بیا بالا...
نگاهی بهش انداختم و به قدم های تندم ادامه دادم. چکمه های بلند هم نمی تونست پاهام رو گرم نگه داره...
-ثنا بسه دیگه بیا بالا نصفه شبی...
به حرفش گوش ندادم راه خونه رو دست و پا شکسته بلد بودم ومی دونستم که خیلی دوره...خیلی...
ماشین مهیار متوقف شد و بعد صدای باز و بسته شدن در اتومبیل بهم نشان می داد که مهیار پیاده شده و بعد صدای قدم هاش رو پشت سرم حس می کردم...
کمی بعد بازوم کشیده شد مهیار نفس زنان نگاهم می کرد.بعد از چند لحظه به حرف اومد:

-باشه باشه من دیگه حرف نمی زنم بیا تو ماشین این کارا چیه؟

خودم هم مطمئن بودم که نمی خواستم پیاده تا خونه تو این سوز و سرما برگردم. در سکوت به دنبالش راه افتادم و داخل ماشین نشستم به قولش عمل کرد و تا خونه دیگه حرفی نزد. حرف هاش برام عذاب آور بود نمی خواستم بهش فکر کنم. دیگه طاقت نداشتم که زندگیم به هم بریزه دیگه دلم نمی خواست یک نفر دیگه رو در زندگیم از دست بدم. نمی خواستم به زندگی چند ماه پیش برگردم. به همین ها هم راضی بودم.‏

رو به روی خانه ایستاد و من سریع پیاده شدم شدیدا به خواب احتیاج داشتم. به سمت خانه به راه افتادم و خداحافظی آرامی کردم. مهیار شیشه ماشینش رو پایین کشید و صدام زد:

ثنا...

ناچار به سمتش برگشتم و پرسیدم:

چیه؟

کمی من و من کرد و گفت:

ما... می تونیم با همدیگه خوشبخت باشیم.

اون قدر خواب آلود و خسته بودم که بدون توجه به جمله ش سرسری سر تکان دادم و خودم رو داخل حیاط انداختم. خمیازه ای کشیدم. تا تخت خواب راه زیادی نداشتم.

فصل پانزدهم

صبح خمیازه کشان کش و قوس جانانه ای به بدنم دادم و از اتاق بیرون اومدم. از بین یک چشم نیمه باز و خواب آلودم نگاهی به صفحه ی گوشیم انداختم. او و وه‏!‏‏!‏‏!‏ سی تا میس کال داشتم و... بیست و هشت تاش از اشکان بود و دوتاش از دایی. خدا رو شکر کردم که جواب تلفن های اشکان رو ندادم وگرنه مجبور بودم سیل تهدید ها و داد و فریاد هاش رو تحمل کنم. هر چند ازاین که از شمال برگرده و دوباره داد و قال راه بندازه مو به تنم سیخ می شد اما برای این که بهش فکر نکنم سعی کردم خودم رو به کارهای دیگه مشغول کنم.

صدای زنگ موبایلم از اتاق خواب بلند شد ناچارا چشم از نمایشگر تلوزیون گرفتم و به سمت اتاق رفتم, خدا خدا می کردم اشکان پشت خط نباشه چون اگه باشه این بار مجبور می شدم جوابش رو بدم. با دیدن شماره ی دایی نفس آسوده ای کشیدم و با خیال راحت جواب دادم:

سلام دایی.

-سلام ثنا خوبی؟

-مرسی دایی شما خوبین؟

-منم خوبم خیلی وقته که ندیدمت اشکان اون جاست؟

-نه کاری باهاش دارین؟

-نه امروز شرکت نیومده گفتم شاید خواب مونده باشه نمی دونی کجاست؟

-چرا رفته شمال.

لحن دایی متعجب شد:

‏_ شمال؟‏!‏‏!‏

-آره دیشب رفت.

-خیلی خب اما فکر نمی کردم با وجود تو تنها تو خونه بره مسافرت‏!‏

با لحن غمگینی گفتم:

این بار دومشه.

از این که راپورت اشکان رو به دایی بدم لذت می بردم.بذار جواب بی خیالی هاش رو حداقل از دایی بگیره.

-واقعا‏!‏‏!‏ الآن تو تنهایی؟‏!‏‏!‏ امروز میام دنبالت بیا خونه من.

-نه دایی تنهایی مشکلی ندارم راحتم.

-پوران رو می فرستم اون جا بعد با همدیگه بیاین خونه. نمی خوام تنها تو اون خونه ی بی در و پیکر بمونی.

-دایی...

دایی با تحکم گفت:

حرف نباشه زنگ زدم یه موضوعی رو بهت بگم.

با لب و لوچه ی آویزان گفتم:

بفرمایید.

-ثنا یادته بهت گفتم بعد از ازدواجت با اشکان کاراتو راس و ریس می کنم تا بری پیش مادرت زندگی کنی؟

نفسم در سینه حبس شد...

-آ... ره...

این صدا رو خودم هم نشنیدم...

-من دارم کاراتو می کنم چند ماهی طول می کشه البته این دفعه فرق داره. بسته به خواست تو و نظر منه.

تمام توانل رو برای حرف زدن به کار گرفتم و پرسیدم:

یعنی چی؟‏!‏

-یعنی این که برای رفتنت اجباری نیست اگه خودت بخوای می تونی بمونی. اگه اشکان رو دوست داری...

انگار منتظر حرفی از جانب من بود که سکوت اما وقتی سکوت متقابل من رو دید ادامه داد:

ببین ثنا من فکر می کنم اشکان به تو علاقه داره اما این علاقه کافی نیست. اون بی مسئولیتو در قبال تو تنهات می ذاره و باهات بدرفتاری می کنه, قابل اعتماد نیست...

صدای مهیار در گوشم زنگ می زد:‏"‏ اشکان قابل اعتماد نیست. هر لحظه ممکنه تنهات بذاره. "‏

آب دهانم رو به زحمت قورت دادم...

-من نظرم اینه که تو بری. اما اگه خودت نمی خوای می تونی بمونی . تا چند ماه دیگه که کارات درست م ی شه فکر کن. ببین اگه زندگیت تو این چند ماه با اشکان خوب بوده بمون و زندگی کن اما اگه نه... برای همیشه از ایران برو. این طوری به نفعته...

-دایی...

-من خیلی سرم شلوغه ثنا باید برم. راستی در این مورد هیچ چی به اشکان نگو هیچی. تو برای رفتن نیاز به اجازه ی اشکان داری اما اگه بعدا تصمیم گرفتی بری و اشکان نذاره مشکل ایجاد می شه. پس بهش نگو تا اگه خواستی بری خودم جورش کنم و بفرستمت. خداحافظ.

صدای بوق های پشت سر هم گوشی اعصابم رو تحریک می کرد. مغزم پر از افکاری بود که...
حرف های دایی رو به طور نامفهوم به یاد داشتم. من باید برم؟ برم پیش مادرم؟ جدا از بحث نفرت از مادرم من دلم نمی خواست برم. دلم نمی خواست این بار با مهر طلاق داخل شناسنامه م برم. من نمی خواستم دردی روی دردهام اضافه بشه. درسته که اشکان بداخلاق و بد شده بود اما واقعا دوست نداشتم ازش دور باشم می شه گفت بهش علاقه دارم...

‏*‏ * * * * * * * * * * * * * * *

عصر پوران اومد. دستی به سر و روی خانه کشید و من هم قهوه درست کردم. کیک ها رو بریدم و داخل پیش دستی گذاشتم و برای پوران بردم. پوران روی کاناپه ای نشست تا خستگی در کنه. رو به روش نشستم. زن خوبی بود. خیلی بیشتر از مادربزرگ بهم کمک کرد خیلی بیشتر از اون باهام مهربان بود.
‏-خانوم خداروشکر که می بینم حالت بهتر شده‏!‏ قبلنا پوست و استخون بودی اما حالا رنگ و روتون برگشته‏!‏
-مرسی پوران دیگه دکتر قرصامو کم کرده به خاطر همینه.
-زندگیت خوبه خانوم جان؟ راضی هستی؟ آقا اشکان خوبه؟
کمی دروغ چاشنی حرفم کردم و گفتم:
بله خوبه اشکان هم خوبه.
پوران دهان باز کرد تا حرف دیگه ای بزنه که گوشیم زنگ خورد. با استرس به صفحه ی گوشی خیره شدم. این بار مطمئن بودم اشکانه. از جا بلند شدم و به اتاق رفتم. نمی خواستم پوران شاهد درگیری لفظی احتمالی مون باشه. نفس عمیقی کشیدم:
-سلام.
صدای اشکان از شدت عصبانیت می لرزید:
- سلام و... تو کجایی آخه؟‏!‏ هان؟ از دیشب تا حالا شصت بار تمان گرفتم چرا جواب نمی دی؟‏!‏
-خوا... ب بودم نفهمیدم.
-دیشب چی؟ دیشب که با مهیار برنگشتی که‏!‏
چشم هام رو بستم. باید دروغ می گفتم باید دروغ می گفتم. دروغ می گفتم تا دعوا نشه تا تن و بدنم لرزه تا اشکان دوباره جنگ اعصاب درست نکنه و گوشیم رو ازم نگیره... خودم هم از این که با مهیار برگشتم به غلط کردن افتاده بودم. ای کاش هیچ وقت باهاش برنمی‏ گشتم. اما الآن باید دروغ می گفتم:
-نه...
احساس کردم اشکان نفس راحتی کشید . نفسش رو تو گوشی فوت کرد. من هم همزمان نفس آسوده ای کشیدم.
-خیلی خب من تا دو سه ساعت دیگه تهرانم الآن تو راهم.
هول شدم:
-چ... چی؟‏!‏ من... خونه‏ داییم.
-چی؟ برای چی رفتی اون جا؟ وایسا میام دنبالت.
-اصلا بهتره برگردی شمال. چرا دوستاتو تنها گذاشتی؟ به خاطر من؟ من جام امنه پیش دایی اینام. تو بهتره به سفرت برسی.
اشکان با صدای آرامی پرسید:
داری طعنه می زنی ثنا؟‏!‏
-صعنه چیه؟ دارم خیلی واضح بهت می گم نگران نباش و برگرد شمال پیش دوستات.
اشکان دیگه در این باره چیزی نگفت پیدا بود چیزی نداره که بگه. فقط گفت:
من سه چهار ساعت دیگه میام دنبالت.
ناراضی از این که تیرم به سنگ خورده بود گفتم:
باشه.
قبل از این که گوشی رو قطع کنم اشکان گفت:
راستی دیشب با کی برگشتی پس؟‏!‏
لحن مشکوکش باعث شد نفسم در سینه حبس بشه:
با... با ستاره و شوهرش...
-تو که گفتی دیشب کسی اون جا نیست‏!‏
از این که داشت دستم رو می شد و یک دروغ ساده هم بلد نبودم گریه م گرفت:
خب... خب...
اشکان پرید وسط حرفم:
-باشه بسه دیگه من قطع کنم تا پلیس جریمه م نکرده. شب راجع بهش حرف می زنیم.
با اخم های در هم به سمت سالن رفتم.
-پوران می شه همین الآن بریم خونه ی دایی؟
آژانس گرفتیم و کمی بعد رو به روی خانه ی دایی بودیم. امیدوار بودم که دایی نذاره اشکان من رو ببره. حداقل اعصابم کمی آرام تر بود. البته اگه دایی هم نمی خواست دوباره حرف هاش رو درباره ی رفتن تکرار کنه.

‏*‏ * * * * * * * * * * * * * * *

زن دایی و دخترش به استقبالم اومدند. دایی اون وقت روز خونه نبود. زن دایی که از خودم هم جوان تر نشان می داد دخترش ده-دوازده ساله بنظر می رسید. هر دو مادر و خواهر ناتنی اشکان بودند. آهی کشیدم. یعنی اشکان هم مثل من زمانی از بی مادری رنج می برده؟‏!‏‏!‏
زن دایی به سمت پذیرایی هدایتم کرد و گفت:
بشین ثنا جان . پوران تو هم برو لباساتو عوض کن.
به زن دایی که از پذیرایی خارج می شد نگاه کردم مو های بلوندش کوتاه کوتاه بود وقتی نگاهم به چشمان آبی رنگ دخترش افتاد فهمیدم که رنگ شون به خاطر استفاده از لنز نیست؛ مادر و دختر از همدیگه به ارث بردند.
وقتی به صورت دختر نگاه کردم لبخند خجولانه و سریعی زد و سرش رو پایین انداخت. خنده م گرفت‏!‏ پوست کالش چنان سرخ شده بود که انگار من خواستگارشم.
زن دایی با وسایل پذیرایی برگشت اما نگاه من مدام به ساعت بود. سه ساعت دیگر اشکان می رسید...
زن دایی با ژست ظریفی روی مبل سلطنتی رو به روی من نشست و با لبخند گفت:
خب از خودت بگو ثنا جان من که خیلی وقت نکردم با تو آشنا بشم.
نگاهم روی دو-سه پله ای مانده بود که هال و پذیرایی رو از همدیگر جدا می کرد...
-خب از چیم بگم؟
روی همان پله ها بود که جسم مرده ی سام افتاده بود...
-چند سالته چی می خونی؟...
صدای قطار ریلی سام که هو هو چی چی می کرد در گوشم می پیچید...
-هجده سالمه دارم دیپلم ریاضی می گیرم.
زن دایی لبخندی زد و گفت:
چه کم سن و سالی‏!‏ دختر من هم سیزده سالشه.فرشته...
فرشته خجالت زده سلامی کرد. برام تعجب آور بود که چرا انقدر خجالتی بود؟‏!‏ بار دومی بود که سلام می کرد... و خودم هم جواب سلامش رو دادم. اما چون می دونستم خیلی خجالتیه سعی نکردم سر صحبت رو زیاد باهاش باز کنم.
-خب دخترعمه ی اشکان هستی؟
-بله اما مادرم ایران نیست.
-واقعا؟ داییت زیاد راجع به تو باهام صحبت نکرده بود.
به لبخندی اکتفا کردم. ساعتی مشغول صحبت با زن دایی بودم که صدای زنگ آیفون بلند شد...
نگاهی به ساعت انداختم. یک ساعت و نیم بیشتر نگذشته بود. زن دایی گفت:
پوران درو باز کن.
با خیال آسوده به ادامه ی حرف های زن دایی گوش دادم. خیالم از این بابت راحت بود که اشکان حالا حالاها پیداش نمی شه.
هنوز پنج دقیقه ای نگذشته بود که صدای سلامی همه ی سرها رو به سمت در شیشه ای پذیرایی برگرداند. باورم نمی شد‏!‏ این اشکان بود؟‏!‏ اون که قرار بود دو-سه ساعت دیگه بیاد‏!‏ وا رفتم. اشکان لبخند زنان وارد شد و با همه سلام و علیک کرد. بعد رو به روی من ایستاد و گفت:
بلند شو دیگه بیشتر از این مزاحم نشیم و بریم.
دلم می خواست بگم که نمیام اما زن دایی کار من رو راحت تر کرد:
-وا ثنا که یک ساعتم نیست اومده‏!‏ به همین زودی می خوای ببریش؟‏!‏ بشین... خودتم بشین یه چیزی‏ بیارم برات خستگی ت در شه.
لب زیرینم رو گاز گرفتم و سرم رو پایین انداختم. نمی خواستم نگاهم با نگاه اشکان تلاقی کنه اما به راحتی می تونستم سنگینی نگاهش رو روی خودم احساس کنم. اما همه ی این ها هم باعث نشد که از رو برم و سرم رو بلند کنم. تا این که احساس کردم اشکان کنارم نشست.
زن دایی با لیوان آب پرتقال وارد پذیرایی شد. اشکان تشکر کرد و درحالی که لیوان رو به دست گرفته بود شروع کرد به حرف زدن با فرشته و حال و احوال پرسی باهاش. تعجبم از این بود که اشکان چه راحت و خوب با نامادری و خواهر ناتنی ش رفتار می کنه‏!‏ اشکان که به این سادگی با همه کنار میاد، جوری به خون مهیار تشنه س که انگار سال هاست با همدیگه در جنگند.
به یاد حرف مهیار افتادم. وقتی رو به روی خانه پیاده م کرد:‏"‏ ما با همدیگه خوشبخت می شیم... " اون لحظه اون قدر غرق در خواب و خماری بودم که حس توجه کردن به مزخرفاتش رو نداشتم اما حالا... می فهمم که... وقاحت رو به آخرش رسونده... اگه منظورش... شاید هم من اشتباه شنیده باشم‏!‏‏!‏‏!‏ شاید اون قدر خواب آلود بودم که توهم زدم... چشم هام رو بستم و سعی کردم آرامش بگیرم... شاید همین طور بوده باشه...
با تکان دستی بالا پریدم و چشمان بسته م یک دفعه گرد شدند. نگاه هاج و واجم به اشکان که با لبخند من رو تکان می داد قفل شد:
-چته؟ داری یوگا کار می کنی؟‏!‏ سه ساعته دارم صدات می زنما‏!‏
آب دهانم رو قورت دادم و گفتم:
حواسم نبود.
-بلند شو دیگه باید بریم.
بی هیچ حرفی از جا‏ بلند شدم و از همگی خداحافظی کردیم.
-خب بدون من خوش گذشت بهت؟‏!‏
با اخم جواب دادم:
مثل این که به شما خیلی بیشتر خوش گذشته‏!‏
اشکان لبخندی زد و گفت:
می دونم کارم اشتباه بوده ببخشید. تو رودربایستی دوستام قرار گرفتم دیگه تکرار نمی شه.
چه ملایم شده بود‏!‏‏!‏ از اون رفتار هایی که سالی یک بار ازش سر می زد‏!‏
-من شبا تنهایی می ترسم تو خونه. تو که نمی دونی تو اصفهان تنها که بودم چی شد‏!‏ من از ترس و تنهایی سکته می کنم.
اشکان دوباره با لحنی شرمزده گفت:
گفتم که ببخشید. دیگه تنهات نمی ذارم.
بعد کمی فکر کرد و گفت:
خب تو بگو چرا وقتی بهت زنگ زدم و پرسیدم کجایی دروغ گفتی؟‏!‏
سرم رو زیر انداختم و سعی کردم حرف دلم رو بزنم:
-به خاطر این که هر وقت با هم هستیم یا دعوا می کنیم یا تو کتک می زنی و فحش می دی. ترجیح می دادم تنها باشم تا...
اشکان با اخم های درهم جواب داد:
ببخش این ها همش به خاطر اون مهیار لعنتیه. از وقتی اون اومده... کثافت... دیگه حق نداری دور و برش بپلکی...
با بغض و خشم سرم رو برگردوندم و گفتم:
من دور و برش می پلکم؟‏!‏ من...
اشکان سریع گفت:
نه نه منظورم این بود که...
میان حرفش پریدم:
ولش کن، تا دوباره دعوا نشده ولش کن...
اشکان سکوت کرد.
اواخر بهمن ماه بود از فرط بی کاری درحال نقاشی کردن بودم. هیچ کس داخل خانه نبود. باران زمستانی کوتاهی داخل حیاط می بارید. دلم از سکوت خانه گرفت. تلوزیون رو که روشن کردم بدتر دلم گرفت. نگاهی به ساعت دیواری انداختم نزدیک به نیم ساعت دیگه اشکان پیداش می شد. در همین افکار بودم که صدای زنگ موبایلم بلند شد. نگاهی به شماره ی ناشناس روی نمایشگر انداختم و بعد دکمه رو فشار دادم:
-الو.
صدای نفس نفس از اون طرف خط می اومد. بعد از چند ثانیهصدای مردانه ای در گوشی پخش شد:
-سلام ثنا.
با تردید سلام کردم. فکر کردم شاید دایی پشت خط باشه اما...
-ثنا من مهیارم.
به تته پته افتادم:
-م...مهیار...‏!‏
-ثنا قطع نکن خواهش می کنم می خوام باهات حرف بزنم.
با اضطراب نگاهی به ساعت انداختم و نالیدم:
با من چی کار داری مهیار؟
-هیچی به خدا هیچی فقط باهات چند کلمه حرف دارم.
و دوباره نگاهم رو از عقربه ی دقیقه شمار ساعت گرفتم:
نه مهیار دیگه زنگ نزن الآن اشکان میاد. می بینی که اشکان روی تو حساسه میاد دوباره موبایلمو ازم می گیره‏!‏
-اشکان کی میاد؟ من زود حرفامو تموم می کنم.
-تو رو خدا قطع کن مهیار.
-به خدا زود تموم می کنم ثنا... داری گریه می کنی؟‏!‏...
از شدت استرس به گریه افتاده بودم. دستم رو محکم روی دهانم گذاشتم:
-ثنا... خواهش می کنم... گریه نکن...
-قطع کن... تو رو خدا قطع‏ کن...
‏-باشه من... باشه گریه نکن... قطع می کنم ثنا... قطع می کنم...
بی تأمل گوشی رو قطع کردم و پاهام رو داخل شکمم جمع کردم. همان موقع در خانه باز شد. اشکان بالبخند وارد شد و گفت:
سلامتو موش خورده؟‏!‏ ثنا... کجایی؟...
هول هولکی با کف دست قطرات اشک رو از صورتم پاک کردم اما فایده ای نداشت. اشکان کمی جلوتر اومد و وقتی من رو پشت شوفاژ دید حالت متعجبی به جای لبخندش نشست:
-چرا این جا نشستی؟‏!‏
چانه م لرزید. دوباره قطره اشکی بر سیل اشک هام اضافه شد. اشکان روی پنجه ی پا مقابلم نشست و با صدای آرامی پرسید:
چرا گریه می کنی؟‏!‏
گونه هام از خیسی اشک یخ زده بودند. اشکان دستش رو جلو آورد و به نرمی روی گونه م دست کشید. داغی دست هاش احساس خوشایندی به تنم تزریق می کرد. از لرزش بدنم کم شد.
-حالت بده ثنا؟
سری تکان دادم و گفتم:
نه.
-پس چی؟‏!‏
-یاد... یاد سام افتادم... گریه م گرفت...
منو ببخش که راجع بهت دروغ گفتم سام منو ببخش داداشی...
اشکان لبخند محبت آمیزی به صورتم زد. بازوش رو پشت گردنم گذاشت و ناخودآگاه سرم روی سینه ش قرار گرفت. عطر خنکش تمام بینی م رو پر کرد. نفس عمیقی کشیدم. اشکان گفت:
می خوای شام بریم بیرون؟
دلم نمی خواست ولم کنه. دوست نداشتم ازش جدا بشم. دست هام رو روی پهلو هاش گذاشتم و گفتم‏‏:
نه... شام درست کردم از بس حوصله م سر رفته بود.

صبح تمام وقت گوشی م رو خاموش کرده بودم نگاهم روی تلفن ثابت مانده بود اما خداروشکر تماسی از طرف مهیار گرفته نشد. اما عصر ساعت حول و حوش شش بود که باز هم زنگ تلفن باعث شد قلبم از تپش بایسته...
نگاهی به شماره ای که بر صفحه ی تلفن افتاده بود کردم. حسم بهم می گفت که مهیار پشت خطه. دستانم سرد شد و به لرزش افتاد. با تردید به سمت تلفن رفتم. شاید مهیار پشت خط نباشه... آن قدر تردید و دو دلی م در جواب دادن زیاد شد که شد صدای تلفن هم قطع شد. نفس آرامی کشیدم. خواستم سیم تلفن رو بکشم اما منصرف شدم. شاید اشکان زنگ می زد و از این که می دید جواب ندادم شاکی می شد‏!‏
به سمت آشپزخانه رفتم تا به ادامه ی درست کردن غذام برسم‏. داشتم طبق دستورالعمل کتاب عمل می کردم که تلفن دوباره زنگ خورد. دوباره یخ کردم با این که دستم به ماهیتابه برخورد کرد و سوخت... به سمت تلفن رفتم و این بار تمام شجاعتم رو برای جواب دادن جمع کردم. چون باز همان شماره ی ناشناس افتاده بود. دستم رو جلو بردم و گوشی تلفن رو برداشتم.
-سلام.
صدا‏ ، صدای خودش بود... صدای مهیار... آب دهانم رو قورت دادم و گفتم:
سلام.
-مرسی که جواب دادی. فکر کردم دوست نداری جواب بدی.
-دلم نمی خواست جواب بدم. فکر کردم شاید کس دیگه ای باشه. کار دیگه ای نداری؟‏!‏
-هنوزم می خوام به حرفام گوش کنی .
-من نمی خوام به حرف هیچ کس گوش کنم. اصلا یک کلام بگو حرف حساب تو چیه؟
-این که با من ازدواج کنی.
چنان بی مقدمه این حرف رو زد که گوشی تلفن از دستم رها شد اما در نیمه ی راه گرفتمش. نگاهم و چشمانم ثابت و بی حرکت ماندند... حتی زبانم...
-ثنا... گوشی دستته؟
-چی گفتی مهیار؟‏!‏‏!‏
-می خوام تو با من ازدواج کنی.
بدون این که احساس غمگین بودن داشته باشم اما اشک از گوشه ی چشمانم سرازیر شد. یک قطره... دو قطره... و روی سینه م می افتاد...
-خیلی...
نفسم بالا نمی اومد:
-خیلی... نفرت انگیزی...
مهیار در کمال وقاحت ادامه می داد:
-ثنا من انتظار چنین رفتاری رو ازت داشتم. حق داری تلافی کنی اما من...
-مهیار ساکت شو... تو خیلی پستی... خیلی...
زبانم بند اومده بود‏!‏ نمی دونستم چی بهش بگم که درخور لیاقتش باشه‏!‏‏!‏
-مسئله چیه ثنا؟ ما می تونیم با همدیگه خوشبخت باشیم. من می خوام تو خوشبخت باشی نمی خوام دیگران اذیتت کنند. ثنا من می دونم هم تو ازدواج کردی هم من. اما ثنا خواسته ی من از سر خودخواهی نیست به خاطر خودته. به خاطر این که اشکان خیلی زود ترکت می کنه و می ره.
با وحشت داد زدم:
تو نمی خواد به فکر من باشی، نمی خوام به حال من دل سوزی کنی. دیگه زنگ نزن عوضی...
‏-ثنا من بهت ثابت می کنم که اشکان علاقه ای به تو و زندگی با تو نداره...
‏-به تو ربطی نداره.‏ زندگی من و اشکان به تو ربطی نداره...
-ثنا می دونم تو زندگی سختی های زیادی کشیدی، می دونم عامل یکی از همین سختی ها خود من بودم. اما می خوام جبران کنم ثنا. اشکان رهات می کنه و می ره خیلی چیزا رو تو نمی دونی...
-خوب بره به درک. اصلا این وسط تو چیکاره ای؟‏!‏
-من پسر عموتم ثنا...
-مهیار تو نمی فهمی چی می گی‏!‏ تو دیوونه شدی‏!‏ یعنی تینا دیوونه ت کرده. به خاطر این که مجبورت کرده پدر یه پسر نامشروع اما بی گناه بشی. خیلی ها تو هوس بازی تو و تینا ضربه خوردند. هم من، هم اون مهرداد کوچولو و حتی خودت‏!‏ اگه دیگه علاقه ای به تینا نداری، منظورم همون علاقه ایه که به خاطرش منو پس زدی، اگه دیگه اون علاقه نیست طلاقش بده، یا هر کاری که خودت صلاح می دونی بکن. اما دیگه نخواه که زندگی م خراب بشه. من کنار اشکان خوشبختم اگه تو نباشی. پس تمومش کن. من دلم نمی خواد چهره ای که یه روزی بهم آرامش می داد تبدیل به یه کابوس شه برام.
صدای بغض آلود و غمگین مهیار برام غیرقابل باور به نظر می رسید:
-من بابت اون روز ها متأسفم ثنا. من گول خوردم من افسون تینا شدم. من نمی خواستم اینقدر باهات بد باشم.
-من گذشته ها رو فراموش کردم مهیار. ان قدر منو عذاب نده‏!‏...
-نمی خوام عذابت بدم ثنا، نمی خوام. اما من واقعا دوستت دارم...
دلم می خواست با زبان منطق باهاش حرف بزنم. اگه داد و فریاد راه می نداختم اون هم برای پیشبرد حرفش جری تر می شد. می خواستم آروم آروم از اون خیال خام بیرون بکشمش...
-اگه دوستم داری، دیگه سعی نکن زندگی من رو خراب کنی...
صدای مهیار هنوز بغض آلود بود‏!‏ باورم نمی شد که روزی مهیار رو این جوری در مقابل خودم ببینم. اما هنوز نمی تونستم فرق بین این دوستت دارم با اون دوستت دارمی که اولین بار بهم گفت رو بفهمم...
-ثنا من نمی خوام زندگی ت رو خراب کنم، به خدا نمی خوام. من... باورم نمی شه... هنوزم باورم نمی شه که... ازدواج کردی...
-مهیار تمومش کن. شاید برای تو خیانت به زنت مسئله ای نباشه، شاید برای تو له کردن آدما زیر پات برای رسیدن به خواسته ت چیزی نباشه اما من همین الآنم که دارم باهات حرف می زنم عذاب وجدان دارم مهیار. من هیچ وقت به اشکان خیانت نمی کنم...
صدای فریاد نابهنگام مهیار باعث شد شتاب زده از جا بپرم:
-لعنتی تو فکر می کنی اشکان به تو خیانت نمی کنه؟‏!‏ (صداش به یک باره پایین اومد‏!‏‏)‏ ... چیزایی‏ هست که تو نمی دونی به خدا خیلی چیزا هست که راجع به اشکان نمی دونی. به خاطر همینه که می گم ولت می کنه...
چشم هام رو آروم بستم. کاش ساکت می شد...

-من نمی خوام چیزی بدونم مهیار. من حرفامو زدم دیگه بهتره قطع کنی.

-ثنا... نذار زندگیت با اون از دست بره.

-دل سوزیاتو برای خودت نگه دار.خداحافظ.

تماس رو قطع کردم و به سمت آشپزخانه رفتم. بوی سوختگی باعث شد به نفس تنگی بیفتم. سریع به سمت غذاهای سوخته رفتم و زیر ماهیتابه رو خاموش کردم. مواد سرخ شده به رنگ سیاه قیری دراومده بودند و به ماهیتابه چسبیده بودند. با افسوس سر تکان دادم. همه ی تلاشم سوخته بود‏!‏ پنجره ی آشپزخانه رو باز گذاشتم و سرفه کنان به سمت سالن رفتم.

خیلی دلم می خواست شر مهیار از این زندگی کنده بشه خیلی دوست داشتم دیگه نبینمش. ای کاش اصلا به ایران برنمی گشت.‏'

آهی کشیدم و مشغول شستن ظروف و ماهیتابه سوخته شدم‏. حالا با چه رویی در چشم های اشکان نگاه می کردم و می گفتم دوباره ناهار نداریم؟‏!‏ بیچاره حتما خیلی گرسنه ست‏!‏ کاش تو شرکت غذا بخوره. با ناامیدی به سمت یخچال رفتم چند تا تخم مرغ برداشتم و داخل یک کاسه شکستم.

‏*‏ * * * * * * * * * * * *

اشکان با نارضایتی نگاهی به ظرف تخم مرغ انداخت و گونه ش رو خاروند اما چیزی نگفت. کیف دستی و کت اسپرتش رو روی مبل پرت کرد و گفت:

من می رم دست و صورتمو بشورم.

باشه ای گفتم و سبد نان و سبزی رو روی میز چیدم. دعا می کردم که حداقل مزه ی تخم مرغ ها خوب باشه. پشت میز نشستم و منتظر شدم که بیاد. مدتی بعد اشکان در حالی که با حوله ی آبی رنگ محکم به صورتش می کشید به طرف میز اومد و رو به روم نشست. حوله رو روی دسته صندلی انداخت و درحالی که آستین هاشو بالا می زد گفت:

خب ببینیم این قدر امروز گفتی غذا درست می کنم غذا درست می کنم چی درست کردی؟‏!‏

با خجالت ظرف تخم مرغ رو جلوش گذاشتم و خودم هم تکه ای نان برداشتم و بهش نگاه کردم. اشکان لقمه ای درست کرد و درحالی که با شیطنت نگاهم می کرد گفت:

واقعا خودت درست کردی؟‏!‏ من که فکر کردم از رستوران سفارش دادی‏!‏

درحالی که از مسخره کردنش ناراحت بودم با اعتراض گفتم:

اشکان‏!‏‏!‏‏!‏

اشکان گفت:

خیلی خوب شوخی کردم‏. بگو ببینم دو روز دیگه عروسی دخترعمه ته. نمی خوای لباس بخری؟

دستی به مو هام کشیدم که از موقع عملم تا حالا خیلی بلندتر شده بود و گفتم:

نمی دونم... آخه من... خیلی کم عروسی رفتم یعنی... تا حالا نرفتم آخه هیچ قوم و خویشی اصفهان نداشتیم.

اشکان کمی ابرو هاش رو بالا برد و گفت:

خب لباس که نداری شب می ریم بیرون لباس می خریم. نمی شه بدی بدوزند خیلی دیره. از سیمین آدرس مغازه ای که ازش لباس می خره رو می گیرم. اون جا رو هم یه سری می زنیم.

لبخندی زدم و گفتم:

باشه.

وقتی مهربان بود زندگی مون در آرامش کامل بود . نگاهی به ماهیتابه ی خالی از تخم مرغ انداختم و بلند شدم تا ظرف ها رو بشورم.

‏*‏ * * * * * * * * * * * *

یک روپوش ساده ی تیره رنگ با روسری سه گوش همرنگش پوشیدم و به سرعت به سمت در رفتم. چکمه هام رو به پا کردم و به سمت اتومبیل اشکان دویدم. اشکان نگاهی بهم انداخت و گفت:

چرا اینقدر طولش دادی؟‏!‏ آرایش کردنم اینقدر وقت می بره؟‏!‏

درحالی که سعی می کردم جلوی خنده م رو بگیرم دستم رو روی دهانم گذاشتم و گفتم:

آرایش نمی کردم که... دستشویی بودم.

و لب به دندان گرفتم و با خجالت به بیرون خیره شدم. اشکان خندید و گفت:

از دست تو...‏

رو به روی ساختمان بزرگی ایستاد و گفت:

بیا بریم پیاده شو...

در رو برام باز کرد و پیاده شدم. نگاهی به پاساژ انداختم. من تقریبا هیچ جا از تهران رو ندیده بودم تا جایی که به یاد دارم نیمی ش رو در بیهوشی به سر می بردم و بقیه ش صرف کلنجار رفتن با مشکلاتی شد که برام پیش اومده بود. با اشکان هم قدم شدم و هر دو به سمت پلکان سنگی پاساژ رفتیم. اشکان بدون مقدمه دستم رو در دستش گرفت و فشرد. لبخند کوتاهی از رضایت روی لبم نشست. احساس خوشبختی می کردم. نگاهم روی مزون های عروس می چرخید. من دختری بودم که نزدیک به پنج ماه از ازدواجم می گذشت اما هیچ وقت رنگ لباس عروس و مقدمات عروسی رو به خودم ندیده بودم. آهی کشیدم و به این فکر کردم که هیچ کدام از قسمت های زندگیم عادی نبودند که عروسیم باشه.

اشکان که انگار متوجه آن چیزی که در مغزم می گذشت شده بود نگاه کوتاهی بهم انداخت اما سریع نگاهش رو دزدید. ناخودآگاه نگاهم رفت به سمت دست های درهم قفل شده مان. یعنی اشکان دست چند تا دختر رو این جوری گرفته؟‏!‏ حتما گرفته خودم اون روز توی شمال دیدمش... وقتی که با دوست دخترش به مسافرت اومده بودند... تنها... قلبم فرو ریخت... این چه افکار مسموم کننده ای بود که به سرم می زد؟‏!‏ انگار یک نفر غیرارادی این افکار رو به سرم منتقل می کرد‏!‏... من چه جوری به همچین آدمی اعتماد کردم؟‏!‏... به کسی که به راحتی با دوست دخترش مسافرت می ره؟‏!‏ من... یعنی اون روز هایی که مسافرت می رفت و من رو تنها می ذاشت... تمام تنم سر شد... چشم هام رو محکم بستم و دوباره باز کردم... رو به روی مغازه ی بزرگ لباس فروشی بودیم...
اشکان دستش رو پشت کمرم گذاشت و گفت:
برو تو چرا مات شدی؟
نگاه سنگینی بهش انداختم و هر دو وارد مغازه شدیم. نگاهم از روی مدل لباس ها با رنگ های مختلفش گذشت و به اشکان افتاد که من رو نگاه می کرد.
-ببین اگه می پسندی...
لبخند کوتاهی زدم و به لباس ها نگاه کردم. پیراهن های کوتاه، ماکسی های زنانه. همان طور که با اشکان لباس ها رو ورانداز می کردیم اشکان گفت:
سیمین اکثرا از این جا لباس می خره. صاحبش دوستشه.
اشاره ای به پیراهن دکلته ی بلندی کردم و گفتم:
این قشنگه؟
اشکان نزدیک لباس شد و همان طور که دست به یقه ی دکلته ی لباس می کشید گفت:
یقه ش خیلی بازه‏!‏
-یه کت کوتاه روش می پوشم.
-اگه می پوشی من حرفی ندارم اگه کت داشته باشه.
اشکان یکی از شاگرد های مغازه رو صدا زد و ازش خواست لباس رو برای پرو بهم بده. وقتی رنگ آبی زنگاری لباس رو از دختر گرفتم اشکان به سمت پرو هدایتم کرد. وارد پرو شدم و لباس رو پوشیدم. حداقل خوبیش این بود که زیپش از کنار بدنم رد می شد و احتیاجی به زحمت اضافه نبود. نگاهی به خودم انداختم‏. کمر لباس خیلی خوب ایستاده بود. در کل خیلی خوب بود. به آرامی در پرو را تا نیمه باز کردم و اشکان رو صدا زدم.
اشکان نگاهی به سرتا پام انداخت و لبخند زد. منتظر اظهار نظرش بودم کمی این پا و اون پا کردم اما نگاه کردنش زیادی طول کشید‏!‏ دستم رو به شانه ش زدم و گفتم:
اشکان می گم...خوب شد؟ اشکان...
اشکان به سختی و با بی میلی نگاهش رو ازم گرفت و گفت:
آره خیلی قشنگ شدی. همینو می خوای؟
با بی حسی سر تکان دادم. اشکان لحظه ای به حالت خالی از ذوقم نگاه کرد و بعد رفت و در پرو رو بست. آهی کشیدم و مشغول عوض کردن لباس شدم...

کنار دست اشکان نشسته بودم و به خیابان نگاه می کردم. صدای اشکان رو می شنیدم که می گفت:
چقدر زود انتخاب کردی دختر‏!‏ هر کی دیگه بود تا حالا کل پاساژا رو زیر پا گذاشته بود‏!‏
یک کلام جواب دادم:
من اصولا آدم سخت گیری نیستم.
و دوباره به این فکر کردم که: تا حالا با چند تا دختر رفته خرید؟‏!‏ حالم داشت از این افکار بهم می خورد اما هر کاری که می کردم باز هم به مغزم حمله می کردند‏!‏ حرکت دست گرم اشکان رو روی دستم احساس کردم:
‏-بریم شام بخوریم؟
با بی میلی سر تکان دادم و گفتم:
من چیزی میل ندارل اگه می خوای بخر خونه بخر.
اشکان گفت:
ثنا خوبی؟ احساس می کنم کسلی.
به دروغ گفتم:
یه کم سرم درد می کنه.
اشکان هم بدون این که غذایی بخره به سمت خانه راند.
در اون لحظه من به این فکر می کردم که چندتا دختر دیگه تا حالا جای من کنار دستش نشستند؟‏!‏

با سر درد از جا بلند شدم و ملات کتلت رو با هزار سختی درست کردم. ستاره زنگ می زد و مدام ازم می خواست برم لباس عروسی ش رو ببینم اما قبول نکردم. خیلی بی حس و حال بودم. پیاز رو رنده می کردم اما به این فکر می کزم که الآن اشکان واقعا شرکته؟‏!‏ سیب زمینی رو می شستم و این مغزمو می خورد که اشکان الآن داره با کی صحبت می کنه‏!‏ افکاری که تا قبل از ازدواج حتی ذره ایش فکرم رو مشغول خودش نکرد اما حالا... داشت دیوانه م می کرد. می دونستم از تأثیر حرف های مهیار و دایی هم هست اما نمی شد... نمی تونستم جلوی هجومش رو بگیرم...

فصل شانزدم

ستاره ازم خواسته بود باهاش به آرایشگاه برم. قبول کردم. روپوشم رو پوشیدم و لباس هام رو داخل کیف گذاشتم. بعد از آرایشگاه مستقیم به باغ می رفتیم به خاطر این که عروسی تو باغ برگزار می شد. اشکان هم شرکت بود خودش بعدا به عروسی می اومد. البته می دونستم این حساسیت ها فقط به خاطر حضور مهیاره وگرنه اشکان حوصله ی این جور جاها رو نداشت.
آرایشگر مو هام رو ساده دورم ریخت و پیچ و تابش رو بیشتر کرد. خودم ازش خواستم ساده باشه. ریر لب زمزمه کردم:‏"‏ خدا کنه این بار به خیر بگذره... " از نامزدیش که خاطره ی خوبی نداشتم حتی گاهی اوقات از این که عروسی بیام دو دل می شدم اما نمی خواستم از طرفی ستاره رو که با ذوق و شوق از مقدمات و وسایل عروسی ش حرف می زد و ازم نظر خواهی می کرد ناراحت کنم. آهی کشیدم و به سایه های آبی روشن پشت چشم هام نگاهی انداختم.
به سمت ستاره برگشتم. آرایشگر هنوز در حال مدل دادن به مو هاش بود. در حالی که من یک ساعت دیرتر به آرایشگاه رفتم. لبخندی زدم و از جلوی آینه بلند شدم و روی صندلی نشستم.
مدت طولانی منتظر شدم تا آرایش صورت و مو های ستاره تمام شد.لبخند رضایتمندی زدم. از فکر این که ستاره هم عاقبت به خیر می شد خوشحال بودم. دختر خوبی بود هیچ وقت بدی ها یا نیش و کنایه هاش رو ندیدم. و به خصوص سامان رو. امیدوارم که هر دوشون خوشبخت بشند...

داماد دقایقی بعد وارد شد و همراه با ستاره به سمت اتومبیل ها رفتیم. من عمه مریم و عمه فریماه هر سه سوار ماشین سامان شدیم و ستاره زیر دوربین فیلم بردار و ژست های عاشقانه ی فیلم سوار ماشین گل زده و آلبالویی رنگ شب عروسی ش شد.

به سامان که با خوش حالی بوق می زد و به عمه مریم و عمه فریماه که از شدت شوق اشک در چشم هاشون حلقه زده بود نگاه کردم. در آخر چشمانم روی ماشین گل زده ی عروس باقی ماند. یعنی هر کدام از این ها چه حسی داشتند؟‏!‏ وقتی که شب عروسی پدرت پیشانی ت رو ببوسه و تو با غم ازش خداحافظی کنی؛ وقتی که مادرت با اشک و آه نکات شوهر داری رو برای بار هزارم بهت گوشزد کنه... وقتی دست بکشی روی لباس سفیدت و باور کنی که عروس شدی... فیلم برداری عروسی، لباس عروسی، انتخاب جهیزیه و تالار و هزار تا چیز دیگه... چه حسی داشتند؟‏!‏
و چه فرقی دارند با روزی که من با زور و ضرب قرص خودم رو سراپا نگه داشتم تا در مراسم عقدم بی حال نشم و کوچک ترین صحنه ای از آن روز در خاطرم نماد... حتی... یک عکس...

با غم لبخندی زدم. حسرت همیشه جزئی از زندگی من بوده. همیشه زندگی من حسرت بود. آهی کشیدم و چشم های خسته م رو روی همدیگه فشار دادم. بعد از مدتی اتومبیل رو به روی باغ مورد نظر ایستاد...

‏*‏ * * * * * * * * * * * * * 

نگاهم به اشکان می افتاد. گاه و بی گاه... با چند مرد سرگرم صحبت کردن بود و بعد به مهیار که داشت قلیان می کشید. هر نیم ساعت یک بار هم ستاره و شوهرش وسط پیست رقص می رفتند و می رقصیدند. بقیه هم که امان نمی دادند. دوباره نگاهم به اشکان افتاد همچنان حرف می زد و می خندید. یعنی روزی می رسید که من در بریتانیا کنار مادرم باشل و اون فرسنگ ها دورتر از من ... دوباره ازدواج کرده باشه؟ ... با یک زندگه جدید... دوباره غم در دلم سنگینی کرد. غمی که حتی صدای بلند آهنگ، جیغ و کل کشیدن و رقص آدم ها هم نمی تونست ذره ای از مقدارش کم کنه... همان موقع اشکان به ستم برگشت و نگاهمان با همدیگه تلاقی کرد. مدتی در چشم هام خیره ماند و بعد لبخند زیبایی زد و دوباره سرگرم حرف زدن شد. سرم به سمت مهیار چرخید. کنار شمشاد ها ایستاده بود. قلیان کشیدن رو رها کرده بود و حالا داشت سیگار می کشید. انگار خیلی حالش خراب بود که یک لحظه ای دود و دم رو ول نمی کرد‏!‏

از بین دود غلیظ سیگارش متوجه شدم که نگاهم می کنه‏!‏ سریع جهت نگاهم رو تغییر دادم و به سمت میز و صندلی خالی کنار فواره ها رفتم اما در بین راه دستم به سمت عقب کشیده شد. با اون کفش های پاشنه بلند نزدیک بود کله پا بشم...

-ثنا بیا برقص... بیا...

به نیش باز سامان که با سرخوشی هنوز دستم رو می کشید با عصبانیت نگاه کردم و گفتم:

مگه عروسی توئه که انقدر ذوق کردی؟‏!‏ داشتی می نداختیم زمین...

اما سامان بدون کمترین توجهی به عصبانیت من کشاندم وسط... فقط من و سامان و ستاره و شوهرش بودیم. وقتی که آهنگ شروع سد دیگه نتونستم مثل بوق همون جا بایستم... من با سامان می رقصیدم و ستاره با شوهرش...
ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • آرشیو
    نظرسنجی
    رمان ها را در چه حد میپسندید؟
    آمار سایت
  • کل مطالب : 56
  • کل نظرات : 7
  • افراد آنلاین : 8
  • تعداد اعضا : 92
  • آی پی امروز : 91
  • آی پی دیروز : 80
  • بازدید امروز : 113
  • باردید دیروز : 137
  • گوگل امروز : 22
  • گوگل دیروز : 38
  • بازدید هفته : 743
  • بازدید ماه : 743
  • بازدید سال : 16,116
  • بازدید کلی : 396,164