loading...
رمان خونه
Admin بازدید : 832 شنبه 27 اردیبهشت 1393 نظرات (0)

كتاب رو خوندم و تموم كردم وقتي بيكار شدم كم كم ترسيدم . رفتم در رو چك كردم . بسته بود . به ساعت نگاه كردم دير وقت بود . ليوان چاي رو شستم و رفتم به اتاقم ، كتاب رو تو كتابخونه گذاشتم . به خودم تلقين مي كردم كه نترسم . خواستم برم بنويسم . دفترم رو جلو كشيدم ، بازش كردم ولي از بيرون يه صدا هاي عجيب غريب مي اومد . با چيزي كه به پنجره خورد دو با لا پريدم و سمت در اتاق رفتم . عجب غلطي كردم ها بهتر بود منو نريمان هم با بقيه مي رفتيم . 
ديگه جرات نكردم برم تو اتاقم . رو مبل نشستم . چرتم گرفت . همون طور نشسته سرم آويزون شد ولي با كوچكترين صدايي كه از بيرون مي شنيدم بلند مي شدم . 
آخرين بار مي دونستم صداي باد هست ولي من ترسيدم نگاهي به ساعت انداختم . ساعت دو بامداد بود . گوشي مو برداشتم و يه پيام به نريمان دادم . هر چند كه مطمئن بودم خوابيده ولي اگر باهاش حرف مي زدم آروم مي شدم . 
"نريمان بيداري ؟" 
نيم ساعت گذشت و جوابي نيومد ، نا اميد شدم . معلومه خوابه . خيلي سعي كردم بخوابم . حدود يه ربع رو مبل خوابم برد ولي با صداي زنگ گوشيم وحشت زده بلند شدم . وقتي ديدم گوشي هست كه زنگ مي خوره نفس عميقي كشيدم و برداشتمش . خوشحال شدم . نريمان بود . 
ـ الو ؟ 
ـ آريانا تو بيداري ؟ 
ـ تقريباً . 
ـ تو بهم پيام دادي ؟ 
ـ آره خواب بودي ؟ 
ـ الان بيدار شدم برم آب بخورم كه پيامت رو ديدم . 
ـ اوهوم ...
ـ خوبي ؟ ...چرا نخوابيدي ، ترسيدي ؟ 
ـ نه ، فقط خوابم نبرد . 
ـ مي خواهي بيام پيشت ؟ 
خجالت كشيدم و گفتم : نه ، ديگه داشت خوابم مي برد . 
ـ در ها رو بستي ؟ 
ـ آره . 
اون قدر بهم اصرار كرد كه ترسيدي منم معذب شدم و ازش خداحافظي كردم . دوباره خواستم رو مبل دراز بكشم كه ديدم گردنم بد جوري درد گرفته . با ترس و لرز رفتم تو اتاقم . پنجره رو قفل كردم و با چراغ روشن رو تختم دراز كشيدم . 
عجب گرفتاري شدم ها ...بقيه ي شب ها رو چي كنم ؟ امشب مي گذره . رفتم يه كتاب ديگه از قفسه برداشتم و دوباره رو تخت دراز كشيدم ، ولي اصلا نمي تونستم رو كتاب تمركز كنم ، دو سه خط مي خوندم حواسم به كوچكترين صدايي كه مي شنيدم مي رفت . با حرص كتاب رو بستم . همون لحظه صداي زنگ در بلند شد . چشام از تعجب گرد شده بود . با ترس رو تخت نشستم . آخه ساعت سه و نيم كي مي تونه باشه ؟ از ترس خشكم زده بود . دوباره صداي زنگ بلند شد . كتابو روي تخت كوبيدم و رفتم كنار آيفون . يعني كي مي تونه باشه ؟ 
اون قدر مي ترسيدم كه نمي تونستم جواب بدم . گفتم بي خيال هر كي باشه مي ره . با وحشت گفتم اگر نره چي ؟ اگر دزد باشه ؟ 
بهتره زنگ بزنم به نريمان . رفتم گوشي مو برداشتم همون موقع صداي زنگ خاموش شد و يكي با يه چيزي به پنجره كوبيدم . از ترس داشتم مي لرزيدم . ديگه داشت گريه م مي گرفت . دو تا شماره ي اول رو گرفته بودم كه گوشيم زنگ خورد . با ديدن اسم نريمان رو صفحه آرامش گرفتم ولي با اين حال صدام مي لرزيد .. بايد بهش مي گفتم كه يكي پشت دره . 
ـ الو نريمان ...
ـ آريانا كجايي ؟ 
ـ من ...من خونه ام ديگه . 
ـ پس چرا در و باز نمي كني ...
با تعجب گفتم : چي ؟ 
ـ دختر دلمو بردي ، در رو باز كن . 
ـ نريمان تو پشت دري ؟ 
ـ آره عزيزم . 
هنوز باورم نشده بود . رفتم آروم پنجره رو باز كردم . هوا تاريك بود ولي نريمان رو ديدم . نفس راحتي كشيدم و رفتم در رو باز كردم . نريمان با ديدنم لبخندي زد.
ـ سلام . 
ـ سلام عزيزم . ترسيده بودي ؟ 
كنار رفتم كه بياد داخل . در رو بست و گفت : 
ـ پس چرا چيزي به من نگفتي ؟ 
ـ چيز مهمي نبود . 
چونه مو گرفت سرم رو بالا آورد و گفت : ببين رنگش پريده ، چرا از اول نگفتي مي ترسي ؟ 
ـ نمي ترسيدم ، يه دفعه يه چيزي خورد به شيشه بعد ترسيدم . 
لبخند زد ، دستش رو دور شونه م حلقه زد و گفت : 
ـ خب تو نبايد بهم مي گفتي ؟ بايد زنگ مي زدي ، من اس ام است رو نمي خوندم چي ؟ 
ـ هيچي ، مي خوابيدم . 
خنديد و گفت : مطمئني ؟ 
اخم كردم اما با اين حال خندم گرفت و گفت :
ـ نه زياد مطمئن نيستم . 
با هم رو مبل نشستيم كه گفت : 
ـ برو بخواب ، من همين جا هستم . 
ـ خوابم نمي بره . 
لپم رو كشيد و گفت : من هستم ، بازم مي ترسي . 
ـ آخ ، من لپ ندارم كه مي كشي . 
خنديد و گفت : برو بخواب . 
ـ نمي خوام . 
ـ مي خواهي تا صبح بيدار بموني ؟ 
ـ فعلاً خوابم نمي بره . 
ـ از مامان و بابا چه خبر ؟
ـ همون عصر با آرزو حرف زدم ، ديگه خبري ازشون ندارم . 
ـ فردا يه زنگ بهشون بزن . 
ـ اوهوم . 
ـ برام يه ليوان آب مياري ؟ 
بلند شدم و گفتم : آره ، چيز ديگه اي نمي خواي ؟ 
ـ نه . 
به آشپزخونه رفتم و با ليوان آب برگشتم . دستش دادم و كنارش نشستم . آب رو خورد و ليوانو روي ميز گذاشت . بهش گفتم : 
ـ تو خوابت مياد ؟ برو بخواب . 
لبخند زد و گفت : نه فعلاًخوابم نمياد ، تو خوابت گرفته برو بخوام . 
دوست نداشتم برم تو اتاق . با اينكه نريمان اونجا بود ولي باز از اتاقم مي ترسيدم . كم كم خوابم گرفت و شل شدم . سرمو روي پاي نريمان گذاشتم و در حالي كه اون موهامو نوازش مي كرد ، خوابم برد . 
خوابم برده بود ولي اون قدر عميق نبود . حس كردم از زمين فاصله دارم . سعي كردم پلك هاي خواب آلودم رو باز كنم . 
حس كردم رو تختم هستم . به زحمت كمي لاي پلكم رو باز كردم . نريمان پتو روم كشيد و گفت : بخواب . 
من مي ترسيدم ، نمي خواستم اينو بهش بگم . چرا منو آورد تو اتاق ؟ پلك هامو بستم . نريمان گفت : 
ـ اونجا سرما مي خوردي ، بخواب من همين جام . 
ديگه نفهميدم چي شد . خوابم برد . صبح وقتي بيدار شدم ، رفتم صورتم رو شستم . بعد دنبال نريمان گشتم . رو مبل خوابش برده بود . دلم براش سوخت . حتماً با اون لباس ها راحت نبود . رفتم براش يه ملحفه بردم و روش انداختم . بعد هم رفتم آشپزخونه تا صبحونه حاضر كنم . تو يخچال رو نگاه كردم ، بايد يه كم خريد مي كردم . ساعت رو نگاه كردم ، هشت بود . وقتي لباس پوشيدم و رفتم جلوي در باز يه كم ترسيدم ولي به خودم دلداري دادم كه روزه ...
رفتم عسل و خامه ، يه بسته شكلات و نون خريدم و برگشتم . آروم در رو بستم كه اگر خوابه بيدار نشه . نگاهي به روي مبل انداختم و لبخند زدم ، هنوز خواب بود . بعداً به من مي گه خوش خواب . 
به آشپزخونه رفتم . خريد هامو روي اپن گذاشتم . چايي دم اومده بود . نمي خواست پاشه ؟ رفتم بالشم رو براش بردم . من يه ربع اونجا خوابيدم ، گردنم خشك شد ، چه طوري خوابيد اونجا ؟ چرا نرفت تو اتاق ؟ 
سرش رو آروم گرفتم ، به زحمت يه كم بالا آوردم و بالش رو زير سرش گذاشتم ولي اون بيدار شد . چشاشو باز كرد . گفتم : 
ـ بخواب ...بخواب كارت ندارم . 
لبخندي زد و داشتم مي رفتم كه دستم رو گرفت و كشيد . تعادلم رو از دست دادم و افتادم تو بغلش . سرم رو بلند كردم و نگاش كردم و گفتم : 
ـ چي مي كني ؟ 
دستش رو دورم حلقه زد و منو به خودش چسبوند و گفت : 
ـ ديشب خوب خوابيدي ؟ 
ـ اوهوم ...
ـ چرا زود بيدار شدي ؟ 
ـ نمي دونم . 
دستم رو به شونه هاش تكيه دادم و خودم رو عقب كشيدم و گفتم : 
ـ چه قدر مي خوابي ؟ پاشو . 
از آغوشش فاصله گرفته بودم ولي اون همون طور دستشو دور كمرم گذاشته بود . من كه معذب بودم ، بلند شدم و گفتم : 
ـ من گشنمه ، پاشو بيا صبحونه . 
چشاشو بست ، گفتم : 
ـ بازم مي خواهي بخوابي ؟ 
با چشم هاي بسته لبخند زد . گفتم : 
ـ باشه پس بعدش تنهايي صبحونه بخور ، من كه رفتم . 
به آشپزخونه رسيده بودم كه از پشت بغلم كرد و گفت : 
ـ بلد نيستي به شوهرت صبح به خير بگي ؟ 
از شنيدن كلمه ي شوهر خندم گرفت . گفتم : 
ـ صبحت به خير ، بيا بريم صبحونه بخوريم . 
دلخور ولم كرد و گفت : 
ـ از صبح به خيرت خوشم نيومد . 
شانه اي بالا انداختم و به آشپزخونه رفتم . ميز رو چيده بودم كه نريمان رفت صورتش رو شست و برگشت . صندلي رو عقب كشيد و نشست . براي هر دومون چاي ريختم و منم نشستم . 
بهش گفتم : 
ـ ديشب راحت نخوابيدي نه ؟ 
كمي چاي خورد . منتظر نگاش كردم ولي جوابم رو نداد . سوالم رو تكرار كردم ولي چيزي نگفت . با تعجب بهش گفتم : 
ـ هي نريمان با تو ام ، مگه نمي شنوي ؟ 
نگام كرد ، لبخندي زد و گفت : چرا مي شنوم . 
با قاشق چاي خوري زدم رو دستش و گفتم : پس چرا جواب نمي دي ؟ 
ـ نمي خوام جواب بدم . 
ـ واه واه ...تو كه تا حالا خوب بودي . 
ـ صبحونه تو بخور . 
ـ چته ؟ 
ـ هيچي . 
دلخور شدم از اينكه جوابم رو نداد . بي حوصله صبحونه خوردم و وقتي تموم شد ، صاف نشستم و نگاش كردم . 
گفتم : مي خواهي من ناهار درست كنم ؟ ابروهاشو بالا داد ، يعني نه . واي چه قدر ناز مي كنه . ديگه داره پررو مي شه ها . ولي دوست داشتم برم بغلش كنم . رو ميز خم شدم ، لپش رو گرفتم و محكم كشيدم . دستم رو گرفت و گفت : 
ـ آخ . 
خنديدم و گفتم : 
اين به اون در ، ته كه اين همه لپ داري ، دردت مي گيره ، بعد لپ منو مي كشي ؟ 
لبخند زد با دست ديگه ام كه آزاد بود دوباره لپش رو گرفتم و گفتم : 
ـ اين هم براي اينكه جوابم رو نمي دي . 
اين يكي دستم رو هم گرفت . دستام رو به هم نزديك كرد و نگه داشت بعد نگاهم كرد و گفت : 
ـ آريانا يه سوال ازت دارم . 
جدي بود . منم سعي كردم لبخند نزنم گفتم : 
ـ بپرس . 
ـ تو چرا داري با من ازدواج مي كني ؟ 
از سوالش خندم گرفت . كمي اخم كرد و گفت : 
ـ دارم جدي مي پرسم . 
بعد از اينكه خندم بند اومد گفتم : 
ـ تو چرا داري با من ازدواج مي كني ؟ 
ـ دليل من كه معلومه ، قبلاً بهت گفتم . 
خب نريمان زياد از لحاظ كلامي ابراز احساسات نمي كرد ولي دوست داشتنش رو با مهربوني هاش نشون مي داد . مي دونم كه به محبت هاي كلامي هم نياز دارم ولي من همين طوري اونو پذيرفتم . با شيطنت نگاهش كردم و گفتم : 
ـ دليل منم كه معلومه . 
هر دو دستم رو فشرد و گفت : 
ـ اصلاً هم معلوم نيست ، تو دوستم داري ؟ بعضي وقت ها اين طوري حس مي كنم ، ولي وقتي ازم فرار مي كني ...
ياداون وقت هايي كه خودش بغلم مي كنه افتادم ، اون قدر دستپاچه مي شم كه اصلاً حواسم نيست بايد ملايم باشم . آره راست مي گفت ، من همش پسش مي زدم حتي تا به حال نبوسيدمش ، تو عيد هم كه رو بوسي كرد من فقط گذاشتم اون منو ببوسه ...ولي دليل اين فرار كردن هام همش از بدبيني كه تو دلمه هست . تو دلم به وحيد ناسزا گفتم . 
نريمان دستم رو تكون داد ، به خودم اومدم . خواستم بهش بگم خب اونم بد نيست كه هر از گاهي بهم بگه دوستم داره ، ولي وقتي محو چهره ش شدم فقط تونستم يه لبخند عميق بزنم . 
نريمان رو به آرامي نوازش كرد و گفت : جوابم رو نمي دي ؟ 
ـ نريمان يعني تو نمي دوني دوستم داري ؟ 
نگاهم كرد . نگاهش زلال و پاك بود . 
ـ گاهي وقت ها شك مي كنم . 
اخم كردم ، دستم رو عقب كشيدم و گفتم : 
ـ شك نكن . 
ميز رو جمع كردم . نريمان همون جا نشسته بود . وقتي كارم تموم شد ، از جاش بلند شد و اومد سمتم آروم بغلم كرد و دو دستش رو دور بازو هام حلقه زد و گفت : 
ـ اگر مي خواهي شك نكنم يه شرط داره . 
سرم رو بالا گرفتم . اون كمي خم شده بود . صورتش اون قدر نزديك صورتم بود كه خجالت كشيدم . نگامو گرفتم و گفتم : چي ؟ 
با لبخند صورتش رو جلو آورد و گفت : بوسم كن . 
خندم گرفت . مثل بچه ها شده بود . آروم زدم رو لپش و گفتم : 
ـ شيطون شدي ها . 
حلقه ي دستش رو شل كرد و گفت : پس دوستم نداري . 
دلم يه لحظه از حرفش لرزيد . منم دستام رو دورش حلقه زدم . با لبخند نگام كرد ، هنوز منتظر بود . به صورتش نگاه كردم . روي نك پاهام ايستادم تا كمي بلند تر بشم ، بعد آروم لبم رو سمت صورتش بردم و بوسيدمش . 
گل از گلش شگفت و با شيطنت گفت : باز هم از اين كارا بكن . 
من كه سرخ شده بودم سرمو روي شونه ش گذاشتم . حلقه ي آغوشش تنگ تر شد . چشمام رو بستم و از نزديك به صداي قلبش كه برام قشنگترين صداي دنيا بود گوش دادم . 

***

آخرين روزهاي عيد بود . آرزو گفته بود سيزده رو بر مي گردن كه ما تنها نباشيم . نريمان منو دعوت كرده بود خونه ش . اولين بار بود كه مي رفتم خونه ش . بين راهم يه شاخه رز سرخ خريدم و رفتم . ماشينش بيرون پارك بود . در زدم . 
ـ آريانا اومدي ؟ 
تو آيفون نگاه كردم و گفتم : 
ـ ميخواي برگردم . 
ـ نه مي خواستم بيام دنبالت . 
ـ خودم اومدم در رو باز كن . 
ـ چشم ، بفرما . 
در رو پاشنه چرخيد و من وارد شدم . در رو پشت سرم بستم . نماي بيرون خونه نشون مي ده كه از اين خونه هاي مدرنه ....چه قدر هم قشنگه . 
همون جا مونده بودم و حياط بزرگ رو تماشا مي كردم كه در سالن باز شد . نريمان با يه بلوز و شلوار نخودي رنگ تو قاب در ايستاده بود و گفت : 
ـ بفرما داخل خانم . 
لبخندي زدم و سمتش رفتم . وقتي رو به روش قرار گرفتم باهام دست داد . گل رو بهش دادم . باهام رو بوسي كرد . اين بار منم بوسيدمش . گل رو بو كرد و گفت :
ـ خودت گلي . 
لبخند زنون وارد خونه شدم . در رو بست و گفت : 
ـ ناهار رو مهمون مني ها ...
با تعجب گفتم : تو مگه بلدي غذا درست كني ؟ 
حق به جانب نگاهم كرد و گفت : آره . دست پختم هم عاليه . 
خنديدم و گفتم : چي از خودش تعريف مي كنه . 
ـ خودت غذا رو بخوري مي فهمي تعريف داره . 
ـ بهم نگفته بودي بلدي غذا درست كني . 
ـ مي خواستم سورپريزت كنم . 
در حالي كه دكمه هاي مانتو مو باز مي كردم گفتم : 
ـ واقعاً هم سورپريز شدم . حالا كه اينو گفتي من ديگه آشپزي ياد نمي گيرم . 
ـ نه ديگه نشد ... 
لبخند زنون مانتو و شالم رو گرفت ، آويزون كرد . نگاهي به اطراف انداختم . يه سالن خيلي بزرگ . وقتي وارد خونه مي شديم با كمي فاصله از در ، سمت چپ آشپزخونه بود . سمت راست سالن بود كه دو دست مبل شيك خيلي با سليقه چيده شده بود و رو به روي در انتهاي سالن يه پله ي مارپيچي بود كه بالا مي رفت . كنار پله ها دو تا در بود كه فكر كنم سرويس بهداشتي بود . بهش لبخند زدم و گفتم : 
ـ خونه تو بهم نشون بده . دستش رو پشتم گذاشت و گفت : 
ـ چشم بفرما . 
نگامو از نورپردازي هاي سالن گرفتم و همراهش راه افتادم . 
وقتي از پله هاي مارپيچ بالا مي رفتيم منو سمت راستش نگه داشت چون پله هاي قسمت راست پهن تر بود و قسمت چپش باريك مي شد . همون طور كه بالا مي رفتيم گفتم : مواظب باش .
لبخندي زد و گفت : 
ـ مواظبم . 
وقتي آخرين پله رو طي كرديم با شگفتي به طبقه ي بالا نگاه كردم . خيلي زيبا و رويايي بود . سمت چپ سه تا اتاق بود ، سمت راست هم دو تا در باريك كه سرويس بهداشتي بود . وسط هم يه استخر خيلي قشنگ بود و از پنجره ي بزرگ دايره شكل كه رو به روي پله ها بود ، مي شد منظره ي حياط رو ديد . 
بهش نگاه كردم و گفتم : خونه ت خيلي قشنگه . 
دستش رو دور گردنم انداخت و گفت : 
ـ اينجا خونه ي تو هم هست . 
با خوشحالي لبخند زدم . كنار استخر صندلي هايي كه به شكل تخت بودند ، قرار داشت . با هم رفتيم كه اتاق ها رو ببينيم . اتاق اول كه پر بود از دستگاه هاي ورزشي ....نگاش كردم و گفتم : 
ـ اهل ورزشي ؟ 
سري تكون داد و گفت : تو نيستي ؟ 
ـ نه بابا ...من تنبلم . 
خنديد و گفت : با من ازدواج كني بايد هر روز صبح ورزش كني . 
ـ چه خوب . اتاق بعدي اتاق خوابش بود . دكوراسيونش همه آلبالويي رنگ بود . به جز كمد ها كه رنگ چوب بودند . با دقت به اتاقش نگاه كردم . رو ميز يه قاب عكس كوچيك بود با خوشحالي خم شدم ، نگاش كردم و گفتم : 
ـ واي نريمان اين تويي ؟ 
لبخند زد و گفت : 
ـ آره ، خوشگلم . 
چپ چپ نگاش كردم و گفتم : 
ـ باز تو از خودت تعريف كردي ؟ 
خنديد و پرسيدم : اينجا چند سالته ؟ 
ـ شش سال . 
ـ آره خيلي خوشگلي ...
برگشتم ، يه قدمي من بود . دستم رو روي قلبم گذاشتم و گفتم : واي ترسيدم . 
ـ از من ترسيدم ؟ 
ـ آره ...چرا يه دفعه جلوي رام سبز مي شي ؟ 
لبخند زد و گفت : اتاقم رو ديدي ؟ 
لپش رو كشيدم و گفتم : آره . 
با هم از اتاق خارج شديم و سمت اتاق آخري رفتيم و گفتم : 
ـ اين ديگه اتاق چيه ؟ 
دستگيره رو پايين كشيد و گفت : 
ـ اينجا كتابخونه ست . 
وقتي وارد كتابخونه شديم ، زبونم بند اومد . با هيجان سرم رو چرخوندم . دو تا اتاق قبلي بزرگ بود ولي كتابخونه ش دو برابر اونها بود و خيلي هيجان انگيز بود . سه تا ديوار تا بالا پر بود از كتاب هايي با موضوع هاي مختلف كه تو قفسه ها دسته بندي شده بود و سه تا قفسه ي ديگه هم تو اتاق بود كه موازي هم گذاشته بودند و آدم مي تونست از بينشون رد بشه و بعد اون ها يه ميز گرد و چند تا صندلي دورش بود براي مطالعه ي كتاب . كه روش يه چراغ مطالعه ، كاغذ براي يادداشت و ليواني كه توش مداد و خودكار قرار داشت ، بود . 
به قفسه ها نگاه انداختم و گفتم : 
ـ واي نمي دونستم اين قدر كتاب داري . 
ـ همه ش مال تو . 
ـ واي خيلي خوبه ، من هميشه دوست داشتم يه كتابخونه ي بزرگ داشته باشم . مثل روياهام مي مونه . 
نگاش كردم و گفتم : 
ـ مي تونم كتابات رو نگاه كنم ؟ 
ـ حتماً عزيزم . تا تو يه نگاهي اينجا بياندازي ، من هم يه سر به آشپزخونه مي زنم .
با خوشحالي سر تكون دادم و سمت قفسه ها رفتم ، اون هم از كتابخونه خارج شد. با هيجان به قفسه ها نگاه مي كردم و هر كتابي كه توجه ام رو جلب مي كرد بر مي داشتم نگاه مي كردم . نمي تونستم هيجانم رو مهار كنم و همش لبخند مي زدم و كتاب ها رو نگاه مي كردم . اگر نريمان مي اومد داخل فكر مي كرد يا ديوونه شدم يا كتاب نديده ام . قسمت انتهايي كتابخونه تو رديف هاي بالا يه كتاب توجه مو جلب كرد . يه كتاب قطور كه جلدش چرمي بود . نگاهي به نردبان تاشو فلزي اي كه اونجا بود انداختم . نردبون رو كنار قفسه ها كشيدم و ازش بالا رفتم . نردبون از كمر تا شده بود . كتاب رو برداشتم . سنگين بود . رو كمر نردبون نشستم و نگاهي انداختم . يه رمان فرانسوي بود . همون جا نشستم و مشغول خوندن شدم . 
اون قدر مشغول خوندن بودم كه متوجه گذر زمان نشدم . تا اينكه در باز شد و نريمان اومد داخل . با ديدن من تعجب زده گفت : 
ـ اون بالا چي كار مي كني ؟ 
خنديدم و گفتم : دارم كتاب مي خونم . 
ـ بيا پايين دختر ، مي افتي . 
ـ رفته بودم كتاب بردارم ، قشنگ بود ، موندگار شدم . 
برام لبخندي زد . جلد كتاب رو بهش نشون دادم و گفتم : اينو خوندي ؟ 
ـ آره . 
ـ خيلي قشنگه . 
ـ آره . پايانش قافلگيرت مي كنه . 
ـ يه كم معمايي مي زنه . 
سري تكان داد ، كنار نردبون موند و گفت : بيا پايين . 
انگشتمو لاي صفحه ي كتاب گذاشتم تا بسته نشه و بعد آروم دست ديگرم رو به نردبون گرفتم و از پله هاش پايين رفتم . سه تا پله مونده بود بيام پايين كه نريمان دستش رو دور كمرم زد و منو آورد پايين و گفت : 
ـ نگفتي ميوفتي ؟ 
خنديدم و گفتم : نه اتفاقاً منظره ي خوبي داشت . 
خنديد و گفت : قصد نداشتي بيايي غذا بخوريم نه ؟ اگر صدات نمي كردم بايد از گرسنگي تلف مي شدم . 
خنديدم و گفتم : اصلاً حواسم به ساعت نبود . 
دستشو روي كتاب گذاشت و گفت : اينو بگذار بعدا بخون . 
ـ باشه . 
كتابو روي ميز گذاشتم ، انگشتم رو بيرون كشيدم و به جاش يه كاغذ گذاشتم و با هم رفتيم پايين تا غذا بخوريم . 
با ديدن ميز ناهارخوري كه خيلي با سليقه چيده شده بود دهنم باز مونده بود . بهش نگاه كردم و گفتم : 
ـ اصلاً فكر نمي كردم آقايون اين همه با سليقه باشن . 
لبخند زد و گفت : دست كم گرفتي ديگه . 
يه صندلي برام عقب كشيد و من نشستم . نگاهي به ظرف سالاد انداختم . چه نامزد با ذوقي داشتم ها . تو ظرف سالاد كاهو چيده بود طوري كه برگ هاي كاهو تا لبه ظرف رو پوشونده بود و وسطش سالاد نگيني شده ريخته بود ...
نريمان براي من سوپ ريخت و گفت : اول سوپ بخور . 
با مهربوني نگاهش كردم . بعد از اينكه براي من سوپ كشيد ، رفت رو به روم نشست . قاشق رو كه كنار دستم بود ، برداشتم و گفتم : 
ـ سوپ چيه ؟ 
ـ قارچ . 
ـ خوش عطره ...بايد خوشمزه باشه . 
ـ نوش جونت . 
نريمان دستمال مخصوص رو باز كرد و رو پاش گذاشت . من عادت به اين كار نداشتم . شروع كردم . يه قاشق دهنم گذاشتم و گفتم :
ـ هومممممممممم ...نه ...كارت حرف نداره . 
نريمان برام لبخند زد و گفتم : 
ـ يه پا آشپزي ، اصلاً پيش خودت غذا درست كردن ، ياد مي گيرم . بهم ياد مي دي؟
سري تكون داد و گفت : حتماً . 
منم سعي كردم پر حرفي نكنم و غذامو بخورم . سوپم كه تموم شد برام غذا كشيد ، ته چين هم كنارش گذاشت گفتم : 
ـ نمي خورم اين همه . 
ـ چرا رژيم داري ؟ 
خنديدم و گفتم : نه اينكه خيلي چاقم . 
براي خودش هم كشيد و گفت : پس بخور . 
برام زياد بود ولي اون قدر دست پختش خوب بود كه تا ته خوردم . بهش گفتم :
ـ هميشه خودت غذا هاتو درست مي كني ؟ 
ـ آره . 
بعد با اين دست پخت عاليت چاقالو نمي شي ؟ 
خنديد . فكر كنم به خاطر واژه ي "چاقالو" كه به كار بردم مي خنديد . راست مي گم ديگه ، نه شكمش جلو بود نه هيچي . حتماً چون ورزش مي كنه . ولي غذاش رو هم هر وقت نگاه كردم ، زياد نمي خورد . بلند شد منم باهاش بلند شدم ، ظرف ها رو جمع كرديم و به آشپزخونه برديم . همون طور كه ظرف ها رو تو ماشين مي ريخت . گفت : 
ـ براي عصر كجا بريم ؟ 
ـ همين جا بمونيم ، من مي خوام اون كتابه رو تموم كنم . 
ـ كتاب رو شب بخون . بايد بريم بيرون . 
با شانه هايي افتاده گفتم : باشه . 
نگاهش كردم . يعني منم باهاش عروسي كنم همين طوريه ؟ اين طوري باشه كه من نبايد دست به سياه و سفيد بزنم ، ظرف ها رو هم كه ماشين مي شوره ...بايد بعد سيزده خوب آشپزي ياد بگيرم . نگام كرد و گفت : 
ـ به چي فكر مي كني ؟ 
ـ سرم رو تكون دادم و گفتم : هيچي ...راستي با هم عروس كرديم ، مي تونم كتاب هامو تو كتابخونه بگذارم . اومد جلو ، رو به روم موند . به لبخندش نگاه كردم و گفتم :
ـ چيه ؟ 
آروم بغلم كرد و گفت: عزيزم چرا نمي توني ؟ من از همين الان كتابخونه و تموم كتاب هاشو به تو تقديم مي كنم . 
اونقدر خوشحال شدم كه دستم رو دور گردنش انداختم و گفتم : 
ـ واااااي نريمان ، تو خيلي خوبي . 
بعد هم گونه شو بوسيدم . خنديد و گفت :
ـ اگر مي دونستم بوسم مي دي ، زودتر بهت تقديمش مي كردم . 
لپش رو كشيدم و گفتم : 
ـ ديگه شيطون نشو . همش سه روز مونده بود تا سيزده . به نريمان گفته بودم اگه دوست داره بره لندن پيش پدر و عموش ولي گفت كه منو تنها نمي گذاره و تو يه فرصت ديگه به ديدن عموش مي ره . از حموم اومده بودم بيرون كه نريمان زنگ زد . حوله رو روي موهام انداختم و سمت تلفن رفتم . ـ سلام . ـ سلام گلم . ـ چي شد ياد من افتادي ؟ ـ من كه هميشه به يادتم ، اين تويي كه كم لطفي . تو خونه حوصله ت سر نرفته ؟ بيا مي خوام ببينمت . ـ باشه دير تر ميام . ـ چرا ديرتر ؟ من الان ميام دنبالت . ـ الان نياي ها ...با تعجب گفت : چرا ؟ خنديدم و گفتم : هيچي بابا ...الان موهام خيسه ، تا سشوار بزنم وقت مي بره .ـ خب سشوار نزن ، همين طوري خشك كن . ـ بعد نمي شه با اين مو اومد بيرون كه . ـ چرا نمي شه ؟ ـ چون موهام تاب داره ، دوست دارم صاف باشه .ـ پس چرا من هميشه موهاتو صاف ديدم ؟ ـ ديگه ديگه ...ـ نه جدي موهات صاف نيست . ـ نچ ...ـ پس صافش نكن ، مي خوام ببينم . ـ چي رو ببيني ؟ زشته ...اون قدر اصرار كرد كه سر آخر قبول كردم صافش نكنم . آماده شدم ولي با اين حال كه بهش قول داده بودم ، جلوي موهام رو صاف كردم ، پشتت رو كه كه كمي لول خورده بود بستم و شالم رو گذاشتم . يه دور همه چيز رو چك كردم و از رفتم سمت در . با كليد در رو قفل كردم . نشستم و كفشم رو پام كردم . نگام به باغچه افتاد. ياد اون روزي افتادم كه دفترمو آتش زده بودم . آهي كشيدم . اون روزها چه قدر احساس بدبختي مي كردم . ياد وحيد افتادم ...همش تقصير اون بود كه تمام اون روزها عذاب كشيدم ...ولي با به ياد آوري نريمان همه چيز قشنگ شد ....بي اهميت به گذشته ام با خوشحالي بلند شدم و جلوي در رفتم . نريمان تازه رسيده بود . نشستم و سلام گفتم . جوابم رو داد و گفت : ـ موهات باز كه صافه . دستي به جلوي موهام كشيدم و گفتم : ـ پشتت رو اتو نكشيدم . شالم رو كمي بالا زد تا پشت موهام رو ببينه با ديدن موهام لبخند زد ، انگشتشو تو لول موهام كشيد و گفت : موهاي به اين قشنگي ، چرا صافش مي كني ؟ شالم رو پايين كشيدم و گفتم : ـ كجا قشنگه ؟ ـ ديگه نبايد صافش كني . با تعجب گفتم :واه چرا ؟ ـ چون من همين طوري دوست دارم . ـ ولي من اصلاً موهام رو دوست ندارم ، هميشه دوست داشتم موهام خيلي صاف باشه ...اون راه افتاد و من گفتم : مثل موهاي تو ...خوش به حالت خيلي خوش حالت و قشنگه . لبخند زد و گفت : اتفاقاً من موهاي تو رو دوست دارم . ـ يعني دوست داشتي تو هم موهات تاب داشت ؟ يا فر بود ؟ تو خيابون يه پسره رو نشون داد و گفت : يعني مثل اون ؟ با ديدن اون پسر زدم زير خنده . موهاش سيم تلفني بود و اندازه ي لونه ي كلاغ رو سرش پف داشت . همون طور كه مي خنديدم گفتم : ـ اون يارو كه ديگه خيلي ضايع ست . مثلاً مثل موهاي من ، تاب دار . خنديد و گفت :ـ نه موهاي من سر جاش ، دوست دارم موهاي همسرم تاب دار باشه . ـ پس به آرزوت رسيدي . نگام كرد . از نگاه كردنش لذت مي بردم . منم نگاهش كردم و با چشمام لبخند زدم .

***

زمان چه قدر زود مي گذره ها . انگار همين ديروز بود . خاطرات نامزديمون مثل قطار جلو چشام رديف ميشن . با هر كدومشون هم لبخند به لبم مي شينه . ديگه اون قدر به نريمان وابسته شدم كه خودم هم باورم نمي شه يه روزي بهش بد بين بودم يا پسش مي زدم . نزديك هاي تاريخ عروسي مون كه شد عقد گرفتيم تا مثلاً رسمي تر بشيم . آخه بعضي فاميل هامون اون قدر فضول بودن كه مي گفتن آريانا چرا تو نامزدي اين قدر با پسره راحته . خلاصه هيچي ....باورم نمي شه چند ماه ديگه عروسيم باشه . خيلي خوشحالم . به نظرم زندگي رويايي اي كه هميشه در حد يه رويا بود ، كنار نريمان امكان پذير مي شد . بالاخره به آرزو هاي ريز و درشتم رسيدم . رفتم رانندگي ياد گرفتم . موقع ثبت نام هم خود نريمان اومد و هر چي اصرار كردم خودش پولش رو پرداخت كرد ، تا موقعي كه گواهي هم بگيرم هر روز با ماشينش منو مي برد تمرين . همش بهش مي گفتم حيفه ماشينت ، من تازه كارم مي زنم داغونش مي كنم ها ولي مي گفت "فداي سرت" ولي خدايي خيلي دست فرمونم عالي شده . بعد اون همه تمرين . يه اتفاق ديگه هم افتاد كه هر وقت بهش فكر مي كنم دوست دارم بشينم حرص بخورم . دختره ي پررو ، شكوفه رو مي گم . شد زن داداشم . اون قدر براي آرمين ناز و عشوه اومد كه آخر سر برادر ما رو قاپيد و مجبورش كرد بره خواستگاريش . بعد هم يه عقد ساده ي محضري براشون گرفتن تا شكوفه و آرمين درسشون رو تموم كنند و به قول معروف آرمين بره دنبال يه كار آبرومند و بعد وقتي كه معلوم نيست كي هست ، عروسي بگيرند .من نمي فهمم چرا آرمين شكوفه رو انتخاب كرد . تو همين فاميل هاي خودمون حاضر بودم خيلي از دخترهاي ديگه عروسمون بشن ولي مثل اينكه شانس نياوردم . دقيقاً هموني كه باهام لج بود شد زن داداشم . 
خيلي وقته مي خوام يه حرفي رو به نريمان بزنم . نريمان درباره ي گذشته ش به من گفته و هيچ تعلق خاطري به كسي نداشت ، حالا من نسبت بهش عذاب وجدان دارم . حس آدم هاي خيانت كار بهم دست مي ده . بايد قبل عقدم مي گفتم ، ولي نمي دونم عكس العملش چيه ...اصلاً به خاطر همين ترس از عكس العملشه كه مدام گفتن اين موضوع رو عقب انداختم . ولي بايد بگم . 
نمي تونم با اين عذاب وجدان و افكار درهم باهاش زندگي كنم . اگر تركم كنه ، اگر بگه تا به حال چرا نگفتي ....
از فكر كردن به اين چيزها حالم بد مي شه . كاش همون اول اول مي گفتم . نه نمي خوام نريمان رو از دست بدم . كاش مي شد بهش نگم . ولي نه اين حسي كه دارم با خودم يدك مي كشم خيلي عذاب آورهِ ، بهش مي گم . 

ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • آرشیو
    نظرسنجی
    رمان ها را در چه حد میپسندید؟
    آمار سایت
  • کل مطالب : 56
  • کل نظرات : 7
  • افراد آنلاین : 5
  • تعداد اعضا : 92
  • آی پی امروز : 48
  • آی پی دیروز : 98
  • بازدید امروز : 64
  • باردید دیروز : 162
  • گوگل امروز : 9
  • گوگل دیروز : 44
  • بازدید هفته : 399
  • بازدید ماه : 399
  • بازدید سال : 15,772
  • بازدید کلی : 395,820