loading...
رمان خونه
Admin بازدید : 705 شنبه 27 اردیبهشت 1393 نظرات (0)

سلام . آريانا برگشت نگاهش كرد ، دلخور بود با اين حال جواب سلامش رو داد . 
ـ خوبي آريانا ؟ 
ـ خوبم . 
نريمان سكوت كرد و آريانا گفت : با پدرت حرف زدي ؟ 
نريمان نمي خواست بگه به جاي يه بار ده بار باهاش حرف زده ، لبخندي زد و گفت :
ـ همه چيز حل مي شه . 
ـ چه طوري ؟ بهتره تمومش كنيم . 
خودش هم باور نمي كرد ، اين قدر سرد و بي احساس ...هر چند كه قلبش مي سوخت . نريمان نگاهش كرد و گفت : بيا برسونمت .
ـ نه ممنون . 
ـ تو كه جدي نگفتي . 
ـ قيافه ام به اندازه ي كافي جدي نيست ؟ 
ـ آريانا بايد باهات حرف بزنم . 
ـ حرفي براي گفتن نمونده . از اول قدمي برداشتي كه خودت باورش نداشتي .
ـ تو نمي توني اين قدر با سنگ دلي قضاوت كني . 
ـ ترجيح مي دم قلبم از سنگ باشه تا اينكه با ضربه هاي سنگي دور و برم نشكنه . شكننده بودن هيچ سودي نداره . 
ـ آريانا من كه چيزي نگفتم . پدرم هم هنوز تو رو نديده . ببينه همه چي حل مي شه.
ـ تا كي ميخواهي وعده بدي ؟ تا كي مي خواهي دل خوش كني ؟ از اول هم بهت گفته بودم كه پاتو تو زندگيم نگذار . من به اندازه ي كافي براي خودم گرفتاري دارم
ـ چرا مسئله رو بزرگش مي كني ؟ 
آريانا راه افتاد نريمان هم دنبالش رفت و گفت : بيا برسونمت . 
ـ ميشه بس كني ؟ حر وقت كه مشكلاتت رو حل كردي بعد بيا باهام حرف بزن .
نريمان ايستاد و ديگه دنبالش نرفت . آريانا هم فقط دنبال خلوتي مي گشت كه راز دار صداي هق هقش باشه . نمي دونست كجاي كارهايش ايراد داشت كه احساسش مدام گره مي خورد . 
بعد آن روز يك هفته گذشت . هيچ كدام از هم خبري نداشتند . آريانا پكر و افسرده به سر كار مي رفت و بر مي گشت . يك بعد از ظهر كه روي تختش غلت مي زد گوشي اش زنگ خورد . برداشت ، باورش نمي شد . نريمان بود . فكر مي كرد همه چيز تموم شده ، فكر مي كرد ديگه سراغش نمياد ...قلبش تند تند مي زد . آب دهانش را قورت داد و گوشي رو به گوشش نزديك كرد . 
ـ الو ؟ 
ـ سلام . 
به سختي جواب داد : سلام . 
ـ خوبي ؟ 
با خودش گفت اين چه سواليه ؟ چه طور مي تونست خوب باشه ؟ نريمان وقتي بي جواب موند گفت : 
ـ خبري ازت نيست . 
آريانا با خودش گفت "نه اينكه خيلي از تو خبريه ." 
ـ چرا چيزي نمي گي ؟ 
دستش را دهانه ي گوشي گذاشت چند بار نفس عميق كشيد و بعد دستش رو برداشت و گفت : چي بگم ؟ 
ـ برات خبر خوب دارم . 
شكر كرد كه نريمان مقابلش نيست . از چيزي كه حدس مي زد دستانش مي لرزيد . نريمان گفت : يه كم حرف بزن صدات رو بشنوم . 
آريانا لبخندي زد و گفت : نمي خواهي خبر رو بگي ؟ 
نريمان لبخند زد و گفت : چرا ، بابا مي خواد ببينت . 
صدايش بيانگر خوشحالي اش بود : كي ؟ 
ـ فردا ، بايد بري شركتش . 
لبخند آريانا عميق تر شد . نريمان گفت : خودم ميام دنبالت ، مي برمت .
ـ باشه . 
ـ بايد يه چيز هايي بهت بگم . 
ـ چه چيزهايي ؟ 
ـ بعداً مي گم . 
آريانا خسته از انتظار به اجبار قبول كرد و بعد كمي گفتگو تماس قطع شد . به تنها چيزي كه فكر مي كرد فردا بود . هزار بار عكس العمل پدر نريمان رو بعد ديدنش پيش بيني كرد و حرف هاي احتمالي اي كه ممكن بود پيش بياد رو مرور مي كرد . 
براي آماده شدنم خيلي وسواس به خرج دادم . هر چند كه لباس هام گرون قيمت و خيلي نو به نظر نمي رسيد ولي دلم مي خواست با هر چيزي كه دارم خودم رو به بهترين نحو آماده كنم . مي خواستم نظر آقاي ستوده رو جلب كنم . 
دلشوره داشتم ولي تمام سعي ام رو مي كردم كه آرام و خونسرد نشون بدم . نريمان سر كوچه اومد دنبالم . نشستم و سلام گفتم . او هم جواب سلامم رو داد . تازه يادم اومد كه مي خواست يه چيزهايي بهم بگه . ـ آريانا ...سمتش برگشتم . معني نگاهش رو نمي فهميدم . گفت : ـ تو مسيري كه داريم مي ريم بايد يه چيز هايي بگم .دلشوره ام بيشتر شد . فكر كردم حالا خودم كه به اندازه ي كافي اضطراب دارم پس بهتره چيزي نشنوم به خاطر همين گفتم : ـ مهمه ؟ جدي گفت : آره حتماً بايد بدوني . نفس عميقي كشيدم و گفتم : خب بگو . روشو برگردوند و گفت : راجع به مادرمه . كنجكاو شدم . به نيمرخش زل زدم . شروع كرد به حرف زدن : ـ پدرم از خانواده ي اصيل و سرشناسي بود ، وقتي عاشق مادرم شد يه پسر جوون بود . با ديدن مادرم حسابي هوش و حواسش رفت . مادرم دختر جنوب شهر نشين بود . با يه خانواده ي فقير و برادرهاي معتاد . مي گن مادرم اصلاً وضع و رفتارهاي خوبي نداشته . تمام خانواده با پدرم مخالفت كردند ، ولي اون به قول خودش عاشق شده بود . رفت بهش نزديك شد ازش خواست باهاش دوست بمونه تا اينكه خانواده شو راضي كنه ، مادرم كه پول هاي بابا وسوسه اش كرده بود دو دستي اين موقعيت رو چسبيد . هر چه قدر خانواده ي بابا بهش توهين كردند اون كوتاه نيومد ، همين كاراش باعث شد بابا هم فكر كنه مامان اونو دوست داره . عمو هام رفتن مادرم و خانواده شو تهديد كردند ولي مادرم كوتاه نيومد . مي رفت پيش پدرم عجز و ناله مي كرد كه دوستش داره ...اون قدر پدرم بهش ايمان داشت كه وقتي عمو هام بهش گفتند مادرم رو فلان جا ديدن باور نكرد ...سكوت كرد نمي دونم مي خواست ادامه بده يا نه ولي يه چيزهايي داشت دستم ميومد و بهم بر مي خورد . پدرش الان از آدم هاي فقير بدش مياد ؟ فكر مي كنه همه مثل هم هستند ؟ نريمان دنده عوض كرد و گفت : ـ تا اينكه مادرم موفق شد ، با هم ازدواج كردند ولي خانواده ي پدرم بعد ازدواج باهاش قطع رابطه كردند . پدربزرگم از عمد گذاشت پاي مادرم به زندگي بابا باز بشه بعد گفت كه پسرش رو از ارث محروم مي كنه . اون جا بود كه مامانم خودش رو نشون داد ...مدام بهانه مي گرفت ...پدرم مي گه خيلي اخلاقش بد شده بود . مدام ازش پول مي خواست ، سر هر چيزي داد و بيداد مي كرد، ولي خب پدرم هنوز دوستش داشت ...نمي دونم رو چه حسابي ولي مي گفت نمي تونست از دلش بگذره . هر كاري مي كرد كه مادرم به زندگيش پاي بند باشه ولي مادرم يه زني بود كه دوست داشت خوش گذرون باشه ...از بابام خواست طلاقش بده تا بتونه مهر سنگينش رو بگيره و بره پي زندگي خودش ، ولي پدرم باز دوستش داشت ، با تموم بي مهري هاش ...تا اينكه مادرم حامله شد ....وقتي فهميد بارداره خيلي عصبي شد ولي بابا خوشحال شد . مامان داد و فرياد مي كرد و به بابام مي گفت كه بچه نمي خواد . چند باري مي خواست منو سقط كنه ....متاسف نگاهش كردم . آهي كشيد و ادامه داد : يه روز بابا تو يكي از محافلش پيداش كرد ، اون داشت الكل مي خورد ....نريمان چند ثانيه پردرد پلك هايش را بست و بعد باز كردنشان گفت : مادرم عاطفه نداشت . دكترها گفتند كه مصرف الكل به جنين آسيب هاي جدي اي وارد مي كنه ...پدرم دست به كار شد و نگذاشت ديگه اون اتفاق تكرار بشه ...9 ماه تمام مادرم رو تو كشور هاي اروپايي گردوند به هواي اينكه خوش گذروني و دنيا گردي كنه و خودش كنارش باشه تا بچه در خطر نباشه . اون نه ماه دوباره مامان مهربون شده بود ...شايد مي خواست دل پدرم رو خوش كنه يا اينكه فريبش بده ...حالا هر چي ...ولي همه چيز بعد به دنيا اومدن من تموم شد ...مامان خونه بند نمي شد ، حتي به من شير هم نمي داد . پدرم تحمل كرد ...تا جايي كه مي تونست ، تا اينكه يه روز به گوشش رسوندند زنت فلان جاست ...اون موقع من فقط چهارماهم بود . بابا وقتي فهميد مامان داره بهش خيانت مي كنه ، با رضايت ازش جدا شد ، مهرش رو هم داد تا ديگه دور و بر من پيداش نشه ...هر چند كه مادرم از خداش بود . اون اصلاً مادر نبود ...پست و حقير بود ...اون قدر با فلاكت بزرگ شده بود كه نمي تونست يه زندگي سالم داشته باشه ....يه سالم بود كه به پدرم خبر آوردند ، مادرم معتاد شده و هرزه...پدرم هنوز هم دوستش داشت ....مي رفت و از دور بدبختي شو تماشا مي كرد و افسوس مي خورد ....من كلاس اول بودم كه مادرم رو براي اولين بار جلوي مدرسه م ديدم ...اون هم چه زني ؟ با دختر خوشگلي كه تو عكس ها ديده بودم زمين تا آسمون فرق داشت ....يه زن معتاد كه پوستش به استخوانش چسبيده بود ...برجستگي هاي گونه اش زده بود بيرون و لب و دندون هاش سياه شده بود زير چشاش گود بود و موهاش رو از ته تراشيده بود ...وقتي صورتم رو نوازش كرد چندشم شد ...زدم زير گريه ....بهم گفت گريه نكن ، من مادرتم ...ولي من بيشتر گريه م گرفت . بابام كه تازه رسيده بود اومد جلو وقتي ديد من گريه مي كنم فكر كرد كه مادرم بلايي سرم آورده ....صداي نريمان خش دار شده بود ...اعضاي صورتش از خشم منقبض بود ....معلوم بود تمركز نداره . يه گوشه نگه داشت و گفت : ـ پدرم اون روز مادرم رو هول داد . باورش نمي شد كه مادرم عاطفه داشته باشد و بعد اون همه سال سراغ بچه ش اومده باشه . ولي مادرم اومده بود . اومده بود كه منو ببينه ....نريمان آب دهانش را فرو داد ، شايد هم بغضش رو . ـ اون قدر بدبخت شده بود كه تازه سرش به سنگ خورده بود . تازه فهميده بود كه نعمت بزرگي به نام خانواده رو از دست داده ...ولي تو بد منجلابي فرو رفته بود ...گذشته ي كثيفش به كنار ....آهي كشيد و گفت : پدرم وقتي فهميد سرطان خون گرفته ، شكسته شد . باورم نمي شد هنوز هم دوستش داشته باشه ...بعد شش ماه خبر مرگ مادرم رو آوردند، تو بدترين جا ....تو جوب ....پدرم ديگه خودش نبود ، حتي به فكر منم نبود ...وقتي فهميد ديگه نمي تونه براي من محبت كنه ، دست به كار شد . مي خواست تنها باشه ...من رو فرستاد انگلستان ، پيش عمو كوچيكم ، اون تنها عموم بود كه هنوز ارتباطش رو با بابام قطع نكرده بود ...بابام به بهانه ي تحصيلات و آينده ي درخشان منو فرستاد كه برم . منو از خودش دور كرد و خودش تو خاطرات مادرم گم شد ...شكست ...فقط به خاطر من بود كه زنده موند ....اشك هاي من آروم آروم مي چكيد ...نريمان نگاهم نمي كرد ...به خاطر همين با خيال راحت اشك مي ريختم . بغض بدي راه گلويم را گرفته بود . نريمان آهسته گفت : ـ بقيه ش ديگه اهميتي نداره ...با يه ببخشيد از ماشين پياده شد . نمي دونم كجا رفت ...حتماً مي خواست چند دقيقه تنها باشه ...من هم كه يه فرصت پيدا كرده بودم ، صداي هق هقم تو فضاي ماشين پيچيد ...من يه دل سير گريه كرده بودم و نريمان هنوز نيومده بود ...تو آينه به خودم نگاه كردم . همه ي آرايشم پخش شده بود . نمي تونستم با اين قيافه برم بپيش پدرش ...چه قدر سعي كرده بودم به خودم برسم ...چند تا دستمال برداشتم و صورتم رو پاك كردم . بعد روي دستمال ديگه اي كرم زدم و كامل صورتم رو پاك كردم ولي آثار گريه رو پوستم و چشام بود ...نمي دونستم چي كنم ...سرم رو به صندلي تكيه دادم و آهي كشيدم . نگران نريمان شدم ، چرا نيومده بود . خواستم بهش زنگ بزنم ولي قبلش سعي كردم كه صورتم رو درست كنم . دوباره مشغول آرايش كردن شدم . پوستم رو كه از گريه سرخ شده بود با آرايش پوشوندم اما چشمام هنوز داد مي زد كه گريه كردم . ريمل و مداد چشم زدم ، ديگه بايد مي موندم چشمام خودش خوب مي شد ...گوشيمو برداشته بودم به نريمان زنگ بزنم كه خودش سر و كله ش پيدا شد . نشست . چهره ش هنوز گرفته بود . ماشين رو روشن كرد و بدون هيچ حرفي راه افتاد . منم چيزي نگفتم . هيچ حرفي حتي براي دلداري دادن نداشتم ...نزديك هاي شركت پدرش بوديم كه سكوت رو شكست و با صدايي گرفته گفت :ـ اون سالهاست به آدم ها بي اعتماد شده ، خواهش مي كنم بهش حق بده ...بگذار كم كم باورت كنه ...من سرم رو پايين انداختم و چيزي نگفتم . وقتي رسيديم گفت : ـ اگر چيزي گفت ، ناراحت نشو ...نمي تونستم عكس العملم رو پيش بيني كنم ، به خاطر همين هيچ قولي ندادم . داشتم پياده مي شدم كه گفت : من همين جا منتظرت هستم . سري تكان دادم و سمت ساختمون رفتم . يه ساختمون مستقل خيلي شيك . برگشتم به نريمان كه نگاهم مي كرد ، نظري انداختم ، بعد برگشتم آهي كشيدم و رفتم داخل . 

***

آريانا وارد شركت شد . نگاهي به منشي انداخت ، جلوي ميزش رفت و خودش رو معرفي كرد . منشي كه يه دختر بيست و هفت هشت ساله ي شيك پوش بود ، نگاهي به او انداخت ، لبخندي زد و گفت : بفرماييد بنشينيد . 
آريانا روي صندلي ها به انتظار نشست . 
ستوده مقابل ميزش نشسته و به صفحه ي لب تاپش نگاه مي كرد . از طريق دوربين ها تصوير آريانا رو كه روي صندلي ها نشسته بود ديد . همان طور نگاه مي كرد كه تلفن داخلي زنگ خورد . 
بدون اينكه نگاهش رو از مانيتور بگيره ، گوشي رو برداشت . 
ـ ببخشيد آقاي ستوده ، خانم منادي تشريف آوردند . 
ـ خيلي خب ، چيزي كه بهت گفتم رو بگو . 
ـ چشم . 
آريانا نگاهي به او كه به آرامي بدون اينكه او بشنود مكالمه مي كرد انداخت . وقتي گوشي رو گذاشت نگاهي به آريانا انداخت و لبخند زد . آريانا هم لبخندي زوركي زد . بعد چند دقيقه منشي سرش را از روي مدارك بالا گرفت و گفت : خانم منادي شما از قبل هماهنگ كرده بوديد ؟ 
آريانا با من من گفت : بـ..بله ..يعني پسرشون ....
ـ متاسفانه يه جلسه ي فوري براي آقاي ستوده پيش اومده ، الان هم منتظر هستند ، ايشون خواستند كه اين ملاقات رو به يه روز ديگه موكول كنيد . 
آريانا خشمگين شد . سعي كرد خونسرد باشه . از جايش بلند شد و بدون هيچ حرفي سمت در رفت . 
ستوده از پشت لب تاپ نگاهش مي كرد . 
آريانا عصبي خودش را به بيرون ساختمان رساند . نريمان با ديدنش پياده شد و گفت : 
ـ چرا اين قدر زود اومدي ؟ 
آريانا بدون توجه به او مسير مخالف ماشين او را پيش گرفت . نريمان وقتي اخم هايش را ديد ، دنبالش دويد و گفت : آريانا بابا چيزي گفت ؟ 
آريانا ايستاد ، پوزخندي زد و گفت : بس كن اين بازي رو . 
ـ باور كن من نمي دونم چي شده ، لطفاً برام توضيح بده . 
ـ پدرت اصلاً مايل نيست منو ببينه . 
نريمان شوكه شد و گفت : چي ؟ ولي من باهاش حرف زدم . 
ـ ايشون بهونه جلسه رو آوردند ولي من اون قدر بارم مي شه كه تشخيص بدم .
ـ چرا اين قدر عصبي هستي ؟ بگذار خودم باهاش صحبت كنم . 
ستوده پرده را كنار زده و به آن دو نگاه مي كرد . 
آريانا سري تكان داد و گفت : هر كاري دوست داري بكن ، ولي ديگه سراغ من نيا.
و با قدم هايي تند شروع به رفتن كرد . 
نريمان ناراحت و دلخور شروع به شماره گيري كرد . ستوده نگاهي به گوشي اش روي ميز انداخت ....نريمان گوشي را قطع كرد و سمت شركت دويد . 

***

ديگه از اين روزها خسته شدم . كاري نمي تونم بكنم . باز هم محكوم شدم به فراموش كردن . ديگه اونقدر گنجايش ندارم كه خود آزاري كنم . نمي خوام به چيزي فكر كنم . پله هاي ساختمان رو بالا مي رفتم . داشتم از طبقه ي دوم رد مي شدم كه در شركت راست بود باز شد . سرم رو بالا گرفتم ، شاهين بود . با تعجب نگاهم مي كرد . پوزخندي براش زدم و با يه چشم غره به سمت پله هاي بالا رفتم . به حرف اومد : 
ـ چي شده از اين طرف ها ؟ 
رو پله ايستادم ، برگشتم و با تمسخر گفتم : دلم خيلي براي شماها تنگ شده بود ، گفتم يه سري بزنم ...
ـ خب پس چرا بالا مي ري ، بفرما داخل .
يه پوزخند ديگه تحويلش دادم . چه قدر احمق و خوش باور بود . دوباره برگشتم و از پله ها بالا رفتم . اون همون جا ايستاده بود و با تعجب نگاهم مي كرد . 
در ها رو باز كردم و رفتم داخل . داشتم كليد ها رو مي گذاشتم تو كيفم كه كه در باز شد . از ديدن شاهين تعجب كردم . 
اومد داخل و گفت : تو اينجا كار مي كني ؟ 
ـ به شما دخليه ؟ 
از لحنم يكه خورد . با چشاي سبزش زل زده بود به من . نگامو ازش گرفتم و خونسرد بلند شدم يه ليوان برداشتم و از آب سرد كن ، براي خودم مقداري آب ريختم . 
ـ تقصير خودت بود اخراج شدي . 
من به اندازه ي خودم عصبي بودم . هر چند كه به اندازه ي كافي خونسرد نشون مي دادم اما از درون خيلي داغون بودم اون هم اومده بود كه بهم يه تلنگر بزنه ...با حرفش منفجر شدم ، روي پاشنه ي پا چرخيدم و با يه حركت تمام آب ليوان رو روي صورتش خالي كردم كه روي لباس هايش هم چكه كرد . خشمگين بهش زل زدم و گفتم :
ـ بيرون . 
اومد جلو عصبي و كفري شانه هايم را گرفت ، محكم تكانم داد و گفت : 
ـ فكر مي كني هر غلطي خواستي مي توني ...
با تنفر خودم رو از او جدا كردم و گفتم : آشغال به من دست نزن .
ولي نقطه ضعف داده بودم دستش ...با يه پوزخند اومد سمتم . قبل از اينكه كاملاً بهم نزديك بشه ، دفتري كه آنجا بود برداشتم و با دو دست كوبيدم تو صورتش كه صورتش رو گرفت و آخ آخ گفت . پوزخندي زدم و گفتم : گم شو بيرون...
هنوز حرف تو دهنم نچرخيده بود كه برق نگام پريد . سيلي اي كه زده بود خيلي برام سنگين بود . شوكه بودم نمي تونستم كاري كنم . شانس آوردم كه خودش با يه نگاه و پوزخند عصبي گذاشت و رفت ، وگرنه جلوش مي زدم زير گريه . وقتي در بسته شد سمت دستشويي دويدم . در رو قفل كردم و زدم زير گريه . زياد گريه نكردم كه قيافه م ضايع بشه ، ولي مطمئناً آثار سيلي اي كه خورده بودم ، رو صورتم مي موند. 
صورتم رو شستم و خشك كردم . وقتي رفتم بيرون يه خانم با دختر بچه اش تو سالن قدم مي زد . وقتي منو ديد سلام گفت . آرام جوابش رو دادم و پشت ميزم نشستم .
با كنجكاوي نگاهم مي كرد . بدون اينكه كارهام دست خودم باشه براش چشم غره رفتم و گفتم : دكتر تا يه ربع ديگه مياد . 
اون هم چيزي نگفت و روي يكي از صندلي ها نشست و دخترش رو روي پاش نشوند. آينه از كيفم در آوردم و به صورتم نگاه كردم . حالا اگر خانم دكتر چيزي مي پرسيد چي مي گفتم ؟ 
با باز شدن در ، آينه رو پايين گذاشتم . خانم مهرجويي با لبخند وارد شد . 
ـ سلام . 
ـ سلام عزيزم . 
سمت اتاقش رفت . مريض رو فرستادم كه بعد چند دقيقه بره داخل . مريض هاي بعدي هم از راه رسيدند . خانم مهرجويي ازم خواست برم تو اتاقش . 
رفتم و در رو بستم . 
ـ بله ؟ 
دقيق نگاهم كرد و گفت : چي شده ؟ 
با خجالت دستي به صورتم كشيدم . با مهربوني نگاهم كرد و گفت : تو خونه برات اتفاقي افتاده ؟ 
با تعجب نگاهش كردم . يعني فكر مي كرد پدرم منو زده ؟ بيچاره پدرم كه هيچ وقت رو بچه هاش دست بلند نمي كرد . گفتم : 
ـ نه تو خيابون يكي مزاحم شده بود ، باهاش درگير شدم . 
با تعجب بهم نگاه كرد . مي دونستم به اين فكر مي كنه كه بهم نمي خوره چنين كاري كرده باشم ولي اهميت ندادم . لبخندي زدم . او هم با مهربوني گفت : 
ـ حالا حالت خوبه ؟ اگر مي خواهي مي توني بري خونه . 
قاطعانه سري تكان دادم و گفتم : نه خوبم . 
سمت در رفتم و گفتم : نفر بعدي رو بفرستم ؟ 
ـ آره عزيزم . 
داشتم مي رفتم بيرون كه بهم گفت : 
ـ بيشتر مواظب خودت باش . 
با لبخند سري تكان دادم و رفتم . 
بعد پايان ساعت كاري از پله ها پايين مي رفتم كه رو به روي در شركت ايستادم و با تنفر به در بسته نگاه كردم . خودم رو نمي خواستم بيشتر از اين درگير آدم بي شعوري مثل شاهين كنم ...نگاهم رو گرفتم و تند تند از پله ها پايين رفتم . براي نگهبان سري تكان دادم و سمت بيرون دويدم كه به سينه ي شخصي برخوردم ...سرم رو كه بالا گرفتم ديدم نريمانه ...
نگاهمو دزديم و از كنارش رد شدم . دنبال سرم راه افتاد . نمي دونم باز چي از جونم مي خواد . راهم رو سد كرد و گفت : آريانا صبر كن . 
سرم رو پايين انداختم . متوجه شدم كه داره صورتم رو نگاه مي كني . دستش رو زير چانه ام گذاشت و سرم رو بالا گرفت . اگر مي دونست حرارت دست هاش جونم به آتيش مي كشه هر گز اين كار رو نمي كرد . با تعجب به يه طرف صورتم نگاه مي كرد ، ناباور گفت : چي شده ؟
با بداخلاقي دستش رو پس زدم و گفتم : ولم كن . 
داشتم مي رفتم كه كيفم رو گرفت . بند كيفم از روي شانه ام سر خورد ...براي اينكه نيافته محكم گرفتمش و برگشتم . 
ـ بيا بريم كارت دارم . 
ـ دست از سرم بردار . 
ـ باشه ، فقط بيا حرف هام رو بشنو ...
كوتاه اومدم ، باهاش رفتم سمت ماشين ، نشستيم . گفتم : 
ـ زود بگو ...
ـ باشه ولي اول بگو چت شده ...
بي حوصله گفتم : اگر حرفي نداري برم . 
ـ من بايد بدونم چت شده ؟ 
مستقيم تو چشاش نگاه كردم و گفتم : چرا بايد بدوني ؟ 
نگاهش رو ازم گرفت و آهي كشيد . راه افتاد . بعد كمي مكث به حرف اومدم. دليل اخراج شدنم و قضيه ي شاهين رو مي دونست ....ماجراي امروز رو هم بهش گفتم. يه دفعه عصبي دور زد و سمت شركت برگشت . 
با تعجب نگاهش كردم و گفتم : چي كار مي كني ؟ 
نريمان خيلي عصبي و جدي بود ...كمي با فاصله از در ساختمون نگه داشت و گفت : 
ـ كي از شركت مياد بيرون ؟ 
شانه اي بالا انداختم و گفتم : نمي دونم ، چي كارش داري ؟ 
دستش به دستگيره رفت . به شركت نگاه كردم كه همون موقع شاهين از در ساختمون بيرون اومد ...نريمان نگاهم رو دنبال كرد . فهميد كه خودشه ...شاهين داشت كيف پولش رو چك مي كرد . به نريمان نگاه كردم كه عصبي سمتش رفت . 
صداي شاهين رو شنيدم كه بلند سلام گفت : 
ـ سلام ، به به آقاي ستوده ، ديگه پيداتون نشد . 
نريمان مشتش رو تو صورتش او خوابوند و شاهين افتاد رو زمين ، قيافه ي شاهين رو مي ديدم كه شوكه شده بود ...حتماً دليل كتك خوردنش رو نمي دونست ، حق هم داشت كه شوكه بشه ...
به نريمان نگاه كردم . خوشحال بودم كه چنين حامي اي دارم . بهشون نگاه كردم كه نريمان خم شد با دو دست يقه ي او را كشيد كمي بالا آوردش و گفت : 
ـ حواست به كارات باشه . 
شاهين زبونش بند اومده بود ، چيزي نمي گفت ، فقط با قيافه ي سوسولش به نريمان زل زده بود . 
نريمان يقه اش رو ول كرد و او محكم روي زمين افتاد ...نريمان عصبي سمت ماشين اومد ...اصلاً بهش نمي خورد اهل دعوا باشه ...
من خودم رو تو صندلي پايين كشيدم ..دوست نداشتم شاهين منو ببينه . نريمان سوار شد ، دنده عقب گرفت و بعد هم از كوچه خارج شد . 
يه مدت طولاني اي سكوت شد ...داشت سمت خونه ي ما مي روند. قيافه ش هنوز عصبي و جدي بود . مي ترسيدم بگم خودم مي رم . به خاطر همين سكوت كردم . اون تو فكر بود . نگامو ازش گرفتم و به بيرون دوختم . 
وقتي رسيديم گفتم : 
ـ مرسي ...
نگاهم كرد . بهش گفتم : صورتم خيلي ضايعست ؟ 
ـ برگرد ببينم . 
صورتم رو برگردندونم ...متاسف سري تكان داد . دوست نداشتم خانواده م بفهمند . 
ـ من ديگه برم ، خداحافظ . 
داشتم پياده مي شدم كه صدام كرد : آريانا ...
بند بند وجودم لرزيد ...دوست داشتم برگردم و بگم جانم ...فقط برگشتم و نگاهش كردم بعد مكثي آروم گفتم : بله ؟ 
سرش رو انداخت پايين و گفت : پدرم ...
منتظر نگاهش كردم و او گفت : راضي شده كه ببينت . 
دوست نداشتم زخم زبون بزنم ولي گفتم : مثل دفعه ي قبل ؟ 
ـ نه اين دفعه خودم باهات ميام . 
سرش رو بالا گرفت ، نگاهم كرد و گفت : باشه ؟ 
لبخندي زدم و سر تكون دادم . بعد هم پياده شدم و رفتم . در رو با كليد باز كردم و رفتم داخل . مامان كه صداي در رو شنيده بود از آشپزخونه گفت : 
ـ آرمين تويي ؟ 
ـ سلام ، نه منم . 
ـ تويي ؟ 
ـ آره ...
ـ بيا ناهار حاضره ، صبحونه چيزي نخوردي ...
سريع سمت اتاقم رفتم . دوست نداشتم كسي صورتم رو ببينه قبل از اينكه در رو ببندم بلند گفتم : 
ـ مامان بعداً غذا مي خورم ، الان خسته م مي خوابم . در اتاق رو قفل كردم و سمت آينه رفتم . به صورتم نگاه كردم ...چهره ي شاهين اومد جلوي چشام . 
با حرص و نفرت نسبت به شاهين زير لب زمزمه كردم "آشغال" ولي وقتي ياد كتك خوردنش افتادم ، لبخندي رو لبم نشست . 

نريمان داخل ماشين نشسته و وقايع اخير رو مرور مي كرد ياد حرف وحيد افتاد كه گفته بود "مواظب همكارش باش." بالاخره آريانا رسيد . در را باز كرد . چهره اش خوشحال نشان مي داد . جواب سلامش را داد . 
ـ بريم ؟ 
سري تكان داد و نريمان راه افتاد . سمت شركت رفتند ، با هم پياده شدند . تازه استرس هاي آريانا شروع شده بود ، مي ترسيد مثل دفعه ي قبل بشه . 
نريمان بعد او وارد شركت شد . به منشي سلام كرد . او از جايش بلند شد و جواب سلامش را داد . بعد دوباره نشست و گفت : چند لحظه صبر كنيد .
نريمان به آريانا اشاره كرد كه بنشينند . بعد ده دقيقه ، سه چهار مرد كت و شلوار پوشيده و خيلي رسمي از اتاق ستوده خارج شدند . منشي براي بدرقه شون از جا بلند شد ...
بعد رفتن آنها دست به تلفن شد و بعد صحبت با ستوده رو به آنها با لبخند گفت : 
ـ تشريف ببريد . 
آريانا نگاهي به نريمان كرد . نريمان بلند شد و به او لبخند اطمينان بخشي زد .
آريانا با ترديد بلند شد و سمت اتاق ستوده رفتند . نريمان در زد و بعد دستگيره رو كشيد . 
ستوده پشت ميزش كه رو به روي در بود نشسته بود . به آن دو كه وارد شدند نگاه كرد . آريانا آرام سلام گفت . 
ستوده سري تكان داد و با لحن خشكي رو به نريمان گفت : تو بيرون باش . 
آريانا مثل بچه خرگوشي ترسيده به نريمان نگاه كرد . نريمان با اعتراض رو به پدرش گفت : اما ....
ستوده با دست او را دعوت به سكوت كرد و نريمان رفت و در را پشت سرش بست. 
آريانا نيم نگاهي به او انداخت و ستوده گفت : 
ـ بشين . 
با احتياط نشست . 
ـ خيلي برام جالبه ، پسرم بيست و نه سالشه ، هيچ وقت تمايلي به ازدواج يا دخترها نداشت ...
آريانا به خودش جرات داد ، سرش را بالا نگه داشت و حين گوش دادن به حرف هايش نگاهش مي كرد . ستوده به صندلي اش تكيه داد و گفت : 
ـ چرا مي خواهي با نريمان ازدواج كني ...
آريانا حس بدي داشت . دوست نداشت توبيخ شه . دوست داشت آنجا را ترك كنه . ستوده در مقابل سكوت او سوال دومش رو خيلي جدي پرسيد : 
ـ دوستش داري ؟ 
آريانا نمي دونست چي بگه . آب دهانش را به زحمت قورت داد . ستوده اخمي كرد و گفت : 
ـ چرا چيزي نمي گي ؟ 
مدام پيش خودش تكرار مي كرد "بايد يه چيز بگم ، بايد يه چيز بگم" 
ستوده رو نگاه كرد و با تمام شهامتش گفت : آره دوستش دارم . 
ستوده بيشتر اخم كرد صندلي اش را كمي جلو كشيد ، دستانش را به هم روي ميز قلاب كرد و گفت : تا چه حد ؟ 
آريانا گنگ و گيج نگاهش كرد . ستوده گفت : 
ـ چه قدر دوستش داري ؟ يعني خودش رو دوست داري يا ...
"يا" رو طرز خاصي بيان كرد و تكميل بقيه ي جمله رو بر عهده ي خودش گذاشت . آريانا هيچ دوست نداشت با او اين طور رفتار كنه . 
ستوده گفت : اگر فردا بفهمي كه نريمان هيچي از خودش نداره چي ؟ 
سرش را تا حد ممكن بالا نگه داشت و گفت : هيچ فرقي نمي كنه .
ستوده پوزخندي زد و گفت : نمي دونم ، باور حرف هات سخته ، ولي جاي تعجبش اينه كه شنيدم چند بار پسش زدي ...اين چه جورشه ؟ نوعي شگرده ؟ 
آريانا از خشم سرخ شد . با كينه توزي نگاهش كرد ، از جايش بلند شد ، صاف ايستاد و گفت : آقا من به شما اجازه نمي دم با من اين طوري رفتار كنيد ، هر چه قدر هم پول داشته باشيد ، آره درست شنيديد ، من چندين بار از پسرتون خواستم كه پاشو از زندگي من كنار بكشه ، ولي حاضر نشد ...
ستوده با اخم نگاهش كرد ، ولي از جسارتش خوشش اومده بود . گفت : 
ـ بشين ، داريم حرف مي زنيم . 
آريانا نگاه عصبيش رو از او گرفت و نشست . دستاشو روي پاش قلاب كرد و چيزي نگفت . ستوده گفت : 
ـ من حرف هام رو با نريمان زدم ، در واقع بچه نيست كه بخواد بعداً پشيمون بشه . اگر دارايي هاي نريمان دست من بود ازش مي گرفتمش تا منعش كنم از اين ازدواج ولي حالا كه نريمان همين طوري خواسته منم به خواسته اش اهميت مي دم ...بگذار ببينم چي كار مي كنه با زندگيش ، ولي نمي گذارم ازش بچه دار شي . 
آريانا با تعجب به او نگاه كرد . ستوده جدي ادامه داد : 
ـ تا چند سال از زندگي مشتركتون بگذره ...اون وقت كه تونستي ثابت كني ، مي توني بچه دار شي ...
تهديد كنان ادامه داد : اگر اول زندگي تون بچه بياريد ، اون وقت نريمان بايد دور منو خط بكشه ، اينها رو به خودش هم مي گم ...
از حرف هاي او اخم هاي آريانا در هم رفته بود ولي ته قلبش خوشحال بود . خوشحالي اي عميق ...پدر نريمان رضايت داده بود . 

ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • آرشیو
    نظرسنجی
    رمان ها را در چه حد میپسندید؟
    آمار سایت
  • کل مطالب : 56
  • کل نظرات : 7
  • افراد آنلاین : 8
  • تعداد اعضا : 92
  • آی پی امروز : 69
  • آی پی دیروز : 98
  • بازدید امروز : 86
  • باردید دیروز : 162
  • گوگل امروز : 10
  • گوگل دیروز : 44
  • بازدید هفته : 421
  • بازدید ماه : 421
  • بازدید سال : 15,794
  • بازدید کلی : 395,842