بيدار شدم ، رفتم صورتم رو شستم و خميازه كشان برگشتم تو اتاقم . خوبه خانم دكتر عيد رو رفته سفر پيش خانواده ش ، وگرنه عيد هم بايد مي رفتم سر كار ، فكرش رو بكن .
نگاهم به انگشتري كه نريمان بهم عيدي داده بود افتاد . از روي ميز آينه برداشتمش و دستم كردم . با عشق و لبخند به انگشتر نگاه كردم .
ياد خاطره هاي خوبمون مي افتم خيلي خوشحال مي شم . نريمان تا به حال كاري نكرده كه منو برنجونه . اون هميشه باهام مهربون بود . قرار بود با پدرش براي عيد به لندن پيش عموش برن ولي وقتي فهميد ما جايي نمي ريم ، پيشم موند كه با هم اين ور و اون ور بريم .
پدرش هم مجبور شد تنهايي به سفر بره و تا 13 لندن بمونه . به نريمان گفتم كه به ديدن عموش بره و به خاطر من نمونه ، اون هم گفت شايد روز هاي آخر رو رفت لندن. ولي از اين حرفم پشيمون شدم . دوست نداشتم بره . مي خوام پيشم بمونه تا هر روز ببينمش . يعني امروز زنگ مي زنه كه بريم بيرون ؟
ـ دختر تو چه قدر مي خوابي
صداي آرزو بود . وقتي در رو باز كرد و ديد من بيدارم تعجب كرد و گفت : بيداري ؟
ـ آره .
ـ خب بيا صبحونه ديگه .
ـ اومدم .
رفتم تو آشپزخونه . ميزمون 4 نفره بود . چون آرزو اومده يه صندلي كم داريم و اكثراً آرمين مي ره رو اپن مي شينه و غذا مي خوره . ولي چشم چرخوندم ، بابا نبود ، رو صندلي خالي نشستم . باز رفته كار كنه . آهي كشيدم و سرم رو بالا گرفتم . دقيقاً خبري كه بدم ميومد رو بهم دادن . ديد و بازديد عيد ...خونه ي فاميل رفتن و ...واي به نظر من كه وحشتناكه . اون هم چي ، مامان گفت نريمان رو هم دعوت كردند . ديگه اشتهايي به صبحونه خوردن نداشتم . دلم نمي خواد نريمان زياد با فاميل هام رو به رو شه ...
آخر سر مجبور شدم نريمان رو هم دعوت كنم . بيچاره تازه به ناهار دعوتم كرده بود كه من گفتم خونه ي عمو بزرگم دعوتيم . اون هم پذيرفت . قبلش رفتم ديدنش ، با ماشين كمي گشت زديم تا بعد با هم بريم خونه ي عمو .
آرزو زودتر از مامان اينها رفت خونه ي عمو تا عادله و زن عمو دست تنها نباشند . نريمان آدرس رو ازم پرسيد و سمت خونه ي عمو راه افتاديم ، فقط دعا دعا مي كردم كه فردا ديد و بازديد نداشته باشيم . اين طوري باشه من و نريمان اصلاً نمي تونيم بيرون بريم . وقتي ما رفتيم همه اومده بودند . عمه و دوتا عمو هام و خانواده هاشون با مامان بزرگم . نريمان گلي كه بين راه خريديم رو دست زن عموم داد . بعد منو نگاه كرد . حس كردم يه كم معذبه ، هنوز تو ورودي مونده بوديم تا سلام و تبريك ها تموم بشه . علي و عادل و محمد و بقيه ي پسر هاي فاميل با نريمان رو بوسي كردن به جز تيمور كه من يه لاشه رو مبل لم داده بود . براش چشم غره رفتم . حالا حرف هايي كه پشت سرش مي زنند رو باور مي كنم . حتماً تو ترك ِ كه اين طور هميشه لاشه ست . تكتا رفت داداششو صدا زد . تيمور به زحمت بلند شد و با يه لبخند مسخره سمتمون اومد . نريمان داشت با تعجب وضع آشفته ي اونو برانداز مي كرد. يه شلوار راحتي پاش بود و گوشه ي پيراهنش از شلوارش زده بود بيرون و موهاشو كه انگار نه اصلاح كرده بود نه شونه . خودش هم كلاً داشت مي افتاد . نريمان دستش رو جلو برد و تبريك گفت . تيمور لم و لس دستش رو فشرد و گفت :
ـ ما هم همچنين .
واقعاً كه . من جاي اون خجالت كشيدم . دوست داشتم نريمان رو از اونجا ببرم .با اومدن شكوفه اعصابم بيشتر خرد شد . همه ي دخترهاي فاميل فقط به منو نريمان تبريك گفتند ولي شكوفه دستش رو سمت نريمان دراز كرد . با تعجب به دستش نگاه كردم . دوست نداشتم نريمان باهاش دست بده . ولي نريمان بي تفاوت دست داد و سال نو رو تبريك گفت . منم فقط حرص خوردم و اخم هام رفت تو هم .
شكوفه هم با غمزه سمت آرمين رفت . دختره ي پررو چرا بايد با نريمان دست بده . سعي كردم قضيه رو زياد بزرگش نكنم . مهم نريمان بود كه بهش اطمينان داشتم .
بالاخره لشكر سياه سلام و تبريكاشون تموم شد . با نريمان سمت مبل رفتيم و نشستيم .
تيمور كه آخر از همه اومده بود و مبل ها پر بود با غر غر رو زمين نشست و به ديوار تكيه داد .
ـ اي بابا ...باز هم زمين گير شديم ....اي روزگار .
من كمي سرخ شدم ، به نريمان كه كنارم نشسته بود نگاه كردم . وقتي متوجه شد نگاهش مي كنم ، برگشت و بهم لبخند زد . فكر كنم متوجه نگاه نگرانم شد ، سرم رو كمي آورد نزديك و گفت :
ـ چيه خوبي ؟
به سختي سرم رو تكون دادم و گفتم : آره خوبم . تو راحتي ؟
ـ آره ، ممنون .
بالاخره موقع ناهار شد و به دليل تعداد زياد جمعيت ، رو زمين سفره گذاشتند . وقتي دور سفره نشستيم فهميدم نريمان راحت نيست ، اما چي كار مي تونستم بكنم ؟ لطف بزرگي كه بهم مي كرد اين بود كه اصلاً اين موضوع ها رو به روم نمي آورد ولي من مي مردم . سر سفره آرزو كه اون سمت نريمان نشسته بود كلي باهاش خنده شوخي كرد و غذا بهش تعارف كرد .
من كه اون قدر ناراحت بودم نمي تونستم اين كارها رو بكنم . نريمان وقتي بابت غذا تشكر كرد ، همهمه شد . بيچاره نريمان تعجب كرد ، همه تعارف مي كردند كه بخور ، چيزي نخوردي ، غذا بد بود ، قابل ندونستي ؟ ، چرا كم خوردي و...
نريمان ولي با خشرويي تشكر كرد و گفت سير شده . من هم كه از اول از غذا سير شده بودم ، بلند شدم و رفتم پيش نريمان رو مبل نشستم .
نگاهي به بقيه كه غذا مي خوردند انداختم ، خيلي هاشون اصلاً آداب غذا خوردن رو رعايت نمي كردند . ديگه تحمل اين مسائل داشت كفري ام مي كرد .
با حس لمس دست نريمان ، نگامو از بقيه گرفتم . به اون نگاه كردم ، همون طور كه دستم تو دستش بود ، دست ديگرش و روي دستم گذاشت و گفت :
ـ نگران چي هستي ؟
خيلي سعي كردم لبخند بزنم . نگامو گرفتم و گفتم : هيچي .
اون لبخند دلگرم كننده اي زد و گفت : چيزي هست بهم بگو .
سرم رو به طرفين تكون دادم و گفتم : نه چيزي نيست .
بالاخره غذا خوردنشون تموم شد . سفره به كمك آرزو و بقيه ي دخترها جمع شد و مامان ها هم رفتن تو آشپزخونه تا ظرف و ريخت و پاش ها رو جمع و جور كنند . فقط شكوفه بود كه كمك نمي كرد . منم كه حوصله خودم رو هم نداشتم . شكوفه رو به روي منو نريمان نشسته بود و داشت چشم نريمان رو در مياورد . خجالت نمي كشه ؟ چرا اين قدر نگاش مي كنه ؟ نريمان سرش رو پايين گرفته بود و گه گاهي با من حرف مي زد .
آقايون خودشون رو با آجيل و تخمه شكستن مشغول كرده بودند و درباره ي بازار و تورم و مشاغل صحبت مي كردند . وقتي عمه گفت فردا خونه ي اونها دعوتيم اشكم داشت در ميومد . يعني هر روز همين وضعه ؟ بين عمه و عمو وسطي اختلاف افتاده بود كه فردا خونه ي كي باشيم . آخر سر هم عمه گفت از اون بزرگتره و عمو قبول كرد . داشتم پيش خودم حساب مي كردم . فردا خونه ي عمه ، دو روز خونه ي دوتا عمو هام بعد هم ميان خونه ي ما ...همين جوري مي چرخه ، مطمئنم شانس نميارم و خانواده ي مامان هم مثل هر سال از شهرستان ميايند ديدنمون .
با اين فكر ها خيلي حالم بد شد . از پيش نريمان بلند شدم و سمت دستشويي رفتم . ديگه داشت گريه م مي گرفت . عجب عيد بدي هست ها . با عصبانيت پامو زمين كوبيدم و اگر راه داشت داد مي زدم . ولي خفه شدم و به خودم تو آينه نگاه كردم . متوجه ي يه قطره اشكي كه رو گونه ام سر مي خورد شدم . عصبي با پشت دست پاكش كردم و آب رو باز كردم ، خواستم به صورتم آب بزنم تا كمي حالم بهتر بشه ولي آرايش داشتم و ممكن بود به هم بريزه . با حرص مشتي آب رو آينه پاشيدم و شير رو بستم . سعي كردم خونسردي مو به دست بيارم و بعد برگردم . وقتي برگشتم آرزو پيش نريمان نشسته بود و حرف مي زد . نريمان هم لبخند مي زد . رفتم پيشش نشستم . آرزو با ديدنم لبخند زد و گفت :
ـ كجا رفته بودي ! نريمان ساكت اينجا براي خودش نشسته بود ، فكر كنم داشت از دوري تو غصه مي خورد .
حوصله ي خنده شوخي نداشتم . لبخند تصنعي اي زدم . ژيلا آرزو رو صدا كرد و اون برامون لبخند زد و رفت . وقتي ديدم آقايون بساط ورق بازي رو رديف كرده بودند ديگه خيلي آتشي شدم . همش دنبال بهونه اي بودم كه با نريمان از اونجا برم . هيچ چي به ذهنم نرسيد . بهش نگاه كردم و گفتم :
ـ ميشه يه كم بريم بيرون ؟
ـ كجا ؟
ـ همين طوري دور بزنيم ، حوصله م سر رفته .
سري تكان داد و گفت : باشه .
ـ پاشو خداحافظي كنيم ، همين الان بريم .
ـ بمون آرمين ماشين رو بياره .
با تعجب گفتم : باز ماشين رو دادي آرمين ؟
لبخندي زد و سر تكون داد . گفتم : چرا آخه .
ـ مي خواست با پسر عمو هات يه كم برن دور بزنند ، چي شده مگه ؟
ـ نبايد بهش ماشين مي دادي ، ممكنه تصادف كنن .
ـ نه نگران نباش ، رانندگيش خوبه .
نا اميد به جمع آقايون نگاه كردم . اين آرمين رو اگر ببينم مي كشم . از همه بدتر كه عمو كوچيكه م به زور نريمان رو مي خواست به بازي دعوت كنه . بهش مي گفتند اين قدر به خانومت نچسب بيا يه دست بازي .
واي كه از دست تك تكشون حرصي بودم . همش چرت و پرت مي گفتند . اما نريمان مودبانه دعوتشون رو رد كرد . بعد يه مدت آرمين و محمد و علي و عادل خنده كنان برگشتند . عصبي به آرمين نگاه كردم ولي اون توجه نكرد ، اومد جلو صورت نريمان رو بوسيد ، تشكر كرد و سوويچ رو داد . من اونقدر كفري بودم كه به نريمان گفتم بريم ولي اون گفت "زشته ، يه كم مي مونيم بعد مي ريم ." واي ديگه نريمان هم داشت عصبيم مي كرد .
عادله ، چاي تعارف كرد . بعد كمي نشستن و ميوه و آجيل صرف شدن ، دوباره به نريمان گفتم بريم حوصله م سر رفته . لبخندي بهم زد و پا شد .
دو ساعت طول كشيد تا با همه خداحافظي كنيم . عمو هام كلي گلايه كردند كه آخر يه دست بازي نكردي و اين حرفا .
مامان بزرگ كه داشت مي رفت بخوابه ، اومد جلو ، منو و نريمان رو بوسيد و گفت مواظب خودمون باشيم .
پام رو كه از خونه عمو بيرون گذاشتم ، يه نفس راحت كشيدم .
روزهاي ديگه هيچ بهتر از روز اول نبود . به اندازه ي كافي فاميل هام آبرومو پيش نريمان بردند . مي دونم اصلاً نريمان هيچ به روي خودش نمياره اما مي فهمم از برخورد و كارهاي خيلي هاشون خوشش نمياد . نصف عيد با اين ديد و بازديد هاي مسخره به فنا رفت . من كلي حرص خوردم . ولي خدايي نريمان خيلي خونسرد و صبوره . هيچي نمي گه . روز به روز حس مي كنم بيشتر دارم از نريمان خوشم مياد . حس مي كنم اون تونسته ديوار هاي بد بيني و بي اعتمادي مو بشكنه . حالا ديگه دوستش دارم اون هم نه يه كم ، حتي بيشتر از خودم . هميشه تو فكرشم .
در اتاق باز شد . آرمين اومد داخل و گفت :
ـ دختر ديوونه شدي ؟ مي خواهي تنها خونه بموني ؟
پامو روي تخت دراز كردم و گفتم : آرمين زياد سعي نكن ، چون من نميام .
ـ بيا ديگه ، بيچاره نريمان كه بايد به پاي تو بسوزه ...يه كم فكر اون باش ، چون تو موندي اون هم موند .
از رفتار هاي نريمان احساس غرور مي كردم . با شنيدن اسمش دلم براي ديدنش ضعف رفت . يعني الان داره چي كار مي كنه ؟
بزرگترين شانسي كه آوردم اينه كه از شهرستان ما رو دعوت كردند براي عيد . مثل اينكه چند سال اومدن حس كردند الان وقتشه كه ما بريم . من چون نمي تونستم فكرشو كنم اصلاً قبول نكردم . فكرش رو كن همه ي اين ديد و بازديد ها تكرار شه ، اين بار با خانواده ي مادرم ...
نريمان حرفي نداشت . مامان اينها اون رو هم دعوت كردند . اگر من مي رفتم اون هم مي پذيرفت كه همراهمون بياد ولي وقتي من بهونه آوردم كه نمي يام نريمان هم تصميم گرفت بمونه .
هنوز كه هنوزه خانواده ام اصرار دارن منو ببرن . راضي نمي شن منو تو خونه تنها بگذارند . ولي من تصميم خودم رو گرفتم ، نمي خوام برم . بابا اين چند روز ديوونه مون كردند . من مي خوام يه روز با نريمان با خيال راحت برم بيرون . ديگه از هرچي ديد و بازديده خسته شدم .
آرمين با پاش به روي رانم زد و گفت : هي چي مي گي ؟
ـ هان ؟
ـ مي گم پاشو ، حاضر شو ، مامان مي گه بايد بيايي .
سرم رو محكم گرفتم و گفتم : آرمين ولم كن ، نمي يام ...نمي يام . اگر باز اصرار كني سرم رو مي زنم به ديوار ها .
آرمين خنديد و گفت : بيچاره نريمان گير يه ديوونه افتاده . آخه كي از مسافرت رفتن بدش مياد ؟ پاشو بيا ، نريمان هم مياد خوش مي گذره .
با بدبختي نگاهش كردم و گفتم : وااااااااااي نمي يام .
آرزو اومد تو اتاقم و گفت : چرا كولي بازي در مياري ؟
ـ دوست دارم .
ـ ديوونه اي ديگه . چرا نميايي ؟
محكم روي تخت دراز كشيدم ، سرم رو به بالش فشردم و گفتم :
ـ چيزي نگيد ، ديگه طاقت ندارم ، وگرنه جيغ مي زنم ها .
آرزو لبه ي تخت نشست ، خنديد و گفت : آخه چرا نمي يايي ؟
با تنفر گفتم : حوصله ي فاميل هامون رو ندارم .
آرزو نگام كرد و گفت : واقعاً ؟
با تعجب گفتم : نه پس ، كم آبروي منو پيش نريمان بردند ؟ ديگه واي به روزي كه بخواهيم صبح تا شب بريم خونه شون بمونيم .
ـ خب قبول دارم زياد ضايع بازي جلوي نريمان در آوردن .
خب خدا رو شكر . يكي حرفم رو فهميد . با حرص گفتم :
ـ من نمي يام . ديگه بسه ديد و بازديد .
ـ ولي زشته ، آخه مي پرسن آريانا كجاست ؟
ـ خب بپرسن .
آرمين وسط حرف پريد و گفت : بعد ما چي بگيم ؟ مي گيم خيلي متاسفيم ، ولي آريانا حوصله ي شما رو اصلاً نداشت .
هم خندم گرفته بود ، هم عصبي بودم ، نيم خيز شدم و گفتم :
ـ نمي دونم خودتون يه چيزي بگيد ديگه .
بابا اومد تو اتاقم و گفت : هنوز حاضر نشدي ؟
با شانه هايي پايين افتاده ، به بابا نگاه كردم . گفت :
ـ پاشو ، دختر كه تنها خونه نمي مونه .
من چيزي نگفتم اما تو نگاهم خواهش موج مي زد . چرا ولم نمي كردند ؟
بابا گفت : دير شده ها . پاشو .
به حرف اومدم : بابا من كه گفتم نميام .
به به جمع مون مامان رو كم داشت كه اون هم اومد .
ـ دختر پاشو بيا آماده شو ، خودم لباس هاتو جمع مي كنم . كم مونده بود موهام رو بگيرم و از حرص بكشم . تو رو خدا دست از سر من برداريد . كچلم كرديد . اي بابا من چيزيم نمي شه . چرا ولم نمي كنند ؟
كلي اصرار كردند تا حاضر بشم . خودشون هم كم كم از اتاقم متفرق شدند تا كارهاي باقي مونده رو انجام بدن . خيلي ناراحت بودم . حالا كه اونها نمي اومدن تهران ما بايد مي رفتيم ؟ اصلاً چه فرقي كرد ؟ ديگه داشت گريه م مي گرفت . مامان گفته بود خودش زنگ مي زنه نريمان تا اونم راه بيافته . قبلش تصميم گرفتم خودم زنگ بزنم . در اتاق رو بستم . چون زنگ زدم و ديدم گوشيش خاموشه ، خونه شو گرفتم . چند تا بوق خورد و بعد جواب داد .
ـ الو ؟
واي صداش خواب آلود بود . يعني خواب بود ؟ بد موقع زنگ زدم . نگاهي به ساعت انداختم و گفتم : الو ؟
صداش بشاش شد و گفت : آريانا تويي ؟
ـ واي نريمان خواب بودي ؟ ببخش ، اصلاً حواسم به ساعت نبود .
ـ نه اشكالي نداره ، ديگه بايد بيدار مي شدم . چي شده ؟
صدام دلخور شد و آروم گفتم : مامان اينها اصرار دارن باهاشون برم .
ـ دوست نداري بري ؟
كم مونده بود بغضم بتركه با صدايي كه مي لرزيد گفتم : نه نمي خوام برم .
نريمان با مهربوني گفت : خب چرا حالا اين قدر ناراحتي ؟
ـ آخه دارن منو به اجبار مي برند .
ـ نريمان خنديد و گفت : خب مگه نگفتي نمي ري ؟
ـ چرا ولي مي خوان به تو هم زنگ بزنند تا آماده شي .
نريمان سر به سرم گذاشت و گفت : يعني من رو هم به زور مي برند ؟
خنديدم و گفتم : نه ديگه ...تو بگو نمي يايي ...
ـ باشه .
ـ قبول نكن ها .
خنديد و گفت : باشه .
لبخندي زدم و گفتم مرسي .
صداي مامان رو كه به نريمان زنگ زده و داشت دعوتش مي كرد رو شنيدم . خدا كنه نريمان بتونه خلاصم كنه . من اصلاً حوصله ندارم . داشتم موهامو شونه مي زدم كه زنگ رو زدن . وقتي صداي نريمان رو شنيدم با تعجب در اتاقم رو باز كردم .
اون اينجا چي كار مي كنه ؟
با ديدن من لبخند زد . من فقط نگاهش مي كردم . يه بلوز سرمه اي با يه جين تيره پوشيده بود و صورتش اصلاح شده بود . نگاهش مي كردم كه سمتم اومد . با هم سلام كرديم . بابا گفت : من مي رم ماشين رو رو به راه كنم .
نريمان گفت : كمك مي خواهيد ؟
ـ نه ، قربونت .
مامان در حالي كه مي رفت تو آشپزخونه گفت : نريمان جان بشين برات يه چايي بيارم .
ـ ممنون من صبحونه خوردم ...
ـ باشه .
آرزو با بلوزي كه تو دستش بود به شونه ي من زد و گفت : دختره ي خنگ ، من مي رم لباس هامو جمع كنم .
نريمان بهش لبخندي زد . وقتي آرزو هم رفت نگاهي به نريمان انداختم و گفتم :
ـ چيه ؟
خنديد و گفت : خوبي ؟
با تعجب گفتم :
ـ چرا اومدي اينجا ؟!!!
دستش رو دور كمرم گذاشت و گفت : حاضر نشدي ؟
دهنم از تعجب يه متر باز شد . از نريمان انتظار نداشتم . گفتم :
ـ چي ؟ مگه نگفتم بگو كه نميايي ؟
خنديد و گفت : من نميام ، ولي اصرار كردن تو رو ببرن .
ديگه داشت گريه م مي گرفت . اين طوري كه بدتر شد . اين طوري تا 13 نريمان رو نمي بينم .
دستش رو از دور كمرم پس زدم و گفتم : خيلي بدي .
اون لبخندي زد . من اخم هام رفت تو هم و گفتم : من جايي نمي رم .
بعد هم دست به سينه ايستادم .
مامان با يه سيني اومد پيشمون و گفت :
ـ تو يه چيزي بهش بگو نريمان جان ، حرف ما رو كه گوش نمي كنه .
نريمان لبخندي زد . در حالي كه مي نشست گفت : نگرانش نباشيد ، من مواظبش هستم ، هر روز بهش سر مي زنم و با هم مي ريم بيرون ، نگران نباشيد تنها نمي مونه .
تازه متوجه شدم كه داشته سر به سرم مي گذاره . لبخند زدم . آخ جون پس من خونه مي مونم . مامان گفت : اين دختره زده به سرش .
كنار نريمان با فاصله نشستم و گفتم : اِااااا مامان ...
مامان برام چشم غره رفت . با تعجب نگاهش كردم بعد به نريمان نگاه كردم كه داشت لبخند مي زد . حالا تو هم لبخند مي زني ها ؟ حسابت رو مي رسم .
آرمين با سر و صدا از اتاقش خارج شد و گفت :
ـ نريمان تو هم نتونستي راضيش كني ؟
ـ دوست نداره بره مسافرت ، چي كنم ؟
آرمين نشست و گفت : هي ..آخر اين دختر ما رو دق مي ده .
زير لب بهش برو بابايي گفتم . مامان رفت بقيه كارها رو انجام بده ، منم رفتم كمي كمكش كنم .
آخر سر وقتي همه حاضر شدند ، براي بدرقه رفتيم پيششون . بابا بهم يه مقدار پول داد . خواستم قبول نكنم . اگر چيزي احتياج داشتم از حقوق خودم بر ميداشتم ولي بابا به زور پول رو روي اپن گذاشت . پشت ماشينشون واستاده بوديم . بابا سوار شد آرزو از خونه خارج شد ، ظرف آب رو داد دستم و گفت : اينو پشت سرمون بريز از اين كارا بلد نيستي ؟
خنديدم و ظرف رو گرفتم . آرزو منو بغل كرد و گفت : مواظب خودت باش ها .
ظرف رو طوري نگه داشتم كه آبش نريزه .
ـ شما هم مواظب باشيد ، بهم زنگ بزنيد ها .
آرزو ازم جدا شد و رو به نريمان گفت :
ـ اين كه هيچيش نمي شه ، دلم براي تو مي سوزه ، مواظب خودت باش .
نريمان گفت : چرا ؟
ـ چون كچلت مي كنه .
نريمان خنديد و مامان هم اومد خداحافظي كنه . ظرف رو دادم دست نريمان تا خوب خداحافظي كنم . آرمين منو نبوسيد و گفت ازم ناراحته كه باهاشون نمي رم . ولي نريمان رو چند بار بوسيد . خندم گرفت .
آخر سر نشستند و وقتي راه افتادند پشت سرشون آب ريختم . وقتي رفتند تازه دلتنگي رو حس كردم . دو قطره اشك آروم از گوشه ي چشمام پايين چكيد .
نريمان سرم رو پايين خم كرد و گفت : واي واي گريه مي كني ؟
خنديدم و اشك هام رو پاك كردم . دستش رو دور بازوم گذاشت و گفت :
ـ مي خواهي زنگ بزنم برگردند تو رو هم ببرن ؟
جدي گفتم : نه نمي خوام .
ـ مطمئني ؟ پس چرا ناراحتي ؟
ـ هيچي فقط دلم براشون تنگ مي شه .
بازومو ماليد و گفت : مي خواهي همين جا جلوي در بموني ؟
تازه به خودم اومده بودم . ظرف رو ازش گرفتم . سمت در رفتم بعد برگشتم و گفتم :
ـ ببخش به خاطر من تو هم موندي ، از اون طرف مي خواستي بري لندن باز نرفتي ، برات دردسر ساز شدم .
لبخند زد و گفت : نه ، چه قدر تعارف مي كني . من كه خوبم .
لاي در ايستادم و گفتم : باشه خداحافظ . بهت زنگ مي زنم .
با لبخند اخم كرد و گفت : هوووم ؟
خندم گرفت . گفتم : مگه نمي خواهي بري ؟ خداحافظ .
با تعجب گفت : كجا برم ؟
شونه اي بالا انداختم و گفتم : چه مي دونم ، خونه ت ديگه .
لبخندي زد و گفت : تو چه قدر مهمون نوازي .
با تعجب نگاهش كردم كه گفت : من جايي نرفتم ، حالي انتظار داري تنها برم تو خونه بشينم ؟
بعد هم رفت داخل حياط .
با تعجب فقط نگاهش كردم و در رو بستم . جلوي در سالن موند و گفت : با اجازه .
ـ بفرما ....
رفت داخل و من هم پشت سرش رفتم .
يه راست رفت رو مبل نشست . من از اينكه باهاش تنها بودم يه كم معذب شدم . لبخندي زوركي زدم ، دست هامو به هم قلاب كردم و گفتم : خب ؟ ـ نگام كرد و گفت :
ـ خب چي ؟
شانه اي بالا انداختم و گفتم نمي دونم .
لبخندي زد و گفت : بيا اينجا بشين .
آروم رفتم كنارش نشستم ، دستش رو دور گردنم حلقه زد و گفت :
ـ به خواسته ست رسيدي ؟ حالا نرفتي مي خواهي تو خونه چي كار كني ؟
ـ اووووم ...نمي دونم .
نگاهش كردم و گفتم : نريمان ؟
ـ جانم ؟
ـ تو مي خواهي بري لندن ؟
ـ يه سر مي رم ، چه طور ؟
روم نشد بهش بگم دلم براش تنگ مي شه . نگاهم كرد و گفت :
ـ تو هم دوست داري بيايي ؟
با تعجب گفتم : نه ...نه .
ـ چرا ؟
ياد وحيد افتادم . نبايد ياد اون بيافتم . سرم رو تكون دادم و گفتم : بري چند روز مي موني ؟
لبخندي زد منو تو حلقه ي دستش فشرد و گفت : دلت برام تنگ مي شه ؟
سرخ شدم . آروم سرم رو روي شونه اش گذاشتم و گفتم : آره .
ـ پس نمي رم .
از حرفش شوكه شدم و گفتم : نه اون طوري عموت ناراحت مي شه .
لبخند زد و گفت :
ـ خب اگر برم هم تو ناراحت مي شي .
سرم رو از رو شونه ش برداشتم و نگاهش كردم . بهم گفت :
ـ ناهار مي خواهي چي برام درست كني ؟
خنديدم . اصلاً فكر اينجا شو نكرده بودم گفتم :
ـ من نمي دونستم تنها شدم ناهار رو بايد درست كنم .
ـ خب ؟
ـ آخه من چيز زيادي بلد نيستم . چي درست كنم ؟
لبخندي زد و گفت :
ـ شوخي كردم ، قراره براي ناهار بريم بيرون .
ـ بريم بيرون به نفع خودته ، چون اگر من چيزي درست كنم ممكنه مسموم بشي يا اينكه بلايي سرت بياد .
نريمان خنديد و گفت : يعني ازدواج هم كرديم منو گرسنه نگه مي داري ؟
ـ نه تا اون موقع يه فكري مي كنم .
ـ باشه خوبه .
كمي با هم حرف زديم و آخر سر نريمان بهم گفت خوابش مياد و بهم گفت ايرادي نداره اگر تو خونه مون بخوابه ؟
منم گفتم نه اصلاً . خواستم ببرمش تو اتاق آرمين ولي ديدم خيلي ريخت و پاشه بردمش تو اتاق مامانم اينها . اون هم همش اصرار مي كرد كه تو همون اتاق آرمين مي خوابه منم مجبور شدم بگم اتاقشو قفل كرده .
بهم گفت براي ناهار صداش كنم كه بريم بيرون . سري تكان دادم و تنهاش گذاشتم.
خودم هم يه كم تلويزيون نگاه كردم و بعد از سر بي حوصلگي به اتاقم رفتم و دراز كشيدم . كم كم داشت خوابم مي گرفت . منم صبح زود پا شده بودم . تازه يادم اومد كه خودم صبح نريمان رو بي خواب كرده بودم . شايد صبح تو دلش كلي فحشم داده . داشتم فكر مي كردم كه خيلي ضايع نبود كه گفتم هيچي بلد نيستم درست كنم ؟ شايد مي خواسته دست پختم رو تست كنه ....با همين افكار چشمام گرم شد و خوابم برد . با احساس دستي كه موهامو نوازش مي كرد چشامو باز كردم . با ديدن نريمان كه لبه ي تخت نشسته و موهام رو نوازش مي كرد جا خوردم . سريع نيم خيز شدم و نشستم .لبخندي زد و گفت : خانم شما چه قدر خوشخوابي ، قرار نبود بيدارم كني مگه ؟
نگاهم به ساعت ديواري كشيده شد . گفتم :
ـ آخ آخ ...باشه ، تو برو بيرون ، منم الان حاضر مي شم ميام .
نريمان بلند شد و گفت :
ـ اول كه مي خواستي از خونه بيرونم كني ، حالا هم از اتاقت ...
بعد نگاهي به دور و بر انداخت و گفت :
ـ آريانا تو چه قدر بي نظمي .
با شنيدن اين حرف ناراحت شدم . يعني خودم مي دونستم بي نظمم ها ولي شنيدنش از زبون نريمان اصلاً برام خوش آيند نبود .
نگاهم كرد و گفت : چرا اخم كردم .
با لج از رو تخت بلند شدم و گفتم : خودم مي دونم بي نظمم نمي خواد تو يادآوري كني ...
سمت در اتاق مي رفتم كه از پشت سر بازومو گرفت . دست ديگرش رو دور كمرم حلقه كرد ، از پشت چونه شو روي شونه ام گذاشت و گفت :
ـ چه زود بهت بر مي خوره .
من هنوز تو شك بودم . دستش رو گرفتم اما نتونستم حلقه ي آغوشش رو شل كنم . گفتم : نريمان ولم كن .
ـ ولت نمي كنم .
يه لحظه ترسيدم . نمي دونم دوباره بدبين شدم . كلي فكر بد به ذهنم اومد . اخم هام خيلي غليظ بود . نريمان صورتش رو به صورتم چسبوند من خشكم زد . دماي بدنم اومد پايين ولي وقتي آروم صورتم رو بوسيد ، بعد هم ولم كرد ، گر گرفتم .
خجالت مي كشيدم نگاهش كنم ، همون جا بي حركت مونده بودم . نريمان گفت :
ـ بيرون منتظرتم . آماده شو كه گرسنه ام .
وقتي رفت بيرون ، در رو بستم و دستم و روي قلبم گذاشتم . تند تند مي زد . نزديك بود از جاش در بياد . دستمو روي صورتم بالا بردم . جايي كه نريمان بوسيده بود رو لمس كردم . خود به خود لبخند زدم .
ناهار رو بيرون رفتيم . بعدش كل روز رو با هم خوش گذرونديم . سينما رفتيم ، گشتيم ، شام هم بيرون بوديم .
تا ساعت ده گشتيم و بعد منو تا جلوي خونه رسوند و گفت :
ـ شب خوش ، مواظب خودت باش .
ـ تو هم همين طور . آروم برون ها .
ـ باشه عزيزم .
يه لحظه خودم رو سرزنش كردم كه دوباره نسبت به نريمان بد بين شده بودم . لبخندي زدم و پياده شدم . سمت در رفتم ، كليد انداختم و باز كردم وقتي رفتم داخل ، برگشتم و براش دست تكون دادم . اون هم يه لبخند قشنگ تحويلم داد و دستش و به علامت خداحافظي بالا آورد .
من كمي نگاهش كردم و در رو بستم . رفتم تو خونه . لباس هامو عوض كردم و براش پيغام فرستادم
"رسيدي خونه بهم خبر بده ."
بعد چند لحظه جوابش اومد :
"باشه عزيزم ."
لبخندي زدم ، گوشي مو برداشتم و رفتم چاي آماده كردم . تا دم بياد نشستم كتاب خوندم . بلند شده بودم براي خودم چاي بريزم كه زنگ زد . گوشي رو برداشتم .
ـ الو ؟
ـ من رسيدم .
ـ چه سريع رسيدي ، مگه نگفتم تند نرو ؟
ـ زياد تند نرفتم . داري چي كار مي كني ؟
ـ كتاب مي خونم . تو چي كار مي كني ؟
ـ من مي خوام زنگ بزنم لندن با عمو و بابا صحبت كنم .
ـ اوهوم ...
بعد مكثي گفتم : سلام منو برسون .
ـ حتماً .
ـ بعدش چي مي كنه ؟ تا ساعت چند بيداري ؟
ـ هيچي بعدش يه كم تلويزيون نگاه مي كنم ، دوش مي گيرم و مي خوابم .
ـ امروز خسته شدي نه ؟
ـ نه اتفاقاً خوش گذشت .
لپام گل انداخت . رو صندلي نشستم و گفتم :
ـ خب برو تماس بگير ، تا فعلاً .
ـ در ها رو قفل كن .
كمي فكر كردم و گفتم
ـ باشه نگران نباش .
ـ خداحافظ .
ـ خداحافظ .
دوست داشتم بازم باهاش صحبت كنم . آهي كشيدم . دوباره كتاب رو باز كردم كه يادم اومد مي خواستم چايي بخورم . بلند شدم و براي خودم چايي ريختم و دوباره سر جام نشستم . داشتم چاي رو مزه مزه مي كردم و كتاب مي خوندم . يه لحظه از سكوت خونه ترسيدم . ياد حرف نريمان افتادم و سريع رفتم درها رو قفل كردم . پنجره ها هم كه بسته بود .
دوباره به آشپزخونه برگشتم و پشت ميز نشستم . كتاب رو جلو كشيدم و سعي كردم حواسم فقط به خوندن باشه .