loading...
رمان خونه
Admin بازدید : 692 شنبه 27 اردیبهشت 1393 نظرات (0)

آريانا خيلي وقت بود كه بيدار شده . وقتي نريمان و روي تخت نيافت ، با نگراني سر چرخاند ، صدايش كرد . وقتي فهميد واقعاً نيست . بغضش گرفته بود . با نگراني همه جا را گشت . وقتي از گشتن اتاقشان نا اميد شد ، به لابي رفت بعد هم سمت پيشخوان دويد . نفسش بند اومده بود . از بدبختي اش نمي توانست سوالي كند سعي كرد با كلمات بدون فعل منظورش رو برسونه و درباره ي نريمان و خارج شدنش سوال كنه ولي مرد پشت پيشخوان به او زل زده و حتي يه كلمه از حرف هايش نفهميده بود . آريانا حس سردرگمي مي كرد . حس گم شدن. گريه اش گرفته بود . حتي اگر مرد منظورش رو مي فهميد و چيزي مي گفت ، او نمي فهميد . 
نا اميدانه سمت آسانسور دويد . به اتاقشان برگشت . اصلاً نمي تونست حدس بزنه كه نريمان كجاست . 
تنها گزينه اي كه به ذهنش رسيد ، عموش بود . نگاهي به تلفن انداخت بعد نگاه سر در گمي به اطراف انداخت . هر جا را كه به نظر مي رسيد دنبال شماره ي عموي نريمان گشت . ديگه داشت كلافه مي شد . سر آخر نتونست دردماندگي اش را كنترل كنه .
اشك هايش يكي پس از ديگري فرو ريخت . روي تخت نشست و فكر كرد . چرا نريمان بايد او را تنها مي گذاشت و تا به حال بر نمي گشت ؟ فكر هاي مختلفي به ذهنش هجوم مي آورد ولي سعي مي كرد آن افكار دوست نداشتني رو از خودش دور كنه...
باز هم منتظر موند ...عصبي سمت حموم رفت تا دوش بگيره . حس بدي داشت . از تنهايي تو اون شهر غريب مي ترسيد . 
زير دوش آب آخرين قطره هاي اشك از چشمانش چكيد و با آب مخلوط شد . كمي تو وان نشست . بد جوري اعصابش به هم ريخته بود . روي افكارش هيچ تمركزي نداشت . 
با شنيدن صداي در وحشت زده از داخل وان بيرون پريد . حتي به اين فكر نكرد كه نريمان باشد . ترس هايش بر او غلبه كرده بود . سريع و با دستاني لرزان در حمام را قفل كرد ...
قدم ها نزديك مي شد . دوش هنوز باز بود . آب به سر و صورتش مي پاشيد . شير را بست ، با ترس سمت حوله رفت كه تقه اي به در خورد . 
به در خيره شد . 
ـ آريانا اون تويي ؟ 
صداي نريمان باعث شد آرامش گم شده اش رو بازيابد . هر چند كه هنوز از رفتن ناگهاني اش دلخور بود اما قلبش ديگه بد نمي زد . نمي ترسيد . نريمان همون جا بود ، آنسوي در ، پس تنها نبود . 
حوله رو پوشيد ، موهايش را در كلاه حوله پيچيد . نريمان صدايش مي كرد:
ـ آريانا داري حموم مي كني ؟ چرا جواب نمي دي ؟ حالت خوبه ؟
در رو باز كرد . حق به جانب بدون اينكه نگاهش كنه ، از حمام خارج شد . نريمان با ديدنش نفس راحتي كشيد ، در حمام را بست و گفت : 
ـ چرا جواب نمي دي ؟ 
باز هم چيزي نگفت . سمت كمد رفت . نريمان حدس زد كه دلخوره . دنبالش رفت و آرام پرسيد : 
ـ خيلي وقته بيدار شدي ؟ 
ـ به اندازه ي همون خيلي وقتي كه تنهام گذاشتي . 
نريمان به او نزديك شد ، بازوش رو از روي حوله گرفت . ولي آريانا سريع عكس العمل نشون داد : 
ـ به من دست نزن . 
چشمان نريمان از تعجب گرد شد . حالش از لحن نامهربان آريانا گرفته بود . 
ـ چرا آريانا ؟ 
ـ خوشم نمياد بهم نزديك بشي . 
با تعجب گفت : آريانا !!! اين چه حرفيه ؟ 
با حركات عصبي اي از كمد لباس بيرون كشيد . لباس ها رو روي تخت پرت كرد . حتي اعصاب تعويض لباس هايش رو هم نداشت . نريمان سمتش رفت ، دستش رو گرفت . آريانا دستش رو بيرون كشيد و گفت : 
ـ برو عقب باهات قهرم . 
ـ آريانا اين بچه بازي ها چيه ؟ ماه عسلمون رو خراب نكن . 
نمي خواست گريه كنه . نگاهش رو گرفت . اگر به او چشم مي دوخت حتماً گريه اش مي گرفت . گفت : 
ـ آره من بچه ام . مثل بچه ها قهر مي كنم ولي اين تويي كه ماه عسلمون رو به هم زدي ...
ـ آريانا من ....
ـ تو چي ؟ ها !!!... تو چي ؟ 
ـ مجبور شدم برم بيرون . 
ـ مجبور شدي ؟ بدون اينكه به من خبر بدي ؟ مي تونستي يه يادداشت بگذاري كه...
نگاهش كرد و گفت : نمي تونستي ؟ ...اصلاً كجا رفتي ؟ 
نريمان سرش رو انداخت پايين و گفت : ببخش فكر مي كردم زود بر مي گردم ، مجبور شدم كمي بمونم ...
آريانا از ندونستن مي سوخت نگاه منتظرش رو حواله ي او كرد و گفت : كجا ؟؟!!!
ـ پيش يكي از دوست هاي قديميم ...
نسبت به پنهان كاري هايش عذاب وجدان داشت . خودش رو دلداري داد كه حداقل در اين باره دروغ نگفته . وحيد از دوستان قديمي اش بود . ولي سوال آريانا باعث شد با تعجب سرش رو بالا بگيره و نگاش كنه . 
ـ حالا اين دوست قديميت پسر بود يا دختر ؟ البته فكر كنم بتونم حدس بزنم براي ديدن دوست دختر فقط مي شه يواشكي وقتي همسرت خوابيده بزني بيرون . 
نريمان ناباور سري تكان داد . تقصير خودش بود . آريانا رو مشكوك كرده بود . با اين حال گفت : 
ـ آريانا خيلي بي انصافي ..چه طور دلت مياد باهام اين طوري حرف بزني ؟ 
ـ تو كه چيزي نمي گي ، منم براي خودم تصميم گيري مي كنم . 
نريمان دلخور جواب داد : 
ـ گفتم كه پيش دوستم بودم . يه دفعه اي پيش اومد . نمي خواستم برم ديدنش.
ـ مي تونستيم با هم بريم . 
نريمان آهي كشيد و گفت : تو ...تو حتي يه ذره هم به حرف من باور نداري ؟ 
از ايستادن خسته شده بود . يه دستشو به كمر زد و گفت : 
ـ من نمي تونم جلوي فواران افكارم رو بگيرم . 
هر چند كه مي ترسيد باز هم پسش بزنه ولي نزديك رفت . دستانش رو گرفت . حس مي كرد با نزديك بودنش بهتر مي تونه حرفش رو ثابت كنه . دستان آريانا رو محكم گرفت تا اگر هم خواست نتونه خودش رو جدا كنه . بهش گفت : 
ـ دوست ندارم راجع به من اين طوري فكر كني . 
آريانا سكوت كرده بود . داشت افكارش رو سبك سنگين مي كرد . 
ـ تو چشمام نگاه كن . 
نريمان با لحن كاملاً جدي اي درخواستش رو دوباره تكرار كرد : 
ـ تو چشمام نگاه كن . 
آريانا با ترديد سرش رو بالا گرفت و تو چشم هاش نگاه كرد . 
ـ حالا بپرس ...هر چي مي خواهي بپرس ...چشم هام كه نمي تونن دروغ بگن .
آريانا نگاهش مي كرد . به چشمانش زل زده بود . نگاهش غمگين و بي گناه بود . باعث شد شبنم اشك به چشمان آريانا بياد . 
نريمان پلك زد . آريانا خودش رو تو آغوش او انداخت و با گريه گفت : 
ـ چرا تنهام گذاشتي ؟ من خيلي ترسيدم ...ديگه تنهام نگذاز . 
نريمان او را به خود فشرد رايحه ي خوش عطر موهايش را به مشام كشيد و موهاي خيسش رو نوازش كرد . بعضي وقت ها دوست داري يه سري خاطره هاي خوب همين طور ادامه داشته باشه ، ولي هر خاطره اي يه جا تموم مي شه ...خاطرات زيباي ماه عسلمون هم به پايان رسيد . هر چند كه دو سه تا نقطه ي گزنده تو خاطراتمون بود ولي به قول همه اين بحث ها شيريني زندگيه ...
هر چند كه من دوست نداشتم اين شيريني ها اون قدر تكرار بشه كه دل منو نريمان رو بزنه . 
تو مدتي كه لندن بوديم سعي كرديم خيلي جاها بريم . مثلاً موزه ي بريتانيا واقع در خيابان گريت راسل، كانون رقص لابان ، كاخ باكينگهام ، پل ساعت ، بازار بارو و بقيه جاها و عكس گرفتن ها و خريد كردن و سوغاتي خريدن ...
يكي از قشنگترين جاهايي كه رفتيم ، پاتيناژ بود رفتن به اونجا و ديدن بالرين هايي كه روي يخ ماهرانه مي رقصيدند خيلي منظره ي قشنگي بود ...
به يادموندني ترين سفر زندگيم بود . حالا هواپيماي ما به مقصد تهران در اوج آسمان بود و تا چند ساعت ديگه فرود داشتيم ....
لندن رو پشت سر گذاشتيم ولي خاطره هامون رو با خودمون آورديم . 

***

تو فرودگاه همه اومده بودند استقبال ، پدر شوهرم هم بود . با مامان و بابا و پدر شوهرم تك تك احوالپرسي كردم بعد هم به آرمين رسيدم . شكوفه رو هم با خودش آورده بود . 
آرمين با خنده و شوخي بغلم كرد و شروع كرد به حرف زدن . 
ـ دختر كجا رفتي ؟ رفتي پشت سرت هم نگاه نكردي ؟ يه زنگي ...يه خبري از خودت..
شكوفه قري به سر و گردنش داد و گفت : 
ـ راست مي گه ، رفتي و همه رو فراموش كردي ؟ 
لحن سرزنشگرانه ي شكوفه قلبم و مكدر كرد ولي از حرف آرمين خوشم اومد .
ـ شكوفه چرا شلوغش مي كني ؟ من دارم با خواهرم شوخي مي كنم . 
لبخندي زدم . شكوفه سرخ و سفيد شد . تازه متوجه ي آن موضوع غير عادي شدم . شكم شكوفه ...
با تعجب به آرمين نگاه كردم . با خجالت موهاش رو خاراند و خنديد . گفتم : 
ـ شكوفه ...تو ؟ ....
زبونم بند اومده بود ...آرمين خنديد و گفت : آره داري عمه مي شي ...
كم مونده بود پس بيافتم . نريمان هم به اندازه ي من شكه شده بود . آخه ازنها كه هنوز سر خونه و زندگي شون نرفته بودند ...
بعد ها فهميدم شكوفه كلي از سمت پدر و مادرش سرزنش شده . چون اونها شرايط برقراري يه زندگي رو نداشتن . آرمين نه كار داشت ، نه در آمد ...حالا چه طور مي خواست خرج يه بچه رو بده ؟ 
الان چهارساله كه من عمه ام . آرمين و شكوفه مجبور شدند عروسي كه به بعد هاي نامعلوم موكول شده بود رو جلو بياندازند ، هر چند شروع زندگي شون سخت گذشت ولي حالا سر خونه و زندگي خوشون هستند . 
اونها تا سه سال اول زندگي شون رو با مامان و بابا زندگي مي كردند . تازه يه ساله كه خونه دار شدند . آرمين بعد درسش به عنوان كارمند يه شركت نيمه دولتي استخدام شد ، شكوفه معلم پيش دبستاني هاست و زندگي شون مي چرخه و اين وسط آيناز جون من شيريني زندگيشون شده . 
امشب تولد چهارسالگي آيناز هست . از آرزو نگفتم ، درسش تموم شده ، با شايان برادر خانم مهرجويي نامزد كرده ....
مامان و بابا وقتي شكوفه و آرمين از خونه شون رفتند ، يه خونه ي نقلي تر گرفتند. 
از باشگاه كه خارج شدم ، سوار ماشين شدم و راه افتادم . 
تو پاساژ چرخ مي زدم و دنبال يه كادو براي آيناز جون بودم . 
مچم رو بالا گرفتم ، نگاهي به ساعت نقره ام انداختم .ايستادم و گوشي مو از كيفم بيرون آوردم ، با حركت سر موهام رو عقب دادم و شماره ي نريمان رو از تو دفترچه گرفتم . 
هر روز مي رم مطب دنبالش ...بعد سه بوق برداشت . صداش كسل بود. الوي كشيده اي گفت . 
ـ نريمان كجايي ؟ 
ـ سلام . 
خنديدم و گفتم : سلام . 
ـ من رو مبل دراز كشيدم . 
با تعجب گفتم : مبل ؟ كدوم مبل ؟ 
اين بار اون خنديد و گفت : مبل خونه رو مي گم . 
ـ تو رفتي خونه ؟ 
ـ آره ...
ـ مي خواستم برم مطب دنبالت . 
ـ نمي خواد خودم اومدم ، بيا خونه كجايي ؟ 
ـ من دارم براي آيناز كادو مي خرم . 
ـ من گشنمه . 
ـ مثل بچه ها كه منتظر مامانشون مي مونن نباش ، پاشو يه چيز بخور . 
ـ نه خوابم مياد . 
ـ خسته اي ؟ 
ـ آره . 
ـ باشه پس استراحت كن تا من بيام . 
ـ اووووووه تو تا كادو انتخاب كني من تلف مي شم . 
ـ خيلي تنبل شدي ها نريمان ، غذاي من حاضره ، گرمش كن تا بيام . 
ـ زود بيا . 
ـ باشه . 
از هم خداحافظي كرديم داشتم گوشي مو تو كيفم برمي گردوندم كه يكي دوتا بازوهامو گرفت . از تكوني كه خوردم ، شوكه شدم دندون هامو رو لبم كشيدم و به خانمي كه تكونم مي داد نگاه كردم .
ـ واي آريانا خودتي ؟ ...دختر خودتي ؟ 
با تعجب براندازم كرد و گفت : وااااااااااو چه تغيير كردي ...چند لحظه شك كردم كه خودتي ....چه خوشگل شدي ...
منم با تعجب داشتم نگاهش مي كردم نه مثل او كه سر تا پايم را برانداز مي كرد. من تك تك اعضاي صورتش رو نگاه مي كردم و پازل آشنايي رو تو ذهنم مي چيدم . 
وقتي پازل تو ذهنم كامل شد بغلش كردم و با هيجان گفتم : سهيلا تويي ؟ 
اونم محكم بغلم كرد و گفت : آره عزيزم ، خوبي ...
ـ مرسي خيلي وقته نديدمت . از بعد دانشگاه ...
از بغلم اومد بيرون و گفت : از بس با معرفتي ...
خنديدم و گفتم : 
ـ مثل خودت . 
ـ من چند باري با خط قبليت تماس گرفتم ولي بعداً متوجه شدم كه خطت رو عوض كردي . 
سري تكان دادم و گفتم : آره . 
دوباره براندازم كرد و لبخند زنون گفت : خيلي تغيير كردي ، خيل خانم تر شدي.
از تعريف هاش لبخند به لبم نشست و گفتم : ممنون عزيزم . 
ـ كجا مي ري ؟ دوست دارم باهات حرف بزنم ، چي كار كردي ؟ 
به حلقه ام نگاه كرد و گفت : متاهلي ديگه ؟ 
با لبخند و تكان سر تاييد كردم . بعد هم گفتم : 
ـ دارم مي رم براي برادرزاده ام كادو بخرم . 
ـ واااااااي آرمين هم ازدواج كرد ؟ بچه هم داره ؟ 
خنديدم و گفتم : آره ، چهارسالشه ...
ـ دختر يا پسر ؟ 
ـ دختره ، اسمش هم آيناز هست . 
با هم قدم زنون راه افتاديم تا هم من كادو بخرم هم حرف بزنيم . 
ـ آرزو هم ازدواج كرد ؟ 
ـ نه هنوز ولي نامزد كرده . 
ـ چرا ؟ اون كه از همه بزرگ تر بود . 
ـ ديگه موند درسش تموم بشه و به حال فرصت يكي رو پيدا كنه . 
ـ از خودت بگو ، خيلي تغيير كردي بايد شوهر پولداري گيرت اومده باشه . 
سري تكان دادم و گفتم : 
ـ تو چي ؟ 
ـ نه من هنوز ازدواج نكردم . 
ـ پسرداييت هنوز خواستگارته ؟ 
ـ نه پسره ي داغون رفت با يكي ديگه ازدواج كرد . 
ـ خنديدم و گفتم : تو كه ازش خوشت نمي اومد ...
ـ آره ، به درد زندگي نمي خورد . 
ـ خب قصد ازدواج نداري ؟ 
ـ هي ...هي دارم پير ميشم نه ؟ 
خنديدم و گفتم : نه ...
ـ ديگه برم تو مرز سي مامانم فكر كنم با جارو بيرونم كنه ، الان كه بيست و شش سالمه بهم مي گه رو دستش موندم . مي بيني هنوز هم افكار همون طوري قديمي و سنتيه ...
ـ آره ...مثل اينكه بعضي چيزها قصد ندارن تغيير كنن . 
با شوخي گفت : ولي تو خيلي تغيير كردي ها . 
راست مي گفت . من خيلي تغيير كرده بودم . لباس هاي شيك و گرون قيمت مي پوشيدم ، موهام رو با رسيدگي هايي كه مي كردم صاف شده بود . چهره ام ، حركاتم همه و همه تغيير كرده بود ، خودم هم حس مي كردم خانمانه تر شدم . با لباس ها و كفش هايي كه مي پوشيدم كشيده تر به نظر مي رسيدم و اين يكي از تغييرات قابل توجه با گذشته ام بود . 
حالا اون ظاهرم رو ديده بود ولي من در كل تغيير كرده بودم . بهش گفتم : 
ـ همه با مرور زمان تغيير مي كنند ، تو با اينكه همون قيافه رو داري ولي جا افتاده تر شدي . 
زد پشتم و گفت : بگو پير شدي ....
خنديدم و گفتم : نه دختر ...تو آينه خودت رو پير مي بيني ؟ منم همسن تو هم ديگه...
ـ من كجا تو كجا ؟ تو خيلي خوشگل شدي ، اتفاقاً جوون تر از سنت به نظر مي رسي
ـ ديگه كمتر تعريف كن .
ـ تعريف الكي كه نيست . صورتت از شادابي برق مي زني ، بايد بهم بگي با پوستت چي كار مي كني . 
موهام رو تا زير چونه ام كوتاه كرده بودم . چون كج ريخته بودم مدام مي ريخت تو صورتم . با حركت سر عقبش زدم و گفتم : بريم تو اين مغازه . 
بعد كلي گشتن يه دست تاپ و شلوار با يه عروسك قشنگ براي آيناز خريدم و از پاساژ خارج شديم . 
ـ ماشين داري ؟ 
ـ نه بابا ماشينم كجا بود آريانا جون ؟ مگه همه مثل شما پولدار تشريف دارن ؟
دستم رو پشتش گذاشتم و گفتم : پس بيا برسونمت . 
ـ ديرت نميشه عزيزم ؟ 
ـ نه گلم . 
وقتي مقابل ماشين قرار گرفتيم با تعجب و شگفتي به Bmv نگاه كرد و گفت : 
ـ آريانا اين ماشين براي توهه ؟ 
تا وقتي كه از راه دور قفل ها رو نزده بودم باورش نشد . وقتي نشستيم كمربندم رو بستم و گفتم : 
ـ ماشين شوهرمه ولي خب زير دست منه . 
با هيجان نگاهي به اتاقك ماشين انداخت و گفت : بابا اي ول . 
راه افتادم و گفتم : من هرروز صبح مي برمش مطب بعد هم مي رم دنبالش ، شدم راننده ش . 
ـ شوهرتو ؟ حالا خيلي دلت بخواد ...ماشين به اين تريپي زير پات گذاشت . 
خنديدم كه گفت : حالا شوهرت فقط پولداره يا نه خوبم هست ؟ آخه خيلي پولدار ها هستند خيلي گند اخلاقن . 
ـ نه خيلي خوبه .... 
ـ خب خدا رو شكر . راستي چه كارست آقاتون ؟ گفتي مي ره مطب ؟ دكتره ؟ 
ـ دندون پزشكه . 
ـ حسابي خوش به حالت شده ها ، كجا با اين شازده آشنا شدي ؟ 
ـ محل كارم . 
ـ هنوز همون جا مي ري ؟ 
ازش آدرس گرفتم و براش توضيح دادم كه چرا اومدم بيرون . 
ـ الان ديگه كار نمي كني ؟ 
ـ كار كه نه ولي يكي از كتاب هامو چاپ كردم . 
هيجان زده گفت : وااااااااي چه عالي ...راست مي گي آريانا ؟ خيلي خوب شده كه ...انشاالله كتاب هاي بعديت ....يادمه خيلي آرزو داشتي چاپش كني . 
ـ آره ، اگر نريمان نبود نمي تونستم چاپش كنم . 
ـ فكر مي كردم زودتر چاپش كني ، گفته بودي براش پول پس انداز كردي ...
نيم نگاهي بهش انداختم و گفتم : 
ـ آره ولي اون پول ها خرج شد ...خرج جهاز و ...
ـ مهم اينه كه بالاخره چاپش كردي ، هميشه موفق باشي . 
ـ مرسي گلم ، تو درست رو چي كار كردي ؟ 
ـ من ادامه دادم ، ليسانس رو گرفتم . 
ـ چه خوب . 
ـ تو چي ؟ 
ـ نه من ديگه براي ليسانس شركت نكردم ، ولي دارم مي خونم براي سال ديگه زبان شركت كنم . 
ـ چه خوب ...خيلي برات خوشحالم آريانا ، ديگه تو زندگي هيچ كم و كسري نداري ديگه ...خيلي خوبه دختر...همه اين طوري خوشبخت نمي شن . 
لبخندي زدم و گفتم : آره واقعاً حس خوشبختي مي كنم . اميدوارم تو هم يكي كه لياقت رو داشته باشه ، پيدا كني . 
ـ اميدوارم همين طور بشه . 
ـ راستي از بچه هاي دانشگاه چه خبر ؟ 
خبر يكي دو تا از بچه ها رو بهم داد ولي وقتي خبر ماندانا رو مي داد خيلي كنجكاو شده بودم كه چيزي ازش بشنوم . 
ـ ماندانا هم كه بدبخت شد . 
با تعجب نگاهش كردم و گفتم : چرا ؟ 
ـ با لجبازي رفت با يه خر پول ازدواج كرد ، مامانش راضي نبود . ولي چه زندگي ؟ چه شوهري ؟ اصلاً اسمش رو نمي شد زندگي گذاشت . ماندانا هم الكي رفت باهاش ازدواج كرد ها ...مي دونستم دوستش نداره و براي پولش قبول كرد . ولي من در عجب بودم . اين دختر كه كم و كسري اي تو زندگيش نداشت ، خدايي با اينكه پدر و مادرش طلاق گرفته بودند ولي وضعش خوب بود ، ولي خب بگم ها شوهرش هم خيلي پولدار بود ...حرص گرفتش ...ولي اصلاً زندگي خوبي نداشتن ...قضيه شون دقيقاً تكرار همون ازدواج هاي كوركورانه اي بود كه زياد اطرافمون ديديم . وقتي كارش به كتك خوردن كشيد تازه فهميد هواي زندگيش پسه ...
باورت نمي شه من اون موقع با ماندانا در ارتباط بودم خيلي مي ديدمش ...هر روز يه جاي بدنش كبود بود گاهي وقت ها كارش به بيمارستان مي كشيد . كم كم كه ديد داره زندگيش مضحكه ي خاص و عام ميشه با خيلي ها رابطه شو قيچي كرد ، از قضا من .
خيلي هم بدبختي كشيد . با يه دست و پاي شكسته و صورت كبود بردندش بيمارستان اونجا بود كه فهميدن بچه ي دوماهه شو سقط كرده . بعد اون به كمك مادرش و وكيل ميليوني كه گرفت براش ، طلاق گرفتند . 
آهي كشيدم . نسبت به ماندانا حس دلسوزي داشتم . يعني تو اين سالهايي كه داشت عذاب مي كشيد وحيد داشته لندن زندگيشو مي كرده ؟ اصلاً معلوم نيست كه به خواهرش كمكي كرده يا نه ...هر چند كه تقصير خود ماندانا بود ...مادرش كه مانعش شده بود . 
با حرف سهيلا از افكارم خارج شدم . 
ـ شنيده بودم قبلاً ها عاشق دوست برادرش بوده ....
نگاهش كردم و گفتم : 
ـ خب چرا با همون ازدواج نكرده ؟ 
ـ فكر كنم پسره اصلاً محلش نگذاشته ، اتفاقاً اون هم مثل شوهرت دندون پزشك بود.
ـ جدي ؟ 
ـ آره ، من كه نديده بودمش ولي تنها شخصي كه حس مي كردم ماندانا واقعاً دوستش داره همون دوست برادرش بود كه گه گاهي ازش حرف مي زد . مي دوني كه ماندانا قبل ازدواجش با پسرهاي زيادي دوست شده بود . 
سري تكان دادم و گفتم : 
ـ الان چي ازش خبر داري ؟ 
ـ نه به طور مستقيم . چند باري زنگ زدم از مادرش حالشو پرسيدم ، گفت خوبه منم ديگه دخالت نكردم . خوب هم نباشه مادرش نمياد همه چيز رو دست من بگذاره كه .
آهي كشيدم و گفتم : نمي دونم چي بگم . 
ديگه بعد اون حرف خاصي نزديم يه سري حرف هاي معمولي درباره ي زندگيمون . رسوندمش و شماره هاي هم رو گرفتيم تا در تماس باشيم . 
وقتي خونه رسيدم با كليد در رو باز كردم . رفتم داخل ، روفرشي هامو پوشيدم . نريمان روي مبل جلويي دمر خوابيده بود . سركي به آشپزخونه كشيدم . بعد برگشتم . در حالي كه بند مانتومو باز مي كردم نيم نگاهي به نريمان و نيم نگاهي به ميزي كه چيده بود انداختم لبخندي زدم وقتي دوباره نگاهش كردم ديدم بيدار شده و سرش رو بالا گرفته و با اخم نگام مي كنه . 
اخمش خيلي جدي نبود به خاطر همين لبخند زدم و گفتم : 
ـ پاشو . 
ـ ديگه نمي اومدي ، تلف شدم . 
درحالي كه مي رفتم تا مانتو و شالم رو آويزون كنم گفتم : 
ـ خب تو غذات رو مي خوردي . 
با دلخوري روشو ازم گرفت ، بلند شد نشست ، دستي به صورتش كشيد و گفت : 
ـ چرا اين قدر طولش دادي ؟ 
سمت آشپزخونه رفتم و گفتم : ببخش دير شد ، تو پاساژ يكي از دوستام رو ديدم . بچه هاي دانشگاه . 
ـ حتماً مونديد و خاطرات زنده كرديد نه ؟ 
ـ نه كجا مونديم ؟ من رسوندمش و برگشتم . 
ـ براي آيناز چيزي خريدي ؟ 
ـ آره . 
ديس برنج رو پر كردم و رو ميز آوردم ، نريمان كه صورتش رو شسته و برگشته بود ، پشت يكي از صندلي ها نشست و گفت : 
ـ چي خريدي براش ؟ 
ـ يه عروسك و يه دست لباس . 
ـ نمي خواستي مگه طلا بخري براش ؟ 
ـ ديگه نشد ، روز كودك براش مي خريم . 
سري تكان داد و گفت : قبل خريد كجا رفته بودي ؟ 
پشت ميز نشستم و گفتم : رفته بودم ماساژ . 
دستي به پشت گردنش زد و گفت : آرزو زنگ زده بود . 
ـ چي مي گفت ؟ چرا به خودم زنگ نزد ؟ 
ـ سفارش مي كرد كه زود بريم . 
لبخندي زدم و گفتم : باشه . 
مشغول غذا خوردن شديم . 

***

ـ نريمان پاشو . 
رو زانو روي تخت نشستم ، شونه هاشو ماليدم و گفتم : 
ـ پاشو ، چه قدر مي خوابي ؟ 
منو بغل كرد . افتادم روش . گفتم : 
ـ بس كن ، پاشو ديرمون ميشه ها ، حالا خوبه آرزو بهت سفارش داد . 
بدون اينكه چشاش رو باز كنه "هوم" گفت . 
ـ هوم چيه ؟ پاشو . 
ـ يه كم بخوابيم بعد . 
همون طور كه تو بغلش بودم به ساعت ديواري نگاه كردم و گفتم :
ـ بسه ، پاشو . 
نريمان چشاش رو باز كرد و گفت : خسته ام . 
خنديدم و گفتم : كوه كندي ؟ 
ـ آره . 
اونم خنديد . دستمو بين موهاي صافش كشيدم و گفتم : 
ـ پاشو . 
الكي چشم هاشو بست . من كنارش نشستم و گفتم : 
ـ نريمان با توام . 
غلتي زد ، به پهلو سمت من دراز كشيد .لبخند زنون دستشو دور كمرم انداخت و گفت : چه قدر عجولي . 
ـ عجول چيه ؟ دو ساعت طول مي كشه آماده شيم . دلت مياد آيناز رو منتظر بذاري ؟
خنديد و گفت : من كه نيم ساعته حاضرم ، تو سعي كن زودتر حاضر شي . 
زدم رو بازوشو و گفتم : 
ـ پاشو برو دوش بگير . 
بعد هم حلقه ي دستاش و از هم باز كردم و از تخت پايين اومدم . شروع كردم آماده شدن . هر از گاهي در كمد ها و كشو ها رو باز و بسته مي كردم تا نريمان بلند شه . 
آخر سر خواب آلود بلند شد و رفت تا دوش بگيره . 
داشتم آرايش مي كردم كه نريمان حاضر و آماده بالا سرم موند و گفت : 
ـ بريم ؟ 
ـ بمون آماده شم . 
آيناز با ديدنمون دويد ، يه لباس عروس كوتاه پوشيده بود كه پاهاي تپلش معلوم بود . وقتي به ما رسيد ، پاي هر دومون رو چسبيد ، نمي دونستيم اول كدوم بغلش كنيم . نريمان خم شد ، بغلش كرد و گفت : 
ـ خب خانم خوشگله تولدت مبارك . 
دستاي تپلش رو دور گردن نريمان انداخت و گفت : 
ـ مرسي . 
نريمان لپ او را بوسيد . آيناز هم صورت نريمان رو بوسيد و گفت : 
ـ كادوم چيه ؟ 
نريمان منو نگاه كرد و گفت : لو بدم عمه جون ؟ 
من انگشت اشاره مو تكون دادم و گفتم : 
ـ نه گلم ، لو نمي دم . 
آيناز يه لبخند موشي بهم زد و گفت : آفرين ...خواهش ...خواهش ...
درحالي كه آيناز رو از بغل نريمان مي گرفتم بهم گفت : 
ـ دل بچه كوچيكه بهش بگو . 
خنديدم محكم آيناز رو تو بغلم فشردم . قلقلكش دادم و گفتم : 
ـ آره ؟ دلت كوچيكه ؟ 
از قلقلكي كه دادمش غش غش مي خنديد كه آرزو اومد . 
ـ چه عجب شما اومديد ؟ 
مشتي به بازوي نريمان زد و گفت : 
ـ مگه بهت نگفتم زود بيايي ؟ 
نريمان خنديد و گفت : 
ـ خانم ها دير آماده مي شن من چي كار كنم ؟ 
من كه داشتم لپ هاي آيناز رو بوس مي كردم گفتم : 
ـ خوبه به زور بيدارت كردم ها . 
با مامان و بابا و شانيا و بقيه كه اومده بودند سلام و احوالپرسي كرديم ، آيناز رو پايين گذاشتم و تو گوشش گفتم : 
ـ بهت چي قول داده بودم ؟ 
از اينكه در گوشش حرف مي زدم قلقلكش مي گرفت . گوششو رو شونه اش خم كرد و در حالي كه دوتا دندون هاي جلوش با خنده بيرون زده بود گفت : عروسك ...
خنديدم و گفتم : آره نفسم ، برات عروسك خريدم ولي فعلاً باز نكن ، وقتي دارن بقيه كادو هات رو مي بيني اون وقت ...
با هيجان دست زد و گفت : باشه باشه ...آخ جون ...چشم هاش چه رنگيه ؟ 
ـ چشم هاش ....خب ...
داشتم به چشم هاي عروسك فكر مي كردم . گفتم : 
ـ چشاش آبيه ...
دوباره با خنده دندوناش بيرون زد و با خوشحالي دور خودش چرخيد و با دوست خيالي اش حرف زد . شكوفه كه تازه حاضر شده بود از اتاق خارج شد و اومد با ما احوالپرسي كرد . خب هر چند شكوفه هنوز همون اخلاقش رو داشت ولي گدشت زمان يه كم خصلت هاي بچه گانه شو گرفته بود . سنگين تر شده بود . 
نريمان آيناز و رو پاش نشونده و داشت باهاش حرف مي زد . هر وقت به جمعمون آيناز اضافه مي شد به همين فكر مي كردم . بچه ي خودمون . 
هنوزم شرط پدرشوهرم رو فراموش نكرده بودم ولي اگر ما بچه دار مي شديم كه اون نمي تونست كاري كنه . خيلي وقته مي خواستم درباره ش با نريمان صحبت كنم . تصميم گرفتم بعد مهموني اين كار رو كنم . 
وقتي همه رسيدند اول از همه آيناز از آرمين خواست براش آهنگ تولدت مبارك رو بگذاره و برامون ناز رقصيد و بهش شاپاش داديم . 
كلي بابت جشني كه براش گرفته بوديم خوشحال بود . چند تا از دوست هاي مهد كودكش رو هم دعوت كرده بود . آخه چون پدر و مادرش هردو شاغل بودند اون مي رفت مهدكودك . البته مهدكودكي كه مادرش مربي پيش دبستاني همونجا بود . 

***

از پيش آرزو و ژاله بلند شدم ف نريمان سر جاش نبود به آشپزخونه رفتم و گفتم :
ـ مامان نريمان رو نديدي ؟ 
ـ نه دخترم . 
شانه اي بالا انداختم و بقيه جاها رو گشتم . آپارتمان آرمين و شكوفه كوچيك بود جاي خاصي نداشت . بعد اتاق سمت تراس رفتم . اونجا بود . پشت به من ايستاده و داشت با تلفن حرف مي زد . 
ـ من تولد برادر زاده ي خانمم هستم . 
ـ ....
ـ آيناز . 
ـ ...
ـ باشه ، منم همين طور ...
مثل اينكه داشت تماس رو قطع مي كرد . سريع عقب عقب رفتم و سر جام برگشتم . وقتي نشستم زير چشمي نگاهش مي كردم . اومد كنارم نشست و لبخند زد . سعي كردم خونسرد باشم و به افكار مزاحمم بها ندم . ولي كي بود كه باهاش حرف مي زد و اسم آيناز رو نمي دونسته و پرسيده ؟ 
ازش چيزي نپرسيدم و منتظر موندم خودش چيزي بگه . 
اما انتظار كشنده اي بود كه به انتها نرسيد . نه تا پايان جشن ، نه تا پايان شب . 
هيچي نگفت . سعي كردم فراموشش كنم . هر چند كه يه كم سخت بود ولي سعي كردم افكارم رو با يه سري افكار ديگه بپوشونم و از روي حس حسادت و بدبيني قضاوت نكنم . 
من نريمان رو خيلي خوب مي شناختم ، تو اين چند سال اون قدر با من خوب و مهربون بود كه من اكثراً از رفتارهاي اطرافيانم دلخور مي شدم . حس مي كردم همه بايد مثل نريمان با من خوب رفتار كنند . 
روي تخت نشستم ، با لذت دستي ميان موهام كشيدم . كش و قوسي به بدنم دادم . نريمان دراز كشيده بود گفتم : مي خوام باهات حرف بزنم . 
لبخند زد و گفت : درباره ي چي ؟ 
يه كم دو دل بودم خيلي جدي در اين باره حرف نزده بوديم . خيلي وقت ها حرف بچه پيش اومده بود بينمون اما سر سري ازش گذشته بوديم ولي من مصمم شده بودم كه حرف دلم رو بزنم . مخصوصاً وقتي محبت هاي نريمان رو نسبت به آيناز مي ديدم ، حتماً اون هم بچه مي خواست . 
نريمان همون طور كه دراز كشيده بود گفت : چي مي خواستي بگي ؟ 
ـ نريمان من بچه مي خوام . 
اولش يه كم تعجب كرد ولي بعد كم كم چهره ش از تعجب باز شد ، لبخند زد و گفت :
ـ بچه مگه اسباب بازيه كه مي گي مي خواي ؟ 
اخم كردم و گفتم : نريمان دارم راست مي گم ، خب بچه مي خوام ....
ـ بچه مي خواهي چي كار ؟ 
دستم رو دور بازوش فشردم و گفتم : 
ـ يعني چه ؟ اين همه ملت بچه مي خوان چي كار ؟ منم مي خوام . . . 
ـ تو به ملت چي كار داري ؟ 
ـ نريمان نصفه شبي داري سر به سرم مي گذاري ها ...يه كم جدي باش . 
دستشو رو پام گذاشت و گفت : 
ـ مگه من دارم شوخي مي كنم ؟ 
ازش دلخور شده بودم . يعني بچه نمي خواست ؟ مگه مي شد ؟ يعني از حرف پدرش حساب مي برد ؟ فكر نكنم . البته نريمان خيلي براي پدرش احترام مي گذاشت ولي ازش نمي ترسيد . 
لب برچيدم و گفتم : 
ـ تو دوست نداري ؟ 
نفس عميقي كشيد و گفت : فعلاً نه . 
تقريباً جيغ زدم : فعلاً نـــــــــــــــــه ؟ !!!!!؟ 
با تعجب نگام كرد . 
ـ چرا جيغ مي زني ؟ 
ـ نريمان ما چهار ساله داريم با هم زندگي مي كنيم ، اون وقت مي گي فعلاً نه؟
بعد با دلخوري گفتم : 
ـ اگر بچه نمي خواهي به اين نتيجه مي رسم كه پس منو دوست نداري . 
خنديد و گفت : نتيجه گيريت اشتباهه ...
با دلخوري دراز كشيدم و بهش پشت كردم و گفتم : 
ـ كاملاً هم درسته ، چون همه از زني كه دوستش دارن بچه مي خوان ...
نزديك شدنش رو حس كردم . قبل از اينكه بخوام پسش بزنم دستش رو دور شكمم گذاشت و منو سمت خودش كشيد . دستش رو گرفتم خواستم پسش بزنم كه تو گوشم گفت : 
ـ عزيزم منم ازت بچه مي خوام ، ولي فعلاً نه مگه امسال نمي خواهي كنكور شركت كني ؟ 
هرم نفس هاش باعث مي شد گر بگيرم ، دوست داشتم برگردم و منم بغلش كنم . ولي همون طور كه پشتم بهش بود گفتم : 
ـ بهونه نيار ...
ـ بهونه نيست ، تو حالا به فكر درست باش . 
ـ من كنكور بدم بعد بايد چند سال برم دانشگاه ، اون وقت كي ؟ پس بگو بچه نمي خواهي ، بگو منو دوست نداري ...بگو ...
جمله ي بعدي مو نتونستم تكميل كنم چون با يه حركت توسط نريمان سمتش چرخيدم و لباش رو لبم قرار گرفت و مهرم سكوت روش نشوند . 
آروم لبم رو بوسيد و بعد به اندازه ي نيم سانتي متر از لبم فاصله گرفت و همون طور كه تو چشام زل زده و دستش رو دور كمرم مي فشارد گفت : 
ـ من دوستت دارم ، بهتره ديگه نگي كه دوستت ندارم ، چون پشيمون مي شي .
دلم براي شنيدن اين جمله تنگ شده بود . قلبم از احساس شادي پر كشيد . ذره ذره غرق لذت شدم . نريمان كم ابراز محبت هاي زباني مي كرد . تا دلم مي خواست مهربون بود . با رفتارش با كارهاش ، گاهي وقت ها حتي خيلي رمانتيك بود...ولي دلم براي شنيدن اين جمله پر كشيده بود ...اون قدر كه بعد چند ثانيه اشك از گوشه هاي چشمم فرو ريخت و با لب هايي لرزان گفتم : 
ـ منم دوستت دارم . 

ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • آرشیو
    نظرسنجی
    رمان ها را در چه حد میپسندید؟
    آمار سایت
  • کل مطالب : 56
  • کل نظرات : 7
  • افراد آنلاین : 7
  • تعداد اعضا : 92
  • آی پی امروز : 74
  • آی پی دیروز : 98
  • بازدید امروز : 93
  • باردید دیروز : 162
  • گوگل امروز : 10
  • گوگل دیروز : 44
  • بازدید هفته : 428
  • بازدید ماه : 428
  • بازدید سال : 15,801
  • بازدید کلی : 395,849