loading...
رمان خونه
Admin بازدید : 708 شنبه 27 اردیبهشت 1393 نظرات (0)
به هتل برگشته بوديم كه عموش زنگ زده و به اتاقمون وصل كرده بودند . من داشتم خودم رو با كلاه جديدم جلوي آينه برانداز مي كردم . 

هيچي از حرف هاشون نفهميدم . عموش چرا فارسي صحبت نمي كنه ؟ 

كلاه رو برداشتم . رو تخت نشستم . كف پاهامو به هم چسبوندم و منتظر موندم تا مكالمه شو قطع كنه . 

وقتي تمام شد . بهم لبخندي زد و قبل از اينكه من چيزي بپرسم گفت : 

ـ براي فردا دعوتمون كرد . 

ـ جدي ؟ !!! خوبه . 

ـ آره عزيزم . 

اومد كنارم روي تخت نشست و گفت : بهت خوش گذشت ؟ 

بايد ازش تشكر مي كردم با صداقت گفتم : 

ـ آره ، ممنون همه چيز عالي بود ، خيلي خوش گذشت . دوربينت رو بيار...

دوربينش رو آورد . عكس ها تو حافظه بود . رو به من گفت : فردا يادم بيار ظاهرشون كنيم . 

سري تكون دادم و كنار هم از صفحه نمايش دوربين ، تك تك عكس ها رو نگاه كرديم . چند تا عكس هم تو هتل گرفته بوديم ...

صبح وقتي نريمان داشت دوش مي گرفت من موهامو صاف كردم ، امروز ديگه دوست ندارم موهام فرفري باشه . وقتي نريمان اومد بيرون با تعجب به من نگاه كرد و گفت 
ـ باز موهاتو صاف كردي ؟ 
خنديدم و گفتم آره . 
با هم رفتيم بيرون . يه چند جايي سر زديم . هوا خوب بود . اول رفتيم میدان ترافالگار ، كه يه ميدان بزرگ و توريستي بود .نريمان گفت حتماً شب هم به اين ميدان مياييم ، چون منظره اش در شب زيبا تره . ميدون حوضچه و فوارههایی داشت ، پس تو شب بايد خيلي ديدني تر باشه ....
بعدش هم رفتيم کلیسای وستمینستر كه به گفته ي نريمان يه كليساي تاريخي در مركز شهر لندن بود . 
هر جا مي رفتيم كلي درباره ش توضيح مي داد و من كلي گيج شدم . درباره ي اين كليسا هم كلي توضيح داد اينكه محل مراسم و تاج گذاري هاي شاه ها بوده و يه همچنين چيزهايي ...
سرم گيج رفت اون قدر توضيح داد . وقتي ازم پرسيد" خسته شدي اين قدر توضيح دادم ؟" منم رك و راست گفتم : 
ـ آره گيج شدم ...
با لبخند دستش رو دور بازوم انداخت و گفت : پس فقط نگاه كن . 
هر جا مي رفتيم برام جالب بود و تازگي داشت . حتي اون كليساي تاريخي . تا به حال كليسا نرفته بودم ، ولي تو فيلم ها زياد كليسا و مراسم هايي كه توش برگزار مي شد رو ديده بودم . 
بعد كليسا جاي خاصي نرفتيم ، كمي تو شهر گشت زديم ، عكس هامون رو ظاهر كرديم و تاكسي نشستيم كه به خونه ي عموي نريمان بريم . 
بين راه از دور چشم لندن يا همون بلند ترين چرخ و فلك اروپا رو به من نشون داد . از پنجره با دقت نگاه كردم . هر چند كه دور بود ولي اون قدر بزرگ و بلند بود كه آدم حس مي كرد نزديكه ....
نريمان رو نگاه كردم و گفتم : 
ـ دوست داري توضيح بدي ، بگو . 
ولي اون لبخندي زد و چيزي نگفت . من كه دوباره از پنجره مشغول تماشا شده بودم ، سرم سوت كشيد ...گفتم : 
ـ سوار اين چرخ و فلك مي شن ، سكته نمي زنن ؟ آخه ببين چه قدر بلنده .
ـ دوست داري سوار شي ؟ 
با وحشت نگاهش كردم و گفتم : واي نه اصلاً ...تو سوار شدي ؟ 
نريمان خنديد و گفت : نه منم امتحان نكردم . 
سرم رو تكون دادم و گفتم : 
ـ آره وگرنه اينجا نبودي ...حس مي كنم كسي سالم ازش پايين نمياد .
خنديد و گفت : نه اين طوري هام نيست . 
متوجه ي نگاه راننده از آينه شدم . هر از گاهي به ما كه با هم فارسي حرف مي زديم نگاه مي كرد . 
رو به نريمان گفتم : خيلي مونده برسيم ؟ 
ـ نه الان ديگه مي رسيم ، زياد طول نمي كشه . 
دوباره از پنجره مشغول تماشا شدم . اون قدر غرق تماشا بودم كه متوجه گذر زمان و رسيدنمون نشدم . 
راننده جلوي خيابوني نگه داشت . نريمان دربست گرفته بود تا خونه ي عموش . وقتي صحبتش با راننده تموم شد و كرايه رو داد بهش گفتم : 
ـ همين جاست ؟ 
لبخندي زد و گفت : آره . 
راه افتاديم دقيقاً نمي دونم كدوم خونه ي عموش بود . اونجا كلي خونه بود . وقتي نريمان كنار دري ايستاد تازه نگاهي به خونه ي عموش انداختم . 
از ساختمون هاي لندن خوشم مياد ، نماي بعضي هاش منو ياد ساختمون هاي كلاسيك مياندازه . مال عموش هم همون طور بود . در باز شد پيشخدمت كه دختر جووني بود براي پيشوازمون اومد .
با اينكه مي دونستم دختره انگليسيه ولي حرصم گرفت از اينكه باز جملات انگليسي شنيدم . با نريمان چند كلمه حرف زد بعد شروع كرد به من خوش آمد گفتن . تو دلم گفتم "بسه من هيچي نفهميدم ." فقط براش لبخند زدم و رفتيم داخل . عموش با ديدن ما دست هاشو از هم باز كرد و گفت : 
ـ خوش اومديد عزيزانم . 
كلي ذوق كردم كه فارسي حرف زد . اول منو بغل كرد بعد نريمان . از عموش خيلي خوشم مياد هميشه شاد و سرزنده ست . 
من فكر مي كردم عموش با همسر و بچه هاش زندگي مي كنه ولي بعد فهميدم تنها زندگي مي كنه . از همسرش جدا شده بود . همون پيشخدم شروع كرد پذيرايي كردن . دختر بانمكي بود ، موهاش نارنجي بود و سفت بالا بسته بود ، يه كت و دامن خاكستري كه دامن تا روي زانو بود با جوراب پوشيده بود . 
عموش حتي با پيشخدمت هم صميمي بود . با ديدن عكس هامون كلي سر به سرمون گذاشت . مخصوصاً عكس هاي مجسمه هاي موزه كه بيشترشون عكس هاي من بود كنار مجسمه هاي مومي . 
كلي به من خوش گذشت . بعد صرف ناهار و گپ زدن عموش شطرنج آورد . كلي اصرار كرد كه با من بازي كنه . ولي من شطرنج بازي كردنم زياد جالب نبود به خاطر همين نريمان رو جايگزين خودم كردم . اون دوتا كه مشغول شدند ، پيش خدمت كه فهميدم اسمش اِما (Emma) بود اومد كنارم نشست . اصولاً فكر كنم با همه احساس راحتي مي كرد . ولي دو دقيقه وقتي حرف زد و جوابش رو ندادم تازه دوزاريش افتاد كه به انگليسي صحبت كردن تسلط ندارم . البته براي اينكه از شك و ترديد در بياد نريمان بهش گفت . بعد هم براي من چشمك زد و ترجمه كرد كه چي بهش گفته . بعد هم دوباره با اِما حرف زد و براي من ترجمه كرد . 
"گفتم ببرت كتابخونه رو ببيني . " 
با خوشحالي سري تكون دادم . نريمان دوباره حواسش رو به بازي داد . لينا با يه لبخند بلند شد و دست منو گرفت . با هم به كتابخونه رفتيم . با ديدن كتاب ها هيجان زده شدم ولي بيشترشون به زبان اصلي بودند ، يا فرانسه يا انگليسي و ...اما خب كتاب هاي فارسي هم پيدا مي شد . اشعار مولانا و سهراب و فروغ و بقيه و يه سري كتاب هاي فلسفي و كتاب هاي پرفروش ايراني ....اِما با اينكه مي دونست حرف هاشو نمي فهمم باز حرف مي زد . به اين نكته پي بردم كه بايد دختر پر حرفي باشه كه نمي تونه سكوت كنه . 
كتاب ها رو دستم مي داد و يه چيزهايي مي گفت . حتماً داشت تعريف مي كرد . سومين كتاب رو كه دستم داد و كتاب ها روي دستم سنگيني كرد ، با دست به شونه اش زدم ، برگشت و با تعجب نگاهم كرد . خندم گرفت حالا بايد چي مي گفتم ؟ گفتم : 
ـ Emma stop …stop
با لحن غليظي گفت : 
ـ yeeeeeeeeees? 
ديگه نمي دونستم چي بگم . فكر نمي كردم انگليسيم اين قدر كول باشه . البته دايره ي كلماتم بد نبود اما نمي توستم كنار هم بچينم و دقيقاً مطمئن باشم كه درست بيان مي كنم . 
بهش در رو نشون دادم . با تعجب در رو نگاه كرد ، شانه اي بالا انداخت و دوباره به من نگاه كرد . 
بعد دو ساعت بهش حالي كردم كه تنهام بگذاره . نمي دونم شايد درست نبود ولي با وراجي هايي كه هيچي ازش نمي فهميدم داشت مي رفت رو مخم . 
بعد يه مدت چرخيدن تو كتابخونه پيششون برگشتم . عموش داشت براي خودشون شراب مي ريخت . فكر مي كنم يه كم چهره ام تو هم رفت . عموش به من گفت :
ـ برات بريزم ؟ 
از تعجب خندم گرفت ، گفتم : نه ممنون . 
نريمان كمي به احترام عموش خورد .
براي عصر از اِما و عموش خداحافظي كرديم . من و نريمان چند بار بابت دور هم نشيني تشكر كرديم . 
تا شب به هتل برنگشتيم . تو شهر گشتيم ، كمي خريد كرديم . نريمان چند دست لباس خوشگل برام خريد كه وقتي رفتم هتل پرو كردم ، هر چند همون جا تو فروشگاه هم پرو كرده بودم . میدان ترافالگار رو تو شب هم رفتيم ديدم ، شام رو بيرون خورديم و برگشتيم هتل . 

ـ ميريم غذا بخوريم ؟ 
ـ آره ، تو يه رستوران ايراني .
ـ چه جالب ، جاي خوبيه ؟ 
ـ من تا به حال نرفتم ، عمو سفارش كرد كه بريم . 
سري تكان دادم و به بيرون نگاه كردم . دوباره آسمون ابري و گرفته بود ولي شكر خدا بارون بند اومده بود . 
يه كم طول كشيد تا رسيديم به رستوران مورد نظر . با هم پياده شديم و سمت رستوران رفتيم . رو در چوبي رستوران نقش هاي ترمه ي ريز داشت . رفتيم داخل يه پسر ايراني اومد استقبالمون و بعد خوش آمد گويي پرسيد : 
ـ ميز رزرو كرديد ؟ 
نريمان جواب داد : 
ـ نه متاسفانه .
پسر دستش رو پشت نريمان گذاشت و گفت : 
ـ اشكال نداره ، با من تشريف بياريد . 
نريمان دستم رو گرفت و با هم رفتيم . پسر صندلي رو عقب كشيد و منتظر موند بشينيم ، وقتي نشستم صندلي رو جلو داد و گفت : 
ـ الان مي گم بيان سفارشتون رو بگيرن . 
نريمان لبخندي زد و گفت : ممنون . 
من نگاهي به اطراف انداختم 
اكثر ميزها به صورت دونفره پر بودند . بعضي ها زوج بودند، بعضي ها دوستانه تو بينشون تك و توك خانواده هم بود . از ايراني تا انگليسي تو رستوران بودند . نگاهم رو از دو مرد اتو كشيده اي كه رو به روي هم نشسته بودند و سيگار مي كشيدند گرفتم . برامون دو تا منو آوردند . 
به نريمان گفتم : هرچي مي خوري ، منم همون رو مي خورم . 
ـ چرا ؟ يه نگاهي به منو بيانداز ، غذاهاي ايراني داره . 
نگاهي اجمالي به منو انداختم و گفتم : 
ـ دوست دارم يه چيز بخوريم ، يه غذاي ايراني سفارش بده . 
ـ باشه . 
اون مشغول تماشاي منو شد . پسري كاغذ به دست بالاي سرمون ايستاده بود . نگاهي به دو دختر ايراني كه ميز كنار ما رو اشغال كرده بودند انداختم . با هم شامپاين مي خوردند و مي خنديدند . 
يكي شون تاپ سرخ آبي پوشيده بود اون يكي هم فيروزه اي . اون قدر بلند زدند زير خنده كه توجه نريمان هم جلب شد . برگشت نگاهي انداخت و بعد منو رو پايين گذاشت و سفارش داد . 
من هنوز به اون دو دختر نگاه مي كردم كه حرف مي زدند و مي خنديدند . من كه نمي فهميدم چي مي گفتن فقط صداي خنده هاي بلندشون به گوش مي رسيد . مثل آدم نمي تونن بخندد ؟ 
گويا بلند حرف زده بودم . نريمان دستم رو گرفت و گفت : 
ـ ولشون كن ؛ اونها رو چي كار داري ؟ 
نگامو از يكيشون كه موهاشو بلوند كرده بود گرفتم و به نريمان دوختم .
ـ من كه كاريشون ندارم . 
خنديد و گفت : كباب سفارش دادم ....
ـ باشه . 
مي دونستم خود به خود اخم هام رفته تو هم . سعي كردم گره ي اخم هامو از هم باز كنم . 
داشتيم غذا مي خورديم كه توجه ي همه به روي سكو جلب شد . يه دختر عربي بالاي سكو بود . چند كلمه عربي گفت و يه بوسه براي همه فرستاد . از بين حرف هاش فهميدم مي گه همه تون رو دوست دارم . و مثل اينكه بوسه ي هوايي شو براي تاييد حرف هاش زده بود . 
صداي كف زدن ها بلند شد . سالن پر شد از همهمه ي كف زدن ها . نريمان دوباره مشغول غذا خوردن شد ولي من موندم و دختره رو نگاه كردم . لباس رقص عربي پوشيده بود . يعني مي خواست برقصه ؟ موهاي مشكي و مجعدي داشت كه باز گذاشته بود با چشم هاي درشت كه خليجي آرايش شده بود . در كل قيافه ي قشنگي داشت . ولي من جاي اون خجالت كشيدم . اون چه لباسي بود كه پوشيده ؟ لباس رقصش فيروزه اي براق بود . از نظر من چيزي نپوشيده بود . دامنش هم كه به جاي چهار طرف ، از هشت طرف تا روي باسنش چاك داشت . 
صداي موسيقي عربي بلند شد . دختر رو سكو دستي تكون داد و ميكروفوني كه براش آورده بودند رو گرفت . 
نه مثل اينكه هم مي خوند هم مي رقصيد . ماهرانه شروع كرد به لرزوندن بدنش بعضي كلمات رو بلند داد مي زد و يه عده دست مي زدند . متوجه شدم نريمان هم داره نگاه مي كنه . با اون لباسي كه دختره پوشيده بود و نگاه كردن نريمان حس حسادتم تحريك شد . 
نريمان بعد چند لحظه گفت : چرا چيزي نمي خوري ؟ 
خودش هم با غذايش مشغول شد . منم كم كم شروع كردم به غذا خوردن . نگاهم به بغل دستي مون افتاد . يكي از دختر ها كف دستش رو زير چونه اش گذاشته بود و رقص دختر عربي رو نگاه مي كرد . منم نگاهم به دختر عربي چرخيد . ميكروفون رو زمين گذاشته و از روي سكوي پايين اومده بود و بين ميزها مي چرخيد و مي رقصيد. نريمان وقتي دوباره نظاره گر رقص دختر شد با حرص گفتم : 
ـ اينجا مثلاً رستوران ايرانيه ؟ 
با تعجب نگاهم كرد و گفت : چه طور ؟ 
نگاهمو ازش گرفتم و با عصبانيت شروع به غذا خودن كردم . حس كردم نريمان داره نگام مي كنه و لبخند مي زنه . اهميت ندادم و تند تند غذامو خوردم كه نريمان قاشقم رو گرفت و گفت: 
ـ واسه چي عصبي هستي ؟ 
من كه به زور دو لقمه تو دهنم بود و هنوز پايين نداده بودم چيزي نگفتم . خواستم به زور پايين بدم كه سفره م گرفت . نريمان برام آب ريخت و گفت : 
ـ آروم ! 
قبل از اينكه خفه بشم ليوان آب رو گرفتم و خوردم ، به زحمت لقمه ي باقي مونده تو دهنم رو فرو دادم و با حرص رومو برگردوندم . اين دختره اينجا چي كار مي كنه ؟ 
مثل اينكه كنار هر ميزي مي رفت و مي رقصيد . چند لحظه محو حركات ماهرانه دست و كمرش شدم ولي وقتي ديدم با رقص داره سمت ميز ما مياد اخم هام رفت تو هم . هر چه نزديك تر مي شد من بيشتر اخم مي كردم . نريمان هم انگار نه انگار من عصبي هستم داشت رقصيدنش رو نگاه مي كرد . 
با حرص كف كفشم و روي زمين فشار دادم . دختر عربي يه چرخي زد و قسمت سمت چپ ميزمون كه خالي بود شروع به رقصيدن كرد وقتي ريتم تند تر شد شروع كرد به لرزوندن بدنش بعد هم وقتي دوباره ريتم يكنواخت شد شروع كرد با دست و كمر و حركات پاش رقصيدن ، نگاهي به پابندش انداختم بعد نگاهم به نافش افتاد كه روش نگين گذاشته بود . دختر لبخندي زد ...مثل يه مار كمرش رو پيچ و تاب مي داد...رقصش خيلي قشنگ بود ولي ترجيح مي دادم از توي تلويزيون ببينم تا اينكه جلوي من و شوهرم مانور بده . 
نگاه اخم آلويي به نريمان انداختم اون هم منو نگاه كرد و لبخند زد . ولي اصلاً بهش لبخند نزدم . اون دوباره مشغول غذاخوردن شد . دختره هم كه انگار قصد نداشت بره سر يه ميز ديگه . با تعجب ديدم وقتي نريمان سرش رو يه لحظه بالا گرفت ، دختر حين رقص براش چشمك زد . دهنم باز مونده بود . 
دختر به نرمي شونه هاشو چرخوند رو نوك پا چرخيد و سمت ميز ديگه رفت . وقتي ديدم نريمان باز داره نگاهش مي كنه عصبي شدم و گفتم : 
ـ من دارم مي رم . 
با تعجب سمت من برگشت و گفت : 
ـ چي ؟ 
خيلي از دستش عصبي بودم جواب دادم : 
ـ همين كه شنيدي من دارم مي رم . 
اخم غير جدي اي تحويلم داد كه اگر در شرايط ديگه اي بوديم به نظرم بامزه ميومد. 
ـ آريانا بمون با هم مي ريم . 
ـ دلم نمي خواد .
ـ تو كجا مي خواهي بري آخه . 
تند جواب دادم : 
ـ خوشم نمياد اينجا باشم ، از اين محيط بدم مياد . 
لبخند زد خواست چيزي بگه كه من گفتم : 
ـ تو هم بمون هر چه قدر مي خواهي اين خانم خوشگله رو ديد بزن . 
نگام كرد و گفت : 
ـ از اين عصباني هستي ؟ 
مثلاً خودش تا به حال نفهميده بود ؟ نفسم رو با حرص بيرون دادم و گفتم : 
ـ نديدي مگه بهت چشمك زد ؟ 
ـ خب من چي كار كنم ؟ مگه من بهش چشمك زدم كه داري بازخواستم مي كني ؟ 
ـ من به اين چيزها كار ندارم ، تو هر چه قدر دوست داري بمون ، من مي رم و تو هم با خيال راحت ...
ديگه حوصله ي تكميل كردن حرف هامو نداشتم سمت در رفتم . مي دونستم جايي رو بلد نيستم . مدام دنبال راهي مي گشتم كلي فكر به ذهنم رسيد ، تاكسي مي شينيم اسم هتل رو مي گم ، اگر باز ازم سوال پرسيد چي ؟ اگر اشتباهي يه جا ديگه برد چي ؟ اصلاً اگر دزد يا آدم كش بود چي ؟ وقتي به در رسيدم به افكارم خنديدم من اصلاً پول همراهم نبود . با حرص از در بيرون رفتم . چي كار كنم ؟ پياده مي رم .

***

از در خارج شد . نريمان كه رفته بود پول رو پرداخت كنه ، پشت سر او با كمي تاخير بيرون اومد با لبخند سمت آريانا دويد ، از پشت سر آريانا رو بغل كرد و گفت : 
ـ بمون عزيزم . 
آريانا خوشحال بود كه از مخمصه ي تنها برگشتن به هتل رها شده بود ولي هنوز عصباني بود رو بهش گفت : ولم كنم ، وسط خيابون ...
ـ عزيزم خب اگر خوشت نمي اومد همون جا مي گفتي نگاه نمي كردم ...
كمي گره ي اخم هاي آريانا باز شد و گفت : 
ـ من حتماً بايد بهت بگم ؟ 
ـ من نفهميدم دليل ناراحتيت چي بود . 
ـ دختره خجالت نمي كشيد ؟ اصلاً اونجا هيچ شباهتي به رستوران ايراني داشت ؟ رستوران هايي كه خودمون رفته بوديم خيلي قابل تحمل تر بود . اين چه جايي بود منو آوردي ؟ 
نريمان پوزشگرانه نگاهش كرد و گفت : ببخش عزيزم كه خوشت نيومد ، من خودم هم تا به حال نيومده بودم . عمو تعريف كرد منم گفتم بيارمت ....
آريانا در دلش گفت "عمو چه جاهايي هم كه نمي ره ." 
با بد اخلاقي گفت : ولم كن . 
نريمان لبخند زد و گفت : هنوز از دستم عصبي هستي ؟ 
آريانا كه كمي نرم شده بود گفت : اگر قول بدي ديگه چنين جاهايي نريم ، نه .
وقتي نريمان قول داد او هم لبخند زد . نريمان گفت : ديگه بريم . 
وقتي سرش رو بالا گرفت نگاهش خشك شد . وحيد در حاشيه ي خيابان كنار اتومبيل خود ايستاده و آنها را تماشا مي كرد . 
همان موقع تاكسي جلوي پاي آن دو ايستاد . نريمان در دل شكر كرد كه كه تاكسي مانع ديد آريانا شده چون او هم سرش رو چرخونده بود ولي خوشبختانه وحيد رو نديد . با نگراني در ماشين رو باز كرد نگاه تند و تيزي به وحيد انداخت و نشست . نگران اين بود قبل از اينكه تاكسي راه بيافته ، آريانا او را از پنجره ي ماشين ببينه . به خاطر همين شروع كرد باهاش حرف زدن ، ...و وقتي تاكسي راه افتاد نفس آسوده اي كشيد.

***

 

بيدار شد ، از كنار آريانا آرام بلند شد . او هنوز خواب بود ، بي سر و صدا لباسش رو عوض كرد و راه افتاد . هر چند لحظه به ساعتش نگاه مي كرد . وقتي جلوي خونه رسيد كرايه رو پرداخت و عصبي سمت در رفت ، دستش كنار زنگ خشك زد . 
بايد مراعات سارا و سام رو مي كرد . احتمالاً آنها خواب بودند . هنوز تصميمي نگرفته بود كه در باز شد و محيط خارج شد . هر دو با ديدن هم تعجب كردند ، وحيد بيشتر .
نريمان يقه ي لباس او را گرفت و گفت : 
ـ خجالت نمي كشي ؟ 
وحيد جدي گفت : دستت رو ول كن . 
نريمان عصبي دندان هايش را به هم فشرد و گفت : چي از زندگي ما مي خواي ؟
ـ چي ميگي نريمان ؟ 
ـ دنبالمون مي كني ؟ 
وحيد عصبي دست هاي او را از روي يقه اش پايين كشيد و گفت :
ـ تو اول توضيح بده چرا آريانا ديروز ناراحت بود ؟ 
نريمان به او توپيد : 
ـ به تو ربطي نداره ، آريانا همسر منه ، ناراحتي و خوشحالي هامون هم به خودمون مربوطه ...
وحيد اخم كرد و گفت : 
ـ اومدي همين ها رو بگي ؟ اين ها رو خودم مي دونم . 
ـ پس چرا دنبال سر ما راه افتادي ؟ دلم نمي خواد آريانا تو رو ببينه ...
وحيد پوزخندي زد و گفت : تو از چي مي ترسي ؟ 
ـ من از هيچي نمي ترسم ، فقط نمي خوام آريانا با ديدن تو ياد گذشته ش بيافته.
ـ بهتره شلوغش نكني ...الان هم وقت ندارم ، دارم مي رم شركت .
ـ گوش كن وحيد ، دارم بهت اخطار مي دم ، بگذار اين يه مدتي كه اينجا هستيم به خوبي و خوشي بگذره ...
با حرص و دندان هاي كليد شده ادامه داد : به زندگي خودت برس ديگه ...
وحيد كه در ماشينش رو باز كرده بود ، برگشت جدي نگاهش كرد و وقتي شعله ي نگاهش فروكش كرد ، گفت : 
ـ من كاري به شما ندارم ....
تا نريمان خواست چيزي بگه صداي جيغي شنيد . هر دو سرشون رو سمت پنجره بالا بردند . سام با ديدن نريمان ذوق زده خودشو روي پنجره آويزون كرده و مي گفت 
"عمو...عمو نريمان...عمو ..." 
وحيد با اخم گفت : برو تو الان مي افتي . 
همان موقع سارا از پنجره بيرون رو نگاه كرد ، سام رو در آغوش گرفت و گفت : 
ـ سلام نريمان ، خوبي ؟ 
نريمان سري تكان داد و گفت : 
ـ سلام ، ممنون . 
ـ كي رسيدي ؟ 
ـ يه چند روزي ميشه . 
سارا لبخندي زد و گفت : بياييد تو . 
وحيد عصبي در ماشين رو به هم زد و همراه نريمان وارد خانه شد . به محض ورودشون سام خودش رو از بغل مادرش پايين ليز داد و سمت نريمان پر كشيد. نريمان با مهربوني بغلش كرد موهاشو بوسيد و گفت : 
ـ عمو جون چه تپل شدي . 
سام با خوشحالي خودشو تو بغل اون تكون داد و گفت : تو هم تپل شدي ...
نريمان خنديد و سام لپ او را كشيد . نريمان ياد آريانا افتاد ، دلواپس به ساعت نگاه كرد .
سارا در رو بست و گفت : از عموت شنيدم عروسي كردي ، براي ماه عسل اومديد؟
ـ آره . 
ـ چرا زودتر نيومدي ؟ يه روز همسرت رو بردار بيا پيش ما . 
وحيد شير قهوه اي كه براي خودش مخلوط كرده بود به گلويش پريد و به سرفه افتاد. نريمان در حالي كه او را نگاه مي كرد و سام رو هنوز بغل داشت ، سمت مبل رفت نشست . سام داشت با انگشتش رو صورت او بازي مي كرد . 
انگشت او را بوسيد و گفت : ديگه بزرگ شدي ها . 
سام كودكانه سر تكان داد و موهاي شانه نخورده اش تو صورتش ريخت . نريمان به او نگاه كرد اصلاً شبيه وحيد نبود . چهره اش به مادرش كشيده بود . 
بيني بيش از حد كوچك و سر بالايش صورت بيضي شكلش چشماي بادومي اش لب و لوچه ي جمع و جورش همه شبيه سارا بود . سارا با لبخند البته به زحمت سام رو از آغوش نريمان جدا كرد و گفت : 
ـ مامان جون اول بريم خوشگلت كنيم بعد بيا پيش عمو ....
سام با لجبازي خودش رو تكان مي داد و اخم كرده بود . سارا گفت : 
ـ ببين موهات شونه كرده نيست ، لباس خوابت رو در بيارم ....
سام مخالفت كرد : نه ...
ـ بعد نريمان بغلت نمي كنه ها ...
نريمان رو نگاه كرد و گفت : نمگه ؟ 
نريمان لبخند زد به سام نگاه كرد و گفت : برو عمو ، حرف مامانت رو گوش كن .
سام با بد اخلاقي با سارا رفت . وحيد نيم نگاهي به نريمان انداخت و گفت :
ـ تا كي اينجا هستيد ؟ 
ـ نمي دونم . 
وحيد نگاهي به ساعت انداخت و گفت : من بايد برم شركت ...
ـ منم بايد برم هتل ، آريانا رو تنها گذاشتم . 
ـ بمون حداقل سام رو متقاعد كن بعد بريم . 
نريمان كه بلند شده بود سري تكان داد

ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • آرشیو
    نظرسنجی
    رمان ها را در چه حد میپسندید؟
    آمار سایت
  • کل مطالب : 56
  • کل نظرات : 7
  • افراد آنلاین : 10
  • تعداد اعضا : 92
  • آی پی امروز : 83
  • آی پی دیروز : 98
  • بازدید امروز : 105
  • باردید دیروز : 162
  • گوگل امروز : 10
  • گوگل دیروز : 44
  • بازدید هفته : 440
  • بازدید ماه : 440
  • بازدید سال : 15,813
  • بازدید کلی : 395,861