loading...
رمان خونه
Admin بازدید : 1206 شنبه 27 اردیبهشت 1393 نظرات (1)

صداي بر هم كوبيده شدن در به او فرصت تصميم گيري داد . سمت پله ها دويد . آريانا كه نزديك شده بود تا حرف هاشون رو بشنوه ، بلند شد و در حالي كه اشك هاي بند اومده اش دوباره سرريز مي شد ، سمت اتاق دويد ...
قبل از اينكه موفق به قفل كردن در بشه ، نريمان در رو هل داد و رفت داخل . 
آريانا با اخم عقب رفت ، نريمان نزديك شد . سمتش رفت وقتي دستش رو سمت آريانا دراز كرد ، او سريع واكنش نشون داد ، يه قدم عقب رفت و بلند فرياد زد : 
ـ به من دست نزن . 
هر وقت كه از نريمان ناراحت بود اولين واكنشي كه نشون مي داد ، مانع نزديك شدن او مي شد . نريمان كه از فرياد او شوكه شده بود ، همانجا خشكش زده و نگاهش مي كرد . 
آريانا دستش رو جلوي دهانش گذاشت و با گريه گفت : 
ـ براي همينه كه هيچ وقت بهم نمي گفتي كه دوستم داري ؟ 
نريمان متعجب گفت : كي گفته ؟ من بهت نگفتم دوستت دارم ؟ 
آريانا از پشت اشك هاش تصوير نا واضح اونو نگاه كرد و گفت : 
ـ گفتي ، آره گفتي اما اون قدر كم گفتي كه با انگشتام مي تونم تعداد دفعاتش رو بشمرم ...
نريمان متاثر گفت : حتماً بايد بگم ؟ 
آريانا فرياد زد : 
ـ آره بايد بگي ...وگرنه چه طور دوست داشتنت رو باور كنم ! 
ـ آريانا اين حرفا چيه ميزني ؟ مي دونم كه از روي عصبانيت اين حرفا رو مي زني ..وگرنه خودت مي دوني كه دوستت دارم ...
آريانا با گريه گفت : 
ـ نه ...نمي دونم ...حتي اگر بگي هم باور نمي كنم . 
نريمان حس مي كرد بايد اونو بغل كنه ، بايد لمسش كنه ، نمي تونست با حرف بهش آرامش بده . يه قدم برداشت ولي آريانا گفت : 
ـ به من نزديك نشو ، وگرنه داد مي زنم . 
ـ چرا اين طوري مي كني آريانا ؟ 
ـ نكنه انتظار داري بعد شنيدن واقعيت بيام بغلت كنم و بگم ممنون كه اين همه سال بهم دروغ گفتي !!!
نريمان خسته بود...خسته از اينكه صفت دروغگو بودن رو يدك مي كشيد . 
ـ من بهت دروغ نگفتم ...
ـ تو نگفتي ...هيچي نگفتي ...همين نگفتن يه دروغه ...مي فهمي ؟ تمام اين چهار سال ....
ـ آريانا جان من هر وقت مي گفتم مي شد همين ، چرا بايد زندگيمون رو با دست هاي خودم بر باد مي دادم ؟ قضيه اون طوري كه وحيد گفته نيست ...
ـ تو كه نمي دوني اون چي گفته ...چه طور مي گي ...
ـ من مي دونم كه اون گفته دوستت ندارم ...
ـ اگر اين رو گفته باشه ، دروغ نگفته ....
حالا اون شده بود آدم بدِ . اون دروغگو بود و وحيد راستگو ...چه عذابي داشت سكوت كردن و فرصت ثابت كردن نداشتن ...
آريانا سمت در رفت و گفت : 
ـ برو بيرون . 
با دستش هم اشاره كرد كه بره . نريمان در حالي كه مي رفت بيرون گفت : 
ـ تو الان عصباني هستي ، فردا با هم حرف مي زنيم باشه ؟ 
آريانا با اخم نگاهش كرد . نريمان صورتش رو برد جلو تا گونه شو ببوسه ولي آريانا خودش رو عقب كشيد ...به نريمان نگاه كرد كه از پله ها پايين مي رفت . چانه اش دوباره شروع به لرزيدن كرد و نويد اشك هاي پي در پي رو مي داد . 
هيچ شبي دور از او تخوابيده بود . چه ساده نريمان مي رفت پايين ...با دور شدنش به آريانا ثابت مي كرد كه رفتن برايش ساده ست . . . 
در رو بست و گذاشت هق هقش از گلو آزاد بشه ...مدتي پشت در نشست و گريست ... احساس بدي كه روي قلبش سنگيني مي كرد داشت ترديد هايش را قيچي مي كرد ...او نريمان رو دوست داشت ، نمي تونست چهار سال محبت هاش رو فراموش كنه يا ناديده بگيره ، ولي اون حس لعنتي هم بد جوري رو دلش سنگيني مي كرد ...اون حسي كه مي گفت تمام اين سالها دروغ بود .

***

 

حوصله ي چمدان جمع كردن هم نداشت . با يه ساك از پله ها پايين رفت . سعي كرده بود خوددار باشه و اشك نريزه ، ولي وقتي پاشو از پله ي آخر زمين گذاشت ، با ديدن نريمان كه روي مبل خوابيده بود اشك هاش يكي پس از ديگري فرو غلتيد . 
نبايد به حرف دلش گوش مي كرد . نبايد اونجا مي موند و با نگاهش نوازشش مي كرد...سمت در رفت ولي به نريمان مي انديشيد كه در خواب به نظر بي گناه بود . 
با باز شدن در ، نريمان چشم باز كرد وقتي آريانا رو ديد كه رفت و در رو پشت سرش بست ، سريع از روي مبل بلند شد ، سمت در دويد ...
ـ آريانا ...آريانا ...
شتابزده صداش مي كرد ، آريانا برگشت و نگاهش كرد ولي نموند ...
وسط حياط نريمان خودش رو به او رساند و گفت : 
ـ كجا مي ري ؟ 
بي حوصله جواب داد : 
ـ برو كنار . 
شانه هايش را گرفت ، محكم تكان داد و گفت : كجا مي ري ؟ 
آريانا عصبي ساك كوچكش رو رها كرد و گفت : 
ـ دست از سرم بردار ، هر جايي دلم بخواد مي رم . 
ـ آريانا گفتم فردا با هم حرف مي زنيم . 
ـ فردا چيه ؟ 
ـ اگه بخواي همين الان حرف مي زنيم . فقط براي خودت گفتم ، گفتم فردا آروم بشي تا راحت تر حرف بزنيم . 
ـ با اين كاري تو باهام كردي نه فردا نه صد سال سياه ديگه آروم نمي شم . 
نريمان متاسف سرش رو پايين انداخت و گفت : 
ـ خودت مي فهمي كه چه قدر داري اذيتم مي كني ولي باز كوتاه نيمايي .
آريانا پوزخند عصبي زد . نريمان گفت : 
ـ نمي گذارم جايي بري . 
ـ من نيازي به اجازه ي تو ندارم . 
و يه قدم به جلو گذاشت . نريمان سدش شد و آريانا به او برخورد . نريمان با يه حركت بغلش كرد و گفت : 
ـ من دوستت دارم . 
آريانا تقلا مي كرد تا از ميان حلقه ي دستان او رها شه ...
ـ سعي نكن خرم كني ، حرفات رو باور نمي كنم ...
نريمان صورتش رو بوسيد . آريانا او را هل داد . با يه قدم عقب رفتن نريمان ، تونست خودش رو از حلقه ي شل شده ي آغوش او رها كنه . 
ـ سعي نكن با اين كارات ...
ـ آريانا من ديگه طاقت ندارم ، تو رفتي پاي حرف وحيد نشستي ولي حاضر نيستي به حرف هاي من گوش كني . ديگه نمي تونم تحمل كنم ...
پوزخندي زد و گفت : 
ـ لازم نيست چيزي رو تحمل كني ، من دارم مي رم ....
دوباره سد راهش شد و گفت : تو جايي نمي ري . 

آريانا مسيرش رو عوض كرد ، ساكش رو برداشت و از پشت درخت ها سمت در رفت . نريمان سمتش دويد از پشت سر بغلش كرد و گفت : ـ آريانا جان صبر كن ...آريانا با آرنجش محكم در شكم نريمان كوبيد و گفت : ـ ولم كن ، تازه برات شدم جان ؟ و در حالي كه پوزخند صدا داري تحويلش مي داد سمت در رفت .... نريمان كه از درد شكم خود را نگه داشته و خم شده بود ، با ديدن او كه سمت در مي رفت ، دردش رو فراموش كرد و دويد . در رو كه آريانا باز كرده بود ، محكم بست و گفت : ـ نمي گذارم بري ...ـ برو كنار وگرنه داد مي زنم . و با نفرت موقتي اي كه خونش رو به جوش آورده بود ، دست نريمان رو پس زد . دست هاي نريمان دو طرفش آويزون شد ، سرش رو پايين انداخت ، آرام آرام كنار پايش نشست و گفت : ـ خواهش مي كنم نرو ...آريانا متحير و با تعجب نگاهش كرد . نريمان سرش پايين بود و اشك هايي كه سر مي خورد و تو يقه ي مانتو اش مي رفت رو نمي ديد . با دست سرش رو گرفت ، چنگي ميان موهايش زد و با بغض گفت : ـ آريانا خواهش مي كنم بمون ...وقتي نگاهش رو بالا گرفت ، آريانا سريع رويش رو برگردوند . حالا نريمان اشك هاشو مي ديد . روي زانو جا به جا شد ، پايين مانتوي آريانا رو گرفت و گفت : ـ تو كه ازم متنفر نيستي ، پس چرا داري مي ري ؟ آريانا نگاهش كرد . لحنش بي آنكه بخواد ملايم شده بود . ـ داري اشتباه مي كني ، من ازت متنفرم . نريمان بلند شد ، شانه هاي او را گرفت و گفت : ـ ازم متنفر نيستي ...نيستي ...آريانا با گريه گفت : هستم ..هستم ...صداي گريه اش قلب نريمان رو ريش مي كرد ، حيف كه آريانا اجازه نمي داد كه با آغوشش آرومش كنه .ـ اگه ازم متنفري ، پس اين اشك ها چيه ؟ ـ مي خواي بدوني ؟ اين اشك ها براي دروغ هايي هست كه چهار سال بهم گفتي ...چهار سال فكر كردم يه فرشته از آسمون افتاده زمين تا زندگيمو زير و رو كنه ولي اشتباه مي كردم ...تو ...بقيه ي كلمات در هق هقش گم شد . نريمان آهي كشيد و گفت : ـ اشتباه كردم . آريانا عصبي اشك هاشو با كف دست پاك كرد و گفت : ـ همين ؟ اشتباه كردي ؟ مصمم بند هاي ساك را در دستش فشرد و گفت : ـ منم دقيقاً همين كار رو كردم . اشتباه كردم ...اشتباه كردم كه خوش خيال بودم . در رو براي دوم باز كرد . نريمان با خودش فكر كرد شايد بهتر باشه كه يه مدت تنهاش بگذاره . قبل از اينكه بره بيرون گفت : ـ كجا مي خواي بري ؟ ـ چه اهميتي داره ؟ نريمان كم كم داشت از دستش عصبي مي شد گفت : ـ براي من اهميت داره ، نمي تونم بگذارم براي خودت بري ، اين وقت شب ، اصلاً كجا مي خواي بري ؟ ـ بي كس و كار كه نيستم ، يه جايي مي رم ....آهي كشيد و گفت : نمي خواد تو جايي بري ، برو تو خونه ، خودم مي رم . آريانا سريع سر تكان داد و گفت : ـ نه تو بمون تو خونه ت ، من مي رم چون اينجا نه خونه ي منه ، نه جاي من . 
ـ آريانا بس كن اين حرف هاي مسخره رو ...
ـ از نظر تو مسخره ست . 
دستش رو گرفت . آريانا نگاهي به دستشان كرد بعد به چشمان او خيره شد . تمنا در نگاهش موج مي زد . قلبش گرفته بود . حالا نوبت اون بود كه حس كنه آدم بدِ هست . حس مي كرد داره تند مي ره . با اينكه نريمان رو هم مقصر مي دونست ولي دلش براش مي سوخت ، دوستش داشت ، توي قلبش مي پرستيدش ، نريمان هم مي دونست . ولي حسي كه عذابش مي داد بهش تحكم كرد "تو هم عذابش بده" 
دستش رو عقب كشيد و گفت : 
ـ گفته بودم كه بهم دست نزني . 
ـ تو همسرمي ...
ـ ديگه نيستم . 
صداي شكستن قلب ها شنيدني نيست . 

***

هر چه اصرار كرد آريانا قبول نكرد ، آخرين كاري كه كرد اين بود كه ماشين رو بده دستش تا تو شب مجبور نشه سوار ماشين هاي شخصي شه ...
حالا خودش با يه قلب شكسته روي مبل نشسته ، زانوهايش را تو شكمش جمع كرده و به اطراف خونه نگاه مي كرد ...همه جا آريانا بود ...حتي صداي خنده هاش رو هم مي شنيد ...

***

خونه ي پدر و مادرش رفته بود ، اون ها شك كردند . آن موقع شب ، تنها ...آريانا با گفتن "يه سفر عجله اي براي نريمان پيش اومد ، من مجبور شدم بيام پيشتون تا تنها نباشم ." و بعد به بهانه ي خوابيدن به اتاق رفت و سوال هاي نپرسيده ي آنها را بي جواب گذاشت . 
صبح بعد پدرش از خانه بيرون زد . ماشين نبرد ، مي خواست قدم بزنه ...
ساعت ها در خيابان و پارك ها قدم زده بود . هوا آلوده بود و بيشتر عصبيش كرده بود. ديشب تا نيمه هاي صبح به اندازه ي كافي بي صدا در رختخوابش گريسته بود ، حالا فقط قدم مي زد و خاطراتش رو مرور مي كرد ، خاطراتي كه همه به نظر خوب مي اومد...صداي خنده ها ، حرف زدن ها ، بيرون رفت هاي دو نفره شان ...حتي دلش براي آن لحظه هايي كه كمبود نفر سوم رو حس مي كرد هم تنگ شده بود ...
"نه نبايد گريه كني ، بسه ، اينجا جاش نيست ...گريه نمي كني ..بچه نشو" 
با خودش حرف مي زد كه كسي از پشت سر صداش كرد ...
ـ آريانا ...
برگشت . وحيد بود . اخم هاش تو هم رفت . وحيد لبخندي زد و نزديك شد.
ـ تو اينجا چي كار مي كني ؟ 
هنوز چهره ي آريانا اخم آلود بود . وحيد گفت : 
ـ مي تونم باهات حرف بزنم ؟ 
آريانا تند شد : ديگه چه حرفي ؟ تو و دوستت هر چه قدر عذابم داديد بس نبود؟
ـ آريانا خواهش مي كنم ، يه سري چيزهاي ديگه هم هست كه مي خوام در موردشون حرف بزنم ...
ـ شنيدن باقي حرفاتون برام اهميتي نداره ، فرقي به حالم نمي كنه .
وحيد با ملايمت گفت : 
ـ باشه ، فقط گوش كن ، بگذار من سبك شدم ، هيچ كاري نكن ، من حتي ازت انتظار ندارم كه منو ببخشي . 
آريانا داشت فكر مي كرد . نظرش درباره ي وحيد تغيير كرده بود . هر چند كه هنوز يه چيزهايي مبهم بود ولي ديگه مي دونست كه سال ها پيش ، همون موقع كه حس مي كرد يه بازيچه ست ، وحيد قصد بازي دادن اونو نداشت . با همه ي اينها از نظر آريانا اون هم آدم خوبه نبود ...

***

رو به روي هم در رستوراني نشسته بودند . وحيد لبخند غمگيني زد و گفت : 
ـ نمي خوام ببخشي ولي باور كن اگر الان حس مي كني زندگيت به هم ريخته ست ، من نمي خواستم اين طوري بشه ، فقط ...فقط مي خواستم اشتباهاتم رو جبران كنم ...من پاي نريمان رو وسط كشيدم ، ازش خواستم كه بهت دروغ بگه ، حتي خودم اول ازش خواستم كه همه چيز رو پنهون كنه ، ولي ...
متاسف سرش رو پايين انداخت و گفت : 
ـ ولي حالا كه براي من خيلي چيزها تموم شده ، اومدم كه همه ي اشتباهاتي كه در حقت مرتكب شدم رو جبران كنم ، به نظرم حقت بود كه بدوني ...نريمان بعد اين همه سال بايد دست از پنهون كاري بر مي داشت ..تو بايد مي دونستي ...
آريانا سرش رو انداخت پايين . ياد نريمان افتاده بود . تازه پي مي برد كه چه قدر در مقابل او سنگ دل شده و حتي فرصت حرف زدن هم به او نداده بود . 
نبايد گريه مي كرد . ديگه نمي دونست وحيد چي از جونش مي خواد . دوست داشت تنها باشه ...ولي وحيد شروع كرد به حرف زدن : 
ـ درباره ي مشكلاتي كه گفته بودم مي خوام حرف بزنم ، دوست ندارم منم پنهون كاري كنم .
آريانا با خودش فكر مي كرد پنهون كردن مشكلات وحيد چه فرقي به حال او داشت ؟
به وحيد نگاه كرد كه كه گوشي به دست مكالمه مي كرد 
ـ الو عزيزم ، در ماشين رو قفل كن و بيا ...من تو رستوران نشستم . 
آريانا با تعجب فكر مي كرد آن شخصي كه وحيد عزيزم خطابش كرد چه كسي مي تونه باشه . وقتي بعد دقايقي پسر بچه اي هشت ساله كنار صندلي وحيد قرار گرفت و به او زل زد ، نمي دونست چه فكري كنه . آريانا هم نگاهش مي كرد . 
وحيد لبخندي زد و گفت : 
ـ سام ايشون آريانا هستند ، از دوستان قديمي . 
"سام ؟ سام ديگه كيه؟" بيشتر اين سوال ها در ذهنش مي چرخيد . سام لبخندي زد دستش رو طرف آريانا دراز كرد و گفت : سلام ، از ديدنتون خوشحالم . 
آريانا با تعجب نگاهش كرد . وقتي ديد دست هاش منتظر در هوا مونده ، دستش رو جلو برد و به گرمي دست داد . پسر بچه ي بانمكي بود . صورت بيضي شكلش ، بيني كوچك و سر بالاش ، موهاي صاف و خوش حالت ، دلنشين بود ...آريانا كه حسرت بچه را داشت با ديدن او لبخند غمگيني زد . 
سام لبخند زد و رو به وحيد گفت : ايشون چرا ناراحتن ؟ 
وحيد نگاهي به سام كرد ، لبخند عميقي زد و گفت : 
ـ چيزي نيست عزيزم ...
ـ پاپا ايشون دوست دختر شماست ؟ 
آريانا با تعجب به سام نگاه كرد . " پاپا ؟" 
وحيد لبخندي زد و گفت : 
ـ نه عزيزم ، فقط يكي از دوستان قديمي ...
ـ باشه پاپا ، دوست قديمي ...قبول ...خواستي دوست دختر بگيري از من پنهونش نكن ....
آريانا هنوز تو شوك رابطه ي بين وحيد و سام بود . وحيد دستي به موهاي او كشيد و گفت : 
ـ غذا سفارش دادم ، تا بيارن مي توني كمي اطراف گشت بزني . 
سام دستش رو توي جيب شلوارش انداخت و گفت : 
ـ من چيكن نمي خورم ، مي دوني كه ...
ـ مي دونم . 
لبخند زد ، سري هم براي آريانا تكان داد و دور شد . آريانا داشت سن سام را حدس مي زد و فكر مي كرد كه اگر سام پسر وحيد باشه .....
قبل از اينكه آن معماي ساده رو بخواد حل كنه خود وحيد حلش كرد :
ـ پسرم بود ، سام ، اول خيلي دوستش نداشتم ، حس مي كردم اون باعث تموم بدبختي هامه ، ولي اون جزئي از منه ، دوستش دارم ، دوران سختي رو داشته ، شش ماهي ميشه كه مادرش رو از دست داده ، افسردگي گرفته بود ، اخيراً بهتره ...اين همون دليلم بود ...دليل اصلي كه بين من و تو فاصله انداخت . اون موقع كه ديده بودمت ، نمي تونستم ازدواج كنم ، چون يه بار اين كار رو كرده بودم ...
وحيد همه چيز رو گفت ...از خوشگذراني هاش ، اشتباهش ، باردار شدن سارا ، نبخشيدن هاي مادرش ، پدرش ، سارا ، خودش و سام ...هيچ چيزي رو نگفته نگذاشت ... 
پايان حرف هاش به چشمان آريانا نگاه كرد و گفت : 
ـ مي دوني چيه ؟ اگر سارا يه دختر ايراني نبود ، يعني منظورم اينه كه يكي به جز سارا بود من مجبور نبودم كه باهاش ازدواج كنم ، خيلي از طرف خانواده ي سارا تحقير شدم ، بعدش هم كه مجبور شدم باهاش ازدواج كنم ...
سرش رو پايين انداخت و آهي كشيد . آره نريمان راست مي گفت ، تقصير خودش بود. همه ي انسان ها خودشون مسير زندگي شون رو انتخاب مي كنند . 
ـ حيف كه گذشته ها رو نمي شه كاري كرد ...يه موقعي پشيمون مي شي كه واقعاً ديره ...
آريانا صداشو صاف كرد و گفت : 
ـ ببخشيد ولي از اينكه اينجا نشستم و به حرف هات گوش دادم نمي خوام هيچ سوتفاهمي بشه ، من نريمان رو دوست دارم ، حالا هر كم لطفي اي در حقم كرده باشه ، باز من اونو دوست دارم ، نمي دونم چه تصميمي مي گيرم ولي نمي تونم منكر علاقه م نسبت به نريمان بشم ...من دوستش دارم و دوست داشتنم از روي وابستگي نيست ...
همه ي اينها يعني اينكه وحيد بفهمه و از حد خودش فرا تر نگذاره ، ولي وحيد منظورش رو فهميد و گفت : 
ـ گذشته مون رفته ، ازش فقط يه كوله باري از خاطره داريم ، خاطره هاي خوب و بد ، ما تو حال هستيم ، مي تونيم آينده رو طوري بسازيم كه دوست داريم ...
آريانا سرش رو پايين انداخت و گفت : 
ـ مطمئناً اون آينده اي كه شما دوست داري ، مورد توجه من نيست ...من فعلاً به آينده فكر نمي كنم ، مي خوام تنها باشم ، بايد يه فكري براي زندگيم كنم . بايد ببينم مي تونم نريمان رو ببخشم ؟ يا ببينم مي تونم بدون اون زندگي كنم ؟ 
وحيد مايوسانه به او نگاه كرد . هيچ شانسي با او نداشت ؟ 

***

با كلي افكار گوناگون راهي خونه شد . آرزو بهش پيله كرده بود و همه به نوعي فهميده بودند كه چيزي بينشون پيش اومده .در رو با كليد باز كرد و وارد خونه شد . از ديدن نريمان كه روي مبل نشسته و در خود مچاله شده بود يكه خورد ، همان جلوي در خشكش زد...نمي دونست نريمان خونه ست ...فكرش رو هم نمي كرد . لبخندي كه از شوق اومدن خونه و سرك كشيدن تو خاطرات بر لبانش نقش بسته بود ،هر لحظه رنگ پريده تر مي شد . نريمان سرش رو بلند كرد ، چشمانش سرخ و خمار بود. ناباور به آريانا مي نگريست . هنوز مطمئن نبود تصويري كه مي بينيد واقعي باشد...
آريانا نگاهش رو از چشمان سرخ او گرفت . قلبش لرزيد . باور نمي كرد نريمان گريسته باشد . حسي از درون سرزنشگرانه مي گفت "دوستت داره ، ببخشش" با من من گفت : 
ـ من ...من ...اومدم...گوشي مو جا گذاشته بودم ...
نريمان نا اميدانه نگاهش رو از او گرفت . همان طور كه دستشو دور پايش مي فشرد آهي كشيد . آريانا با بغض سمت پله ها دويد ...بالاي پله ها كه رسيد ايستاد ...بايد بغضش رو فرو مي داد ...چند بار نفس عميق كشيد و سمت اتاقشون رفت . ولي تا پا اونجا گذاشت ، نفس كم آورد . دلتنگي به دلش هجوم آورد . دوست داشت گوشه گوشه هاي اتاق رو ببوسه ، حتي دلش براي بوسيدن نريمان هم پر مي كشيد...داشت گوشي رو در كيفش مي گذاشت كه در باز شد . هول هولكي زيپ كيفش رو بست تا قاب عكس دو نفره شان رو در كيفش نبينه . 
آب دهانش رو قورت داد و با استرس گفت : 
ـ من ديگه مي رم ...
نريمان مقابلش ايستاد و نگاهش كرد ، پر خواهش ، پر نياز ...دوست داشت نگه ش داره ، بغلش كنه و ازش بشنوه كه مي مونه ....
آريانا از اينكه نريمان مقابلش نزديك به او ايستاده ، نفسش بند آمده بود ...با ترديد سرش رو بالا گرفت و به او نگاه كرد . 
نريمان گفت : 
ـ خونه ي مادرت رفته بودي ؟ 
آريانا جوابي نداد . نريمان گفت : 
ـ آريانا چي شد ؟ 
با وسوسه ي در آغوش كشيدنش جنگيد و گفت : 
ـ چي ؟
ـ داري با زندگيمون چي كار مي كني ؟ 
آريانا آب دهانش رو به زحمت فرو برد و گفت : 
ـ دارم فكر مي كنم ....
نريمان آهي كشيد و گفت : برگرد خونه . بمون 
آريانا دوست نداشت اون ديگه ادامه بده ، چون يا اشك هاش مي ريخت يا مي پريد در آغوشش . به خاطر همين سمت در اتاق رفت ، وقتي از اتاق خارج شد ، اشك گوشه ي چشمش رو پاك كرد . نريمان هم پشت سرش راه افتاد و گفت : 
ـ آريانا مي ري ؟ 
آريانا بغض كرده ، پله ها رو دو تا يكي به سمت پايين طي كرد . 
"برو...از اينجا برو ...به چيزي فكر نكن ...نبايد گريه كني ...نبايد ضعيف باشي...برو ...فعلاً برو ....نمون "

***

مدتي سرش رو پايين گرفته بود كه متوجه شد از بيني اش خون مي چكه ...با تعجب دستش رو زير بيني اش گرفت و به اولين و دومين قطره خوني كه مي چكيد نگاه كرد . خودش رو به تخت بيمار رساند و دراز كشيد . دستمالي جلوي بيني اش گرفت . سحابي با ديدنش وحشت زده گفت : 
ـ آقاي ستوده چي شده ؟ 
نريمان نيم نگاهي به او انداخت و گفت : چيزي نيست ، خون دماغ شدم . 
سحابي با نگراني چند تا ديگه دستمال از جعبه بيرون كشيد و جلوي بيني او نگه داشت و گفت : 
ـ سرتون رو بالا نگه داريد . 
نريمان دستمال ها را گرفت و گفت : 
ـ ممنون .
سحابي دستش رو عقب كشيد و گفت : بيماراتون رو بفرستم بره ؟ 
ـ لطف مي كنيد . 
سري تكان داد . از اتاق خارج شد و سمت ميز منشي . نريمان همان طور كه سرش رو عقب داده و دستمال ها رو زير بيني اش محكم نگه داشته بود ، پلك هاشو بست . اولين تصويري كه پشت سياهي پلك هايش نقش بست ، تصوير آريانا بود . اون قدر اين چند روز مضطرب بود و از طرف افكار گوناگون خودش رو تحت فشار گذاشته كه اين حال و روزش بود 
بعد مدتي سحابي دوباره وارد اتاق شد و گفت : خونريزي تون بند اومد ؟ 
نريمان چشم هاش رو باز كرد و گفت : 
ـ نگران نباشيد ، چيزي نيست . 
ـ با مريض هاتون حرف زديم ، پنج نفر بودن كه تو همين هفته بهشون نوبت داديم ، بهتره بريد دكتر ... 
ـ چيزي نيست ، الان خودش بند مياد . 
منشي هم وارد اتاق شد و با دلسوزي به نريمان نگاه كرد . دور و نزديك در جريان زندگي اش بود از طرفي خودش متاهل بود و نريمان رو درك مي كرد . ولي رنگ نگاه سحابي و رنگ پريدگي صورتش فرق مي كرد . 
باز هم اصرار كرد كه بره دكتر . نريمان از جايش بلند شد ، منشي گفت : 
ـ دراز بكشيد ، هر چي نياز داريد من براتون ميارم ...
ـ ممنون ، ديگه خونريزي نداره ...
ـ همه ي اينها از از استرس ِ ، بهتره يه مدتي استراحت كنيد . 
نريمان با سر حرف منشي رو تاييد كرد و رفت تا دستش رو بشوره . وقتي برگشت ، كيف و ژاكتش رو برداشت و از آنها خداحافظي كرد . 
كجا مي رفت ؟ همون خونه ي تنهايي هاش ؟ 

***

ـ پدر شما از كجا فهميديد من خون دماغ شدم ؟ 
ستوده روي مبل نشست و گفت : 
ـ سحابي بهم زنگ زد ، نگرانت بود ، چت شده ؟ 
نريمان به آرامي سري به طرفين تكان داد و رو به روي ستوده نشست . 
ـ آريانا كجاست ؟ 
نريمان آهي كشيد و سرش رو پايين انداخت . 
در مقابل سوال پدرش كه دوباره تكرار شده بود نمي تونست سكوت كنه . گفت ، حرف زد خيلي راحت ، انگار سنگ صبوري گير آورده بود . 
آريانا خنده كنان از آرزو خداحافظي كرد ، آرزو گفت : ديوونه شدي ها ، براي خودت تو كوچه خيابون ها مي گردي كه چي ؟ خدا يه كم بهت عقل بده . حداقل بمون منم بيام
ـ نه مي خوام تنها باشم . 
ـ تو برو تنها باش ، منم برم حساب نريمان رو برسم . 
قلب آريانا لرزيد ، ايستاد و با چشماني گرد شده ، منتظر به آرزو نگاه كرد . 
ـ هر چي زنگ مي زنم بر نمي داره ، مي خوام برم حضوري ببينم چتون شده ؟ چرا نمياد دنبالت ، يه گوش مالي حسابي مي خواد ...
ـ جايي نرو ها آرزو ...
ـ من كه مثل تو ناسالم نيستم ، عقلم رو نمي دم دست تو ، خودم مي دونم چي كار كنم . 
آريانا با صدايي كه به سختي به گوش مي رسيد و سعي داشت بغضي رو پشتش پنهون كنه گفت : 
ـ تو خواهر بزرگترمي ، ولي خواهش مي كنم تو زندگي من دخالت نكن .
آرزو با تعجب نگاهش كرد و آريانا قبل از ريزش اشك هايش آنجا را ترك كرد . جلوي در با ديدن پدر شوهرش كه در صندلي عقب ماشينش نشسته بود ، تعجب كرد . راننده تعظيمي كرد و در عقب رو براي آريانا باز كرد . 
قلب آريانا تند تند مي زد ، دوست نداشت بشينه ، ولي نمي تونست بي ادبي كنه ، آرام در صندلي كنار ستوده جاي گرفت و زير لب سلام گفت . 
راننده در رو بست و پشت رل قرار گرفت . ستوده جواب سلامش رو نداد . 
ماشين راه افتاد . آريانا با انگشت هايش بازي مي كرد . هنوز هم تا حدود زيادي از ستوده مي ترسيد . 
وقتي كمي دور شدند ستوده رو به راننده گفت : برو پاركينگ . 
راننده چشم گفت و مسيرش رو تغيير داد . آريانا با تعجب نگاه مي كرد . 
ماشين داخل پاركينگ شركت ستوده ، ايستاد و راننده تنهاشون گذاشت . آريانا آرام آهي كشيد . ستوده جدي بود . 
ـ چرا نريمان رو تنها گذاشتي ؟ 
همان طور كه سرش پايين بود آرام گفت : 
ـ خودش چيزي نگفت ؟ 
خشك و جدي جواب داد : 
ـ همه ي آدم ها ارزش اينو دارن كه بهشون فرصت داده بشه ، همين خدايي كه بالا سرمونه چند بار به خود تو فرصت داده ؟ 
آريانا شرمنده پلك زد . 
ـ در ضمن پسر من مرتكب خطاي غير قابل بخششي نشده .
به خودش جرات داد و سرش رو بالا گرفت . ستوده با كمي اخم به رو به رو خيره شد و گفت : 
ـ برمي گردي پيشش ...
آريانا با اعتراض گفت : اما پدر ...
ـ نمي خوام چيزي بشنوم ، هيچ متوجه وضع و حالش هستي ؟ من نمي گذارم پسرم اين طوري نابود بشه . 
اصلاً باورش نمي شد كه ستوده كنارش نشسته باشد و ازش بخواد كه برگرده خونه ، هر چند كه اين خواستن رو با لحن دستوري ادا كرده باشه . مي دونست كه توي دنيا نريمان رو از هر چيزي بيشتر دوست داره . بغضش رو فرو خورد و حرفي كه روي دلش سنگيني مي كرد رو به زبون آورد : 
ـ ولي شما هميشه دوست داشتيد من از زندگي نريمان برم كنار ...ولي حالا شما...يعني ...شما حتي نخواستيد ما بچه دار بشيم ...حالا كه اين فرصت پيش اومده ، برام سواله كه چرا ...
ستوده وقتي ديد ديگه حرفش رو تكميل نمي كنه لب گشود و گفت : 
ـ تو اين چند سال امتحانت رو پس دادي ...من همه رو به يه چشم مي ديدم ...الان هم اجازه نمي دم كه كسي زندگي پسرم رو به هم بزنه ، حتي اگر خودت هم نخواي بايد باهاش زندگي كني ...
آريانا با تعجب نگاهش كرد . لبخند محوي زد . با خودش فكر مي كرد كه ستوده اصلاً منطقي نيست . البته تا حدودي دركش مي كرد . تنها شخص مهم در زندگيش پسرش بود . 
با پياده شدن ستوده با تعجب نگاه كرد . ستوده به راننده چيزي داد و گفت : 
ـ ببرش خونه ي نريمان . 
آريانا با تعجب به راننده نگاه مي كرد او سوار شد و ماشين و روشن كرد . داشت به حس خودش فكر مي كرد . تمام چهار سال خاطرات خوب ، مهربوني هاي نريمان جلوي چشمانش مي رقصيد و او قطره قطره اشك مي ريخت . از پشت پرده ي تار اشك هايش به آن خاطره مي نگريست : 
ـ چي ؟ 
ـ نريمان بيا بشين اينجا . 
ـ كجا ؟ 
ـ اينجا پيش من . 
ـ نشستم ، بفرماييد . حالا چي ؟ 
ـ هيچي ...
گونه شو بوسيد و گفت : هيچي ؟ فكر كردم دلت برام تنگ شده .
صداي خنده ي آريانا و بعد : 
ـ نه مي خواستم به رنگ چشم هات نگاه كنم ، دقت كردي هر دومون چشم قهوه اي هستيم . 
ـ كو بگذار ببينم ...دقت نكرده بودم . 
الكي صورتش رو نزديك چشم هاي آريانا آورده بود و نگاهش مي كرد . آريانا خنده اش گرفته بود ، عقب هلش داد و گفت : 
ـ شوخي نكن . 
دستش رو گرفت و گفت : آره ، قبلاً بهش دقت كرده بودم ...
همان طور كه چشم هاي نريمان رو نگاه مي كرد گفت :
ـ ولي چشم هاي من قهوه اي تره ، مال تو روشن تره ...
دستش رو دور گردن او انداخت و گفت : 
ـ من شنيدم چشم قهوه اي ها هر چه قدر چشاشون پررنگ تر باشه ، مهربون ترند...
راننده از صداي هق هقي كه در فضاي ماشين پيچيده بود سرش رو بالا گرفت . از آينه به آريانا كه دستش رو جلوي دهانش گذاشته و گريه مي كرد خيره شد . 
آريانا در دلش گفت "نه نريمان من بدم ، تو مهربون تري." 

***

به آرامي از پله ها بالا رفت ، بعد به سمت اتاق رفت . بي سر و صدا وارد شد . نريمان همان جا بود . روي تختشان خواب رفته بود . آريانا دقايقي محو تماشا شد ...دلتنگي به ديواره ي قلبش مي كوبيد...نريمان بالشي كه او هر شب بغل مي كرد رو در آغوش گرفته و خوابيده بود ...لبخندي براي چهره ي معصومانه نريمان زد . ديگر طاقت همان جا ايستادن نداشت . 
قاب عكسي كه با خودش برده بود رو از كيفش در آورد و به جاي خالي اش برگردوند. كيفشو روي صندلي گذاشت و سمت تخت رفت . به آرامي كنار نريمان نشت . سرشو رو شونه ي چپش خم كرد و به نريمان زل زد .دستش رو لاي موهاي صاف و خوش حالت او كشيد و آرام آرام نوازشش كرد . 
پلك هاي سنگين نريمان رفته رفته باز مي شد . مي ديدش ، نوازش هايش رو لمس مي كرد ولي مطمئن نبود كه اين يه روياست يا حقيقت داره ...بيشتر غير واقعي به نظر مي رسيد . 
آريانا لبخند زد . با ناباوري دست او را كه هنوز ميان موهايش بود گرفت و لمس كرد...واقعي بود ، باورش نمي شد ...دستش رو بوسيد ...
از قطره اشكي كه روي گونه ي نريمان سر خورد ، اشك هاي آريانا با عجله تر باريدن گرفت . 
پايان

ارسال نظر برای این مطلب
این نظر توسط سینما در ماشین با ایرانتیک در تاریخ 1399/03/13 و 0:06 دقیقه ارسال شده است

سینما در ماشین
https://www.irantic.com/car-cinema
من بابت سایت خوبتون ممنون هستم. ایرانتیک جدیدا ویژگی جدیدی آورده که توسط آن میتونیم با ماشین بریم داخل سینما و فیلم سینمایی رو از داخل ماشین ببینیم. اینجوری هم راحت تریم هم بهداشتیه هم خوراکی میتونیم سینما ببریم با خودمون.سینما ماشین بهترین کاری که کرده اینه که صدای سینما هم دست خودمون هست و میتونیم از رادیو ماشین صدای سینما رو پلی کنیم.
شهرهای تهران و کرج و قم و شیراز و مشهد و اصفهان و احتمالا تبریز هم سینما ماشین رو دارن میارن. کلا خیلی حال میده این سینما در ماشین .
پیشنهاد میکنم ی بار امتحانش کنید...
سایت ایران تیک یک سایت هست که با ادرس irantic.com در دسترس هست و بلیت سینما و بلیط کنسرت و بلیط تئاتر رو میتونید ازش تهیه کنید. قیمت بلیط ها با تخفیف ویژه هستند.

این نظر توسط هر روز آخرین خبر استخدامی را برات اس ام اس میفرستیم در تاریخ 1393/10/09 و 4:10 دقیقه ارسال شده است

سلام وقت بخیر

اگه تمایل داری هر روز آخرین اخبار استخدامی شرکت ، سازمان های دولتی را دریافت کنی

می تونی به لینک زیر جهت فعال سازی بری

http://sms.mida-co.ir/newsletter/6/estekhtam

این نظر توسط دریافت پنل رایگان به همراه خط اختصاصی با پیش شماره 50005 در تاریخ 1393/09/07 و 2:15 دقیقه ارسال شده است

باسلام خدمت شما مدیر عزیز

جهت ثبت نام پنل اس ام اس رایگان با همراه خط اختصاصی با پیش شماره 50005 می توانید به آدرس

http://50005.mida-co.ir

مراجعه نمائید.

منتظر حضور گرمتون هستیم

mida-co.ir

این نظر توسط پیشنهاد یک کسب کار هوشمندانه در تاریخ 1393/08/26 و 1:25 دقیقه ارسال شده است

با سلام خدمت شما

این پیام احتمالا آینده ی تجاری شما را متحول خواهد کرد

شما می توانید با حداقل سرمایه ی اولیه ،

صاحب جامع ترین مرکز فروشگاهی و خدماتی شهرتان شوید

جهت کسب اطلاعات بیشتر به وبسایت WWW.IBP24.ORG مراجعه نمایید

این نظر توسط سامانه پیامک در تاریخ 1393/07/02 و 1:36 دقیقه ارسال شده است

با سلام خدمت شما مدیر محترم
شما می توانید با عضویت در طرح همکاری فروش پنل و خطوط پیامکی از بازدید کننده وبلاک خود درآمد کسب کنید
ابتدا وارد آدرس زیر شوید و مراحل ثبت نام رو کامل نمائید
http://sms.mida-co.ir/hamkar
سپس وارد پنل کاربری شوید و از قسمت شبکه فروش و بازاریابی کد های مربوط به فروش پنل را در سایت خود قراردهید بعد از معرفی هر کاربر به شما 25 درصد سود فروش داده می شود
جهت کسب اطلاعات بیشتر به سایت زیر مراجعه نمائید
mida-co.ir
info@mida-co.ir

این نظر توسط سامانه پیامک در تاریخ 1393/04/20 و 3:57 دقیقه ارسال شده است

با سلام خدمت شما مدیر محترم

برای داشتن یک سامانه حرفه ای و رایگان همین حالا اقدام نمائید. سامانه sms5002.ir به شما یک پنل پیامک کاملا اختصاصی رایگان می دهد با این سامانه پنل ارتباطی جدیدی بین سایت و کاربران خود آغاز کنید. برای فعال سازی همین حالا اقدام نمائید.

جهت ثبت نام به آدرس زیر مراجعه نمائید

sms5002.ir/register.php


کد امنیتی رفرش
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • آرشیو
    نظرسنجی
    رمان ها را در چه حد میپسندید؟
    آمار سایت
  • کل مطالب : 56
  • کل نظرات : 7
  • افراد آنلاین : 7
  • تعداد اعضا : 92
  • آی پی امروز : 66
  • آی پی دیروز : 98
  • بازدید امروز : 83
  • باردید دیروز : 162
  • گوگل امروز : 10
  • گوگل دیروز : 44
  • بازدید هفته : 418
  • بازدید ماه : 418
  • بازدید سال : 15,791
  • بازدید کلی : 395,839