loading...
رمان خونه
Admin بازدید : 8995 دوشنبه 14 بهمن 1392 نظرات (0)

ابرویی بالا انداخت و گفت:

 

_الان این مهم نیست.

 

لبخند شیطونی زدم و گفتم:

 

_پس چی مهمه؟

 

اون هم با چشمانی شیطون تر از من نگاهم کرد و گفت:

 

_اینکه دیگه این عطر رو اجازه نداری جز در مواقعی که با منی بزنی...

 

چشمام آروم آروم گرد شد و رفته رفته جای خودش رو به اخم ظریفی داد و با حرص گفتم:

 

_شهاب...به من دستور نده...

 

خندید و گفت:

 

_این دستور نیست...

_پس چیه؟

 

دوست داشتم بگه یه خواهشه...

 

_دستور رو میشه ازش سرپیچی کرد ولی چیزی که من گفتم یه قانونه...یه قانون..متوجه شدی دختر شیطون؟

 

عصبانیتی که داشت از حرفاش تو چهره ام به وجود میومد با حرف آخرش دود شد رفت هوا...دختر شیطون؟خوشم اومد از این صفتش...نگاه عمبقی به هم انداختیم....دستم رو آروم و و.س.و.س.ه برانگیز بین موهاش حرکت دادم...هیچی برام مهم نبود جز اینکه باهاش باشم...من و اون....تنها...تو چشماش میدیدم که اونم میخواست....

 

دستاش رو از دور کمرم باز کرد و دو طرف سرم روی دیوار گذاشت...از حالتش ترسیدم..ولی اون بعد از نگاه دقیقی که به جزء جزء صورتم انداخت با خشونت عجیبی ب.و.س.ه ای طولانی ازم گرفت...گرمم شده بود...کم کم داشتم بی حال میشدم....ولی اون ول کن نبود...لبام درد گرفته بود...فکر کنم دیگه هیچ اثری از رژم باقی نمونده بود...در آخر یه گاز ملایم از لبهام گرفت و جدا شد....خمار نگاهش کردم..نگاه اون بدتر از من بود...توی اون وضعیت یاد جشن افتادم اگه یکی یه مرتبه میومد بالا!!!با این فکر سریع دستم رو از دور گردنش آوردم پایین ولی اون تکون نخورد...با صدایی آروم که بخاطر حالم بود گفتم:

 

_الان یکی میاد بالا.

 

نگاه خندان و در عین حال خماری بهم انداخت و ازم فاصله گرفت...با زیاد شدن فاصله تازه حس شرم و خجالت بهم رو آورد...برای همین به جای اینکه به شهاب نگاه کنم به در نگاه کردم و گفتم:

 

_بهتره برگردیم تا کسی متوجه نبودمون نشده..

 

قبل از اینکه حرکت کنم با یه دستش نگهم داشت و دست دیگه اش رو زیر چونه ام گذاشت و گفت:

 

_به من نگاه کن...

 

بهش نگاه کردم..نمیدونم توی چشمام چی دید که لبخندی روی لبهاش اومد...زمزمه کرد و گفت:

 

_همیشه به چشمام نگاه کن...

 

منتظر بودم بگه دوستم داره...بگه میخوامت هلیا..بگه دیوونتم..میپرستمت..ولی هیچی نگفت...هیچی...همینطور منتظر نگاهش میکردم که آروم تر از قبل گفت:

 

_برام سخته که با شونه های ب.ر.ه.ن.ه توی اون جمع باشی...

 

نا امید از به زبون نیاوردن چیزایی که دوست داشتم بشنوم گفتم:

 

_پس چطور جلوی تو میتونم...

 

اومد وسط حرفم و با نگاهی سرزنش گرانه گفت:

 

_چون ما به هم محرمیم.

 

_پس جلوی بابا و ...

 

بازم نزاشت حرفم رو کامل کنم و گفت:

 

_نه هلیا..فقط من..فقط جلوی من میتونی اینطوری لباس بپوشی...

 

لبخندی از این همه خودخواهی روی لبم اومد و گفتم:

 

_مگه تو کی هستی؟

 

خیره شد تو چشمام و گفت:لازمه دوباره تکرار کنم؟

 

ازش فاصله گرفتم و به سمت تخت رفتم و کت لباسم رو برداشتم...تنم کردم...سپس به سمت شهاب اومدم و در کمترین فاصله بهش ایستادم و سرم رو بالا گرفتم و گفتم:

 

_اینطوری خیالت راحت میشه..

 

لبخند رضایت بخشی روی لبش نشست و گفت:

 

_بد نیست...

 

چپ چپ نگاهش کردم و گفتم:

 

_میخوای یه مقنعه ی بلند سرم کنم که بیشتر خوشت بیاد؟

 

لبخندش پهن تر شد و گفت:

 

_فکر بدی نیست..

 

زیر لب دو سه تا حرف بارش کردم و از توی کیفم رژم رو برداشتم و رفتم جلوی آینه....شهاب هم پشت سرم ایستاد و از توی آینه به رژی که توی دستم بود و با بالا بردن رژ به لبم نگاه کرد...انگار میخواست طریقه ی رژ زدن یاد بگیره...خندیدم ولی چیزی نگفتم...هنوزکامل نکشیده بودم که شهاب با اخمایی تو هم رفته گفت:

 

_بسه

 

متعجب نگاهش کردم و گفتم:

 

_هنوز که رژ نزدم.

 

اخماش رو باز نکرد و گفت:

 

_همین قدر بسه هلیا

 

به سختی داشتم جلوی خودم رو میگرفتم که جوابشو ندم..ولی اهل کوتاه اومدنم نبودم..در حالیکه خیره نگاهش میکردم با حرص رژ رو کامل روی لبام کشیدم و گفتم:

 

_بریم...

 

هنوز چند قدمی نرفته بودم که دستم رو گرفت و برگردوند و باز هم....

 

چشمام از شوک کار ناگهانیش باز مونده بود ولی دوباره لبام میسوخت...بعد از چند لحظه فاصله گرفت و با ابروهای بالا رفته از خودخواهی گفت:

 

_طعم این رژت با اون یکی فرق داشت.

 

ولی من همینطور مات نگاهش میکردم...خیره نگاهم کردو گفت:

 

_میتونی بدون رژ بیای ولی اگه بخوای هردفعه رژ بزنی منم همین کار رو تکرار میکنم...تو با رژ از این اتاق بیرون نمیری...

 

نمیدونستم خوشحال باشم یا حرص بخورم...از داخل هیجان داشتم و از این همه حساسیتش ل.ذ.ت میبردم ولی از بیرون دندونام رو با عصبانیت روی هم فشار دادم و خواستم به سمت در برم که نرفته دستم رو توی دستش گرفت و پنجه هاش رو توی پنجه هام گره زد...خواستم دستام رو جدا کنم که نزاشت...زورم بهش نمیرسید وگرنه حسابش با کرم الکاتبین بود...درو باز کرد با هم از اتاق خارج شدیم....در رو قفل کردم.خواستم برگردم که دیدم شهاب خیلی جدی داره به راه پله ها نگاه میکنه...به سمت راه پله برگشتم ولی با دیدن شروین که با عصبانیت روی راه پله ها ایستاده بود خشک شدم...

 

************************************************

 

بد نگاه میکرد...خیلی بد...ترسیدم ازش...شهاب اصلا توجهی نکرد دستم رو گرفت و از راه پله ها برد پایین...وقتی از کنار شروین رد میشدم فقط نگاه خیره و عصبانیش رو روی خودم حس میکردم..چیزی نگفت..کاری هم نکرد...وارد سالن شدیم...صدای آهنگ اعصابم رو به هم میریخت..شهاب بدون توجه به من همینطور دستم رو کشید و برد یه گوشه...

 

صدام در نمیومد...هما وسط بود با دیدن من اشاره کرد که منم برم پیشش...لبخندی زدم و خواستم برم وسط که دستای شهاب نزاشت...برگشتم سمتش و چشمام رو گرد کردم...با لحنی جدی پرسید:

 

_کجا؟

 

نیشخندی زدم و گفتم:با اجازه تون میخوام برم وسط.البته اگه مشکلی نباشه.

 

_هست.

 

متعجب گفتم:چــــی؟

 

وقتی نگاه خیره شده اش به پشت سرم رو دیدم برگشتم تا ببینم کیو میخواد با چشماش سلاخی کنه که دیدم شروین در فاصله ای نسبتا دور ایستاده و ما رو زیر نظر داره.آهنگ عوض شد..آهنگ ملایمی گذاشتن...با لحنی آروم گفتم:

 

_ولی این عروسیه آبجیمه..من که نمیتونم بخاطر شروین یه جا ماتم بگیرم...

 

مچ دستم رو گرفت و کمی بهم نزدیک شد و گفت:

 

_لازم نیست ماتم بگیری..میرقصی ولی با من...

 

و خیلی مهربون دستم رو گرفت و برد وسط...هما و فرزاد هم دستاشون رو دور هم حلقه کرده بودن....اونایی که جفت نداشتن کنار کشیدن...شهاب دستاش رو دور کمرم گذاشت و من هم دستام رو دور گردنش انداختم...

 

آروم با هم حرکت میکردیم...نور ها رفته رفته کم و تعداد زوج ها بیشتر شد...شهاب سرش رو روی سر من گذاشته بود و من به سینه اش چسبیده بودم...بخاطر باز بودن دکمه های بالایی پیرهنش کاملا با سینش در تماس بودم و عطر خوب تنش رو احساس میکردم...یعنی شهاب من رو دوست داشت؟!!اتفاقات امشب معنای دیگه ای نمیتونست داشته باشه..ولی چرا اعتراف نکرد؟چرا نگفت میخوامت...چرا صداش در نیومد...دوست داشتم بشنوم..از زبون خودش اینارو بشنوم تا منم اعتراف کنم..

 

انقدر آغوشش گرم بود که دلم میخواست تا ابد بین دستای محکمش اسیر باشم...فکر کنم احساسم رو فهمید چون حلقه ی دستاش رو تنگ تر کرد...و من رو بیشتر به خودش فشرد..با یادآوریه اتفاقات بالا لبخندی زدم...لبام رو از شیطنت روی سینش گذاشتم...جوری نبود که فکر کنه از دستی اینکارو کردم...انگار یه اتفاق بود..ولی متوجه شدم به طور نامحسوسی تکون خورد...دستاش روی کمرم لغزیدن....

 

نوازش دستای داغ شده اش رو دوست داشتم...توی بغلش آروم بودم...سر به زیر...کنترل شده...دیگه گستاخ نبودم....فقط خودم رو توی آغوشش غرق کرده بودم...هنوز هم لبام کمی با سینش در تماس بود...بدنش حرارت داشت...حرارتی که هر لحظه بیشتر میشد....آهنگ داشت تموم میشد...بوسه ی نرمی روی موهام گذاشت...چراغا روشن شدن...از آغوش شهاب بیرون اومدم و نظاره گر بوسه ی کوتاه هما و فرزاد شدم....ولی شهاب نگاهش به من بود....نکنه فهمیده از دستی لبام رو گذاشتم روی گردنش....وای خدا نکنه...

 

کمی از سالن رقص خارج شدیم..عمه اومد کنارم و بعد از نگاهی که به شهاب انداخت رو بهم گفت:

 

_دخترم یه چند لحظه میتونی بیای پیشم.

 

به شهاب نگاه کردم..بهم اشاره کرد ک برم..حالا کی خواست از تو اجازه بگیره..شیطونه میگه نرم هر دوتاشون سنگ روی یخ بشن...علی رقم افکار درونیم به عمه لبخندی زدم و دنبالش رفتم....منو برد پیش خاله...خاله گفت:

 

_به به..دخترم کم پیدا شدی..مثلا عروسیه خواهرته یکم جنب و جوشتو بیشتر کن...

 

عمه خنده ی معناداری کرد و گفت:با وجود اون پسری که همراهشه و الانم چشمش به ماست فکر نکنم بتونه تکون بخوره..

 

به شهاب نگاهی انداختم..راست میگفت..حواسش به ما بود...البته فقط به ما نه..چون شروین هم در نزدیکیه ما قرار داشت و بیشتر توجهش بخاطر همین بود...رو به عمه و خاله لبخند زدم و گفتم:

 

_الان وسط رفته بودم..احتمالا متوجه نشدین...

 

خاله با شیطنت نگاهی بهم انداخت و گفت:

 

_ما این موها رو تو آسیاب سفید نکردیم..تو توی همه ی مراسم ها همیشه وسط بودی..ولی اینجا...

 

اخم ظریفی کردم و گفتم:خاله...

 

خاله خندید و گفت:ما که کاریت نداریم دخترم...اتفاقا جوون خیلی برازنده ایه..ایشالله دفعه ی بعد نوبت شما دوتا باشه...

 

سعی کردم بیشتر از این بحث نکنم و فقط لبخند شرمگینی که همش فرمالیته بود زدم.عمه از رو نرفت و گفت:

 

_حالا قضیه تون جدیه؟

 

به جای من خاله جواب داد:مگه میشه جدی نباشه مهناز جون..یه نگاه به دوتاشون بنداز...این از هلیا که داره انقدر سرخ و سفید میشه..اینم از اون پسره که داره با اخم نگاهمون میکنه تا زودتر هلیا رو بفرستیم پیشش..

 

از حرفش خندم گرفت..آخه شهابو اینکارا؟اخمش بخاطر یه چیز دیگه ای بود...صدای شروین مانع افکارم شد:

 

_هلیا

 

متعجب برگشتم سمتش که کنارم ایستاده بود...این با چه جراتی اومده بود کنارم...مگه نگاه شهاب رو روی خودش احساس نمیکنه...البته فکر نمیکنم براش مهم باشه...خیلی جدی و خشک گفتم:بله؟

 

اون هم جدی تر از من گفت:

 

_میخوام باهات حرف بزنم..

 

 

 

نیم نگاهی به خاله و عمه انداختم...جلوی اینا نمیتونستم باهاش تند برخورد کنم.برگشتم پشت سرم و به شهاب نگاه کردم...اخماش بدجور توی هم بود...میدونستم با قبول درخواست شروین باید منتظر توبیخ شدنم باشم..ولی راه دیگه ای نبود..برای همین بدون گفتن حرفی کمی از خاله و عمه فاصله گرفتم..

 

شروین هم دنبالم اومد...باز هم پشت به شهاب ایستادم تا نگاهم بهش نیفته....شروین رو به روم ایستاد...با اخم گفتم:

 

_چیکارم داری؟

 

خیلی ناگهانی مچ دستم رو گرفت و گفت:

 

_با اون پسره توی اتاق چیکار داشتی هلیا؟فکر کردی من احمقم؟مگه یادت نیست دفعه ی آخر چی گفتم...

 

دستم رو به زور از توی دستاش بیرون کشیدم و با عصبانیت گفتم:

 

_ولم کن عوضی...تو یادت نیست که من چی گفتم...گفتم حالم ازت به هم میخوره آشغال...پس دست از سرم بردار...

 

پوزخندی زد و گفت:تا به حال دیدی من زیر حرفم بزنم؟تو حتی توی خوابت هم نمیتونی ببینی که با کس دیگه ای جز من ازدواج کردی...

 

منم با لبخندی تمسخر آمیز گفتم:

 

_میتونی این تصورات بچه گونه رو داشته باشی..

 

بهم نزدیک تر شد..دستام رو گرفت و گفت:

 

_مجبورم نکن کاری رو بکنم که نه تو دوست داری نه من...

 

چشماش به طرز وحشتناکی ریز شده بود و سرش روبهم نزدیکتر کرد و ادامه داد:

 

_تو فقط با یه نفر همخواب میشی...اونم منم...فهمیدی عزیزد.....

 

دستاش از دور دستم باز شد...نه این دستای شهاب بود که دستای شروین رو گرفته بود...نگاهی از سر ترس به شهاب انداختم...اخم, جدیت ,عصبانیت همه چی توی صورتش بود..رگ گردنش بدجوری خودنمایی میکرد...

 

به شروین نگاه کردم که چهره اش از درد توی هم رفته بود...شهاب داشت دستاشو فشار میداد...صدای عصبانیه شهاب رو از بین دندون های به هم چسبیده اش شنیدم که گفت:

 

_تمام استخون هاتو خورد میکنم اگه فقط یه بار...فقط یه بار دیگه حتی انگشتت به هلیا بخوره...

 

جوری این حرف رو زد که نه تنها من حتی اون شروین پرروی همیشگی که جلوی هیچ کس کم نمیاورد از ترس ساکت شده بود...یک قدم به سمت شروین برداشت و سرش رو برد نزدیک گوش شروین...منم کمی سرم رو جلوتر بردم...اون موقع گوشم از هر چیزی توی دنیا تیز تر شده بود..صدای شهاب آروم بود و تیکه تیکه شنیدم که گفت:

 

_هلیا....هم خواب میشه...

 

سرش رو دور کرد...یعنی چی ؟هم خواب میشم؟با کی؟پررو پرو دارن در مورد من بحث میکنن..شهاب سرش رو عقب برد و با لحنی عصبانی غرید:

 

_فقط با من...فهمیدی؟

 

نگاه هردوشون خشمگین بود...منظور شهاب چی بود؟قلبم انفجاری داشت میزد...

 

شهاب برگشت و دستم رو با خشونت گرفت و از اون جا دور کرد....روی مبلی منو نشوند خودش هم کنارم نشست....انقدر قیافش توی هم بود که میترسیدم نفس بکشم...دیگه حتی به شروین هم نگاه نکردم..میترسیدم شهاب غافلگیرم کنه...

 

نگاهم به هما افتاد که سرجاش نشسته بود و بهم اشاره کرد که برم پیشش..فرزاد کنارش نبود...خواستم از جام بلند بشم که صدای عصبانیه شهاب منو میخکوب کرد:

 

_بتمرگ سرجات.

 

متعجب برگشتم نگاهش کردم....نتونستم چیزی بگم...هر حرفی که میزدم احتمالش میرفت به بدترین نحو منو از این مجلس ببره بیرون..آخه اینم حرف بود شروین زد....والا هر کسی دیگه هم جای شهاب بود عصبانی میشد...دیگه اینکه به طور خودکار همیشه اخماش تو هم هست...

 

به معنای کامل تمرگیدم سرجام...ولی خب نمیتونستم هما رو ول کنم...برای آروم تر شدنم کمی دستم رو نوازش گونه روی ران پاهام کشیدم که شهاب گفت:

 

_نکن هلیا...نکن..با اعصاب من بازی نکن...

 

دستم روی پاهام ثابت موند..دوست داشتم بشینم اونجا زار بزنم..آخه این چه وضعش بود..بخاطر اون شروین عوضی نمیتونستم نفس بکشم...

 

***

 

((شهاب))

 

داشتم از درون میسوختم...دلم میخواست از جام بلند بشم و گردن اون پسره ی احمق رو همین جا خورد کنم...اصلا دلم میخواست این مجلس رو به آتیش بکشم...حرکت دستای هلیا روی پاهاش حالم رو هم دگرگون و هم عصبانی میکرد...با تشر گفتم:

 

_نکن هلیا....نکن..با اعصاب من بازی نکن...

 

متوجه شدم که شوکه شد...دستش همونطور روی پاهاش ثابت موند...پاهام رو روی هم انداختم...باید میرفتم یه جا که آروم میشدم...ولی نمیتونستم هلیا رو پیش اون گرگ صفت تنها بزارم...ناگهان لب هلیا رو کنار گوشم احساس کردم که با نازی که به طور طبیعی توی صداش بود گفت:

 

_شهاب هما میگه برم پیشش..ببین هیچ کس کنارش نیست..ناراحت میشه...

 

نمیخواستم سرش رو دور کنه...دوست داشتم همون جابمونه..اون هم سرش رو برنداشت...این دختر چه عشوه ای توی حرکات و صداش بود...از این حرصم میگرفت که خیلی غیر ارادی اینکار رو میکرد..برای همین نه تنها توی صحبت با من حتی توی صحبتش با بقیه هم این ناز و عشوه بود....کاشکی میتونستم کاری کنم جز من با کسی دیگه حرف نزنه...

 

من چِم شده بود...این حرفا چی بود که با خودم میزدم..یعنی واقعا...دوباره صدای نازک هلیا اومد که نالید:

 

_شهاب

 

چشمام رو بستم....این دختر من رو بی اراده میکرد...فکر کرد از عصبانیته که چشمام رو بستم...خندید و با لحن شیطونی که بیشتر از قبل ت.ح.ر.ی.ک.م میکرد گفت:

 

_یه بار نشد من تو رو بدون اخم ببینم...لجبازی کنی منم لج مینکما..نمیخوام برم پیش شروین که...

 

با شنیدن اسم اون لعنتی چشمام رو باز کردم و گفتم:

 

_ساکت شو هلیا...

 

متعجب دهنش باز موند...ولی بعد ازم فاصله گرفت و عین بچه هایی که قهر میکنن سر جاش نشست و زل زد به مهمون ها...لبخندی روی صورتم اومد...میدیدم داره حرص میخوره از اینکه نمیتونه اینجا جوابم رو بده...هر دو حالتش خواستنی بود...هم گستاخیش و هم آروم بودنش....برای اینکه از دلش در بیارم گفتم:

 

_برو پیشش...

 

برگشت نگاهم کرد..صورتم هنوز جدی بود..فکر میکرد عصبانیم...برای همین فقط نیمچه لبخندی زد و به سرعت از جاش بلند شد و به سمت هما رفت...

رفتنش رو زیر نظر گرفتم..خیالم راحت بود که اون عوضی از سالن بیرون رفته...به هلیا چشم دوختم که با لبخند پهنی کنار هما نشست و چند تا حرف زد ولی وقتی چشمش به من افتاد سریع لبخندش رو جمع کرد...خندم گرفت..بیچاره رو چقدر ترسونده بودم...برای اینکه لبخندم رو نبینه سرم رو چرخوندم...

با اینکه دخترهای رنگ وارنگی امشب اینجا بودن جز هلیا نمیتونستم هیچکسی رو ببینم....کاشکی میتونستم به خودم اعتراف کنم که حسم به هلیا چیه...ولی...نه نه ...نمیتونه....عشق...نمیتونه باشه...من باید تمام حواسم به کارم باشه...چشمام رو بستم...باید بتونم از پسش بر بیام....

 

وقت خوردن شام هلیا دوباره اومد کنارم...بودنش در کنارم آرامشی بهم میداد که بعد از گذشت این همه سال برام عجیب بود...دوباره میخندید...اصلا توی روحیه ی این دختر ناراحتی جایی نداشت..خیلی محکم بود...علی رقم ظرافتش شخصیت محکمی داشت...اخمم رفته رفته از بین رفت..ولی نتونستم از قالب جدی بودنم بیرون بیام...نیم ساعت بعد از شام اغلب مهمون ها رفته بودن...آروم کنار گوش هلیا گفتم:

 

_خودم میرسونمت خونه..برو وسایلت رو از بالا بیار...

 

اخم ظریفی کرد و گفت:

 

_اما مراسم هنوز تموم نشده...تو هم که اصلا نزاشتی امشب برقصم..میخوام تا آخرش بمونم.

 

لبخند محوی زدم و گفتم:

 

_دیگه واسه چی میخوای بمونی..همه رفتن...باباتم میخواد برگرده...

 

لجبازانه گفت:اصلا میخوام امشب اینجا باشم..تو برو...

 

ابرویی بالا انداختم و گفتم:

 

_منم این اجازه رو بهت دادم!!

 

چپ چپ نگاهم کرد و دوباره گستاخ شد و گفت:

 

_مگه جرات داری بهم اجازه ندی؟!!

 

سرم رو بردم جلوی صورتش و بدون اینکه نگاهم رو از چشماش بگیرم گفتم:

 

_هرکاری من بگم تو میکنی....

 

چشماش شرور شد و خواست داد و بیداد راه بندازه که با اومدن باباش ساکت شد...لبخندی بهش زدم که متوجه شدم داره خودخوری میکنه...از جامون بلند شدیم..آقای طراوت گفت:

 

_هلیا جان دخترم با آقا شهاب برمیگردی؟چون شوهر عمه ات ماشین نیاورده...نمیخوام بزارم تاکسی بگیرن....

 

هلیا چشماشو گرد کرد و گفت:خب بابا با شما میام..جا میشم...

 

آقای طراوت اخمی کرد و گفت:

 

_امشب فرزاد و هما هم میان اونجا...پس تو باید زودتر برگردی خونه...

 

لباشو کج کرد و گفت:

 

_خب با فرزاد و هما میام..شهاب کار داره باید برگرده...

 

دستای هلیا رو گرفتم و گفتم:

 

_نصفه شب من کاری ندارم هلیا...

 

برگشت و چپ چپ نگاهم کرد.باباش چشمکی بهم زد و ازمون فاصله گرفت...به چشمای خاکستریه هلیا نگاه کردم که از حرص میلرزید...اخماشو کشید توی هم و از کنارم رد شد و رفت بالا...این دختر تک بود...حرص خوردنش هم برام لذت بخش بود..

 

یه ربعی گذشت دیدم نیومد...میخواست اینطوری عصبانیم کنه ولی با خونسردی به راه پله نگاه میکردم...بلاخره خرامان از پله ها پایین اومد...مانتوی کوتاهی روی پیرهنش پوشیده بود..و شال رو هم بدون اینکه ببنده روی سرش انداخته بود...وقتی رسید پایین چیزی نگفتم...

 

***

 

((هلیا))

 

رسیدم کنارش ولی صداش در نیومد..بیشتر از قبل خودخوری کردم...چرا امشب هرچی اون میخواست میشد...با حرص و عصبانیت پیش هما رفتم..شهاب هم کنارم اومد...هما رو بغل گرفتم و گفتم:

 

_تبریک میگم آبجی..

 

منو از خودش جدا کرد و گفت:چند بار تبریک میگی دیوونه؟

 

_لیاقت نداری...

 

فرزاد دستای هما رو گرفت و گفت:

 

_با خانمم درست حرف بزن خواهر زن..

 

چشمامو گرد کردم و متعجب به دوتاشون نگاه کردم..از همین اول شروع کردن..دلم میخواست تیکه تیکه شون کنم...این لوس بازیا چی بود در میاوردن..ولی قبل از اینکه چیزی بگم شهاب هم دست من رو گرفت و رو به فرزاد با خنده گفت:

 

_اول به خانمت بگو با هلیا درست حرف بزنه...

 

نیشم باز شد...و هما با اخم خنده داری به فرزاد نگاه کرد..هرچهارتامون زدیم زیر خنده...شهاب به فرزاد دست داد و گفت:امیدوارم زندگیه خوبی داشته باشین..

 

فرزاد تشکر کرد...از هما و فرزاد خداحافظی کردیم و رفتیم بیرون .دنبال ماشین شهاب میگشتم که شهاب دزدگیر ماشینش رو زد...

 

چراغای دزدگیر یه بنز کوپه بادمجونی رنگ روشن شد...با دهن باز رفتم سمت ماشین..اینو رو نکرده بود نامرد..از این به بعد بیشتر باهاش برم جشن عروسی ..شاید دفعه بعد با یه بوگاتی اومد..یعنی چی که هردفعه ماشین عوض میکنه...

 

در ماشین رو باز کردم و نشستم...توی سکوت رانندگی میکرد..چقدر این بشر کم حرفه...خب یه چیزی بگو دلم واشه...جلوی خونه نگه داشت..خواستم پیاده بشم که برگشت طرفم و گفت:

 

_تنهایی که نمیترسی؟

 

بر و بر نگاهش کردم و گفتم:خب بترسم...چه فرقی داره؟نکنه میخوای بیای بالا؟

 

یه تای ابروشو انداخت بالا و گفت:لازم باشه میام...

 

خندیدم و گفتم:احتیاجی نیست.الان هما و فرزاد هم میان...

 

تو چشمام نگاه کرد..بخاطر تاریکی هوا برق خاصی رو درون چشماش میدیدم که هواییم میکرد..با لحنی آروم گفت:

 

_میتونی موهات رو تنهایی باز کنی؟

 

در حالیکه از این همه توجهش قند تو دلم آب میکردم گفتم:

 

_آره..زیاد به موهام گیره نزدن میتونم خودم درشون بیارم...

 

سپس با شیطنت ادامه دادم:

 

_ولی مثل اینکه تو خیلی دوست داری بیای بالا...

 

چشماش برقی شیطنتی زد و گفت:

 

_شاید اگه هما و فرزاد نمیومدن من میومدم...میخوای تو بیا بریم خونه ی من؟

 

یعنی اگه بگم دهنم عین غار باز موند دروغ نگفتم...از شهاب بعید بود...دستش رو گذاشت زیر فکم و دهنم رو بست و با خنده گفت:

 

_تو که جنبه شو نداری چرا شوخی میکنی؟

 

پس داشت منو دست مینداخت...زیر لب غریدم:پسره پررو خودخواه..

 

چیزی نگفت فقط با لبخند نگاهم کرد...خداحافظ زیر لبی گفتم ولی اون بدون برداشتن لبخندش که کم کم داشت روی مخم میرفت گفت:

 

_مواظب خودت باش.شبت بخیر

 

به سختی از دهنم در اومد و منم گفتم:

 

_تو هم همینطور...

 

و از ماشین پیاده شدم وبه سمت آپارتمان رفتم...دیگه پشت سرم رو نگاه نکردم..چون دوست داشتم تا صبح همون جا بشینم و تکون نخورم..واردخونه شدم...چراغا رو روشن کردم...رفتم توی اتاقم...لباس هام رو به سختی عوض کردم..معلوم نبود بقیه کی برگردن..دوست داشتم برم حموم..ولی چون تنها بودم میترسیدم...

از پنجره بیرون رو نگاه کردم تا ببینم که بابا برنگشته ولی جای اون ماشین شهاب رو دیدم که هنوز همونجا بود..سریع سرم رو بردم داخل...چراغ اتاق رو خاموش کردم...گوشه ی تخت نشستم و دوباره از پنجره تا وقتی که ماشین فرزاد رو ببینم به شهاب نگاه کردم....

 

حوله رو برداشتم و به سمت حموم رفتم..ولی توی حموم فکرم همش اطراف اتفاقات امشب بود...اتفاقاتی شیرین که امیدوار بودم چیزی مانعشون نشه...

 

 گند زدم..به هرچی امتحانه گند زدم...فکر و ذکر شهاب نمیزاشت روی درسهام تمرکز کنم...به درک هرچی که میخواست بشه..از جام بلند شدم و برگه رو به مسول دادم....نگاهم به برگه ی آرمان افتاد...اغلب سوالات رو جواب داده بود....سهیل هم جلوی در خروجی نشسته بود...موقع رد شدن به برگش نگاه کردم...کامل نوشته بود..الانم سر سوال آخر بود..ای تو روحش..لعنت به من که همه ی امتحانا رو پشت سر هم خراب کردم...آخه دختره ی دیوونه به جای عشق و عاشقی تو فرجه میشستی درستو میخوندی...

 

دلم میخواست محکم سر این سهیل رو بکوبم به دیوار...من بخاطر این وارد یه بازی شده بودم و از کل کارو زندگیم افتاده بودم اونوقت این سهیل کم مونده بود کتاب رو وارد برگه اش کنه...جدیدا اطراف منم آفتابی نمیشه...نمیدونم چرا احساس میکنم داره ازم فرار میکنه....نمیخوام به خودم دروغ بگم ولی از سهیل خوشم میومد...از اخلاقش..از مهربونیش..از محبتش...درکش....درست ضد شهاب بود...

 

نیشخندی زدم.آخه الان وقت فکر کردن به ایناست؟برو فکر زندگیت باش که نابود شد دختر...این درسو بیفتی دیگه ترم بعد چیزی نمیتونی ورداری...از سالن دانشگاه بیرون اومدم....همه قیافه هاشون تو هم بود...پس فقط مشکل از من نبود...یکم امیدوار شدم...زیاد از سالن فاصله نگرفته بودم که شنیدم یکی گفت:

 

_خانم طراوت...

 

برگشتم عقب..سهیل بود...این کی اومد بیرون؟یعنی به این سرعت سوال آخر رو نوشت...ایستادم...بهم رسید..نگاه عجیب و دلتنگی بهم انداخت و گفت:

 

_سلام..

 

بی حوصله گفتم:

 

_تازه آخر امتحان یادت افتاده سلام کنی؟

 

لبخندی زد و گفت:

 

_وقتی اومدم سر جلسه ندیدمت...امتحان چطور بود؟

 

فقط نگاهش کردم...خنده اش گرفت و گفت:

 

_یعنی انقدر افتضاح دادی که اینطوری نگاه میکنی؟

 

_بدتر از افتضاح...راستی کم پیدا شدی...

 

دستاش رو زد تو جیبش و در حالیکه سنگی رو زیر کفشاش حرکت داد گفت:

 

_درگیر کارام بودم...

 

حرفش از نظرم یکم مشکوک بود...معلوم بود که درگیریه ذهنی داره...مخصوصا این فرار کردناش از من بدون شک دلیلی داشت..الان هم پیش قدم شدنش برای حرف زدن عجیب بود...

 

یاد روزی که خونش رفته بودم افتادم و گفتم:

 

_راستی بابت اونورز معذرت میخوام..باید میرفتم..یه مشکلی برام پیش اومده بود...

 

عمیق با لبخندی محزون نگاهم کرد و گفت:

 

_مهم نبود...

 

میخواستم دوباره به حرفای اون روز اشاره کنم که نگاهش رو به یه جای دیگه دوخت و گفت:

 

_من باید برم هلیا...

 

_کجا بری؟

 

نگاه کلافه ای بهم انداخت و گفت:میدونی که ترم آخرمه...یعنی دیگه دانشگاه نمیام...

 

مرموز نگاهش کردم و گفتم:خب منظورت از این حرفا چیه؟

 

چند بار لباش حرکت کرد و خواست چیزی بگه..ولی نتونست...آخرش چشماش رو بست و گفت:

 

_هیچی...

 

نمیدونم چرا..ولی حس میکردم غم بزرگی داره..خیلی بزرگ...وقتی به من نگاه میکرد این غم بزرگتر هم میشد.....با خودش درگیر بود..میفهمیدم که هم دلش میخواد باهام حرف بزنه و هم ازم دور بشه...آروم ادامه داد:

 

_ماشین آوردی؟میخوای برسونمت؟

 

فهمیدم میخواد فرار کنه...لبخند نامطمئنی زدم و گفتم:آره آوردم...ممنون...منم دیگه برم...خداحافظ...

 

پشتم رو بهش کردم که شنیدم گفت:

 

_مواظب خودت باش هلیا...

 

انقدر لحنش آروم و خواستنی بود که دستام لرزید...بدون توجه بهش به راهم ادامه دادم...باید میفهمیدم توی زندگیه این پسر چی گذشته...اگه من رو میخواست چرا چیزی نمیگفت؟چرا باید عکسم رو روی صفحه ی لپ تاپش میدیدم...چرا چشماش بی قراری میکنه ولی خودش سمتم نمیاد...آه خدایا...خواهش میکنم تا فردا که آخرین امتحانم رو میدم دیوونم نکن..تنها درسیه که بلدم..میترسم اون رو هم خراب کنم....اصلا من غلط کردم که گفتم میخوام تو این بازی شرکت کنم...همه مغرور بودن..هیچکس حرف دلش رو نمیزد..این از سهیل که چشاش داد میزنه منو میخواد ولی صداش در نمیاد...اونم از شهاب که هر ثانیه از نبودش میمیرم و زنده میشم ولی یه دوستت دارم کوچیک هم تا به حال بهم نگفته..آخه چقدر غرور؟

..یاد شب نامزدیه هما افتادم...لبخندی روی لبام نشست...فقط یه اعتراف کم داشت اون شب...میتونست بهترین شب زندگیم بشه...مطمئن بودم شهاب رو پس نمیزنم...ولی اون بی انصاف چیزی نگفت...یک نفر از پشت کیفم رو گرفت..با ترس برگشتم..آرمان بود...اخمام رو کشیدم تو هم و گفتم:

 

_آرمـــان؟

 

و در ادامه گفتم:

 

_ه.و.س کردی حراست بهمون گیر بده؟

 

باهام هم قدم شد و گفت:حراست این سمتا نمیپلکه..منطقه آزاده...

خندم گرفت..راست میگفت...دوباره صدای شیطونش رو شنیدم که گفت:

 

_امتحان خوراک نمره گرفتن بود...فکر کنم استاد حوصله نداشت فکر کنه سوال سخت در بیاره..

 

زبونم رو گاز گرفتم تا تیکه بارش نکنم...ولی از دورن خودخوری کردم...دلم میخواست موهاش رو تیکه تیکه بکنم..اومده کنار گوش من از امتحان میگه...با حرص گفتم:

 

_تو رفیق نداری که بری با اونا در مورد درس بحث کنی؟داری با من راه میای که فردا صد تا حرف تو دانشگاه بپیچه...

 

ایستادم..اونم ایستاد...چشمکی زد و گفت:

 

_تو دانشگاه همه در مورد هم حرف میزنن..ولی هیچکس حق نداره در مورد تو چیزی بگه..خودم آسفالتش میکنم..

 

هرچقدر سعی کردم جلوی خندم رو بگیرم نتونستم..گفتم:

 

_خیلی پررویی آرمان..خیلی..برو تا به شهناز جونت نگفتم..میدونی که بفهمه پوستت رو میکنه...

 

خودش رو زد به اون راهو با خنده گفت:

 

_شهناز؟شهناز کیه؟نمیشناسم...

 

با تهدید دستم رو گرفتم سمتش و گفتم:

 

_وقتی بهش گفتم میفهمی.

 

چند لحظه نگاهم کرد...لبخند از روی صورتش رفت و اینبار با جدیت گفت:

 

_من با شهناز رابطه ای ندارم..

 

با شیطنت ابروهام رو بالا انداختم و گفتم:

 

_مهم نیست داداش من...مهم دلته که واسه اون میتپه...حالا هم برو به زندگیت برس تا منم برگردم خونه...دیگه ان شاء الله قصد نکردی که از خروجیه خواهران رد بشی!!

 

چیزی نگفت و فقط با اخم نگاهم کرد..مردم درگیری داشتن..دستی تکون دادم و گفتم:

 

_خداحافظ

 

و بدون اینکه منتظر جوابی از سمتش باشم رفتم سمت خروجی...ماشین عزیزم گوشه ای زیر آفتاب پارک شده بود و داشت جون میداد...سوییچ رو از توی کیفم پیدا کردم...دزدگیرش رو زدم..ولی قبل از اینکه توی ماشین بشینم یه دختر از روی نیمکت پشت ماشینم که توی دیدم نبود بلند شد....متعجب نگاهش کردم...اینکه...اینکه...باورم نمیشد....اومد سمتم..رو به روم ایستاد...لبخندی روی صورتش نشوند و گفت:

 

_سلام خانم طراوت.

 

توی شوک بودم..این اینجا چیکار میکرد؟برای چی اومده بود؟..اونم دم دانشگاه...سرم رو تکون دادم و موشکافانه فقط گفتم:

 

_سلام خانم جعفری.....

 

 

 

***

 

پشت میزی داخل یک کافی شاپ نشسته بودیم...من بستنی سفارش دادم و اون آناناس گلاسه...سفارشاتمون رو آوردن..ته دلم شور میزد...از اومدنش خوشحال نبودم..اونم تا الان چیزی نگفته بود...مانتوی کوتاهی پوشیده بود و موهای شرابی رنگش رو بیرون داده بود...زیر نظر گرفته بودمش تا زودتر به حرف بیاد...ساحل بی دلیل پیش من نمیومد...بهم نگاهی انداخت...پوزخندی زدم..هیچی نمیتونست منو شهاب رو از هم جدا کنه..حتی این دختر که ادعای عاشقی میکرد...با اعتماد به نفس گفتم:

 

_نمیخوای بگی واسه چی اومدی جلوی دانشگاه؟

 

نیشخندی زد و گفت:

 

_چرا عجله داری؟هرچی دیرتر بشنوی واست بهتره؟

 

تیز نگاهش کردم و گفتم:

 

_من وقت اضافی ندارم...فکر نمیکنم حرفات خیلی مهم باشن..

 

خیلی غیر ارادی اینطوری باهاش برخورد میکردم..اون حس بد مانع از این میشد که بتونم باهاش خوب باشم..خنده ای کرد و گفت:

 

_اول گوش کن بعد اینطوری حرف بزن...

 

خم شدم روی میز و گفتم:

 

_باشه... پس حرفی رو که انقدر برای زدنش زحمت کشیدی و اومدی دنبالم بزن..

 

پوزخند زد و گفت:

 

_من نگران توام...

 

مثل من خم شد روی میز و زل زد بهم و با جدیت گفت:

 

_نگران تو که هیچ چی از بازی های کثیف اون آدمای بالایی نمیدونی...فکر میکنی من نمیدونم چیزی بین تو و شهاب نیست؟

 

متعجب بهش نگاه کردم..این از کجا میدونست.سعی کردم به خودم مسلط باشم.شاید میخواست یه دستی بزنه و در واقع چیزی نمیدونست..گفتم:

 

_من از حرفات سر در نمیارم..برای چی بین من و شهاب نباید چیزی باشه؟ما به هم علاقه داریم و با علاقه نامزد کردیم..

 

پوزخندی زدم و ادامه دادم:

 

_البته تو میتونی هرجوری دلت میخواد فکر کنی!

 

به صندلی تکیه دادم و به دو سه تا دختر جوونی که توی کافی شاپ بودن نگاه کردم...سکوت کوتاهی کرد...بعد از چند لحظه گفت:

 

_از شهاب چی میدونی؟از کاراش؟

 

با لبخند پهنی گفتم:خیلی بیشتر از تو میدونم...

 

اون هم به تبعیت لبخندی زد و گفت:

 

_اگه منظورت به ریاست ارتش سایبریه اینو منم میدونم.

 

ریزبینانه نگاهش کردم که خودش ادامه داد:

 

_وطنی داییمه...به هرحال من هم اونقدر ساده نیستم که ندونم اطرافم چی میگذره...آدم باید زرنگ باشه تا بتونه گلیم خودش رو از آب بکشه بیرون...از این متعجبم دختری مثل تو چطوری قبول کرده که وارد این بازی بشه..

 

برو بر نگاهم کرد...این همه چیز رو میدونست..یه هدفی داشت...حس عجیبی داشتم...وقتی دید چیزی نمیگم خودش گفت:

 

_میدونم تعجب کردی!ولی من میدونم....خیلی بیشتر از اون چیزی که فکرش رو بکنی...

 

با حرص گفتم:

 

_حرفتو بزن.انقدر با کلمات بازی نکن...

 

لبخندش رو جمع کرد...کمی جدی شد و گفت:

 

_تا به حال از خودت پرسیدی شهاب چرا تو رو انتخاب کرد؟از خودت پرسیدی چرا مهم ترین راز های زندگیش رو به تو گفت؟

 

فقط نگاهش میکردم...دلم میگفت گوشام رو روی حرفاش ببندم تا من رو به شک نندازه..ولی عقلم میگفت گوش کن..این دختر چیزایی رو میدونه که تو نمیدونی....از این حس میترسیدم..نگاه سردرگمم رو که دید ادامه داد:

 

_داییم میگفت اولین بار تو رو توی شرکت سایبری دیده...وقتی با نهایت گستاخی وارد اتاق رییس شدی...شهابم بود...و تو از یه نفر به اسم سهیل اسم بردی...از خودت نپرسیدی چرا شهاب با اون ابهت قبول کرد کار تو رو انجام بده؟هیچوقت شک کردی چرا اون روز همه چی به خوبی پیش رفت؟چرا شهاب در برابرت کوتاه اومد؟چرا باید بخواد یه کاری رو که انقدر بی ارزش بوده شخصا انجام بده؟اونم شهابی که خودش رو برتر از همه میدونه؟

 

صداش کمی بالاتر رفت و گفت:

 

_از خودت نپرسیدی چرا آدم به این مهمی...به این معتبری...کسی که ارتش سایبری ایران توی دستاشه...هک کردن براش مثل آب خوردنه از یه آدم عادی شکست بخوره؟چرا باید به تو بگه که نتونسته وارد اطلاعات اون فرد بشه؟ شهاب فرد کوچیکی نیست...اگه بخواد میتونه اطلاعات کشورهای مهمی رو به راحتی هک کنه..اونوقت چرا نباید بتونه وارد اطلاعات سهیل بشه؟هکر بزرگ مملکت...بزرگترین برنامه نویس...کسی که کمتر از 5 دقیقه میتونه بزرگترین تشکیلات رو هک کنه...این برات غیرطبیعی نبوده؟ چشمات رو بستی و فقط اتفاقات ظاهری رو میبینی...

 

پوزخندی زد و ادامه:درحالیکه خیلی چیز ها پشت کارای شهاب هست که دختر ساده ای مثل تو فقط میتونه وارد بازیش بشه...نمیتونه دخالت کنه...نمیتونه تغییر بده..فقط باید مثل یه عروسک شهاب رو به هدفش برسونه...

 

نگاهی با همدرد ی بهم انداخت که اصلا خوشم نیومد و گفت:

 

_من درکت میکنم...سخته بخوای با آدمایی مثل شهاب کنار بیای..شهاب هیچوقت تا این حد خودخواه نبود...برای منم عجیب بود...ولی توی این بازی داره تو رو قربانی میکنه و تو متوجه نیستی...

 

نمیخواستم بشنوم..نمیخواستم..حرفاش داشت نابودم میکرد...داشت ذهنم رو به هم میریخت..از جام بلند شدم..کیفم رو گرفتم پوزخندی زد و گفت:

 

_از چی فرار میکنی؟از واقعیات؟فکر میکنی با سوال ایی که برات به وجود اومده دیگه میتونی به راحتی زندگی کنی؟خانم هلیا طراوت تو هیچ میدونی دو ساله که زیر نظری؟....

 

 

با شوک برگشتم سمتش...منظورش چی بود...قلبم گاهی تند و گاهی آروم میزد...بدون اینکه بهم نگاه کنه گفت:

 

_بشین...چیزای بیشتری هست که باید بدونی..

 

با تردید نگاهش کردم...چشمام رو بستم..باید درست تصمیم میگرفتم...یا باید میرفتم و به حرفاش اهمیت نمیدادم و یا باید ریسک میکردم و میزاشتم این دختر ذهنم رو خرابتر از این بکنه...علامت سوال های زیادی توی ذهنم اومده بود...سرجام نشستم...نگاهم رو بهش دوختم....به صندلیش تکیه داد و گفت:

 

_دو سال پیش...وقتی شهاب داشت با یه نفر صحبت میکرد شنیدم...توی دفتر شرکت بودن...

 

ابرویی بالا انداخت و گفت:

 

_هلیا تو همیشه تحت نظر بودی...حتی وقتی به نظر خودت یک زندگیه عادی داشتی...تو زیر سلطه ی شهاب بودین..زیر سایه ی اون...شهاب به حرکاتت شکل میداد...کاری رو میکردی که اون میخواست....

 

اعصابم داغون بود گفتم:

 

_حرفتو بزن..دو سال پیش چی شنیدی؟

 

نگاه مرموزی بهم انداخت...کمی فکر کرد و گفت:

 

_نمیدونم آدمی به اسم سهیل چرا انقدر برای شهاب مهمه...از کارای شهاب سر در نمیارم...نمیخوامم سر در بیارم..چون کنجکاوی کردن توی کار های اون زندگیم رو به خطر میندازه...من هیچوقت رو به روی شهاب ایست نمیکنم...وقتی پشت در بودم شنیدم که گفت میخواد همه ی هم کلاسی های پسری به اسم سهیل رو زیر نظر بگیرن...اما فردی به نام هلیا طراوت باید کاملا تحت کنترلش باشه....لحظه لحظه به لحظه گذارشکار های تو رو داشت..گذارش آب خوردنت..نفس کشیدنت...یکی رو گذاشته بود کنارت که زیر نظرش باشی...اون تو رو با هدف وارد این نقشه کرد...اون تو رو فدا کرد تا به چیزی که از سهیل میخواد برسه...تو اصلا براش مهم نبودی..هدفش مهم بود...ازش خواست که زیر نظر باشی ولی مواظب رفتار هات با سهیل باشن تا حسی به سهیل پیدا نکنی... اما جالبترش اینجا بود که...

 

نیشخندی زد و ادامه داد:

 

_اون خواست حتی اگه شده احساسات تو رو بازی بدن ولی تو رو از علاقه داشتن به سهیل دور نگه دارن...یا به عبارت بهتر نزارن سهیل به تو علاقه پیدا کنه...نمیدونم چیشد که کارتون به نامزدی کشید...شاید باز هم برای هدفش احساس خطر میکرد...

 

مردمک چشمام میلرزید...حالم داشت به هم میخورد..اعصابم داغون بود..باورم نمیشد..شهاب من رو بازیچه ی خودش کرده بود..اون داشت من رو بازی میداد تا به هدفش برسه...من هیچ اهمیتی براش نداشتم..حتی اون بوسه ها...با ناباوری به ساحل نگاه کردم...آروم گفتم:

 

_چرا باید حرفاتو باور کنم؟

 

درحالیکه خیره نگاهم میکرد گفت:

 

_انقدر دل و جرات ندارم که پشت سر شهاب دروغ بگم...هرچیزی رو که شنیده و دیده بودم بهت گفتم...

 

قلبم شکست...وجودم له شد...من به چه راحتی به شهاب اعتماد کردم...به چه راحتی توی قلبم راهش دادم...به چه راحتی دوسش داشتم..به چه راحتی عاشقش شدم...و به چه راحتی گذاشتم من رو ب.ب.و.س.ه...صدای ملایم و آروم ساحل رو شنیدم:

 

_تو روبازی دادهلیا...

 

ضربه ی آخر رو خوردم...احساس میکردم قلبم داره خورد میشه..غرورم داره میشکنه...با نابودی فاصله ی زیادی نداشتم...حس من از خیانت دیدن هم بدتر بود...دندون هام از این حس بد روی هم میخوردن..افکارم,آرزوهام,عشق م,زندگیم..همه و همه بی رنگ شده بودن...من مثل زباله ای توی دستای شهاب بودم که فقط چون به کارش میومدم نگهم داشت..ازم سو استفاده کرد...بخاطر سهیل...چشمام رو بستم..نباید گریه میکردم...نباید ساحل خورد شدنم رو میدید....نگاهم رو به گل روی میز دوخته بودم...داشتم ذره ذره سنگ شدنم رو احساس میکردم...بدون اینکه سرم رو بلند کنم آروم گفتم:

 

_اونی که زیر نظرم گرفته بود کی بود؟

 

سرم رو بلند کردم...توی چشماش نگاه کردم...لبخند میزد..ولی مطمئن بودم به هدفش رسیده...چون با اینکه نشون ندادم ولی خورد شدنم رو میتونست احساس کنه...چشماش رو از روم برنداشت و گفت:

 

_این رو نمیتونم بهت بگم..به هرحال اون فرد یکی از افراد ماست و افشای هویتش به ضرر من تموم میشه...

 

گوشیم زنگ خورد...به شماره نگاه کردم..شهاب بود...صدای ساحل رو شنیدم که گفت:

 

_شهابه؟آره؟

 

نگاهی بهش انداختم..خودش ادامه داد:

 

_میدونه پیش منی..میدونه کجاییم...شک نداشته باش..چیزی از چشمای شهاب دور نمیومنه...برای همین زنگ زده...

 

گذاشتم انقدر زنگ بخوره تا خودش قطع بشه...چیزی نگفتم...ساحل ادامه داد:

 

_از حرفای امروز من چیزی نمیدونه..حتی خبر نداره که من همچین چیزایی رو میدونم...هرکاری میخوای بکنی بکن..فقط اسم من رو وسط نیار...باشه؟

خونسرد و جدی نگاهش کردم و بعد از سکوتی طولانی تصمیمم رو گرفتم و گفتم:

 

_اسم اون شخص رو بگو تا برای همیشه از زندگیه شهاب برم بیرون..میدونم که تو هم همینو میخواستی...

 

روی لباش به آرومی لبخندی از رضایت شکل گرفت و گفت:

 

_اگه بفهمی میخوای چیکار کنی؟

 

بی احساس گفتم:

 

_هیچی

 

دیگه احساسی نداشتم...جز احساس حقارت در برابر کارای شهاب که روانم رو آزار میداد...کاری نمیکردم..بازی رو ادامه میدادم آخرش هم کنار میرفتم...ولی اینبار با میل خودم بازی میکردم...

 

_آرمان....آرمان امیری...پسری با 26 سال سن ..دانشجوی ترم 4 رشته ی روان شناسی...دارای مدرک مهندسی کامپیوتر نرم افزار...هکری قابل...فرد مورد اعتماد شهاب ...دست چپه آقای شهاب پارسیان...

 

از جام بلند شدم...برام سخت بود...آرمان!!با من چیکار کردی شهاب؟!!چیکار کردی لعنتی...دیگه به ساحل نگاه نکردم...پشتم رو بهش کردم و به آرومی از کافی شاپ خارج شدم...با احساسی له شده...از این همه اعتماد...

ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • آرشیو
    نظرسنجی
    رمان ها را در چه حد میپسندید؟
    آمار سایت
  • کل مطالب : 56
  • کل نظرات : 7
  • افراد آنلاین : 6
  • تعداد اعضا : 92
  • آی پی امروز : 45
  • آی پی دیروز : 98
  • بازدید امروز : 61
  • باردید دیروز : 162
  • گوگل امروز : 9
  • گوگل دیروز : 44
  • بازدید هفته : 396
  • بازدید ماه : 396
  • بازدید سال : 15,769
  • بازدید کلی : 395,817