loading...
رمان خونه
Admin بازدید : 726 شنبه 23 فروردین 1393 نظرات (0)

رايكا با آرنيكا وارد اتاق شدند ، آرام در رو بستند . اردشير با خوشحالي به آرنيكا نگاه كرد ، آرنيكا انگشت قلمي شو روي بيني اش به نشانه سكوت قرار داد . اردشير سري تكان داد و رفت آرنيكا رو بغل كرد و آرام خوش آمد گفت . 

رادين ملحفه رو روي سرش كشيده و سعي مي كرد به چيزي فكر نكنه . رايكا براي آرنيكا لبخندي زد . اردشير آرام به رايكا اشاره كرد كه ديرش شده و ميره . 

رايكا سري تكان داد . 

سكوت چند ثانيه اي اتاق با صداي رايكا شكست . 

ـ رادين ....

همان طور كه ملحفه رو روي سرش نگه داشته بود "هوم" كشيده اي گفت.

ـ منو نگاه كن . 

رادين بي حوصله گفت : 

ـ بگو مي شنوم . 

ـ نمي خوام بشنوي ، منو نگاه كن . 

رادين زير ملحفه غلتي زد و پشت كرد . آرنيكا به آرامي رو به رايكا گفت :

ـ مي تونم باهاش صحبت كنم ؟ 

ـ حتماً ...من بيرونم . 

رايكا رفت . آرنيكا نزديك تخت شد ، از روي ملحفه به بازوي او زد . رادين بي حوصله گفت : 

ـ رايكا دست از سرم بردار ، حوصله تو ندارم ...

آرنيكا لبخندي زد و دوباره به بازويش زد . رادين كه عصبي شده بود غلتي زد ، سريع و عصبي ملحفه رو از رو خودش كنار زد و دهانش رو باز كرد كه چيزي بگه ولي با ديدن آرنيكا كه بهش لبخند مي زد ، شوكه شد . چشمانش گرد شده به آرنيكا دوخته بود.

آرنيكا لبخندي از صميم قلب زد و گفت : 

ـ خوبي ؟ 

ـ آرنيكا تويي ؟ 

با لبخند حرفش رو تاييد كرد . 

ـ اينجا چي كار مي كني ؟ 

لبه ي تخت نشست ، كيف فانتزي شو روي پاش گذاشت و گفت : 

ـ اومدم تو رو ببينم . 

رادين نيم خيز شد و نشست . آرنيكا گفت : 

ـ الان بهتري ؟ 

ـ ممنون . 

ـ رادين تا جايي كه شناختمت تو خيلي همه چيز رو تو خودت مي ريزي ، و اينكه از خانواده ت فاصله مي گيري . 

رادين پوزخندي زد و گفت : 

ـ اومدي نصيحتم كني ؟ 

آرنيكا سري تكان داد و گفت : نه اصلاً . فقط اومدم باهات حرف بزنم ...

ـ ممنون كه اومدي . 

ـ مي دونم روزهاي سختي رو گذروندي ، ولي تا اونجايي كه شناختمت مي دونم آدم ضعيفي نيستي ...

رادين سرش رو پايين انداخت و گفت : ديگه نمي تونم ضعيف نباشم . 

ـ نمي توني چون مدام داري به خودت تلقين مي كني . 

رادين آه دردناكي كشيد . 

آرنيكا دست او را ميان دستانش گرفت و گفت : 

ـ رادين ، مرگ و زندگي دست خداست ، به خدا باور داري ؟ 

نگاهش رو به آبي چشمان او دوخت . 

ـ دكترها فقط تشخيص مي دن ، هيچ وقت نمي تونن زمان مرگ يه آدم رو تعيين كنند ، حتي تخمين زدنشون براي اينكه بيمارها چه قدر فرصت زندگي كردن دارن اشتباهه...

نگاهش رو از آبي آرامش بخش چشم هاي او گرفت . 

***

لينا گل به دست از پله هاي بيمارستان بالا مي رفت كه گوشي اش زنگ خورد .

ايستاد و جواب داد . 

ـ سلام . 

ـ سلام لينا خانوم خوبي ؟ 

ـ اوه سلام آقاي كاوياني خوبيد ؟ 

ـ ممنون لينا جان تو خوبي ؟ پدر نيومدن ؟ 

ـ مرسي ممنون ، آخر اين ماه مياد . 

ـ بگو يه كم هم ما رو تحويل بگيره ، يه سري بزنه ...

ـ خواهش مي كنم اين چه حرفيه ؟ هميشه ذكر و خير خوبي هاتون هست .

ـ خوبي از خودته دخترم ، راستش زنگ زدم ببينم اين برنامه نويس ما نمي خواد بياد سر كار ؟ امتحاناتش تموم شد نه ؟ 

دوباره اندوهي بي پايان قلبش رو آكنده كرد . آه بي صدايي كشيد و گفت : 

ـ ببخشيد آقاي كاوياني ، من بايد زودتر بهتون زنگ مي زدم و اطلاع مي دادم . 

ـ چي رو دخترم ؟

ـ رادين ديگه فكر نكنم بتونه بياد سر كار . 

كاوياني با تعجب گفت : 

ـ چرا ؟ مگه چيزي شده ؟ 

ـ راستش الان بيمارستان بستريه ، بعدش هم فكر نكنم شرايط كار كردن داشته باشه.

كاوياني كه نگران شده بود گفت : 

ـ رادين رو چرا برديد بيمارستان ؟ مريضه ؟ 

آرام و غمگين گفت : بله . 

ـ كدوم بيمارستان ؟ بگو بيام حتماً بهش سر بزنم ، خيلي برام زحمت كشيده . 

ـ ممنون ، خوشحال مي شه ببينتون . 

***

كمي دسته گل را جا به جا كرد . شش شاخه رز سرخ ساقه بلند دسته گلش رو تشكيل داده بود . لبخندي زد و وارد شد . با تعجب به دختر چشم آبي و زيبايي كه لبه ي تخت نشسته و دست رادين رو گرفته بود نگاه كرد . 

بدون اينكه نگاه حسودش رو بگيره تخت رو دور زد ، گل ها را با گل هاي خشكيده ي گلدان عوض كرد و به رادين چشم دوخت . 

رادين هم نگاهش كرد . آرنيكا لبخندي زد و سلام گفت . 

لينا تازه يادش اومد كه سلام كنه ، جوابش رو داد . 

به دست هايشان خيره شد كه همان لحظه آرنيكا دست رادين رو ول كرد . لينا به دست او كه سمتش گرفته شده بود نگاه كرد . 

آرنيكا صميمانه لبخند زد و گفت : 

ـ من آرنيكا هستم ، تو بايد دوست رادين باشي . 

لينا بي تمايل دست داد در دل با حرص گفت "فقط دوست خالي !" خودش رو معرفي كرد:

ـ منم لينا هستم . 

آرنيكا خنده ي ملايمي كرد كه دندون هاي رديفش رو به نمايش گذاشت .

ـ پس لينا تويي ؟ 

لينا با تعجب نگاهش كرد . 

ـ رادين درباره ت حرف زد . 

رادين خودش هم باورش نمي شد با آرنيكا درد و دل كرده باشه ، آخرين بار با لينا بود كه درد و دل كرده . همان موقع كه حس مي كرد تنهاست و كسي رو نداره . شايد چون آن لحظه همان حس مشابه رو داشت . 

لينا نگاهش رو بين رادين و آرنيكا رد و بدل كرد بعد روي صورت بشاش آرنيكا ثابت نگه داشت و گفت : 

ـ رادين درباره ي من چي گفته ؟ 

رادين به آرنيكا نگاه كرد و ابرويي بالا انداخت . آرنيكا لبخند مرموزي زد و لينا كنجكاوانه گفت : 

ـ بايد بدونم وگرنه دست بر نمي دارم .

آرنيكا نگاهي به لينا انداخت و درحالي كه كنجكاوانه عكس العمل او رو زير ذره بين نگاه تيزبينش گرفته بود گفت : 

ـ خودت حدس بزن . 

لينا شانه اي بالا انداخت و گفت : 

ـ نمي تونم چيزي حدس بزنم ، چون تا به حال از من پيش هيچ كس حرفي نزده.

آرنيكا اخم ظريفي به رادين كرد و رادين لبخند كجي زد . 

لينا ليوان آب رو پر كرد . رادين نگاهش كرد و لينا گفت : 

ـ ولي خيلي كنجكاوم بدونم ها ...

بعد به آرنيكا نگاه كرد و گفت : راجع به يه چيز ديگه هم كنجكاوم. 

آرنيكا پرسيد :

ـ چي ؟ 

ـ تو فاميلشي ، فقط اسمت رو مي دونم . 

آرنيكا لبخندي زد و گفت : از آشناهاشون هستم . 

لينا سري تكان داد و ليوان رو به سمت لبش برد . رادين كه فكر مي كرد براي او آب ريخته ، سريعاً خودش رو جلو كشيد ، با دستش محكم به ليوان زد و بعد پرت شدن از دست لينا روي زمين كوبيده و هزار تكه شد . 

لينا با تعجب دستشو روي قلبش گذاشت و گفت : 

ـ چي كار مي كني ؟ 

رادين عصبي به تخت تكيه داد اخم كرد و گفت : 

ـ اون ليوان منه ، نمي فهمي نبايد توش آب بخوري ؟ 

آرنيكا لبخند تلخي زد . لينا آهي كشيد و گفت : 

ـ خب ، چرا اين طوري مي كني ؟ ترسيدم . 

رادين نگاهشو از نگاه عسلي و نگران او گرفت . همان موقع پرستاري وارد شد و گفت : 

ـ صداي چي بود ؟ 

***

رايكا ، آرنيكا رو تا خونه خودشان رساند تا كمي پيش مريم بمونه هم استراحت كنه ، هم تنها نباشه ...

وقتي به بيمارستان برگشت ، كمي رادين رو برد تا توي محوطه قدم بزنه ، وقتي به اتاق برگشتند ، رادين آهي كشيد . ديگه خسته شده بود . 

رو به رايكا گفت : 

ـ پس كي مرخص مي شم ؟ 

ـ به زودي ...

زهرخندي زد . چه قدر اين جمله تكراري شده بود . به زودي . 

رايكا كمك كرد تا روي تخت دراز بكشه . 

لينا گفت : 

ـ من پيشش هستم ، تو برو يه كم استراحت كن . 

ـ ممنون ، خودت خيلي وقته اينجايي ، برو خونه . 

لينا با تاكيد گفت : نه مي خوام بمونم . 

رايكا سري تكان داد و گفت : پس اگر كاري داشتي بهم زنگ بزن. 

لينا لبخندي زد و گفت : 

ـ باشه . 

رادين تا نزديك در رفت . چيزي يادش اومده بود ، برگشت و رو به رادين گفت : 

ـ وقتي آرنيكا رو بردم پيش مريم ، بهش قول دادم كه تلفني باهات حرف بزنه.

رادين سري تكان داد و گفت : باشه . 

رايكا رفت و او داشت آخرين ديدارش رو با مريم به ياد مي آورد . اشك هايش كه حتي براي مدت كوتاهي بند نمي اومد ، آغوش او و حرف هايي كه با هق هق زده مي شد . مي دونست الان حال مريم بهتر از او نيست . 

لينا لبه ي تخت نشست و گفت : 

ـ به چي فكر مي كني ؟ 

رادين نگاهش كرد و گفت :

ـ هيچي ...

لينا دستش رو دو طرف گونه ي او گذاشت و گفت : 

ـ راجع به من چي به آرنيكا مي گفتي ؟ 

رادين جوش آورد ، دست هاي لينا رو پس زد و با صداي بلند گفت : 

ـ بهت مي گم به من دست نزن ، نزديكم نشو ....چرا نمي فهمي ؟ 

لينا با دلخوري نگاهش كرد و رادين گفت : 

ـ چرا نمي فهمي ؟ برو خونه ت ، من ديگه ...

جمله اش رو "دوستت ندارم" تكميل مي كرد ولي نگفت . برايش سخت بود . لينا منتظر نگاهش مي كرد . رادين روشو گرفت و گفت : 

ـ ديگه حوصله تو ندارم . 

لينا شانه اي بالا انداخت و گفت : 

ـ هر چه قدر دلت مي خواد دروغ بگو ...

رادين نگاه تند و تيزي به او انداخت و لينا گفت : 

ـ مي دونم از ته قلبت نمي گي . 

رادين با حرص دندان هايش را روي هم فشرد . لينا از روي تخت بلند شد ، سمت گل هايي كه خريده بود رفت ، درحالي كه داشت گلبرگ ها رو نوازش مي كرد گفت :

ـ حتي اگر يه درصد هم حقيقت داشته باشه ، بايد بهت بگم مجبوري منو تحمل كني ، چون نمي تونم هيچ لطفي بهت كنم . 

رادين عصبي چشمانش رو بست و گفت : 

ـ لينا خواهش مي كنم بيشتر از اين اذيتم نكن ، برو ...ديگه هم هرگز نيا اينجا . هيچ وقت ...

لحن تحكم آميز رادين قلب لينا رو لرزوند . دلخور در حالي كه لب پاييني اش آويزون شده بود گفت : 

ـ رادين تو هم داري منو اذيت مي كني ...نبين من مي خندم ، تو گريه هاي خاموش منو نمي بيني ...قلب من داره مي سوزه ، ولي من چيزي نمي گم ...

صدايش شروع به لرزيدن كرد :

ـ يه كم منو درك كن ...من تازه داشتم حس مي كردم كه با هم خوشبختيم ...به خودمون اميدوار بودم ...من خيلي تنها بودم ...آدمك هاي دور و برم هيچ نقش اصلي تو زندگي من ندارن ...دل من فقط به تو خوشه ...

دو قطره اشك گونه هايش رو تر كرد و تا زير چانه هايش سُر خورد . 

ـ مي خواي دلخوشيمو بگيري ؟ 

دو قطره اشك ديگه جايگزين شد و همان مسير قبلي گونه اش رو پيمود . 

رادين آهي كشيد . از اينكه اشك هاي اونو در آورده بود ، عذاب مي كشيد . لينا با ترديد نزديكش شد و لبش رو كه مي لرزيد، گزيد . 

رادين كه ديگه طاقت پس زدنش رو نداشت دستش رو دراز كرد ، گونه هاي تَرِش رو پاك كرد . به زحمت بغضش رو فرو داد و گفت :

ـ بسه ...اشك نريز . 

پره هاي بيني لينا مي زد ، سرشو روي شونه ي رادين گذاشت و گفت : 

ـ من دوستت دارم . 

رادين در دلش گفت "منم" 

لينا بيني شو بالا كشيد و گفت : 

ـ من از آرنيكا پرسيدم ، تو بهش گفتي كه منو دوست داري ..

با حسرت آه كشيد و گفت : 

ـ هيچ وقت به خودم نگفته بودي ، ولي من به همون نگاه صادقت دلخوش بودم. 

رادين آرام دستشو بالا برد و روي سر لينا گذاشت. شالش روي شانه هايش افتاده بود ، شروع كرد موهاي لينا رو نوازش كردن .

درمان هاي دارويي رادين همچنان ادامه داشت ، رادين از دكتر خواسته بود مرخصش كنه ، چون ديگه اصلاً تحمل بيمارستان رو نداشت . 

مدتي كه تو بيمارستان بود ، گاهي تب مي كرد بهش تشنج دست مي داد به خاطر همين دكتر هنوز اصرار داشت يه سري مراقبت هاي ديگه و تحت درمان بودن ها ادامه داشته باشه . 

مريم آخر سر دوباره به بيمارستان اومده بود . هر چند كه گاهي قولي كه داده بود مي شكست و سيل اشك هايش فرو مي ريخت . از طرفي لينا رو ديده و با او آشنا شده بود . لينا از اين موضوع كه با خانواده ي رادين ديدار داشته ، خشنود بود .

آرنيكا هنوز هم به ملاقات رادين مي رفت . رادين به رفت و آمد هاي آنها عادت كرده بود ، فقط اين بين ملاقات هاي فاميل ها او را عصبي مي كرد . وقتي يه بار از همين رفت و آمد و شلوغي ها سر درد شديدي گرفته بود ، دكتر ملاقات ها رو به همين افراد نزديك و درجه يك ، محدود كرد و گفت كه بهتره دورش خلوت باشه و اون به آرامش نياز داره . 

رادين نسبت به نور شديد و صدا هاي خيلي بلند حساس شده بود و وقتي با چنين شرايطي رو به رو مي شد بي قراري مي كرد يا سرش درد مي كرد و حتي گاهي مي زد زير گريه . 

آخرين باري كه اين طور شد مريم هم زد زير گريه ولي با حرف هاي دكتر گريه هايش بند اومد . 

هنوز هم حرف هاي دكتر توي گوشش مي پيچيد .

"خانم شما نبايد اين قدر رادين رو عذاب بدي . گريه هاي شما بيشتر حال اونو بد مي كنه . خودش به اندازه ي كافي داره تحمل مي كنه ، ازتون مي خوام اگر طاقت نداريد ديگه به بيمارستان نياييد. بايد خدا رو شكر كنيد كه زود به بيمارستان رسوندينش و ما زود بيماري شو تشخيص داديم . وگرنه ممكن بود اتفاقات بدتري بيافته . ممكن بود علائم دير بروز كنه ، ما تشخيص نمي داديم و رادين حس شنوايي و بينايي شو از دست مي داد يا اختلال گفتاري و مشكلات رفتاري پيدا مي كرد يا حتي اندام هاش فلج مي شد .

حرف آخر دكتر كه بي تعارف بيان شده بود تو گوشش زنگ مي زد :

ـ شما بايد شكر كنيد . چون ممكن بود تا به حال رادين مي مُرد . ولي خب شانس آورده و ما به موقع بيماري شو تشخيص داديم "

 

مريم جلو رفت و موهاي رادين رو نوازش كرد . او آرام خوابيده بود . با حسرت نگاهش كرد و آهي كشيد . 

حداقل جاي شكرش باقي بود كه هنوز هم كنارشون بود . 

***

رايكا وارد اتاق شد ، لينا و مريم هنوز آنجا بودند . لبخندي براي رادين زد كه خواب بود. 

مريم رو به رايكا گفت : 

ـ بيرون بمون ، بهتره اينجا آروم باشه . رايكا گفت : مامان شما بريد ، تا به حال اينجا بوديد ...منم دلم براي رادين تنگ شده ، بگذاريد من يه كم اينجا باشم . 

مريم نگاهي به لينا انداخت . لينا وانمود كرد نگاهش رو نديده . چون دوست نداشت به او بگويند كه بيرون بره . 

مريم بي ميل سمت در رفت و گفت : 

ـ دوباره بر مي گردم . 

در رو باز كرده بود كه متوجه نفس نفس زدن هاي يهويي رادين شد . با عجله برگشت . لينا با وحشت روي تخت خم شد و به رادين نگاه مي كرد . رايكا با ملايمت او را عقب كشيد و گفت : مي رم دكتر رو صدا كنم . 

دوباره اشك هاي مريم سرريز شده بود . دوباره بهش تشنج دست داده بود . 

رايكا بيرون دويد . با ديدن اولين پرستار ، سراغ دكتر رو گرفت . طولي نكشيد كه با دكتر و سرپرستار برگشت . آنها به سمت اتاق دويدند ولي رايكا نرفت ، ديگه طاقت ديدن آن صحنه ها را نداشت . قلبش گرفته بود . با گام هايي بي هدف سمت انتهاي راهرو مي رفت . 

لينا در حالي كه خودش رو كنترل مي كرد كه اشك نريزه ، مريم رو به زور بيرون آورد و سعي كرد او را روي صندلي بنشاند ....

رايكا در محوطه ي بيمارستان كمي قدم زد . بعد قسمت سنگي جدول باغچه كه بلند ساخته شده بود ، نشست و سرش رو ميان دستان هاش گرفت . از خداي خودش مي خواست كه رادين اين قدر عذاب نكشه . 

نگاه غمزده شو بالا گرفت . مردي رو به رويش با فاصله ايستاده بود و پشت سر هم سيگار دود مي كرد . به دودهاي سيگار كه بالا مي رفت نگاه كرد . 

تا به حال سيگار نكشيده بود ولي حس مي كرد به يه چيزي لازم داره تا آروم شه ، حالا اون چيز هر چي كه بود . حتي سيگار ...

نگاه سبزش حسرت آرامش رو داشت . تمام عمرش منطقي فكر كرده بود و يا حداقل سعي كرده بود اين طور باشه ولي حالا هيچ چيزي به عنوان منطق در او وجود نداشت . 

چشمانش براي آرامشي كه آن مرد بعد دود كردن سيگارهاش ظاهراً داشت ، خمار شده بود . 

از نظر خودش اگر آن فرشته ي دوست داشتني بر سرش نازل نمي شد ، او براي گرفتن يه نخ سيگار شايد هم بيشتر از جايش بلند مي شد . 

آرنيكا نايلون آبميوه رو روي جدول سنگي گذاشت . دسته گل رو هم همين طور . خودش هم كنار رايكا نشست و گفت : 

ـ سلام . 

رايكا آرام جوابش رو داد . بدون اينكه نگاهش كنه . آرنيكا لبخندي زد و گفت : 

ـ براي رادين يه كم آبميوه آوردم 

لبخندش عميق تر شد و گفت : همين طور گل . ديروز كه اينجا بودم ، گل هاي كنار تختش پژمرده شده بود ، لينا فرصت نكرد براش گل بگيره . 

وقتي سكوت رايكا رو ديد بهش دقيق شد . تازه پي به آشفتگي اش برد . لبخندش از نگراني پريد . دستشو روي شانه ي رايكا گذاشت و گفت : 

ـ تو خوبي ؟ 

رايكا سري به طرفين تكان داد و گفت : 

ـ دوباره حال رادين بد شد . 

بعد سرشو ميان دستانش گرفت . آرنيكا هم اندوه گين شد . از جدول سنگي پايين رفت رو به روي رايكا ايستاد و گفت : 

ـ خواهش مي كنم نگران نباش ...

ـ چه طور مي تونم نگران نباشم ؟ 

آرنيكا خم شد ، مچ دو تا دست هاي او را گرفت كه ستون سرش شده بود و در حالي كه سعي مي كرد لبخندش قوي و پررنگ باشه گفت : 

ـ رايكا اميدوار باش ، شما كه اطرافيانش هستيد بايد بهش روحيه بديد ...منو نگاه كن ...هوم ؟؟؟

رايكا به آرامي سرش رو بالا گرفت . محو آبي شفاف نگاهش شد . نيم نگاهي به لبخند اميد بخش او انداخت و دوباره ترجيح داد در نگاهش غرق شه . 

از خودش خجالت مي كشيد كه در آن موقعيت هم فكر چشم هاي آرنيكا بود . سرش رو پايين انداخت . لمس انگشتان آرنيكا دور مچ هايش باعث مي شد گر بگيره . 

آرنيكا به نگاه فرو افتاده ي او لبخندي زد . 

رايكا بعد كمي ترديد گفت : 

ـ وقتي تو رفتي هيچ چيز خوب نبود . من انگيزه مو از دست داده بودم ، ولي با اتفاقي كه براي رادين افتاد همه چيز بد تر شد . 

سري به طرفين تكان داد و گفت : 

ـ من ديگه ظرفيت تحمل ندارم ، حس مي كنم زندگيم از هر چي انگيزه ست تهي مي شه ...ديگه نمي تونم باور كنم كه مي تونم زندگي كنم . 

بغضش گرفته بود . كمي سكوت كرد تا با بغضش كنار بياد بعد ادامه داد : 

ـ ولي وقتي تو...تو كه كنارم مي موني ، حس مي كنم تحمل زندگي راحت تره ...حس مي كنم مي تونم اميد داشته باشم ...تو برام مظهر آرامشي ...

اصلاً نگاهش نمي كرد ، چون مطمئن بود با ديدن نگاهش زبونش بند مي اومد.

ـ آرنيكا خواهش مي كنم نرو ، پيشم بمون ...من به بودن تو احتياج دارم . 

حلقه ي سوزان دست آرنيكا از دور مچ هايش باز شد . آه عميقي كشيد . نا اميدانه سرش رو بالا گرفت . به آرنيكا نگاه كرد . مي ترسيد كه باز آرنيكا نا اميدش كنه . 

آرنيكا سمت گل رفت ، يكي از گل ها رو بيرون كشيد و گفت : 

ـ اين گل ها رو براي رادين گرفتم ، ولي اون آدم مهربوني هست ، منو مي بخشه كه يكي شو برداشتم . 

رايكا نا باور به او كه گل به دست رو به رويش ايستاده بود نگاه كرد . آرنيكا گل را طرف او گرفت . 

رايكا روي ابر ها سير مي كرد . باز هم همون لبخند هاي قشنگ و آرامش بخش براي رايكا زده مي شد . او هم لبخند زد و گل رو گرفت و با دم عميقي رايحه ي خوشبويش رو درون ريه هايش داد . 

رادين ناباور به دكتر خيره شد و گفت باورم نمي شه . 

دكتر خنديد و گفت : 

ـ مي دونم از دست همه مون خسته شدي . 

رادين پاهايش رو از تخت آويزون كرد و رو به لينا گفت : 

ـ رايكا رو پيدا كن بره كارهاي ترخيصم رو انجام بده . 

لينا لبخندي زد و بيرون رفت . دكتر كه خيلي با او صميمي شده بود ، لبه ي تخت نشست در حالي كه يه پاشو رو زمين گذاشته و پاي ديگرش بين زمين و هوا مانده و گه گاهي تاب مي خورد گفت : 

ـ قهرمان داري مرخص مي شي ولي ...

رادين در افكارش نقطه چين ها را پر مي كرد كه دكتر گفت : 

ـ بايد مواظب خودت باشي . هر چند كه خيلي دوستت دارم ولي نمي خوام زياد اينجا ببينمت ، فقط براي معاينه و كارهاي قبيل اين . نمي خوام با حال بد ببينمت ها ...

رادين لبخندي زد و به دمپايي نگاه كرد . 

دكتر خنديد و گفت : خيلي عجله داري ها ...

رادين شرمگين لبخند زد و گفت : 

ـ با اين كه مي دونم همه چيز خوب نيست و روال زندگيم تغيير كرده ، با اينكه مي دونم مريضم و هر لحظه امكان داره دوباره بر گردم اينجا ، ولي باز الان رفتن از اينجا برام حكم آزادي داره ...خسته شدم . 

دكتر دستي دوستانه به پشت او كشيد و گفت : 

ـ يادت نمي ره كه بايد بيشتر به خودت اهميت بدي نه ؟ 

رادين سري تكان داد و دكتر گفت : 

ـ داروهاتو فراموش نكن ، بايد استراحت كافي داشته باشي و چي رو فراموش نكني ؟

رادين لبخندي زد ديگر حرف هاي دكتر رو حفظ بود . خيلي وقته كه برايش توضيح مي داد بايد چه كارها كنه و چه نكنه . 

با لبخند گفت : 

ـ ورزش . 

دكتر سري تكان داد و گفت : 

ـ ورزش منظم باعث مي شه سيستم ايمني بدنت تقويت بشه . 

رادين به معناي فهميدن سري تكان داد . 

دكتر لبخندي زد باهاش دست داد و خداحافظي كرد . 

رادين لباس هايش رو تعويض كرده و منتظر بود . كفش هايي كه رايكا برايش آورده بود رو لينا به اتاقش برد و رادين پوشيد . 

لينا موهاشو داخل شالش انداخت ، پشت گوشش گذاشت و براي رادين لبخند زد . رادين هم لبخندي زد و از تخت پايين پريد . 

لينا با خوشحالي گفت : 

ـ خوبي ؟ سرت درد نمي كنه ؟ 

ـ نه كاملاً خوبم ...

ـ عاليه ...

مريم هيجان زده وارد شد . سمت رادين دويد و او را در آغوش كشيد . رادين دوست داشت آنها فاصله شون رو رعايت كنند ولي مثل اينكه هيچ كدام حرف گوش كن نبودند . 

بعد كمي ترديد او هم مريم را در آغوش گرفت . مريم گفت : 

ـ عزيزم خيلي خوشحالم داري بر مي گردي خونه . 

رادين آهي كشيد . اول مي خواست براي خودش خانه اي جدا بگيره و راحت زندگي كنه ، در هر صورت بايد همه چيزش رو تفكيك مي كرد پس به نظرش بهتر بود كه خونه شون هم تفكيك مي شد . از اينكه بايد وسايل غذا خوري و باقي چيز هايش رو جدا مي كرد حس مي كرد كه نمي تونه راحت زندگي كنه . ترجيح مي داد در خونه ي ديگري به تنهايي زندگي مي كرد . 

هر چند كه مريم و اردشير به شدت مخالفت كردند . مي دونست چاره اي نداشت . به هر حال خودش اون قدر پس انداز نداشت كه خونه ي مستقلي بگيره . 

با هم راه افتادند . دكتر بار ديگر در راهرو آنها رو ديد و خداحافظي كرد . مريم هم براي تمام زحمت هايي كه كشيده بود قدرداني كرد . 

رايكا و اردشير و آرنيكا در محوطه منتظر بودند . لينا و مريم و رادين به طبقه ي همكف رفتند . 

رادين خواسته بود صداي ترخيص شدنش رو در نيارن و فاميل رو جمع نكنند ، دكترش هم موافقت كرده و گفته بود كه آرامشش رو به هم نزنند . 

انتهاي راهرو كه رسيدند لينا ايستاد . مريم نگاهي به رادين كرد و رادين برگشت نگاهي به لينا كرد . مريم تنهاشون گذاشت . رادين با چند قدم خودش رو به لينا رسوند و گفت : 

ـ چي شد ؟ 

لينا مردد سرش رو بالا گرفت و به او نگاه كرد . رادين لبخندي زد و گفت : 

ـ چرا موندي ؟ 

ـ من كجا بيام ؟ خوشحالم كه مرخص شدي ، مواظب خودت باش . خانواده ي فوق العاده اي داري ، باهاشون خوب باش . 

رادين كمي اخم كرد . ولي اخمش جدي نبود . دلش ضعف مي رفت براي اذيت كردن او . لبخند شيطنت آميزي زد و گفت : 

ـ خب ، خداحافظ . 

و روي پاشنه چرخيد و سمت در رفت . لينا با اندوه به او نگاه مي كرد . نمي خواست آن بغض لعنتي بشكنه . وقتي رادين با لبخند دوباره برگشت نزدش با تعجب نگاهش مي كرد . 

رادين دست لينا رو گرفت و گفت : 

ـ بيا بريم ...

سعي مي كرد صداش نلرزه ...

ـ مي خوام استخدامت كنم ، اتاقم رو مرتب كني . خوبه ؟ 

لينا با مشت به بازوي او زد و گفت : مسخره ...

ـ خب خودت سوال هاي عجيب مي پرسي . بيا بريم خونه دور هم هستيم . 

ـ ولي درست نيست . 

ـ چرا نيست ؟ ديگه همه مي شناسنت . به زور اومدي خودت رو به همه نشون دادي و آويزونم شدي ديگه ، چي كار كنم ؟ 

در پايان حرفش با بدجنسي لبخند زد . 

لينا لب هاشو غنچه كرد و گفت : مثل اينكه دلت براي گذشته ها تنگ شده ها ، مي خواي جواب كارهات رو با روش كنم بدم ؟ 

رادين خنديد . خيلي دوست داشت دستشو دور گردن او بياندازه ولي تا حد ممكن ازش فاصله گرفته بود . 

ـ بيا بريم ، همه منتظرن . 

با هم شانه به شانه گام برداشتند . لينا گفت : 

ـ من نميام ها ، بعد خانواده ت مي گن چه دختر پررويي هستم . خجالت مي كشم .

ـ اصلاً بهت نمياد خجالتي باشي . 

ـ خب تو يه مواردي آدم مجبور مي شه خجالت بكشه . 

وقتي به بقيه رسيدند ديگه حرفي نزدند . اردشير در جلو رو باز كرد تا رادين بشينه . 

رادين لبخندي به لينا زد و نشست . لينا نگاهش به رادين بود . با حرف مريم مجبور شد روشو برگردونه . 

ـ لينا جون اين مدت خيلي براي رادين زحمت كشيدي ، دخترم تمام روز رو بيمارستان بودي و ما رو شرمنده كردي . 

لينا لبخند زد و گفت : 

ـ نه اين چه حرفيه ، وظيفه مو انجام دادم . 

بعد با تك تكشان دست داد و گفت : 

ـ خيلي از ديدنتون خوشحال شدم . 

فقط رادين در ماشين نشسته و بقيه بيرون بودند . مريم گفت : 

ـ كجا ؟ 

ـ من ديگه از حضورتون مرخص مي شم . 

ـ اين همه زحمت كشيدي حالا بگذارم بري ؟ با هم ميريم خونه ...

ـ ممنون رادين بايد استراحت كنه . من مزاحم نمي شم . 

رادين همان طور كه از پشت شيشه آنها را نگاه مي كرد در دلش گفت "قبول كن ديگه . " 

ـ نه عزيزم چه مزاحمتي ، شام رو دور هم هستيم . ما كه هيچ جور نمي تونيم لطفت رو جبران كنيم . 

ـ خواهش مي كنم شرمنده م نكنيد ، من كاري نكردم كه نياز به جبران باشه . 

اردشير كه تا اون موقع ساكت بود رو به لينا گفت : 

ـ يه شام كه ديگه اين حرف ها رو نداره ، بفرماييد دور هم باشيم . آرنيكا جون هم داره مياد . 

آرنيكا با لبخند به اردشير نگاه كرد و گفت : 

ـ من ديگه چرا ؟ من مي رم خونه ...

رايكا لبخندي زد و گفت : 

ـ خانم ها چه قدر تعارفي هستند !!!

و براي اينكه ديگه جواب منفي آنها رو نشنوه ، در عقب رو باز كرد و گفت : بفرماييد.

آرنيكا به لينا لبخندي زد و گفت : 

ـ بشين عزيزم . 

لينا نگاهي به داخل ماشين انداخت با اينكه فضاي كافي بود گفت : 

ـ جاتون تنگ مي شه من خودم ماشين مي گيرم و ميام . 

صداي رادين بلند شد : 

ـ بابا مهربون بنشينيد جا مي شيد . 

لينا نشست ، آرنيكا هم كنار او قرار گرفت و بعد مريم و رايكا نشستند . اردشير هم پشت رل نشست و راه افتاد . 

رادين كمي دست دست كرد و بعد در حالي كه كمي سرش رو به عقب كج كرده بود گفت 

"همگي ببخشيد كه پشت كردم" 

بعدش سكوت كرد . چه قدر به نظرش گفتن كلمه ي ببخشيد سخت مي اومد . به زحمت خودشو راضي به بيانش كرده بود . حالا هم به بيرون زل زده و فكر مي كرد همه دارند به همان كلمه ي ببخشيد كه شنيدنش از زبان او تعجب آور بود، مي انديشيدند . 

مريم با سيني غذا وارد اتاق رادين شد . با مهربوني لبخند زد و گفت : 

ـ برات غذا آوردم . 

رادين لبخندي زد ، به غذا نگاه كرد ، محال بود بتونه تا آخر بخوره . 

مريم وقتي نگاه اونو روي غذا ديد گفت : 

ـ هنوز هم كم اشتهايي ؟ 

رادين براي اينكه مريم نگرانش نشه تظاهر كرد . لبخند زد با اشتياق سيني رو گرفت و گفت : نه خيلي گرسنمه ...

مريم سيني رو روي پاي او گذاشت . رادين قاشق رو به دستش گرفت . فقط دعا مي كرد كه مريم نخواد كنارش بشينه و نگاش كنه ، چون واقعاً اشتها نداشت . 

قاشق اول رو به دهانش برد و دعا كرد كه معده اش پس نزنه ...

دعايش مستجاب شد . مريم لبخندي زد و از اتاق خارج شد . رادين قاشق دوم رو كه تا جلوي دهانش برده بود ، دوباره در بشقاب برگردوند و لبخند تلخي زد . 

سيني رو كنار تخت گذاشت ، گوشي شو برداشت دراز كشيد . يكي از دستانش رو زير سرش قرار داد و شروع به چك كردن گوشيش كرد . 

چندين پيام از شاگردهايش داشت كه ازش خواسته بودند براي ترم جديد حتماً كلاس بگذاره ...هنوز مطمئن نبود ...كاوياني هم كه بعد سر زدن تو بيمارستان ، با لينا تصويه كرده بود . 

بي كار بود ، همان طور كه دكترش گفته استراحت مي كرد و باشگاه مي رفت ورزش مي كرد . گاهي هم خارج از باشگاه براي خودش ورزش مي كرد تا وقتش رو پر كرده باشه . 

پيام هاي زيادي دريافت كرده بود اگر همه رو مي خوند سرش گيج مي رفت . دنبال پيامي از لينا بود كه يكي از شماره هاي ناشناس توجه شو جلب كرد . باز كرد و خوند

"سلام . 

اول شدنتون رو تو دانشگاه تبريك مي گم . 

همچنين از اينكه در طول ترم با حوصله اشكالاتم رو رفع مي كرديد ازتون ممنونم 

ترانه . 

"

ياد چهره ي پاك و معصومانه ي ترانه افتاد . دلش برايش مي سوخت . اميدوار بود كه ترانه به زودي اونو فراموش كنه ، ديگه دانشگاهش تموم شده بود و اين كار رو راحت تر مي كرد . جوابش رو داد 

" ممنون از تبريكتون . 

براتون آرزوي موفقيت مي كنم . " 

حتماً باقي دوستان و شاگردانش هم پيام تبريك فرستاده بودند ولي حوصله خوندن نداشت . بالاخره لا به لاي پيام ها يه پيام از لينا پيدا كرد . 

" تو را هیچگاه نمی توانم از زندگی ام پاک کنم چون تو پاک هستی . می توانم تو را خط خطی کنم که آن وقت در زندان خط هایم برای همیشه ماندگار میشوی و وقتی که نیستی بی رنگی روزهایم را با مداد رنگی های یادت رنگ می زنم

رادين از ته دل لبخند زد . ياد آوري چشمان عسلي اش او را به رويا كشاند . مدتي به او انديشيد و بعد در جواب پيامش فرستاد :

" من صبورم اما . . .

بي دليل از قفس کهنه ي شب مي ترسم

بي دليل از همه ي تيرگي تلخ غروب و چراغي که تو را از شب متروک دلم دور کند مي ترسم

من صبورم اما . . .

اين بغـض گران ، صبر نمي داند چيست !

"

زياد تو انتظار نموند . لينا سريع جوابش رو داد . 

 

"نه بابا ، بهت نمياد اهل شعر باشي . (شكلك ذوق زده) " 

رادين با حس شيريني لبخند زد و فرستاد . 

"ما اينيم ديگه (شكلك خجالتي) " 

اين بار جواب پيامش خيلي زودتر رسيد :

"همه جوره چاكرتيم ، مخلصيم (شكلك قلب)"

رادين لبخند عميقي زد و براش شكلك بوسه فرستاد . لينا در جواب فرستاد :

" (شكلك تعجب) (شكلك خجالتي) 

خجالت نمي كشي براي دختر مردم بوسه مي فرستي ؟ (شكلك شاكي) "

آخر پيام هم چند بار شكلك خنده فرستاد و به علاوه ي شكلك بوسه اي كه رادين فرستاده بود . 

***

يك ماه بعد : 

به زحمت از خواب پاشد . دستي به شقيقه اش كشيد . باز هم سردرد هاي تكراري ...ديگه عادت كرده بود . بعد شستن دست و رويش و كمي صبحونه خوردن به اتاقش برگشت . آماده شد و از پله ها پايين رفت . 

مريم رو به او با نگراني گفت : 

ـ كجا ؟ 

ـ مي رم دانشگاه ، بايد يه سري مدارك ببرم . 

رايكا كه داشت سر كار مي رفت گفت : 

ـ مي خواي باهات بيام . 

مريم گفت : 

ـ آره بمون باهات بياد . 

رادين سعي كرد خونسرد باشه . دوست نداشت معذبش كنند . گاهي وقت ها كه باشگاه مي رفت اردشير هم پيله مي كرد كه بيا برسونمت . سمت در رفت و گفت:

ـ من با ماشين خودم مي رم ، رايكا تو هم برو سر كار . 

رايكا ديگه اصرار نكرد . مي دونست دوست نداره بهش ترحم كنند . مريم با نگاه نگرانش او را بدرقه كرد . رادين در پاركينگ سوار ماشينش شد و رفت . رايكا سر مريم رو بوسيد و خداحافظي كرد . 

وقتي سوار ماشين شد ، براي آرنيكا پيام فرستاد . 

"صبح به خير ، براي امروز ميريم بيرون ؟" 

ماشين رو از پاركينگ بيرون آورده بود كه جواب آرنيكا رسيد . 

"صبح تو هم به خير ، آره ، البته اگر وقت داشته باشي و خسته نباشي. " 

رايكا خوشحال شد و بهش زنگ زد تا ساعتش رو مشخص كنند . 

***

رادين جلوي دانشگاه رسيده بود كه گوشيش زنگ خورد . ماشين رو پارك كرد و جواب داد . لينا بود . با لبخند جواب داد . 

ـ سلام . 

ـ سلام كجايي ؟ 

ـ هووووووووم چي بود ؟ 

ـ سوال منو با سوال جواب نده ، كجايي ...

رادين خنديد و گفت : 

ـ واي واي چه جدي ...ترسيدم ، داشتي با شمشيرت تمرين مي كردي كه اين طور خشن شدي ؟ 

لينا غش غش زد زير خنده و گفت : 

ـ اوخي نازي ترسيدي ازم ؟ باشه مهربون مي شم . 

ـ يادمه به من مي گفتي بداخلاق . 

لينا باز هم در جواب خنديد و گفت : 

ـ ما چاكريم ، ديگه تكرار نمي شه ...

ـ من جلوي دانشگام . 

ـ دانشگاه رفتي چي كار ؟ 

ـ رفتم يه ديداري با دختراي دانشگاه تازه كنم . 

لينا با اين كه مي دونست داره سر به سرش مي گذاره ، با دلخوري و حسودي گفت :

ـ كه اين طور ...

ـ نه اون طور ...

ـ خداحافظ ...

ـ باز كه خشن شدي ...

ـ اينجا باشي كله تو مي كنم . 

رادين خنديد و حين خنده كمي سرش درد گرفت . يه دستش رو روي سرش گذاشت و گفت : كجايي ؟ 

ـ خونه . 

رادين از ماشين پياده شد و گفت : 

ـ كاري داشتي زنگ زدي ؟

ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • آرشیو
    نظرسنجی
    رمان ها را در چه حد میپسندید؟
    آمار سایت
  • کل مطالب : 56
  • کل نظرات : 7
  • افراد آنلاین : 8
  • تعداد اعضا : 92
  • آی پی امروز : 105
  • آی پی دیروز : 80
  • بازدید امروز : 127
  • باردید دیروز : 137
  • گوگل امروز : 23
  • گوگل دیروز : 38
  • بازدید هفته : 757
  • بازدید ماه : 757
  • بازدید سال : 16,130
  • بازدید کلی : 396,178