loading...
رمان خونه
Admin بازدید : 504 یکشنبه 21 اردیبهشت 1393 نظرات (0)

صداي وحيد از عصبانيت دو رگه شده بود : چي مي گي نريمان ؟ حالا ؟ ـ حالا نه ...مشكل همينه ، دير شده . همون موقع كه آريانا ردم كرده بود بايد كوتاه مي اومدم ، الان حس مي كنم احساسش درگير شده . ولي خيلي كار اشتباهي كردم . نمي دونم چرا فكر مي كردم خواسته اي كه ازم داشتي رو مي تونم به سادگي انجام بدم . ولي حالا كه دارم فكر مي كنم مي بينم خيلي سطحي و بي فكرانه عمل كردم . ـ حالا چي مي خواهي كني ؟ ـ نمي دونم ...تو منو انداختي تو اين چاه ..تو بگو...ـ من چي بگم ؟ تو فقط كنارش باش ...ديگه نمي خواد كاري كني . نريمان با لحن ناراحتي گفت : همين ؟ به همين سادگي ؟ ما داريم درباره ي يه آدم حرف مي زنيم ها ...يه دختروحيد نفسش رو با صدا بيرون داد و گفت : چي كنم نريمان ؟ از بين دندان هاي كليد شده اش پر حرص گفت : چي كنم ؟ نريمان سري تكان داد و گفت : نمي دونم . ـ بهتره اين قدر بهش فكر نكني . ـ حرف زدن آسونه ها . بعد سكوتي وحيد گفت : پدرت چي ؟ ـ هيچي بهش نگفتم ، حتي يه كلمه . ـ خب چرا چيزي نمي گي ؟ ـ ببين من هنوز با خودم درگيرم ، چرا بايد با پدرم صحبت كنم !ـ نريمان نا اميدم كردي . چرا اين طوري مي كني ؟ تو همين چند وقت پيش نبود گفتي آريانا دختر خوبيه ؟ ـ آره ولي اين طوري من دارم بهش صدمه مي زنم . ـ هيچ اينطور نيست . اون فقط خوشحال باشه ، كافيه . مي دونستم تو رو قبول مي كنه . ـ ولي اي كاش منصرف بشه . اميدوارم خودش يه جوري تمومش كنه . ـ اگر تو باهاش به نتيجه نرسي منم مجبور مي شم برم دنبال آخرين راه حل . ـ ولي اون تو رو با اين وضعت قبول نمي كنه . وحيد عصبي گفت : تو اينو مي دوني بعد اين قدر با من كلنجار مي ري ؟ بگذار خيالم از بابتش راحت شه ، چرا كمكم نمي كني ؟ چرا سعي خودت رو نمي كني ؟ـ وحيد داد نزن ...تو كجايي ؟ عصباني گفت : خونه نيستم . ـ خب چيزي نخوري كه مست كني ها . ـ نمي خواد نگران من باشي ....الو ؟ـ بگو ؟ ـ چي مي كني ؟ـ بازم فكر مي كنم . ولي من اگرم بخوام نمي تونم بهش بگم بره پي كارش .ـ نبايد اينو بگي ، نريمان به خدا اگر بفهمم با آريانا چنين رفتاري داشتي ...ـ بس كن وحيد ...خداحافظ . 

***

پشت ميز نشسته بودم كه راست پود صدام كرد . امروز حالم خوب بود . لبخند به لب رفتم تو اتاقش ، پاهاشو انداخت پايين و گفت : خانم منادي صدام كردم كه بگم ...يه كم سكوت كرد و همان طور كه با انگشتش گوشه ي كاغذ مقابلش را لول مي كرد گفت : ما يه طراح جديد آورديم ، از هفته ي بعد مياد . به من نگاه انداخت . لبخند رو لبم ماسيده بود . بهش زل زده بودم . چي مي گفت ؟اولين چيزي كه به ذهنم رسيد اين بود كه كار شاهينه . اخم هام رفت تو هم و گفتم : خب ؟ نفسش رو با صدا بيرون داد و گفت : خب از فردا مي توني نيايي ...تو چشمام خشم شعله مي كشيد . با نفرت نگاهش كردم و گفتم : مي تونم دليلش رو هم بدونم ؟الكي بهونه آورد : اين طراح كه داره مياد از فاميل هامونه . ازم درخواست كار كرد ، منم نتونستم روشو زمين بياندازم . پوزخند عصبي اي زدم و گفتم : پس قرار دادي كه بستيم چي ؟ بي حوصله به صندلي تكيه داد و گفت : من نمي تونم حقوق دو تا طراح رو بدم ، شاهين هم كه هست ...داشت گريه م مي گرفت . چي مي گفتم ؟ حرفي مونده بود ؟ سر هيچ و پوچ داشت اخراجم مي كرد .تمام سعي ام رو كردم كه صدام صاف و رسا باشه : ـ پس از همين الان مي رم . سرم رو بالا گرفتم و با غرور نگاهش كردم اون هم بر و بر نگام كرد و گفت : ـ باشه ، مي توني بري . پلكم مي زد . عصبي نگاهش كردم و گفتم : حقوقم چي ؟ ـ فردا بيا براي تصويه . بدون حرف ديگري به اتاقم برگشتم ، كيفم رو برداشتم و سمت در رفتم . قبل خروج برگشتم و به شاهين كه با پوزخند داشت نگام مي كرد نگاه كردم . بهش چيزي نگفتم اما همه ي نفرتم رو تو چشمام ريختم و با يه چشم غره رفتم بيرون و در رو به هم كوبيدم ....لب هام مي لرزيد ...غصه دار از پله ها پايين رفتم . بين راه پله ايستادم . كف دستم و روي ديوار گذاشتم و سرم رو انداختم پايين . بغض داشت خفه م مي كرد . احساس بدبختي مي كردم . يعني دوباره مي تونستم كار پيدا كنم ؟ اينجا هم به خونه نزديك بود ...هم حقوقش خوب بود...دو قطره اشك رو گونه هام ريخت و سريع به سمت پايين رفت . نفس پر آهي بيرون دادم . خيسي گونه هام رو با كف دستم گرفتم . خيلي ناراحت شده بودم .تو دلم به شاهين فحش مي دادم . آخر زهرش رو ريخت . ببين چه قدر رو مخ پدرش كار كرد كه آخر راضيش كرد ...اصلاً معلوم نيست چه چيزهايي بهش گفته ....روي پله ها نشستم و محكم كيفم رو بغل كردم و فشار دادم . دوست نداشتم گريه كنم كه وسط راه همه با ترحم بهم زل بزنن ...حالم به هم مي خوره از همه ...من چرا اينقدر بدشانسم ؟ همان طور نشسته با نفرت پام رو روي پله كوبيدم . دوست داشتم جيغ بزنم . عصبي و ناراحت بودم . خسته و نا اميد ....يه كم كه همان جا نشستم ، بعد بلند شدم ، پشت روپوشم رو تكاندم و از كيفم آينه در آوردم ، چشمام كمي سرخ شده بود ولي صورتم خوب بود . سعي كردم بغضم رو با آب دهانم پايين بدم . با حرص آينه رو انداختم تو كيفم ...بي تفاوت از كنار نگهبان گذشتم . ازم خداحافظي كرد ولي خودم رو به نشنيدن زدم . رفتم بيرون تازه ياد خونه افتادم . حالا به اونها چي مي گفتم ؟ مي گفتم اخراجم كردن ؟ واي خدا ...كمكم كن ، نمي خوام ...

اصلاً دوست نداشتم برم خونه . گوشي مو در آوردم . اول با خودم گفتم برم يه پاركي جايي بشينم ، بعد به يكي از بچه هاي دانشگاه حرف بزنم ولي اصلاً دوست نداشتم . زنگ مي زدم بايد به زور مي خنديدم و تظاهر الكي مي كردم كه همه چي خوبه ...ياد نريمان افتادم . كاش پيشم بود ...هنوز تو ترديد بودم كه دستم رفت رو شماره ها ....چند تا بوق خورد . خواستم قطع كنم كه جوابم رو داد .ـ الو ؟هل شدم ، حالا چي مي گفتم ؟ ـ الو آريانا چرا جوابي نمي دي چيزي شده ؟ مثل بچه هاي لوسي كه به مامانشون مي رسند مي خوان بزنند زير گريه ، منم نزديك بود با شنيدن اون چند كلمه بزنم زير گريه ولي خب خيلي خودداري كردم و به زحمت گفتم : الو ؟ ـ خوبي ؟ ـ كجايي ؟ ـ من دارم مي رم خونه ، چيزي شده ؟ ـ مي توني بيايي پيش من ؟ ـ چيزي شده ؟ حوصله نداشتم از پشت تلفن حرف بزنم گفتم : مي توني بيايي ؟ ـ باشه ، الان دور مي زنم ، شركتي ؟ ـ آره سر كوچه ام . ـ باشه ، ميام . آروم گفتم : ممنون .بعد هم قطع كردم . هم پشيمون بودم كه زنگ زدم ، هم نه . بي حوصله و با اخم منتظر بودم كه بالاخره اومد . سرم رو بالا گرفتم و نگاهش كردم . مثل هميشه شيك و مرتب بود . سمت ماشين رفتم سوار شدم و گفتم : سلام . با دقت به نيمرخم نگاه كرد و گفت : چيزي شده ؟ ـ نمي خواستم خونه برم ، ببخش كه مزاحمت شدم . ـ ولي تو بايد الان شركت باشي . مي ترسيدم اگر درد و دل كنم ، گريه م بگيره . انگشت هامو محكم به هم فشار دادم و گفتم : من ديگه ...ديگه نمي رم شركت . با نگراني گفت : چيزي شده ؟ حرفي بهت زدند ! لب هام رو محكم به هم فشردم . بغضم داشت بالا مي اومد . خيلي بد مي شد اگر گريه مي كردم . با صداي خش داري گفتم : اخراجم كردن . ديدم چيزي نمي گه نگاهش كردم ، لبخند مهربوني زد و گفت : خودت رو نگران نكن .خوشم اومد از اينكه فضولي نكرد و دليلش رو نپرسيد ولي من چون غرورم جريه دار شده بود گفتم : سر هيچ و پوچ ...الكي ...ـ ايراد نداره . تو دلم گفتم "چرا خيلي هم ايراد داره . مثل تو پول دار كه نيستم . ديگه چه طوري كار پيدا كنم ؟ "ماشين و روشن كرد و گفت : برسونمت خونه ؟ ـ نه . تا ساعت يك و نيم نمي خوام خونه برم . با تعجب گفت : مگه به خانواده ت نمي گي ؟با خجالت گفتم : فعلاً نه . گفت : پس ناهار رو با هم مي خوريم ؟ نگاهش كردم و گفتم : نه . ـ چرا ؟ ـ چون بعد خونه نمي تونم غذا بخورم .ـ خب پس كجا بريم ؟ ـ اوووووووووم ...همش تو دهنم شما مي چرخيد نمي دونستم بگم شما يا تو ...آخر بعد كلي كلنجار رفتن با خودم گفتم : ـ مي خواستي ناهار بخوري ، برو من مزاحمت نمي شم . با تعجب گفت : بعد تو كجا مي ري ؟ ـ هيچ جا ..خيابون ... پارك ...با تعجب نگام كرد و گفت : چي ؟ ـ خب كجا برم پس ؟ ـ من جايي نمي رم . ـ نميشه كه ، بايد غذا بخوري . ـ باشه يه كم ديرتر مي خورم . آهي كشيدم و به مسئله ي اخراج شدنم فكر كردم . حالم از شاهين به هم مي خورد . اون يه احمق بود . چه طور تونست ؟ با صداي نريمان به خودم اومدم : زياد بهش فكر نكن .سرم رو بالا گرفتم و گفتم : چي ؟ لبخندي زد و گفت : حالا كه اومدي بيرون از كار ، زياد فكر نكن ...خودت رو عذاب نده.ـ آخه خيلي سخته ...ـ مي خواهي درباره ش حرف بزني كه راحت شي ؟ نفس عميقي كشيدم و گفتم : تقصير همكارم شد . ـ چه طور ؟ كاري كرد و انداخت گردن تو ؟ لبخندي زدم و گفتم : نه ، قضيه ش طولانيه ...بعد مكثي لب باز كردم و همه چيز رو براش تعريف كردم . بعد حرف زدن يه كم پيشش احساس خجالت مي كردم ، ولي حداقل سبك شده بودم . 
تا خود ساعت يك و نيم منو تو خيابون ها گردوند . واقعاً شرمندم كرد . هر چي اصرار كردم كه برگرده قبول نكرد . بعدش هم سمت خونه ي ما روند . 
ـ پس فقط تا سر كوچه ، بقيه شو خودم مي رم . سري تكان داد ، نيم نگاهي بهم انداخت و گفت : تو ...سكوت كرد ...نگاهش كردم ، انگار مردد بود كه بگه يا نه . بالاخره به زبون آورد:ـ تو نظرت تغيير كرده ؟ يه لبخند رو لبم نشست . نمي دونم يعني اين قدر هول بود كه نظر منو تغيير بده ؟ باور كردني نبود . من خيلي بدبين شده بودم . تو ترافيك بوديم و اون منتظر نگاهم مي كرد . حالا بايد چي مي گفتم ؟ خيلي دوست داشتم جواب ندم . همون موقع كه لب باز كردم پسر نوجواني به شيشه ي طرف نريمان زد . نريمان برگشت ، شيشه رو پايين داد و گفت : بله ؟پسر سيگارهاي تو دستش رو نشون داد و گفت : آقا بخر . نريمان لبخندي زد و گفت : ممنون . ـ آقا فقط يكي . ـ سيگار لازم ندارم . ـ آقا خواهش مي كنم . نريمان سري تكان داد و اسكناسي طرفش گرفت . پسر لبخندي زد و گفت : خرده شو ندارم . ـ باشه پيشت .پسر دستش رو از شيشه داخل ماشين كرد و پاكت سيگار رو گذاشت و رفت . نريمان سمتم برگشت . دعا دعا كردم سوالشو تكرار نكنه . نگاهم به پاكت سيگار بود . بايد خودم بحث رو عوض مي كردم ، هرچند كه واقعاً هم برام سوال شده بود . از آدم هاي سيگاري متنفر بودم . ـ سيگار مي كشي ؟ با لبخند گفت : نه .با تعجب نگاهش كردم و گفتم : پس چرا خريدي ؟ ـ خب چون اصرار كرد . ـ مطمئني سيگاري نيستي ؟ ـ اگر سيگاري باشم ازم بدت مياد ؟ خيلي رك گفتم : من از همه ي سيگاري ها بدم مياد ، چه طور سلامتي شون رو به لذت هاي گاه و بي گاه مي فروشن ؟نريمان لبخند جمع و جوري زد و گفت : باور كن من سيگاري نيستم . من فقط نگاهش كردم . راه باز شده بود . ديگه تا رسيديم چيزي نگفت . خوشحال بودم كه ديگه سوالش رو تكرار نكرد . پياده شدم و گفتم : ـ ممنون كه وقتت رو برام گذاشتي . لبخند جذابي زد و گفت : قابلي نداشت . منم براش لبخند زدم و گفتم : خداحافظ .دستش رو دراز كرد ، سيگار رو برداشت و طرفم گرفت . با تعجب نگاهش كردم كه خنديد و گفت : بي زحمت بياندازش دور .لبخندي روي لبم نشست . بايد باور مي كردم كه سيگاري نيست . پاكت رو گرفتم و راه افتادم . تو سطل زباله انداختم و به خونه رسيدم . كفش هامو مي كندم كه تازه ياد بدبختيم افتادم . من اخراج شده بودم . سعي كردم چهره ام نگران نباشه تا مامان اينها چيزي نفهمند . رفتم داخل خونه ، سلام گفتم مامان جواب سلامم رو داد . گفتم : آرمين نرسيده هنوز ؟ ـ نه هنوز نيومده . ـ اوهوم . سمت اتاقم رفتم و لباسم رو عوض كردم . احساس گرسنگي مي كردم . هنوز غذا آماده نشده بود . رفتم تو آشپزخونه تا چيزي بخورم .
***
از خواب بيدار شده و رو تخت نشسته بودم . آه خداي من حالا خونه بمونم مامان اينها مي فهمند . به خودم گفتم "خب آخرش چي ؟ مي فهمند ديگه . بهتره كه خودم بگم ولي يه بهونه اي جور كنم كه بگم خودم اومدم بيرون . واي كه چه قدر موضوع مسخره و عذاب آوريه . " بعد شستن سر و صورتم رفتم تو آشپزخونه . آرمين آخرين لقمه رو تو دهانش انداخت ، همان طور كه مي جويد به من زل زد و گفت : ديرت شده ها . بي رمق به ساعت نگاه كردم و گفتم : اوهوم . با تعجب خداحافظي كرد و رفت . من فقط يه چايي خوردم . مامان زير چشمي نگام مي كرد . هر كاري كردم نتونستم بگم . غرور بيجا داشتم . دوست نداشتم خانواده م فكر كنند بر سر بي لياقتي اجراج شدم ، چون مسلماً بهشون نمي گفتم كه با شاهين دعوام شده . بلند شدم و سمت اتاقم رفتم . لباس پوشيدم . خودم هم نمي دونستم كجا مي رم . آماده شدم از سر بيكاري يه كم آرايش كردم و بعد راه افتادم . امروز بايد مي رفتم حقوق مي گرفتم . ولي همين اول صبح نمي تونستم برم خيلي ضايع ست . اول مي رم كتاب فروشي يه كم مي چرخم ، به اندازه ي بودجه م كتاب مي خرم و بعد هم مي رم شركت كه حقوقم رو بگيرم . داشتم مي رفتم كه مامان گفت : داري مي ري ؟ ـ آره . ـ بيا اينجا . بيخودي قلبم تند تند مي زد . يعني مامان شك كرده ؟ رفتم تو آشپزخونه با ديدن ساندويچ تو دست مامان نفس راحتي كشيدم . ـ بگير ، گرسنه ت مي شه ، آدم با يه چاي خالي معده شو نگه نمي داره .ساندويچ رو گرفتم و گفتم : چيه ؟ ـ تخم مرغ .حوصله ي تخم مرغ خوردن نداشتم . با اين حال چيزي نگفتم و گذاشتم تو كيفم . رفتم تو حياط . لبه ي باغچه نشستم بند كفشم رو بستم بعد آهي كشيدم و بلند شدم . از خونه كه خارج شدم به ساعتم نگاه كردم ، حالا حالا ها وقت داشتم ، تا كتابفروشي پياده مي رم .هوا اصلاً خوب نبود . آلوده ي آلوده . به سرفه افتاده بودم . سري تكان دادم و راه افتادم . يه پسري از پشت سر اومد از كنارم رد شد و گفت : ـ جيگررررتو ، بوس ...بوس . با اخم نگاهمو ازش گرفتم و تو دلم كلي بهش فحش دادم . اونم خنده كنان برگشت و گفت : نازتو ....با من دوست مي شي ؟ بي شك اگر باز هم چرت مي گفت مي رفتم با كيفم مي زدم تو پس كله ش . ولي اون وقتي يه بار ديگه برگشت و ديد پا نمي دم ، راهشو گرفت و رفت . همون طور قدم زنون مي رفتم كه گوشيم زنگ زد . نمي تونستم حدس بزنم كيه . با كنجكاوي گوشي رو از كيفم در آوردم و به صفحه ش نگاه كردم .

نريمان بود . جواب دادم . ـ سلام . 
ـ سلام ، صبحت به خير . خوبي ؟ 
ـ مرسي . 
ـ كجايي ؟ 
ـ بيرون . 
ـ ميتوني بيايي مطب من ؟ 
با تعجب گفتم : چرا ؟ 
ـ كارت دارم . 
ـ يه سر دارم ميرم كتابفروشي ، بعد ميام . 
ـ باشه ، منتظرتم . 
بعد خداحافظي قطع كرد . داشتم سمت كتابفروشي مي رفتم ولي تلفن نريمان كنجكاوم كرده بود . كارتش رو از كيفم در آوردم ، آدرس دقيق رو نگاه كردم و با خودم گفتم "اول يه سر مي رم پيشش ببينم چي كارم داره ، بعد مي رم كتابفروشي ."
با اين فكر مسيرم رو عوض كردم و ماشين گرفتم . 
وقتي رسيدم از ديدن برج تجاري سرم سوت كشيد . وارد شدم . حس عجيبي داشتم . ته دلم احساس مي كردم اينجا در سطح من نيست . خيلي شيك بود حس مي كردم حتي براي قدم زدن اونجا خيلي حيلي معمولي ام . نمي خواستم اين فكر رو كنم ولي وقتي لباس هاي شيك و ماركدار آدم هايي كه از كنارم رد مي شدند رو مي ديدم نمي تونستم خودم رو باهاشون مقايسه نكنم . با خجالت از كنارشون رد شدم و سمت آسانسور رفتم . دو تا آسانسور كنار هم بود . يكي باز شد و يه عده كه منتظر بودند ، رفتند ولي من اونقدر حس بدي داشتم كه حتي با اون آدم ها نمي خواستم تو يه آسانسور باشم . آسانسور بعدي به طبقه ي همكف رسيد . آهي كشيدم و سوار شدم . وقتي دكمه ي طبقه ي دهم رو زدم و آسانسور راه افتاد بيشتر استرس گرفتم . دوست داشتم برگردم . ولي بعد ازم مي پرسيد چرا نرفتم پيشش ؟ يه بهونه اي مياوردم ديگه . تا به خودم اومدم ديدم به طبقه ي دهم رسيدم و صداي كامپيوتري آسانسور اينو اعلام كرد و بعد هم در اتومات باز شد . تو دقيقه ي آخر داخل آينه ي آسانسور نگاهي به خودم انداختم . هولكي موهامو مرتب كردم و بيرون رفتم . دوست نداشتم قدم از قدم بردارم . 
در باز بود و من از اتاق شيشه اي نريمان رو ديدم البته اون متوجه ام نشد و رفت سمت ديگر اتاق كه شيشه اش كدر بود . به زحمت وارد شدم . منشي كه پشت ميز نشسته بود با ديدنم لبخندي زد . ولي من حتي نمي تونستم لبخند بزنم . خشك و مصنوعي رفتم روي يكي از مبل ها نشستم و به اتاقي كه نريمان توش بود و درش شيشه اي بود نگاه كردم . منشي با خوشرويي گفت : 
ـ ساعت چند نوبت داشتيد . 
نگامو سمتش برگردوندم . نمي دونستم چي بگم . همون موقع نريمان از اتاق دستكش به دست اومد بيرون كه به منشي يه چيزي بگه ، با ديدن من لبخندي زد و گفت : اومدي ؟ 
من نگاهم به دستكش هاي سفيدش بود . اين همون نريمان قبلي بود ولي روم نمي شد نگاش كنم . مدام از خودم سوال مي كردم "اين تو زندگي من چي كار مي كنه؟" 
نگاش نمي كردم براي همين نمي دونستم داره لبخند مي زنه يا جديه . رو به من گفت : بيا داخل . 
از روي مبل بلند شدم . بند كيفم تو دستم بود . با قدم هايي سست رفتم داخل اتاق . واه چي كارم داره ؟ چرا گفت برم داخل ؟ چيزي به ذهنم نرسيد ، جز اينكه بخواد دندون هام رو ببينه . ولي خيلي مسخره به نظر مي رسيد . چرا بايد اين كار رو بكنه ؟با كلي فكر و خيال رفتم داخل . يه لحظه سرم رو بالا گرفتم . نگاهم به دستيارش افتاد كه دختر جوون و آراسته اي بود . مثل نريمان يه روپوش سفيد تنش بود . دختر چراغ بالاي سر بيمار رو خاموش كرد و نريمان هم از بالا سر بيمار كنار رفت . بيمار با كلي تشكر خداحافظي كرد و رفت . 
دختر مشغول جمع كردن سرنگ و هزار يك ابزاري كه اسمشونو نمي دونستم شد . نريمان دستكشش رو در آورد ، بعد شستن دست هايش رو به منشي گفت :
ـ چند لحظه نفر بعدي رو نفرستيد . 
ـ چشم . 
دوباره تو اتاق برگشت و برام لبخندي زد . من سعي كردم ديگه نگاهش نكنم . رو به من گفت : بشين . 
روي يكي از صندلي ها كه تو اتاق كنار هم چيده شده بود نشستم گفت : 
ـ حالت خوبه ؟ 
ـ مرسي . 
نگاهم به دختر رفت كه با يه ظرف كه داخلش پر از مايع بود از اتاق خارج مي شد . نريمان گفت : خانم سحابي يه هفته مي رن مرخصي . 
به همون دختره اشاره كرده بود . دلم مي خواست بگم "خب ؟!!" اما بيان كلمات برايم سنگين شده بود . نريمان خودش ادامه ي حرفش رو زد : 
ـ ميخواستم بگم تو اين هفته بيا پيشم كارت رو ببينم . 
خيلي تعجب كرده بودم . ديگه نمي تونستم ساكت باشم . انگار يك باره قفل سكوتم شكسته بود و من مي تونستم دوباره حرف بزنم . 
ـ كارم رو ببيني ؟ 
سري تكون داد و گفت : 
ـ آره تو اين يه هفته ميايي كارها رو ياد مي گيري ....چيزي نيست كه از پسش بر نيايي . 
با تعجب نگاهش كردم و گفتم : يعني وردستت بشم ؟ 
لبخند با نمكي زد و گفت : نظرت چيه ؟ 
نفس نيمه حبس شده مو بيرون دادم و گفتم : بعد يه هفته ؟ 
ـ ديگه بعد اون مشغول به كار مي شي ...
ـ خب بعد يه هفته ايشون از مرخصي بر مي گردند ديگه . 
ـ آره ولي قبلاً يه نفر ديگه هم اينجا مشغول بود كه رفت . مي خوام تو رو جايگزينش كنم . 
نمي دونستم چي بگم . يه لحظه رويا بافي كردم و گفتم "خوش مي گذره ها . فكر كن كنار نريمان..." افكارم رو خط خطي كردم و با اين حس كه داره بهم ترحم مي كنه گفتم : 
ـ ممنون اما من نمي تونم . 
با تعجب گفت : چرا ؟ 
ـ من از ديدن خون و اينها خوشم نمياد . 
لبخندي زد و گفت : خب يه هفته آزمايشي بيا بعد اگر نتونستي ديگه هيچ ...
ـ ممنون اما من نمي تونم . 
كمي اخم كرد و گفت : فقط يكي دو روز بيا بعد تصميم بگير . 
لبخند بي رنگي زدم و گفتم : نمي دونم . 
بلند شدم و گفتم : من بايد برم . 
لبخندي زد و گفت : ميايي ديگه ؟ 
دختر كه اسمش سحابي بود دوباره تو اتاق برگشت . من تو دلم گفتم "عجب كاري كردم ها قضيه ي اخراج شدنم رو بهش گفتم . "
سعي كردم لبخند ملايمي بزنم و گفتم : خبر مي دم . 
ـ باشه پس من منتظر تماست هستم . 
سري تكان دادم و خداحافظي كردم . منشي در جايش برام نيمه بلند شد و من از اونجا خارج شدم . حتي سوار آسانسور نشدم . از پله ها پايين رفتم . نفس عميقي كشيدم . كارش جدا از خون ديدن خوبه . مطمئناً حقوق خوبي هم مي ده . واي فكرش رو كن از نريمان حقوق بگيرم . ولي راهش دوره ...جدا از اينها حس مي كردم داره برام ترحم مي كنه به خاطر همين نمي تونستم بپذيرم . يه طبقه رو پايين رفتم و منصرف شدم . نفسم گرفت اين ساختمون عجب پله هايي داره. 
جلوي آسانسور ايستادم تا بقيه طبقات رو با آسانسور برم . 
به ساعتم نگاه كردم ، خيلي گذشته بود ، با اين ترافيك برسم به شركت خودش وقت تلف مي شه . ديگه كتابفروشي نمي رم . بهتره الكي پولم رو خرج نكنم . تا جايي كه توان داشتم و اين هواي بد اجازه مي داد پياده رفتم ، بعد اون رو ديگه ماشين نشستم . 
به شركت كه رسيدم با حس بدي به ساختمون نگاه كردم . داخل رفتم به نگهبان كه متعجب نگاهم مي كرد ، نگاه كردم و سلام دادم بعد هم رفتم بالا . حس كردم خيلي جدي و با غرور منو ببينند . تا در رو باز كردم شاهين رو ديدم كه رو به رو پشت ميزش نشسته بود سرش رو بالا گرفت با ديدن من لبخند مسخره اي زد و گفت : 
ـ خوش اومدي . 
برايش چشم غره رفتم و سمت اتاق راست پود مي رفتم كه از جاش بلند شد و گفت : بمون هماهنگ كنم . 
بدون اينكه كوچكترين اعتنايي كنم سمت اتاق رفتم . راست پود كه صدامون رو شنيده بود براي شاهين سري تكان داد يعني تو برو . 
اون هم رفت و من پا داخل اتاق گذاشتم . انگار داشته خودشو باز تو دو سيگاراش خفه مي كرد . سيگاري نمي ديدم اما هنوز بوي سيگار تو اتاق مونده و مشامم رو مي زد . راست پود نشست و گفت : خوبي ؟ 
دست به سينه ايستادم و طلبكارانه گفتم : به خوبي شما . 
سرش رو بالا گرفت و بد نگاهم كرد منم پوزخندي تحويلش دادم . پول ها رو شمرد و سمتم گرفت . دو قدم جلو رفتم و گول ها رو گرفتم . گفت : همين جا بشمر . 
پول ها رو شمردم و بعد فسخ قرارداد و كاغذ بازي از اونجا خارج شدم . 
دوباره حس و حال روز اخراج شدنم و داشتم . يه كم به پيشنهاد كاري نريمان دل خوش بودم اما از طرفي هم نمي تونستم قبولش كنم . با حس بدي از پله ها پايين رفتم . با خودم ناله مي كردم و خدا رو صدا مي زدم . 
از نگهبان خداحافظي كردم . با تعجب نگاهم مي كرد . حتماً حدس زده بود كه ديگه نميام سر كار . تا رفتم بيرون نگاهم به كنار در افتاد . 
يه تراكت رو ديوار چسبيده بود . با دقت خوندم . به يك منشي خانم مجرد ....
اونقدر ذوق زده شدم كه نيشم باز شد . بقيه ي متن رو خوندم . باورم نمي شد تو همين ساختمون شركت بود . طبقه ي آخر ، چهارم ...ولي خوب نگاه كردم متخصص كودكان بود . واي اين يه موردش خوب نبود . با اينكه بچه ها رو دوست داشتم اما يه محيط آروم مثل كار قبلي مو بيشتر ترجيح مي دادم . ولي با اين حال خوشحال بودم . شماره شو تو گوشيم وارد كردم . چي الكي خوشحالي مي كنم . حالا شايد اصلاً قبولم نكنند . با اين حال خوشحال بودم . ميخواستم يه جعبه شيريني بخرم اما گفتم هنوز چيزي نگم ، چيزي كه معلوم نيست . رفتم سمت خونه . 

***

ديروز تلفني صحبت كردم و خانم دكتره خودش جواب داد و گفت چون منشي رو فوري مي خواد ، از فردا برم . چون منشي خودش باردار شده و ديگه نمي تونست بياد و او دست تنها مونده بود . شانس آوردم كه اينجا هم نيمه وقت بود . كلي خوشحالي كردم . درباره ي حقوقش هم پرسيده بودم گفته بود كه با هم به توافق مي رسيم .
به نظر خانم مهربوني ميومد . بايد قبلاً تو راهرو ديده باشمش . وقتي به مامان گقتم كارم رو تغيير دادم خيلي غر غر كرد . آرمين پاپيچ شد و دليلش و پرسيد منم كلي بهونه ي خرد و ريز آوردم از رفتار و گير دادن هاي راست پود تا اينكه من تنها خانم شركت بودم و راحتي محيط و هزار و يه بهونه . ولي بار مامان سرزنشم كرد . غرورم نمي گذاشت پيش خانواده م بگم اخراجم كردند . 
با اين حال الان حس خوبي دارم . وقتي از ماشين پياده شدم و سمت ساختمون رفتم خنده م گرفت از اينكه بايد از كنار شركت مي گذشتم ...هم خوب بود هم بد .
نگهبان با ديدنم ديگه نمي دونست تعجب كنه يا نه . با لبخند بهش سلام گفتم و رفتم سمت طبقه ي چهارم . به برد كنار در نگاه كردم . فاميلي خانم دكتر مهرجويي بود . در زدم و رفتم داخل . خودش در رو باز كرد و وقتي خودمو معرفي كردم با خوش رويي منو به داخل دعوت كرد . 
همون طور كه حدس زده بودم خانم خوش اخلاق و مهربوني بود . رفتم نشستم حتي برام چايي آورد . باهام حرف زد و كارهايي كه بايد مي كردم رو توضيح داد . حجم كارا به نسبت يه شركت تبليغاتي كم تر و سبك تر بود ولي اعصاب خرد كن تر....مسلماً وقتي كه شلوغ مي شد بايد پا ميشدم و سرم رو ميكوبيدم به ديوار . درباره ي حقوق هم به توافق رسيديم تو رِنج حقوق قبليم بود . مشكلي نداشتم . در آخر به صندلي تكيه داد و گفت : چهره ت برام آشناست . 
لبخندي زدم و گفتم : درسته من قبلاً تو همين ساختمون مشغول به كار بودم . 
لبخند مهربوني زد و گفت : جدي ؟ تو كدوم واحد ؟ 
واي حالا اگر ميپرسيد چرا اومدي بيرون چي ؟ گفتم تو شركت تبليغاتي طبقه ي دوم . 
سري تكان داد و گفت : خب چرا اومدي بيرون ؟ 
خوبه نگفت چرا اخراجت كردند . گفتم : 
ـ راستش كارش خوب بود ولي محيط يه كم برام راحت نبود . همه مرد بودندو....
سرش رو به نشونه ي فهميدن تكون داد و گفت كه چون دست تنها مونده بود زياد پذيرش نگرفته ولي اگر كسي زنگ زد يا حضوري اومد بهش نوبت بدم . 
كمي گذشت . پشت ميز نشسته و به تلفن ها جواب مي دادم . نگاهي به اطراف انداختم . تو سالن فقط يه ميز بود كه من پشتش نشسته بودم و بقيه فضا رو در دو ريف صندلي ها پر كرده بود و يه ميز با كلي مجله ي مقاله ي روش و يه گلدون وسطش . رو به روي ميز من كنار پنجره يه تلويزيون قرار داشت . رو ديوار ها هم كلي بروشور هاي توضيحاتي درباره ي بچه ها بود . 
همين طور داشتم اطراف رو نگاه مي كردم كه گوشي ام زنگ خورد . نريمان بود . خانم دكتر تو اتاقش بود و در را هم بسته بود . جواب دادم . 
ـ سلام . 
ـ سلام خوبي ؟ 
ـ مرسي . 
ـ چرا ازت خبري نشد ؟ 
تازه يادم اومد كه بايد بهش زنگ مي زدم . لب پاييني مو به دندون گرفتم . صداشو شنيدم كه گفت : 
ـ چي شد ؟ نمي خواهي يه سر بيايي ؟ 
ـ واقعاً معذرت مي خوام ...يادم رفت زنگ بزنم . 
خنديد و گفت : اشكالي نداره ، حالا نميايي ؟ 
ـ راستش ....من يه جا كار پيدا كردم . 
با تعجب گفت : به همين زودي ؟ 
خنديدم و گفتم : آره . تو همون ساختمون شركت . 
ـ چه كاري ؟ 
ـ منشي ....منشي متخصص كودكان . 
لحنش دلخور شد : خب اون وقت ما رو قابل ندونستي ديگه ؟!!!
ـ نه اين طوري نيست . 
ـ پس چي ؟ 
ـ گفتم كه از خون ديدن خوشم نمياد . 
لحنش دوباره عادي شد و گفت : خب حالا راضي هستي ؟ 
خنديدم و گفتم : تازه شروع به كار كردم ، بايد يه چند روزي بگذره ببينم مي تونم دووم بيارم يا نه . 
ـ خب آريانا من مريض دارم بايد برم . 
چرا يهويي خداحافظي مي كنه . مي خوره تو ذوق آدم . آروم گفتم : 
ـ خداحافظ .
قبل قطع كردن گفت : عصر مي تونم ببينمت ؟ 
دلخوريم زدوده شد . يه لبخندي رو لبم نشست و موافقت كردم . 

***


اين بار حسابي به خودم رسيده بودم . با حوصله روپوشم رو اتو زدم ، موهامو سشوار كشيدم ، آرايش كردم . حسابي از خودم راضي بودم . كيف بيرونم رو برداشتم رو شونه گذاشتم و مثل خود شيفته ها رفتم جلوي آينه . با ديدن خودم كلي اعتماد به نفس گرفتم . خيلي خوب شده بودم . چشمكي براي تصوير خودم تو آينه زدم و راه افتادم . 
رفتم جايي كه باهاش قرار داشتم . اون هم با پنج دقيقه تاخير رسيد و من سوار ماشينش شدم . با رويي خوش سلام گفت و حالم رو پرسيد . منم حس خوبي داشتم و محال بود چيزي حال و روزم رو به هم بزنه و يا اينكه اخمام تو هم بره . جلوي رستوران شيكي نگه داشت و با هم پياده شديم . 
پشت ميزي كه از قبل رزرو كرده بود نشستيم و او سفارش داد . گفتم هر چي خورد منم مي خورم . اون چيزي نمي گفت منم سرم رو پايين انداخته بودم و براي خودم خاطرات اخيرم رو مرور مي كردم . ياد تو ماشين افتادم وقتي سيگار فروش به شيشه زد و من ازش پرسيدم سيگاري هست يا نه . عجب سوتي اي دادم ها . مثلاً اين پسره دندون پزشك بود . بعد من اصرار مي كردم كه سيگاريه . بد جور خنده م گرفته بود . سعي كردم همون طور سرم رو پايين نگه دارم لبم از خنده هايي كه سعي داشتم نگه دارم ، منقبض شده بود . بالاخره با اومدن گارسون كه سفارش و آورده بود آروم سرم رو بالا گرفتم ديدم نريمان داره بهم نگاه مي كنه اول دستپاچه شدم ولي بعد لبخند منقبضم رو رها كردم و به نرمي لبخندي بهش زدم . 
نمي دونم چرا اون طوري نگام مي كرد . معني نگاشو نمي فهميدم . يا داره مي گه امروز چه خوشگل شده يا اينكه متوجه ي خنده هاي سر به زيرم شده و پيش خودش فكر مي كنه من ديوونه ام يا زيادي از پيشش بودن خوشحالم . از اين حالت ها خارج نيست . 
بالاخره گارسون ميز رو چيد ، غذا ذو آورد . خيلي محترمانه گفت "چيزي لازم داشتيد صدامون كنيد" و رفت . شام مون رو آروم آروم مي خورديم . از اون همه سكوت خسته شده بودم . همش نگاهش مي كردم و مي خواستم چيزي بگم ولي خودم رو منع مي كردم و مي گفتم شايد عادت نداره موقع غذا صحبت كنه ، دفعات قبل هم همين طوري بود . 
ولي كلاً امروز ساكت بود . تا شام مون رو بخوريم من كلي دق كردم . وسطش هم اين دندونم گرفته بود و ول نمي كرد . چند باري موقع جويدن غذا اونقدر به دندونم فشار اومد كه دستم رو روي چونه م گذاشت و آروم آروم غذا خوردم . 
نصفش رو نخوردم و همون طور ساكت مقابلش نشستم . بالاخره اون هم از غذا خوردن دست كشيد و گفت : ديگه نمي خوري ؟ 
گفتم نه و رد نگاشو گرفتم . چرا همش به دستبندم نگاه مي كنه ؟ منم كه تا با اين قرار داشتم دستبند رو مي انداختم دستم . آخه جاهاي ديگه كه نمي تونستم استفاده ش كنم . نگاهش رو رو صورتم گردوند ، لبخندي زد و گفت : 
ـ بريم ؟ 
نمي دونم چم بود . فقط مي دونم حرفي كه مي خواستم بزنم اصلاً دلم راضي نبود . ولي من وقتي يه بار شكست خورده بودم ، به خودم قول دادم كه به دلم اهميت ندم . بنابراين حرفم رو زدم . رو به او كه مي خواست پاشه ، گفتم : 
ـ چند لحظه صبر كن . 
موند و نگاهم كرد . مردد شدم كه بگم يا نه . همش مي ترسيدم اون اهميت نده و بگذاره بره . حالم از قلب و احساسم به هم مي خورد . چه زود دلبسته مي شدم . 
ـ راستش مي خواستم بگم با اين بيرون رفتن ها و غذا خوردن ها و هيچ حرفي نزدن ما كه نمي تونيم هم رو بشناسيم . 
نگاهش هيچ چيزي رو بروز نمي داد ، نمي دونم داشت به چي فكر مي كرد . بالاخره قفل سكوتش رو شكست و گفت : 
ـ خب به نظرت چه طور مي توني يه آدم رو بشناسي ؟ 
يه كم خجالت كشيدم . دوست نداشتم موضوعي كه خودم بازش كردم رو ادامه بدم اما مجبور بودم . گفتم : 
ـ نمي دونم ولي اين طوري نميتونيم هم رو بشناسيم . 
ـ من تو رو به اندازه اي كه مي خواستم شناختم ، حالا اگر تو هنوز هم فكر مي كني من به دردت نمي خورم ...
يه دفعه قلبم شروع كرد تند زدن . بقيه ي حرف هاش تو گوشم سنگين شده بود . نمي فهميدم چي مي گه . دقت كردم ببينم چي مي گه ...يعني داشت پس مي زد ؟ به همين راحتي ؟ 
ـ ....ببين آريانا من نمي دونم ملاك خوشبختي و انتخاب همسر آينده ت چيه ...حداقل اگر خودت درباره ي اين چيزها صحبت كني شايد بتونم بهت كمك كنم و بگم اون آدمي كه مي خواهي هستم يا نه . 
سرم سنگين شده بود . نمي خواستم ديگه چيزي بگم . دستم رو پشت صندلي گذاشتم و به زحمت بلند شدم . ديدمش كه اون هم بلند شد و گفت : 
ـ حالت خوب نيست ؟ 
به زحمت سري تكان دادم و گفتم : چرا خوبم . 
ـ رنگت چرا پريده ؟ 
اومد كنارم و گفت : چند لحظه بشين . 
نشستم . نريمان رفت و من پلك هامو بستم . نمي دونم چم شده بود . اين قدر فكر و خيال كردم . كاش از اول تو زندگيم پيدا نمي شد كه حالا بابتش اين قدر خودم رو عذاب بدم . وقتي دوباره پلك هامو باز كردم ديدم نريمان با يه ليوان برگشته . جلوي لبم گرفت و گفت : بخور . 
به آرامي ليوان را پس زدم ولي او دوباره كنار لبم آورد . به زحمت جرعه اي نوشيدم . با اينكه هنوز خوب نشده بودم كيفم رو برداشتم . سرم گيج مي رفت . داشتم بلند مي شدم كه نريمان گفت : چند لحظه بشين . 
سرم رو به صندلي تكيه داده و از شيشه بيرون رو نگاه مي كردم . نريمان گفت : ـ بهتري ؟ 
آروم گفتم : آره . 
گوشي ام زنگ مي خورد . سرم رو از صندلي برداشتم ، گوشي مو از كيفم در آوردم . آرمين بود . جواب دادم . حال و حوصله ي شوخي نداشتم . مي دونستند من با نريمان بيرونم . آرمين پرسيد نريمان داره منو مي رسونه ؟ بعد هم گفت كه دعوتش كنم بالا . 
با اين يه رقم هم راضي نبودم . ولي چون مامان گفته بود ، مجبوراً بايد مي گفتم . 
ـ داداشم بود . 
سري تكان داد . گفتم : 
ـ مامان گفته كه بيايي خونه مون . 
با لبخند گفت : براي چي ؟ 
ـ همين طوري دعوتت كرده . 
چيزي نگفت . وقتي رسيديم ، پياده شدم . ديگه اصلاً در و همسايه ها هم برام مهم نبود . هر چند كه مامان اينها همين رو يه امتياز مي دونستند كه همسايه ها فكر كنند يه داماد پولدار و با شخصيت دارن . آهي كشيدم بعد برگشتم و گفتم : 
ـ مگه نميايي بالا ؟ 
ـ نه مرسي ، من مي رم . 
حوصله ي تعارف كردن نداشتم مي خواستم بگم باشه كه مامان از پنجره صدام كرد . نريمان با ديدنش از ماشين پياده شد و با احترام گفت : 
ـ سلام عرض شد .
ـ سلام پسرم ، خوبي ؟ 
ـ به خوبي شما . 
ـ بيا بالا . 
ـ ممنون من با اجازه تون مي رم ديگه . 
ـ بيا بالا ، حداقل يه چاي بخور . 
نريمان لبخندي زد و در ماشين رو بست . سمت من اومد در رو باز كردم و گفتم :
ـ بفرما .
لبخندي زد و سري تكان داد يعني من اول برم . "با اجازه " اي گفتم و رفتم داخل . دوست نداشتم به چيزي فكر كنم . فكرم خالي خالي بود . رفتم داخل . نريمان هم پشت سرم اومد . آرمين با نريمان دست داد و بعد هم با مامان مشغول احوالپرسي شد . من سمت اتاقم رفتم تا لباسم رو عوض كنم . با همون شلوار جيني كه پام بود يه بلوز يقه هفت كرم رنگ پوشيدم ، دستي به موهام كشيدم . تو آينه خودم رو نگاه كردم ، خوب بودم . داشتم مي رفتم بيرون كه نگاهم به اتاقم بود . احتمال دادم شايد يه درصد بياد تو اتاقم . البته مامان از قبل اتاقم رو درست كرده بود ولي همين لباس هايي كه از راه رسيده و نا مرتب رو تخت انداخته بودم رو جمع و جور كردم و رفتم بيرون . آرمين داشت با خنده شوخي با نريمان حرف مي زد . نريمان با ديدن من لبخندي زد . منم لبخند زدم و به آشپزخونه رفتم . رو به مامان كه ميوه ها رو تو ظرف مي چيد گفتم : چايي برديد ؟ 
ـ آره . تو هم مي خوري ؟ 
ـ براي خودم مي ريزم . 
ظرف ميوه رو بردم اول به نريمان تعارف كردم . يه سيب برداشت و آروم ازم پرسيد : خوبي ؟ 
لبخندي زدم و گفتم : آره . 
بعد سمت آرمين گرفتم ، يه خيار و سيب برداشت . ظرف رو طرف مامان كه تازه اومده و شسته بود هم گرفتم . بعد به آشپزخونه رفتم و براي خودم چايي ريختم و پيششون برگشتم .واقعاً آرمين با سوال هاش داشت مي رفت رو مخم . داشت قيمت ماشينش رو ازش مي پرسيد ، نريمان هم با حوصله باهاش حرف ميزد و جوابشو ميداد . خلاصه بعد چهل و پنج دقيقه موندن نريمان بلند شد و مودبانه خداحافظي كرد . بابا هنوز نيومده بود و مامان به نريمان اصرار مي كرد كه بمونه . ولي اون مودبانه دعوت بيشتر موندنش رو رد كرد و رفت . همه بلند شده بوديم و ازش خداحافظي كرديم . هنوز ليوان چاي تو دستم بود داشتم ليوان رو روي ميز ميگذاشتم كه نگاهم به دستبندم افتاد . رنگ پريد . اصلاً حواسم نبود جلوي آرمين و مامان . نگاهي انداختم . نريمان رفته بود . سمت اتاقم رفتم ، در رو بستم و پشتش ايستادم . دستبندم رو باز كردم و به خودم دلداري دادم : نديدند ، اصلاً حواسشون به من نبود . اي بابا اگر ديده باشند .
نفس عميقي كشيدم و گفتم : بيخيال ، نهايتش فكر مي كنند نريمان براي من خريده . با اين فكر نفس عميقي كشيدم و دستبند رو قايم كردم . خسته بودم . بهتر بود مي رفتم بخوابم . آرايشم رو پاك كردم و بعد آبي كه به %Dد و با ب�تم زدم رفتم كه بخوابم ...فردا بايد برم سر كار . يه مشكلم اينه كه بايد نيم ساعت زودتر از روزهاي قبل بيدار شم ، چون بايد قبل خانم مهرجويي تو مطب باشم . 

***

خيلي با هم صميمي شده بوديم . راستش اگر نمي ديدمش سريع دلتنگش مي شدم . ديگه احساسم دست خودم نبود . ديگه نمي تونستم سركوبش هم كنم . فقط تنها نگراني ام از جانب پدرشه . كه هنوز باهاش حرف نزده . من آخرين بار باهاش صحبت كردم و گفتم كه بايد با پدرش صحبت كنه . از طرفي مدام دعوت هاي مامان رو براي اومدن با پدرش به خونه مون به عقب مي انداخت . از اين بابت كلي از دستش حرص مي خوردم ولي او قول داد كه با پدرش صحبت كنه . من با استرس منتظر جوابش هستم كه ببينم چي شده . تو مطب نشستم و خودكاري رو تو دستم تكون مي دادم . صداي بچه ها كلافه م كرده بود . يكيشون كه خيلي بد گريه مي كرد . گوشام كر شده بود . مادرش بچه رو زمين گذاشت اومد طرفم و گفت : 
ـ خانم نميشه زودتر بريم داخل ؟ 
اصلاً حوصله نداشتم با اخم گفتم : خانم بايد منتظر بمونيد . 
ـ مي بينيد كه بچه داره خودش رو مي كشه ...
ـ خب بچه تون از دكتر مي ترسه ، با يه چيزي آرومش كنيد ... من كه خارج از نوبت نمي تونم بفرستمتون ...همه اينهايي كه اينجا هستند مثل شما منتظرن كار دارن ...
بچه اش با جيغ خودش رو به پاي مادرش چسبوند و بلند تر جيغ زد . 
بي حوصله به ساعت نگاه كردم و گفتم : چرا نمي بريد براش يه چيزي بگيريد 
با اخم نگاهم كرد با خونسردي گفتم : شايد ببريد بيرون ساكت بشه ، حالا تا نوبتتون بشه يه كم طول مي كشه . 
خانمه عصبي بچه شو كه هنوز گريه مي كرد از روي زمين بلند كرد و در حالي كه تكانش مي داد گفت : اين همه پله رو برم و بيام ؟ 
من فقط نگاهش كردم . نمي دونم انتظار داشت براش چي كنم ؟ بايد مي موند ديگه.
گريه ي بچه هه خيلي رو اعصابم بود . بالاخره مادرش بردش بيرون و من يه نفس راحت كشيدم . 
بيمار از اتاق كه خارج شد رو به يكي از بيمارها گفتم : نفر بعدي ، خانم نوبت شماست .
يه لبخند زد و دست دخترش رو گرفت و به اتاق دكتر برد . بيماري كه جديد اومده بود بعد كلي سوال دفترچه ي بچه شو رو ميز گذاشت . 
من بي حوصله با تك تكشون سر و كله مي زدم و تا آخر وقت هم از نريمان خبري نشد . 

***

ـ خسته نباشيد آقاي ستوده . 
ـ مرسي سلامت باشيد . 
ـ تشريف مي بريد ؟ 
كنار ميز منشي قرار گرفت و گفت : بله من امروز نيم ساعت دير تر ميام ، از ساعت چند نوبت دادي ؟ 
منشي به سيستم نگاهي انداخت و گفت : نيم ساعت ؟ اولين بيمار بياد بايد يه ربع منتظر بمونه . 
ـ خوبه سعي مي كنم زود خودم رو برسونم . 
ـ خداحافظ . 
ـ خداحافظ شما . 
وارد آسانسور شد و با منشي پدرش تماس گرفت . 
ـ سلام بفرماييد . 
ـ سلام خسته نباشيد خانم ، پدرم هستند ؟ 
منشي با احترام گفت : آقاي ستوده شما هستيد ؟ ببخشيد نشناختم .
ـ خواهش مي كنم خانم . 
ـ بله تشريف دارند ، الان وصل مي كنم . 
ـ ممنون . 
نريمان منتظر موند تا وصل بشه بعد به پدرش گفت كه ناهار را با او مي خورد و مي خواهد درباره ي موضوعي حرف بزند .نريمان رو به روي پدرش روي مبل نشسته بود . به لبخند او نگاه مي كرد . ـ چي شد كه تونستم بعد مدت ها ناهار رو با پسرم بخورم ؟ 
ـ پدر شما هميشه خودتون خواستيد كه تنها باشيد . 
ستوده براي اينكه بحث رو عوض كنه سري تكان داد و گفت : 
ـ خب خب بايد حرفي براي گفتن داشته باشي . 
نريمان سري تكان داد و گفت : 
ـ بله .
ـ بگو ، مي شنوم . 
برايش خيلي سخت بود كه موضوعش را درميان بگذاره . از طرفي پشيمون نبود چون ديگر حس نمي كرد كه داره احساس آريانا رو به بازي مي گيره . عادت بود يا هر چيز ديگه ، به هر حال وجدانش رو آرام نگه داشته بود . نگاهي به پدرش كه منتظر بود انداخت . آرام گفت : 
ـ من مي خوام ازدواج كنم .
ستوده اول يكه خورد ، بعد لبانش به لبخند باز شد . 
بعد سكوتي طولاني كه نريمان منتظر شكسته شدنش بود بالاخره ستوده عكس العمل نشون داد : 
ـ چرا اينقدر يه دفعه اي ؟ 
نريمان مي دونست پدرش روي ازدواجش حساس خواهد بود . براي همين يه جورايي دوست نداشت كه درباره ي آريانا صحبت كند . 
ـ زياد هم يه دفعه اي نيست . چند وقتي ميشه ، آريانا رو مي شناسم . 
ـ آريانا ؟ 
ـ بله . 
ستوده اخمي كرد و گفت : اين قدر برات غريبه شدم ؟ 
نريمان شرمنده سرش را پايين انداخت و گفت : اين طور نيست . فقط مي خواستم مطمئن بشم . 
ستوده ناراحت سري تكان داد و گفت : كجا باهاش آشنا شدي ؟ از چه خانواده اي هستند ؟ 
نريمان با شنيدن جمله ي آخر قلبش تپش گرفت . نفسش رو بيرون فوت كرد . بايد همه چيز رو مي گفت . دقيقاً نمي دونست عكس العمل پدرش چه خواهد بود ولي از مخالفتش مطمئن بود . 
وقتي لب باز كرد همه چيز رو گفت . بدون هيچ كم و كاستي . ستوده با شنيدن حرف ها كم كم چهره اش در هم مي رفت . انگار تيشه اي در قلبش فرو كرده باشند . نا اميدانه به نريمان نگاه مي كرد . نريمان ساكت شد و به پدرش خيره موند . ستوده آهي كشيد و گفت : 
ـ مثل اين مي مونه چند سال تو يه روياي شيرين دست و پا بزني بعد يه دفعه اي از خواب بپري و ببيني هنوز تو همون كابوسي ....نريمان تو داري با من چي كار مي كني ؟ 
نريمان ساكت بود . ستوده غمگين گفت : 
ـ من تمام اين سال ها به تو افتخار مي كردم . تو بودي كه تا به حال منو سرپا نگه داشتي ...حالا داري باعث سر شكستگي من مي شي .
ـ پدر ...
حرفش را بريد و گفت : 
ـ تو مي دونستي نريمان ....مي دونستي نبايد چنين كاري كني ....
ـ اما پدر من حق انتخاب ندارم ؟ 
ـ انتخاب ؟ براي انتخابت معياري هم داري ؟ 
ـ شما وقتي داشتيد انتخاب مي كرديد به معيارهاتون اهميت داديد ؟
ستوده حزن آلود آهي بيرون داد و گفت :
ـ پسرم تو منو الگو ي خودت فرار نده . مي بيني كه من يه بازنده م ...تو هم مي خواهي مثل من بازنده باشي ؟
ـ پدر آريانا دختر خوبيه . 
ـ من هم فكر مي كردم فرحناز دختر خوبيه . 
نريمان متاسف گفت : 
ـ همه ي آدم ها كه شبيه هم نيستند .
ـ سعي كن يكي مثل خودت رو انتخاب كني . 
ـ آريانا مثل خودمه ....
ـ نيست ..داري اشتباه مي كني ....منم اشتباه كردم . كور بودم . عاشق بودم . 
ـ ولي من عاشق نيستم ، كور هم نيستم ، آريانا رو با همه ي خوب و بدش مي شناسم ...دختر خوبيه ، مي شناسمش ....
ـ منم فكر مي كردم مادرت رو مي شناسم ...
ـ لطفاً آدم ها رو با هم مقايسه نكنيد ، معيار هاي من با پول سنجيده نمي شه 
ستوده باز هم احساس شكست مي كرد . فقط به پسرش دلخوش بود كه او هم بعد بيست و نه سال مقابلش ايستاده و باهاش مخالفت مي كرد . ناراحت گفت : 
ـ مسئله فقط پول و سطح اقتصادي نيست ، فرهنگ آدم ها و سطح اجتمايي شون هم بايد با هم بخوره . 
نريمان آهي كشيد و گفت : آريانا مثل مادرم نيست . 

ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • آرشیو
    نظرسنجی
    رمان ها را در چه حد میپسندید؟
    آمار سایت
  • کل مطالب : 56
  • کل نظرات : 7
  • افراد آنلاین : 7
  • تعداد اعضا : 92
  • آی پی امروز : 84
  • آی پی دیروز : 80
  • بازدید امروز : 106
  • باردید دیروز : 137
  • گوگل امروز : 21
  • گوگل دیروز : 38
  • بازدید هفته : 736
  • بازدید ماه : 736
  • بازدید سال : 16,109
  • بازدید کلی : 396,157