loading...
رمان خونه
Admin بازدید : 493 یکشنبه 21 اردیبهشت 1393 نظرات (0)

رو به روي هم نشسته بوديم و اون بعد پرسيدن ازم كه چي مي خورم سفارش داده بود. اصلاً نمي دونستم چي بخورم . خودش قهوه سفارش داد و منم چاي سبز . تا به حال نخورده بودم . پيش خودم گفتم بيارن از مزه ش خوشم نياد و نتونم بخورم خيلي ضايع مي شه . در كمال آرامش داشت قهوه شو مزه مزه مي كرد ، منم به چاي دست نزدم . نگاهش كردم . باورم نمي شد قبول كرده باشم باهاش بيام بيرون .يه لحظه به سرم زد بلند شم برم . فقط كافي بود يكي از فاميل هامون منو ببينه اون وقت يه حرف هايي پشت سرم در مي آوردن كه نگو و نپرس . مثل آدم هاي گيج مدام اطراف رو ديد مي زدم . نگاهم به او افتاد كه فنجون قهوه شو روي ميز گذاشت ، لبخندي زد . تو دلم گفتم "بگم چت نشه ، حرف بزن ديگه ، اومده اينجا لبخند مي زنه " شق ورق به صندلي تكيه دادم و گفتم : خب بفرماييد .دوباره يكي از اون لبخند هاش تحويلم داد و چيزي نگفت . اي بابا انگار زبونش رو جا گذاشته . با پام آروم به پايه ي ميز ضربه زدم كه خنديد ولي اشتباهي به پاي اون زده بود . خدا مي دونه چه حسي داشتم . دوست داشتم آب بشم برم زير زمين . اون هم همون طوري داشت لبخند مي زد . دلم مي خواست صورتش رو داغون كنم . آخر سر به حرف اومد . كمي رو صندلي جا به جا شد و مودبانه گفت :ـ ببينيد من زياد آدم احساسي اي نيستم ، نمي دونم ...نه اينكه دوست نداشته باشم احساسم رو خرج كنم ولي منظورم اينه اگر كسي تا به حال به جاي من بود ، منظورش رو واضح بهتون رسونده بود . خب من ازتون خوشم اومده . همين . من يكه خوردم . حالا چي بايد مي گفتم . عين خنگا جواب دادم : ـ براي همين منو تا اينجا كشونديد ؟ لبخندي زد و من نتونستم نگامو ازش بگيرم . اون گفت : ـ راستش ديگه نمي دونم چي بگم . تو دلم گفتم "آخي موش تو رو بخوره . تو چه قدر مظلومي ." از اين حرفا خنده م گرفته بود . لبخندي زدم او نگام كرد و گفت : نمي خواهيد چيزي بگيد ؟ و من داشتم به اين فكر مي كردم كه يعني واقعاً ازم خوشش اومده ؟ يه دفعه نمي دونم چرا عصبي شدم . نه نمي تونستم حرفش رو باور كنم . گفتم : ـ ببخشيد من متوجه ي حرفتون نمي شم . واقعاً قصدتون چيه ؟ بگيد قول مي دم كمك تون كنم . چرا مي خواهيد به من ابراز علاقه كنيد ؟ راستش رو بگيد . اون از لحن تند من شوكه شده و متعجب نگاهم مي كرد ولي من با چرت و پرت هايي كه گفته بودم نزديك بود بزنم زير خنده . تمام سعي ام رو كردم جدي باشم و به زحمت اخم كردم . اون آروم خنديد و گفت : ببخشيد ولي منم يه كلمه از حرف هاتون نفهميدم . نه باور نمي كنم . از چي من خوشش اومده ؟ كيفم رو برداشتم و گفتم : ـ ببخشيد من خام هيچ كي نمي شم . شما هم بهتره تلاش بيهوده نكنيد . ديگه رسماً غافلگير شده بود حتماً پيش خودش فكر مي كرد من ديوونه ام . به جهنم . بهتره كه من گولش رو بخورم . 

***

نريمان به او كه بلند مي شد نگاه كرد . برق دستبندش توجه شو جلب كرد . ياد حرفش با وحيد افتاد " ـ حالا رابطه تون تا كجا پيش رفته ؟ـ هيچي . من فقط براي تولدش يه دستبند نقره گرفتم و ازش درباره ي احساسش پرسيدم . ـ خودش گفت دوستت داره ؟ ـ خودش بهم فهموند . آره . ـ چرا ازش درباره ي احساسش پرسيدي ؟ وقتي مي دونستي كه نمي توني قدمي سمتش برداري .ـ مي دونم ، مي دونم نريمان ، خودخواهيه ولي مي خواستم بدونم دوستم داره يا نهـ ولي اين عادلانه نيست . چه فرقي مي كرد كه بدوني يا نه ؟ ـ خيلي فرق مي كرد . اين طوري جواب دلم رو دادم . ـ تو كه هنوز با احساست درگيري ، هنوز نمي دوني چه قدر دوستش داري يا نه ...ـ نريمان خودم هم گيج شدم، ولي به نظرت كاري مي تونم بكنم ؟ "به چاي دست نخورده نگاه كرد . به جاي خالي اش . از پنجره ي بزرگ كافي شاپ ديد كه داره مي ره . ياد دستبندش افتاد . چند اسكناس روي ميز گذاشت و با عجله بيرون رفت . دنبال آريانا دويد و گفت : ـ لطفاً صبر كنيد . آريانا ايستاد . قلبش تپش گرفت . هنوز هم نمي فهميد نريمان از اون چي مي خواد . حرف هايش براي آريانا قابل درك و باور نبود . ـ مي تونم برسونم تون ؟ ـ نه .ـ شبه ، من مي رسونمتون خونه تون . ـ خونه مون نمي رم آقاي ستوده . شما هم بهتره برگرديد بريد دنبال زندگي تون . ـ هر جا مي بريد مي رسونمتون . ـ متاسفم ، ولي دلم نمي خواد براي كسي سوتفاهم ايجاد كنم . ـ پس بگذاريد براتون آژانس بگيرم . ـ خودم از پسش بر ميام . ـ لطفاً با من بياييد . همين نزديكي ها يه آژانس هست . آريانا با او هم قدم شد . به آژانس رسيدند . آريانا تشكر خشك و خالي اي كرد و سوار شد . نريمان كرايه رو حساب كرد ولي آريانا كلي به راننده اصرار كرد كه نگيره . نريمان يه لبخندي براي راننده زد و پول رو طرفش گرفت راننده نگاهي از آينه به آريانا انداخت . سري تكان داد و پول رو گرفت . 

***

اصلاً حوصله ي خونه ي عمه رو ندارم . خدا كنه ازم زياد سوال جواب نكنند . ترافيك رو چيه ؟ به نريمان فكر كردم . اصلاً سعي نكردم كه رويا پردازي كنم . چون اين قضيه خيلي برام گنگ و مبهم بود . صداش تو گوشم پيچيد " ازتون خوشم اومده " بي اختيار لبخندي زدم . 
دستبند رو از دستم كندم و تو كيفم گذاشتم . به خونه ي عمه كه رسيدم باران سوالات رو سرم باريد . با اينكه مامان توضيح داده بود كه مثلاً من رفتم شركت ولي بازم سوال رو سرم پريد 
ـ كجا بودي آريانا ؟ 
ـ چرا اينقدر دير كردي ؟ 
ـ دختر كجا بودي تا حالا 
و هزاران سوال ديگه . من فقط گفتم كه ترافيك بوده و بي حوصله رفتم يه ليوان آب بخورم . خوبه همه جمع بودند . 
عمه و چهار تا بچه هاش ، فريبرز و فريبا و فريده و فاطمه و عمو بزرگه و دختر و پسراش ، علي و عادل و عادله و محمد . عمو كوچيكه و دختراش ، شانيا و شكوفه ، عمو وسطي و بچه هاش ، ژيلا و ترنم و تيمور و تكتا و تسنيم . 
نمي دونستم جواب كدوم رو بدم . همه با هم حرف مي زدن . يه جو عقل تو سر فاميل هامون نيست . شكوفه پشت سر من اومد تو آشپزخونه و با ناز و عشوه ي الكي گفت : كجا بودي تا حالا ؟ 
برگشتم طرفش و با تعجب و جدي گفتم : چند بار بايد جواب بدم ؟ 
ـ يعني سر كار بودي ؟ 
ـ منظورت چيه ؟ 
ـ هيچي عزيزم ، بيا بريم شام بخوريم . 
دستش رو انداخت دور بازوم و منو با خودش برد . تعداد كه زياد بود روي زمين سفره گذاشته بودند و همه دور تا دور هم نشسته بودند . تازه آرمين رو ديدم اومد جلو و در گوشم گفت : چرا گوشي تو جواب نمي دادي ؟ 
گوشي مو از كيفم در آوردم . آره چند باري زنگ زده بود . 
ـ رو سايلنت بود ، متوجه نشدم . حالا چي كار داشتي ؟ 
ـ هيچي ، من و محمد رفته بوديم بيرون مي خواستم بپرسم اگر هنوز شركتي بياييم دنبالت .
يه دفعه ته قلبم خالي شد . نكنه رفته بودن شركت و راست پود يا شاهين گفته اصلاً نيومده . حالا هم آرمين داره از زير زبونم حرف مي كشه . نگاهش كردم ولي عادي بود . از من جدا شد و سمت جمع پسرها رفت . 
فاطمه دختر كوچيكه ي عمه برام لبخند زد و گفت : آريانا برو لباس هات رو عوض كن ديگه . 
براش لبخند زوركي اي زدم . مامان هم با اشاره گفت برم لباس هام رو عوض كنم . من هنوز تو فكر و خيال بودم كه آرمين به شركت سر زده يا نه . 
به اتاق فاطمه و فريده كه تقريباً هم سن بودند ، رفتم . شالم رو برداشتم . تو كيفم جاي دستبند رو بررسي كردم و مانتوم رو روي كيفم گذاشتم . 
تو آينه نگاهي به قيافه م انداختم و بلوزم رو مرتب كردم . براي قرار با نريمان حسابي به خودم رسيده بودم . دليلي نداشت . همين طوري . به صورت آرايش كرده و موهاي صافم نگاه كردم . حتي پشت موهام رو هم صاف كرده بودم . براي مهموني امشب يه بلوز قرمز و توسي پوشيده بودم با يه جين سرمه اي . رفتم تو سالن كه داشتند چند نفري سفره مي گذاشتند . صداي زن عمو كوچيكه رو شنيدم كه داشت بلند بلند با مامان حرف مي زد : جاي آرزو خالي . 
صداي مامان دلتنگ بود : آره ، دخترم تك و تنها .

***

لباس هامو پوشيدم و آماده شدم . ديگه وقت صبحونه خوردن نبود. تقريباً خيالم از بابت آرمين راحت شده بود . آرمين آدم توداري نيست . اگر چيزي فهميده بود تا به حال مي گفت . وقتي اومد تو اتاقم خيالم راحت تر شد . 
ـ كي برام نامه رو مي نويسي ؟ 
ـ براي كي مي خواهي ؟ 
ـ همين امروز . 
ـ فعلاً كه دارم مي رم سر كار . 
ـ خب پس كي؟ 
ـ اومدم برات مي نويسم . 
لبخند زد و رفت . منم كيفم رو برداشتم . مامان گفت : 
ـ بمون صبحونه بخور . 
ـ واي نه ديرم شده . 
ـ بمون يه لقمه بخور . 
مامان به زور يه لقمه نون و پنير بهم داد . اصلاً دهنم باز نمي شد پنير بخورم . ولي به زور قورتش دادم و رفتم ماشين نشستم .
با عجله از پله ها بالا رفتم . به شركت كه رسيدم نفس نفس مي زدم . آخ جون بايد امروز حقوق بگيرم . نفس عميقي كشيدم و وارد شدم . شاهين سرش رو از مانيتور بالا گرفت و نگاهم كرد .
ـ سلام . ـ سلام . به اتاقم رفتم . سيستم رو روشن كردم . پنجره رو باز گذاشتم بعد برگشتم به سالن و گفتم : آقاي راست پود نيومدن ؟بدون اينكه سرش رو بالا بگيره گفت : نه امروز كاراي اداري زياد داره . ـ ميان تا آخر وقت ؟ ـ معلوم نيست . برگشتم تو اتاقم و اداش رو در آوردم . "معلوم نيست " . امروز كه قراره حقوقم رو بده ، در رفته . مردك احمق . مي كشمش نياد . يه ساعتي گذشته بود . شاهين داشت از يه مشتري سفارش مي گرفت منم از تو اتاق تلفن ها رو جواب مي دادم . مصطفي برام چاي آورد . با تكان سر تشكر كردم و بعد گذاشتن تلفن اوفي كشيدم . صداي شاهين رو شنيدم كه داشت تا جلوي در مشتري رو بدرقه مي كرد . بي هدف خودكار رو روي كاغذ رو به رويم كشيدم . حوصله م سر رفته بود . چاي رو خوردم و بعد بلند شدم يه كم قدم زدم . تلفن زنگ زد جواب دادم و بعد صحبت كردن سمت ميز شاهين رفتم . سرش رو بالا گرفت و گفت : هوم ؟ ـ كاغذ هاي گلاسه اي كه سفارش داده بوديم آوردن . سري تكان داد و گفت : باشه الان مي رم تحويل بگيرم . منم همون جا قدم زدم . از سر جاش بلند شد و رفت پايين براي تحويل بسته هاي كاغذ گلاسه . به محض اينكه رفت ، من سري به مانيتورش كشيدم . خجالت نمي كشه . تو اينترنت گشت و گذار مي كرد . منو بگو فكر كردم از صبح داره كار مي كنه . زنگ رو زدند . جواب دادم . ـ بله ؟ ـ به مصطفي بگو بياد كمكم .ـ باشه . برگشتم . همون موقع مصطفي مثل جن پشت سرم ظاهر شد . گفتم : ـ آقا شاهين پايين دارن كاغذ ها رو تحويل مي گيرن ، گفتن بريد كمك . ـ چشم . اون هم رفت . تلفن باز هم زنگ خورد. ديگه اين تلفن شورش رو در آورده بود ها ....با حرص گوشي رو برداشتم . ـ بله ؟ ـ گفتي بياد ؟ ـ گفتم ديگه .ـ پس كجا موند ؟ ـ داره مياد ديگه ....شاهين قطع كرد و منم هم گذاشتم . باهاش بدحرف نزدم ؟ نه بابا حقشه . ديدم رو ميز گوشي شاهين ويبره مي ره . اول بيخيال شدم اما اون قدر ويبره رفت كه برداشتمش . ـ الو سلام . ـ سلام . ـ شما ؟ صداي نازدار اولي تبديل به يه صداي خشمگين شده بود . خنده ام گرفت . حتماً فكر مي كرد شاهينم . سعي كردم نخندم و گفتم : شما ؟ با صداي جيغ جيغو اش گفت : دختره ي پررو گوشي نامزد منو برداشتي مي گي شما ؟ ـ خانم به نفعتونه معدب باشيد .ـ وگرنه چه غلطي مي كني ؟ ـ بهتره من در مقابل آدم هاي بي ادبي مثل شما هيچ كاري نكنم . 
ـ ببين من كه مي دونم دوست دختر شاهيني ، دفعه ي قبل هم زنگ زده بودي . شاهين فكر كرده مي تونه منو با اين حرف ها آروم نگه داره ؟ دستم به تو برسه خفه ت مي كنم . حالا ديگه با من دوسته و دوست دختر مي گيره ؟ ببين دختره ...
وسط حرفش عصبي پريدم : ـ ببين حرف دهنت رو بفهم ها . مشكلاتت رو برو با دوست پسرت حل كن . به من هم ربطي نداره ...دختره پوزخند زد و عصبي گفت : اتفاقاً به تو خيلي هم ربط داره . مگر نگيرمت ...ـ خانم اين جا محل كارمه . آقا شاهين شما هم همكارمه و الان رفته پايين . ـ پس چرا گوشي رو تو جواب دادي ؟ ـ به خاطر اينكه زنگ مي خورد .صداش وقتي داد مي زد اونقدر جيغ جيغو بود كه من گوشي رو با فاصله از گوشم نگه مي داشتم . ـ ببين براي من فيلم نيا ....اون دفعه هم . ـ خانم ميشه بس كني ؟ خدا نكنه من دوست دختر آقا شاهين باشم . ادامو در آورد : آقا شاهين ....آقا شاهين ....دور از چشم من شاهين جون صداش مي كني نه ؟ ديگه تحملم تموم شد . جدي و با لحن محكمي گفتم : ديگه وقت ياوه گويي هات رو ندارم . داشتم قطع مي كردم كه جيغ زد : اگر قطع كني ...ـ چه كار احمقانه اي ازت سر مي زنه ؟ ـ من از كجا باور كنم همكارشي ؟ ـ مي توني زنگ بزني به خود شركت . شماره رو داري ؟ دختره ي بي نزاكت قطع كرد . زنگ تلفن بلند شد . گوشي رو روي ميز برگردوندم و با آرامش سمت تلفن رفتم . برداشتم و خيلي سرد گفتم : الو ؟ ـ الو ...صداي عصبي همون دختر بود گفتم : بگو ...ـ من اصلاً از كجا باور كنم تو فقط در حد يه همكاري ؟ صداي پا شنيدم گفتم : باور كردن و باور نكردنش براي من ذره اي اهميت نداره . دهنش رو باز كرد براي فحش دادن ، منم سريع قطع كردم . در باز شد . مصطفي با كلي بسته ي كاغذ تو دستش سمت انبار رفت . شاهين هم دو بسته اي كه دستش بود رو همون جا رو ميز گذاشت . اوفي كشيد و با يه چسب فاكتور رو روش چسبوند . سمت ميزش رفت و گفت : مصطفي ، اينا رو هم بيا ببرـ چشم . واي گوشيش رو برداشت . الان مي فهمه من جواب دادم . خب بفهمه . بهتر نيست خودم بهش بگم دوست دخترش زنگ زده؟ نه بي خيال . سمت اتاقم رفتم . قبل از اينكه پشت ميز بشينم ديدم كه داره با اخم گوشي شو چك مي كنه . پس كادو براي همين بود . مي خواست دوست دخترش رو خر كنه . حتماً دختره مچش رو گرفته . حدود چهل و پنج دقيقه گذشته بود من داشتم با يكي از مشتري ها تلفني حرف مي زدم كه ديدم شاهين تو چهارچوب در اتاقم ايستاده . ـ بله شما حضوري تشريف بياريد ...بله بله . بعد خداحافظي قطع كردم . نگاهي به او كه بازوشو به چهارچوب تكيه داده و دوتا دستاش رو تو جيبش انداخته و با غرور نگام مي كنه . به مانيتور نگاه كردم . خودم رو مشغول نشون دادم و گفتم : ـ چيزي مي خواهيد ؟ سكوتش باعث شد بهش نگاه كنم . گفت : بيا بنري كه طراحي كردم رو ببين . بلند شدم . اون سمت ميزش برگشته بود . منم رفتم اونجا . تا حالا كه تو اينترنت بود . چي شد حال و هواي كار زد به سرش ؟ من كنارش سرپا ايستاده بودم با تعجب سرش رو بالا گرفت و گفت :ـ بشين . ـ من راحتم . سرش رو برگردوند و گفت : من ناراحتم .صندلي اي رو با سر رو صدا كنارش كشيدم و نشستم . ديدم داره لبخند مي زنه . به مانيتور خيره شدم و گفتم : خب ؟ اونم با بي تفاوتي گفت : خب چي ؟ اين كار رو تو تحويل گرفتي ، مي خوام ببينم مشتري چنين چيزي ازت مي خواست ؟ با دقت به طرح نگاه كردم و گفتم : زمينه ش يه كم تيره تر باشه . پوستر تبليغاتي كه تو شركت آويزون بود رو با دستم نشون دادم و گفتم : يه چيزي تو مايه ي بك گراند اون . آبي سرمه اي . شاهين به نشانه ي فهميدن سري تكان داد و گفت : طرحش خوبه ؟ ـ آره دو رديف با هم توازن دارن ، ولي دور عكس هاش حاشيه مي خواست . يه كم هم خود تصوير رو محو كن . شاهين مشغول شد و صداي تيك تيك ماوس بلند شد . منم داشتم نگاه مي كردم . شاهين داد زد : ـ مصطفـــــــي !!!!مصطفي با عجله دويد و اومد . ـ بله آقا ؟ ـ بهت نگفتم مگه اين دو بسته رو هم بردار ببر؟ مصطفي از ميز كناري بسته ها رو برداشت و گفت : چشم . ـ فاكتورش و رو بگذار .ـ به روي چشم . من كه از دادي زده بود يه متر فاصله گرفته بودم برگشت با تعجب نگاهم كرد و گفت : ـ حالا خوبه ؟ صندلي رو دوباره سمتش كشيدم و گفتم : آره . ولي به نظرم فونت عنوانش رو تغيير بدي خيلي بهتره . چپ چپ نگاهم كرد و گفت : همين خوبه .تو دلم گفتم "مرض ، پس چرا نظر مي خواهي ؟ " قبل از اينكه بلند بشم گفتم : خب من ديگه برم ؟ ـ ايميل گذاشت من طرح رو براشون بفرستم ؟ ـ نه نگذاشت . ـ پس زنگ بزن بيان ببينند .تلفن كنار دستته بزن ديگه . از جايم بلند شدم داشتم مي رفتم سمت اتاقم كه گفتـ تو گوشي مو جواب دادي ؟ بهش نگاه كردم . سرش رو بالا گرفت و نگام كرد . گفتم : ـ آره ، خيلي زنگ مي خورد . يه خانمي كارتون داشت ....ـ خيلي خب .اين يعني ديگه ادامه نده . بي هيچ حرفي رفتم سمت اتاقم . يه مدتي گذشت . من به صندلي تكيه داده و داشتم فكر مي كردم . تلفن ها رو هم جواب ندادم . خود شاهين مجبور شد جواب بده . داشتم فكر مي كردم كه دوباره تو اتاقم ظاهر شد . يه لحظه از ديدنش شوكه شدم. ولي به روي خودم نياوردم . سمت پنجره رفت و گفت : ـ چرا تلفن ها رو جواب نمي دي ؟ من حتي به خودم زحمت ندادم جوابش رو بدم . از پنجره سمت من برگشت و گفت : دارم با تو حرف مي زنم ها . من به مانيتور زل زده و يه پامو از صندلي تاب مي دادم . زير چشمي متوجه حركاتش بودم . داشت نگاهم مي كرد . بايد يه چيزي مي گفتم : ـ خب پدرتون كه هستند ، خودشون تلفن ها رو جواب مي دن . ـ حالا كه نيست .تو دلم گفتم "تو كه هستي ." فكر كنم چپ چپ نگاهم كرد . منم بي تفاوت به مانيتور زل زده بودم . شاهين تا جلوي در اتاق رفت بعد ايستاد ، برگشت . نيم نگاهي بهش كردم . گفت : ـ بابا امروز نمياد ...حقوقت رو هفته ي بعد مي ده .تو دلم به راست پود نا سزا گفتم و به شاهين كه سمت ميزش مي رفت نگاه كردم 
خونه كه رسيدم حس كردم يه كم جو غير عاديه . مامان زيادي خوشحال بود . با تعجب نگاهش كردم و سمت اتاقم رفتم . داشتم لباسم رو عوض مي كردم كه خوشحال اومد تو اتاقم . لبخندي براش زدم . ديگه طاقت نياوردم و گفتم : 
ـ چيزي شده ؟ ـ آره ، يه خبر خوب . نگاهش كردم و گفتم : خب ؟ ـ فردا زود از سر كار بيا . كلي كار داريم .من كه هر لحظه متعجب تر مي شدم گفتم : مثلاً چه كاري ؟ خوشحالي تو چشم هاي مامان مي درخشيد . گفت : داره برات خواستگار مياد. فردا شب . فكم دو متر اومد پايين ناباور گفتم : خواستگار ؟ ـ آره مادر . ـ براي كي ؟ مادر نگاهم كرد و گفت : براي تو ديگه .خيلي تعجب كردم . نمي دونستم خوشحال باشم يا ناراحت . اصلاً هم كنجكاو نشدم بپرسم كيه . مامان گفت : ـ امروز بريم برات لباس بخريم . من بلافاصله ياد حقوقم افتادم . گفتم : امروز نه . با تعجب نگاهم كرد و گفت : چرا امروز نه ؟ دوست نداشتم مامانم دست به جيب بشه . همون پول ميوه و شيريني مي داد خيليه ...منم كه براي حقوقم كلي برنامه ريختم . مامان گفت : ـ فردا كه ديگه وقت نميشه . ـ مامان يه چيزي مي پوشم ديگه ، نمي خواد لباس نو . ـ نه بريم برات يه لباس قشنگ بخريم . ـ حالا ببينم چي مي شه . مامان رفت بيرون . به فكر رفتم . بي خيال لباس نو مي خوام چي كار ؟ يه كم رو تخت دراز كشيدم و فكر كردم كه مامان براي ناهار صدام زد . بعد ناهار دوباره به اتاقم رفتم . دوباره اتاقم شلوغ شده بود . اميدوارم مامان به مناسبت اومدن خواستگار به من گير نده كه اتاقم رو تميز كنم . پشت ميزم نشسته بودم و مي نوشتم كه آرمين اومد تو اتاق . رو تخت نشست . يه برگه و خودكار دستش بود . گفت : ـ كي مي خواهي برام نامه بنويسي ؟ ـ بيار اينجا بنويسم . از جاش بلند شد . برگه رو روي ميزم گذاشت و خودكار رو طرفم گرفت . گفتم : ـ خودكار دارم . ـ مي خواهي ازدواج كني ؟ با تعجب نگاهش كردم و گفتم : چي مي گي ؟ خنديد و گفت : ما كه نمي شناسيمش ولي اگر شغل خوبي داشت كلاً خوب بود يعني نمي خواهي ازدواج كني ؟ پس غريبه بود . به آرمين گفتم : نه بابا ازدواج چيه . ـ خالي نبند . ـ آرمين مي زنمت ها ...ـ ها ها ها چه قدر ترسيدم . ـ چي بنويسم برات ؟ ـ كي مي ري از دستت راحت شيم ؟ نگاهش كردم و گفتم : خيلي خري آرمين . تو اين خونه تو مزاحمي نه من . بعد با حرص گفتم : چي بنويسم ؟ خنديد و گفت : اگر مي دونستم چي بنويسم كه خودم مي نوشتم . ـ منظور موضوعش چي باشه ؟ نامه ي فدايت شوم ؟ لبخند زد و گفت : آره . چپ چپ نگاهش كردم و گفتم : خيلي پررويي . ـ مثل تو . ـ يه كلمه ديگه بگي هيچي نمي نويسم .آرمين از تهديدم ترسيد و گفت : باشه باشه . نگاهش كردم و خنديدم . 
بعد نوشتن يه متن پر احساس دادم كه آرمين بخونه . خيلي خوشش اومد . بعد از ظهر مامان اصرار كرد كه بريم لباس بخريم . من از پول پس اندازم برداشتم . به اين اميد كه بعد گرفتن حقوقم بگذارم سر جاش . خلاصه رفتيم خريد . يه بلوز سفيد خوشگل گرفتم و مامان هر چي اصرار كرد شلوار نخريدم . پول بلوز رو هم با كلي اصرار خودم دادم . 

***

وقتي از سر كار برگشتم يه راست رفتم تو اتاقم . در جا خشكم زد . باز يه معجزه رخ داده بود . اتاقم تميز تميز بود . من خسته بودم و خوابم مي اومد . به زحمت دكمه هاي مانتو ام رو باز كردم و خودم رو انداختم رو تخت . مامان اومد تو اتاقم . بالا سرم بود. گردنم رو كج كردم و نگاهش كردم . ـ خسته نباشيد ، شما اتاقم رو تميز كرديد ؟ ـ آره چه وضعش بود ؟ ـ مامان خواستگار تو اتاقم نمي ياد كه ...حتماً كلي اسباب هام گم شده . ـ نه خير من چيزي رو دست نزدم . در ضمن شايد بياد تو اتاقت . با تعجب گفتم : تو اتاق من بياد چي كار ؟ ـ خب براي حرف زدن ديگه . ـ من حرف خصوصي اي با آقاي خواستگار ندارم . اگر هم باشه مي ريم تو حياط.مامان خنديد و گفت : تو اون حياط ده متري ؟ منم خنديدم و گفتم : اتاق منم كه نه متره . ـ خب اين اتاق ، اون حياط ...ـ مامان من الان اونقدر خسته ام كه حالي ندارم .بعد گفتن اين حرف پلك هام رو بستم . مامان گفت : خسته اي ؟ كلي كار داريم.ـ لطفاً منو فاكتور بگيريد. ـ پاشو . مثل اينكه خواستگار توهه . پاشو برو حموم . ـ ديرتر. ـ غذا نمي خوري ؟ ـ نه . ـ چي چي رو نه . پاشو غذا بخور ، جون بگير . غلتي زدم ، خميازه كشيدم و گفتم : مااااااااااااامان بعداً . مامان با غرغر از اتاقم رفت بيرون و من با خيال راحت به خوابيدن فكر كردم . خيلي خسته ام . فردا آخر هفته ست مي تونم يه صبح زود پا نشم و استراحت كنم .ديگه يادم نمياد به چي فكر كردم .خوابم برد . از خواب كه پاشدم احساس بهتري داشتم . از اتاقم رفتم بيرون مامان گفت :ـ بالاخره پا شدي ؟ ـ اوهوم . ـ برات غذا مي ريزم بيا بخور و بعد سريع برو حموم .ـ اول مي رم حموم . كش و قوسي به بدنم دادم و گفتم : آرمين رفت سر كار ؟ ـ آره . ولي يه چند ساعتي مرخصي مي گيره و مياد . ـ اوهوم .مامان اول به من كه همون جا ايستاده بودم نگاه كرد و بعد به ساعت و گفت :ـ بدو ...چرا معطل مي كني ؟ انگار نه انگار داره براش خواستگار مياد . لبخندي زدم و گفتم : باشه مامان جون . من رفتم . رفتم حموم . بعد مقابل آينه ايستادم و كمي آرايش كردم .بي حال به خودم تو آينه نگاه كردم . كي حال داره حالا موهام رو خشك كنه ؟ مامان در رو باز كرد و گفت : چرا اين قدر طولش مي دي ، بيا برات غذا ريختم . بعد با رضايت به آرايشم نگاه كرد و لبخند زد و رفت . بيشتر رو آرايش چشمم كار كرده بودم . خواستم رژ هم بزنم و آرايشم رو تكميل كنم اما يادم اومد بايد غذا بخورم . داشتم غذا مي خوردم كه آرمين اومد . ـ عروس خانم هنوز آماده نشدي ؟ ـ آقا دوماد نامه رو بردن ؟ آرمين سرش رو از آشپزخونه بيرون برد نگاهي كرد بعد انگشتشو رو بيني گذاشت و گفت : هيسسسسسس مامان مي شنوه . ـ پس مواظب حرف زدنت باش . در ضمن فكر مي كني مامان نفهميده ؟ نگاهم كرد و گفت : فهميده ؟ خنديدم و گفتم : تو خيلي ضايعي ، بايد تاحالا فهميده باشه . ـ خب بيخيال بگو آقا داماد چه شكليه ؟ ـ با تعجب نگاهش كردم و گفتم : من كه تا به حال نديدمش .آرمين سرش رو خاروند و گفت : مگه مي شه ؟ مامان مي گه ديديش ...همون موقع صداي مامان اومد كه بلند گفت : ـ آرمين بايد به تو هم تذكر بدم ؟ـ بله مامان ؟ ـ بيا آماده شو ديگه پسر .ـ باشه اومدم .ـ هي وايستا...ـ من برم آماده شم . تو هم كمتر غذا بخور ، شكمت مياد جلو بعد داماد فرار مي كنه.اينو گفت و در حالي كه مي خنديد رفت .ـ زهر مار . مامان افتاده بود تو جون خونه و همه چيز رو وارسي مي كرد . بعد هم رفت آشپزخونه و مشغول شد من تو اتاق آرايشم رو تكميل كردم و موهام رو سشوار كشيدم . 
بلوزي كه تازه خريده بودم رو برداشتم . آرمين در زد و اومد داخل . 
ـ هان چيه ؟ 
ـ اين پسره اومده ها ، مي گه كي چشمون به جمال آريانا روشن مي شه . بعد گفتن اين حرف زد زير خنده و من چپ چپ نگاهش كردم . خنده هاش كه بند اومد گفتم : چه بي سرو صدا ؟ ـ آره ، مثل اينكه بي كس و كاره ، تنها اومده .با تعجب گفتم : تنها ؟ ـ آره . خب برو خدا رو شكر كن مادرشوهر نداري . ـ چرا چرت و پرت مي گي ؟ مگه مي شه تنها اومده باشه ؟ سمت در رفتم كه آرمين شونه هام رو گرفت و گفت : با اين لباس مي خواهي بري ؟ـ فقط مي خوام يه ديد بزنم .ـ ديد زدن رو بگذار بعد . موذيانه خنديد و گفتم : خيلي بي شعوري آرمين . لبه ي تختم نشست و گفت : ولي خدايي خيلي با كلاسه ، چه طوري تورش كردي ؟ـ آرمين تا با تيپا بيرونت نكردم خودت برو . ـ داماد بدونه تو اين قدر وحشي هستي عمراً بگيردت .جدي نگاهش كردم ولي خنده ام گرفت ، با هم مي خنديديم كه مامان اومد تو اتاق و گفت : چه خبرتونه ؟ بعد به آرمين تشر زد : گفتم برو صداش كن ، خودت هم اينجا پنچر شدي ؟ آرمين كف دست هاشو به هم چسيوند و گفت : ـ عفو كن مادر جان ، ديگه از اين غلط ها نمي كنم . مامان به پشت او زد و گفت : مسخره بازي در نيار ، پاشو برو . آرمين با خنده رفت و مامان عصبي گفت : تو هنوز لباس نپوشيدي ؟ مامان خيلي جدي بود ولي نمي دونم من چرا خنده ام مي گرفت . سعي كردم با خنده مامان و كفري نكنم . گفتم : مامان چرا اين قدر جوش مي زنيد ؟ آرمين گفت تازه اومده . مامان بلوز رو دستم داد و گفت : بدو ...بدو حاضر شو . تو رو به امان خودت بگذاري تا صبح هم آماده نمي شي . ـ بابا اومده ؟ ـ بله كه اومده . ـ باشه شما بريد ، من زودي ميام . مامان رفت . من بعد تعويض لباس نگاهي داخل آينه انداختم . با بلوزم ، شلوار جين سرمه ايم رو پوشيدم . هيچ جواهراتي نداشتم ، دوست داشتم حداقل اون دستبند رو بياندازم خيلي خوشگل بود ولي حيف كه جلوي مامان و بابا نمي شد.گوشواره هاي آويز مصنوعي مو كه سنگ هاي فيروزه اي داشت انداختم . دستي به موهام كه صافش كرده و پشتش رو بسته بودم ، كشيدم و در اتاق رو باز كردم و رفتم بيرون . در اتاقم رو كه باز مي كردم سالن رو راحت مي ديدم . سرم رو كه بالا گرفتم تعجب كردم . آب دهانم رو قورت دادم . نريمان بود . دقيقاً رو مبلي كه رو به روي در اتاقم بود نشست . يه كم به نظر معذب مي اومد . ولي اون قدر تو لباس رسمي جذاب شده بود كه نتونستم ازش چشم بردارم .مامان بهم نگاه كرد و لبخند زد. نريمان هم سرش بالا گرفت و منو ديد و يه تبسم رو لبش نشست . نمي دونم چرا يه كم حس حقارت ميكردم . حس مي كردم بقيه چيزها رو كنار بگذاريم ، از لحاظ اقتصادي خيلي با هم فرق داريم . لباس هاي مارك دار نريمان در مقابل لباس هاي بابا و آرمين ...نمي دونم حس بدي داشتم . مامان با چشم و ابرو مي گفت كه برم سمتشون . ولي پاهاي من خشك شده بود . نريمان هم همين طوري داشت نگاهم مي كرد . كنارش روي عسلي يه دسته گل بزرگ و شيك بود . نمي تونستم چيزهايي كه مي بينم رو باور كنم . نه نمي تونستم . نريمان مگر منو چه قدر مي شناخت ؟ چند بار منو ديده بود ؟ تحقيق هم اومده ؟ ...ديگه بابا و آرمين هم برگشته و منو نگاه مي كردند . فكر كردم تا حالا هم خيلي ضايع شده ...به زحمت سمتشون رفتم .روي مبل كنار مامان نشستم . پدر پرسيد : خب پدرتون تشريف نياوردند ؟ نريمان لبخندي زد و با شرمندگي گفت : نتونست بيادزير ابرويش رو خاراند و گفت : دفعه ي بعد حتماً مزاحم مي شن .معلوم بود هول كرده . ـ خواهش مي كنم . مراحمن .به بابا نگاه كردم . آرمين گفت : مي خواهي خواهر ما رو ازمون بگيري ؟ من با تعجب به آرمين نگاه كردم و در دل آرزو كردم بيشتر از اين چرت و پرت نگه .نريمان در جوابش فقط لبخندي زد . بابا پرسيد : ـ خب گفتيد دخترم رو محل كارش ديديد ؟ ـ بله . آرمين گفت : پدرتون اصلاً در جريان هستند ؟ نريمان نگاهي به آرمين انداخت . من دوست داشتم برم دهن آرمين رو چسب بزنم . خوشبختانه با چشم غره اي كه مامان براش رفت ، حساب كار اومد دستش . آخه حرف زدن هم بلد نيست . اين چرت و پرت ها چيه مي گه ؟ بابا لبخندي زد و گفت : خب از قبل كه با هم آشنايي نداشتيم آقاي ستوده ...ـ بله . ـ خب از خودتون بگيد . كار مي كنيد ؟ به نظر جوون پخته اي به نظر مي رسيد.ـ ممنون ، بله من تو رشته ي پزشكي تخصص دارم ، دندون پزشكم . آرمين با لبخند گفت : ببخشيد مي تونم بپرسم چند سالتونه ؟ باز اين حرف زد . به نريمان نگاه كردم . در حالي كه روش سمت آرمين بود با لبخند گفت : بيست و نه سال . ـ يعني به عبارتي نه سال از خواهر ما بزرگ تري . واي چه قدر دوست داشتم آرمين رو بزنم . كارش نداشتي از تعجب سوت هم مي زد. ولي مامان حسابي خوشحال بود . از چشاش مي شد ديد . الان حتماً پيش خودش مي گه يه دوماد دندون پزشك و متشخص چي بهتر از اين . البته اين خوشحالي رو تو چهره ي پدر هم مي شد ديد. تا بابا اومد يه چيزي بپرسه . آرمين گفت : ببخشيد مي تونم بپرسم كجا تخصص گرفتيد ؟ نريمان لبخند ديگر براي آرمين زد و گفت : بله ، لندن . حس كردم بدنم يه دفعه گر گرفت . ياد وحيد افتادم . نمي دونم رنگم هم پريده بود يا نه . از هر چي لندن بدم مياد . چرا هر كي گير من مي افتي سر و كارش با لندن بوده؟ نفسم رو حبس كرده بودم . فقط بايد شانس مي آوردم تا پس نيافتم . بابا گفت : با پدر زندگي مي كنيد ؟ ـ راستش پدرم خواسته تنهايي زندگي كنه ، به خاطر همين ازم خواست منم مستقل بشم . پدر با تعجب نگاهش كرد و گفت : چرا هم چنين چيزي خواسته ؟ پس مادرتون چي ؟ نريمان كمي سرش رو پايين گرفت بعد پدر رو نگاه كرد و گفت : ـ من مادر ندارم . در واقع پدرم بعد مرگ مادرم خواست تنها باشه . منو فرستاد لندن براي تحصيل ، وقتي هم برگشتم ازم خواست مستقل باشم . مادر آهي كشيد و گفت : خدا بيامرزدش . پدر هم گفت : خدا بيامرزدش .
نمي دونم بحث تا كجا پيش رفته بود . من با اينكه خيلي سعي كرده بودم به حرف ها گوش كنم اما به دفعه پرنده ي خيالم پر زده بود . به فكر رفته بودم . با صداهاي گنگي به خودم اومدم . كمي دقيق تر شدم . به بابا نگاه كردم . برام لبخندي زد و گفت :
ـ دخترم پاشو ، با آقا نريمان بريد يه كم صحبت كنيد . نمي دونم چم بود . نريمان حوشگل بود ، خوش تيپ بود ، آدم بدي هم نبود ، اما يه حسي در درونم مي گفت : " باور نكن " يه حس قوي . هر چند كه قلبم بي تمايل به پذبرفتنش نبود اما اون احساس قوي تر بود . شايد هم اون احساس يه توهم بود يه بدبيني بعد از قضيه ي وحيد....نمي دونم هر چيزي كه بود من يه دفعه از جايم بلند شدم . سعي كردم مودب باشم اما صدايم عصبي و كمي بلند بود ـ متاسفانه من هيچ حرفي با آقاي ستوده ندارم . قصد ازدواج هم ندارم . كاش حداقل با منم مشورت مي كرديد . من جوابم منفيه . بعد در حالي كه نگاهم به نريمان بود يه ببخشيد خشك و خالي دادم و جدي سمت اتاقم رفتم . 

***

به خودم كه اومدم رو تختم نشسته و زانوهام رو بغل كرده بودم ، نريمان رفته بود و مامان براي سرزنش به اتاقم اومده بود . مامان پشت سر هم مي گفت .ـ يه ذره آبرو براي ما نگذاشتي . ـ تو چرا يه دفعه پاشدي و اون طور حرف زدي ؟ ـ خجالت نكشيدي ؟ پسر به اين آقا و متشخصي ...ـ من نمي فهمم چه مشكلي داشت كه تو خوشت نيومد . ولي من همين طوري نمي گذارم به بختت لگد بزني ...در اتاقم باز شد . با اومدن بابا مامان سكوت كرد . مي دونست كه او هم حرفي براي گفتن داره . بابا گفت : ـ آريانا كارت درست نبود . اگر هم جوابت منفي بود لازم نبود اون طوري از جات بلند شي و داد بزني . بابا همين رو گفت و رفت . مامان باز شروع كرد .ـ سر از كارهاي تو در نمياره ...هيچ وقت ...يه دفعه زدم زير گريه . نمي دونم دقيقاً براي چي گريه مي كردم . مطمئنم براي خيلي چيزها ، براي قلب و احساسم ...ولي نيمي از اشك هايم براي اين بود كه ديگه طاقت نداشتم به سرزنش هاي مامان گوش بدم ...حالا حق با او بود يا نه . من گريه ام هق هق شده بود و مامان تمام جملاتش رو فرو خورده بود . بر و بر نگاهم كرد و گفت : چته ؟ به كي ديگه رو دوست داري ؟ با چشم هاي اشكي نگاهش كردم و گفتم : نخير . مامان دستگيره ي در رو گرفت و گفت : والله كارهات كه اينو نشون مي ده ...من خودم رو روي تخت ولو كردم و سرم رو تو بالش فرو بردم و با صدا گريه كردم .ـ اووووووووووووووووو....هوووو وووووووووووووم ...سعي مي كردم صدام رو تو بالش خفه كنم ولي نمي شد . مامان مانع آرمين شد و نگذاشت بياد تو اتاق . او را با خودش برد و منو تنها گذاشت . تنها با اشك هايم . 

***

شب شده بود به تختم تكيه داده و چشم به پنجره دوخته و آسمون سياه رو نگاه مي كردم . مامان اومد داخل اتاق برق رو روشن كرد و گفت : بيداري ؟ ـ اوهوم . لبه ي تخت نشست و گفت : شام نخوردي ، بيارم برات ؟ بي حس گفتم : نه . ـ دختر داري با خودت چي كار مي كني ؟ با بغض گفتم : مامان تو رو خدا ول كن . ـ چي چي رو ول كنم ؟ دو كلوم حرف با تو نمي شه زد ؟ـ اصلاً چرا اصرار داريد من ازدواج كنم ؟ مگه آرزو از من بزرگتر نيست ؟ آرمين هم از من بزرگتره . ـ با اين حرفا آدم خواستگار خوبش رو رد نمي كنه كه ...خواهر و برادرت هم به وقتش ازدواج مي كنند . ـ اصلاً شما اين خواستگار رو مي شناسي ؟ ـ ما كه همين طوري تو رو خونه ي بخت نمي فرستيم . تحقيق مي كنيم . باقي رسم و رسومات ...امروز هم حرف بدي نزديم كه تو داغ كردي . گفتيم بريد چند كلوم با هم حرف بزنيد . با لجبازي گفتم : من حرفي با اين آقا ندارم .ـ چرا ؟ چيز بدي ازش ديدي ؟ خب بگو .با بغض گفتم : نه .مامان با لحني كه مي خواست منو قانع كنه گفت : ـ خب پس چي ؟ اين قدر آقا بود كه اصلاً چيزي نگفت . داشت مي رفت كلي شرمنده مون كرد . من ديگه دوست نداشتم چيزي بشنوم . وگرنه دوباره مي زدم زير گريه . در حالي كه سعي مي كردم لرزش خفيف چانه ام رو مهار كنم با لحني خواهش آلود گفتم : ـ مامان حوصله ندارم . ـ پاشو پاشو به صورتت يه آبي بزن الان خواهرت زنگ مي زنه باهات حرف بزنه . حوصله ي صحبت كردن با آرزو رو هم نداشتم . به زحمت و اصرار مامان رفتم صورتم رو آب زدم و بعد كه آرزو زنگ زد باهام خنده شوخي كرد يه كم حس كردم حالم بهتره . وقتي ديد يه كم حالم بهتره ، شروع كرد : ـ ولي خيلي بي لياقتي آريانا ، مامان اون قدر از پسره تعريف كرد كه من دوست داشتم اون جا مي بودم . من سكوت كردم و او ادامه داد : ـ آخه دختر تو چي مي خواهي ؟ پسره دندون پزشك ، مايه دار...متشخص...معلوم نيست مامان چه قدر ازش تعريف كرده بود كه آرزو نديده پسنديده بود . بعد مكثي گفت : ـ تو براي وحيد كه اين كار رو نكردي نه ؟!!!ـ چي مي گي ؟ نه ديوونه . ـ تو خودت گفتي ديگه به وحيد فكر نمي كني . ـ تو چيزي درباره ي وحيد به مامان گفتي ؟ ـ نه . ـ باور كنم ؟ ـ آره ، جون آريانا من چيزي درباره ي وحيد نه به مامان نه هيچ كس ديگه نگفتم .ـ مطمئن ديگه ؟ ـ آره . حالا مگه از وحيد خبريه ؟ با تنفر گفتم : نه . خبري هم باشه دوست ندارم به گوش من برسه .ـ آفرين آجي گل ، بچسب به همين آقا دكتر . ـ آرزو مي كشمت ها . اصلاً چه طوره با تو ازدواج كنه ؟ آرزو خنديد و گفت : آره ...من كه از خدامه . مامان مي گه بيست و نه سالشه ...خوبه ديگه ، سه سال از من بزرگتره .زياد از پيشنهادي كه داده بودم راضي نبودم . نمي دونم چه مرگم بود . نه من به نريمان هيچ حسي ندارم . اصلاً از همه ي مردها متنفرم . ـ چي شد دختر ؟ خوابت برد ؟ ـ نه مي شنوم . تا نيمه هاي شب با آرزو صحبت مي كرد . درباره ي اينكه دفتر خاطراتم رو سوزوندم هم حرف زدم . دوست نداشتم فكر كنه هنوز به فكر وحيدم . آخر سر خميازه اي كشيدم و گفتم : ـ من ديگه بايد برم بخوابم . تو فردا مگه دانشگاه نداري ؟خنديد و گفت : نه فردا كلاس ندارم . ـ من كه بايد برم سر كار . ـ باشه پس شب به خير خواهر كوچولو و پر تلاش من . ـ شب به خير . ـ اميدوارم صبح با يه جو عقل سالم از خواب بيدار بشي .شاكي شدم و گفتم : آرزووووووووووووووو .خنديد و گفت : بهش فكر كن ، شب به خير . خداحافظ ...بوس بوس.ـ خداحافظ .صداشو لوس كرد و گفت : بوس بده . خندم گرفت . براش بوس فرستادم و رضايت داد كه خداحافظي كنيم . رفتم قبل خواب يه ليوان آب بخورم . دهنم بد جوري خشك شده بود . معده م هم خالي بود . ولي فقط آب خوردم . داشتم بر مي گشتم كه نگاهم به دسته گل افتاد . تو فضاي نيمه تاريك سالن در حالي كه سعي مي كردم پام به چيزي نخوره و سر و صدا نكنم ، سمت گل رفتم . نزديك كه شدم مشامم پر شد از بوي خوش . حس خوبي داشت بوييدن گل ها .صاف ايستادم دستي به گلبرگ ها كشيدم يك گلبرگ رو بي هدف از غنچه جدا كردم ميان انگشتانم رقصاندمش... بعد با حالت گرفته اي به اتاقم برگشتم و روي تخت دراز كشيدم . خيلي خوابم مي اومد ولي اون قدر فكر و خيال داشتم كه مي دونستم حالا حالا ها بيدارم 
ديدم شاهين داره سرك مي كشه . وقتي ديد متوجه ش شدم ، گفت : اون پوستر كارواش آماده س ؟ 
از همون جا تو اتاقم نگاهش كردم و گفتم : آره . بياييد يه نگاه كنيد . 
گوشي شو برداشت و رو به من گفت : حالا بمونه بعداً .
شروع به شماره گيري كرد . راست پود از تو اتاقش بلند صدام كرد .
ـ خانم منادي ....خانم منادي ...
ـ اومدم .
از روي صندلي بلند شدم و به اتاقش رفتم پاهاش رو از روي ميز انداخت پايين . گفتم : بله ؟ 
ـ دو دقيقه وايستا . 
گاوصندوقش رو باز كرد ، پول ها رو شمرد و گذاشت رو ميزش .
ـ حقوق اين ماهت . 
سري تكان دادم و رفتم جلو ، پول ها رو برداشتم و گفتم : ممنون . 
سري تكان داد و گفت : من دارم مي رم ، شاهين هست ولي ممكنه شاهين زودتر بره ، اگر زودتر رفت كه خودت در ها رو قفل كن .
ـ باشه . 
در گاوصندوق رو بست .كيفش رو برداشت و بلند شد . منم به اتاق خودم رفتم . او از شركت خارج شد . ديدم باز شاهين مشكوك مي زنه . زير چشمي نگاهش كردم كه گفت : بابا رفت ؟ 
ـ آره . 
ـ مصطفي .
ـ بله آقا . 
ـ بيا اينجا كارت دارم . 
مصطفي سمت ميز او دويد . نشنيدم چي بهش گفت . سرم به كار خودم گرم بود اما يه دفعه حواسم رفت رو مكالمه ش . گوشي به دست ، قدم مي زد . آروم حرف مي زد .ناخواسته گوشام براي شنيدن تيز شد . 
ـ اي بابا چرا اينفدر زنگ مي زني ، گفتم كه خودم بهت زنگ مي زنم . 
ـ ...
ـ خب آره . من نمي فهمم براي چي مي خواهي بيايي اينجا ؟ 
ـ ....
ـ آره بابا رفت . مي توني بيايي . 
ديگه چيز زيادي نشنيدم . شاهين تو اتاقم سركي كشيد و من سريع خودم رو مشغول نشون دادم . اون هم پشت ميزش برگشت . طولي نكشيد كه صداي ترق ترق پاشنه ي كفشي رو شنيدم . اومد داخل شركت . اول فكر كردم مشتري هست .
ولي شاهين رو ديدم كه لبخند زد و رفت پيشوازش . دختره رو نمي ديدم . ولي زمزمه هاشون رو مي شنيدم . 
ـ كسي نيست ؟ 
ـ فقط همكارم ديگه . 
ـ همون دختر پرروهه ؟ 
ـ هيسسسس...
ـ شما دوتا چرا با هم تنهاييد ؟
ـ عزيزم خودم مصطفي رو فرستادم دنبال نخود سياه ، خيلي دهن لقه . 
روي يكي از صندلي ها نشست . حالا از پشت سر مي تونستم ببينمش . يه روسري قرمز جيغ سرش بود با يه مانتوي تنگ مشكي . شاهين ليخندي زد و گفت : مشتري اومد حرفي نزني ها...
دختر با ناز و افتاده گفت : وا به مشتري ها چه مربوطه ؟ 
ـ نيوشا جان به هر حال اينجا محل كاره . 
شاهين زير چشمي به من نگاه كرد و من نگامو با چشم غره ازش گرفتم . دختر كه اسمش نيوشا بود كيفش رو رو صندلي بغلي گذاشت . انگار قصد بلند شدن داشت . حدس زده بودم همون دختره ست كه دفعه ي پيش تلفني باهاش صحبت كرده بودم . پول ها رو كه هنوز تو كيفم نگذاشته بودم شمردم و تو كيفم گذاشتم . سرم رو كه بالا گرفتم ديدم دختره مثل جن رو به روم ظاهر شده . پاشو تو اتاق نگذاشت همون جلوي در ايستاد . چند لحظه نگاهش كردم . به طرز زننده اي آرايشش غليظ بود . ولي آراسته ي آراسته بود . حس كردم در مقابل او خيلي ساده ام . موهاي مش شده اش رو با اطوار كنار زد و با ناخن هاي فرنچ شده اش چانه اش را خاراند و پوزخندي زد:
ـ هه آريانا تويي ؟ از پشت تلفن همچين با اعتماد به نفس و پرويي صحبت مي كردي فكر كردم كي هستي ...
من با خشم بهش نگاه كردم . اون حق نداشت رو به روم بمونه و هر چي ميخواد بگه . ولي با حرفاش و مقايسه ي خودم و اون حس بدي به من دست داد . قيافه اش حتماً بدون آرايش و رنگ مو و هزار كوفت و زهرماري ديگه قابل تحمل نبود . ولي اين افكار هم نتونست اميدوارم كنه . حس خيلي بدي داشتم . شاهين معلوم نبود كدوم گوري رفته بود . پشت ميزش نبود . 
نيوشا با تمسخر به من نگاه كرد و گفت : 
ـ سلام بلد نيستي ؟
قلبم تند تند مي زد . بايد چيزي مي گفتم . ولي همش فكر مي كردم هر چي بگم اون منو بيشتر به تمسخر مي گيره . ولي هرچه ساكت مي مونم بيشتر تحقير مي شدم . پس اعتماد به نفسم كجا رفت ؟ 
يه قدم تو اتاق گذاشت و گفت : نه مثل اينكه سلام بلد نيستي .
قلبم تند تند مي زد و اخم كرده بودم يه دفعه مثل كوه آتشفشان منفجر شدم : 
ـ من به هرزه هايي مثل تو هيچ وقت سلام نمي گم . 
از عكس العملم يكه خورد . لحنم هم اونقدر كوبنده بود كه اعتماد به نفسم برگشت. لبش رو باز كرد يه چيزي بگه ولي انگار كلمات رو گم كرده بود . در شركت بر هم خورد . شاهين سمت اتاق اومد سرك كشيد و با ديدن نيوشا گفت : 
ـ تو اينجا چي مي كني ؟ چيزي شده ؟
نيوشا دستش رو دور شانه ي او انداخت و در حالي كه با او از اتاق بيرون مي رفت گفت : نه عزيزم ، داشتم با اين منشي تون يه كم اختلاط مي كردم . 
فكر كرد با اين اطوار ها منو تحريك مي كنه . ولي وقتي گفت "منشي " دوست داشتم پا شم و يه سيلي محكم بهش بزنم . دوباره نگاهي به آن دو انداختم . از اينكه اون قدر بي تكلف به هم چسبيده بودند حالم به هم خورد . 
پسره ي آشغال ، دوست دختر اش هم مثل خودشن . 
نيوشا رو به روي شاهين قرار گرفت .با موذي گري نيم نگاهي به من انداخت و بعد با عشوه صورتش رو نزديك شاهين برد و او را بوسيد . 
ديگه واقعاً داشت حالم بد مي شد . از جايم بلند شدم و سمت آبدارخونه رفتم . نمي خواستم نگاهم به ريخت نحس شون بيافته . پنجره رو باز كردم تا كمي هوا بخورم . همون جا تو آبدارخونه خودم رو مشغول كردم . از شانسم هيچ مشتري اي هم نيومد تا اون گورش رو گم كنه . نمي دونم چرا دستم مي لرزيد ...
ديگه داشت اونجا حوصله ام سر مي رفت كه صداي تق تق كفش هاشو و بعد صداي بسته شدن در رو شنيدم . 
نفس راحتي كشيدم . صداي گام هاي كسي رو شنيدم . حتماً شاهين بود . در آبدارخونه رو باز كرد . پوزخندي زد و گفت : اينجا چي مي كني ؟ 
هول شدم . با دست هايي لرزان استكان برداشتم و بدون اينكه نگاهش كنم گفتم :
ـ چايي مي ريزم . 
ـ الان چايي مي ريزي ، تا حالا چي مي كردي ؟ 
لحنش پر تمسخر بود . ديگه داشتن خونم رو به جوش مياوردن . سرم رو بالا گرفتم و گفتم : اينكه كجا بودم يا چي مي كردم فكر نكنم به شما ربطي پيدا كنه . 

به وضوح ديدم چهره اش در هم رفت . ابروهاي گربه ايش به هم نزديك شد . يه لحظه ترسيدم . ولي من مسخره ي اينها نبودم كه . جدي از كنارش گذشتم . گفت : 
ـ براي من هم چاي بريزي . سرم رو بالا نگه داشتم با غرور ازش دور شدم و گفتم : خودم هم ديگر نمي خورم . با لحن دستوري گفت :ـ براي من بريز .ايستادم ، برگشتم ، يكي از ابروهامو بالا دادم و گفتم : مي تونيد خودتون براي خودتون بريزيد يا اينكه منتظر بمونيد كسي رو كه دنبال نخود سياه فرستاديد برگرده و براتون چاي بياره .واقعاً عصبيش كرده بودم . با گام هاي بلند سمت من اومد ، مانع راهم شد و گفت :ـ ببين من هر كاري دلم بخواد اينجا مي كنم ، به تو هم ...وسط حرفش پريدم و گفتم : اتفاقاً به من خيلي ربط داره . صدامو بردم بالا و گفتم : چون من اينجا كار مي كنم و دوست ندارم محل كارم بشه پاتوق خوش گذروني يه عده . تو هم مي توني دوست دخترات رو بعد ظهرها وقتي من نيستم بياري اينجا . برعكس انتظارم زياد عصبي نشد . من عصبي تر از اون بودم . پوزخندي زد و گفت : ـ چيه حسوديت شده ؟ چشمانم از تعجب گرد شد . به نگاه سبزش ناباور خيره شدم و گفتم : چي ؟؟؟پوزخند ديگري تحويلم داد و گفت: ـ چرا اين قدر جوش آوردي ؟ خب اگر از من خوشت مياد بگو . ناباور آب دهانم را قورت دادم . بدون اينكه پلك بزنم به او خيره بودم . چه طور به خودش اجازه داده بود چنين فكري كنه ؟ شاهين خيلي خوشگل بود . قيافه ي دوست داشتني اي داشت ولي من هيچ وقت از او خوشم نيامده بود . چون به وضوح دوست بازي ها و سرگرمي هاشو مي ديدم . شايد يه كم پاك بود اين حرف تا اين حد مسخره به نظر نمي رسيد ولي نه ...من هرگز از او خوشم نيامده . يه دفعه نگاهم رنگ نفرت گرفت . يك بار تند پلك زدم . شاهين لبخندي زد و گفت : چيه ؟ چرا چيزي نمي گي ؟ـ به آدم نفهمي مثل تو چي بگم ؟با حرص لب هاشو به هم فشرد و گفت : چي گفتي ؟ جدي نگاهش كردم و گفتم : همين كه شنيدي . ـ چيه بهت بر خورد كه فهميدم ؟ ديگه داشت از حد خودش مي گذشت . نبايد بهش اجازه بدم بيشتر از اين براي خودش خيالبافي كنه . حرف هاش اون قدر خونم رو به جوش آورده بود كه بدون فكر دستم رو بالا بردم و سيلي اي به صورتش خواباندم . برق از نگاهش پريد . ناباور به دستان من نگاه كرد بعد محكم مچ من رو گرفت و گفت:ـ آشغال حواست باشه به كي سيلي زدي . به زور مچم رو از ميان دستش بيرون كشيدم و گفتم : به من دست نزن پست فطرتـ گمشو بيرون از شركت . ـ خيالات برت داشته . اين قدر دختر هاي خيابوني دورت مثل پروانه گشتن ديگه فكر مي كني هر كي از راه رسيد عاشقت مي شه نه ؟ صداش بالا رفت : گمشو بيرون تا جواب سيلي تو با سيلي ندادم . عصبي به اتاق رفتم كيفم رو برداشتم . هنوز نيم ساعت به پايان ساعت كاري ام مونده بود ولي اهميت ندادم سمت در رفتم . شاهين داد زد : ـ ديگه پاتو اينجا نمي گذاري . كنار در ايستادم و گفتم : ـ تو استخدامم نكردي كه بيرونم كني ...حالا هم اگر دارم مي رم چون تحملت رو ندارماين ها رو گفتم و در رو پشت سرم كوبيدم . تو راه پله مصطفي رو ديدم . با تعجب گفت : تشربف مي بريد ؟ من كه اخم هام تو هم بود ، سر سري گفتم : بله .و تند تر راه رفتم .از ساختمان خارج شدم ، هنوز راهي نرفته بودم كه ماشين نريمان كنار پايم ايستاد. پياده شد و گفت : سلام . من به اندازه ي كافي عصباني بودم . حوصله ي اين يكي رو هم نداشتم . نريمان بر عكس من كه داشتم از عصبانيت منفجر مي شدم ، آروم و ملايم بود . نگاهم كرد و گفت : ـ چيزي شده ؟ مي دونستم دارم خوب صحبت نمي كنم اما تو اون موقعيت اهميتي ندادم . ـ طوري قرار بود بشه ؟ ـ آخه به نظر عصبي مياييد . صدام يه كم بالا رفت و تند گفتم : آره عصباني هستم ، دوست دارم عصبي باشملبخندي زد كه اگر تو موقعيت ديگه اي بودم از لبخند جذابش خوشم ميومد . گفت :ـ اومده بودم باهاتون صحبت كنم ولي انگار موقع مناسبي نيست . همان طور تند و زننده جوابش رو دادم : درباره ي چي مي خواهيد صحبت كنيد ؟ چي از جون من مي خواهيد ؟ ـ ببخشيد ولي بهتره الان صحبت نكنيم ، شما نگران به نظر مي رسيد .ـ بس كنيد آقاي ستوده . پاتونو از زندگي من بكشيد كنار...من هيچ سنخيتي بين خودمون نمي بينم . ـ اما ...ـ اما و اگر نداره . چرا آدمي مثل شما بياد خواستگاري دختر خانواده ي ما ؟ نمي خواستم خودم رو پيشش تحقير كنم اما حرفي بود كه از دهنم پريده بود . پس تكميلش كردم با همون عصبانيت: ـ چرا دندون پزشكي كه پدرش اونو براي تحصيلات عاليه به خارج از كشور مي فرسته بايد بياد خواستگاري دختري كه همه ي اعضاي خانواده اش كار مي كنند تا بتونن زندگي شونو بچرخونن ؟ من نه تحصيلات بالايي دارم نه قيافه ي دلربايي و نه هيچ چيز ديگه . مامانم خونه داره، تا چند سال پيش خياط محل بود ، حالا اونقدر چشاش ضعيف شده كه دكترش گفته اگر ادامه بده كور مي شه ...پدرم يه مسافربر ساده ست . برادرم تو يه دوچرخه فروشي از صبح تا شب جون مي كنه ، خودم رو هم كه مي بينيد ...چي از جون من و خانواده ام مي خواهيد ؟ قيافه اش از شنيدن حرف هام تعجب زده بود . پس درست حدس زده بودم . او از اين چيزها خبر نداشت و به عبارتي تحقيق نيامده بود . اين دليلي مي شد براي اينكه با خيال راحت بهش بدبين باشم . چشمانم را تنگ كردم و به او كه نگاهش رو به زير پايش دوخته بود گفتم : ـ چيه متاثر شديد ؟ اينها رو نمي دونستيد ؟ نمي فهمم دقيقاً چه خبره ولي كمترين كاري كه بايد مي كرديد اين بود كه تحقيق كنيد ...من نمي دونم چي از ما مي خواهيد ولي از زندگي من بريد بيرون ...ما به اندازه ي كافي گرفتاري داريم .او كه حرفي نمي زد . منم ديگه حرفي براي گفتن نداشتم . راهم را كج كردم و با گام هايي تند ، دور شدم .

ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • آرشیو
    نظرسنجی
    رمان ها را در چه حد میپسندید؟
    آمار سایت
  • کل مطالب : 56
  • کل نظرات : 7
  • افراد آنلاین : 10
  • تعداد اعضا : 92
  • آی پی امروز : 67
  • آی پی دیروز : 80
  • بازدید امروز : 86
  • باردید دیروز : 137
  • گوگل امروز : 21
  • گوگل دیروز : 38
  • بازدید هفته : 716
  • بازدید ماه : 716
  • بازدید سال : 16,089
  • بازدید کلی : 396,137