loading...
رمان خونه
Admin بازدید : 1342 دوشنبه 14 بهمن 1392 نظرات (0)

خیلی نگهانی با ضربه ی دست سامان به کمرم از جا پریدم.ستاره محکم بهم چسبید و با خوش حالی داد زد:

دیدی گفتم دوستت داره ثنا؟می دونستم.

لبخند کمرنگی زدم.سامان گفت:

چیه مثل این که گرفته ای‏!‏

ستاره دست هایش را بهم مالید و شادمان گفت:‏

هول قبل از ازدواجه.

سامان ابرویی بالا انداخت و گفت:

خجالت بکش.ثنا هم مزدوج �د.تو چرا با این سنت ازدواج نمی کنی؟‏!بیست سالته دیگه‏!‏

ستاره با اخم گفت:

اوه به من چه؟‏!ثنا زود ازدواج کرده‏!‏...ببین ثنا همه رو انداختی به جون من.

بعد دوباره با هیجان به سمتم برگشت و در حالی که خرکیف شده بود گفت:

اما دیدی دوستت داشت؟دیدی درست فهمیدم؟باید سور �دی‏!‏

ا و و و و و و ه‏!‏‏!چنان میگه باید سور بدی انگار پسر رئیس جمهورو تور کردم‏!‏

سامان ابرویی بالا انداخت و گفت:

پس قضیه از خیلی وقت بیش بوده نه؟‏!اما می شه بگی چه طوری فهمیدی مهیار ثنا رو دوست داره؟‏!‏

ست�ره دست به سینه شد و با افتخار جواب داد:

از طرز نگاه هاش به ثنا.

سامان پوزخندی زد و گفت:

آهان‏!الآن تو چشمای من نگاه کن و بگو کیو دوست دارم‏!‏

ستاره نگاهش رو از سامان گرفت و زمزمه کرد:

دیوونه‏!‏

به سامان که سر به سر ستاره می گذاشت.هر چند حرف های سامان واقعیت تلخی رو تداعی می کرد.شاید راست می گفت.از نگاه نمی شد چیزی فهمید.حتی از حرف ها و ابراز علاقه های صریح هم نمی شد چیزی فهمید.چه برسه به...نگاه.اصولا پسر ها دیدگاه منطقی تری نسبت به دختر ها دارند.اما...من هم یکی از همنا دختر ها...حاضر بودم به خاطر مهیار بی منطق و چشم بسته پا در راهی بذارم که تا به حال تجربه نکرده بودم.

 

-زود باش ثنا.إإإ‏!‏‏!لوازم آرایش؟‏!تو که آرایش نمی کردی‏!‏‏!‏

با ذوق نگاهم رو از آینه گرفتم و به سمت مهیار رو کردم.کمی رژ گونه و رژ لب زده بودم.چند دانه از زیر ابرو هام رو هم برداشته بودم.همه ی این ها هنر دست ستاره بود.لوازم آرایش رو اون بهم داده بود و ابرو ها رو هم اون برداشته بود.می تونستم بگم واقعا زیبا شده بودم‏!دلم می خواست تأثیرش رو در چهره ی مهیار ببینم.

نگاه مهیار روی صورتم به گردش در اومد.روی گونه ها...و لب هام...لبخند کمرنگ و زیبایی روی لب هاش نقش بست:

خیلی باحال و قشنگ شدی‏!‏

از تعریفش دو تا بال در آوردم.ذوق مرگ ذوق مرگ...خنده م کشیده شد...خیلی...

-چه چالات قشنگه‏!‏

انگشتش رو داخل سوراخ گونه هام فرو برد.از تماس دستش تا مرز سکته رفتم.چشم هام گشاده شده بود.تا به حال هیچ پسری‏(‏به غیر از خاطره ی بد امیر علی...‏)بهم دست نزده بود...

مهیار دست بردار نبود.کف دستش رو روی گونه ی چپم گذاشت و بعد با اخمی از سر نارضایتی گفت:

اما چرا انقدر غلیظ؟پاک کن یکمیشو‏!‏

معترض گفت:

وای مهیار اصلا یه رژ و رژ گونه س‏!‏

-کمترش کن‏!‏

و انگشتش رو روی لب ها و گونه هام کشید.

زانو هام سست و �ی حال شد.ضعف تمام وجودم رو فرا گرفت.ضربان قلبم مثل صدای بلند طبل گوشم رو کر می کرد.آن قدر که صدای مهیار رو نمی شنیدم‏.دستان گرمش دستان بی حسم رو گرفت و...به دنبالش روانه شدم...نه توان حرفی...نه توان حرکتی...تمام حس هام...از بین رفته بود...

-بریم.فردا که درس مرس نداری؟

با درماندگی سری به علامت نه تکان دادم.

-ببین ثنا این آبیه خیلی بهت میاد‏!این نارنجیه چیه پوشیدی؟

از این حرفش ناراحت شدم.دلم نمی خواست لباس های کهنه و قدیمی که زار می زدند رو به روم بیاره.همیشه تحقیر تنها چیزی بود که عصبی م می کرد.

-برو بپوش دیگه...کفش هاتم که...واقعا که آبروی آدم رو می بره.

با بدخلقی سرم رو بالا گرفتم و محکم گفتم:

نمی خوام.نه مانتو می خوام،نه کفش.

از مغازه بیرون زدم.مهیار با چشم های گشاده و خشمگین به دنبالم آمد و گفت:

این چه کاری بود دیوونه؟‏!آبروی منو بردی.

با انزجار گفتم:

نه که با این کفش ها و این مانتو آبروتو نمی برم.

شانه های پهن مهیار افتادند و صورت منقبضش کمی آرام گرفت.

-آهان‏!پس از این قضیه دل گیری؟خیلی خب معذرت می خوام.بیا برگردیم.

-گفتم که نمی خوام.برو برای خودت بخر.مگه هفت تیر رو سرت گذاشته بودم که بیای برام لباس بخری؟

مهیار دوباره با مهربانی گفت:

بیا دیگه،لوس نشو.

سرم �و به طرف دیگری خم کردم و مهیار دو بازویم را در دست گرفت.دوباره همان احساس خفگی و افزایش تپش قلب.به چشم های قهوه ای روشنش نگاه کردم.همان هایی که من رو با احساس دیگری به جز احساس فقر و بدبختی و تنهایی آشنا کرده بود‏!با احساس عشق و دوست داشتن.چشم های اون بود که باعث می شد از بی توجهی ش دنیا روی سرم خراب بشه؛با لبخندش تا آسمان ها پرواز کنم و هر شب به یادش فال حافظ بگیرم.

-چیه؟تو فکری؟

برای این که دست هایش را بردار و صورت سرخ از خجالتم تابلو تر از این نشود؛سریع جلوتر از او ده راه افتادم.صدای شوخ طبعش رو شنیدم که می گفت:

خوبه نمی خواستی بیای و این طوری عجله می کنی‏!‏

 

مهیار گوشه ی شال سرمه ایم رو لمس کرد و گفت:

خیلی بهت میاد.اون قهوه ایه...

وسط حرفش پریدم و با اخم گفتم:

حتما می خواستی بگی اون قهوه ایه چی بود؟هان؟

مهیار خیره در چشمانم خنده ای کرد و چیزی نگفت.با انگشت هایم بازی کردم تا غذامون رو بیارند.دقایقی بعد گارسون نیم ساعتی ایستاد تا سفارشات رو روی میز بذاره.به جوجه های طلایی و سلطانی های آب دار نگاه کردم و دهانم آب افتاد.یادم افتاد که همیشه در خانه ی قبلی مجبور بودم استامبولی های سرد مادربزرگ را که مثل سیمان سفت بودند،دریغ از تکه ای گوشت بخورم.چنگال و قاشق رو در دست گرفتم.متأسفانه عادت به استفاده از چنگال نداشتم و نگاه های مهیار با پس زمینه ای از تمسخر کلافه ام می کرد.در واقع با آن همه شور و شوق غذا ها کوفتم شد.مهیار نصف غذاش رو باقی گذاشت.اما من ندیده تا تهش رو خوردم.و با توجه به این که با وجود مادربزرگ کم حوصله ام با سالاد فصل آشنایی زیادی نداشتم،سالاد پر سسم رو هم خوردم.

-خیلی گرسنه بودی ها‏!‏

چیزی نگفتم.حتما دوباره می خواست مسخره ام کنه.مهیار کیف پول چرمش رو از جیبش در آورد و تراول های مرتب و دسته بندی شده اش رو بیرون کشید.ناخودآگاه یاد دو هزاری های کثیف داخل کیف پول آلبالویی م افتادم.خدای من‏!هنوز دست مهیار بود‏!با عکسش...خجالت می کشیدم بحثش رو پیش بکشم و اون هم موضوع رو کش بده.

وقتی جلوی در قهوه ای سوخته ی خانه رسیدیم که تک و توک چراغ خانه ها روشن بودند.دست بردم تا در را باز کنم که مهیار صدام زد:

ثنا‏!‏

به سمتش برگشتم تا ببینم چی می خواد؟

اول از همه بوی عطر سرد و بعد از اون صدای تپش های نامنظم قلبش در گوشم پیچید.بازو های بزرگش محکم دور بدنم حلقه شده بود و هر لحظه من رو بیشتر به طرف خودش می کشید.با صدای لرزانی گفتم:

م...ه...ی...ا...ر...

مهیار گونه اش را روی سرم گذاشت که حالا شال از رویش لغزیده بود و زمزمه کرد:

جانم؟‏

چقدر تپش های قلبش آرام بود‏!برخلاف تپش های قلب من که مثل یک دونده می زد.کمی بعد بدن بی حس من رو رها کرد و بوسه ی ناگهانی روی گونه ام زد.با لبخند گفت:

شب بخیر عشق من.

عشق من...عشق من...نمی دونستم چی بگم؟چه کار کنم؟سریع وارد خانه شدم و خودم رو روی تخت خواب پرت کردم.و با بی جنبگی تمام تا صبح به آغوش و بوسه اش فکر می کردم.

 

-آره دلم می خواد بفهمی که حرفمو عملی می کنم.

صدای مهیار بود که عصبی داد و هوار راه انداخته بود.داشت با تلفن صحبت می کرد:

باشه خبراش بهت می رسه.جمعه شب...آره خودتو خسته نکن...هه‏!تا جمعه شب...

عصبانی از پله ها به حالت دو پایین آمد.وفتی چشمانش به نگاه مات و کنجکاو من افتاد،لحظه ای برق خشم و نفرت رو در آن احساس کردم.در حالی که سعی می کرد صداش رو عادی نگه داره،بهم گفت:

فردا ساعت هفت حاضر باش.می ریم بیرون.می خوام به دوستام نامزدم رو معرفی کنم.

قبل از این که منتظر جوابی از جانب من باشه،سریع غیبش زد.ابرویی بالا انداختم و شروع کردم به گفتن ادامه ی املا برای سام.

 

مانتوی آبی رنگ،جین خاکستری و شال سرمه ایم رو روی سرم انداختم.این بار علاوه بر رژلب و رژ گونه،ریمل و خط چشم هم کشیدم.دلم می خواست دوست های �هیار بفهمند که نامزد زیبایی داره.یک لحظه مأیوس شدم و استرس بر جانم چنگ انداخت.اگه زشت باشم چی؟اگه به چشم بقیه زیبا نیام...فکر های منفی رو پس زدم و در آینه با لذت به خودم خیره شدم.معرکه بود‏!زیر لب با اعتماد بنفس زمزمه کردم:‏(‏‏(هر چی می خواند فکر کنند.به نظر خودم که خوشگله.‏)‏‏)و جلوی آینه چرخی زدم.

مهیار تی شرت سفید رنگ و شلوار جین آبی کم رنگ پوشیده بود.در دلم ذوق کردم.اوه‏!چه ستی بودیم‏ با هم‏!لباس های روشن بی نهایت به پوست سفیدش می اومد.برق زنجیر طلاش خیره کننده بود.به من نگاهی کرد و با دقت از نظر گذراندم.کمی بعد لبخند رضایتمندی روی لب هاش شکل گرفت.رضایتمند اما بی روح و احساس.انگار داره به مانکن مغازه ای نگاه می کنه برای انتخاب لباس.

جلو تر آمد و با دست کمی از مو های ابریشمی و پر پیچ و تابم رو بیرون ریخت و بعد دوباره با دقت نگاهم کرد:

یه کمی رژ گونه ت رو بیشتر کن.

جا خوردم‏!این همان مهیاری بود که دو سه روز پیش به رژ گونه و رژ لب بی رنگم ایراد می گرفت و به زور پاکش می کرد؟‏!همانی که یک دفعه رگ غیرتش باد می کرد؟‏!و حالا ایستاده رو به روی من و طوری نگاهم می کنه،انگار من مدلی م که قصد داره زیباش کنه.

رژ گونه رو بر گونه هام کشید و من ناخودآگاه اخم کردم.یعنی انقدر نظر دوست هاش براش مهم بود که حاضر می شد من با این مو های باز و آرایش غلیظ جلوشون ظاهر بشم؟فکر می کردم به همین دو قلم هم گیر بده اما حالا می بینم که...چی فکر می کردم و چی شد‏!‏...

 

ساختمان بلند و ویلا مانندی که رو به روم بود،حتی از خانه ی عمو فریبرز و خانه هایی که توی فیلم ها دیده بودم هم بزرگ تر بود‏!صدای موزیک از فاصله ی زیادی در حیاط به گوش می رسید.مهیار با ژستی عاشقانه دستم رو گرفت و به سمت پله ها کشاند.پلکان سنگی حیاط رو طی کردم.�هیار در رو برام باز کرد و با لبخند همراهی م کرد.این رفتار هاش که مانند نمایش تئاتر بود،برام خیلی مصنوعی به نظر می رسید.

-به آقا مهیار‏!چه عجب بعد از مدت ها دیدیمت.بابادرد عاشقی انقدر ها هم سخت نیست‏!‏

درد عاشقی؟؟؟‏!‏‏!‏‏!عاشقی کی؟‏!‏

-اون بحث تموم شد مسعود.

مسعود ضربه ای به شانه ی مهیار زد و گفت:

بی خیال.پس کو نامزد جدیدت که ازش تعریف می کردی؟

نامزد جدید؟پس قبلا مهیار با کس دیگه ای هم نامزد بوده‏!و شاید هم کسان دیگه ای‏!‏

نگاه مهیار با کمی اضطراب روی صورت من ماند.لبم به یک طرف کج شد و سرد نگاهش کردم.

-سلام.

چهره ی پسر به طرز غریبی برام آشنا بود‏!انقدر �شنا که ناخودآگاه لبخندی روی لب هام نشست.مهیار نگاه غضب آلودش رو به پسر دوخت و اون هم انگار حساب کار دستش اومد.

عینک ظریف مستطیلی شکل و بینی فوق العاده استخوانی،قد متوسط و هیکل لاغری داشت.لب های نازک چشم های که انگار از حدقه دراومده بودند من رو یاد کسی می انداخت.

نگاه کوتاهی به من انداخت و با تحسین گفت:

اوه‏!سلیقه ت خوب شده مهیار‏!اولیه رو می ذاره تو جیبش.

نفس حبس شده م رو که قرار بود رها کنم حبس شده نگه داشتم.مسعود دوباره سوتی داده بود.

مهیار سریع دستم رو گرفت و با خشم به مسعود گفت:

ما بریم پیش بقیه.

مسعود با کمی شرمندگی سر تکان داد و زیر چشمی به من نگاه کرد.پوزخند بی روحی زدم و همراه مهیار روی کاناپه ی چرمی نشستم.خدا رو شکر که صدای موسیقی نمیذاشت حرف هایمان شنیده بشه.

به خاطر این که جا کم بود تقریبا به مهیار چس�یده بودم.گرمای بدنش...این بار دگرگونم نکرد.فکرم آشفته بود.درگیر حرف های مسعود.

به دلیل تنگی جا مهیار دستش رو پشت سرم گذاشت.کمی به سمتم متمایل شد و با نگرانی گفت:

به حرف های مسعود توجه نکن.اون عادت داره...

محکم و قاطع حرفش رو بریدم:

باشه،به نامزد قبلیت توجه نمی کنم.

مهیار معترض شد و شروع کرد به توجیح حرف های مسعود:

هر کسی تو زندگی ش ممکنه اشتباه بکنه.این نامزدی یه نامزدی پچه گانه و مال گذشته بوده.اصلا خود تو تا حالا دوست پسر نداشتی؟

با حیرت بهش نگاه کردم.چه احمقانه منتظر تأیید من بود تا کار خودش هم توجیح بشه‏!با ناراحتی گفتم:

آره داشتم.اگه راضی می شی ده تا داشتم.

برخلاف انتظارم مهیار لبخندی از سر آسودگی زد و گفت:

دیدی‏!دیدی گفتم هر کس تو زندگی ش...

خدای من‏!حداقل شاید غیرتی ناراحت می شد.اما فقط خیال خودش رو راحت کرد‏!‏

-بسه مهیار.واقعا که‏!من تا حالا نه با پسری بودم نه...

مهیار پوزخند صداداری زد و گفت:

هه‏!می خوای باور کنم؟‏!تو که سه سوته �ه من پا دادی،معلوم نیست با چند نفر دیگه...

-ساکت شو احمق.ما قصدمون ازدواج بود.

مهیار از توهینم برآشفت و با عصبانیتی فزاینده دستش رو محکم پشت شانه ام فشار داد.از شدت درد ناله ای کردم.

-حرف دهنت رو بفهم دختره ی...

-آ آ آی‏!ساکت شو...ولم کن مهیار...

مهیار سرش رو نزدیک گوشم آورد و گفت:

ما قصدمون ازدواج بود؟‏!‏‏!من ازت خواستم باهام نامزد شی.وگرنه تو خیالت بود همون دوست بمونیم.

از شدت درد اشک چشمانم رو تر کرده بود.باورم نمی شد انقدر سریع تغییر رویه داده باشه و انقدر راحت و با قصاوت قلب بهم تهمت بزنه‏!در آنی احساس بدی وجودم رو پر کرد.هنوز نفس های داغ مهیار روی گردن و گوشم پخش می شد.اما ناگهان شدت نفس هاش تند تر شد و...دست هاش شل شد و دور بدنم لغزید.کمرم رو فشرد.سرش رو داخل مو هام فرو برد...

با حیرت برگشتم و به مردمک پر التهاب چشمانش نگاه کردم.به نقطه ای خیره شده بود...نقطه ی آشنایی که... دختری با مو های یخی و چشمان قهوه ای روشن به همراه مریم وارد شدند.دختر...همانی بود که اون روز در فروشگاه لباس فروشی با مهیار بود.قد کوتاه و اندامش لاغر بود.اما پیدا بود که کمی هیکلش زنانه است.چشمان قهوه ای و مو های یخی اش هیچ تناسبی با هم نداشتند.بینی اش اندازه ی یک بند انگشت کوچک بود و لب های برجسته...

نگاه خیره ی مهیار به آن سو بود.چند بار رد نگاه مهیار رو دنبال کردم تا مطمئن باشم به اون دختر نگاه می کنه.اما...باز هم در دل به خودم نهیب می زدم که اون نگاه به حضور غیر منتظره ی مریم بود که همراه دختر مویخی وارد شده بود.

نگاه پر تب و تاب و نسبتا عصبی مهیار از اون قسمت کنده شد.سریع دستانش رو از دورم باز کرد و بدون حرفی رفت.

بغض کردم.چقدر راحت توی این مهمونی تنهام گذاشت‏!حالا خوبه خودش هم بهم گفت بیا بریم.سرم رو پایین انداختم و سعی کردم لرزش چانه م رو نادیده بگیرم.

-از خودتون پذیرایی کنید.

سرم رو بالا آوردم و به پسری که با لبخند تعارفم می کرد نگاه کردم.مسعود بود.

-ببخشید اسمتون رو نمی دونم.راستش مهیار انقدر سریع دست شما رو گرفت و رفت که وقت نکردم ازتون بپرسم.

لبخند مؤدبانه ای زدم و گفتم:

ثنا فروزنده هستم.دختر عموی مهیار.

-و نامزدش.می تونم این جا بشینم؟

با لبخند تأیید کردم.کنارم نشست.

-پس مهیار کجاست؟

دوباره احساس بدی پیدا کردم.دلم گرفت.همین چند دقیقه پیش بود که همه چیز بارم کرد.

-نمی دونم کجا رفت‏!‏

-یعنی به شما نگفت؟‏!‏

-نه یه دفعه ای رفت.

اون قدر در صداش حس اعتماد و اطمینان وجود داشت که بی اختیار جذبش شدم.

-خب حالا چند سالتونه؟راستی می تونم تو خطابت کنم؟

نیم ساعتی از این در و اون در صحبت کردیم.ار شغل و کار و سن و همه کس مسعود گرفته،تا سن و رشته و وضعیت تحصیلی من.البته با سانسور.هیچ وقت حاضر نمی شدم راجع به شرایط زندگی و این که پدر و مادری تا حالا بالای س�م نبوده حرفی بزنم.

بعد از کلی حرف زدن مسعود نفسی کشید و لیوان شربتی رو به دستم داد.با اشتیاق شربت رو جرعه جرعه نوشیدم.نگاه مسعود به جایی میخکوب شده بود.رد نگاهش رو دنبال کردم...روی مهیار ثابت مونده بود...که دستش رو دو طرف همون دختر مو یخی گذاشته بود و با خشم باهاش صحبت می کرد.اخم های دختر هم درهم بود.چنان نزدیک به هم ایستاده بودند که نفسم بند اومده بود.

مسعود یک دفعه به طرفم برگشت و گفت:

چقدر به مهیار علاقه داری؟

نگاهش غمگین بود.غمگین و مهربان.بدون خجالت گفتم:

خیلی.

-مهیار خیلی راحت دختر ها رو جذب می کنه‏!‏

متوجه منظورش نشدم.ادامه داد:

ولی هیچ وقت تو قید و بند دوست دختر نبوده.

دوباره سرش رو به طرف مهیار برگردوند که هنوز با دختره صحبت می کرد.بیشتر جر و بحث می کردن تا صحبت.یک لحظه قلبم خالی شد.احساس کردم اصلا دوستم نداره.

-ثنا من یه خواهری داشتم که عین تو بود.هفده سالش بود.خیلی مهربون بود.خیلی خوش قلب.کمتر با کسی درد و دل می کرد.همه ش درس می خوند.راستش خیلی هم شبیه تو بود.

لبخندی زدم و گفتم:

این جا نیست‏؟

-ثنا من سر یه اشتباه و بی مسؤلیتی از دست دادمش.انقدر توی کتاب و درس غرق شده بودم که وقت نصیحت و مراقبت ازش رو نداشتم...مهم نیست چی شد ثنا.نمی خوام برات از اتفاقات تلخ اون روز ها بگم.اما دلم می خواد بدونی امشب که دیدمت یاد اون افتادم.آدم های نامرد توی این دنیا زیاد هستند ثنا.صرف نظر از گرگ های جامعه،آدمای نامرد هم هستند که همیشه خودشون براشون مهمه.تو هم هیچ وقت خودت رو وقف اون ها نکن.

نمی دونستم به خاطر چی این حرف ها رو به من می زد؟‏!حرف هاش رو به دیده نصیحت گرفتم.

-ثنا به عنوان یه خواهر یه قولی بهم می دی؟

سری تکان دادم و منتظر به چشمان غمگینش نگاه کردم:

هر وقت احساس کردی مهیار...دوستت نداره...سریع ازش فاصله بگیر.خودت رو وقفش نکن.

-منظور خاصی از این حرفا داری؟‏!‏

لبخند کمرنگی زد و گفت:

نمی دونم.هنوز نمی دونم.نمی تونم فعلا چیزی بهت بگم.اما ...اگه روزی احساس کردم که...دوستت نداره بهت می گم.تو هم قول بده وابسته ش نشی.

-من واقعا حرفاتو نمی فهمم‏!‏

-یه چیزایی هست که نمی دونم کی بهت بگم؟اما اگه روزی وقتش رسید بهت می گم.شاید هم اون روز نرسه،شاید هم مهیار خودش بهت بگه.اما قول بده...خودت رو وقف مهیار نکنی.

خواستم با تندی بهش بفهمونم که حق دخالت در رابطه ی من و مهیار نداره.اما وقتی موج نگاهش پشت شیشه های عینک مستطیلی شکلش رنگ غم و صداقت گرفت،سری تکان دادم و سکوت کردم.

.

-تینا جان ایشون هم دختر عموم هستند.

به مریم و دختر مو یخی نگاه کردم.اون قدر ناگهانی جلوم ظاهر شدن که نزدیک بود با کارد میوه خوری دستم رو ببرم.لبخند مریم کاملا مصنوعی بود و با نفرت و انزجار نگاهم کرد.دختر مو یخی که حالا می دونستم اسمش تیناس دستان ظ�یف و کوچکش رو به سمتم دراز کرد و گفت:

افتخار آشنایی با کیو دارم؟

لبخند لرزانی زدم و گفتم:

ثنا هستم.

و کوتاه باهاش دست دادم.نگاهم روی ناخن های دو سانتی قرمز و ناخن های کوتاه خودم ثابت موند.

-او پس تو نامزد مهیار هستی آره؟‏!‏

در چهره اش دقیق شدم.شاید یکی از دوستان دانشگاهی مهیار بود که با این راحتی اسمش رو می گفت:

بله و شما؟‏!‏

-من تینا هستم.تینا فروزنده،البته در آینده‏!‏

و خنده ی کلاسیک و کم صدایی کرد.رفتار،حرکات و حرف هایش جوری بود که مثل آهنربا نگاه و توجهم رو جذب می کرد.به خودم اومدم و فهمیدم مسخ حرکاتش شدم.وقتی من این طور محو حرکات و رفتار خاصش شده باشم،وای به حال جنس مخالف‏!‏

معنی جمله ی آخرش رو درک نکردم‏!‏‏(‏‏(تینا فروزنده،البته در آینده‏!‏‏!‏‏!‏‏)‏‏)یعنی چی؟‏!‏‏!

‏مثل ابله ها نگاهش کردم و گفتم:

شما هم فروزنده هستی؟‏!‏

-وای دختر تو چقدر کم هوشی‏!منظورم خانم فروزنده بود.خانم آقای فروزنده.

با این توهینش برآشفتم‏.تمام اعتماد بنفسم در برابر حرکات لوند و جذاب و مدل لباس پوشیدن و آرایشش از بین رفت.احساس کردم آرایش به صورتم سنگینی می کنه.صورتم داغ شده بود.در برابر خونسردی اون احساس یک احمق رو داشتم.من,ثنا,سوم ریاضی باهوش سرشارم نمی تونستم معنای جمله هاش رو درک کنم‏!خانم آقای فروزنده یعنی چی؟‏!اگه فامیل من فروزنده س،پس آقای فروزنده کیه؟‏!‏‏‏

تینا دوباره از اون لبخند هاش تحویلم داد و گفت:

من نامزد سابق مهیارم.

دستانم یخ زد.به شدت مشت شون کردم.نگاهم روی ته مانده ی شربت آلبالو میخکوب شد.تینا رو به مریم گفت:

مریم جان من می خوام چند کلمه با این خانم عزیز صحبت کنم.

مریم لبخند خبیثانه ای زد و گفت:

باشه عزیزم.خودت این بچه رو حالیش کن.

گردنم رو تکان دادم.به من می گفت بچه؟‏!‏

تینا گفت:

ببین ثنا جان تو خیلی بچه ای‏!فکر کنم ده شونزده سال بیشتر نداشته باشی.

‏_هفده سالمه.

لب پایینم می لرزید.انقدر لبم رو گاز گرفتم که رژ های لبم کاملا پاک شدند.

تینا با جذابیت خاصی گفت:

او‏‏!اصلا به فیست نمی خوره‏!‏

چیزی نگفتم.چه بحث مزخرفی‏!آمده بود این جا تا درباره ی فیس و سن و سال من نظر بده؟‏!‏

-چرا نامزد مهیار شدی؟

احساس کردم دارم به مدیر دبیرستانمون حساب پس می دم و اون هم به من به چشم یک بچه ای نگاه می کنه که هیچ چی نمی فهمه.

از صورتش پیدا بود سن بالایی داره.حتی بالاتر از مهیار‏!‏

با خفگی جواب دادم:

چ...چون دو...ستش دارم.

دوباره اون خنده ها...

اوه دوستش داری؟‏!تا حالا به این فکر کردی اون هم دوستت داره یا نه؟

کمی صدایم جان گرفت.با قاطعیت سر بلند کردم و گفتم:

مهیار خودش بهم گفته که دوستم داره.

دوباره و دوباره صدای خنده هاش...

-با گفتن که چیزی ثابت نمی شه خانوم کوچولو‏!من هم هر روز به ده نفر می گم که دوستشون دارم.اما آیا واقعا دوستشون دارم؟‏!‏‏(شانه ای بالا انداخت و با سرخوشی گفت:‏)معلومه که نه‏!‏‏!‏

دوباره خندید...

انگار مست کرده بود که انقدر بی خیال می خندید‏!ناگهان صورتش جدی شد‏!دیگه از اون حالت خوشمزگی در آمده بود.

‏_نمی خوام اذیتت کنم کوچولو.من نامزد سابق مهیارم.تا همین یک ماه پیش هم نامزدش بودم.برام جون می ده.تا سر حد مرگ دوستم داره.یک ماه پیش طی جر و بحثی که داشتم با همدیگه بهم زدیم.یعنی خودم نخواستمش.روز و شب نداشت.نبودی بشنوی و ببینی که چه داد هایی پشت تلفن می زد تا برگردم‏!اما خب...گذشت تا حالا.بهم زنگ زد و تهدیدم کرد که نامزد می کنه.که با یکی دیگه ازدواج می کنه.اصلا باور نداشتم.مهیار انقدر عاشقم بوده و هست که هیچ کس رو جایگزین من نکنه.اما به خاطر لج من هم که شده این کارو کرد.می فهمی؟

با حالتی ریلکس و سرشار اعتمادبنفس لیوان خنک شربت ش رو در دست گرفت.انقدر دهانم خشک بود که آرزو کردم آن لیوان شربت خنک مال من باشه.ادامه داد:

می فهمی؟تو فقط براش یه وسیله بودی تا حرص من رو در بیاره.تا حسادتم رو تحریک کنه.اگه دیگه نمی خواستمش می ذاشتم با رویا های کودکانه ی خودت با مهیار خوش باشی اما...من می خوامش.من مهیار رو می خوام.پس بهتره سریع و بی آبرو ریزی کنار بکشی.چون مهیار هیچ وقت از من دست نمی کشه.

باور حرف هایش برام تا حدودی دور و غیر ممکن بود.نکنه راست بگه؟‏!واقعا مهیار من رو بازیچه می دونست؟‏!‏

-مهیار...مهیار دوستم داره.خودش بهم گفت...

-جمله ی دیگه ای غیر از این بلد نیستی دختر جون‏؟‏!گفت که گفت.باید تو عمل بهت ثابت کنه.رک بگم،مهیار برای من می میره.منتظر یه اشاره ی منه.

اشک در چشم هام حلقه زد.می دونستم خیلی ترحم برانگیز و خنگ شده بودم.حسادت و بغض من رو تا مرز مرگ می برد.خدایا من رو بکش.بکش خدا.

-ث...ثابت...کن.

-باشه.ثابت می کنم.فقط بیست روز،بیست روز یا کمتر وقت می خوام تا مهیار مثل آشغال بندازدت بیرون و با من ازدواج کنه.

دهانم باز ماند.چشمانم حیرت زده بود.مچ دستم رو لمس کردم.مثل یک تکه یخ بود.با چه اطمینانی از تصمیمات مهیار حرف می زد‏!انگار افسار رفتار مهیار به دست او بود.‏!‏

.

نگاه بی روح و ساکن م رو به سیاهی شب دوختم.

-مهیار تا حالا کسی رو تا سر حد مرگ دوست داشتی؟

مهیار در حین رانندگی نیم نگاهی بهم کرد و بعد گفت:

آره.

-کی؟

-خوب معلومه تو‏!‏

دستی قلبم رو محکم فشرد تا از این حرف خوشحال نشم.

-دیگه کی رو؟

-این چه حرفیه؟‏!دیگه کیو می تونم دوست داشته باشم؟‏!‏

-مهیار...اگه یه روز...این نامزدی رو بهم بزنم چیکار می کنی؟

-این حرفای مزخرف چیه ثنا؟‏!من هیچ وقت نمی ذارم چنین کاری بکنی.

با سردی زیر لب زمزمه کردم:

خیلی نامردی.

-کسی چیزی گفته؟یا تینا حرفی زده؟

‏_تینا؟اون چرا باید چیز خاصی بگه؟‏!‏

طبق انتظارم کمی دست پاچه شد و گفت:

ن...نه...نه فقط گفتم شاید...

-حاضری یه روز تنهام بذاری؟

چیزی نگفت.

-دوستم داری یا عاشقمی؟

باز هم سکوت کرد.

-احساس می کنم...‏(در دل گفتم:دوستم نداری.‏)‏

شاید بهتر بود به تینا این فرصت رو می دادم تا ثابت کنه مهیار دوستم داره یا نه.اگر چه فرقی نداشت.به هر حال او خودش رو نشان می داد.

فصل هشتم

_امروز قراره بریم یه جایی خارج از شهر.

مهیار داشت برای مریم توضیح می داد.کتاب رو محکم توی دستم فشردم.هیچ چیز از اون کتاب تاریخ لعنتی توی ذهنم نمی موند.

زیر چشمی نگاهی به مریم انداختم.چهار زانو نشسته بود جلوی تلوزیون داشت فیلم تماشا می کرد.مو هاش رو که با زور و ضرب اتو مو و هزار نوع کرم مو و غیره لخت کرده بود دست کشید و گفت:

دقیقا کجا؟

مهیار دوباره غرق صفحه ی گوشی ش شد و گفت:

یه جایی هست،برای ناهار می ریم اون جا.مثل این که باغ فامیلای مسعوده.

با آوردن اسم مسعود لبخند کمرنگی روی لب هام نشست.مریم نگاهی به ساعت دیواری انداخت و گفت:

ساعت هشت و نیمه.پس من برم تینا رو خبر کنم.

مهیار با اخم گفت:

چرا دوستتو دعوت می کنی؟‏!اون قرار نیست...

‏_مسعود دعوتش کرده.بعدشم یادت رفته تینا خودش...

‏_باشه باشه.بیشتر از این ازش حرف نزن.

مریم با چشم های گشاده شده به مهیار زل زد.شاید باورش نمی شد مهیار درباره ی تینا این طور صحبت کنه‏!سرم رو پشت کتاب قایم کردم و نخودی خندیدم.دلم از خوش حالی هری ریخت.یعنی واقعا می شه که مهیار تینا رو فراموش کرده باشه؟‏!اون روز توی مهمونی جیک تو جیک باهاش حرف می زد.اما شاید چیزی بین شون نیست و من دارم خیال بافی می کنم.‏

این حس با لحن ملایم و لبخند مهیار قوی تر شد:

تو هم برو آماده شو دیگه.چقدر تو مخ این کتابایی‏!وقتی ازدواج کردیم که دیگه این درسا به دردت نمی خوره.

کیلو کیلو قند توی دلم آب شد.فکر کنم ذوق رو از تو چشمام خوند.تا دیشب حتی یک درصد هم به این فکر نمی کردم که شاید مهیار تینا رو پس بزنه.اما حالا یه جورایی احساس می کردم می تونم توی این بازی برنده باشم.

 

‏_سلام مهیار جان‏.خیلی وقت بود ندیده بودمت.

با صدای پر از نیروی مغناطیسی تینا سرم به دوران افتاد.آخه یه آدم تا چه حد می تونه با حرکاتش جلب توجه کنه؟‏!رفتار سرد و بی حال من در برابر حالت های نرم و گیرای اون هیچ بود.وقتی حرفی می زد یا در جمعی وارد می شد،همه چشم ها به سمتش می چرخید و روی طرز لباس پوشیدن عالی،رنگ مو ها،نحوه ی آرایش و حرف های مجذوب کننده ش گره می خورد.

ثانیه ای نگذشت که دست مهیار و تینا در هم گره خورد.تینا با لبخند ملایمی دست مهیار رو رها کرد.چهره ی مهیار دمغ و اخمو بود.نمی تونستم از حالت چهره ش احساسش رو حدس بزنم.

باغ خوش آب و هوایی بود.اما هیچ کدوم از زیبایی های باغ،از گل های عجیب و غریب و زیبایی که تا حالا ندیده بودم گرفته،تا عمارت سفید و قشنگ وسط باغ نتونست نظرم رو جلب کنه.یه جور استرس آزار دهنده از برخورد تینا با مهیار به جونم افتاده بود.از طرز لباس پوشیدن و سرزندگی ش پیدا بود که همه ی تلاشش رو به کار گرفته.

 

ساعت از دوازده گذشته بود که همگی سر میز طویل ناهار نشستیم.باورکردنی نبود‏!اما تینا دقیقا بغل دست مهیار نشست.مثل این که اکیپ دوست های مهیار همه از عشق آتشین بین اون دو تا با خبر بودند که با نگاه های معنی دار و گاهی دلسوزانه به ما سه نفر خیره می شدند.حتما همه فکر می کردند من از این جریان بی خبرم.اما متأسفانه یا خوشبختانه تینا همه چیز رو برام تعریف کرده بود و از من خواسته بود تا شاهد نمایش مسخره ش باشم.

سر ناهار با محبت های تینا هیچ چیز از گلوم پایین نرفت.مدام برای مهیار نوشیدنی می ریخت.غذا های مختلف بهش توصیه می کرد و براش سالاد می �یخت.نگاه بقیه حیرت زده و نگاه مسعود خشمگین بود.نگاه مریم پیروزمندانه و نگاه من بغض دار بود.با خودم فکر کردم:

آیا می تونم تا آخر این بازی دوام بیارم؟

مهیار نگاه متعجب و تا حدی خشمگینش رو به تینا دوخت و بعد از کمی مکث صندلی رو محکم عقب کشید و از ایوان خارج شد.دست تینا با چنگال سالا در هوا باقی ماند.اکثرا پوزخند های تمسخر آمیز بر لب داشتند.مریم و تینا هر دو عصبی بودند.کمی خیالم راحت تر شد و برای خودم لیوان آبی خنک ریختم.

 

‏_مهیار بیا تو ایوون.بیا دوستات صدات می کنند.

‏_برو ثنا حوصله تو ندارم.

‏_این چه طرز حرف زدنه مهیار؟‏!‏

‏_همینه که هس.

با بغض بینی م رو بالا کشیدم و گفتم:

چرا این طور رفتار می کنی؟‏!مگه من چیکارت کردم؟‏!‏

مهیار برگشت و مدتی در چشم هام خیره شد.بعد از چند لحظه ای دست م رو به دست گرفت و هر دو به سمت پلکان ایوان رفتیم.

 

_امروز قراره بریم یه جایی خارج از شهر.

مهیار داشت برای مریم توضیح می داد.کتاب رو محکم توی دستم فشردم.هیچ چیز از اون کتاب تاریخ لعنتی توی ذهنم نمی موند.

زیر چشمی نگاهی به مریم انداختم.چهار زانو نشسته بود جلوی تلوزیون داشت فیلم تماشا می کرد.مو هاش رو که با زور و ضرب اتو مو و هزار نوع کرم مو و غیره لخت کرده بود دست کشید و گفت:

دقیقا کجا؟

مهیار دوباره غرق صفحه ی گوشی ش شد و گفت:

یه جایی هست،برای ناهار می ریم اون جا.مثل این که باغ فامیلای مسعوده.

با آوردن اسم مسعود لبخند کمرنگی روی لب هام نشست.مریم نگاهی به ساعت دیواری انداخت و گفت:

ساعت هشت و نیمه.پس من برم تینا رو خبر کنم.

مهیار با اخم گفت:

چرا دوستتو دعوت می کنی؟‏!اون قرار نیست...

‏_مسعود دعوتش کرده.بعدشم یادت رفته تینا خودش...

‏_باشه باشه.بیشتر از این ازش حرف نزن.

مریم با چشم های گشاده شده به مهیار زل زد.شاید باورش نمی شد مهیار درباره ی تینا این طور صحبت کنه‏!سرم رو پشت کتاب قایم کردم و نخودی خندیدم.دلم از خوش حالی هری ریخت.یعنی واقعا می شه که مهیار تینا رو فراموش کرده باشه؟‏!اون روز توی مهمونی جیک تو جیک باهاش حرف می زد.اما شاید چیزی بین شون نیست و من دارم خیال بافی می کنم.‏

این حس با لحن ملایم و لبخند مهیار قوی تر شد:

تو هم برو آماده شو دیگه.چقدر تو مخ این کتابایی‏!وقتی ازدواج کردیم که دیگه این درسا به دردت نمی خوره.

کیلو کیلو قند توی دلم آب شد.فکر کنم ذوق رو از تو چشمام خوند.تا دیشب حتی یک درصد هم به این فکر نمی کردم که شاید مهیار تینا رو پس بزنه.اما حالا یه جورایی احساس می کردم می تونم توی این بازی برنده باشم.

 

‏_سلام مهیار جان‏.خیلی وقت بود ندیده بودمت.

با صدای پر از نیروی مغناطیسی تینا سرم به دوران افتاد.آخه یه آدم تا چه حد می تونه با حرکاتش جلب توجه کنه؟‏!رفتار سرد و بی حال من در برابر حالت های نرم و گیرای اون هیچ بود.وقتی حرفی می زد یا در جمعی وارد می شد،همه چشم ها به سمتش می چرخید و روی طرز لباس پوشیدن عالی،رنگ مو ها،نحوه ی آرایش و حرف های مجذوب کننده ش گره می خورد.

ثانیه ای نگذشت که دست مهیار و تینا در هم گره خورد.تینا با لبخند ملایمی دست مهیار رو رها کرد.چهره ی مهیار دمغ و اخمو بود.نمی تونستم از حالت چهره ش احساسش رو حدس بزنم.

باغ خوش �ب و هوایی بود.اما هیچ کدوم از زیبایی های باغ،از گل های عجیب و غریب و زیبایی که تا حالا ندیده بودم گرفته،تا عمارت سفید و قشنگ وسط باغ نتونست نظرم رو جلب کنه.یه جور استرس آزار دهنده از برخورد تینا با مهیار به جونم افتاده بود.از طرز لباس پوشیدن و سرزندگی ش پیدا بود که همه ی تلاشش رو به کار گرفته.

 

ساعت از دوازده گذشته بود که همگی سر میز طویل ناهار نشستیم.باورکردنی نبود‏!اما تینا دقیقا بغل دست مهیار نشست.مثل این که اکیپ دوست های مهیار همه از عشق آتشین بین اون دو تا با خبر بودند که با نگاه های معنی دار و گاهی دلسوزانه به ما سه نفر خیره می شدند.حتما همه فکر می کردند من از این جریان بی خبرم.اما متأسفانه یا خوشبختانه تینا همه چیز رو برام تعریف کرده بود و از من خواسته بود تا شاهد نمایش مسخره ش باشم.

سر ناهار با محبت های تینا هیچ چیز از گلوم پایین نرفت.مدام برای مهیار نوشیدنی می ریخت.غذا های مختلف بهش توصیه می کرد و براش سالاد می ریخت.نگاه بقیه حیرت زده و نگاه مسعود خشمگین بود.نگاه مریم پیروزمندانه و نگاه من بغض دار بود.با خودم فکر کردم:

آیا می تونم تا آخر این بازی دوام بیارم؟

مهیار نگاه متعجب و تا حدی خشمگینش رو به تینا دوخت و بعد از کمی مکث صندلی رو محکم عقب کشید و از ایوان خارج شد.دست تینا با چنگال سالا در هوا باقی ماند.اکثرا پوزخند های تمسخر آمیز بر لب داشتند.مریم و تینا هر دو عصبی بودند.کمی خیالم راحت تر شد و برای خودم لیوان آبی خنک ریختم.

 

‏_مهیار بیا تو ایوون.بیا دوستات صدات می کنند.

‏_برو ثنا حوصله تو ندارم.

‏_این چه طرز حرف زدنه مهیار؟‏!‏

‏_همینه که هس.

با بغض بینی م رو بالا کشیدم و گفتم:

چرا این طور رفتار می کنی؟‏!مگه من چیکارت کردم؟‏!‏

مهیار برگشت و مدتی در چشم هام خیره شد.بعد از چند لحظه ای دست م رو به دست گرفت و هر دو به سمت پلکان ایوان رفتیم.

_ببخشید...مسعود...تو درباره ی نامزد قبلی مهیار چیزی می دونستی؟

مسعود دستش رو پشت صندلی چوبی م گذاشت و به نیم رخم خیره شد.باد خنک اواخر فروردین به صورتم می خورد.

‏_آره فهمیدم که فهمیدی.فهمیدم که تینا دوباره فیلش یاد هندوستان کرده.

با انگشت های دستم بازی کردم و با بغض گفتم:

می خواد زندگی من رو خراب کنه مسعود؟

مسعود بازو هاش رو بغل کرد و نفسی کشید که بیشتر شبیه آه بود:

آره ثنا.دوباره می خواد مهیار رو به سمت خودش بکشه.من از شدت علاقه ی مهیار به تو خبر ندارم،اما قبلا به علاقه ی مهیار به تینا اطمینان داشتم.یعنی همه می دونستیم.بعد از چند ماهی که مثل عاشق و معشوق بودند مثل این که تینا نخواست ایران بمونه.اما مهیار اصرار به موندن داشت.خلاصه دعواشون شد و بهم زدند.به همین راحتی.

پرسیدم:

بالاخره چی شد؟تینا چرا نرفت خارج؟‏‏‏

‏_نمی دونم مثل این که کارش گیره.نمی تونه فعلا اقامت بگیره.فکر می کنم برای همین دوباره سراغ مهیار اومده.

‏_حالا من چی کار کنم؟من خیلی مهیارو دوست دارم مسعود.

لبخند ناخودآگاه و ملایمی روی لب های مسعود نشست.یک باره با دیدن صورتش یاد رزگل افتادم.حالا می فهمم چرا انقدر صورتش برام آشنا بود...

قبل از این که مسعود چیزی بگه یکدفعه پرسیدم:

فامیل تو چیه مسعود؟

مسعود دوباره لبخند زد و گفت:

مهمه؟‏‏‏‏!مسعود امامی.

با هیجان پریدم بالا.برای چند لحظه موضوع صحبت قبلی از یادم رفت:

رزگل امامی می شناسی؟

رنگ مسعود آشکارا پرید.دست هاش به لرزش افتاده بود.تغییر ناگهانی ش رو به وضوح می تونستم ببینم.یه کمی نگران شدم.با اضطراب گفتم:

سؤال بدی پرسیدم مسعود؟

مسعود با اخم دردناکی پرسید:

تو رزگل از کجا می شناسی؟‏!‏

‏_خ...خب توی اصفهان با هم ه...هم کلاس بودیم.

‏_تو دوست رزگلی؟

‏_آره.ببخشید که...اگه ناراحت شدی یا...اصلا از موضوع اصلی منحرف نشیم.داشتی راجع به مهیار می گفتی...

اما حواس مسعود جای دیگری بود...‏

.

‏_بسه دیگه زنگ نزن تینا.برو برگرد پیش عمه و پسر عمه ی فرنگی ت.من دیگه بازیچه ی تو نیستم.

‏_‏‏...

‏_دفعه ی دیگه همه ی حرمتا رو میذارم کنار و یه چیزی بت میگما‏!‏

‏_‏...

‏_تمومش کن لعنتی.دیگه آبغوره گرفتنات به درد من نمی خوره.

مثل این که مهیار گوشی رو قطع کرد.با درماندگی پشت در اتاقم نشستم.نمی دونستم گریه کنم؟حرص بخورم؟واقعا نمی دونستم چه کار کنم؟دست هام رو محکم جلوی صورتم گرفتم.اشک های داغم به طرف چانه م سرازیر شد.همیشه وقتی دختر ها برای عشق شون اشک می ریختند دلم می خواست عق بزنم.اما حالا خودم با نهایت غم گریه می کردم...

احساس می کردم این نامزدی با مهیار،مثل دوستی های خیابونی به هیچ جا نمی رسه...

.

فروردین به همراه اخلاق خوب مهیار تمام شد.روز به روز از من سرد تر می شد.اخلاقش درست همونی شده بود که قبلا بود.پر از تحقیر و سردی.جرعت این که دم پرش برم رو نداشتم.جرعت این که چیزی ازش بخوام یا اصلا بهش سلام یا ازش خداحافظی کنم...عمو فریبرز هم این اخلاق های مهیار رو می دید و هر لحظه عصبی تر می شد...

در این بین نگاه ها و لبخند های پیروزمندانه ی مریم،خوش و بش های مهیار با همه به غیر از من،بیرون رفتن های وقت و بی وقتش گواه بدی رو برام داشت.اخلاق مهیار فقط با من بد بود.اما با همه غیر از من،حتی دیوار و کمد هم می گفت،می خندی و خوش اخلاق بود.اغلب دنبال گردش و تفریح بود و مثل قبل ازم نمی خواست همراهش باشم.

شاید یک روز حتی یک کلمه هم با همدیگه حرف نمی زدیم.همیشه سکوت بود و بدخلقی های اون.

و این اتقاق روزی تشدید شد که...گوشی مهیار زنگ می خورد...و من برش داشتم.چون اسم مخاطب‏"عشقم‏"سیو شده بود...

-چرا برنمی داری بی معرفت؟دل من تنگ شد عزیز دلم...

و ملایم خندید...

من این خنده ها رو می شناختم.این طرز حرف زدن،این لحن،این حالت جذاب فقط مخصوص یک نفر بود به اسم...تینا...

لبخند تلخی گوشه ی لبم جا خوش کرد.قطره ی اشکم تا گوشه ی لبم کشیده شد.گوشی رو بی ملاحظه توی دستم فشردم...این پایان زندگی من بود...

-این کیه مهیار؟این دختری که زنگ می زنه و قربون صدقه ت می ره کیه؟

مهیار نگاه شوک زده ای به من و گوشی تاچش انداخت که توی دستم بود.دستی به گردنش کشید و یک قدم جلو اومد.

-کی زنگ زده به من؟

خودم می دونستم تینا باهاش تماس گرفته بود.اما می خواستم ببینم چه طور اعتراف می کنه؟

-یه دختری.

و گوشی رو تو دستم تکان دادم.مهیار بی خیال و کلافه تنه ای بهم زد و به سمت تخت خوابش رفت و بی توجه به من خودش رو پرت کرد روی تخت خواب.

-حتما مزاحم بوده‏!‏

-آهان تو اسم مزاحماتو عشقم و عزیزم سیو می کنی؟‏!‏

و اشک هام فرو ریخت.مهیار با شنیدن این حرفم سریع از جا بلند شد و با اخم وحشتناکی گفت:

اصلا به چه حقی دست به گوشی من می زنی؟

-به درک که نامزدمی.گوشی یه وسیله ی شخصیه.

من هم متقابلا داد زدم:

چیه؟حالا که گند کاریت رو شده به جای توضیح داد می زنی؟‏!‏

مهیار یک دفعه از روی تخت خواب بلند شد و به سمتم خیز برداشت:

ببند دهنت رو.به تو ربطی نداره کی به من زنگ می زنه و کی زنگ نمی زنه.

کاسه ی صبرم لبریز شد.چقدر وقیح بود‏!زندگی با چنین مردی...غیر ممکن بود‏!‏‏!‏‏!‏

-تو دهنت رو ببند هرزه ی بی آبرو.اصلا نمی خوام.من این نامزدی رو نمی خوام.با مردی که با پرروگی دختر بازی شو تأیید می کنه نمی خوام.ازت بدم میاد...

قاب عکس کنار لپ تابش رو برداشتم و با حرص محکم رو زمین کوبیدم.خودم هم از کار خودم متعجب شدم.‏!منتظر یه سیلی اساسی بودم و انتظارم ثانیه ای بیشتر طول نکشید...

این بار چندم بود که از مهیار سیلی می خوردم؟‏!‏‏!‏‏!‏...

بار اول که نبود...

دوم هم که نبود...

خیلی بود...

خیلی وقت بود که از مهیار سیلی می خوردم.

زانو هام سست شدند و خوردم زمین.یک سمت صورتم لمس بود.درست مقابل عکسی خوردم زمین که به زمین پرتابش کرده بودم.نگاهم از روی ترک های شیشه ی قاب عکس عبور کرد.رفت بالا تر،سمت چپ،تقریبا مرکز قاب...چشم های قهوه ای روشن،مو های یخی،قیافه ی آشنای تینا...قطره خونی از گوشه ی لب زخمم روی قاب عکس چکید.

عکس تینا این جا چکار می کرد؟‏!‏‏!‏‏!‏

صدایی در مغزم فریاد کشید:

تو این جا چکار می کنی احمق؟این جا فقط جای تینا و مهیاره...

مهیار رد نگاهم رو دنبال کرد و نگاه نیمه پشیمانش روی قاب عکس ثابت موند.سریع قاب عکس رو برداشت و به چشم هام نگاه کرد...

قطره های درشت اشک سرازیر شدند.

-ثنا من...

-بس کن...توضیح کافی هم دیدم،هم شنیدم،هم به خاطرش سیلی خوردم...همه بهم گفتند مهیار.گفتند که...

-توضیح می دم.گوش بده...

-نیازی نیست.تو رو با عشقت تنها می ذارم.

-تو رو خدا یه لحظه گو...

-دلم می خواد دیگه فقط من دختر عمو باشم و تو پسر عمو...هر چند...همین هم نبودیم...

سر بلند کردم و سعی کردم بایستم.این همه سختی از من یه موجود سرد ساخت.دست هام رو مشت کردم و سریع از اتاق زدم بیرون.قطره های اشکم خیلی وقت بود که خشکیده بودند.

.

-عمو فریبرز...می خوام راجع به موضوعی باهاتون صحبت کنم.

-فعلا وقت ندارم ثنا.دارم تدارک مهمونی نامزدی رو می بینم.البته فقط فامیلای درجه یک و چند تایی مهمون معمولین.تو هم سریع به فکر خودت باش.به زن عموت می گم سریع حلقه و لباس و بقیه چیزا رو...

-عمو مسئله همینه...

-باور کن وقت ندارم ثنا.برنامه برای پس فرداست.بجنب.شاید امشب برای خرید لباس با مهیار فرستادمت.

التماس گونه نالیدم:

عمو ف...

اما عمو فریبرز دستش رو به علامت سکوت تکان داد و سریع از روی مبل بلند شد تا به اتاق خوابش بره.

.

مهیار نگاه آرامی بهم انداخت.سر بلند نکردم.دیگه نمی خواستم توی چشم هاش نگاه کنم.همان مانتوی نارنجی بد ریخت رو تنم کردم.دیگه حتی لباس هاش رو هم نمی خواستم بپوشم.تا ثانیه هایی نگاه خیره ی مهیار بهم بود.اما وقتی دید من حاضر نیستم نگاهش کنم،آهی کشید و قفل ماشین رو باز کرد...

مریم هم حاضر شد و در حیاط رو بست.سریع روی صندلی عقب نشستم و به بیرون خیره شدم تا مریم هم سوار بشه.مریم روی صندلی جلو نشست.مهیار نگاه عصبی ش رو بهم دوخت و گفت:

چرا نمیای جلو بشینی؟

بأ صدای بی تفاوتی جواب دادم:

عقب راحت ترم.

-راحت ترم راحت ترم.حداقل یه بهونه ی دیگه بیار.

با نفرت جواب دادم:

باشه یه بهونه ی دیگه.نیازی به فکر کردن نیست.چون ما دیگه نامزد نیستیم.

مهیار پوزخندی زد و گفت:

اون وقت کی همچین چیزی گفته؟‏!‏

-من می گم.

-آهان بعد الآن ما برای کی داریم می ریم لباس نامزدی بخریم؟

-ببین مهیار من تصمیم خودم رو گرفتم.لباس نامزدی و این ها رو بی خیال.من خودم با عمو فریبرز صحبت می کنم تا مهمونی لغوش کنه.

-یعنی چی مهمونی رو لغو کنه لعنتی؟‏!آبروی ما می ره.

فکر آبروش بود...فکر آبروش بود...

با خشم گفتم:

خیلی خب آبروت نمی ره.توی مهمونی شرکت می کنیم اما بعد اعلام می کنیم که همدیگه رو نمی خوایم.

حلقه،لباس و بقیه ی چیز ها کمتر از آنی انتخاب شدند.قلبم بی احساس و بی نبض بود.مریم از شدت خوشحالی سر از پا نمی شناخت.خب معلومه که باید خوشحال باشه.اون دلش می خواست صمیمی ترین دوستش،تینا،همسر مهیار بشه.من هم فقط یک بازیچه بودم.برای تحریک حسادت تینا.با خستگی چشم هامو بستم.از اول سرنوشت من همین بود...بازیچه بودن،بدشانسی...از همون وقت هایی که دعوا های وحشتناک پدر و مادرم شروع شد...تا این جا که...من ایستادم و دارم به آدم هایی نگاه می کنم که قلب من،احساس من،زندگی من...براشون فقط یه بازی بود...یه دستاویز بود تا به هدفشون برسند...

مریم بسته های خرید رو داخل ماشین گذاشت و به ساعتش نگاه کرد.

‏_تازه ساعت هشت و نیمه.دیگه چیکار کنیم؟

مهیار بی حوصله ریموت رو در دستش چرخاند و شانه ای بالا انداخت.من هم به ماشین تکیه زدم و چیزی نگفتم.اما مثل این که مریم سرحال تر از این حرف ها بود.

‏_من می گم بریم رستوران یه غذایی چیزی بخوریم.

مهیار بی حرف سر تکان داد و خواست سوار ماشن بشه که دوباره مریم با هیجان گفت:

پس من زنگ بزنم به تینا هم خبر بدم بیاد.

مهیار نیم نگاهی به من انداخت و خیلی آروم گفت:

دیگه تینا برای چی؟

با غیظ سر تکان دادم.پر از بغض و خستگی بودم.از لحن مهیار پیدا بود قلبا دلش می خواد تینا هم حضور داشته باشه.اما به اصطلاح می خواست ملاحظه ی من رو بکنه.نفسی کشیدم.به هر حال دیگه مهم نبود.عمر این نامزدی پوشالی هم رو به پایان بود.نگاهی به صورت مهیار انداختم.چشم های قهوه ای روشنش که داخل آینه ی جلوی ماشین برق می زدند دیگه مثل اولین باری که در مسیر اصفهان به تهران دیده بودمش،برام گرما نداشت.نمی دونستم به خاطر به بازی گرفتن زندگی و احساسم شاکی باشم یا نه؟اما تنها کاری که می تونستم بکنم این بود که به حرمت عشق بی سرانجامی که نسبت بهش داشتم،این بدی ش رو نادیده بگیرم.

چه زود احساسم عوض شد‏!چه زود خودم رو وقف داده بودم‏!این عادت من بود.من همیشه مجبور بودم خودم رو با شرایط سازگار کنم.از اول تا به این جا.هفده سال تمام.

 

مریم جلوی پا های پسر کوچولویی که حدودا سه-چهار سالی ش می شد زانو زد و گفت:

ای جان چقدر شیرینی‏!‏‏(بعد به سمت تینا رو کرد و ادامه داد:‏)کیت می شه؟

تینا لبخند نچندان خوشحالی زد و با خشونت دست پسربچه رو گرفت کشید و گفت:

-پسر خاله کوچیکمه.

‏_او و و و ه‏!باید خاله ی خیلی جوونی داشته باشی‏!‏

تینا کلافه جواب داد:

نه.خیلی م نه.دیر بچه دار شدن.

مریم با سرخوشی سری تکان داد و گفت:

اوهوم.اسمش چیه؟

تینا غرید:

مهرداد.

مریم گفت:

خب پس حالا که مهرداد کوچولو هم باهامونه بریم یه جایی که هم وسیله ی بازی داره هم رستوران.

مهیار لبخند کوتاهی به مهرداد زد و گفت:

باشه بریم یه شهربازی سرپوشیده.

مهرداد با خوشحالی کودکانه ای بالا پرید و با لحن بامزه ای گفت:

هو و و وررررااا!‏ شهربازی‏!مامان تینا هیچ وقت منو نمی برو شهربازی.

مامان تینا؟؟؟‏!‏‏!‏‏!هر سه شوکه شدیم.تینا لبخند مصنوعی زد و بعد با تشر به مهرداد گفت:

صد بار بهت نگفتم منو مامان صدا نکن؟

مهرداد با وحشت در خود جمع شد و با بغض ناراحت کننده ای گفت:

پس چی بگم مامان؟

تینا با بد اخلاقی محکم پشت دست مهرداد کوبید و گفت:

من مامانت نیستم بچه.بهم بگو تینا.

یک لحظه چشم های معصوم مهرداد که اشکی شده بود من رو یاد سام انداخت.سام هم همیشه فقط بغض می کرد.هیچ وقت صدای دادش بالا نمی رفت.شرایط سخت اون رو منزوی و کم رو بار آورده بود.دیگه واقعا داشت حالم از تینا بهم می خورد.عصبی بودم.خوب بلد بود جلوی پسر های رنگارنگ بلبل زبانی کنه،اما جلوی این بچه مثل سگ بود.جلوی زبونم رو نتونستم بگیرم و گفتم:

چیه؟می ترسی تو کوچه خیابون مامان صدات کنه خواستگارات کم بشند؟

و مهرداد رو به آغوش گرفتم.تینا با چشم های خون بار براندازم کرد و گفت:

به تو چه ربطی داره؟

مهیار دستی داخل موهای پرپشتش کشید و گفت:

بسه تینا.داری خیلی تند می ریا‏!‏

پوزخندی زدم.حالا که آخرش شده بود مهیار می خواست رفتار صلح طلبانه ای رو در پیش بگیره.همگه به سمت قسمت بازی ها رفتیم.تینا هم تند تند داشت راجع به این توضیح می داد که مهرداد چرا مامان صداش می کنه؟:

مهرداد از همون بچگی به خاطر مشغله ی خالم خونه ی ما می موند.برای همینم گه گداری به من میگه مامان.

یک ساعتی مهرداد رو بردیم تا با وسایل بازی سرگرم بشه.بیچاره از بس که از این جور جاها نرفته بود از شدت خوشحالی تا دو ساعت چرت و پرت میگفت.

رستوران دو بخش مدرن و سنتی داشت.رفتیم بخش سنتی داخل یکی از آلاچیق ها نشستیم.

غذا رو که آوردند دیگه مثل دفعه ی قبل پرخوری نکردم.قاشق پنجم رو هم به زور قورت دادم.مهیار متوجه بی میلی م شد.به صورتم دقیق شد اما من به لیوان های دلستر زل زدم.

داخل فضایی که آلاچیق ها قرار داشتند چند تا تاب و سرسره هم گذاشته بودند.

-ما...تینا...من برم تاب بازی؟

مهرداد معصومانه زل زد تو چشم های تینا.تینا حرصش رو فرو خورد و گفت:

چقدر دیگه بازی می کنی بچه؟همین نیم ساعت پیش چرخ و فلک بودی‏!‏

مهرداد دیگه چیزی نگفت.اما مهیار از اون جایی که گاهی حس مهربانی ش گل می کرد،لبخندی زد و گفت:

خب شما همین جا باشین من مهرداد رو می برم و میام.

بی خیال شروع کردم به تکان دادن پا هام.تینا کمی دست پاچه شد و سعی کرد جلوی این کار مهیار رو بگیره:

نه مهیار جان تو برای چی؟مهرداد دیگه نمی خواد بازی کنه.‏(بعد با لحن تهدید آمیزی به مهرداد زل زد و گفت:‏)مگه نه مهرداد؟

مهرداد با بغض خودش رو به ستون آلاچیق چسباند و به عبارتی خفه خون گرفت.آخ که دلم ریش شد برای این بچه.این چه طرز رفتاری بود کی تینا باهاش داشت؟برای اولین بار در دلم خدا رو شکر کردم که پدر و مادرم کنارم نیستند.اون ها هم به همین اندازه بد اخلاق بودند.نبودنشون بهتر از بودنشون بود.

مهیار دست کوچک مهرداد رو گرفت و گفت:

نه عزیزم می برمش.تو هم راحت باش.

سریع دست بردم و لیوان آبی خوردم تا بغضم پایین بره.بهش گفت عزیزم...عزیزم...اون بار هم به من گفت عشق من،اما همه ی حرف هاش ریای محض بود.

تینا در برابر مهیار لبخند زورکی زد و چیزی نگفت.این استرس تینا برام جالب و تعجب آور بود‏! تینایی که همیشه در نهایت خونسردی و اعتماد بنفس بود الآن خیلی هول و دستپاچه بنظر می رسید‏!صورتش در پس استرسش افتضاح می زد.انگار نیمی از زیبایی و جذابیت صورتش به خاطر اعتماد بنفس بالاش بود که حالا اون نیمه رو گم کرده بود.

تو هم از کمبود اعتماد بنفس این طوری شدی ثنا خانوم.تو هم اون نیمه ت رو گم کردی.

هنوز به پنج دقیقه از رفتن مهرداد و مهیار نگذشته بود که تینا از جا بلند شد و گفت:

من برم ببینم مهرداد چی کار میکنه؟

و از نظر ها دور شد.تو دلم گفتم:‏(‏‏(آره جون خودت.رفتی ببینی مهرداد چی کار می کنه یا مهیار؟‏!‏‏)‏‏)‏

-خوش حالم که تصمیم درست رو گرفتی.

مریم بود.می دونستم می خواد راجع به چی حرف بزنه و اصلا حوصله و اعصابش رو نداشتم.یک کلام جواب دادم:

ممنون.

-مهیار جفت تو نبود.

-می دونم.مهیار جفت تینا بود.

-تینا از همه نظر عالیه.

دندان هام رو روی هم ساییدم.عوضی مثلا می خواست بگه من ایرادی دارم.اگه پدر و مادر بالای سرم بودند،هیچ کدوم جرعت نمی کردند این بازی مسخره رو با من شروع کنند.نه مهیار،نه مریم و نه تینا.با انگشت هام روی میز ضرب گرفتم و گفتم:

بله تینا از همه نظر عالیه.البته با انواع لوازم آرایش و مد لباسو و بدنسازی و...

-نه عزیزم.اون خانواده داره.یه پدر و مادر خوب داره که...

-دیگه نمی خوام این بحث ادامه پیدا کنه.همه چیز بین من و مهیار تموم شده ست و پس فردا هم به طور کامل تموم میشه.

سریع از آلاچیق بیرون زدم و رفتم به سمت جایگاه وسایل بازی.می خواستم بدونم کی برمی گردیم.به سمت بوته های کوتاه شمشاد رفتم و به ستون چراغ های کوتاه و فانوس مانند تکیه زدم...

باورم نمی شد‏!‏‏!از چیزی که می دیدم نفسم بند اومد...محکم یقه ی اسکی مانتوم رو کشیدم.خدای من‏!این ها داشتند چکار می کردند؟‏!‏...

به معنای واقعی حالت غش و بیهوشی بهم دست داد.چشم های لعنتی م سیاهی می رفتند و حقیق رو از همیشه واضح تر به رخم می کشیدند...

لب های مهیار و تینا در هم قفل شده بود.مثل کارتون هایی که اون روز ها می دیدم سیندرلا دیو و دلبر سفید برفی،بازوی های قوی مهیار دور کمر تینا رو گرفته بود و تینا هم دست هاش رو روی سینه ی مهیار گذاشته بود.با هر بوسه شون سرم نبض می زد.احساس می کردم وزنه ی سنگینی روی سرمه.هوا،اکسیژن...هیچ چیز نبود.سرم رو محکم به میله ی چراغ های فانوسی فشردم.هنوز باورم نمیفشد مهیار و تینا با هم...چشم هام رو باز کردم.نه قطعا این اتفاق نیفتاده بود‏!من فقط توهم زدم.دوباره نگاه کردم به سمتشون تا مطمئن باشم اشتباه کردم اما...

نگاهم در نگاه مهیار گره خورد و بعد در نگاه تینا.

نمی دونستم مهرداد کجاست؟یعنی اون هم این صحنه ها رو دیده؟‏!جلوی یه بچه این کار ها‏!‏...

سریع عقب گرد کردم و به سمت آلاچیق ها دویدم.هجوم ناگهانی اشک باعث شد چشم هام بسوزه.بادی که از جهت مخالف به صورتم می خورد اشک هام رو با خوش می برد.چه انتظاری داشتم؟مهیار از همون اول هم به من علاقه ای نداشته.حالا من هنوز منتظر معجزه ای بودم تا...نه نباید بهش فکر می کردم.بی تفاوتی بهترین راه بود.من توی خونه ی عمو فریبرز زندگی می کردم.یعنی جایی که اون هم بود.و شاید کمی بعد توی همان خانه باید شاهد تدارکات عقد و عروسی تینا و مهیار می شدم...بعد ها زندگی،ماه عسل و بچه دار شدنشون رو می دیدم و حسرت می خوردم.

اما زندگی خیلی پرپیچ و خم تر از اونی بود که من فکرش رو می کردم.

 

در آینه ی قدی اتاق به خودم نگاه کردم.ستاره با رضایت آرایش صورتم رو برانداز کرد.کار دست خودش بود.خدا رو شکر یه آرایشگری رفته بود ها‏!دست بردار نمی شد.هی میرفت عقب نگاه می کرد،بعد می امد یک چیز دیگه به صورتم اضافه یا کم می کرد.چقدر خوشحال بود‏!نمی دوست این یه بازی مسخره بیشتر نیست...

-وای کلک‏!چقدر پوست برنزه بهت میاد‏!هم با سفید خوشگلی هم با برنزه‏!صبر کن یه کمی صورتیشو بیشتر کنم...

و با بسته ی رژ مایع جلو امد.سریع سرم رو عقب کشیدم و با اعتراض گفتم:

ای بابا خوبه نمی خوای برای عروسی آرایش کنی.عروس بیچاره رو می کشی که‏!‏

و نگاهی به بسته ی رژ های رنگارنگش کردم.بیشتر شبیه به آب رنگ بود تا رژ.همه رنگی داشت...

-بیا ثنا ناز نکن.بیا تا لباس قشنگتو رنگی نکردم ها.

خندیدم و گفتم:

اگه جرعت داری بکن تا جواب زن عمو و عمو فریبرز رو هم خودت بدی.

ستاره چشمکی زد و گفت:

اوهو‏!جواب اونا با من.جواب آقای داماد،مهیار خان رو چی می خوام بدم؟‏!‏

دوباره غم عالم به دلم ریخت.نمی شد لحظه ای اسم مهیار رو نیارند؟به عاقبت این روز ها فکر کردم.قطعا عاقبت خوبی نبود.

با اضطراب و استرس مدام بین مهمان ها قدم می زدم و به ساعت دیواری نگاه می کردم.ساعت از نه شب می گذشت اما هنوز خبری از مهیار نبود‏!عمو فریبرز و زن عمو آشکارا نگران بودند.چندین بار با موبایلش تماس گرفتیم اما هر بار خاموش بود.اشک در چشم های زن عمو حلقه زده بود.با بغض رو به عمو فریبرز گفت:

نکنه یه اتفاقی افتاده باشه برای مهیار‏‏!‏

خیلی سعی می کرد گریه نکنه.اتفاق...اتقاق...شاید تصادف کرده باشه.خدایا نکنه بلایی سرش اومده باشه‏!خودت خوب می دونی به خاطر کاری که کرد من بخشیدمش.خدایا دلم نمی خواد یک تار مو از سرش کم بشه.

خودم هم بی اختیار بغض کردم.عمو فریبرز با کلافگی دوباره شماره ها رو تند تند گرفت.اما مثل این که واقعا نتیجه ای نداشت.در این بین سنگینی نگاه خیره مردی باعث شد تا سر بلند کنم.چهره اش خیلی آشنا بود.مرد مسنی با چشم های سبز که مانند نور لیزر چشم هات رو سوراخ می کرد.قد بلند و موهایی که بیشترشان سفید شده بودند.بد جور خیره نگاهم می کرد‏!ناخودآگاه اخم کردم.عجب پیرمرد هیزی بود‏!از سن و مو های سفیدش خجالت نمی کشید.از همه جالب تر پوزخند کمرنگی بود که روی لب هاش نقش می بست.با گستاخی در چشم هام خیره می شد و بعد از لحظاتی نگاهش رو معطوف مردی می کرد که باهاش مشغول صحبت بود.

آشفته نگاهم رو از جمعیت گرفتم و به خلوتی اتاقم پناه بردم.هر دقیقه ای که می گذشت ضربه ی بدی بهم وارد می کرد.ساعت به ده رسید.تقه ای به در اتاق خورد.کمی خودم رو جمع و جور کردم:

بفرمایید.

ستاره خندان وارد شد و گفت:

اوه اوه‏!بفرمایید‏!چه لفظ قلم شدی‏!شوهر با همه این طوری می کنه‏!‏

-حوصله ی مسخره بازی ندارم ستاره.

-می گم...پس چرا از مهیار خبری نیست‏!‏

همین سؤال باعث شد اشک هام سرازیر بشند.سرم رو محکم در دست گرفتم و گفتم:

دارم دیوونه می شم ستاره.اصلا نمی دونم کجاست.نکنه اتفاقی براش افتاده ستاره‏!ساعت ده شبه.نکنه خدایی نکرده...

ستاره سریع کنارم نشست و گفت:‏‏

به دلت بد راه نده دختر.نمی دونم چی بگم...پیداش می شه.یکم خونسرد باش.ای بابا ثنا کی شب نامزدیش گریه می کنه آخه‏!‏

-اگه بلایی سرش بیاد من میمیرم ستاره.

ستاره دستی روی شانه م گذاشت و گفت:

چه بلایی آخه‏!بهش زنگ زدی‏!‏

-پس نه‏!همش خاموشه.

-او و وف...وای حداقل گریه نکن وای ببین گند زد تو همه ی تلاشم.

با بی حوصلگی گفتم:

برو بابا من چی می گم این چی می گه‏!‏

دست بردم تا اشک هام رو پاک کنم که ستاره سریع گفت:

صبر کن صبر کن.دست نزن ببینم.

بعد سریع دستمالی برداشت و با ظرافت و دقت اشک هام رو از صورتم پاک کرد.

-بهتر شد.من برم پایین.تو هم جمع و جور کن بیا.پیداش می شه.انقدر جوش شوهرت رو نزن.

نگاهی بهش انداختم.چه دل خوشی داشت‏!چه قدر خونسرد بود‏!به حالش غبطه خوردم.دوباره به سالن برگشتم.هر کری می کردم تا سرگرم بشم و فکر مهیار از سرم دور بشه.اما نشد که نشد.

دوباره نگاه خیره ی همون مرد مسن رو احساس کردم.لعنتی مثل این که دست بردار نبود‏!عصبی و خشمگین به چشم هاش نگاه کردم.این بار پوزخندش پررنگ تر شد و دوباره نگاه ازم گرفت.چش بود‏!مردک هیز.حتما یه بنگی سفت زده بود.رفتم طبقه ی بالا.باید به تینا زنگ می زدم.شاید اون خبری از مهیار داشته باشه.گوشی رو برداشتم و سریع به اتاقم رفتم تا از هجوم سر و صدا در امان باشم.

بوق اول...دوم...بوق های بعدی و...بالاخره برداشت...

-سلام عزیزم‏!خیلی وقته منتظر زنگتم.

-سلام از مهیار...خبری نداری‏!‏

صدای خنده های مردانه ای از پشت خط به گوشم می رسید.

-چه طور مگه‏!‏

-هنوز نیومده.

-نترس عزیزم از این به بعد هم نمیاد.

دوباره صدای صحبت های مردانه...خدای من‏!صدای مهیار بود‏!پیش تینا چه کار می کرد‏‏!درست همین امشب‏!‏

-چرا نمیاد‏!مثل این که مراسم نامزدیه ها‏!همه منتظرن.ببینم مهیار پیش توئه‏!‏

-آره همین جاس.می خوای باهاش صحبت کنی‏!‏

-آره خوا...

-اما اون نمی خواد با تو حرف بزنه.

و مستانه خندید.این بار دیگر خنده هاش جذاب نبود.به نوعی اعصاب خرد کن به نظرمی رسید و لج آدم رو در می آورد.

-لعنتی بهت می گم بگو بیاد.کلی مهمون این جاست.اگه نیاد آبروی من می ره.

دوباره خندید.امیدوارم دیگه لبخند روی لبات نیاد.چه برسه به این قهقهه های بلند...

-مگه یه دختر بی پدر و مادر هم آبرو داره‏!‏

-بی پدر و مادر خودتی عوضی.به اون مهیار لعنتی بگو بیاد خودش جواب پدر و مادرش رو بده.تمام این مدت دلشون هزار راه رفته اون وقت آقا سر و مر و گنده نشسته با تو دل میده و قلوه می گیره‏!‏

-بگو هر حرفی داری به من بگو.

این بار مهیار بود که حرف می زد.صداش عصبی بود.حالتم رو تغییر دادم و گفتم:

چرا نمیای مهیار‏!همه منتظرند.گفتیم نکنه اتفاقی افتاده باشه برات.مهیار بیا آبرومون جلوی مهمون ها می ره.

مهیار خشن جواب داد:

ببین من نمی خوام این بازی رو کشش بدم.به نظر من بهتره همین الآن به همه بفهمونیم همدیگه رو نمیخوایم.

سرم به دوران افتاد.اگر به نامزدی نمی اومد جواب این همه آدم رو چی می دادم‏!پر استرس و لرزان گفتم:

مهیار تو رو به جون هر کسی که دوست داری بیا.خواهش می کنم بیا.من همین فردا صبح به عمو فریبرز می گم که همدیگه رو نمی خوایم.

-نه ثنا من حاضر نیستم.امشب که نیام همه می فهمند این نامزدی لغوه.

به گریه افتادم.دیگه آرایش صورتم ذره ای اهمیت نداشت:

خواهش می کنم مهیار.آبروی من برات مهم نیست حداقل به آبروی خودتو عمو فریبرز فکر کن.

-اون ها هم مهم نیست.مهم تیناست.خلاصه امشب دور منو خط بکش.همه چیز تموم شد.

صدای بوق متوالی مثل پتک توی سرم کوبیده می شد.به دیوار تکیه زدم تا سرازیر نشم.اما سرازیر شدم.اون آبروی من رو برد.حالا جواب ستاره رو چی بدم‏!سامان...عمه مریم...عمه فریماه...مردم...حالا دیگه چه طور حرف های مردم رو تحمل کنم‏!درد بی پدر و مادری و بی پناهی کم بود خدا‏!حالا باید منتظر هزار تا حرف دیگه باشم.خدا لعنتت کنه مهیار.خدا لعنتت کنه تینا...

بی اختیار زدم زیر گریه.صدای های های گریه م کل اتاق رو برداشت.من مهیار رو به خاطر دروغ هاش بخشیدم.اما به خاطر کار امشب...هرگز نمی بخشم...

در اتاق به شدت باز شد...

-چی شده ثنا؟‏!زنگ زدی به مهیار؟نکنه براش اتفاقی افتاده‏!‏

به عمو فریبرز نگاه کردم و با بغض نالیدم:

نمیاد.مهیار زنگ زد گفت نمیاد...

همه ی موضوع رو برای عمو فریبرز تعریف کردم.البته به جز مسئله ی تینا که مهم ترین مسئله بود و فاکتورش گرفتم.عمو فریبرز نزدیک سکته بود.یک لحظه ترسیدم و سریع به سمتش رفتم:

‏_وای عمو‏!چی شده عمو؟‏!‏ خوبی؟

عمو فریبرز در حالی که بازوی چپش رو محکم می فشرد بریده بریده گفت:

ببین...بچه ی احمق...چیکار می کنه‏!‏

‏_خودتونو ناراحت نکنید عمو فریبرز.عمو...

‏_همش تقصیر توئه.چیکارش...کردی که.‏..حتی حاضر...نشد پاشو تو مراسم نامزدی بذاره؟‏!‏

با دهان باز به عمو فریبرز نگاه کردم.دوباره مقصر شناخته شدم...دوباره...

‏_من...به خدا من.‏..خودش نخواست عمو ف...

‏_ببند دهنتو.الحق که مثل...مادرتی.آدم نیستی.بی چشم و رو.آبروی منو بردی.از جلوی چشمم دور شو.

حیرت زده زمزمه کردم:

عمو من...

‏_گفتم برو تا ببینم چه خاکی باید تو سرم بریزم.

 

صدای شکستن چینی ها رو اعصابم بود.صدا از طبقه ی پایین می �ومد.اون پایین مهیار و عمو فریبرز در حال دعوا و شاید زد و خورد بودند.زن عمو با هر فحش و دادی که بلند می شد،جیغ کوتاهی می کشید.تا به حال هیچ وقت فضای خونه رو تا این حد متشنج ندیده بودم‏!‏

دوباره صدای شکستن یک شئ دیگه...

‏_دهنتو ببند.آبروی منو جلوی همه همکارام بردی پسره ی بیشعور.

مهیار با قلدری جواب داد:

نمی خواستم این دختره رو.زوره؟؟

اشک هام جاری شد و روی بازوم ریخت.گوشت بدنم رو گاز گرفتم...

‏_مگه کسی زورت کرده بود پسره ی روانی؟هان؟‏!چرا گفتی می خوامش؟‏!‏‏

‏_احمق بودم.حالا می فهمم که به درد همدیگه نمی خوریم.من کس دیگه ای رو دوست داشتم.

یک لحظه صدا ها ساکت شد...همه ی داد و قال ها خوابید...

صدای عمو فریبرز این بار آرام تر شد:

‏_بگو مشکل اصلی ت چیه؟

‏_من کس دیگه ای رو دوست دارم.تا آخر همین هفته هم میرم خواستگاری ش.

دوباره صدای جیغ زن عمو...

‏_چرت نگو...چرت نگو‏...

صدای زن عمو:

نزنین...تو رو خدا فریبرز...مهیا� یقه ی باباتو ول کن...

صدای مهیار:

تا آخر همین هفته می رم خواستگاری اونی که واقعا می خوام.اومدین که اومدین.نیومدین هم مهم نیست.من آخر این هفته می رم خوا...

صدای سیلی...مطمئنم صدای شرق سیلی بود که باعث شد مهیار خفه خون بگیره...

‏_مگه نمی گم زر مفت نزن؟بی آبروی احمق.چرا با احساسات و آبروی ثنا بازی کردی؟‏!اون دختر عموت بود.تو که کس دیگه ای رو می خواستی چرا باهاش نامزد کردی؟‏!‏

در دل گفتم:نامزد کرد تا به عشقش برسه.

‏_اشتباه کردم آقا اشتباه...عقدش نکردم که.

زن عمو عاجزانه نالید‏:

تو رو به خدا قسمت می دم مهیار.چرا این غلطو کردی؟‏!چرا آبروی همه رو بردی؟

‏_من دیگه بحثی نمی کنم.من تا آخر این هفته قرار خواستگاری دارم.والسلام.

.

فصل نهم

.

‏_ثنا فردا باید از این جا ببرمت.

سرم رو بالا گرفتم:

‏_برمی گردم اصفهان؟

‏_نه اون قدر هام بی غیرت نیستم که اجازه بدم دختر برادرم �و یه خونه ی بی در و پیکر تنها زندگی کنه‏.

‏_پس برم خونه ی مادربزرگ؟اون جا راحت ترم.

حاضر بودم هر روز غرغر های مادربزرگ رو تحمل کنم،از غذا های بدمزه و بدریختش بخورم،اما ثانیه ای دیگه در خونه ی عمو فریبرز زندگی نکنم.

‏_نه اون جا هم نه.تو و سام باید برین پیش یکی از شرکای من زندگی کنید.

وحشت زده از جا پریدم:

چی؟‏!یعنی من باقی عمرم رو تو یه خانواده ی غریبه بگذرونم؟‏!نکنه...نکنه اصلا من رو به عنوان یه کلفت می...

‏_نه ثنا نه،اشتباه نکن.غریبه نیست.

با تردید پرسیدم:

پس کیه؟

‏_اون علاوه بر این که شریک منه،دایی تو هم هست.

با تعجب زمزمه کردم:

دایی؟‏!‏

‏_آره داییت.برادر ناتنی مادرت.

با پوزخند گفتم:

من حتی درست و حسابی مادرم رو به یاد ندارم‏.چه برسه به دایی‏!اصلا تا به حال دایی ندیدم‏!‏

‏_درسته ثنا.تا حالا ندیدیش.اما این که با اون زندگی کنی تنها راه چاره س. دلم نمی خواد دیگه چشم تو چشم مهیار بیفتی.

یاد روزی افتادم که عمو فریبرز گفت باید بمونم و نمیذاره برگردم اصفهان.اون روز هم دقیقا روی همین مبل نشسته بودم.و حالا دوباره قراره برم.کجا؟...نمی دونم.

تمام چیز هایی که در طول دوران نامزدی م با مهیار،برام خریده بود داخل جعبه ی بزرگی گذاشتم و بعد به سراغ لباس های خودم و سام رفتم.همه رو در چمدان قدیمی ریختم که موقع آمدن از اصفهان به تهران وسایلم داخلش بود.دلم نمی خواست موقع رفتن هیچ کدام از اعضای خانواده ی عمو رو ببینم.نه زن عمو،نه مریم و خصوصا مهیار.به همین خاطر هم قرار بود صبح زود که همگی خواب بودند از اون خونه برم.

هوا گرگ و میش بود.سام هم آماده اما خواب آلوده روی تخت نشسته بود منتظر،تا کار های من تمام بشه.وقتی مطمئن شدم همه چیز رو برداشتم،جعبه ای که حاوی هدیه ها و خرید های مهیار بود رو برداشتم و آرام پشت در اتاقش رفتم.یادم افتاد به آن روزی که عکسش رو یواشکی از داخل قاب عکس اتاقش برداشتم.آن روزی که عکسش رو داخل کیف پولم دید و وقتی که فهمید دوستش دارم...باهام این طور کرد...جعبه رو پشت در اتاقش گذاشتم تا هر موقع بیرون اومد،برشون داره.هنوز کیف پول آلبالویی کهنه م که عکس خودش ضمیمه ش بود پیشش بود.نمی دونستم کیف پول رو چه کار کرده؟شاید اصلا همان موقع انداخته توی سطل زباله.یا الآن توی کشوی میزشه یا...

 

به دیوار حیاط تکیه زدم تا عمو فریبرز ماشین رو از حیاط بیرون ببره.سام هم به مانتوم چسبیده بود.برای آخرین بار به ساختمان خانه نگاهی انداختم.از این خانه هیچ خاطره ی خوبی نداشتم.نگاهم از روی پنجره های بزرگ قدی گذشت.نگاهم در نگاه روشن مهیار گره خورد که پشت پنجره ی اتاقش ایستاده بود و داخل مو های مشکی براقش چنگ می زد.با غصه نگاهم رو ازش گرفتم و به سمت اتومبیل عمو فریبرز رفتم.امیدوارم هیچ وقت اشک و آه امروزم دامن گیرش نشه.

 

سرم رو به شیشه ی ماشین تکیه دادم.همه سکوت کرده بودیم.سام روی بازوم به خواب رفته بود.در این مدتی که بهش بی توجه بودم و همه ی حواسم به مهیار بود،به طرز عجیب و شاید وحشتناکی لاغر و ضعیف شده بود.پای چشمان خوشرنگش به وضوح سیاه بودند.استخوان های کمر و شانه ش خیلی ناجور بیرون زده بودند.حتی چند باری که غذا خورد بلافاصله استفراغ کرد.مدام مسموم بود.نمی دونم چرا انقدر مریض و بدحال بود؟‏!‏‏!دیگه مثل قبل بازی و ورجه وورجه نمی کرد.صدای عمو فریبرز من رو از اعماق افکارم بیرون کشید.

‏_منو ببخش ثنا که اون شب نامزدی باهات اون طور حرف زدم.

با صدای بی روحی جواب دادم:

من ناراحت نیستم عمو.شما عصبانی بودید.بهتون حق می دم.

بغض آشکاری در صدای عمو بود.یعنی واقعا به حال من افسوس می خورد؟‏!یعنی اون برخلاف مهیار احساس آدم ها براش مهم بود؟‏!‏‏!‏‏

‏_دلم نمی خواست تو خونه ی من انقدر سختی بکشی ثنا.من بد ازت مراقبت کردم.به خدا اگه می دونستم مهیار چنین آدمیه،هیچ وقت اجازه نمی دادم...

‏_این صحبت ها دیگه فایده ای نداره عمو فریبرز.من هم دارم فراموش می کنم.شما مقصر نیستید.من شما رو بخشیدم.

‏_ببخش ثنا.ما هیچ کدوم پشت و پناهت نبودیم؛بهت خوبی نکردیم؛حتی سود هم برات نداشتیم.نه ما و نه پدر و مادرت.امیدوارم هم تو و هم سام ما رو ببخشید.

پوزخندی زدم و گفتم:

همین که اجازه دادین ما پیشتون یک مدت زندگی کنیم خودش خیلی خوب بود عمو جان.

عمو فریبرز دیگه حرفی نزد.آفتاب به آرامی شروع به نور افشانی می کرد.همیشه از طلوع خورشید بدم می اومد.دستی داخل مو های سام کشیدم.تنها کسی که برام مونده بود.یک زمانی فکر می کردم حالا به جز سام،مهیار رو هم دارم.اما حالا می فهمم هیچ کس رو ندارم.فقط برادر کوچولویی برام مونده به اسم سام.

‏_امیدوارم خونه ی داییت زندگی خوبی داشته باشی.

یادم افتاد به اون موقعی که اسم از فردی به نام الماسی داخل خونه می اومد و من شگفت زده می شدم که فامیل مادر من هم الماسیه.پس...شاید این همان الماسی بود که عید قرار بود برای دید و بازدید به خانه شان بریم:

‏_اون الماسی که همیشه ازش صحبت می کردین...همین دایی هست که قراره پیشش زندگی کنم؟‏!‏

عمو فریبرز سری تکان داد و گفت:

آره همونه.اما خب می دونی؟اون برادر ناتنی مادرته و چون مادرت از زن دوم پدربزرگته،به عبارتی ازش متنفره.به خاطر همین هم ترجیح می دادم تو باهاش رو به رو نشی.آخه احساس می کردم با وجود نفرتش از مادرت،به تو و سام روی خوشی نشون نده‏.‏(آهی کشید و ادامه داد:‏)ولی خب مثل این که فعلا مجبوری پیش اون باشی.

‏_منو می شناسه؟

عمو فریبرز مکثی کرد و گفت:

آره تو نامزدی بود،تو رو دید.نگران نباش.

وحشت کردم.اون از قضیه ی نامزدی من خبر داشت و حتی اون جا هم بود‏!‏‏!‏‏!‏

‏_شما این چیزا رو از کجا می دونستین.

‏_چی رو؟

‏_قضیه ی نفرت دایی و مادرمو...

‏_خوب راستش داییت بهترین دوست من بود.شاید بیشتر از فامیل با هم ارتباط خانوادگی داشتیم.همون وقت ها بود که بابات خواهر داییت که مامانت بشه رو دید و با هم ازدواج کردند.بعد هم به اصفهان رفتند.

لبخند کمرنگی روی لب هام نشست.خیلی خوبه آدم بعد از هشت سال از گذشته پدر و مادری بشنوه که خیلی وقته براش جز قصه و خیال چیزی نیستند.

 

جلوی خانه ای ایستادیم که دیوار های بلندی داشت.در های یشمی رنگ و شاخه های درختان و سرسبزی چشم گیرشون.خانه نبود،کاخ پادشاهی بود.دهانم باز مانده بود.تا به حال از نزدیک چنین جایی رو ندیده بودم.پیرمردی که لباس باغبانی تنش بود،در عریض خانه رو باز کرد و من و سام محو تماشای باغ جلوی خانه شدیم.

راه بزرگ سنگفرش شده ای از بین چمن های خیره کننده،درست به سمت انتهای باغ می رفت و عمارت سفید و زیبایی که مثل مروارید داخل صدف از دور می درخشید.محوطه ی چمن ها انتها نداشت.چند نیمکت چوبی و راه های سنگ فرش شده اجازه ی قدم زدن و نشستن بین چمن ها رو می داد.آلاچیق های بزرگ و چراغ های فانوسی،درخت های قطور که پر از شکوفه های خوشبو بودند.احساس می کردم داخل بهشت قدم می زنم.دستم از دست سام شل شد.چشم هام به طرز احمقانه ای گرد شده بودند.نگاهم متر متر باغ رو می بلعید.وقتی از فضای چمن و باغ ها دور شدیم،محوطه ی دیگه ای بود که انگار شوی اتومبیل داخلش گذاشته بودند‏!باور کردنی نبود.بعضی از ماشین ها رو می شناختم.اما بعضی ش رو حتی داخل فیلم هام ندیده بودم‏!واقعا هیجان انگیز بود.

یک باره سام جیغی کشید و گفت:

وای‏!‏‏!‏‏!این همون ماشینه س که تو اون بازیNeed for speed بود‏!‏‏!‏

نگاهم رو به فواره ها معطوف کردم که به سمت چمن ها آبپاشی می کردند.این جا دیگه کجا بود؟‏!حتما دایی این جا کار می کنه‏!وای دیدن این جا هم به آدم روحیه می ده.چه برسه به زندگی.

رو به عمو فریبرز کردم و پرسیدم:

دایی این جا کار می کنه؟

عمو فریبرز ابرویی بالا انداخت و گفت:

چی کار؟‏!‏

‏_یعنی می گم...این جا خدمتکاری چیزیه؟

عمو فریبرز به یکباره خندید و گفت:

این جا خونه ی داییته.

همان موقع مرد بلند قدی،از پلکان مرمرین عمارت پایین اومد.

با عمو فریبرز خیلی صمیمی دست داد.باورم نمی شد‏!این که...همان مردی بود که در جشن نامزدی مدام بهم خیره می شد و پوزخندی چاشنی لب هاش می کرد‏!همونی که هزار بار در دل فحشش دادم و به هیزی متهمش کردم.پس....شاید این دایی م بود.پس حتما من رو می شناخت‏!إاون روز به همین خاطر اون طور روم زوم کرده بود.
کت و شلوار شیک و گران قیمتی به تن داشت.کیف سامسونت ش هم در دستش بود.پیدا بود که می خواست بره سرکار.

‏_از کارا چه خبر؟

عمو فریبرز دستش رو پشت کمر دایی گذاشت و گفت:

راستش بعد از جریان پسرم دیگه دل و دماغی برای کار ندارم.

انگار ما هم بوق بودیم اون وسط.مثل دو طفل صغیر همراه سام کنار گل های بهاری ایستاده بودیم و به خوش و بش عمو فریبرز و دایی نگاه می کردیم.

دایی با خنده گفت:

نگران نباش فریبرز جان.هیچ وقت بچه ها به خود آدم نمی رند.نمی دونم به کدوم حروم زاده ای میرند که...

سریع گوش های سام رو گرفتم که مثلا حرف هایی از این قبیل کلمات نشنوه.انگار بعد از نیم ساعتی بالاخره متوجه من شدند‏!‏

دایی سرش رو به من برگرداند.نگاهش خشک و تیز بود.چشم هاش...رنگ سبز چشم هاش چیزی رو برام تداعی می کرد.مثل نور لیزر انگار می خواست چشم های آدم رو سوراخ می کنه.با لحن سردی گفت:

سلام تو دهنت نیست؟

تعجب کردم.زبانم در دهانم قفل شد‏!اصلا لحنش شبیه دو دقیقه ی قبل که در حال صحبت با عمو فریبرز بود،نبود.

‏_س...سلا...

قبل از این که به من و منم برای گفتن یک سلام ساده برسم،سام با صدای رسایی گفت:

سلااااام.

از چشم های شاد و شگفت زده ش معلوم بود که هنوز تو کف اتومبیل های داخل حیاطه.آخه چنین ماشین هایی رو حتی اسباب بازی ش رو ندیده بود؛چه برسه به واقعی ش‏!‏

دایی سرش رو به طرف سام پایین آورد و با لبخند نصفه نیمه ای گفت:

سلام.مثل این که ادب تو خیلی بیشتر از خواهرته.

سام بی خبر از همه جا چشم هاش رو درشت کرد و گفت:

خواهر من با ادبه‏!‏

با اخم دلخوری جواب دادم:

من سلام کردم...

دایی با بی حوصلگی پرید وسط حرفم:

من وقت این که درباره ی ادب شما دو تا صحبت کنم رو ندارم.البته حقم دارید.پدر و مادری که بالای سرتون نبوده.به هر حال من دارم می رم شرکت.به پوران می گم اتاق هاتون رو بهتون نشون بده.

فکم کش اومده بود‏!استقبال بهتر از این نمی شد‏!همان موقع یک ماشین ریاستی مشکی رنگ با شیشه های دودی که کم از لیموزین نداشت،به آرامی کنارمون توقف کرد.دایی بدون هیچ عکس العمل دیگه ای گفت:

پوران‏!پوران‏!بیا اینا رو ببر.

اینار و و و و و‏!‏‏!‏‏!با ما بود؟؟‏!‏‏!!مثل این که درباره ی آدم صحبت می کرد ها‏!‏

با اخم عصبی گفتم:

ببخشید اما اینا اسم دارن:سام و ثنا.

دایی با نفرت صورتش رو منقبض کرد و گفت:

مثل این که بیش از حد ممکن زبون درازی‏!حتی بیشتر از خواهرم‏!کاری نکن به سرنوشت اون دچارت کنم.

نمی تونستم درک کنم درباره ی چه سرنوشتی حرف می زد‏!یواشکی شونه هام رو بالا انداختم.

زنی با اندام متوسط و قد کوتاهی از پلکان مرمرین عمارت پایی اومد.روسری فیروزه ای و دامن بلندی به پا داشت.اوه‏!‏‏!این زن داییمه؟‏!‏‏!چرا انقدر پیره؟‏!به دایی میاد بهتر از این ها داشته باشه.

زن رو به دایی گفت:

بله آقا کاری داشتید‏؟

دایی به ما اشاره کرد و گفت:

این هارو ببر اتاق هاشون رو بهشون نشون بده.

دوباره گفت اینا‏!دوباره گفت...

پوزخندی زد و دوباره مشغول صحبت با عمو فریبرز شد.از عمو فریبرز خداحافظی کردم و به دنبال زن دایی رفتم.وا ا ای‏!‏‏!داخل عمارت حیرت انگیزتر بود.انقدر بزرگ و وسیع بود که من یک لحظه توش موندم.دو تا راه پله ی بلند داشت.زن دایی گفت:

دنبالم بیایند خانوم جان.

چرا این طوری صحبت می کرد؟‏!‏‏!‏

به سمت پله ها رفتیم.راهروی وسیعی بود که به چپ و راست ادامه داشت.زن �ایی تند تند راه می رفت و من هم با اون چمدان بدون تایر به دنبالش.حالا سام هم بهم آویزان شده بود.

‏_بفرمایید این جاست خانوم جان.

چرا انقدر این خونه اتاق داشت‏؟‏!دست سام رو گرفتم و وارد اتاقم شدم.او و و وه‏!عجب اتاقی بود‏!سوتی کشیدم.یه تحت دو نفره ی گرم و نرم وسط اتاق بود.چند ویترین وسیع با پنجره های قدی و پرده های ست رنگ دیوار اتاق و قالیچه ها.میز کار چوبی و قفسه های کتاب و سیستم روی میز که جزو مخلفات بود.

مثل ندیده ها پخش تخت گرم و نرمم شدم.خدایی قابل مقایسه با اون تخت فلزی پر سروصدای خونه مون تو اصفهان نبود.بالشش از پر بود.با لذت خودم رو زیر لحاف صورتی رنگ پنهان کردم و با دوق گفتم:

سام بدو بیا بغلم ببین چه تختیه.

سام سریع پرید کنارم و گفت:

وای ثنا دیدی ماشیناشو؟‏!‏

بمیرم‏!هنوز تو کف ماشین ها بود.

یک دفعه پرید از بغلم بیرون و گفت:

من برم به ماشین ها دست بزنم.

خنده ای کردم و در پناه گرمای پتوی صورتی رنگم به خواب رفتم.

ساعت حدودای یازده صبح بود که چشم باز کردم.

زن دایی پوران با مهربانی برای من و سام یک صبحانه ی مفصل آماده کرد.مربا و مارمالاد های میوای،خاویار و انواع نان و نوشیدنی ها.

آن قدر لیوان های نارنجی آب پرتقال بهم چشمک زدند که با لذت دو سه تاشو سر کشیدم.

در حال صبحانه خوردن بودیم که با خجالت از زن دایی پرسیدم:

چند ساله که با دایی زندگی می کنید؟

زن دایی سینی برنج رو در دستش گرفت و با پشت دست چشم هاش رو مالید و گفت:

حدودا ده سالی می شه خانوم جان.چه طور؟

در حالی که با اشتها روی نانم کره می مالیدم با خجالت جواب دادم:

آخه...هیچ عکسی از عروسی تون روی دیوارها نیست.راستی چقدر دیر با دایی ازدواج کردین‏!‏

زن دایی بیچاره شوکه شده بود.نگاهی به برنج های داخل سینی انداختم و اندیشیدم:‏(‏‏(یعنی این خونه به این بزرگی یه خدمتکار نداره تا این مدل کارها رو انجام بده؟‏!‏‏!‏‏)‏‏)‏

-وااا‏!‏‏!‏‏!خانوم جان من و آقا...

بلند بلند خندید و گفت:

فکر کنم اشتباه فهمیدین خانوم جان.من خدمتکار این خونه م.با خواهر و برادرم پدرام.زن آقا الآن ایران نیست.

آب پرتقال پرید تو گلوم.چی فکر می کردم و چی شد؟‏!پس بگو چرا هی ((آقا‏)‏‏)و ((خانوم جان‏)‏‏)‏ می کرد‏!پس پوران خدمتکار بود‏!من که سه ساعته به لفظ زن دایی در دلم خطابش می کردم.

لبخند شرمگینی زدم و گفتم:

ببخشید.اشتباه کردم.

‏_ایرادی نداره خانوم جان.زن آقا الآن چند هفته ای می شه که با پسردایی تون رفتند خارج.

با لذت ته مانده ی چهارمین لیوان آب پرتقالم رو سرکشیدم.فکر کنم یک بشکه ی آب پرتقال شده بودم‏!پس پسر دایی هم داشتم‏؟و زن دایی.کاش دختر دایی هم داشته باشم.حداقل این طوری تنها نیستم.

‏_دختر دایی چی؟دارم؟

‏_نه آقا خیلی دلش دختر می خواست اما خب دیگه نشد خانوم جان.

همون پسردایی هم نعمته.اما...

بغض به گلوم چنگ زد.لقمه ی کره‏_عسلم در گلوم جا خوش کرد.اگر زن دایی و پسر دایی م هم روزی به این خانه بازمی گشتند و من مجبور می شدم زخم زبان و تهمت و حرف هایشان رو تحمل کنم چی؟مثل خونه ی عمو فریبرز.مثل حرف های مهیار و مریم.دستم رو محکم مشت کردم.مثل این که سربار بودن من همچنان ادامه داشت.

.

‏_حالم بد شد دوباره ثنا.

‏_ای بابا‏!چند بار بهت گفتم انقدر نخور سام.مسموم می شی تو که معده ت ضعیفه.دوباره چشمت به چهار تا چیپس و پفک افتاد؟

اشک در چشمان فوق العاده خوشرنگ و گربه ایش حلقه زد و با لب های آویزان گفت:

به خدا فقط یه پفک خوردم.

با عصبانیت گفتم:

همون دیگه اه‏!‏

‏_دوبار بالا آوردم.

یک دفعه رنگش پرید.بدجور هم پرید.

با اضطراب به سمتش رفتم و گفتم:

حالا...الآن...خوب نیستی؟

سام با درماندگی سری تکان داد.شانه های لاغرش به من نهیب می زد که این پسر اسکلتی بیشتر نیست.

‏_می خوای به پدرام بگم یا به...دایی بگم ببردتمون دکتر؟

سام دوباره سرتکان داد و گفت:

نه خوابم میاد.بخوابم خوب می شم.

تا شب پوران با دل سوزی تمام انواع دارو های تقویتی رو به خورد سام داد.اما در بهتر شدن وضعیتش فایده ای نداشت.با نگرانی در اتاق قدم می زدم.سام زیر لحاف صورتی رنگ گم شده بود.بس که ظریف و بی جان بود.گاهی تعجب می کردم.واقعا این جثه ی یک بچه ی ده ساله بود؟‏!‏‏!‏

.

از مسمومیت سام دو سه روزی می گذشت.حالا به اواخر اردیبهشت ماه و امتحانات خرداد ماه برای گرفتن دیپلم نزدیک می شدم.و انگار روحیه ی جدیدی برای زندگی داشتم.

‏_سلام آقا پدرام.لطفا این جا رو آبپاشی نکنید می خوام درس بخونم.

آقا پدرام با حرص و حساسیت خنده داری گفت:

چشم ثنا خانوم.ولی شمام انقدر این گلای بیچاره رو لگد نکنید.

با خنده گفتم:

وا آقا پدرام من کی گلا رو لگد کردم؟‏!‏

آقا پدرام با اخم جواب داد:

پس اون همیشه بهارایی که کاشته بودم خودبه خود له شده بودند؟

چیزی نگفتم.آقا پدرام برادر پوران بود و هر روز در حال رسیدگی به باغ بود.روی چمن های تازه کوتاه شده نشستم و با اشتیاق شروع کردم به حل تمرین ها.دیگر هیچ مشکلی از نظر مالی نداشتم.حالا یک سری بزرگ از لباس های گران قیمت و جورواجور داشتم.سام هرچه قدر دوست داشت اسباب بازی می خرید و باPS3 پسردایی که مثلا الآن خارج از کشور تشریف داشت،روزی ده ساعت بازی می کرد.سام بیچاره سگا هم به زور داشت.حالا با دیدن یکPS3 باید هم انقدر ذوق زده بشه‏!‏

_سام بلند شو.چرا وسط سالن خوابیدی؟‏!‏

او و وف‏!‏‏!حالا مگه بلند می شد؟

‏_سام بلند شو.ای باباااا...

نه مثل این که واقعا فیلمش گرفته بود‏!‏‏!با داد گفتم:

ساااااممم...

سام به یک باره خنده ی شیرینی کرد که تمام بدنش تکان خورد.از دیدن حالت بامزه ش خنده م گرفت و ناخودآگاه عصبانیتم رو فراموش کردم.سام دست های سفید و لاغرش رو به سمتم گرفت و با لحن خواهش گونه ای گفت:

ثناااا بیا منو بغل کن ببرم بالا.

‏_باشه چشم.بلند شو خرس گنده‏.از قد و وزنت خجالت نمی کشی؟

یعنی چیزی گفتم که خودم هم توش موندم‏!سام که اصلا قد و وزنش مثل الکترون حساب نمی شد.بس که لاغر و نحیف بود‏!دست هام رو دور کمر و پاهاش حلقه کردم و با سختی از پلکان به سمت اتاق ها رفتم.

.

هنوز مستقر شدنمان در خانه ی دایی به یک هفته نکشیده بود و سام به خاطر تهوع و بی حس و حالی ش معمولا با پدرام به دکتر می رفت و بیچاره یک مشت قرص مزخرف می خورد تا این که یک روز ظهر...‏

طبق معمول سام به همراه پدرام از ماشین بیرون پرید.این بار شاد و سرحال تر بود.اما تعجبم از این بود که دایی هم این بار به همراه سام به دکتر رفته بود.

سام دوان دوان خودش رو بهم رساند و محکم بغلم کرد:

وا ا ای‏!ثنا حدس بزن چی شد‏!‏

با مهربانی پرسیدم:

چی شد؟‏!‏

و به خودم فشردمش.

‏_امروز با ماشین دایی رانندگی کردم.

‏_چرت و پرت نگو.بگو چی شد دیگه‏!‏

‏_به خدا می گم.رانندگی کردم.با همون ماشین سرمه ایه.

‏_خجالت بکش.آدم خواهر بزرگ ترشو سرکار نمی ذاره.آخه تو اصلا قدت به فرمون می رسه؟‏!‏

با شادی ازم جدا شد و گفت:

دایی هم بود.نشستم رو پاش.اون کمکم کرد.

با حیرت به حرف هاش گوش می دادم.یعنی واقعا با اون گالاردو رانندگی کرده بود؟‏!‏‏!آخه یه بچه ی ده ساله...

‏_دایی رو کجا دیدی؟

‏_مطب دکتر که رفتیم نمی دونم چی شد که پدرام جون سریع زنگ زد به دایی و دایی هم اومد دکتر.بعدش هم بردم ماشین سواری.

برگشتم و به دایی که در حال باز کردن دکمه های آستینش بود نگاهی انداختم.گرهی بین ابروانش بود و قیافه اش نشان می داد که غرق در تفکره.

‏_سلام.

بی توجه سری به اصطلاح به معنای سلام تکان داد.کمی من و من کردم و تمام شجاعت و جذبه ی نداشته م رو جمع کردم:

‏_چرا...اجازه دادین سام رانندگی کنه؟

بی حرف به چشم هام زل زد.با دستپاچگی ادامه دادم‏:

خب...اگه اتفاقی می افتاد...

‏_آدم بهتره تو زندگیش به آرزو هاش برسه.

او و و وه‏!‏‏!چه محبتش قلمبه شده بود‏!تا دیروز نگاهی هم به سام نمی انداخت اما...حالا چه مهربان شده بود‏!‏‏!‏

.

‏_سام...سام...

‏_وای ثنا بدو بیا...بدو بیا ببین...‏

با صدای هیجان زده ی سام بی اختیار حالت دو به خودم گرفتم و به سمت اتاق دویدم.وا ا ای‏!چه قدر جالب‏!ریل های پشت سرهم و باریک و قطاری که به نرمی و زیبایی روی ریل ها حرکت می کرد.سام با ذوق به قطار نگاه می کرد و نیشش تا ته باز بود.خودم خوب می دونستم الآن قلب کوچیکش از شدت هیجان نمی دونه بتپه،خوشحال باشه،خون رسانی کنه یا...بعد از سال ها حسرت که لحظه به لحظه کنار یکدیگر بودیم،حسرت هاش رو خوب می شناسم.

لبخندی زدم .کنارش روی زمین زانو زدم و به قطار که به طرز زیبایی روی ریل ها بالا و پایین می رفت و صدای خفیفی از یک قطار واقعی رو زمزمه می کرد.

‏_کی برات خرید؟پدرام؟

‏_نه هدیه ی داییه.تازه یه هلیکوپتر هم برام خریده.ببین اون جا...الآن میارمش...

و با شادی دوید دپا بره و هلیکوپترش رو نشانم بده.

‏_واقعا دایی برات خرید؟‏!‏‏!‏

‏_اوهوم.

تعجب آور بود.دایی هیچ وقت شخصا و از طرف خودش چیزی نمی خرید.همیشه پول در خانه بود و پوران یا پدرام و یا خودمان چیزی رو که می خواستیم می خریدیم.اما حالا...احساس کردم دایی غیرطبیعی به سام توجه می کنه.

.

قطرات بسیار ریز فواره های آب به صورتم می پاشید و سریع زیر نور آفتاب خشک می شدند.زندگی روال عادی داشت.بر وفق مراد بود.فقط اگر زن دایی و پسردایی درکار نبودند.واقعا از رفتارشون می ترسیدم‏!اگر اون ها هم توهین کردن بلد باشند...اگر قراره باز تحقیر بشم...

این افکار در اوج آرامش نگرانم می کرد و باعث می شد همه ی خوشیم کوفتم بشه.اما سریع به خودم نهیب می زدم که شاید زن دایی و پسرداییم اون طور که فکر می کنم نباشند.شاید مهربان باشند...شاید...

.

‏_سام رو نوشتم کلاس شنا و فوتبال.برای تو هم چند تا معلم خصوصی خوب گرفتم تا برای امتحانات باهات کار کنه.

توی دلم عروسی بود.اما سام چی؟‏!توی این امتحانات کلاس شنا و فوتبالش چی بود؟‏!‏

‏_اما...سام امتحان داره.فکر نمی کنید کلاس شنا و فوتبال به درسش صدمه ای بزنه‏؟

صورت دایی دوباره منقبض و متفکر شد.نگاهش آشکارا هاله ای از غم داشت و به پایه ی مبل میخکوب شده بود.زیر لب زمزمه کرد:

نترس...به اون جاها نمی کشه.

گویا در حال صحبت با خودش بود.

ادامه دادم:

اما دایی سام این طوری...

دایی با تحکم گفت:

همین که گفتم.بحث رو تمومش کن.

.

داشتم توی سالن با سام ریاضی کار می کردم.اما بدبختانه زیاد حوصله نداشت و یا نگاهش مدام به دنبال PS3 می رفت.کلافه زدم به بازوش و گفتم:سام اینجا رو نگاه کن.دو عدد از سمت چپ جدا می کنی...

تلفن زنگ خورد.دستم رو زیر چانه م گذاشتم و به توضیحاتم ادامه دادم.حسابی جو معلمی گرفته بود منو.اما مثل این که پوران قصد جواب دادن به تلفن رو نداشت.ناچارا معترض از جا بلند شدم و تلفن رو جواب دادم:

بله؟

‏_ببخشید شما؟‏!‏

صدای بم و مردانه ی خوش آهنگی در گوشم پیچید،متعجب گفتم:

شما تماس گرفتین.شما خودتونو معرفی کنید.

مکثی کرد و گفت:

اومممم...فرشته تویی؟من با خونمون تماس گرفتم.

هول و دستپاچه گفتم:

م...من...

‏_من پسر آقای الماسی هستم.

‏_راستش آقای الماسی نیستند الآن.

‏_پس اشتباه تماس نگرفتم‏!راستی شما نگفتید کی هستید و اون جا چه کار می کنید؟‏!‏

کمی سرم رو خاروندم و ناچارا جواب دادم:

من...خواهر زاده شون هستم.اگه کاری ندارید قطع کنم.

‏_بفرمایید قطع کنید.

و خودش قبل از من قطع کرد.پسر آقای الماسی یعنی...اه‏!پسر دایی بود‏!من خنگ اصلا نفهمیدم‏!شانه ای بالا انداختم و رفتم تا به درس دادنم برسم.

نمی دونم چرا امشب انقدر اعصابم به هم ریخته س؟‏!اصلا حس و حال ندارم.خیانت و دروغ گویی مه�ار به طور غیرمنطقی در ذهنم جولان می ده و من هر لحظه عصبی تر می شدم.

سعی کردم ذهنم رو به هر طرفی بکشونم.اما امکان پذیر نبود.سه روز دیگه امتحان داشتم.به این فکر کردم که فردا باید حتما یک کتاب کار جور کنم.اممم...دیگه چی می خوام؟...صحنه ی عشق بازی و علاقه ی مهیار مثل یک فیلم از جلوی چشمم رد می شد...باید حتما بتونم فردا تا صفحه ی پنجاه و چهار بخونم...وقتی داد می زد و می گفت:‏(‏‏(من ثنا رو نمی خوام.زوره؟‏!‏‏)‏‏...جزوه های عربی م کجاست؟ته چمدان باید باشه...وقتی که تحقیر می شدم...باید از مهسا درباره ی فصل سه سؤال کنم...اون مانتوی نارنجی بدریخت...باید حتما خوب درس بخونم تا...مهیار،مهیار،مهیار...

عصبی تو جام بلند شدم و سرم رو در دست هام گرفتم.لعنتی‏!چرا امشب انقدر خاطرات نچندان دور اون خائن به ذهنم میاد؟‏!لب پایینم رو محکم گاز گرفتم.چه شب عجیبی‏!‏‏!چم شده خدا؟‏!‏...

‏_ثنا...

سام خواب آلود توی جاش بلند شده بود و با درماندگی صدام میزد:

‏_ثنا من اصلا حالم خوب نیست.

تمام عصبانیتم رو برای خالی کردن سر سام آماده کردم:

‏_خب به من چه؟هر دفعه میای و میگی حالم بده حالم بده‏!همش مریضی‏!خب کمتر بخور.مگه من مامانتم که هر بار که چیزیت شد باید حرص و جوش بخورم؟‏!‏

سام معصومانه در پتو جمع شد و با بغض گفت:

به خدا...نمی تونم از جا بلند بشم.

با حرص غریدم:

به درک.به من چه؟ای کاش داداشی مثل تو نداشتم.

در تاریک و روشن اتاق برق خاکستری نگاه سام رو می دیدم.از حرفی که زدم متعجب شدم و بی نهایت پشیمان.باورم نمی شد عصبانیتم رو از مهیار عوضی سر تنها برادرم خالی کردم.

‏_سام.

جواب نداد.به پهلو غلتید.خودم هم به آرامی چشم هام رو بستم.باید از دلش در می آوردم هر جور که شده.قبلا ها با شکلات فندقی بود اما حالا که همه چیز داره نمی دونم شکلات رو �بول می کنه یا نه؟

.

صبح سریع از خواب بیدار شدم و لباس پوشیدم.باید چندتا کتاب کمک درسی و شکلات برای سام می خریدم.تعجب کردم که چه طور امروز کلاس فوتبال نرفته بود‏!نگاهی به ساعت دیواری انداختم‏.ده و ربع بود اما سام همین طور روی تخت خوابیده بود.آرام بالای سرش رفتم و بوسه ای روی پیشانی ش رفتم.چشم های درشتش به زیبایی باز شدند.با لبخند گفتم:

یه مرد خوشگل تو فامیل داشتیم کی اونم بدشانسی داداشمون دراومد.

سام نخودی خندید.پای چشم هاش گود افتاده بود اما می خندید.چهره اش شاد بود و بی اختیار به من هم شادی تزریق می کرد.

‏_سام داداشی ببخشید دیروز دعوات کردم.

سام لب هاش رو آویزان کرد و گفت:

باشه.

‏_چرا امروز کلاس فوتبالتو نرفتی؟‏!‏

‏_می خواستم امروز پیش تو باشم.

‏_می خوام برم برات شکلات فندقی بخرم.می رم و زود میام.تا اون موقع نخوابی ها.

کمی ترسان دست هاش رو دور گ�دنم حلقه کرد و گفت:

دیر نکنیا ثنا باشه؟

‏_دیر نمی کنم داداشی چرا این جوری می کنی؟‏!‏

‏_دیر نیا ثنا توروخدا.

‏_دیر نمیام عزیزم مطمئن باش.

.

پول رو روی پیشخوان مغازه گذاشتم و بسته های شکلات رو برداشتم.خیلی طول کشید تا به خونه رسیدم.سام چشم انتظارم بود.فکر می کردم الآن پدرام داره به گل ها رسیدگی می کنه و در رو ب�ام باز می کنه.اما هرچقدر در زدم کسی در رو باز نکرد.ناچارا کلید رو برداشتم و انداختم در قفل در و وارد شدم.

امروز چیز های عجیب می بینم‏!آقا پدرام که جونش به گل هاش بسته بود،با بی دقتی بیلش رو وسط ساقه های نازک همیشه بهار ها رها کرده بود‏!سریع از منطقه ی جرم دور شدم تا دوباره درباره ی گل هاش به من گیر نده.

دایی خونه بود‏!یک چیز عجیب دیگه‏!دایی هیچ وقت این موقع کار و شرکتش رو رها نمی کرد.عجیب بود‏!ایستاده ب�د وسط سالن و با چهره ای غمگین و پریشان دست هاش رو پشت سرش قفل کرده بود.

از همه عجیب تر پوران بود که سرش رو داخل لبه ی روسریش فرو برده بود و به نظر می رسید داره گریه می کنه.

‏_إ؟‏!سام دوباره این جا خوابیدی؟

سام وسط سالن به خواب رفته بود.با عصبانیت به سمتش رفتم.مثل این که واقعا این پسر قصد داشت با این کار هاش به لوس بازی ادامه بده‏!‏
کتاب ها رو گوشه ای انداختم و شکلات ها رو در دستم فشردم.کنارش زانو زدم و تکانش دادم:

‏_سام بلند شو اگه فکر کردی دوباره خودتو می زنی به خواب و ثنای بیچاره هم بیست تا پله رو تا اتاق می بردت کورخوندی.

نخیر خیال بلند شدن نداشت.بازوشو گرفتم مثل یک تکه یخ بود.تو این هوای ملایم چرا انقدر سرد بود؟‏!‏‏!‏

‏_سام بلند شو یه چیزی بپوش.ای باباااا.‏..

سرم رو به طرف دایی چرخاندم و گفتم:

ببخشید دایی سام خودشو زده باز به خواب.می شه کمک کنید ببریمش...

دایی زمزمه وار جواب داد:

خودشو به خواب نزده؛

رنگم پرید:

‏_وای یعنی چی؟‏!یک بار دیگه هم این طوری شده بود دایی.باید ببریمش بیمارستان.وای دایی...

‏_باید ببریمش...سردخونه.

خشم تمام وجودم رو به لرزه کشاند.

‏_ببخشیدها دایی ولی داری چرت و پرت می گی.

دایی به یک باره سرش رو بلند کرد و با صدای بلندی گفت:

مرده.ساااام مرده.

با چشم های اشک آلودم داد زدم:

دایی چرا انقدر منو اذیت می کنی؟‏!چی گیرت میاد؟بیا ببریمش بیمارستان.

پوران با زاری خودش رو زمین انداخت و گفت:

راست می گه خانوم جان.مرده.راست می گه...

سرم،افکارم،مغزم به دو طرف کشیده می شد.

صدای دایی رو می شنیدم:

خیلی وقته سرطان داشته.چند ماهی بوده که وخیم شده.متأسفم دیگه جایی برای درمانش نبوده.

زردی دور چشم هاش،لاغری غیرعادیش،استفراغ هایش که به حساب مسمومیت می گذاشتم...

صدای خفه ی پوران در گوشم پیچید:

خانوم جان همش چشمش به در بود و به ساعت خانوم جان.همش می پرسید ثنا کی میاد؟انگار می دونست داره می ره خانوم جان.می خواست قبل از رفتنش ببینتتون...

صدای سام در گوشم زنگ می زد...می خواستم امروز پیش تو باشم ثنا...ثنا دیر نکنیا...توروخدا دیر نیا ثنا...شکلات هارو محکم تو مشتم فشردم...

‏_خانوم جان...

با وحشت زمزمه کردم:

یعنی مرده؟...

صدای جیغم در فضا طنین انداخت سام رو محکم در آغوش گرفت� و تکانش دادم:

سام بلند شو...داداشی بلند شو...برات شکلات فندقی خریدم سام...مگه نمی گفتی شکلات فندقی دوست داری؟مگه نمی گفتی خواهرتو خیلی دوست داری؟ساااام...بلند شو داداشی تورو به خدا بلند شو...دیگه دعوات نمی کنم داداشی قول می دم.هر چی بخوای برات می خرم سام.دیگه سرت داد نمی زنم...دیگه...

نفس هام به شمارش افتاد.سریع سام رو رها کردم و تو ذهنم تخمین زدم.خونه ی دایی چند طبقه بود؟دو طبقه یا سه طبقه؟هر چه بود بلند بود...دیوار های بلندی داشت.پذیرای سقوط یک پرنده ی بدون بال بود...پرنده ای با بال شکسته...

می دویدم...پله ها رو طی می کردم...احساس می کردم در فضا قدم برمی دارم...معلقم.روح و جسمم بین دو دنیا درگیره...چشم هام تار بود...صدای سام تو گوشم بود:ثنا برم باهاشون اسب سواری؟...صدای گریه های کودکانه ش...ثنا برم با بچه های کوچه فوتبال بازی کنم؟...ثنا امروز جلسه ی اولیا �ربیانه...ثنا...ثنا...ثنا...

به پشت بام رسیدم.پاهام رو روی لبه ی بام گذاشتم.زمزمه کردم:

دارم میام داداشی.نترس.

شکلات ها هنوز در دستم بود و...خودم رو رها کردم...

پس ازرائیل کجاست؟لبخند بی جانی زدم...در راهه...ازرائیل بیا ثنا از دو طبقه خودش رو انداخت پایین...اتفاقات از جلوی چشمم گذشت...از ده سال پیش تا حالا...دروغ ها،سختی ها،دعوا ها،التماس ها،فقر،بی کسی،بی سرپناهی...سوزش بدی در راه بینی و مغزم حس کردم.سرم رو به طرفین چرخاندم.هنوز شکلات های فندقی سام در مشتم بود...صدای فریاد دایی و یاابوالفضل پوران...یک آن درد جانکاهی همه ی توان رو ازم گرفت...

فصل دهم

.

دو ماه و دو هفته بعد

چشم هام رو باز کردم.هنوز سردرد داشتم.خیلی احساس بدی داشتم.پوران به زور کمپوت هلو و گیلاس به خوردم می داد.کمپوت هلو رو دوست داشتم.طی یک هفته ای که به هوش آمده بودم چیزی جز دکتر و پرستار و سرم و آمپول ندیده بودم.

‏_پوران من چرا افتادم زمین؟‏!‏

پوران سریع تکه هلویی در دهانم چپاند و با لبخند تصنعی جواب داد:

گفتم که خانوم جان پاتون لیز خورد از پله ها افتادین پایین.

زیر لب و با تعجب زمزمه کردم:

یعنی انقدر ضربه ش بد بوده؟‏!چرا من چیزی یادم نمیاد؟‏!‏

رو به پوران گفتم:

پس کی برمی گردیم خونه؟دلم برای سام تنگ شده.

پوران به آهستگی جواب داد:

فعلا که مرخصت نکردند خانوم جان.

‏_پس چرا سام نمیاد این جا؟‏!‏

پوران نگاه مضطرب و تا حدودی غمگینش رو از کاشی های سفید گرفت و گفت:

آخه خانوم جان بچه ها رو که بیمارستان راه نمی دند.

قانع شدم و تکه هلوی دیگری خوردم.به پشتی تخت تکیه زدم و نفسم رو به بیرون فوت کردم.بعد از کمی مکث زیر چشمی به پوران نگاه کردم.خیلی گرفته به نظر می رسید و بی هدف چنگال رو داخل قوطی کمپوت می گرداند.با لبخند و اخم ظریفی پرسیدم:

چرا همچین شدی توران خانوم؟‏!‏

پوران با حواسپرتی انگار از خواب پریده باشه گفت:

ها...هان؟...چی گفتی خانوم جان؟

‏_می گم چرا این قدر گرفته و توخودی؟

پوران هول هولکی لبخند مسخره ای تحویلم داد و گفت:

هیچی خانوم جان فکرم رفت پی مشکلات خودم.

ابرویی بالا انداختم و آهانی گفتم و تکه ی دیگری از کمپوت هلو رو خوردم.

.

یک ساعت بیشتر به اتمام وقت ملاقات مانده بود و قرار بود ملاقات کننده هام تشریف بیارند.اصلا علاقه ای به دیدن شون نداشتم.عمو فریبرز،عمه فریماه،عمه مریم و مادربزرگ.از هیچ کدام جز عمه ها خاطره ی خوبی نداشتم.خدا خدا می کردم مریم و مهیار نباشند.پوزخندی زدم.مهیار درست دو هفته بعد از به هم خوردن نامزدی با تینا یک جشن ساده ی عقد گرفتند و به ایتالیا رفتند.معلومه که نیستند.حتما تو این هوای تابستانی دارند با تینا قدم می زنند...تابستان...اشک به چشم هام هجوم آورد...های های گریستم.نتونستم...نتونستم دیپلمم رو بگیرم.به خاطر این بی هوشی و کمای لعنتی...صورتم رو دست هام پنهان کردم.پوران با هول و اضطراب به سمتم اومد و گفت:

چی شده خانوم جان؟چرا گریه می کنی؟

‏_پو..‏.ران...

‏_وای خانوم جان نکنه چیزی یادت اومده؟

با تعجب گریه م رو قطع کردم و درحالی که چشم های اشکی م رو می مالیدم گفتم:

مگه چه چیزی قراره به یادم بیاد پوران خانوم؟

رنگ پوران پرید و با من و من جواب داد:

نه‏...نه چیزی نیست...خانوم جان حالا...حالا چرا گریه می کردین؟

آب دهانم رو قورت دادم و با غمی سنگین گفتم:

آهان...ب...به خاطر این که...نتونستم حتی دیپلم...هم بگیرم.

پوران که انگار خیالش راحت شده بود نفس آسوده ای کشید و گفت:

وای خانوم جان حالا فکر کردم چی شد؟خداروشکر کنین که به هوش اومدین و سالمین.

‏_آخه من همیشه معدلم نوزده بود.انصاف نیست.من...من دیگه هیچ چی ندارم.آرزوم بود حداقل درس بخونم و بعد بتونم سرپناهی برای خودم و سام درست کنم.اما انگار خدا هم بدجوری با من سرلج داره.

پوران لب به دندان گزید و گفت:

وای ثنا خانوم کفر نگو دیپلم که چیزی نیست سال دیگه می گیری ان شاالله.آقا برات یه معلم خوب می گیره بعدشم می ری دانش...

بی توجه به دل داری های پوران سر تکان دادم و گفتم:

نه نمی خوام.می خواستم سال بعد برم دانشگاه.حالا چیکار کنم؟

پوران دستمالی رو جلوی صورتم تکان داد و با مهربانی گفت:‏

شکر خدا خانوم جان.حالا که سالمین بیایین اشکاتونو پاک کنین الآن فامیلاتون میان ملاقات خوب نیست با چشمای اشکی ببیندتون.

با بغض دستمال رو از پوران گرفتم و اشک هام رو پاک کردم.در آن شرایط ملاقات عمو و عمه ها آخرین چیزی بود که می خواستم.بیشتر دوست داشتم تنها باشم و گریه کنم.دلم به طرز عجیبی برای سام تنگ شده بود.دوباره دستمال رو روی چشم های نمناکم کشیدم.نمی دونستم...نمی دونستم به غیر از نگرفتن دیپلمم اتفاقی افتاده که حتی زندگی رو برام بی ارزش می کنه چه برسه به...

تقه ای به در سفید اتاقم خورد و بعد هجوم انسان هایی با لباس های رنگارنگ...

میز کنار تختم دیگه یی برای شیرینی و گل و کمپوت نداشت.مادربزرگ رو نگاه کردم.خدای من‏!بعد از بیشتر از چهار ماه اصلا چهره اش برام آشنا نبود.لاغر و بسیار پیر شده بود.موهاش یک دست سفید و با رگه های ناهماهنگ مشکی و قهوه ای رنگ توی ذوق می زد.چادر کهنه و روسری شل و ولی به سر داشت که این نوع لباس پوشیدن از او بعید بود.چشم های خاکستریش سرخ و اشک آلود بود...

‏_سلام ثنا خوبی دخترم؟

سریع به سمتم هجوم آورد و بوسه ی مادربزرگ گونه ای بر پیشانی م گذاشت.با بغض ادامه داد:

خدا رو شکر که به هوش اومدی.دیگه تحمل از دست دادن یک نفر دیگه رو نداشتیم.

بدون کنجکاوی پرسیدم:

مگه کسی رو از دست دادین؟

مادربزرگ درست مثل پوران هول شد و با تکان های سر شروع کرد به نفی کردن:

‏_نه.نه بابا همین جوری گفتم.

عمو فریبرز دستم رو فشرد و گفت:

خوبی ثنا؟

تنها سر تکان دادم.فضا خیلی سنگین و غمگین بود.احساس کردم همه ناراحت به نظر می رسند.همه رو از نظر گذروندم.عمه مریم،عمو فریبرز،عمه فریماه،مادربزرگ،ستاره و سامان...اما همه ناراحت و گرفته به نظر می رسیدند و گره ی ظریفی میان ابرو هایشان حکایت از مسئله ای داشت.

کمی گلوم رو صاف کردم و پرسیدم:

مشکلی پیش اومده؟‏!آخه همه یه جوارایی گرفته و ناراحتید فکر کنم.

به محض خارج شدن این حرف از دهانم ستاره خودش رو روی شکمم انداخت و جنون آمیز گریست.صدای هق هق گریه هایش ترسناک بود:

‏_وای ثنا من خیلی...متأسفم...من...باورم...نم ی شد...

با تعجب و کمی طنز گفتم:

آخه شما چطونه؟‏!من که دیگه خوب شدم نکنه یه بیماری گرفتم و خودم نمی دونم؟ستاره نگو به خاطر من داری گریه می کنی که باور نمی کنم.

ستاره سر بلند کرد و با لبخند تلخی جواب داد:

اتفاقا این دفعه درست فکر کردی فقط به خاطر تو گریه نمی کنم.

همه خیلی غیرطبیعی هول و دستپاچه شدند و عمه مریم با توپ و تشر به ستاره گفت:

بیا برو اون طرف ستاره انقدر رو اعصاب بیمار راه نرو.

عمو فریبرز زیر بازوی ستاره رو گرفت و روی مبلی نشاند.با تعجب و سردرگمی گفتم:

شما چرا همچین می کنید؟ستاره که چیزی نگفت‏!‏

.

شب بود.چراغ های بیمارستان تا حد ممکن نیمه خاموش بودند.صدای صحبت های دایی با دکترم رو از آن طرف در می شنیدم.آخه در تا نیمه باز بود.چشم هام رو به حالت خواب بستم و گوش هام رو تیز کردم:

یادتون باشه تنها اشاره ای به اون حادثه همه چیز رو به یادش میاره.

‏_نمی دونم چه کار کنم آقای دکتر؟همین چند روزه ببرمش پیش برادرش؟

‏_آره دیر یا زود باید بفهمه اگه بهش خودتون نگید و خودش چیز هایی به خاطر بیاره دچار سردرگمی و حالات بدی می شه.

-از عکس العملش می ترسم.

-قطعا به دکتر روانشناس و یا حتی روانپزشک نیاز خواهد داشت.فقط حتما مراقبش باشید.کسی که با چنین حادثه ای دست به چنین خودکشی بزنه معلومه تا چه حد روی این مسئله حساسه.

-می شه گفت تنها کسی بود که داشت.

-بله شرایط زندگیش رو تو پرونده برام شرح دادین.فقط بازم می گم مراقبش باشید.اگه دوباره خودش رو از شیش هفت متر ساختمان با سر بندازه پایین احتمال مرگش حتمیه.

-اخمی کردم.یعنی داشتند درباره ی من صحبت می کردند؟‏!‏

.

-بفرمایید خانوم جان این لباس رو تنتون کنید.

به مانتوی سرمه ای رنگ نگاهی انداختم و از دست پوران گرفتمش.دست هاش مثل یک تکه یخ بودند و رنگش مثل گچ دیوار شده بود و انگار توی فریزر بسته بندیش کرده بودند که انقدر لرزان و هول بود.با خنده روسری مشکی رو بر سرم انداختم و گفتم:

چی شده پوران؟‏!انگار خیلی دستپاچه ای‏!‏

پوران لحظه ای خیره نگاهم کرد و بعد به سختی آب دهانش رو قورت داد و گفت:

نه خانوم جان...بفرمایید...این جوراب ها رو هم بپوشید.

با لبخند چال نمایی گفتم:

نکنه قراره برات خواستگار بیاد پوران‏؟

و بعد هرهر زدم زیر خنده.جوراب ها رو پوشیدم و قد راست کردم.روی شانه ی پوران ضربه ای زدم و گفتم:

شوخی کردم پوران ناراحت نشیا.

پوران مثل این که در دنیای دیگری بود با حواسپرتی و گنگی نگاهم کرد و گفت:

ن...نه خانوم جان...بریم آقا و پدرام منتظرند.

-راستی سام کجاست؟کلاس فوتباله؟به خدا از دوریش مردم پوران.بی معرفت بعد از دو سه ماه خواهرشو نیومب ببینه.

پوران با بغض گفت:

دا...داریم می ریم پیش سام دیگه خانوم جان.

متحیر به پوران که با گریه به بیرون دوید نگاه کردم.

.

-کجا داریم میریم دایی؟

دایی برگشت نگاهی بهم انداخت و خیلی خشک جواب داد:

الآن می فهمی.

سکوت کردم و چیزی نگفتمپدرام ماشین رو می راند.نمی دونم چقدر گذشت که پدرام توقف کرد.سر بلند کردم و از پشت شیشه به بیرون نگاه کردم.مقبره ها و درختان بی روح...باد بی روحی می وزید...انگار اون اطراف همه چیز بیروح بود.آفتاب کمرنگ و آزار دهنده ای بر سنگفرش ها افتاده بود.با تردید گفتم:

من...هنوز هم نفهمیدم کجا باید بریم‏!‏

دایی زیر بازوم رو گرفت و قدم به قدم بین قطعه ها جلو بردم.چیزی در دلم فرو ریخت.با نگرانی دوباره گفتم/

دایی چرا بهشت زهرا؟‏!‏

دایی به آرامی جواب داد:

بیا چیزی نمونده.

قدم هام سست شده بود.ضعف داشتم.دلم گواه بدی می داد.توان قدم برداشتن نداشتم.بیشتر دایی من رو می کشاند.کم کم متوقف شدیم.دایی نگاهی بهم انداخت و گفت:

برو جلوی اون سنگ قبر.

خیره در چشمان سبز زننده اش شدم تا مفهومی رو درک کنم.اما هیچ چیز از آن عنبیه ی رنگی منعکس نمی شد.بازوم رو از دستش بیرون کشیدم و به سمت مقبره ای نگاه کردم که گفته بود.سنگ تیره قبر نسبت به بقیه ی قبر های اطراف کوچکتر بود.قدم به قدم نزدیک شدم.روی دو زانو نشستم و به سیاهی قبر که با گلبرگ های قرمز و زرد تزئین شده بود نگاه کردم.

سام فروزنده...این اسم ثبت شده روی مقبره هیچ چیز رو برام روشن نمی کرد.سام فروزنده‏!سام فروزنده کی بود؟‏!وحشتی جانکاه تمام بدنم رو فلج کرد.نگاه جنون آمیزم رو به دایی دوختم و زمزمه کردم:

سام فروزنده دیگه کیه؟

دایی چشمانش رو بست و زمزمه وار گفت:

برادرت.بردارت سام.

‏-من بیدارم دایی؟

‏-آره بیداری.

-چ...چرا...

-سام نزدیک به سه ماهه که مرده.

-من بیدار نیستم بیدار نیستم.

-چرا ثنا بیداری.یادت نمیاد وقتی دیدی سام مرده خودت رو از پشت بوم پرت کردی پایین؟

احساس خلعی همه ی وجودم رو به لرزه درآورد.درست مثل...وقتی طبقه های عمارت سفید صدفی رو طی می کردم تا...به زمین سفت برسم...وقتی...دست هام رو از هم گشودم تا پرواز کنم...وبعد فهمیدم که باید بدون بال پرواز کنم...

آب دهانم رو قورت دادم:

-آ...ره...اما اونا...همش یه کابوس بود مگه نه؟

-نه نه ثنا تو خودکشی کردی.سام مرد.سام سرطان گرفت و مرد.

-سام مرد؟‏!‏‏!‏...

دست های ضعیفم رو روی سنگ قبر کشیدم و ادامه دادم:

یعنی توی این جا...سام کوچولوی من خوابیده‏؟‏!‏...داداش کوچولوی من؟‏!‏...س...سردش نیست اون تو؟...یعنی دیگه...دیگه نیست؟‏!‏...دیگه کلاس فوتبال نمیره؟...دی...دیگه کلاس شنا نمی ره؟...دیگه ازم شکلات فندقی نمی خواد؟...دیگه نمیره توی حیاط...ماشین ها رو نگاه کنه؟...

سرم رو روی سنگ قبر گذاشتم.قطره اشکی به لب هام رسید و روی حرف س چکید...

-فقط ده سالش بود...ده سال...ه...همیشه دعواش می کردم...بداخلاق بودم...اون...شب آخر بهم گفت حالم بده...دعواش کردم؛سرش داد زدم...بغض کرد...‏(لبخند تلخی زدم‏)همیشه حسرت ماشین پلیسا و پلی استیشن های همکلاسی هاشو می خورد...هر وقت برگه ی جلسه ی اولیا مربیان بهش می دادند...آخه...‏(گریستم‏)پدر و مادری نبود تا بره جلسه...

قد راست کردم.تمام اسم سام از اشک هام خیس شده بود.

با بغض ادامه دادم:

سام داداشی منو ببخش...نمی دونی چقدر به خاطر اذیت ها و دعوا هام عذاب وجدان دارم...نمی دونی دارم دیوونه می شم...به خاطر همی بدی هام منو ببخش...اما پدر و مادرمون رو نبخش...نبخششون سام...که اگه روزی دیدمشون سام...حق تو رو می گیرم...متأسفم بخاطر سرنوشتت...

از جا بلند شدم.قدم هام رو احساس نمی کردم.نمی فهمیدم الآن دارم راه میرم.نمی فهمیدم الآن دارم چه کار می کنم؟سام من مرده بود.یعنی الآن کجای آسمون هفتمه؟...دستی قلبم رو فشرد...روی سینه م دست کشیدم.اما بیشتر فشرد...هر لحظه بیشتر...نفس عمیقی کشیدم...اما باز هم فشار بود و فشار.احساس کردم خون در رگ هام منجمد شد و...صدای گریه های سام در گوشم می پیچید.وقتی تازه به دنیا اومده بود هفت سال بیشتر نداشتم...وقتی که حتی...مامان شیرخشک هم بهش نمی داد...و زجه می زد از گرسنگی...

دکتر گفت:

این آرام بخش ها رو هر موقع احساس کردین دچار حالات جنون آمیز می شه بهش تزریق کنید.

-به حالت عادی برمی گرده؟

-نمی دونم بستگی داره به خودش.مثل این که این ضربه ی روحی بیش از حد بزرگ بوده‏!‏

چشم هام رو باز کردم.مغزم خالی خالی بود.از فکر این که دیگه هیچ سامی در اون خونه به انتظارم نیست تمام دنیا برام بی ارزش می شه.من یک بار خودکشی کردم اما باز هم خودکشی می کنم.ای کاش بشه این زندگی به اتمام برسه و من دیگه گنجایش این همه بلا و سختی رو ندارم.

روز ها و شب ها مثل یک روح سرگردان بودم.هر روز دارو های آرام بخش،خواب آور و سست کننده مثل شکلات های ریز رنگی روی میز پخش شده بودند و تا شب نشده همه تموم می شدند.روز ها تا نزدیکی شب در خواب بودم و گاهی از شدت نخوردن غذا مجبور می شدند سرم بهم وصل کنند.شب ها به طرز عجیبی بی خوابی به سرم می زد و قرص های خواب آور با نامردی تمام اثر نمی کردند.و وقتی همه جا تاریک می شد در باغ قدم می زدم.

گاهی به اجبار پوران لباس عوض می کردم یا به حمام می رفتم.وقتی چشم های گود افتاده و مریضم رو میدیدم به طرز غریبی به یاد چشم های بی حال و دردناک سام می افتادم و برق خاکستری چشم هاش همه جا همراهم بود.

انقدر حالم بد بود که محدوده م از مشاوره و روانشناس گذشته بود.فقط قرص بود و قرص...

دکتر می اومد،فشارم رو می گرفت،علائمم رو چک می کرد و بر قرص های رنگارنگم اضافه می کرد؛و در تمام این مدت من خیره به نقطه ای غرق در بی تفاوتی شده بودم.

این ها مال زمانی بود که آروم و بی آزار بودم.تقریبا نصف اشیای اتاق و سالن رو شکسته بودم.فریاد می کشیدم و به سمت همه چیز پرتاب می کردم.بعد هم خسته و کوفته از یک روز پرکار گوشه ای کز می کردم تا آرام بخشم رو بهم تزریق کنند یا داخل سرمم بریزند.

اون قدر در بی تفاوتی فرو رفته بودم که حتی طعم غذا ها رو هم نمی فهمیدم.وقتی پوران لقمه ی غذایی در دهانم می گذاشت فقط احساس می کردم چیز حجیمی در دهانمه و به دلیل کم خوری بیش از حدم بیشتر اوقات با ضرب و زور سرم و تقویت کننده سراپا می شدم.

یک روز پوران من رو برد تا وزنم رو بگیره...چهل و سه کیلو...قد یک و هفتاد و وزن چهل و سه کیلو...استخوان های بدنم به طرز ناخوشایندی بیرون زده بودند...

شب ها در باغ و بین چمن ها قدم می زدم.گل های مخصوص پدرام زیر پاهام لگد می شدند اما اون دیگه چیزی نمی گفت.فکر می کردم به آدم ها،به نفرتم،به پدر و مادری که چقدر پست بودند.به برادری که از دست رفت و گذشته و آینده و حالی که نابود شد...

مادربزرگ هر هفته بهم سر می زد.اما من نه نگاهش می کردم،نه به حرف هاش گوش می دادم و نه حتی حسش می کردم.نفرت در وجودم بیداد می کرد.یاد روزی افتادم که حال سام بد شد و هرچه قدر به مهیار اصرار کردم حاضر نشد سام رو ببریم دکتر.دوباره عصبی شدم.شاید اگه اون روز حاضر می شد تا ببریمش دکتر،الآن حداقل روی تخت بیمارستان بود و مراحل درمانش رو می گذروند.

اما رفت.با بی توجهی های ما رفت.شاید اگر پدر و مادر دلسوزی داشتیم سام الآن زنده بود و مهیار هم جرعت نمی کرد اون کار رو با من بکنه.شاید اگه پدری داشتم که پشتم بود سیلی های مهیار رو با سیلی جواب می داد.یا روزی که امیرعلی به خونه مون اومده بود تا بی آبروم کنه حقش رو میذاشت کف دستش.کسی جرعت نمی کرد بهم متلک بگه.شاید اگه بودند همان موقع که سام بی هوش و مریض می شد دلیل بدحالی هاش رو می فهمیدند...

.

کیف مردعنکبوتی سام رو برمی دارم.با این که کثیف و پاره س با عشق نگهش می دارم و زیر لب زمزمه می کنم:

ببخش داداشی.نتونستم تو مراسم ختم و حتی چهلتم باشم.اما قول می دم تو سالگردت حتما شرکت کنم.

کتاب فارسی و املا و ریاضی ش رو بیرون کشیدم.یادم افتاد که همیشه با شوق و ذوق کنارم زانو می زد و ازم می خواست جلدشون کنم.کتاب ریاضی ش رو باز کردم.یک برگه ی سفید تاخورده بیرون افتاد.تای برگه رو باز کردم.ب7 برگه یک ورقه ی امتحانی،یک گل رز خشکیده و یک بسته اسمال تیز بود.

ورقه ی امتحانی رو نگاه کردم.امتحان ریاضی بود.با خودکار قرمز یک بیست درشت بالای صفحه ش بود.

کاغذ رو نگاه کردم.دست خط خرچنگ غورباقه ی سام بهم چشمک می زد:

‏"مرسی از این که ریاضی بهم یاد دادی ثنا.از بین همه فقط من بیست گرفتم.قراره برای تیزهوشان منو ببرند.این گل و این اسمال تیزا رو برای تو خریدم.دوستام می خواستن بخورنش اما نذاشتم.آخه گفتم مال خواهرمه.‏"‏

لبخند غمگینی زدم.روی نوشته ها دست کشیدم و برگه رو به سینه م فشردمو زیر لب زمزمه کردم:

تیزهوش من‏!‏

و با چشم به دنبال قرص های آرام بخشم گشتم.

ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • آرشیو
    نظرسنجی
    رمان ها را در چه حد میپسندید؟
    آمار سایت
  • کل مطالب : 56
  • کل نظرات : 7
  • افراد آنلاین : 6
  • تعداد اعضا : 92
  • آی پی امروز : 73
  • آی پی دیروز : 98
  • بازدید امروز : 91
  • باردید دیروز : 162
  • گوگل امروز : 10
  • گوگل دیروز : 44
  • بازدید هفته : 426
  • بازدید ماه : 426
  • بازدید سال : 15,799
  • بازدید کلی : 395,847