loading...
رمان خونه
Admin بازدید : 1225 دوشنبه 14 بهمن 1392 نظرات (0)
پیدا بود هوا در باغ خیلی سرد و نمناکه.نگاهم به سمت عقربه های کند و صامت چرخید.تازه ساعت نه شب بود.هنوز دقایقی نگذشته بود که دیدم اتومبیلی در محوطه ی جلویی ساختمان توقف کرد.دست بردم و لیوان آب کهنه م رو به همراه قرص سردرد خوردم و نگاهم رو به سمت اتومبیل معطوف کردم.کمی بعد مردی از جایگاه راننده پیاده شد که حدس می زدم پرهام باشه صندوق عقب ماشین رو باز کرد.
دایی رو دیدم که از پلکان مرمرین ساختمان پایین اومد و بعد مردی که کت مشکی چرم به تن داشت از ماشین خارج شد.پرهام چمدان بزرگی رو از صندوق عقب بیرون کشید که حدس می زدم متعلق به همان مرد باشه.چهره هاشون در تاریک و روشن باغ پیدا نبود.فقط می دیدم که دایی خیلی کوتاه بغلش کرد و هر دو به سمت پلکان مرمرین ساختمان رفتند.
نمی دونستم اون مرد کی بود؟انقدر مغزم خالی و خسته بود که تنها بهم فرمان نفس کشیدن می داد و بس.دانه ای از اسمال تیز هایی که سام به عنوان هدیه،قبل از مرگش برام خریده بود خوردم و همون طور که مابقی بسته رو در دستم فشار می دادم زیر لحاف صورتی رنگ و تشک سرمی که دیگه هیچ آرامشی نداشت به خواب رفتم.
.
صدای پوران رو از طبقه ی پایین می شنیدم.مدت ها بود که دیگه از اتاق م بیرون نمی اومدم.نگاهم مدام روی وسایل بازی سام می گشت...شاید باورت نشه اما قطاری که اون روز بهم نشانش داد هنوز روی ریل هاش ثابت وسط اتاق مونده...
خاطرات از جلوی چشمم عبور کردند.انگار سام دو زانو رو به روی قطار نشسته و در حالی چشم هاش از شدت خوشحالی دودو می زنه می گه:
-وای ثنا...بدو بیا...بدو بیا ببین...
و من سریع وارد اتاق می شدم و کنارش به حرکت قطارها نگاه می کنم...
دوباره صدای پوران رو می شنوم:
-آقا اشکان آقا اشکان بفرمایید صبحانه.
اشکان‏!‏‏!حدس می زدم این اشکان باید همون مرد دیشبی باشه.سریع خودم رو زیر پتو پنهان کردم.می دونستم تا دقایقی دیگه پوران با یک سینی پر از صبحانه وارد اتاقم می شه و مجبورم می کنه لقمه ای بخورم تا مثل تنها برادرم روی دستشون نیفتم.
.
-خانوم جان بیا این یه لقمه رو بخور.همین یه لقمه.
دهانم رو باز کردم و تکه ای از کباب ها رو جویدم تا دست از سرم برداره.
-خانوم جان بیا یکمم از این پلو بخور...
کفرم رو بالا می آورد.با عصبانیت توپیدم بهش:‏
-چرا دس از سرم برنمی داری؟‏!‏‏!گفتمممم نمی خوام.ن...می...خوامممم...
پوران مات و مبهوت ماند.هیچ وقت باهاش این طور صحبت نکرده بودم.بیچاره باورش نمی شد.پتو رو کشیدم رو سرم.پوران به آرامی گفت:
باشه خانوم جان.راستی آقا اشکان پسردایی تون با زن دایی تون از سفر برگشتند.اگه خواستین بیاین پا...
-برو پوران...تو رو خدااااا بروووو...
پوران هول شد و گفت:
چ...چشم خانوم جان.چشم چشم رفتم.
فصل یازدهم
‏.
در باغ قدم می زدم.هوا تاریک بود.صدای له شدن چمن ها زیر پام احساس خوبی بهم وارد می کرد.روی نیمکت چوبی نزدیک به فواره های خاموش نشستم.به یاد قدیم ها پوزخندی زدم.همیشه از تاریکی می ترسیدم.فکر هزار جور چیز از جمله جن و روح و دزد و هزار چیز دیگه باعث می شد بترسم.اما حالا با خیال راحت روی سرمای نیمکت نشسته بودم و کتاب قصه ی حسنی کودکی های سام رو برای بار هزارم می خوندم.
از جا بلند شدم و روی مسیر سنگفرش شده با سستی شروع به قدم زدن کردم:
در وا شد و یه جوجه
دوید و اومد تو کوچه
جیک جیک کنان
گردش کنان
دوید و اومد پیش حسنی...
صحبتم قطع شد.با فردی با شدت برخورد کردم و کتاب قصه ی قدیمی از دستم افتاد.یک لحظه ترسیدم.نکنه واقعا با جن یا روحی برخورد کرده باشم؟‏!اما این ترس جای خودش رو به خشم داد.کتاب قصه ی حسنی سام روی لکه های کم عمق آب بر سنگفرش ها افتاده بود.با وحشت به فردی نگاه کردم که با من برخورد کرده بود.کمتر از یک بند انگشت فاصله داشتیم.صورت ش در تاریکی و پشت به فانوس ها پیدا نبود.
با خشم گفتم:
چه مرگته؟جلوی چشماتو نگاه کن احمق.
سریع خم شدم و کتاب قصه ی با ارزشم رو از زمین قاپیدم.یک لحظه درد وحشتناکی در مچ دستم پیچید . در همان حال که خم شده بودم از شدت درد آخی گفتم.دوباره کتاب از دستم رها شد و این بار طاق باز وسط آب ها افتاد.
-ول کن...دستمو...
سریع صاف ایستادم.صدای مردانه ای در نهایت خشم غرید:
به کی گفتی احمق؟هان؟‏!‏
با کله شقی و ناراحتی داد زدم:
با تو.با تو بودم احمق.
این بار فشاری که به دستم وارد کرد باعث شد مثل دیوانه ها اشک بریزم.اون قدر دست هاش قوی بود که نزدیک بود تا مرز التماس کردن برم.
-می خوای بگم از کار بی کارت کنند؟هان؟‏!‏
-کار...کار...کدومه؟‏!‏
-می خوای بگم از این جا بندازندت بیرون؟
وحشت کردم.اگه می انداختندم بیرون چی؟دیگه جایی برای رفتن نداشتم...اما...دیگه آب از سر من گذشته بود...بعد از سام...پوزخندی زدم ه گفتم:
آره بگو.بگو بندازندم بیرون...
نفس های داغش در تضاد اون هوای سرد بر صورت و گوش های یخ زده ام پخش می شد.زمزمه وار گفت:
عجب خدمتکار نترسی هستی‏!‏
با تعجب و بغض گفتم:
د....دستم رو ول کن...من خدمتکار نیستم...
از فشار دستش کم شد.
-پس اینجا چی کاره هستی؟
-من...خواهر زاده ی...آقای الماسی ام...
-تو‏!‏‏!‏‏!تو اون دختری؟‏!همونی که برای من در نظر گرفتند؟
سریع جلو اومد و چنگی به یقه ی کهنه و کثیف لباسم انداخت.
-ببین دخترجون برو تورتو برای یکی دیگه پهن کن.من تو رو نمی گیرم.اگه فک کردی می تونی اینجا خودتو به من بچسبونی و آینده تو تأمیین کنی خیال بافی بوده همش.
هنوز صورتش رو در تاریکی نمی دیدم.یقه ی پوسیده ی لباسم جر خورد.با نفرت فریاد زدم:
گمشو کثافت.دهنتو ببند آشغال...
دوباره به مرحله ی جنون رسیدم.یادم افتاد از زمان قرص های آرام بخشم گذشته . اما خون جلوی چشم هام رو گرفته بود. به انتهای باغ نگاه کردم که دایی و زنی دیگه با سرعت به سمت ما می اومدند:
دایی:اشکان...اشکان داری کجا می ری؟
مرد که اشکان صداش می زدند به سمت دایی و زن نگاهی انداخت.حالا می تونستم برق سبز چشم هاش رو تشخیص بدم.نگاهی به من که پخش زمین شده بودم انداخت و با بی خیالی یقه ی کابشنش رو بالا کشید و رو به آن ها گفت:
تا وقتی این مسخره بازی تموم نشده من این جا بیا نیستم.
صدای ناآشنای زن به گوش رسید:
-اشکان صبر کن من با بابات حرف می زنم.
اما صدای بسته شدن در نشان ازاین داشت که اشکان رفته بود.دست هام رو تکیه گاهم کردم تا بتونم بایستم.به دایی نگاه کردم که حالا چهره ش در پس نور فانوس ها پیدا بود.چنگی داخل موهاش زد و با کلافگی نگاهش رو ازم گرفت.به سمت پلکان مرمرین ساختمان رفت.نگاهم به سمت چپ چرخید و زنی رو دیدم که با کنجکاوی به من خیره شده بود.قد کوتاه و هیکل ظریف.نمی تونستم دقیق چهره ش رو تحلیل کنم. اما پیدا بود که چشمان آبی داره و مو های مش کرده.نگاهم رو ازش گرفتم و به سمت پلکان مرمرین ساختمان رفتم تا قرصم رو بخورم.
امروز ستاره با یک بسته شکلات قلبی قرمز-سبز به دیدنم اومده بود.نمی دونست من از سام دیگه لب به شکلات نمی زنم.هنوز هم آخرین شکلات هایی که براش گرفته بودم و در دستم می فشردم رو احساس می کردم.برخلاف من که سرتا پا لباس مشکی پوشیده بودم.اما ستاره لباس های آبی ست که خیلی بهش می اومد تنش کرده بود.کنار تختم نشست و شکلات ها رو روی میز گذاشت.با بی تفاوتی نگاهش کردم و حتی جواب سلامش رو هم ندادم.مثل این که اون هم برای چنین برخوردی آماده شده بود.لبخند غمگینی زد و گفت:
می خوای بریم تو باغ قدم بزنیم؟
-نه.
-دلم برات تنگ شده بود.
باز هم جواب ندادم.صحبت زیاد توانم رو می گرفت و سریع خسته می شدم.
-شنیدم قراره ازدواج کنی.
همه ی اجزای بدنم در شگفتی فرو رفت.
-از کی شنیدی؟‏!‏‏!‏‏!‏
-پوران خانوم...همین خدمتکاره.اون بهم گفت.
خنده ی بی روحی کردم و گفتم:
با کی؟‏!حتما با یه هاله ی خیالی‏!‏
ستاره که از باز کردن سر صحبت با من خوشحال شده بود،دستان لاغرم رو لمس کرد و گفت:
نه بابا با پسر دایی خوشتیپت.جلوی در دیدمش چه هیکل و قیافه ای داره‏!وضعشونم که ترکونده‏!فکر کنم داییت از اون کله گنده هاستا‏!‏
با خشم به سمتش هجوم بردم و فریاد زدم:
کثافت هنوز سال برادرم تموم نشده احمق.می فهمی چی می گی؟‏!‏
ستاره که آشکارا جا خورده بود و ترس در چهره ش نمایان بود گفت:
ثنا من...من متأسفم.من هم به خاطر مرگ سام ناراحتم...
اشک هام فرو ریختند. خنده ی تلخی کردم و گفتم:
نه من از تو انتظار ندارم. از هیچ کس انتظار ندارم... همه مرگ سام رو فراموش کردند حتی پدر و مادرش که اصلا نمی دونند هست یا نه.من از هیچ کس انتظار ندارم به یاد سام باشه.حتی برای یک روز چه برسه به یک سال.
چنان وحشیانه گریه می کردم که ستاره با ترس خودش رو به دیوار چسبانده بود.حتما این حالاتم رو هم براش توضیح داده بودند.حتما می ترسید از این که به مرز جنون رسیده باشم...
سریع قرصم رو با لیوانی آب خوردم و روی تخت افتادم.
همان موقع پوران وارد شد.پیدا بود چقدر نگران و هول شده.نگاهی به هر دوی ما کرد و گفت:
چی شده خانوم جان‏!‏؟این صدای فریاد مال چی بود؟دوباره حالت بد شد خانوم جان؟
چیزی نگفتم.دارو ها و صحبت های طولانی بر سستی و ناتوانی م داشت اثر می کرد.شقیقه هام رو مالیدم و در کسری از ثانیه بیهوش خواب شدم.
.
حالا که فکر می کنم کار شاقی کرده بودم که نیم ساعتی از صبح رو به حرف زدن گذرانده بودم.چون من اغلب صبح ها خواب بودم و شب ها مثل یک روح سرگردان سیاه پوش قدم می زدم و کتاب قصه های سام رو زیر لب زمزمه می کردم.هر لحظه بیشتر پشیمانی آزارم می داد.چه روز ها و لحظه هایی رو که کنار سام از دست دادم.پا هام رو طبق عادت همیشه در آغوشم جمع کردم و سرم رو به در تکیه دادم.صدای داد و فریاد از طبقه ی پایین به گوش می رسید ه دقیقا روز دعوای مهیار با عمو فریبرز بعد از به هم خوردن مراسم نامزدی رو به یادم می آورد.با بی تفاوتی و غم چشمانم رو بستم:
-من ازدواج نمی کنم.با هیچ کس.خدا رو شکر نه دخترم نه عصر حجره که به زور ازدواج کنم.
صدای دایی که بر سر اشکان فریاد می زد:
-چرا نمی فهمی؟دختر هر روز آویزون منه که الا و بلا باید بگیریش.
-دختره غلط کرد.اون بچه از من نیست چرا نمی فهمی؟‏!‏
-باباش همه ی مدارکو علیه تو جمع کرده اگه نگیریش فقط زندانه می فهمی؟
-می گی من چیکار کنم؟
-بهت می گم بیا با دختر عمه ت ازدواج کن.اگه بفهمه زن داری دست می کشه ازت.
-من نمی خوام با اون ازدواج کنم من...یه نفر دیگه رو دوست دارم.
-نه بابا این دختره رو هم دوستش داشتی.بعد که حامله ش کردی این طوری ولش کردی.
صدای اشکان کلافه بود:
-اولا که من کاری نکردم دوما این قضیه مال قبل از رفتن به شمال بود.
-من این حرفا حالیم نیست.من آبرو دارم.کافیه بفهمند تک پسرم با همچین دختری ازدواج کرده؛ اونوقت مضحکه ی عالم و آدم می شم.
-باشه باشه من ازدواج می کنم.ولی با این دختره نه.
-پس با کی؟نکنه یکی از اون دوست دخترای عوضیتن؟هان؟
-نه نه...پوران یه لیوان آب برای من بیار.
مدتی سکوت برقرار شد و کمی بعد صدای پوران رو شنیدم:
-بفرمایید آقا این هم آب...
-دستت درد نکنه.
دایی با بی صبری گفت:
خب ادامه بده.چه غلطی می خوای بکنی؟
-حالا که مجبورم ازدواج کنم دلم می خواد با کسی که دوستش دارم ازدواج کنم نه این دخترعمه ای که می گین.
به خود لرزیدم.می دونستم داره راجع به من صحبت می کنه.لحظه لحظه ی صحبت های مهیار با عمو فریبرز هنگامی که با داد می گفت من رو نمی خواد برام تداعی شد و چشمانم به سوزش افتاد.هرچند که دیگر چیزی مهم نبود...
دایی لحن نصیحت گونه ای به خود گرفت و گفت:
دخترعمه ت دختر خیلی خوبیه آشنا هم هست.حداقل آبروی من نمی ره از این که بگم زنته.یه مدت عقدتون می کنم بعد هم طلاق بگیرین.فقط بذار شر این دختره ی خیابونی از سرت کنده بشه.
-چرا نمی فهمی بابا؟می گم می خوام با کسی که دوستش دارم ازدواج کنم.اصلا مگه از عمه متنفر نبودی؟مگه نمی گی عمه و شوهرش خیلی سال پیش گذاشتنشو رفتند؟هان؟من یه دختر مریض که روزی بیست تا قرص می خوره و صبح تا شب بی هوشه رو نمی خوام.
-همش به خاطر مرگ برادرشه.دکتر می گه آروم آروم بهتر می شه.
از بی پناهی و درد در خودم جمع شدم و با سردی پلک هام رو برهم فشردم.
-به هر حال اگه قراره ازدواج کنم با کسی که می خوام ازدواج می کنم.
-خیلی خب دختر کیه.؟
-نمی دونم همون موقع که با همین دختره...رفته بودم شمال لب دریا دیدمش.
-از کجا می شناسیش؟
-خب...فکر کنم از آشناهای همین شریکت فروزنده باشه.
-از آشنا های فریبرز؟‏!‏‏!‏‏!‏
-آره آخه تو شمال با مهیار دیدمش.مثل این که فروزنده اینام اومده بودند شمام.تعطیلات عید بود.
-خب مطمئنی که با اونا آشنا بوده؟‏!‏
-آره یه برادر کوچیکم داشت...
-پس من همین الآن با فریبرز تماس می گیرم.اسمش چی؟نمی دونی اسمش چی بود؟
-چرا اسم برادرش سام بود اسم خودشم ثنا.
با شوک سرم رو بالا گرفتم.یقین پیدا کرده بودم که راجع به من صحبت می کرد.یعنی...دختری مورد علاقه ی اشکان من بودم؟‏!‏‏!اشکان کی بود که من در شمال ندیده بودمش؟‏!شاید یکی از آدم های همان حوالی بود و من توجهی نکرده بودم.مدتی به سکوت گذشت.انگار جو هم مثل من شکه شده بود.کمی بعد صدای حیرت زده ی دایی به گوش رسید:
خیلی خب...پس من...خودم درستش می کنم.
مو های درهم گره خورده ام به دست پوران شانه می شد و سوزش وحشتناکی ایجاد می کرد.شوق و ذوق از تمام حرکات پوران خوانده می شد.طی این روزها به ندرت آن هم به اجبار پوران مو هام رو شانه می زدم.بالاخره مو هام حالت عادی و صاف به خود گرفت و به حمام رفتم.
پوران همان طور که سشوار کشیدن مو هام رو به پایان می رسوند با خوشحالی مو هام رو شانه می کشید می گفت:
نمی دونی چقدر خوشحالم خانوم جان.برای عروسی دخترم هم انقد خوشحال نبودم.شمام امروز این آقا اشکانو می بینی.مطمئنم خوشت میاد.یه آقاییه خانوم جان.
پوزخندی زدم.پوران نمی دونست من اونشب تمام حرف های اشکان و دایی رو شنیدم.در آینه به خودم نگاه کردم.مو هام مثل قبل شده بود.پرپیچ و تاب و براق اما کوتاه بود.چون به خاطر عمل سر،تراشیده شده بود.با ناراحتی گفتم:
اما سام من هنوز یکسال هم از مرگش نگذشته.
-خانوم جان فقط یه عقد خشک و خالیه.هیچ کسم جز من و دایی و زن داییت و عاقد نیست.بعد از سال...
-من نمی خوام ازدواج کنم.
پوران با رنگ پریدگی گفت:
نگین این حرفو خانوم جان.آقا عصبانی می شه.
در واقع خیلی هم اهمیت نداشت.بعد از مرگ سام نسبت به هر چیزی بی تفاوت شده بودم.دست هام رو مشت کردم.پوران برای اولین بار قصد برداشتن ابرو هام رو کرد.با درد مچ دستش رو چسبیدم و گفتم:
درد داره تمومش کن.
-وا خانوم جان‏!خب شما که تا حالا ابرو برنداشتی‏.معلومه که درد داره.یکم تحمل کن خانوم جان خوب می شه.
بی طاقت تر از همیشه به دسته های صندلی چنگ می زدم و ناله می کردم.احساس می کردم هر آن چشم هام ممکنه از جا کنده بشند.بعد از دقایقی زجر آور...بالاخره تمام شد.اشک ها بی اختیار و بی مهابا روی صورتم خط می انداختند.دقایقی بعد پوران شروع کرد به بند انداختن صورتم.اما به اندازه ی برداشتن ابرو ها درد نداشت.
-خداروشکر خیلی مو نداره صورتت خانوم جان.وگرنه هم پدر من هم پدر شما در می اومد.ای وای یک ساعت دیگه آقا اشکان می رسند.
سریع صورتم رو شست و شروع کرد به آرایش کردن صورتم.هر چند که چیزی سردرنمی آورد.آخه پوران که آرایشگر نبود.بالاخره مجبور شدم خودم جلوشو بگیرم تا رژگونه ها رو به جای سایه پشت پلک هام نزنه.
تنگ ترین لباس ممکن رو پوشیدم اما باز هم تا حدودی گشاد بود و بر تنم زار می زد.حاضر نبودم لباسی جز مشکی بپوشم.بلوز و شلوار جین مشکی رنگی پوشیدم و برخلاف اصرار های پوران حتی حاضر نشدم تل سرم رو صورتی انتخاب کنم.
در آخر نگاهی به خودم انداختم.بعد از یک ماه و نیم تازه خودم رو در آینه نگاه می کردم.تصویر دختری که بر اثر سختی های مفرط پوستی کدر،پای چشمانی سیاه و صورتی استخوانی داشت.
-بفرمایید خانوم جان آقا اشکان منتظرند.
با بی حسی از جا بلند شدم و به سمت پله ها رفتم.بی هدف نگاهم رو در سالن چرخاندم و روی مبلی نشستم.نگاهم معطوف شد به پسری که روی مبل سه نفره ی رو به روی من نشسته بود.پا روی پا انداخته بود و حتی لحظه ای زحمت نگاه کردن به من رو به خودش نداد.همان طور که عصبی با پاهاش روی زمین ضرب گرفته بود با اخم به صفحه ی گوشی ش خیره شده بود.
شلوار جین خاکستری و بافت سفید به تن داشت.درست برخلاف من روشن پوشیده بود.سریع قیافه ش رو تو ذهنم تجزیه تحلیل کردم...باورم نمی شد...چشماس سبز تند و تیزش صد برابر چشمان دایی توی چشم می زد و در پس پوست سبزه ش به زیبایی خودنمایی می کرد.طره ای از مو های پرکلاغی ش روی پیشانی ش افتاده بود و اندام ورزشکاری و درشتش تحسین برانگیز بود...خودش بود...اشکان...چطور در تمام این مدت نفهمیده بودم کسی که من رو در شمال دیده همون اشکانه؟‏!‏...همون پسر مؤدب و جنتلمنی که سام رو به بیمارستان برد و بعد باهم برای ناهار رفتیم...نمی تونستم شوک در نگاه و چهره م رو پنهان کنم...
-اشکان جان نمی خوای نگاهی به دخترعموت بندازی؟‏!‏
صدای زنانه ای متوجهم کرد.چه صدای لطیفی‏!زنی با چشمان آبی و مو های مش و لباس همرنگ چشمانش با لبخند پشت یکی از مبل ها ایستاده بود و اشکان رو مخاطب قرار می داد.
اشکان بدون این که نگاهی بهم بندازه با تندی به سمت زن برگشت و گفت:
من ده بار به بابا نگفتم دخترعمه مو نمی خوام.
آب دهانم رو قورت دادم و با رنگ پریدگی گفتم:
سلام.
پریدگی رنگ و اضطرابم هیچ ربطی به دیدن اشکان نداشت.فقط مربوط به حس بدی بود که نمی دونم از کجا نشأت می گرفت؟‏!‏
اشکان با خشم سرش رو بالا آورد اما همین که نگاهش به صورتم افتاد جا خوردن رو به وضوح در نگاهش حس کردم.برخلاف انتظارم اخم ظریفی کرد و گفت:
این دختر عمه مه؟‏!‏
از تحقیر کلامش برآشفتم.درست مثل روزی که دایی من و سام رو‏"اینا‏"خطاب کرده بود.با خشم جواب دادم:
این اسم داره ثنا.
اشکان یه ابروشو بالا داد و گفت:
پس نامزدت چی شد؟هان؟فکر نمی کردم بعد از مهیار دوباره بخوای ازدواج کنی‏!شنیدم خیلی دوستش داشتی...
با حیرت به صورتش نگاه کردم.انتظار داشتم بعد از این که گفته بود دوستم داره حداقل با لحن و برخورد مهربانانه تری ببینمش اما مثل این که خیال باطل بود.
-من...نمی خوام ازدواج کنم.
پوزخند عصبی زد و گوشی ش رو به کناری انداخت:
-پس برای چی این جا نشستی؟هوم؟
با نفرت سعی کردم جلوی لرزش چانه م رو بگیرم:
من داداشم تازه مرده.نمی خوام ازدواج کنم.
در نگاهش تعجب و حیرت رو دیدم.با تردید زمزمه کرد:
کدوم داداشت؟
دیگه نمی تونستم تحمل کنم.دست هام رو جلوی صورتم گرفتم و در حالی که گریه م شدت می گرفت به سمت پله ها دویدم و بریده بریده گفتم:
داداشم...داداشم مرده...
زن چشم آبی رو پشت سر گذاشتم که با ناز صدام می زد:
ثنا...ثنا برگرد...
حساب قرص های اعصاب از دستم در رفته بود.سرم رو به شیشه ی سرد پنجره تکیه دادم و به بیرون خیره شدم.امشب در باغ قدم نزدم اما...مثل این که یک نفر دیگه داشت به جای من روی راه های سنگفرش شده بین چمن ها قدم می زد.از قد و هیکلش پیدا بود که اشکانه و نور آتش سیگاری که در دستش بود و دود غلیظی ایجاد می کرد رو می تونستم ببینم.بی هدف بهش خیره شدم تا این که متوجه شدم با فاصله ی کمی از عمارت ایستاده و با کلافگی نگاهم می کنه.با دیدن برق رنگی چشم هاش چیزی در دلم فرو ریخت.بعد از چشمان سام این چشم ها خوشرنگ ترین چشمانی بودند که می دیدم.نگاهش رو گرفت و سریع وارد عمارت شد.پلک هام سنگین شدند.برای اولین بار قرص های خواب آورم در شب داشتند اثر می کردند...
.
-از رفتار تند اشکان باهات خبر دارم.فکرشو نمی کردم با این مسئله این جوری برخورد کنه.من دیشب قضیه ی نامزدی تو و مهیار رو براش تعریف کردم و این که تو بهش علاقه داشتی.اون هم شاکی شد.اما خب شاکی بودن یا نبودن شما ربطی به این مسئله نداره.بالاخره باید این ازدواج صورت بگیره.یکی این که اشکان ممکنه الآن بهت علاقه ای داشته باشه اما این اخلاقش رو من خیلی خوب می شناسم.از زمانی که به بلوغ رسیده تا الآن شاید بگم هزار بار عاشق شده و به ماه نکشیده دلشو زدند.پس من از این بابت از اشکان مطمئنم که دل بسته ت نمی شه.
به دایی خیره شدم و با سردی پرسیدم:
پس دلیل ازدواج من با اون چیه؟
دایی پوزخند تمسخر آمیزی زد و گفت:
به خاطر دختریه که ادعا می کنه اشکان بی سیرتش کرده و گیر داده که حتما باید بگیردتش.اما اشکان حاضر نیست قبول کنه.از هر طرف این قضیه آبروی من میره اگه اشکان با این دختره ازدواج کنه آبروم میره اگه هم ازدواج باهاش نکنه باید بیفته زندان و بازم آبروم میره.محض اطلاعت باید بگم تا یه مدتی هم اشکان عاشق همین دختره بود اما حالا می بینی که چطور ازش منزجر شده.اینم نشونه پس دلت رو به اشکان و علاقه و این مزخرفات خوش نکن.اگه با اشکان ازدواج کنی دختره هم پا پس می کشه.چون بابای دختره اون قدری هست که نذاره دخترش زن دوم بشه.فقط دنبال یه نفر می گشت تا کثافت کاریای دخترشو به وسیله ش سرپوش بذاره.که دیواری کوتاه تر از اشکان پیدا نکرده ظاهرا.به هر حال این دلیلشه.این طوری دختره از اشکان دست می کشه.
سرم رو به دیوار تکیه دادم.شاید نصف حرف های دایی رو گوش ندادم.اصلا حوصله ای برام نمونده بود.
-البته یه دلیلی هم برای تن داره.
آرام مردمک چشمم رو به سمت دایی چرخوندم.دایی ادامه داد:
من می خوام بفرستمت پیش مامانت.بریتانیا زندگی می کنه با شوهرش.با یه دورگه ایرانی همون جا ازدواج کرده.اگه ازدواج کنی راحت تر اقامت می گیری و برای همیشه از این جا می ری.این طوری می تونی بعد از هفده سال با مادرت زندگی کنی.به خاطر همینه که می گم روی ازدواج با اشکان حساب نکن.چون بعد از درست شدن کارای سفرت تو می ری سراغ زندگیت اشکان هم می ره سراغ زندگیش.اشکان کلا تنوع طلبه.زود از یه چیزی خسته می شه.ثبات اخلاقی نداره.
با نفرت گفتم:
من نمی خوام برم پیش مادرم.من ازش نفرت دارم.اشکان هم به من ربطی نداره.
-این پیشنهاد منه.چیزی هم غیر از این اتفاق نمی افته.از بس دایی حرف زد و توضیح داد مخ ناتوانم سوت کشید.دلم می خواست برم در باغ قدم بزنم.اما این بار هم در کمال تعجب دارو ها اثر کردند و مست خواب شدم.
.
فصل یازدهم
.
امروز شنبه ست و با بی میلی تسلیم خواسته ی پوران شدم تا مانتوی سبز روشن بپوشم.پوران تند تند حرف می زد:
-می دونم سام هنوز سالش نشده خانوم جان اما خب شگونم نداره که روز عقدت این جوری لباس بپوشی که...
در دل پوزخند زدم عقد‏!‏‏!‏‏!چنان گفت عقد که خودم هم باورم شد‏!‏
ساعتی بعد روی صندلی محضر نشسته بودم و اشکان هم روی صندلی دیگر با بی خیالی پا روی پا انداخته بود و در حال بازی با قاشقی که در لیوان شربتش گذاشته بودند بود.با بی میلی صورتم رو در هم کشیدم.به تنها چیزی که میل نداشتم شربت بود.نگاهی به رفتار سردش انداختم.شاید دایی راست می گفت.حتما راست می گفت.اشکان از من هم سیر شده بود.شاید هم هنوز از قضیه ی مهیار شاکی بود.شانه ای بالا انداختم.چه اهمیتی داشت؟من در این دنیا دیگه هیچ دلبستگی نداشتم.تهی و خالی بودم.
دایی به همراه عاقد وارد شد...
دیگه چیزی نمی گم جز این که سریع بله رو گفتم.اشکان هم گفت و هر دو امضاها رو زدیم.پوران پیشانی م رو بوسید و من نفهمیدم در دعاهای خیرش چی بلغور کرد.به خودم اومدم که جلوی محضرخانه ایستاده بودیم و حالا زن رسمی اشکان بودم...
اشکان بی حوصله گفت:
من و ثنا میایم دم خونه تا ثنا وسایلشو برداره بریم خونه ی من.
و بدون این که نگاهی بهم بندازه به سمت ماشینش رفت.از سرمای هوا کابشنم رو به خود پیچیدم...این چندمین خونه ای بود که برای زندگی به اون جا می رفتم؟...چهارمین بود...چهارمین خانه...اول خونه ی خودمون...بعد خونه ی عمو فریبز و بعد خونه ی دایی...حالا هم اشکان و بعد ها معلوم نبود...شاید خونه ی مادرم و شاید هزاران جای دیگه...
صدای اشکان من رو به خود آورد:
-چرا خشکت زده؟بیا دیگه.
به سمت ماشینش رفتم.پورشه ی سرمه ای.سام کجا بود که با هیجان دستم رو بگیره و بگه:ثنا...ثنا بیا ببینین این همون ماشینه س که تو اون بازی ماشین سواریه بودا...با بغض نالیدم:‏"سام کجاست؟‏"‏
در صندلی جمع شدم و قطره ای اشک از چشمانم جاری شد.بینی م رو صدادار بالا کشیدم.
انگار اشکان متوجه شده بود که در حال گریه کردنم.با لحن خشنی گفت:
چیه؟از این که با من ازدواج کردی خیلی ناراحتی؟
حوصله ی جواب دادن نداشتم.بسته ی قرص رو از داخل کیفم بیرون کشیدم.از همون ابتدای عقد در ذهنم بود که قرصم رو به موقع بخورم.بدون توجه به سؤالش از گوشه ی چشم نگاهش کردم و پرسیدم:
آب داری؟
نگاهی به قرص های داخل دستم انداخت و در همان حال رانندگی دستش رو به عقب برد و از صندلی عقب بطری آب نیمه پر رو برداشت و گفت:
بیا...
بدون توجه آب رو تا ته سرکشیدم.حالا حالم بهتر بود.نفس عمیقی کشیدم و دقایقی بعد روبه روی خانه ی دایی بودیم.
اشکان نگاهی به ساعت مچی گران قیمتش انداخت و با اخم گفت:
یک ساعت دیگه میام دنبالت.سریع هرچی داری رو جمع کن.
باشه ای گفتم و از ماشین پیاده شدم.راستش هیچ وقت به ذهنم هم خطور نمی کرد سوار چنین ماشینی بشم. پوزخندی زدم.آخه دانش آموزی که تا همین یک سال پیش هر روز و هر شب نگران پول مدرسه و کتاب و دفتر و هزار کوفت و زهرمارش بود چه طور می تونه به همچین چیزهایی فکر کنه؟‏!نفسی کشیدم.تا همین پارسال...واقعا که از پارسال تا به حال چه اتفاق هایی که نیفتاد‏!چه سال پر ماجرایی بود‏!چه سال بدی بود سال هشتاد و نه-نود...
چمدان کوچکی که پوران به دستم داد رو برداشتم و لباس هام رو داخل ش چیدم.اسباب بازی های سام و عکس ها و کتاب و دفتر و خلاصه تمام یادگار هاب؛ رو هم با دقت جاسازی کردم.برگه ای امتحانی،نامه ای برام نوشته بود و گل خشکیده ش رو داخل کیفم گذاشتم تا آسیبی نبینه.
کتاب های درسی رو اگرچه آینه ی دقم بودند با افسردگی داخل چمدان گذاشتم.تمام هدیه هایی که روزگاری از دنیا،رزگل و صدف گرفته بودم رو هم جمع کردم.یعنی هر کدام از ما چه کار می کنیم؟دنیا الآن داره با شوهر چهل ساله ش عصرونه می خوره؟یا داره برای بخت بدش آه می کشه؟رزگل حتما داره از همین الآن تست می زنه برای کنکور نود و یک.صدف چی؟شاید اون هم داره با پول هایی که پدر و مادرش تو دست و بالش می ریزند فکر یه سفر خارج از کشور رو می کنه و من...چه زندگی پرماجرایی بوده و هست...در طول این یک سال زندگی م بد و بدتر شد.وقتی با صدف و دنیا و خنده کنان و خوشحال به سمت خانه ی متروکه م می رفتم کی فکرش رو می کردم دقیقا سال بعد این جا باشم بعد از دوره کردن این همه اتفاق...
به راستی سرنوشت انسان ها رو به کجا ها که نمی کشونه‏!‏
آخر از همه قرص ها و گوشی موبایلم رو داخل کیفم پرتاب کردم و آماده شدم تا به خونه ی جدیدی برم با اشکان...
راستش اصلا اشکان رو به چشم شوهرم نمی دیدم.هنوز هم باورم نمی شد که عقد کرده باشم.خاطرات دبیرستان از پیش چشمم می گذشتند...
-تو غلط می کنی عروسی تو تو هلند بگیری.ما سه تا صد در صد باید بیایم عروسیت.
صدف با خنده رو به دنیا کرد و پرسید:
حالا کی گفته اون می خواد بیاد منو بگیره؟‏!‏
دنیا با نوک کفش گوشه ی مانتوی صدف رو خاکی کرد و گفت:
حالا به هر حال...
صدف با گوشه ی آستینش سعی کرد رد خاک رو پاک کنه و با اخم گفت:
ای ی ی ی ...چندش‏!هزار بار نگفتم نکن دنیا؟ان شاالله خودت یه مرد چهل ساله بیاد بگیردت.
دنیا قهقه ای زد و مغنعه ش رو درست کرد و با اعتمادبنفس گفت:
مننننن؟‏!‏‏!‏‏!با این قیافه برد پیتم رد می کنم دیگه چه برسه به...
رزگل خودکار آبی ش رو به سمت هر دو پرتاب کرد و کلافه گفت:
ای بابا خفه شو دنیا.هیچ چی از این فصل حالیم نشد.
صدف با خنده و رضایت به مانتوی تمیز شده ش نگاهی انداخت و گفت:
داری تو اون کتاب دنبال ارشمیدس می گردی بیاد بگیردت؟
دنیا که منتظر سر به سر گذاشتن رز گل بود پقی زد زیر خنده و گفت:
ای ول‏!مطمئنم شوهر این رزگلم یه فیلسوفی می شه مثل خودش.
با این که دنیا این حرف رو به طعنه زد اما به وضوح فهمیدم که قند تو دل رزگل آب کردند.البته نه به خاطر شوهر به خاطر کلمی فیلسوف که درباره ی اون به کار برده شده بود...
صدف دست زیر چانه اش گذاشت و گفت:
ولی خیلی دلم می خواد بدونم قسمت ثنا چی می شه؟‏!‏
و من غرق در خواب مغنعه م رو بیشتر روی چشم هام کشیدم.آخه اون روز تا ساعت سه بعدازظهر در خدمت مدرسه بودیم.
با لبخند س�تی به خاطراتم روی زمین نشستم.خاطراتی که به نظرم خیلی دوردست بودند.انگار ده سال گذشته بود.آخرین عکس از سام رو برداشتم.یک کلاه کابوی بر سرش گذاشته بود و با لبخند دندان نمایی که اصلا شبیه لات و لوتای تگزاس نبود دو تا اسلحه ش رو بالا گرفته بود.لبخندی به چهره ی شادش زدم و گفتم:
ببخش که ازدواج کردم سام.دیگه بعد از تو برام هیچ چیز مهم نیست.نه شادی ها،نه غم ها،نه عروسی، نه عزا.ببخش که قبل از سالگردت ازدواج کردم.
عکسش رو داخل کیفم گذاشتم. در اتاق باز شد.پوران بود. از جا بلند شدم و چمدان رو هم با خود کشیدم. پوران گفت:
آقا اشکان اومدند.دم در منتظرتونند.
-باشه اومدم.
به سمتش رفتم و بغلش کردم:
اگه بدرفتاری کردم و گاهی تند بودم حلال کن پوران.
پوران با صدایی که بغض توش مشهود بود از من جدا شد و گفت:
این چه حرفیه خانوم جان؟شما حلال کن.ان شاالله سام رو هم خدا بیامرزه انقد خودخوری نکن خانوم جان.
نفس عمیقی کشیدم و گفتم:
به هر حال ازت ممنونم پوران به خاطر این چند وقته.
-مواظب خودتون باشید خانوم جان.قرص هاتونو حتما سروقت بخورین.به خاطر شادی روح برادرتونم که شده خوب غذا بخورین.منم همیشه هفته ای یه بار میام خونه ی آقا اشکان رو تمیز می کنم میام بهتون سر می زنم.
هر چند دوباره طولانی شدن صحبت داشت حالم رو بد می کرد.اما دلم نمی خواست حالا که داشتم از اون جا می رفتم با تندخویی هام دل پوران رو بشکنم.
-من رفتم. از دایی هم خداحافظی کن.
-چشم خانوم جان اجازه بدین چمدونو براتون میارم.
جوابی ندادم و پوران چمدان رو برام آورد.همون زن چشم آبی داخل سالن نشسته بود.دایی هم نمی دونم کجا بود؟اما می دونستم اون زن چشم دایی م بود.
زن جلو اومد و گفت:
خوشبخت باشی عزیزم.نمی دونم به خاطر ازدواجت بهت تبریک بگم یا به خاطر مرگ برادرت تسلیت بگم.من اشکان رو مثل پسر خودم دوست دارم.پسر خوبیه مهربونه مخصوصا این که احساس می کنم بهت علاقه داره.
پوزخندی زدم.اون ها نمی دونستند من اون روز تمام حرف های اشکان رو شنیدم ولی برام هم مهم نبود.سرسری در آغوشش گرفتم و ازش جدا شدم.به سمت باغ رفتم.آخرین بار مسیر مستقیم سنگفرش شده ش رو طی کردم. اشکان داخل ماشین منتظرم بود.وفتی بیرون اومدنم رو دید کمکم کرد تا چمدانم رو داخل ماشین جاسازی کنم.
به آخرین جمله ی زن دایی فکر کردم:‏"من اشکان رو مثل پسر خودم دوست دارم...‏" یعنی چی؟یعنی زن دایی...
صدای اشکان مجالی برای فکر کردن بیشتر بهم نداد:
-بیا بالا...
سوار شدم.نمی دونم چرا انقدر عصبی بود؟‏!شاید به خاطر این که بدون جشن و تشریفات ازدواج کرده بود ناراحت و بی اعصاب بود.من از دنیا بریده بودم و دیگه ازدواج و جشن و هر چیزی برام مهم نبود. اما خوب می دونستم هر کس دیگه ای دوست داره بهترین عروسی رو داشته باشه.آهی کشیدم و به درختانی که تند تند رد می کردیم خیره شدم.
-به خاطر برادرت متأسفم.باورم نمی شد که ان قدر زود...
-ممنونم.
-خواهش می کنم.
عصبی روی فرمان ماشین ضرب گرفته بود.بعد از مدتی بالاخره به مقصد رسیدیم.اشکان در حیاط رو با ریموتش باز کرد و وارد شد.یک خانه ی دو طبقه شبیه به خانه ی عمو فریبرز بود که شاید یک دهم خانه ی دایی می شد.حدودا سیصد متری می شد.اما بی نهایت زیبا بود.دو باغچه ی کوچک در دو طرف حیاف بود که گل های قشنگی داخلش کا�ته شده بود و درختی نداشت.
چمدانم رو با خودش کشید و مثل اولین بار دیدارمون دستش رو پشت کمرم گذاشت و با آسانسو بالا رفتیم.طبقه ی اول سالن نسبتا بزرگی داشت و دو دست مبل هر دو طرف سالن هماهنگ با فرش ها و پرده ها حالت خاصی نداشت.بیشتر شبیه خانه ی مجردی بود و غیر از این هم نبود.چند جعبه پیتزا و لیوان های نشسته، روی اپن پوسته های تخمه پخش بود.روی دسته های صندلی داخل آشپزخانه چند دست لباس با شلختی تمام پخش شده بود و داخل سینک ظرفشویی پر از ظرف های چرب و چیلی بود...
ابرویی بالا انداختم.خوبه حداقل می دونست قراره با دختری به عنوان زنش این جا زندگی کنه،اما حتی زحمت شستن ظرف ها و جمع کردن وسایل رو هم به خودش نداده بود.با تعجب نگاهی بهش انداختم و گفتم:
حداقل این جا رو یکمی تمیزش می کردی‏!‏
اشکان با بی خیالی سریع کت اسپرت و بعد تیشرتش رو درآورد و همون جا روی اولین مبل پرتاب کرد.انقدر از این حرکت و دیدن بالا تنه ی لختش شوکه شدم که ناخودآگاه بالا پریدم و هین آهسته ای گفتم.اشکان گفت:
مهم نیست. فردا به پوران می گم بیاد تمیزش کنه.فعلا بیا اتاقتو بهت نشون بدم.
نگاهم رو از عضلات درهم پیچیده و ملتهبش گرفتم. قلبم به طپش افتاد. اگه کشتی کج هم کار می کرد حق داشت.هم قدم باهاش وارد راهروی فرعی شدم.
-امیدوارم اتاقم به اندازه ی سالن کثیف نباشه.
در اتاق رو بار کرد و من نگاهی به داخل اتاق انداختم که به طرز شگفت آوری نسبت به سالن تمیز و مرتب بود.یک میز آرایش و آینه در گوشه ی اتاق قرار داشت.
جالب تر از همه تخت دو نفره ای بود که کنار دیوار قرار داشت. تا به حال روی تخت دو نفره نخوابیده بودم.چمدانم رو داخل اتاق کشیدم و گفتم:
باشه پس من...وسایلم رو می چینم.
اشکان بی تفاوت با همان شلوار جین روی تخت افتاد و در حالی که ساعدش رو روی چشم هاش می گذاشت گفت:
باشه تو وسایلتو بچین منم یکمی می خوابم.
دست از کار کشیدم و با تعجب گفتم:
برو تو اتاق خودت بخواب...
اشکان با بی حوصلگی گفت:
هم من هم تو روی همین تخت می خوابیم.
زبانم قفل شد.عمرا من کنار غولی مثل اشکان می خوابیدم فقط همین رو کم داشتم که خواب شبانه روز رو هم ازم بگیرند.با من و من گفتم:
اذیت نکن دیگه...اممم...خب من...تو یه اتاق دیگه می خوابم.
-اذیت نمی کنم من و تو زن و شوهریم همه ی زن و شوهر ها کنار هم می خوابند.
اخم هام در هم رفت و جای دستپاچگی رو خشم گرفت:
-جالبه تو این خونه حتی به خودت زحمت ندادی پوسته تخمه هاتو جمع کنی اونوقت به فکر تخت خواب دو نفره ش بودی.
اشکان با بدخلقی جواب داد:
کارتو بکن.بعدشم این تخت خواب همیشه این جا بوده.
با حیرت به دهانش چشم دوختم و با خشم دست به سینه شدم:
یعنی...یعنی...تو واقعا فکر کردی من رو تخت خوابی که هزارتا دختر دیگه خوابیدند می خوابم؟‏!‏
نفهمیدم کی اشکان از جا بلند شد و تودهنی محکمی بهم زد...احساس درد عجبیبی در دهانم کردم و ناخودآگاه چشم هام پر از اشک شد:
-حرف دهنتو بفهم. اون استفاده هایی که تو فکر می کنی از این تخت نشده حالام هر غلطی که می خوای بکن و انقدر با صدات رو مخ من رژه نرو.
و سریع برگشت و دوباره به همان حالت قبلی خوابید.هنوز در شوک بودم دست لرزانم رو روی گونه های خیسم کشیدم و بعد خون کمرنگ روی لب هام . به انگشت های نیمه قرمزم نگاه کردم و با بغض زمزمه کردم:‏"این هم روز اول ازدواجم...‏"‏
انگار اشکان شنید که سریع به طرفم برگشت کمی نگاهش رو روی صورتم گرداند بعد آهی کشید و چشمانش رو بست.
نمی دونم چه مدت همون طور رو به روی چمدانم در اتاق نشسته بودم فقط می دونم اون قدری بود که تمام اشک ها و دست های خونی م خشک شده بود. با بغض دوباره چانه م لرزید جالب برام‏! مثل بچه ای شده بودم که شدیدا احتیاج به مادرش داشت. تا به حال چنین حسی نداشتم.
آرام وسایلم رو داخل کمد چیدم و یکی از عکس های سام رو هم روی میز آرایش گذاشتم کی تقریبا پر بود از ادکلن ها و وسایل اشکان. جالب بود منی که دختر بودم تا به حال از چنین وسایلی استفاده نکرده بودم.یعنی دو آدم با این همه تفاوت هیچ سنخیتی با هم دارند؟
قرص خواب آورم رو خوردم دلم می خواست بخوابم اما...نمی دونستم کجا؟...تصمیم گرفتم پتو و بالشی جور کنم و روی زمین بخوابم اما فقط یک پتو بود که اون هم اشکان به خودش پیچیده بود. در اتاق های دیگر هم اکثرا قفل بود. با ناامیدی برگشتم به اتاق بالش کنار اشکان رو برداشتم و روی زمین انداختم و بعد پشت در کمد پنهان شدم تا لباس هام رو عوض کنم.بافت زرشکی و شلوار آبی روشن پوشیدم و بدون پتو روی زمین خوابیدم.هوا خیلی سرد بود مثل این که اشکان اون قدر بی خیال بود که فکر راه اندازی شوفاژ هام نباشه. اما از اون جایی که من اکثرا صبح ها می خوابیدم علی رغم سرمای وحشتناک هوا با همون دست های نیمه خونی و دهان شورم خوابیدم.
.
چشم که باز کردم احساس گرمای مطبوعی بدنم رو فرا گرفت. پتوی گرمی روم بود و روی تخت خوابیده بودم.گرمای سوزاننده ای کنار گوشم احساس می کردم با تردید به پهلو غلتیدم. اشکان با فاصله ی دو وجبی م خوابیده بود و نفس های داغش به گوشم می خورد گیج بودم. من که روی زمین خوابیده بودم‏!کمی سرم رو خاروندم نه اشتباه نمی کردم من روی زمین خوابیده بودم.نکنه توهم زدم و اثرات دارو های خواب آوره با وحشت آب دهانم رو قورت دادم‏!‏ نمی خواستم دیوونه تر از این بشم.
نگاهی به صورت اشکان انداختم یعنی اون من رو از روی زمین بلند کرده بود؟‏! یعنی من رو روی تخت گذاشته بود؟‏!‏ یاد دهان خونی م افتادم و رفتم تا دهانم رو بشویم. به ساعت دیواری داخل سالن نگاهی انداختم سه و نیم نیمه شب بود. در همون تاریکی هم متوجه شدم دیگه خبری از جعبه های پیتزا پوسته های تخمه و ظرف های نشسته و لباس های پخش شده نیست. به طرز عجیبی خانه تمیز شده بود یعنی پوران اومده بود خونه رو تمیز کرده بود؟
لیوان آبی خوردم و به سمت اتاق رفتم با تردید کنار اشکان زیر پتو خزیدم.
-خانوم جان چرا انقدر کم می خوری؟الآن که دیگه وقت لجبازی نیست...
و لقمه ی کره عسلی داخل دهانم چپاند. با وحشت سعی کردم دو لقمه رو با هم بجوم. دستم رو روی دهانم گذاشتم. چرا این جوری می کرد پوران؟‏!‏
-خانوم جان حالت خوبه؟من گفتم شما با این قد و قواره تا حالا کارتون به بیمارستان کشیده.
چشمامو گرد کردم و پرسیدم:
وا‏!‏ چرا پوران؟‏!‏
پوران من و منی کرد و جواب داد:
خب خانوم جان اکثر دخترا شب ازدواجشون بد حال میشن.
با تعجب درحالی که لیوان شیری رو برمی داشتم تا لقمه ها از گلوم پایین بره گفتم:
واقعا پوران؟‏! چه جالب‏!‏ آخه چرا؟‏!‏
پوران که از خنگی بیش از حد من به تنگ آمده بود پرسید:
اشکان کجاست خانوم جان؟
شانه ای بالا انداختم و گفتم:
چه می دونم‏!‏ فکر کنم رفت شرکت.‏‏..یه چیز تو همین مایه ها.
پوران با حالت متفکری انگار داره با خودش صحبت می کنه زمزمه کرد:
چه بی فکر شده این پسر‏!‏‏!‏
دوره جرعه ی دیگه ای از لیوان شیر رو به سختی پایین آوردم و پرسیدم:
راستی پوران تو دیشب اومده بودی خونه رو تمیز کرده بودی؟
پوران نگاهش رو دور آشپزخونه گردوند و گفت:
نه خانوم جان امروز اومدم دیدم که همه جا تمیزه. آقا اشکان حتما تمیز کرده. این اولین باره که می بینم خونه شو تمیز می کنه‏!‏‏!‏
ابرویی بالا انداختم و چیزی نگفتم.
پوران ساعتی ماند کمی نصیحتم کرد. انگار باورش نمی شد که حالم عادی باشه. مدام زیر چشم ها و دمای بدنم رو چک می کرد و مواد گیاهی مختلف به خوردم می داد. در آخر طاقت نیاورد و آروم پرسید:
خانوم جان دیشب اتفاقی نیفتاد؟
-چه اتفاقی؟‏!‏
-خب...یعنی واقعا منظورمو نمی فهمی خانوم جان یا منو دست انداختی؟‏!‏
با گیجی سرم رو به طرفین تکان دادم و گفتم:
نه به خدا نمی فهمم چی می گی پوران‏!‏
-خب...خانوم جان یعنی تو و آقا اشکان رابطه ای چیزی... نداشتین؟‏!‏
انگار تازه فهمیدم چی می گه؟‏!‏ با حیرت دستم رو روی دهانم گذاشتم و آب دهانم رو قورت دادم. با صدای لرزانی گفتم:
وااای خدا نکنه پوران‏!‏‏!‏ این حرفا چیه می زنی؟‏!‏
‏‏پوران با تعجب گفت:
ای بابا خانوم جان خب آقا اشکان شوهرته‏!‏ چرا تعجب می کنی؟‏!‏
-نه پوران به اشکانم از این چیزا نگیا‏!‏ اصلا انگار نه انگار. تو رو جون دخترت.
پوران گفت:
یعنی واقعا هیچ اتفاقی نیفتاد خانوم جان؟‏!‏ باشه من به آقا اشکان چیزی نمی گم ولی...
بعد از این که پوران این حرف رو پیش کشید و فهمیدم تمام اون صبحانه ها و حرف هاش به خاطر خیالات باطلشه، مثل سگ از اشکان می ترسم. از در و دیوار های خونه از زندگی. باور کردنی نیست اما انقدر فکرم مغشوش و افسرده بود که حتی لحظه ای قبل از ازدواج به رابطه ی جنسی ش فکر نکردم. اما حالا مثل سگ از ازدواجم پشیمونم. اگه اشکان... فکر کردنش هم دیوانه م می کنه...
تا وقتی پوران بود بغضم رو نگه داشتم و به محض این که رفت زدم زیر گریه. دیگه دلم نمی خواست داخل اتاق خواب برم. اصلا نکنه همون دیشب که من خوابیدم یه اتفاقی افتاد و من نفهمیدم؟‏!‏... با افسردگی و غم دستم رو محکم روی دهانم فشار دادم. دیوانه شده بودم... با تمام وجود گریه می کردم. حالا با این ترس لعنتی چه غلطی بکنم؟‏!‏
.
ساعت نزدیک چهار بعدازظهر بود که صدای باز و بسته شدن در سالن به شدت از جا پروندم. دلم می خواست جیغ بکشم. بالاخره اومد. لعنت به این شانس. کاش می شد داد بزنم و بگم من نمی خوام... نمی خواستم ازدواج کنم... اما چاره ای جز سکوت نداشتم...
-ثنا...چی شده؟ چرا این جا کز کردی؟‏!‏
با ترس و لرز سرم رو بالا آوردم و با صدای پایینی گفتم:
هیچ چی...
نگاهش با تعجب روی چشم های سرخم گردش کرد و گفت:
گریه کردی؟
-هان؟...نه...
- چرا گریه کردی؟
-برای سام...داداشم...
انگار خیالش راحت شد که نفس آسوده ای کشید اما نگاهش رگه های غمگین و پرمحبت داشت.
برخلاف انتظارم که فکر می کردم الآن بره اما قدم هاش روی سرامیک ها بهم نزدیک می شد و من رو تا مرز سکته می برد. با ترس تو خودم جمع شدم. لرزش بدنم رو به وضوح احساس می کردم...
-آروم باش.
اشکان جلوی پام زانو زد. مو های کوتاهم رو در دست گرفت. سریع خودم رو عقب کشیدم. ابرویی بالا انداخت و بعد با اخم نگاهم کرد. بعد از جا بلند شد و گفت:
نترس نمی خورمت.
دقایقی بعد با ساک ورزشی بزرگی برگشت و گفت:
یک هفته ای نمیام خونه. با دوستام می ریم سفر. شبا درا رو قفل کن...
به سمت در رفت. گفتم:
اما من می ترسم.
اشکان با پوزخندی جواب داد:
مثل این که از من بیشتر می ترسی. خداحافظ...
و رفت.
نمی دونستم در این یک هفته چه کار کنم؟ ترس و تاریکی شب باعث می شد تا صبح خوابم نبره. پیش خودم می گفتم کاش اشکان نمی رفت اما می دونستم اگه اشکان هم می موند از طرف دیگه ای می ترسیدم.
نمی دونستم اشکان کی میاد؟ دو روزی گذشته بود و این دو شب با دیدن هر سایه ای از جا می پریدم. به یاد روز هایی می افتادم که مادربزرگ تنهام گذاشت و...مادربزرگ...نمی دونم چرا؟ اما تصمیم گرفتم اون روز ها رو پیش مادربزرگ برم...قرص ها و چند دست لباس ضروری مو برداشتم و سریع به سمت خونه ی مادربزرگ رفتم...
.
-سلام ثنا جان‏!‏ چه خوب شد اومدی. دلم برات تنگ شده بود.
لبخند نصفه نیمه ای زدم و گفتم:
سلام راستش اومدم چند روزی این جا بمونم.
مادربزرگ نگاهی به صورتم انداخت و درحالی که پیاز خورد می کرد با کمی مکث گفت:
باشه عزیزم ولی...شوهرت می دونه؟
به دروغ سر تکان دادم و گفتم:
آره بهش گفتم.
راستش هیچ راه ارتباطی با اشکان نداشتم تا بهش خبر بدم. هر چند اگه برای اون هم مهم بود هرگز من رو تنها نمی گذاشت و مجردی با دوستانش به سفر بره. شاید هم مثل اون دفعه با دختر دیگه ای رفته مسافرت هرچند...برام مهم نبود.
-بیا ثنا جان این اتاقو فعلا توش باش. هر چیم خواستی تو یخچال هست.
سری تکان دادم و از مادربزرگ تشکر کردم. تشک انداختم و دراز کشیدم. ساعت نزدیک به ده نیمه شب بود. خوابم نمی برد. قرص خواب آور هم مثل همیشه اثری نکرد. کلافه تر از همیشه بودم. به پهلو غلتیدم...ساعت به یازده شب نزدیک می شد.
صدای زنگ در توجهم رو جلب کرد. نمی دونم چرا اما بی اختیار قلبم فروریخت. مادربزرگ که فکر می کرد خوابیدم برای شام صدام نزد.
صدای احوال پرسی ریز و آهسته ای از داخل هال به گوشم می رسید. آروم پتو رو از روی گوش هام پایین کشیدم.
-این وقت شب چه خبر شده دخترم؟؛
-اومدم ازتون یه چیزی بخوام مامان بزرگ.
-چی شده مریم جان؟
نه اشتباه نمی کردم. این همون مریم بود‏!‏ خواهر مهیار‏!‏ همان صدا و همان اسم... با کنجکاوی از زیر پتو بیرون خزیدم و به سمت در چهار دست و پا رفتم. باریکه ی ضعیف نور از بین در چشم هام رو اذیت می کرد. آروم نگاهی به هال انداختم. مادربزرگ و... خودش بود مریم‏!‏ مادربزرگ و مریم داخل هال نشسته بودند. پشت مادربزرگ و روی مریم به من بود. مریم داشت با استرس با انگشت هاش بازی می کرد.
-چرا انقدر بی حالی؟‏!‏
-چیزی نیست...می گم که...دو سه ماه دیگه قراره مهیار با تینا برگردند ایران...
-هیس آروم تر حرف بزن مریم جان. ثنا این جاس. نمی خوام راجع به مهیار بشنوه.
صدای مریم متعجب شد:
-واقعا؟‏!‏‏!‏
-آره.
-پس...کجاس؟ نمی خوام منو ببینه. حرفامو نشنوه‏!‏
-نه یک ساعتی هست خوابیده. خب داشتی راجع به مهیار می گفتی.
-اوهوم...خب می خواد برگرده ایران...
-چه خوب‏!‏ من که از همون اول با خارج رفتنشون مخالف بودم...
دستی داخل مو هام کشیدم... مهیار... بعد از چند ماه می خواست همراه تینا برگرده ایران‏!‏ قلبم به تپش افتاد. کاش هیچ وقت نبینمش.
-آخه مسئله این نیست مامان بزرگ... راستش... با تینا خیلی اختلاف داره.
-چرا؟‏!‏ اون که عاشق تینا بود‏!‏ به خاطر تینا با زندگی و آبرو، از همه مهمتر با احساس ثنا بازی کرد. حالا چی شده که...
-به حدا منم موندم تو کارش مامان بزرگ. بابا به هیچ وجه قبولش نمی کنه...
-به خاطر اشتباهات خودشه...
-مامان بزرگ تو رو خدا بیا با با...
مادر بزرگ محکم و قاطع گفت:
من با فریبرز حرف نمی زنم مریم. مهیار هرچی بکشه کمشه.
یک دفعه صدای گریه ی مریم بلند شد. در حالی که محکم دستش رو روی دهانش می فشرد با صدای تو دماغی گفت:
اون کشید تاوان کاراشو... آخه نمی دونی که چی شده...
کمی خودم رو عقب کشیدم. دیگه نمی خواستم به حرف های مریم درباره ی تینا و مهیار گوش کنم. مامان بابام مهیار مریم و تینا به زندگی من ضربه ی جدی وارد کرده بودند. در مقابل همه ی این ها فقط سام رو داشتم که ازم گرفتنش...
همان موقع صفحه ی گوشی م روشن و خاموش شد و شماره ی ناشناس و رندی روش افتاد...
نگاهی به صفحه ی گوشی انداختم. بالاخره تماس قطع شد اما به محض قطع شدن دوباره برقرار شد. با تردید دستم رو به سمت گوشی بردم و دکمی ی سبز رو فشار دادم:
بله...
صدای نفس های عصبی و تند از آن طرف خط به گوشم می رسید. بعد از چند ثانیه صدای آشنای مردی اومد:
چه عجب‏!‏ بالاخره برداشتین‏!‏ می شه بگین کجا تشریف دارین؟
فهمیدم اشکانه. دلم نمی خواست راجع به رفتن به خونه ی مادربزرگ بهش بگم.
-کجا باید باشم؟‏!‏
-خونه.
دیگه جوابی ندادم. کمی بعد خودش به حرف آمد:
الآن کجایی ثنا؟ کجایی که من از عصر تا الآن که دوازده شبه دارم دنبالت می گردم و هرجا زنگ می زنم ازت خبر ندارند؟ کدوم گوری رفتی هان؟
با خشم غریدم:
به تو چه؟مگه وقتی تو با دوستات رفتی سفر من ازت بازخواست کردم که کجا می ری؟
یک دفعه صدای فریاد اشکان باعث شد سریع به عقب بپرم. دستانم به لرزش افتاد:
-به خدا اگه این جا بودی ثنا تیکه تیکه ت می کردم. ساعت دوازده شبه کدوم گوری رفتی؟‏!‏
بغض گلوم رو سنگین کرد. مثل کودکی شدم که دلم نمی خواست از کنار مادرم جم بخورم. با ناراحتی جواب دادم:
نمی خوام بگم...
-تو غلط می کنی‏!‏ بچه شدی؟‏!‏ نکنه با اون نامزد سابق احمقت هستی ؟
با خشم خروشیدم:
ساکت شو احمق این برچسبا به تویی که یه دخترم حامله کردی می چسبه نه به من...
-من یه دخترو حامله کردم؟‏!‏ وای که اگه دستم به تو نرسه ثنا...
-مثلا چیکار می خوای بکنی؟ اصلا من دیگه تو اون خونه بر...ن...می...گر...دم...فهمیدی؟
-بی شرفتم اگه امشب تو رو پیدا نکنم...
-عمرا بتونی پیدام کنی. پیدامم کنی دیگه زن تو نیستم. به دایی می گم طلاقمونو بگیره اصلا تو که یه دختر مریضی که صبح تا شب به زور دارو سراپاستو نمی خواستی مشکلتم که با اون دختره حل شد حالا دیگه دست از سرم بردار...
فهمیدم که موضوع این دختره نقطه ضعف اشکان شده چون هر موقع که پیش می کشیدمش واکنش عصبی نشان می داد.
-بذار بستم برسه بهت ثنا دهنتو گل می گیرم. هم تو رو هم اون نامزد عوضیت رو تا دیگه دلت هواشو نکنه...
-خفه شو چر تهمت می زنی؟ اون ازدواج کرده اون اصلا ایران نیست...
کمی سکوت برقرار شد بعد صدای آرام اشکان در گوشی پیچید:
همین امشب پیدات می کنم و بهت نشون می دم سزای آدم هرزه چیه ثنا.
و بعد صدای بوق های متوالی خبر از قطع شدن تماس می داد. دلم گرفته بود خیلی گرفته بود. دیگه نتونستم تحمل کنم و شروع کردم به گریه کردن. به درگاه اتاق نگاه کردم. مادربزرگ و مریم هر دو متعجب و با اضطراب به من خیره شده بودند. بغض چانه م رو لرزاند. کمی بعد مادربزرگ به سمتم آمد و گفت:
گریه نکن ثنا جان دوباره حالت بد می شه ها.‏(بعد خطاب به مریم گفت:‏)‏ مریم یه لیوان آب قند میاری؟
مریم رفت. دست هام رو جلوی صورتم گرفتم و با صدای لرزانی گفتم:
من نمی خوام برگردم به اون خونه مادربزرگ بذارین همین جا بمونم.
‏-من که از خدامه دخترم. اما اگه شوهرت اجازه نده...
دادم بالا رفت:
‏-انقدر شوهرت شوهرت نکنید مادربزرگ این قدر نگید. کاش ازدواج نمی کردم...
مادر بزرگ هول شد و گفت:
باشه باشه...نمی گم ثنا جان. گریه نکن...
مریم وارد اتاق شد. آب قند رو به دست مادربزرگ داد و گفت:
بفرمایید مامان بزرگ.
همیشه از آب قند متنفر بودم. مخصوصا این که مریم اون رو درست کرده باشه. به چشم های آرایش کرده ش نگاهی انداختم. چقدر بد بود که به چشمان هر کس از اطرافیانم نگاه می کردم یادآور نامردی و بدی هایشان می افتادم. من یکه و تنها بین آشنا هایی که از صد تا گرگ هم بدتر بودند...
با بی میلی کمی از آب قند رو خوردم. نمی دونم چقدر گذشت که صدای زنگ در، در دلم آشوب به پا کرد. انگار یکی بهم می گفت که اشکان پشت دره. سریع رفتم پشت پنجره و از کنار آن نگاهی به کوچه انداختم...
خودش بود اشکان بود‏!‏ جلوی در ایستاده بود دست هاش رو داخل جیبش کرده بود و داشت با پا سنگریزه های جلوی پاش رو شوت می کرد. سریع از جلوی پنجره کنار رفتم و با التماس مچ مادربزرگ رو که می رفت تا درو باز کنه چسبیدم:
-مامان بزرگ تو رو خدا درو باز نکنید. اشکانه من نمی خوام برم خونه.
-وا‏!‏ از کجا می دونی؟‏!‏
با دستپاچگی جواب دادم:
خودم دیدمش به خدا. از پشت پنجره دیدمش.
مادربزرگ رفت پشت پنجره و بعد گفت:
مادرجون نمی شه که درو باز نکنم. همین الآن منو دید چراغ هام که روشنه می فهمه. زشته باز نکنم ثنا جان.
-نه نه من نمی خوام برم مگه ندیدی چقدر عصبانی بود؟‏!‏ نمی خوام برم...
مثل بچه ای شده بودم که به زور می خواستند از مادرش جداش کنند. همش نق می زدم.
مادربزرگ گفت:
من باهاش حرف می زنم که آروم شه باهات دعوا نکنه.
چانه بالا انداختم و جواب دادم:
نمی خوام بگو نیست. بگو ثنا این جا نیست . اصلا از کجا فهمید من این جام؟ تو بش گفتی مامان بزرگ؟
دوباره صدای زنگ در بلند شد و باعث شد قطره اشکی از چشم هام بچکه.
-نه به خدا اصلا تلفن خونه هم قطعه ثنا جان. من چه طوری بش می گفتم؟
-برو... برو بگو ثنا این جا نیست... تو رو خدا...
مادربزرگ که التماس های من رو دید به ناچار تسلیم شد و گفت:
باشه باشه عزیزم الآن بش می گم.
چند ثانیه بعد صدای باز شدن در به گوشم رسید. آروم نیمی از صورتم رو پشت پنجره بردم. مادربزرگ و اشکان با هم دیگه صحبت می کردند. مادربزرگ چادر خاکستری با گل های ریز قرمز به سر کرده بود و اشکان پلیور سفید. مادربزرگ حرف می زد و کمی بعد اشکان با تردید سر تکان داد و عقب گرد کرد تا بره. با ذوق از جا پریدم. بالاخره مادربزرگ دست به سرش کرد. فکرش رو هم نمی کردم روزی این طوری با همسرم موش و گربه بازی کنم. اما در همین گیر و دار نگاه اشکان به پنجره افتاد و من رو دید. قالب تهی کردم و لبخند آشکارا روی لب هام خشکید.
اشکان سریع به سمت مادربزرگ برگشت و در حالی که با سر به پنجره اشاره می کرد چیز هایی می گفت. می دونستم راجع به دیدن من پشت پنجره س. بالاخره فهمید. با غصه و ناامیدی به مادربزرگ نگاه کردم. کاش اجازه نده من رو ببره. مادربزرگ حرف می زد و اشکان مدام سر تکان می داد.
از جلوی پنجره کنار رفتم و با غم به دیوار تکیه دادم. دقایقی بعد مادربزرگ با همون چادر خاکستری وارد اتاق شد.
گونه ها و دست های پیرش از سرمای هوا سرخ شده بود. منتظر در چشم هاش نگاه کردم:
بلند شو وسایلت رو جمع کن ثنا جان. من باهاش حرف زدم. نمی دونی که چی شد‏!‏ تو رو پشت پنجره دید مادر. منم کلی نصیحتش کردم و گفتم که باهات دعوا نکنه یه وقتی. چیکار کنم دیگه؟ کاری از دستم برنمی اومد.
-نمی خوام برم.
-وای پاشو ثنا جان. کلی عصبانی بود گفت تا ده دقیقه ی دیگه پایین باشی وگرنه خودش میاد بالا.
با بغض و ناچاری از جا بلند شدم. لباس هام رو داخل کوله م ریختم و مانتو و شلوارم رو پوشیدم. به سمت در اتاق رفتم. مادربزرگ گفت:
ببخشید ثنا جان اما خودت می دونی که...
با دلخوری از اتاق خارج شدم و گفتم:
خداحافظ مامان بزرگ.
سرمای هوا طاقت فرسا بود. با چشم دنبال اشکان گشتم. اما کوچه تاریک و خلوت بود. در رو بستم و دوباره به کوچه نگاهی انداختم. اتومبیلی نور بالا زد. با تردید به اتومبیل دقیق شدم و اشکان رو داخلش تشخیص دادم. از همان فاصله می تونستم چشم های خوشرنگ به خون نشسته ش رو حس کنم...
با قدم های سنگین به سمت ماشین شاسی بلندش رفتم و روی صندلی عقب نشستم. راستش می ترسیدم بهم سیلی بزنه. روی صندلی عقب امن تر بود. حداقل دستش بهم نمی رسید.
هوای داخل ماشین گرم و مطبوع بود. اشکان با حرص دست هاش رو دور فرمان فشرد و از بین دندان های کلید شده ش غرید:
چرا عقب می شینی؟
جوابی نداشتم.
-دوست دارم.
با لحن تهدید آمیزی گفت:
که دوست داری هان؟
چیزی نگفتم. خیلی سرعت داشت‏!‏‏!‏ خداروشکر آن موقع شب خیابان ها خلوت بود.
‏-بلبل زبونی کن دیگه چرا ساکتی؟‏!‏‏!‏ پشت تلفن که خوب زبون درازی می کردی.
سکوت کردم.
-با توأمممم...
به قدری بلند و ناگهانی فریاد کشید که مثل بچه های شش ماهه ناخودآگاه زدم زیر گریه. اشکان بهت زده سرعتش رو کم کرد و سریع کنار خیابان نگه داشت. دست هام رو جلوی صورتم گذاشتم و با تمام وجودم گریستم. سنگینی و گرمای دستش رو روی بازوم احساس می کردم. اشکان کمی تکانم داد و گفت:
چت شد ثنا؟‏!‏‏!‏ چرا مثل بچه ها گریه می کنی؟‏!‏
شدت گریه م بیشتر شد. از همه ی دنیا دست کشیده بودم. اشکان نمکی بود روی زخم هام. من رو بیشتر از هر لحظه از زنده بودنم متنفر می کرد.
-ثنا یکمی آروم باش. نفست بالا نمیاد... ثنا ...
توان پس زدنش رو نداشتم از ماشین پیاده شد و به عقب اومد. با هر زوری که بود سعی می کرد دست هام رو از جلوی صورتم کنار بزنه و سرم رو بلند کنه.
-ببینمت ثنا چی شد آخه؟‏!‏
بالاخره موفق شد و دست هام رو در دست گرفت و با دست دیگه ش چانه م رو فشرد.
-چرا گریه می کنی؟ ببخشید که سرت داد زدم.
اشک هام روی دستش می ریخت. انگار دوباره نگاه سبزش مهربان شده بود‏!‏
-ثنا گفتم که ببخشید قرص... قرص می خوای... دارو هاتو خوردی؟
با احم سر تکان دادم و خواستم ازش فاصله بگیرم اما دو دستش رو دور کمرم حلقه کرد و به سمت خودش کشید. سرم روی سینه ش قرار گرفت و بوی عطرش در بینی م پیچید. می خواستم مقاومت کنم اما وقتی آرام شروع کرد به نوازش مو هام سست شدم:
-بگو چی کار کنم که آروم شی؟
جوابی ندادم.
-هر کاری بگی می کنم. می خوای ببرمت چند روزی پیش مادربزرگت بمونی؟
پوزخندی زدم. حتما باید من رو تا مرز جنون می برد و بعد مهربانی ش گل می کرد؟
-می خوای... می خوای فردا ببرمت بهشت زهرا؟... پیش... سام...
با تعجب در چشم هاش نگاه کردم. قلبم به تپش افتاد...
-این کارو می کنی؟‏!‏‏!‏
با مهربانی تأیید کرد.
-قول می دی؟‏!‏
-آره تو گریه نکن.
این بار خودم داوطلبانه به آغوشش خزیدم. قلبم پر از آرامش شد. انگار همان اشکانی رو حس کردم که برای اولین بار کنار دریا دیدم‏!‏‏!‏
فصل دوازدهم
وقتی کنار مقبره ی کوچک سام نشستم دوباره همه ی غم هام به یادم اومد. از طرفی هم احساس می کنم مرگ سام خیلی بهتر از بودنش بود. زندگی بدون پدر و مادر و سرپناه، با بیماری لاعلاج و وحشتناکی مثل سرطان زندگی نبود شکنجه بود. حالا حداقل داره تو بهشت کیف می کنه. یعنی از پدر و مادرمون می گذره؟ یعنی می بخشدشون؟
اشکان کنارم زانو زد اشک هام آرام آرام روی گونه هام می غلتیدند. اشکان دستش رو روی سنگ قبر گذاشت و گفت:
اگه می خوای تنها باشی من برم.
سرم رو به علامت نه تکان دادم و گفتم:
نه بمون الآن دیگه باید بریم.
اشکان چیزی نگفت و هر دو شروع کردیم به فاتحه خواندن. کمی بعد روی اسم سام رو بوسیدم و زمزمه کردم:
خداحافظ داداش کوچولو.
هر دو بلند شدیم و به سمت ماشین اشکان رفتیم. اشکان دستش رو دور شانه م حلقه کرد و سرش رو کنار گوشم آورد و پرسید:
حالت خوبه؟
-آره.
در رو برام باز کرد و سوار ماشین شدیم.
-ثنا ببین... خواهشا هر وقت می خوای جایی بری زنگ بزن اطلاع بده.
سرم رو به سمت نمای پشت شیشه برگردوندم و گفتم:
من که شماره تو نداشتم.
-خب حداقل به دایی یا پوران می گفتی باور کن همه مون تا مرز سکته رفتیم. کارت اصلا درست نبود. مگه من می خوام چی کارت کنم که انقدر می ترسی و ازم فرار می کنی؟‏!‏
جوابی ندادم. جوابی هم نداشتم که بدم. سکوت کردم.
با صدای پایینی پرسید:
پوران می گفت از رابطه ی جنسی می ترسی‏!‏!‏
در اون لحظه دلم می خواست هر نوع فحشی دم دستم میاد بار پوران کنم. چقدر دهن لق بود‏!‏ همه چیزرو گذاشته بود کف دست اشکان. از شدت خجالت دلم می خواست گریه کنم.
اشکان گفت:
گوش می دی ثنا؟
با ناچاری و جان کندن تونستم بگم:
آره‏!‏
-نمی خوام از چیزی بترسی هرچند حق هر مردیه که از زنش چنین چیزی بخواد اما... من از تو نمی خوام.
نفس آسوده ای کشیدم یعنی حرف هاش حقیقت داشت؟ خداکنه حقیقت داشته باشه.
.
ساعت نزدیک هفت شب بود که از خواب بیدار شدم. سرم در حال انفجار بود. اشکان تو تخت نبود. کش و قوسی به بدنم دادم و خمیازه ای کشیدم. قرص هام داشت تمام می شد. باید سری به دکتر روانپزشکم می زدم. وارد راهرو شدم. صداهای خفیفی از آشپزخانه می آمد. وارد سالن شدم و به اشکان که داشت ظرف ها رو می شست نگاه کردم. چشمان خواب آلودم رو مالیدم و گفتم:
همیشه ظرف می شوری؟‏!‏‏!‏
اشکان با صدام برگشت و گفت:
چه عجب‏!‏ بالاخره بیدار شدی؟‏!‏
از این که بدون جنگ و دعوا باهاش صحبت می کردم خوشحال شدم. روی یکی از صندلی های آشپزخانه نشستم و با کسالت جواب دادم:
به خاطر قرصامه ( خمیازه ای کشیدم‏)‏ از صبح تا شب خوابم عوضش شبا تا صبح خوابم نمی بره.
اشکان اخمی کرد و گفت:
مگه چه نوع قرصی می خوری؟
با تعجب پرسیدم:
مگه تو سر در میاری؟‏!‏‏!‏... خب روانپزشک بهم داده وقتی... سام مرد حالات عصبی بهم دست می داد اونام منو بردند پیش روانپزشک... البته الآن خیلی کمتر شده ها...
-خب الآن که احساس می کنی بهتر شدی یه دفعه ی دیگه برو پیشش.
دستی به پیشانی م کشیدم و گفتم:
وای نه‏!‏ حالا کلی می خواد چرت و پرت تحویلم بده و... وای اصلا حالشو ندارم...
-نکن دلت می خواد تا آخر عمر این قرصا رو بخوری؟‏!‏
-نه بابا... خب... قرص هام داره تموم می شه فردا پس فردا می رم پیشش ببینم چی می گه‏!‏
اشکان ابرویی بالا انداخت و گفت:
خوبه... حالا ... شام هم که نداریم. قبلا از بیرون سفارش می دادم یا پوران می آورد حالا که هیچ کدومشو نداریم بریم رستوران؟
لبخند بی جانی زدم. حالا که رابطه مون معمولی شده بود دلم نمی اومد بهش نه بگم.
-باشه بریم.
دلم نمی خواست کنار اشکان ژنده پوش جلوه کنم. پالتوی قهوه ای سوخته با چکمه های همرنگ و شل راه راه مشکی-قهوه ای به تن کردم. اشکان هم کت اسپرت مشکی و شلوار جین مشکی پوشید.
جلوی رستوران بزرگ و قشنگی نگه داشت. یاد اون روزی افتادم که با مهیار به رستوران رفته بودیم. جدا که اعتماد به مهیار یک حماقت بزرگ بود.
اشکان دستش رو پشت کمرم گذاشت و هر دو به سمت رستوران رفتیم. دربان رستوران سلام کوتاهی به اشکان کرد. با تعجب سرم رو بالا بردم و به اشکان نگاه کردم:
-این جا خیلی میای؟
اشکان لبخندی زد و پرسید:
چه طور؟‏!‏
-خب آخه دربانه می شناختت‏!‏
-نه این جا رستوران باباست. به خاطر همینه...
با تعجب پرسیدم:
واقعا؟‏!‏ رستوران مال داییه؟‏!‏
اشکان سری تکان داد و گفت:
آره همیشه هم از این جا غذا سفارش می دادم. اما خب حال و حوصله نداشتم بیام.
صندلی رو برام عقب کشید و گفت:
بشین.
کنار پنجره نشستیم. بخار غلیظی روی شیشه های رستوران نشسته بود. رستوران بزرگی بود. موسیقی ملایمی پخش می شد و من محو گل های نمناک و شبنم های روی گل برگ هاشون شدم.
-چی می خوری؟
-اممم...جوجه.
گارسون اومد و اشکان سفارش جوجه و بقیه مخلفات رو داد. اشکان آرنج هاش رو روی میز گذاشت و گفت:
انگار همین دیروز بود که با هم رفتیم سفره خونه تو شمال. یادته؟
لبخند غمگینی زدم و گفتم:
اما برای من مثل ده سال گذشت‏!
اشکان دستش رو جلو آورد و روی دست بی حس و سردم گذاشت:
-می دونم خیلی سخت بوده برات‏!‏
سعی نکردم دستم رو از داخل دستش بیرون بکشم. به گل‏ های کنار پنجره خیره شدم. اولین فردی بود که نمی خواست نصیحتم کنه نمی خواست بگه: بخند شاد باش غم هاتو فراموش کن... باهام همدردی می کرد. همگام با ذهن و فکرم بود.
وقتی بشقاب پر از برنج و جوجه های طلایی رو روی میز چیدند سریع عقب کشیدم. واقعا نمی تونستم حتی یک دهم آن همه غذا رو بخورم. به اشکان نیم نگاهی انداختم که مشغول شده بود. یک آن احساس کردم مثل اون روز سام هم کنارمون نشسته و داره غذا می خوره. من هم مشغول شدم.
بعد از چهار-پنج قاشق سیر شدم و دست کشیدم.
اشکان با تعجب نگاهی به من و بشقاب تقریبا دست نخورده م انداخت و گفت:
دوباره که مثل اون دفعه نمی خوری‏!‏
-اصلا نمی تونم بخورم دست خودم نیست. خیلی وقته که میل ندارم.
اشکان با اخم گفت:
چرا؟ اون دفعه اضطراب داشتی دیر برسونمت خونه نمی خوردی. حالا چرا؟‏!‏
و گویی خاطره ی شیرینی رو تداعی می کنه لبخند آرامی زد.
با بغض جواب دادم:
اون دفعه سام بود اما الآن سام نیست.
اشکان با تأسف گفت:
خیلی ضعیف و لاغر شدی ثنا‏!‏
-به خاطر قرصامه.
-اصلا به خاطر اوناس که بی میلی به غذا. بیا یه لیوان آب بخور شاید اشتهات باز بشه.
به اشکان که به زور می خواست غذا رو بهم بخوراند نگاه کردم و لیوان آبی رو که به سمتم گرفته بود ازش گرفتم.
-حالا بخور. حداقل نصفه شو بخور.
یک قلپ آب خوردم و گفتم:
او و و و ه‏! نصفه شو؟‏!‏‏!‏ من خونه ی دایی از شدت نخوردن غذا سرم بهم وصلی می کردند.
-واقعا؟‏!‏‏!‏ پس واجب شد بخوری. چرا با خودت این جوری می کنی دختر؟‏!‏
به اجبار قاشق دیگه ای به دهانم گذاشتم و گفتم:
باور کن نمی تونم.
اشکان سریع با چنگال تکه جوجه ای داخل دهانم گذاشت و گفت:
اگه نخوری همین جوری می ذارم تو دهنت.
با خجالت نیم نگاهی به دو سه میز کناریمون که با لبخند زیر چشمی نگاهمون می کردند انداختم و جوجه رو جویدم.
-خیلی خب خیلی خب می خورم.
اشکان با رضایت بهم نگاه کرد. نمی دونم چرا؟‏!‏ اما به طور معجزه آسایی اشتهام بعد از روز ها باز شده بود و طعم غذا بهم می چسبید.
-راستی ثنا تو واسه کنکو ر نمی خوای بخونی؟‏... آهان راستی اون روز گفتی سوم ریاضی هستی. خب... الآن پیش دانشگاهی نمی خوای بری؟
با بغض آب دهانم رو قورت دادم. چه می گفتم؟ می گفتم حتی کلاس سوم رو هم تمام نکردم؟
-خب من نتونستم امتحانات خرداد رو بدم.
-چرا؟‏!‏
-آخه... خب تو کما بودم دیگه.
-به خاطر اون تصادف؟
با تعجب پرسیدم:
تصادف؟‏!‏‏!‏
-آره دیگه دایی می گفت تصادف کردیو...
مثل این که دایی خیلی چیز ها رو به اشکان نگفته بود‏!‏
-نه به خاطر خودکشی.
-خودکشی؟‏!‏ شوخی می کنی‏!‏
بغض گلوم رو فشرد. هنوز یادم نرفته بود چرا خودم رو از پشت بام خانه ی دایی پرت کردم پایین...
-نه واقعا خودکشی کردم.
اشکان حیران پرسید:
برای چی؟‏!‏‏!‏ برای چی؟‏!‏‏!‏
بغض لحظه ای رهام نمی کرد. سوزش اشک رو در حدقه ی چشم هام احساس می کردم. دیگه نمی تونستم غذا بخورم حتی اگه مجبورم هم می کرد قاشقی از اون غذا نمی خوردم. با بغض گفتم:
می شه بریم؟
اشکان در چشمان نمناکم خیره شد و انگار احساس کرد حالم خیلی خوب نیست. بدون حرف قبول کرد و هر دو به سمت در خروجی رستوران رفتیم.
در راه هم صحبتی نشد. چقدر به این آرامش نیاز داشتم‏!‏‏!‏ دلم نمی خواست وقتی حالم بده کسی مدام سؤال پیچم کنه یا مجبورم کنه نصیحت هاش رو گوش کنم. مثل پوران...
احساس می کردم بعد از چند روزی دو باره زخم نچندان کهنه ی دلم سر باز کرده. دلم می خواست سریع به خانه برسیم و بزنم زیر گریه. دوست نداشتم جلوی اشکان گریه کنم اما ناخودآگاه قطره اشکی از گونه م روی شالم چکید و به دنبال آن قطره ی بعدی هجوم آورد...
به خودم اومدم که دیدم دارم هق هق می کنم اشکان با تعجب نگاهی به صورتم انداخت و ماشین رو داخل حیاط خانه پارک کرد. به محض ایستادن ماشین سریع بیرون پریدم و به سمت ساختمان دویدم دست هام رو روی صورتم گذاشتم. سریع وارد اتاق شدم و در رو بستم . بی تأمل روی تخت ولو شدم و با خیال راحت گریستم. صدای در زدن های اشکان رو می شنیدم اما دلم نمی خواست بیاد داخل...
اشکان در رو باز کرد و وارد اتاق شد. خودم رو زیر پتو مچاله کردم و به اشک ریختن هام ادامه دادم...
-ثنا چرا یه دفعه... زدی زیر گریه؟‏!‏
نوازش دستش رو روی مو هام احساس می کردم نوازشی که هیچ وقت، حتی از طرف مادرم حس نکرده بودم.‏
-ثنا یه حرفی بزن به خدا گریه هات داغونم می کنه.
در جام نیم خیز شدم و گفتم:
برو بیرون خواهش می کنم تنهام بذار.
بدون توجه به حرفم در حالی که در عمق نگاهم غرق شده بود مو هام رو از روی پیشانی م کنار زد. نگاهم رو ازش دزدیدم:
گریه نکن... حرف بزن... هر چی تو دلت هست بگو...
بگم؟ بگم؟ چی رو بگم؟ زندگی سوزناک برادرم که به یک مرگ دردناک ختم شد؟‏!‏
اشکان دست هاش رو دور کمرم حلقه کرد و محکم در آغوش گرفتم. نمی دونم چرا؟ اما مثل دفعه ی قبل هیچ تمایلی به پس زدنش نداشتم. حتی با وجود ترسی که از رابطه ی جنسی داشتم.
بوسه ای روی مو های پریشانم زد. به خود لرزیدم و اشکان این لرزش رو به حساب گریه هام گذاشت. دوباره دلم گرفت و شروع کردم به گریه کردن. لغزش انگشت هاش بین مو هام لذت بخش بود. قلقلکم می شد به یاد سام افتادم دوباره... وقتی مو های قشنگش رو نوازش می کردم می خندید...
-و... وقتی ده سالم بود پدر و مادرم ما رو گذاشتند و رفتند. قبلش... همش با هم دعوا می کردند چینی ها رو می شکستند داد می زدند جیغ می کشیدن حتی یه بار گلدونی که مامانم به طرف بابام پرتاب کرد خورد گوشه ی صورتم و تا چند روز از شدت درد به خودم می پیچیدم اما... هیچ کدوم اصلا نایستادند ببینند چی شد؟‏!‏... اون موقع ها سام... سه سالش بود خیلی مظلوم بود‏!‏ هر وقت... صدای داد و بیداد مامان بابا بالا می رفت... یه گوشه جمع می شد و تو خودش فرو می رفت... یه روز رفتند و... دیگه برنگشتند... وقتی مادربزرگ... از تهران اومد اصفهانو پیش ما موند و گفت... گفت: مامان باباتون دیگه برنمی گردند حتی... ما هم نمی دونیم کجا رفتند؟‏!‏... هیچ حسی نداشتم... ناراحت نبودم فقط یه نفس راحت کشیدم که دیگه تو خونه شیشه نمی شکنه چینی خورد نمی شه داد و بیداد نیست... بعد ها بدبخت و فقیر شدیم. بازنشستگی مامان بزرگ کفاف خرج ما سه تا رو نمی داد... خیلی سخت بود فقر... خیلی...
وقتی اومدیم تهران مهیار رو دیدم احساس کردم دوستش دارم... اون هم گفت که دوستم داره اما دروغ بود‏!‏ اون منو دست آویزی قرار داد تا به عشق قبلیش برسه‏... تا حسادتش رو تحریک کنه... خودمو... کنار کشیدم... یعنی کنار نکشیدم... از زندگیش پرتم کرد بیرون... بعدش...‏
شروع کردم به گریه کردن:
-همش سام حالش بد می شد اما هیچ کس بهش توجهی نمی کرد... نمی بردش بیمارستان... یادته؟... یادته اشکان؟... بردیش دکتر. یادته چه قدر خوشگل بود؟... یادته ژاکتتو پوشوندی بهش؟... یادته اشکان؟
روی سینه ی اشکان زار زدم تی شرت تنش خیس شده بود از اشک هام...
-سام مرد... سام سرطان گرفت و مرد... من رفتم بالای پشت بام... من... خودم رو... انداختم پایین... من...
-بیا ثنا اینو بخور.
اشکان چیزی در دهانم گذاشت. قرص بود. آرام با دو دستش صورتم رو در دست گرفت و به سمت خودش برگرداند... چشمان خوشرنگش نمناک بود... پر از غم بود.. سرش رو خم کرد و گونه م رو بوسید... خواب... خواب و خستگی چشمانم رو به درد آورده بود...
صبح موقعی که از خواب بیدار شدم چشم هام اول از همه صورت اشکان رو که در یک وجبی صورتم دید. نفس های منظم و داغش در صورتم پخش می شد و بازو های قویش دور بدنم حلقه شده بود. بدنم خشک بود کمی به خودم تکان دادم تا از آغوشش بیرون بیام. دست هاش از دورم شل شد. لبه ی تخت نشستم و به دیشب فکر کردم. دیشب که تا نزدیکی صبح اشکان به حرف هام گوش کرد و دلداری م داد...
گوشی م زنگ می خورد. کش و قوس کوتاهی به بدنم دادم و از جا بلند شدم. خمیازه کشان جواب دادم:
بله؟
-سلام ثنا ستاره م.
لبخندی زدم:
-سلام ستاره خوبی‏؟
-مرسی تو خوبی؟ شوهر کردی خبری از ما نمی گیری‏!‏
-آره دیگه به قول سامان تو که دیگه ترشیدی‏!‏
-نخیر منم ان شالله به زودی,
با ذوق پرسیدم:
واقعا داری می گی یا از همون دری وریاته؟‏!‏‏!‏
-دستت درد نکنه من تو این مسائل شوخی دارم؟‏!‏
خندیدم و گفتم:
یعنی واقعا خبراییه؟‏!‏
-حالاااا...
با لحن التماس گونه ای گفتم:
بگو بگو...
-چی رو بگم؟‏!‏
-این که پسره کیه؟ کجا دیدیش؟ قضیه تا چه حد جدیه؟
-اوووه‏!‏ می بینم که آب از لب و لوچه ات راه افتاد‏!‏ وقتی از نزدیک دیدمت می گم بت‏!‏
-همین؟‏!‏ زنگ زدی منو بذاری تو خماریو بری؟
-نه بابا راستش مامان بزرگ عصر همه رو دعوت کرده بیان خونه ش تو رو هم همین طور با شوهرت.
اخم هام تو هم رفت:
-همه هستند؟ یعنی عمو فریبرز اینا هم...
-آره هستند.
-متأسفم اما نمی تونم بیام.
-چرا ثنا؟ عمو فریبرز که گناهی نداره اون هیچ وقت نمی دونست مهیار اون کارو می کنه.
-مسئله سر اینا نیست ستاره خودت دیدی چه آبرویی شب نامزدی ازم رفت‏!‏ نمی خوام...
-آره می فهمم ثنا.
-ممنون.
-راستی دلم می خواد یه روز با هم قرار بذاریم بریم بیرون. تا منم مسئله ی ازدواجت بگم.
با خوشحالی بگم:
باشه موافقم.
-جمعه چطوره؟‏!‏
-خب‏!‏ پنجشنبه باشه بهتره اشکانم سرکار شه خیالم راحت تره.
-باشه پس تا پنجشنبه خداحافظ.
-خداحافظ.
برگشتم تا گوشی رو سرجاش بذارم که با اشکان مواجه شدم. روی تخت نشسته بود و به من خیره شده بود:
-کی بود؟
کمی شوکه شده بودم اما شانه بالا انداختم و گفتم:
ستاره بود.
-چی کار داشت؟
از این که بازخواستم کنه ناراحت بودم اما حوصله ی مخالفت و لجبازی نداشتم:
-هیچی می گفت مامان بزرگم همه رو دعوت کرده شب خونه شون شما هم بیاین.
اشکان ابرویی بالا انداخت و گفت:
تو که نمی خوای بری؟‏!‏
احساس کردم منظورش اینه که: "حق نداری بری‏"‏ اما حرصم رو فرو خوردم و گفتم:‏
نخیییررر.
و از اتاق بیرون رفتم.
نمی دونستم چرا هر موقع بحث راجع به خانواده ی پدریم پیش می اومد اشکان بدجنس و عصبانی می شد؟‏!‏‏!‏ انگار آرامش ما بهم ریخته می شد‏!‏
شب ساعت حول و هوش هشت بود که اشکان وارد خانه شد باز هم بسته های غذا دستش بود. از خودم خجالت کشیدم که چرا در خانه دست به سیاه و سفید نمی زدم‏!‏ ظرف هایی رو که اشکان هیچ وقت حاضر به شستنشون نبود نمی شستم و حالا اشکان این وظیفه رو انجام می داد.
اشکان کتش رو از تن خارج کرد و برخلاف همیشه که روی دسته مبل رهاش می کرد این بار به چوب لباسی آویزانش کرد.
-سلام امروز که جایی نرفتی؟ مشکلی که نداشتی؟
-نه معمولی بود مث بقیه ی روزها.
-می شه اون پیتزا ها رو بذاری روی میز؟
به سمت پیشخوان آشپزخانه رفتم و پیتزا ها و سالاد ها رو برداشتم. روی میز جلوی تلوزیون چیدمشون و لیوان ها و نوشابه ها رو هم آوردم. اشکان کنارم نشست:
-این دفعه درست و حسابی بخورا اصلا تا حالا خودتو وزن کردی؟‏!‏ فکر نکنم به پنجاه کیلو برسی‏!‏
واقعا هم نمی رسیدم. هر دو مشغول شدیم سعی کردم بیش تر بخورم تا فکر نکنه می خوام ناز کنم.
-می خواستم یه چیزی رو بهت بگم.
با کنجکاوی به چشم های سبزش خیره شدم و پرسیدم:
چی شده؟‏!‏
-دلت می خواد سال سومتو تموم کنی؟
با افسردگی جواب دادم:
آره خیلی دلم می خواست.
-خب من با یه مدرسه صحبت کردم که تو امتحانات ترم اول و دومو بری با اونا بدی. اما احتیاجی نیست که دیگه هر روز بری مدرسه و سر کلاس بشینی. می دونم چقدر برات سخته که دوباره یک سال تکراری رو دوره کنی اما چاره ای نیست.
با ناباوری پلک زدم و پرسیدم:
یعنی... یعنی می تونم سال بعدش برم پیش دانشگاهی؟
اشکان با لبخند سر تکان داد‏.
-یعنی بعدش می تونم برای کنکور امتحان بدم؟
چشمان اشکان می درخشید:
-آره اگه هم مشکلی داشتی من کمکت می کنم.
دستامو مشت کردم تا نپرم بغلش اما نتونستم. محکم خودم رو تو آغوشش پرتاب کردم. اشکان هم به همان محکمی دست هاش رو دور کمرم حلقه کرد. احساس می کردم امیدی به زندگی پیدا کردم احساس می کردم بین اون همه تاریکی و بدبختی یک امیدی هست تا بهش چنگ بزنم و اون نور امید اشکان بود. ناخودآگاه دلم از محبتش پر شد. دلم نمی خواست از آغوشش بیرون بیام در عین ناباوری در دل آرزو کردم که ای کاش هیچ وقت از هم دیگر جدا نشیم.
-خیلی خب بابا له م کردی دختر‏!‏
با این حرفش غمگین شدم روزی می رسید که از همدیگر جدا می شدیم. یعنی اشکان هم می خواست با من باشه‏؟ تا حالا تو دلش آرزو کرده کنار هم دیگر بمونیم؟ به آرامی خودم رو ازش جدا کردم.
اشکان مدتی در چشم هام خیره شد این بار اون بود که من رو در آغوش گرفتم. سرم بین شانه و گردنش قرار گرفت. کاش رهام نکنه. دست هاش روی کمر و مو هام حرکت می کرد اما من فقط به پهلو هاش چنگ می زدم تا مبادا ازش دور بشم.
صدای بم اشکان گوشم رو پر کرد:
-خب... اگه دیگه گرسنه ت نیست بریم بخوابیم... من خیلی خسته م... تو خوابت نمیاد؟
این بار ترسی که وجودم رو فرا می گرفت اون قدر خفیف بود که می شد ازش چشم پوشی کرد و هر دو به سمت اتاق خواب رفتیم.
دستم رو تکیه گاه چانه م کرده بودم و با دقت به توضیحات اشکان گوش می دادم واقعا عالی توضیح می داد‏!‏ وقتی جدی می شد صدایش تن خاصی پیدا می کرد آن قدر پر محتوا درس می داد که خواهی نخواهی درس در مغزم فرو می رفت.
اشکان برگه ی سفیدی به دستم داد و خودکار رو هم به طرفم گرفت و گفت:
خب حالا بیا این چند تا مسئله رو حل کن ببینم چه وضعیتی داری؟
مسئله ها سخت بودند تقریبا هیچ کدومشون رو در دبیرستان حل نکرده و ندیده بودم اما با توضیح های اشکان تونستم تا حدودی حل شون کنم. برگه رو به سمتش گرفتم و گفتم:
بیا حل کردم.
اشکان با اخم به برگه م زل زد قلبم فرو ریخت نکنه اشتباه حل کرده باشم‏!‏ وای‏!‏ آبروم می رفت. اشکان آروم انگشتش رو به لب زیرینش کشید.
-خب... یه جاهایی ناقص حل کردی اما... مطلبو فهمیدی یه چند تا مسئله ی دیگه باهات کار کنم کامل یاد می گیری.
نمی دونستم خوش حال باشم یا نه؟ با اضطراب پنجه هام رو در هم گره کردم و پرسیدم:
حالا این خوبه یا بد؟‏!‏
اشکان لبخندی زد و گفت:
معلومه که خوبه تو خیلی زود یاد می گیری‏!‏
سرم رو خاروندم و جواب دادم:
تو هم خیلی خوب یاد می دی ها‏!‏ اصلا تو چرا استاد داشگاه نشدی؟‏!‏
و اندیشیدم که دانشجو ها از استادی به این خوشتیپی می گذشتند؟‏!‏
اشکان با لبخند ضربه ای به شانه م زد و گفت:
فکر کنم برای امشب بس باشه البته نگران نباش فکر نکنم از این جور مسائل تو امتحان باشه. آخه این مسائل بالا تر از سطح کتابه.
خمیازه ای کشیدم و گفتم‏:
باشه پس من برم دندونامو مسواک بزنم راستی... من فردا وقت دکتر روانپزشک دارم ساعت پنج عصر می رم.
اشکان دستم رو گرفت و گفت:
اگه می خوای می تونم خودم ببرمت.
با خوشحالی پرسیدم:
می بری؟‏!‏
-آره.
-باشه پس فردا ساعت پنج بیا بریم.

ساعت چهار و چهل و پنج دقیقه آماده شدم قرص ها دفترچه و هر چه لازم بود رو برداشتم. صدای زنگ تلفن توجهم رو جلب کرد. حتما اشکان بود همان طور که دکمه ی پالتوم رو می بستم از راهرو خارج شدم. به سمت تلفن رفتم و نگاهی به شماره اندازش انداختم. تعجب کردم‏!‏ پیش شماره ی خارج از کشور بود حتما با اشکان کاری داشتند.
-بله بفرمایید.
پیش خودم گفتم: یعنی فارسی بلده صحبت کنه؟ حتما بلده...
-سلام.
صدا زنانه بود.
-سلام بفرمایید.
-با... با آقای الماسی کار داشتم.
-اشکان الماسی؟‏!‏
-بله بله اون جا منزل آقای الماسیه؟
-بله اما ایشون نیستن می تونم بپرسم کی تماس گرفته؟
بی توجه به سؤالم پرسید:
شما...نسبتی با ایشون دارین؟
صدا و صحبت هاش پر از تردید و اندکی هیجان بود اما نه یک هیجان خوشایند. جواب دادم:
من... من همسرشون هستم.
زن نامفهوم زمزمه کرد:
ثنا‏!‏‏!‏‏!‏
تعجب کردم‏!‏ من رو می شناخت؟‏!‏ سکوت برقرار شد دوباره گفتم:
ببخشید خانوم آقای الماسی نیستند اگه کاری دارین بگین من بهشون می گم اگه که نه من بگم باهاتون تماس بگیره.
-نه نه... من خودم تماس می گیرم بای...
با تعجب چند ثانیه ای تلفن رو در دستم نگه داشتم. از همه ی این مسائل گذشته صدای زن برام تعجب برانگیز بود. خیلی شبیه صدای خودم بود‏!‏ بی نهایت...
صدای باز شدن در سالن باعث شد برگردم اشکان دم در ایستاد و گفت:
پس تو کجایی دختر؟ مگه نگفتم سریع آماده باش؟‏!‏
با تعجب جواب دادم:
آماده بودم فقط یک نفر زنگ زد... با تو کار داشت...
اشکان سریع اخم کرد:
کی بود؟
گوشی تلفن رو سرجاش گذاشتم و گفتم:
نمی دونم از خارج بود فکر کنم . گفت بعدا تماس می گیره زنم بود.
-خیلی خب حتما بعدا زنگ می زنه زود باش جلسه دارم.
روسری م رو بر سرم انداختم و به همراه اشکان از در خارج شدم.

دکتر نزدیک به پنجاه سال داشت اما خیلی جوان تر از سن واقعی ش می زد. مو هاش پر پشت بود و کنار شقیقه هاش خاکستری رنگ شده بود هیکل گرد و قد متوسطی داشت. گذشته از این ها انرژی محسوسی در رفتارش بود. دسته ی کیفم رو در دستم فشردم و گفتم:
راستش دکتر دو شبی بدون قرص خواب آور خوابم برد آخه شبای قبل حتی با قرص هم خوابم نمی برد. دیگه این که کمتر سرم درد می گیره حالتای عصبی م خفیف تر شده و... راستی قرار شده درسمو هم بخونم.
دکتر با خوشحالی خودش رو روی میز جلو کشید و گفت:
واقعا ثنا؟‏!‏ این عالیه‏!‏ خوش حالم که رو به بهبودی این که امید داری و یه چیزی تو زندگیت به وجود اومده تا سرحالت کنه.
-آره راستش شوهرم این پیشنهادو بهم داد قراره برای امتحانات به یه مدرسه برم و اون جا امتحان بدم.
-عالیه فکرای دیگه ای هم داری؟
-آره قراره بعدشم برای پیش ثبت نام کنم و بعد هم کمکم کنه برم دانشگاه.
-خوش حالم که شوهرت انقدر به فکرته سعی کن از دستش ندی ثنا. تو با شوهرت می تونی همه ی چیزایی که تا حالا نداشتی رو داشته باشی.
سرم به نشانه تأیید تکان دادم درست می گفت. من با اشکان در طی این چند هفته یک زندگی واقعی رو تجربه کرده بودم امیدوارم این زندگی همین طور بمونه ای کاش هیچ وقت ترس از اون جدایی که دایی وعده ش رو داده بود نبود.

با اشتیاق حرف های دکتر رو برای اشکان بازگو می کردم:
دکتر گفت خیلی خوبه که درس می خونم گفت قرصامو کم می کنه آرام بخشامو کم کرد. گفت زود زود خوب می شم.
برخلاف من اشکان نگاهش غمگین بود. کمی خیره خیره نگاهم کرد و گفت:
خیلی خوش حالم که می خندی ثنا نمی دونی... دیدن تو تو اون وضعیت چقدر برام عذاب آور بود‏!‏... ثنا...
-بله‏؟
تو هنوز... به زندگی گذشته ت فکر می کنی؟
-مگه می شه فکر نکنم؟‏!‏
-یعنی هنوز به مهیار فکر می کنی؟
سر تکان دادم و گفتم:
مهیار فقط برای من خاطرات بده.
-اگه یه روز برگرده... حاضری دوباره باهاش باشی؟
با اخم به اشکان نگاه کردم و قاطع جواب دادم:
هرگز.
یک دفعه حالت نگاه اشکان عوض شد:
-ببین ثنا من مشکلی با این مسئله ندارم اما... تا وقتی که زن منی مطمئن باش اگه نگاهی به مهیار بندازی چشماتو کور می کنم اگه قدمی به سمتش برداری پاتو قلم می کنم اما بعدش... هر غلطی که می خوای می تونی بکنی...
و در کسری از ثانیه از جا بلند شد و به سمت اتاق خواب رفت. سینه م از بغض سنگین شد. یک دفعه چش شد؟‏!‏‏!‏ چانه م لرزید حرفش برام هزار تا معنی داشت. معنی های بد. جدایی...
از اون روز سعی می کردم با اشکان سر و سنگین باشم اشکان هم دست کمی از من نداشت چه راحت با حرف هاش رابطه ی خوبمون رو خراب کرد‏!‏ دیگه مثل قبل با حوصله بهم درس نمی داد شده بود مثل روزای اول ازدواج. بد اخلاق بود و کمتر باهام حرف می زد من هم سعی می کردم کمتر جلوی چشمش باشم. نمی دونم از چه مسئله ای تا این حد آشفته بود؟‏!‏‏!‏
در این بین مدام از خارج از کشور تلفن می شد اما نه با اون شماره ای که قبلا تماس گرفته بودند. هر موقع هم تلفن رو برمی داشتم کسی جواب نمی داد اوایل جدی نگرفتم اما بالاخره طاقتم تمام شد و قضیه رو به اشکان گفتم که ای کاش نگفته بودم.
-اشکان یه نفره هر روز از خارج کشور تلفن می کنه اما حرف نمی زنه می شه بیای تو جواب بدی‏؟ شاید با تو کار داشته باشه.
اشکان نگاهی بهم انداخت و از دیدن برنامه ی فوتبالش دست کشید و رفت سراغ تلفن.
-الو...
کمی صبر کرد اما مثل این که اون هم مثل من جوابی نشنید.
-چی شد؟
اشکان دستش رو به معنای سکوت بالا برد و من حرفم رو خوردم. دوباره الو گفت اما بی نتیجه ماند و گوشی رو سر جاش گذاشت.
پرسیدم:
تو نمی شناختی شماره شو؟‏!‏
اشکان برگشت و نگاه خصمانه ای به من انداخت و گفت:
مطمئنی که چیزی نیست؟
هاج و واج پرسیدم:
یعنی چی؟‏!‏
اشکان نگاهش رو ازم گرفت و گفت:
من شماره رو به بابا نشون می دم شاید اون بدونه‏!‏
بغض گلوم رو فشرد رفتار سردش از هر زهری بدتر بود. کمی من و من کردم اما بالاخره دل رو به دریا زدم و پرسیدم:
اشکان چرا این جوری شدی؟
اشکان به سمتم برگشت و نگاه سردی بهم انداخت:
-مگه قرار بود چه جوری باشم؟
دستپاچه شدم جوابی نداشتم که بدم. سرم رو انداختم پایین و چیزی نگفتم عقب عقب به سمت اتاق خواب رفتم. شیطونه می گه اتاقم رو عوض کنم اما نه‏!‏ می دونستم این جوری رابطه مون بدتر بهم می خوره. زیر پتو خزیدم و این بار مثل قبل به قرص هام پناه بردم.
فصل سیزدهم
در آینه به خودم نگاه می کردم. مصرف زیاد از حد قرص و سختی های مفرط پوستی زرد و بی حال برام به جا گذاشته بود. چشم هام مات بود و لب هام بی رنگ. با تردید دستم رو به سمت رژ لبم بردم و بر لب هام کشیدم بعد دور چشمانم رو خط چشم کشیدم... روی صورتم پودر زدم. تا حدودی صورتم به حالت عادی برگشت اما... چشم های بی روح و خسته م رو چه کار می کردم؟
تقریبا نیمی از امتحاناتم رو داده بودم و اوسط دی ماه بودیم. کماکان تلفن های خارج از کشور مزاحممون می شد.
همان روز بود که اشکان به شدت در خانه رو باز کرد. بسته ی ریمل از دستم به زمین افتاد.
با چشم های گشاده پرسیدم:
سلام چرا این جوری درو باز می کنی؟‏!‏
اشکان با چشمان سرخ نگاهم کرد در کسری از ثانیه قالب تهی کردم. خشم از تمام حرکاتش فوران می کرد برق تند و تیز چشم هاش برنده بود.
-کجا می خواستی بری؟
-هیچ... هیچ جا...
-پس اون آرایشای مسخره چیه؟‏!‏
-به... به خدا همین جوری...
اما اشکان با قدم های محکم یک راست به سمت تلفن گوشه ی سالن رفت و محکم بر زمین کوبیدش. جیغ کوتاهی کشیدم و سریع به دیوار چسبیدم. تکه های خرد شده ی تلفن روی سرامیک ها پخش شدند...
-چیه آشغال؟ تنها راه ارتباطیت با اون عوضی رو از دست دادی؟
اشکی از گوشه ی چشمم فرو ریخت:
با کی؟‏!‏
اشکان به سمتم خیز برداشت. با تنی لرزان سریع پشت یکی از مبل ها پناه بردم. سعی می کردم آرومش کنم:
چی شده اشکان؟ چرا دعوام می کنی؟‏!‏
-نمی دونی؟‏!‏ یعنی نمی دونی؟‏!‏
به هق هق افتاده بودم:
نه به خدا نلی فهمم چی می گی؟‏!‏
اشکان غرید:
می فهمی... می فهمی...
و این بار قبل از این که بتونم جم بخورم سریع بلوزم رو از پشت کشید و مو های نیمه بلندم رو در دستش گرفت.
-مگه بهت نگفتم اگه با مهیار ارتباط داشته باشی می کشمت ثنا؟ نگفتم؟‏!‏
با گریه نالیدم:
توهم ژدی اشکان‏!‏ آخ مو هامو ول کن.
تکانی بهم داد و غرید:
من توهم زدم آره؟ می خوای بگی اون شماره ای که هر روز از خارج از کشور تلفن می زنه عاشق جمال من شده که هی زنگ می زنه؟‏!‏
-کی؟ من نمی دونم...
اشکان بلافاصله رهام کرد و سریع تر از اون سیلی محکمی به گوشم زد.
-کثافت هرزه این جا نشستی و هر روز با عشقت تلفنی حرف می زنی؟
-تو رو خدا درست حرف بزن اشکان...
سیلی دیگری بر گوشم خواباند و با نفرت گفت:
فکر کردی من خرم نمی فهمم آره ثنا؟ ولی نگو که نمی دونی اون شماره ی خارج از کشور مال مهیار بود‏!‏
با بهت نگاهش کردم:
-به خدا من...
به عقب هولم داد و محکم روی سرامیک ها فرود آمدم. اشک هام که از ریمل های چشمم سیاه شده بود بر سرامیک ها پخش می شد... مهیار ... اون شماره ی مهیار بوده ... شاید اشکان دروغ می گفت ... شاید ... اما نمی دونستم این زندگی قراره متشنج بشه... مثل زندگی قدیم مامان بابام ... با برگشتن مهیار ...
اشکان رو به روم نشست و گفت:
دیگه حق این که تنهایی جایی بری رو نداری حساب تلفن رو هم که خودم رسیدم. گوشی م لازم نداری وای به حالت...
انگشتش رو به نشانه ی تهدید به سمتم گرفت و ادامه داد:
وای به حالت ثنا اگه دوباره بخوای به کارت ادامه بدی و با اون مرتیکه صحبت کنی...
با درماندگی نالیدم:
به خدا من اصلا نمی دونستم اونه اصلا تا حالا...
-وسط حرفم نپر. همین که گفتم این آخرین باری بود که بخشیدم دفعه ی بعدی به خدا جنازه تو تحویل مامانت می دم.
با ناراحتی بغضم رو فرو خوردم و گفتم:
چرا این جوری می کنی اشکان؟‏!‏ به خدا من کاری نکردم باور کن.
اشکان از جا بلند شد تا بره. به سمتش رفتم و دستش رو کشیدم:
-من اصلج نمی دونستم اون شماره مال اونه تو رو خدا اشکان...
اشکان برگشت و به سردی نگاهم کرد. نگاهش روی گونه های سرخم که جای پنج انگشت روش خودنمایی می کرد چرخید و غمگین شد. بغض چانه ام رو لرزاند اشکان دستش رو از دستم کشید و رفت و این اتفاق جرقه ای شد برای شک های بعدی اشکان نسبت به من...

عجیب دلم می خواست اشکان دوباره همون اشکان بشه. اما متأسفانه خیلی بدخلق و بی اعصاب شده بود‏!‏ انگار اصلا من رو نمی دید انگار من تو خونه وجود نداشتم. دوباره وضعیت روحی م افت کرده بود آخرین امتحانم نزدیک بود. دیگه امتحان ها برام مهم نبود حوصله ی درس خوندن نداشتم . هیچ وقت از درس عربی خوشم نمی اومد... هیچچچچچ وقتتتتت....
زانو هام رو بغل گرفتم و چانه م رو روی پاهام گذاشتم. دیگه نمی دونستم اشکان چه ساعتی از شرکت برمی گرده. قبلا طبق یک زمان مشخص برمی گشت اما حالا هر دفعه یک موقع میاد...
ساعت نزدیک یازده نیمه شب بود که صدای باز شدن در خبر از ورود اشکان می داد. هر چند با صدای اتومبیلش در حیاط متوجه اومدنش شدم اما عکس العملی نشان ندادم. می دونستم اون هم بدون عکس العمل خاصی و یا حتی سلامی می شینه تلوزیون تماشا می کنه و بعد سریع می ره می خوابه...
این بار هم مثل قبل لباس راحتی تنش کرد و روی کاناپه جلوی تلوزیون ولو شد. همیشه وقتی شب ها فوتبال پخش می شد افسردگی می گرفتم . آخه هیچ مردی تو خونه نبود تا فوتبال تماشا کنه. حالا هم که...
‏-مگه تو فردا امتحان نداری؟‏!‏
با تعجب سر بلند کردم واقعا اشکان بالاخره به خودش زحمت هم صحبتی با من رو داد؟‏!‏
‏-با توأما‏!‏
با لب های آویزان جواب دادم:
حوصله ندارم نمی خوام بخونم.
-بلند شو مگه امتحان عربی نداری؟
با حرص گفتم:
چرا دارم.
-پس بلند شو بخون دیگه.
با حرص مضاعف فکم رو منقبض کردم و جواب دادم:
خوند د د د م...
اشکان بدون این که نگاهی به من بندازه کانال ها رو بالا و پایین می کرد:
-خب پس پاشو خودکار و کاغذ بیار یه چند تا سؤال ازت بپرسم ببینم چقد خوندی‏!‏
لعنتی‏!‏ عربی تنها چیزی دود که عمرا یادم نمی موند‏!‏ حتی یک کلمه از پارسال و قواعد پر از استثناش یادم نمونده بود‏!‏
-بلند شو دیگه.
ناچارا و با بدخلقی چینی به بینیم انداختم و سلانه سلانه رفتم تا کاغذ و قلم بیارم.
کاغذ و قلم رو انداختم جلوی اشکان و گفتم:
بیا اینم از این.
اشکان گفت:
بشین.
کنارش نشستم همه ی بدنم لرزش خفیفی گرفت. فاصله م باهاش چند سانت بود. گرمای بدنش رو احساس می کردم. بوی ادکلنش خیلی ضعیف به مشامم می رسید. ای کاش دوباره مهربون می شد...
-تو هپروتی؟‏!‏ ثنا...
از جا پریدم و با نگاه گیجم به اشکان زل زدم:
-بیا اینا رو جواب بده ببینم...
آب دهانم رو قورت دادم و با دستان لرزان برگه رو ازش گرفتم.
حتی معنای کلمات رو هم نمی دونستم دیگه چه برسه به... اشکان هم که خیلی سخت سؤال می داد. از گوشه ی چشم نگاه مضطربی بهش انداختم. داشت با لبخند نگاهم می کرد انگار خودش هم می دونست هیچ چی بلد نیستم و از این که رومو کم کرده لذت می برد‏!‏ خودکار رو در دستم فشردم و تصمیم گرفتم هر جور شده به یه سؤال پاسخ بدم.
... فایده ای نداشت تلاش الکی بود. مطمئنا اگر چرت و پرت هایی رو که به ذهنم می رسید به عنوان جواب روی برگه می نوشتم بدتر سوژه خنده و تمسخر اشکان می شدم...
اشکان گفت:
بدو بابا خوابمون گرفت...
ناچارا جواب دادم:
بلد... نیستم..
 
ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • آرشیو
    نظرسنجی
    رمان ها را در چه حد میپسندید؟
    آمار سایت
  • کل مطالب : 56
  • کل نظرات : 7
  • افراد آنلاین : 7
  • تعداد اعضا : 92
  • آی پی امروز : 59
  • آی پی دیروز : 98
  • بازدید امروز : 75
  • باردید دیروز : 162
  • گوگل امروز : 10
  • گوگل دیروز : 44
  • بازدید هفته : 410
  • بازدید ماه : 410
  • بازدید سال : 15,783
  • بازدید کلی : 395,831