loading...
رمان خونه
Admin بازدید : 1782 دوشنبه 14 بهمن 1392 نظرات (0)

اشک در چشمانم حلقه زد. پرسیدم:

شما منو از کجا می شناسید؟!

از شباهت ظاهری به مادرتون.

اشک در چشمانم حلقه زد. خودش بود! سام بود! اسمش هم سام بود! چمدان سرنگون شد و بدنم سست و لخت. انگار سام رو می دیدم اما در ابعاد بزرگ تر! نالیدم:

سام...

_حالت خوب نیست؟!

_سام...

قبل از آن که سرازیر بشم زیر بازوم رو گرفت. خودش بود. برادر من بود؟! چه قدر دلتنگ دیدنش بودم! یک سال، یک سال منتظر دیدنش بودم. دوباره تکانم داد:

_می تونی راه بری ؟ می تونی بایستی؟

_سام خودتی؟!

_منظور شما رو نمی فهمم...

انگار فهمیده بود حالم خوب نیست. انگار به حالم شک کرده بود.

با ناباوری به صورت مرد خیره شدم . هنوز هم در بهت چیزی بودم که می دیدم.

* * * * * * * * * * * * *

_این خونه تو مادرته.

به ساختمان دو طبقه ی کوچک تمیزی نگاه کردم که در حصار نرده های سیاه رنگ بود و نمای بیرونی حیاط و گل های آویزان ش مرا به طرز غریبی به یاد خانه ی خودمان می انداخت. پرسیدم:

با کی زندگی می کنه؟

_قبلا شوهر داشت اما خشایار همین اواخر تصادف کرد و از دنیا رفت.

_می دونستم شوهر داشت اما نمی دونستم فوت کرده. چرا نیومد فرودگاه؟!

_نمی دونم. به من چیزی نگفت. اما اصرار کرد من بیام فرودگاه دنبالت.

با لحن محزونی گفتم:

اشکالی نداره من عادت دارم.

_بریم تو؟

_نه قبلش... یه چیزی... تو چه رابطه ای با مادرم داری؟

_مهم نیست بعدا خودت می فهمی.

_تو خیلی... شبیه برادرمی. نمی دونم... اون هم مثل تو بود. چشمای طوسی داشت ، مو هاش، دماغ و دهنش، ته چهره ش ، همه چیزش...

سام لبخند زیبایی زد و پرسید:

شبیه پدرت چی؟ نیستم؟

کوتاه فکر کردم و جواب دادم:

چرا چرا فکر کنم اما... من نزدیک به یازده ساله که ندیدمش. چیزی ازش یادم نمیاد.

_خیلی خوب . خسته ای بهتره بریم تو.

_تو... این جا زندگی می کنی؟

_آره طبقه ی بالا هستم مادرت ازم خواست بعد از مرگ خشایار پیششون زندگی کنم.

_خوش حالم از این که تو برادرمی و... دوباره می بینمت.

_الان برادرت کجاست؟

با غم خندیدم و گفتم:

الان خیلی وقته که هیچ جایی نیست.

سام با سردرگمی گونه ش رو خاراند و من از اتومبیل پیاده شدم

سام پیاده شد و چمدانم رو فرام از صندوق عقب ماشین بیرون کشید. بلاتکلیف کنار در خانه ایستادم و به این اندیشیدم که اشکان فردا به خانه برمی گرده و با عکس ها و جای خالی من مواجه می شه. یعنی اون موقع چه حالی داره؟ حتما نفس راحتی می کشه از این که یک مزاحم با پای خودش رفت. هر چند دیگه چیزی برام مهم نیست. واقعا نیست امید هامو یکی یکی از دست می دم پس باید یاد بگیرم بهشون دل نبندم. هیچ وقت...

_چرا زنگ نمی زنی؟

تنها تونستم بگم:

آخه من...

_این جا خونه ی خودته برای همیشه...

زنگ در رو فشار داد و در سریع باز شد. با استرس و بدون توجه به سام وارد شدم . زمان و مکان رو فراموش کرده بودم و مدام به این فکر می کردم که الان با چه زنی رو به رو خواهم شد؟ یعنی چه شکلیه؟ من که هفت سال بیشتر دختر او نبودم..

_بیا تو....

_خونه هست؟

_آره هست بیا.

وارد خانه شدم. به اطراف نگاهی انداختم. مبلمان قهوه ای رنگ و تکه ای فرش که قسمت هایی از سرامیک های اتاق رو پوشانده بود. پنجره های بزرگ و چند قاب نقاشی شده. اتاق خلوت و سردی بود. سکوت خانه ناگهان با صدایی شکسته شد. یک صداق بچگانه وقتی که پشت سر هم انگلیسی ردیف می کرد. پسر بچه ی کوچکی بود. شاید هفت یا هشت ساله و من نگاهم رو به سمت مخاطب اون پسربچه چرخاندم:

خودش بود مادرم... همان زنی که با من مو نمی زد. هم قد بودیم اما او کمی توپرتر بود. مو های من بلند و مشکی و مواج و موهای او کوتاه و طلایی رنگ و لخت بود. چند چین ظریف کنار چشمانش بود . صورتش مثل خودم بدون آرایش بود . دامن تنگی تا زانوانش به همراه پیراهن نخی لیمویی پوشیده بود. نگاهش متوجه من شد. نگاهم در نگاه مشکی و نا آشنایش گره خورد. هر دویمان میخکوب شده بودیم. هیچ کدام تمایلی به در آغوش گرفتن یا حرف زدن با دیگری نداشتیم. هیچ وقت فکر نمی کردم روزی برای دیدن مادرم آن همه بی علاقگی نشان بدهم. او، بی فکری ها، بی عاطفگی ها و هوس رانی هایش قاتل برادم بودند...

_بعد از ده سال... خدای من... چقدر... چقدر بزرگ شدی!

با بی احساسی گفتم:

اما تو یه کمی پیر شدی.

متوجه پسربچه شدم که سریع به یکی از اتاق ها دوید.

_به هر حال... زندگی آدمو پیر می کنه. 

پوزخندی زدم و گفتم:

این حرفا از تو بعیده تو که همیشه دنبال زندگی خودت بودی.

مادر لبخند کم رنگ و غمگینی زد و گفت:

هیچ وقت توی این سال ها زندگی نکردم....

سری تکان دادم و گفتم:

می دونی... اگه من می فهمیدم پسر ده ساله م اون سر دنیا مرده و من نفهمیدم هیچ وقت لباس مشکی مو در نمی آوردم چه برسه به این که... لیمویی بپوشم.

مادر سریع سرش رو بالا آورد و گفت:

خشایار برای من اون قدر هام مرد خوبی نبود که بخوام براش مشکی بپوشم.

_می بینی؟ حتی یک درصد هم فکرت به سمت پسرت نرفت. اصلا می دونی اون کجاست؟ گاهی احساس می کنم تو رو هیپنوتیزمت کردند و بچه هات رو برای همیشه از ذهنت پاک کردند. اصلا می دونستی سام مرده؟

_سام...

_نگو سام کیه که به انسان بودنت شک می کنم!

مادر سری تکان داد و گفت:

سام... چرا... سام... کی ... سام مرده...

از این همه بی عاطفگی به تنگ آمدم. فریاد کشیدم:

یک ساله! یک ساله که مرده تو نمی دونی! تو نمی دونی؟!

با چشمان گرد شده به من نگاه کرد. عصبانی به سمتش رفتم و یقه ی پیراهن لیمویی ش رو گرفتم و با تمام توانم فریاد کشیدم:

گریه کن، برای بچه ت گریه کن... به خاطر مرگ پسر کوچولوت ناراحت باش. گریه کن تا دلم بیشتر از این به خاطر بی پناهیش نسوزه...

و با اشک نالیدم:

براش گریه کن... گریه کن...

دستان سستم از پیراهنش جدا شد. لرزیدم و روی سرامیک ها نشستم. همه چیز در سکوت غرق بود. در سکوت بود تا این که سکوت با صدای مهیبی شکست. سر برگرداندم. مادر روی زمین افتاده بود و گریه می کرد. صدای زجه های دردناکش در اتاق می پیچید. موهاش آشفته شده بود و به زمین مشت می زد. اشک پهنای صورتش رو تا حد ممکن خیس کرده بود.

نمی توانستم این دلتنگی رو درک کنم. اما نمی دانستم این همه اشک و آه به خاطر چه بود؟ من که روانشناس نبودم. تنها به اشک هایش نگاه کردم. به حال نزارش. احساس کردم دستی دور دو بازویم حلقه شد. سرم رو چرخاندم. سام بود به آرامیی گفت:

بیا بریم.

چیزی نگفتم و او مرا به سمت اتاقی هدایت کرد. اتاقی تقریبا شلوغ بود اما ظاهرش پیدا بود فردی به طور سرسری تمیزش کرده است. تپه ای از کتاب های نامنظم روی هم کنار میز چوبی متوسطی دسته بندی شده بودند و پیدا بود با یک فوت فرو می ریختند. سیستمی قدیمی، چند قاب چوبی و پوستر هایی که با بی حوصلگی به کاغذ دیواری هایی گل بهی و رنگ و رو رفته ی اتاق چسبانده شده بودند. اتاق را از نظر گذراندم و در آخر به سمت تخت یک نفره ایی رفتم که روتختی یاسی رنگ داشت. یک لحظه یاد اتاق خواب خودم و اشکان افتادم. اگر قضیه ی تجاوز رو فاکتور بگیرم او با من همیشه مثل یک دختر دبیرستانی رفتار می کرد . شاید هیچ وقت من را زنش نمی دانست. شاید به خاطر همین بود که دیگری را به من ترجیح داد و دل بست.

آهی کشیدم. روزی از ته قلب آرزو می کردم وقتی به دایی گفت عاشق دختری شدم که کنار دریا دیدم واقعی باشد اما حالا... کیلومتر ها و فرسنگ ها با تمام اتفاقاتی که افتاد فاصله دارم...

_خسته نیستی؟

به سمت سام برگشتم. یک لحظه همه ی اتفاقات بد رو از یاد بردم و با لبخندی گفتم:

چرا... هستم.

_چمدونت این جاست. کمدا خالیه. لباساتو بذار توش. بهتره یه مدت مادرتو تنها بذاریی راستی...

نگاهم رو متوجه چشمان خوشرنگش کردم:

_خوش حال می شم هر وقت تونستی بیای طبقه بالا پیش من. من هیچی از تو نمی دونم.

لبخند دوستانه ای زد و قلب من تپید... بعد از مدت ها... آرزوم بود که کنار او باشم. این واضح بود. او شبیه برادرم بود. او خود برادرم بود...

سری تکان دادم و گفت:

پس فعلا بخواب.

پلک هام رو روی همدیگه فشردم. سرم کمی درد می رد. با آن همه 

فشار عجیب نبود. کم کم بدنم لخت و سست شد و با وجود آن همه کسالت به خواب رفتم.

 

* * * * * * * * * * * * * * * *

وقتی چشم باز کردم همه جا تاریک بود. صدای بارش باران می آمد. تنها چیز آرامش بخش بعد بعد از این همه مدت! از جا بلند شدم. خیلی گرسنه بودم. از اتاق خارج شدم. داخل سالن کسی نبود. همه جا سوت و کور بود. دلم گرفت. اما هر چه که بود من سال ها با این تنهایی و سکوت زندگی کرده بودم. دوباره به یاد سام افتادم. حتی فرصت نکردم درباره ی آن همه شباهتش نسبت به برادر کوچکم چیزی بپرسم. در چهارچوب در ایستادم و با چشمان سنگین م نگاهی به او کردم که در آشپزخانه بود. هیکل ش مثل هیکل اشکان ورزشکاری بود اما هیکل اشکان خیلی درشت تر از او بود. مو های مجعد و پیراهن خاکستری پوشیده بود و شدیدا مرا به یاد گذشته ها می انداخت. حیف که حتی قدر همان زندگی رو هم ندونستم تا کارم به این جا کشیده نشه. به این خانه...

به کار هاش دقیق شدم. با مهربانی غذا در دهان آن پسرک مو بور خارجی می گذاشت و هر از گاهی چند جمله ی انگلیسی با هم رد و بدل مییییی کردند. کمی گردنم رو ماساژ دادم و کش موم رو سفت کردم. وارد آشپزخانه شدم. با شنیدن صدای پام برگشت و لبخند مهربانی زد. یعنی اگر برادر من هم زنده بود در آینده مثل اومی شد؟!

_خوب خوابیدی؟

_آره خیلی هم خوابیدم.

دلم نمی خواست درباره ی مادرم چیزی بپرسم. دست از غذا دادن به آن پسربچه برداشت و همان طور که به سمت قهوه جوش می رفت پرسید:

می خوای یه قهوه بخوری؟

_تشنمه می تونم آب بخورم؟

با سر به یخچال اشاره کرد و گفت:

اون جا هست.

درب یخچال رو باز کردم و قمقمه ی شیشه ای آب رو برداشتم. همان طور که لیوانی آب برایی خودم می ریختم و سام فنجان قهوه رو به لبش نزدیک می کرد پرسیدم:

پسر تویه؟

سام نگاهی به پسربچه ی بلوند کرد و با لبخند زیبایی گفت:

نه من مجردم.

جرعه ای آب نوشیدم و دوباره پرسیدم:

پس پسر کیه؟

_پسر... مادرت.

به سختی آب رو فرو دادم. نگاهم روی پسرک قفل شد. بی خبر از همه جا شکلاتش رو گاز می زد و با وسایل روی میز بازی می کرد. خدایا سام هم خیلی شکلات دوست داشت! برادر من هم... مادرم یک پسر داشت. او یک یک پسر داشت اما خاطرات ثنا و سام رو برای همیشه دفن کرده بود. برای همیشه... بغض گلوم رو فشرد. دستی روی گردنم کشیدم و قطره ای اشک به نرمی روی گونه م لغزید. دست سام روی شانه م قرار گرفت. دستش رو پس زدم. از همه متنفر بودم. صدایی از گلوم خارج شد. صدایی شبیه به هق هق گریه... زانو هام خم شد. دوباره دستی روی شانه م سنگینی کرد. این بار می خواستم فریاد بکشم. 

_به من دست نزن.

_ثنا جان چرا گریه می کنی؟!

صدای خودش بود. کسی که نام انسان هم براش زیاد بود. چه به مقام مادر...

-به من نگو ثنا. اسم من رو به زبون نیار.

خبری از سام نبود مثل این که ترجیح می داد دخالتی نکنه.

_ثنا این طوری گریه نکن. این طوری داغون می شی.

به سختی سراپا ایستادم. مگر یک دختر هجده ساله چه قدر نیرو و توان داره؟! چه قدر؟!

_تو پسر داری؟! این بچه ، پسر توه؟ آره؟!

مادر نیم نگاهی به پسر که با ترس و چشمان هراسان به ما نگاه می کرد انداخت و آهی کشید.

_جواب بده پسر توه؟

_آره.

صداش اون قدر آروم بود که شاید خودش هم نشنید. اما من شنیدم. من فهمیدم، من دوباره حقایق تلخ رو فهمیدم.

_چرا؟! آخه چرا؟!

_چرا چی؟

_اون وقتایی که بهش شیر می دادی، بهش غذا می دادی، ازش مراقبت می کردی و به خواسته هاش توجه می کردی هیچ وقت به این فکر نیفتادی که ثنا و سام هم تنهان؟ اون سر دنیا مراقبت می خوان؟ غذا می خوان؟ تحقیر می شن و هیچ چی نمی گند؟ به این چیزا فکر نکرده بودی؟!

دهان باز کرد تا حرفی بزنه اما با نهایت نفرتم دستم رو به علامت سکوت جلوش گرفتم و گفتم:

هیچی نگو. چیزی نگو. اگه این جام به خاطر اینه که هیچ کس اون سر دنیا منو نخواست. پدر و مادری نبود که نگرانم باشه ،اقوام بابا هم منو نخواستند. حتی شوهرم هم منو نخواست. مگه من جزام داشتم؟ مگه نفرین شده بودم؟ یعنی تا این حد سربار بودم مامان؟!

دوباره هق هق م بالا رفت. دست های سام دور بازو هام حلقه شد. اما توجهی نکردم. نمی خواستم آرامم کنه. من این آرامش های کوتاه و ظاهری رو نمی خواستم...

_اصلا فهمیدی می خواستند به دخترت تجاوز کنند؟ با خودت نگفتی این همه سال یه دختر جوون یه پسربچه چه طوری بزرگ شدند؟ فهمیدی پسر کوچولوت انقدر از سرطان درد کشید تا مرد و هیچ آدم دلسوزی نبود تا ببرتش دکتر؟ فهمیدی خودکشی کردم؟ فهمیدی جونم به لبم رسید؟ بدون علاقه ازدواج کردم و بعدش هم مثل یه تفاله منو دور انداخت؟ توی تمام این سال ها بابای بی غیرتم کجا بود؟! مامان بی رحم و بی احساسم کجا بود؟! وقتی داداش ده ساله مو تو قبر می ذاشتند شما کجا بودین؟!

نفسم گرفت. بیش از اون نمی تونستم صحبت کنم. نمی تونستم گله منم . نامردی های زندگی رو فریاد بزنم و سرنوشت بی رحمم رومحاکمه کنم. نمی تونستم...

سام یک لیوان شربت روی میز گذاشت و بالش رو پشت سرم جا به جا کرد. الالن خونه ی خودش بودم. طبقه ی بالای خانه ی مادرم. حالم مثل همیشه بود...سام کنارم ،روی کاناپه نشست. دستی به پیشانی مرطوبم کشید و گفت:

نمی خوای راجع بهش حرف بزنی؟

_درباره ی چی؟

_برادرت، زندگیت، تنهایی چه جوری زندگی می کردی؟

_برای چی می خوای بشنوی؟هیچ نکته ی مثبتی نداره.

_می دونم نداره. مگه می شه داشته باشه!

_به اندازه ی صد سال سختی کشیدم و تحمل کردم.

_چند سالته؟

_هجده.

_خیلی جوونی!

_تو چند سالته؟

سام سرم رو به پاش تکیه داد و گفت:

بیست و شش سال.

نفسی کشیدم و گفتم:

هیچ وقت طعم خوشبختی رو توی زندگی نچشیدم.

به آرامی انگشت هاش رو داخل مو هام فرو برد و پرسید:

چرا خواستی بیای پیش مادرت در صورتی که هیچ علاقه ای بهش نداری؟

_من اون جا هیچ کسی رو نداشتم. توی ایران هیچ کس حاضر نبود منو نگه داره.

_برادرت چی؟

_اون سال پیش از دنیا رفت.

_متاسفم. چند ساله بود؟

_ده سال بیشتر نداشت.

چیزی نگفت.

با اون مو نمی زنی چشم های اونم همرنگ چشمای تو یود. مو هاش مثل مو های تو بود. دلم از اون همه مظلومیتش می سوزه.

_چرا مرد؟

_سرطان گرفت. وقتی مرد فهمیدم. دایی م بهم گفت. روزای آخر همه ش بهم می گفت درد دارم، حالت تهوع دارم، خسته بود. گوشتی به تنش نمونده بود. وای خدایا! چه روزایی رفت...

براش گفتم. از همان اول. از ابتدای زندگیم. از دعوا های پدر و مادر، از ناسازگاری ها و بی محبتی هایشان. از روز هایی که به انتظار ماندم تا برگردند اما همه ی آن انتظار ها یک امید عبث بود. از برادرم، از فقر و بدبختی، از مادربزرگ، از حسرت هایی که داشتم. از روزی که مادربزرگ به تهران رفت و قضیه ی دنیا. از مهیار و نامردی که در حقم کرد.از دایی و پسر دایی م اشکان. از او که بیش از همه خردم کرد. انگار تمام این سال ها مثل یک فیلم از مقابل چشم هام عبور می کرد. روزی که از بالای عمارت خودم رو به پایین پرتاب کردم. کاش همان موقع خلاص می شدم. خسته ام از دوره کردن این همه اتفاق...

_می خواستی بدونی من چه رابطه ای با مادرت دارم؟

_آره.

_من با مادرت نسبتی ندارم. پدرت قبل از این که با مادرت ازدواج کنه زن داشت. زن اولش مادر من بود. مادر من خیلی زود از دنیا رفت. من پیش خاله م بزرگ شدم.پدرت یا پدرم از بریتانیا رفت و با مادرت ازداج کرد. حاصل ازداجش تو و برادم بودین. پدرم با به دنیا اومدن برادرت اسمش رو به یاد من سام می ذاره. مادرت قبل از اون فهمیده بوده که پدرت یک بار ازدواج کرده. و به خاطر همین جنگ و دعوا هاشون شروع می شه...

 

سرم رو از روی پاش برداشتم. به چشم هاش نگاه کردم. او... برادر ناتنی من بود.. خدا دوباره سام رو به من هدیه داده بود... دوباره...سینه م به شدت بالا و پایین می شد...

-حقیقت داره؟!

سام حرفی نزد. بی اختیار دستم رو دور کمرش حلقه کردم و در آغوشش فرو رفتم. حتما اشکان الآن در راه بازگشت به خانه بود. اما... اگر اگر من همه چیزم رو از دست داده بودم سام رو به دست آورده بودم... دوباره...

-سام... بعد از این همه... دوباره دارم برادرمو می بینم... بعد از این همه وقت...

سام هم دست هاش رو دور کمرم حلقه کرد و گفت:

گریه نکن. خواهش می کنم این همه گریه نکن.

_مگه میشه؟! مگه می تونم؟!

_چه طور این همه سختی کشیدی و دم نزدی؟!

-دم نزدم؟! دم زدم. دردامو فریاد کشیدم، از زمین و زمان شکایت کردم اما کسی نبود که صدای منو بشنوه. کسی نبود حرفامو بفهمه.

سرم رو به سینه ش فشرد.

-من مراقبتم نترس. من می تونم مراقبت باشم. می تونم.

-دیگه دلم نمی خواد آواره بشم . دلم نمی خواد دوباره منو دور بندازند.

-کسی تو رو دور نمی ندازه. من نمی ذارم. من برادرتم.

نمی دونم چی شد؟! اما به معنای واقعی کلمه احساس امنیت می کردم. آرامش به قلبم سرازیر می شد. انگار پناهی رو که آن همه سال به دنبالش یودم پیدا کرده باشم. موج اطمینان وجودم رو فرا گرفت. لبخند کوتاهی روی لبم شکل گرفت. خدایا چقدر طعم داشتن یک پناه خوب لذت بخشه! چقدر داشتن یک همراه لذت بخشه!

-می شه نرم پایین؟

_البته. تا هر موقع که خواستی می تونی این جا بمونی.

_خیلی حوصله م سررفته.

-شب شده می خوای بریم بیرون یه دوری بزنی؟

سرم رو روی بازوش جا به جا کردم و گفتم:

نه... فرداشب. الآن دیر وقته.

-باشه پس بریم با همدیگه فیلم ببینیم.

آن شب گذشت و شب ها دیگر هم گذشت. رابطه م با سام خیلی خوب بود. سام خیلی مهربان بود. هیچ وقت نمی خواستم به این فکر کنم که همه محبت های سام از ترحم منشأ می گیره! اما هر چه که بود من راضی بودم. بیشتر طول روز در خانه ی او بودم. هر موقع که وقت آزاد داشت بیرون می رفتیم و نقطه نقطه ی شهر رو به من نشان میداد. و به تازگی من رو در یک مؤسسه ثبت نام کرده بود تا زبان انگلیسی یلد بگیرم. وقتی از وضعیت درسم پرسید وقایعی که اتفاق افتاد رو براش تعریف کردم. قول داد تا یک کار هایی برام بکنه.زندگی می گذشت. با تغییر و تحول هایی که بود. با سام...وسعی می کرد زندگی رو در نظرم هیجان انگیز و پرکشش جلوه بده. و بالاخره فهمیدم که یک روانپزشکه.

 

* * * * * * * * * * * * * * * * * *

صبح روز یکشنبه بود. سام در حال مطالعه ی یک کتاب قطور بود. همان طور که کتاب می خواند یادداشت برداری هم می کرد. عاشق این جور کار ها بودم. خوش به حالش! من هم خیلی دوست داشتم برای کنکور آماده می شدم و درس می خواندم.

-چیه ؟ خیره شدی به من!

-سام...

-هوممم...

-من که این جام،مزاحم توام؟

-این چه حرفیه؟ با وجود تو من از تنهایی در اومدم.

-مطمینی؟ من… آخه من می ترسم تو هم به اجبار منو تحمل کنی. هر وقت از دستم خسته شدی بگو می رم پایین. باشه؟

سام دست از کار کشید و لبخندی زد:

تو وسواسی شدی ثنا. پدر و مادرت وسواسی ت کردند. اتفاقاتی که افتاده مثل خیانت مهیار و اشکان باعث شده اعتماد بنفست پایین بیاد و خیال کنی همه به اجبار می پذیرنت.

چانه م رو به ساعد دستم تکیه دادم و سردرگم زمزمه کردم:

نمی دونم… خودمم گیج شدم.

-نگران نباش من تو رو به اجبار تحمل نمی کنم. این جا کسی تعارف نداره . هر وقت مزاحمم بودی خودم می ندازمت بیرون.

لبخند کوتاهی زدم و خواستم چیزی بگم چیزی بگم که همان موقع تلفن زنگ خورد. سام گفت:

می رم ببینم.کیه.

تلفن رو برداشت و بعد از چند جمله ای که رد و بدل کرد برگشت به سمت من و گفت:

ثنا یه لحظه بیا یه آقاییه با توکار داره. می گه از ایران تماس می گیره.

قلبم فرو ریخت. تنها اسمی که در ذهنم خاموش و روشن می شد... نام اشکان بود...

به سمت تلفن رفتم. مردد بودم در جواب دادن.می ترسیدم از این که صدای اشکان رو بشنوم. سام کمی موشکافانه حرکاتم رو زیر نظر گرفت اما بعد به سمت آشپزخانه رفت. نفسی کشیدم و سپس با دستی لرزان گوشی تلفن رو به گوشم چسباندم. با زحمت آب دهانم رو فرو دادم و گفتم:

الو...

صدیی شنیده نشد و این واهمه ی درونم رو افزایش می داد. با تردید و دوباره گفتم:

بفرماید...

_ثنا...

نفسی کشیدم. قلبم فرو ریخت. خدای من...

_دایی شمایی!

_خودمم اوضاع رو به راهه ثنامشکلی که پیدا نکردی؟

_سه هفته گذشته. این جا همه چی خوبه. خیلی وقت پیش منتظر تلفنتون بودم دایی.

_می خواستم زود تر تماس بگیرم اما خیلی درگیرم. به خصوص درگیر کارای این پسره اشکان.

_گفتین اشکان. وای دایی قلبم اومد تو دهنم. فکر کردم اونه که زنگ زده.

_نگرانیت بی مورد هم نبوده. داره سکته می ده منو این بشر. هر روز خدا یا میاد کارخونه یا شرکت و دعوا راه میندازه.

سریع پرسیدم:

دعوا؟!!

_آره از روزی که تو رفتی دیدم یه مدتی ازش خبری نیست. مثل ای که و این مدت دنبال تو می گشته. وقتی هم به نتیجه ای نرسید هر روز می اومد این جا و قشقرق به پ می کرد. می گفت من می دونم که تو کجایی. مدام آبروریزی می کنه. هر جوری شده می خواد یه نشونی از تو پیدا کنه. من نگرانم که پیدا کنه.

_چه جوری دایی؟! اون که نمی دونه من پیش مادرم زندگی می کنم.

_از این اشکان دیوانه هر کاری که بگی بر میاد . از بچگی هم همینطور بود.وقتی می زد به سرش دیگه نمی تونستم جلوشو بگیرم.فقط زنگ زدم بهت بگم ممکنه آدرس یا تلفن او ن جا رو پیدا کنه.اگه بهت زنگ زد یا هرشماره ای به جز این شماره باهات تماس گرفت از ایران یا جواب نده و یا اگه جواب دادی و سراغ تو رو گرفتند بگو همچین کسی رو نمی شناسی. فهمیدی ثنا؟

کمی ترس برم داشت. نمی خواستم دوباره اشکان رو ببینم...

_ثنا!

_بله بله. فهمیدم دایی.

_مراقب خودت باش. نگران چیزیم نباش.

_چشم دایی.

_این موضوع رو به مامانت هم گفتم. به برادر خونده ت هم بگو یه وقت سوتی نده.

از طرز صحبت کردن دایی لبخند کمرنگی روی لبم نشست. شاید به خاطر این که همیشه انتظار مردی جدی از او داشتم. باشه ای گفتم و تماس رو قطع کردم.

_ثنا یا یه کم کتاباتو کار کن.

گوشی تلفن رو سر جا گذاشتم و گفتم:

واییییی حال ندارم سام.

_هرچی تو کم تر زبان کار کنی به نفع منه. هی تو چرت و پرت سر هم می کنی و من می خندم.

پشت میزش نشستم و گثتم:

شیطونه می گه همه جوهرای این خودنویسو خالی کنم روتحقیقات.

سام سریع از آشپزخانه خارج شد و درحالی که ابرو هاشرو بالا برده بود گفت:

نه نه نکنی این کارو ها. دستت بشکنه نکن. اگه نریزی بهت نسکافه و کیک می دم.

خندیدم و گفتم:

بچه گول می زنی؟ نمی صرفه بابا.

_کیکش دستپخت خودمه.

_اه اه. حاضرم یه چیزیم بدم اما دسپخت تو رو نخورم.

_بی لیاقت.

_حالا هرچی فعلا که تصمیم گیری با منه.

سام با ناامیدی دست هاش رو به کمرش زد و گفت:

خیلی خوب بگو چی می خوای؟

_بریم بیرونو هر چی خواستم بخری نه نیاری. اگه نخریدی نامردی.

سام ابرویی بالا انداخت و در حالی که بادش خالی شده بود گفت:

باشه بابا. خواهرم انقدر بی رحم!

لبخند ی زدم و در حالی که در خودنویس رو محکم می کردم گفتم:

حالا یه کمی از اون کیک هات بیار شاید نظرم عوض شد.

و بعد موضوعی رو که دایی بهم گوشزد کرده بود برای اون هم بازگو کردم.

دست هام رو محکم به دور فرمان اتومبیل حلقه کرده بودم.

-ثنا خواهش می کنم پیاده شو.(بعد زیر لب زمزمه کرد: خدایا عجب غلطی کردما!) ...ثنا پیاده شو... واااای ثنا داری ما رو به کشتن می دی...

کمی از فشاری که روی پدال گاز می آوردم کم کردم.سام با هیجان گفت:

آروم تر برو. جان من... ثنا مانع جلوته...

-وای دارم می بینم دیگه سام. چرا انقدر منو هول می کنی؟!

سام نفسی کشید و گفت:

ثنا تو راننده نمی شی. الان دو ساعته دارم جون می دم تا این جاده رو بری.

-سام خودت گفتی هرچی بگم قبول می کنی!

-من غلط بکنم شرطای تو رو قبول کنم.

-حالا چیه؟! دارم یاد می گیرم دیگه. تو که خیلی مهربون و با حوصله بودی!

سام دهن کجی کرد و گفت:

عشوه هم بلد نیستی بیای! مثلا الان می خواستی منو نرمم کنی؟!

با صدا زدم زیر خنده و گفتم:

آره.

یک دفعه سام تقریبا با فریاد گفت:

ثناجلوتو...

سریع فرمان رو منحرف کردم و هر دو همزمان نفسی از سر آسودگی کشیدیم.

-وقتی رانندگی می کنی باید جلوتو نگاه کنی نه من بدبختو!

-اووومممم... خب تو اگه بذاری هر هفته سوار ماشینت بشم زود یاد می گیرم.

سام با شنیدن این جمله مثل فنر از جا پرید و گفت:

هررررهفته؟؟!!!! تو داری گند می زنی به اعصاب من.

لب هام رو آویزون کردم و خگفتم:

اصلا همین الان با ماشینت می زنم تو این درخته.

سام سریع گفت:

خیلی خب بابا قبول. من یه دانشجوی ساده م پول تعمیر ماشین ندارم.

-بریم یه جایی بهم شام بدی؟

سام لبخندی زد و درحالی که از گوشه ی چشم نگاهم می کرد گفت:

بریم.

 

شب وقتی چراغ های شهر خاموش بود و خیابان ها سوت و کور به خانه برگشتیم. چراغ طبقه ی پایین هم خاموش بود. به آرامی و بدون سر و صدا هر دو از پلکان مرمری که من رو به یاد اولین خانه م می انداخت بالا رفتیم و سام در رو باز کرد.

خمیازه ای کشیدم و کیف و کلاه پسرانه م رو روی اولین کاناپه انداختم. روی صندلی کنار کاناپه نشستمو سام هم به اتاقش رفت. نور ملایمی فضای سالن رو پر کرده بود. سام با شلوارک و تی شرت وارد سالن شد.

-برو بخواب فردا باید بری آموزشگاه.

دوباره خمیازه ای کشیدم و دو عطسه پیاپی کردم.

-باشه اول برم مسواک بزنم.

وقتی بالاخره از مسواک زدن دست کشیدم و لثه های خونی م رو شستم وارد اتاق سام شدم که پشت میز تحریر نشسته بود و مشغول نوشتن بود.

_شب بخیر.

سرش رو بالا آورد و با لبخند خسته ای گفت:

شب تو هم بخیر.

با عذاب وجدان گفتم:

اگه می دونستم کار داری تا این موقع شب معطلت نمی کردم.

خندید و دوباره مشغول نوشتن شد. در همان حال گفت:

بهتر از این بود که روی تحقیقام جوهر بریزی.

-ببخش اگه می گفتی نمی کردم. بازم شب بخیر.

 

* * * * * * * * * * * * *

-ثنا با ما میای؟

-نه میان دنبالم.

لبخند روی صورت نازی نشست و پرسید:

کی؟

کلاسورم رو به سینه فشردم و گفتم:

داداش جونم.

شادی با شوخی دستی به شانه م زد و گفت:

پس منم می مونم تا داداش جونت بیاد.

غیرتی شدم و گفتم:

فکر نکنی می تونی تورش کنی ها ! بعدشم داداش جونم کلی کار داره وقت نمی کنه و رو هم برسونه.

نازی با سرخوشی خندید و گفت:

وای تو چقدر بامزهای ثنا!

به طور کلی نازی با هر چیزی که می گفتم می خندید و من سردی و خاموشی ان جا را به خوبی حس کرده بودم. دیرجوشی و سردی زیاد اون ها باعث می شد زود جوشی و سردیمن باعث تعجب بشه.

یک ربعی منتظر ماندم اما از سام خبری نشد. گوشیم رو ازکیف بیرون آوردم تا با سام تماس بگیرم . دوبار تماس گرفتم اما جواب نداد.تا مرز فحشدادن رفته بودم که با چیزی که رو به روم بود گوشی از دستم افتاد و کف سرامیک شده ی راهرو پخش شد. صدای نازی می آمد که می گفت:

اوه! باطریش رفت زیر آب سرد کن!

اما من مسخ شده بودم.

از نیم رخ صورتش رو می تونستم تشخیص بدم. یکی از دست هاش رو روی پیشخوان آموزشگاه گذاشته بود و به صحبت های یکی از مسولین اون جا گوش می کرد.دست لرزانم رو دور بازوی نازی حلقه کردم.چه طور ممکن بود این همه بدشانس باشم؟!!

-بیا اینم باطری گوشیت.

-درش کجا افتاد؟

_نمی دونم... آها اوناهاش. افتاده کنار پای اون آقاهه.

در گوشیم درست جلوی پاش افتاده بود. دلم نمی اومد در گوشیم رو به این سادگی از دست بدم اما از طرفی هم این که برم و درش رو از جلوی پاهاش بردارم دیوانگی بود. بلاتکلیف دست هام رو مشت کردم. هر لحظه ممکن من رو ببینه.

-نازی میری در گوشیمو بیاری؟ تورو خدا!

نازی با تعجب به حالت پر استرس من گفت:

خیلی خب حالا چرا التماس می کنی؟!

سریع پشت ستون ایستادم تا مبادا من رو ببینه . همان موقع از کنارم رد شد اما چون پشت ستون بودم احساسم نکرد. کمی مکث کرد و بعد از پله هایی که به طرف کلاس ها منتهی می شد بالا رفت. سریع به ست نازی دویدم و درحالی که مچ دستش رو چسبیده بودم به سمت در خروجی حرکت کردیم. از کنار ماشین های پارک شده گذشتیم و به سمت کوچه ی خلوتی رفتیم. نازی هم تمام این مدت دوان دوان به دنبالم کشیده می شد. پوستم از گرمای هوا مرطوب شده بود. کلاه نقاب دارم رو روی سرم گذاشتم تا از هجوم آفتاب در امان باشم. به اندازه ی کافی که دور شدیم ایستادم. نازی که از دویدن های بی وقفه نفس نفس می زد دست هاش رو روی زانو هاش گذاشت و در یک کلام گفت:

دیوانه.

-نازی در گوشیمو بده.

نازی در گوشی رو به سمتم گرفت. بالاخره قطعات گوشیم رو بهم چسباندم و بلافاصله شماره ی سام رو گرفتم. این بار هم جواب نداد. با حرص غریدم:

لعنت به این زندگیییییی.

نازی دستش رو روی شانه م گذاشت و پرسید:

چیزی شده ثنا؟ چرا می دویدی؟

-نازی می شه یه ساعتی نریم خونه؟

-باشه.

دلم نمی خواست برم خونه درواقع وحشت داشتم. بعد از این که هر دو یک آب میوه خنک خوردیم روی یکی از نیمکت های پارک نزدیک آموزشگاه نشستم و برای بار دهم شماره ی سام رو گرفتم.از این که دو میس کال از طرف سام داشتم خیالم راحت بود که این بار جواب خواهد داد.

گوشی رو برداشت و همین که خواستم دهان باز کنم صدای فریاد سام بلند شد:

-معلوم هست کجایی ثنا؟! نیم ساعت فقط تو آموزشگاه دارم دنبالت می کردم.

-تو کجا بودی؟! هزار بار بهت زنگ زدم. کجا بودی؟!

سکوت کرد و کمی بعد با صدای آرامی جواب داد:

خواب مونده بودم.

-پس بی خودی سر من داد نزن.

-خب دیشب تا صبح داشتم درس می خوندم.

دستم رو جلوی دهانم گرفتم گفتم:

سام اشکان... اشکان اومده بود آموزشگاه.

-اشکان؟! اشکان کیه؟!

_سام خنگ بازی در نیار. اشکان... شوهرم...

ناگهان با ضربه ای که به پهلوم خورد بالا پریدم و ناله م بلند شد.چشم های درشت شده ی نازی جلوی صورتم آمد و با ناباوری پرسید:

تو... شوهر داری؟

با بی حوصلگی سرش رو به عقب هول دادم.

-واقعا؟! این جا چی کار می کنه؟!

-حتما پیدام کرده.

-شایدهم این جا کاری داشته.

_از کجا معلوم؟ احتمالش کمه. دایی گفت که دنبالمه.

-من دارم می رم خونه.

-اگه اشکان بود...

-تو هم بیا خونه. اگه اشکان بود نمی ذارم...

-نه سام من خونه نمیام. می ترسم. اشکان شوهر قانونی منه. به راحتی می تونه منو ببره ایران. توام نمی تونی جلوشو بگیری. من... نمیام خونه.

سام با صدلی بلند و اعتراض گونه ای گفت:

دیگه چی؟!

با بغض گفتم:

نمی خوام بیام. دیگه نه آموزشگاه می رم نه خونه. من نمی خوام از پیش تو برم. نمی خوام برم پیش اشکان. من تو ایران کسی رو ندارم سام. اشکان منو اذیت می کنه و من اون جا کسی رو ندارم که بهش پناه ببرم.

-مگه من برگ چغندرم ثنا؟! به خدا نمی ذارم کسی اذیتت کنه. حرفای منو باور کن ونترس.

-نه نه نمی خوام...

-ببین ثنا من دارم می رسم خونه...اوه اوه... آقا دامادم که این جاست! همون تی شرت سبزه س؟ 

_ثنا من دیگه باید برم خونه.

متوجه شدم که اون رو هم تا چه حد خسته ش کردم. کمی با انگشتان دست هایم بازی کردم و گفتم:

باشه تو برو منم تا چند دقیقه دیگه می رم.

_هوا تاریک شده میخوای همین جا بمونی؟!

_ناهارم نخوردم.

_منم ناهار نخوردم.

در حالی به سختی خنده ی صدادارم رو کنترل می کردم به هیکل گوشتی ش اشاره ای کردم و گفتم:

خوبه حداقل بانی خیر شدم.

نازی متفکر به صورتم خیره شد و پرسید:

چی شدی؟!

از جا بلند شدم و در حالی که لیوان دومین آبمیوه م رو مچاله می کردم و داخل سطل زباله می انداختم گفتم:

بهتره بریم منم نمی خوام این موقع بیرون بمونم.

_هنوز ماجرای شوهرتو برام تعریف نکردی!

کمی به جلو هلش دادم و بدون آن که جوابی بدهم به این فکر کردم که هر چقدر هم فرار کنم بالاخره باد با اشکان رو به رو بشم.من ترسو تر از آن بودم که به نشانه ی اعتراض شب رو روی نیمکت پارک شهر و کشوری بگذرونم که هیچ چیزی ازش نمی دونستم. اصلا من رو چه به این کارها! تا همین جا هم خیلی پیش رفته بودم!

_باید زنگ بزنم به سام.

_منم میرم تاکسی بگیرم. خداحافظ.

_ببخش که این همه معطلت کردم.

_کسی خونه نبود فرقی نداشت.

دست دادیم و نازنین رفت. شماره سام رو گرفتم و هنوز دو بوق نخورده بود که برداشت.

_ثنا تو کجایی؟!! بیا باور کن اشکان رفته. وقتی دید تو نیستی رفت.

سکوت کردم و به سنگ فرش ها صورتی-خاکستری زیر پام نگاه کردم.

_ثنا...

_سام بیا دنبالم. تو پارک نزدیک آموزشگاهم.

_خیلی خوب. همین الآن گازشو می گیرم.

یک ساعت بعد روی مبل طبقه ی پایین نشسته بودم و با ولع همبرگر گوشت می خوردم. از صبح تا الآن که ساعت هشت شب بود چیزی جز آب میوه نخورده بودم. مادرم از داخل آشپزخانه با یک لیوان نوشیدنی بیرون آمد.

_من به اشکان گفتم که این جا نیومدی گفتم که ندیدمت.

نگاهی هم بهش نینداختم. از جملات نیکی به والدین و احترتم به پدر و مادر هم متنفر بورم. چون گاهی اوقات پدر و مادر ها کاری می کنند که...

_اصلا از کجا معلوم که فردا هم نیاد؟

_نمی دونم. به احتمال زیاد میاد. من باش دس به یقه شدم.

لبخندی زورکی زدم. یک قلوپ نوشابه ی گاز دار خوردم و گفتم:

تو؟!! تو رو که فوتت کنی باد می بردت!

سام با تعجب گفت:

ثنا!!

با لبخند گفتم:

خوب راست می گم دیگه.

_خیلی ممنون!

_دیگه نداریم؟

_چی؟

_از اینا.

_بده به من تا همین جاشم زیاد خوردی.

یک باره به نشانه ی اعتراض گفتم:

اه ببینش مامان!

این جمله رو از روی ضمیر ناخودآگاه و کاملا نابهنگام ادا کردم.مثل مواقعی که در شرایط سخت قرار می گیری و حتی کافر هم باشی خدا رو صدا می زنی.

مادر با ابرو های بالا رفته نگاهم کرد. سام در چشمانم خیره شد اما چیزی نگفتم و سرم رو به زیر انداختم.بعد از لحظه ای مادرم آب دهانش رو قورت داد و گفت:

الآن برات میارم... د...دخترم...

واقعا فکرکرده بود با گفتن کلمه ی دخترم احساسات نداشته ی من تحریک می شوند ؟!یا از شدت آن اشک در چشمانم جمع شده و نرم می شوم؟! آن قدر کلمه ی دخترم رو مصنوعی ادا کرد که لحظه ای منزجر شدم.

صدای تک زنگ در همه را به خود آورد. همه به تکاپو افتادیم.مادر دوباره غذا آورد ولی دیگر میلی نداشتم.

_من می رم درو باز کنم.

سام گفت:

دوست منه جزوه آورده.

آیفون رو برداشت. به سمت مبلمان جلوی تلوزیونرفتم و پام رو روی میز گذاشتم. مشغول تماشای فیلم شدم.ناخودآگاه گوش هام هم تیز می شد تا صدای سام رو بشنوم.

_نه.

_یک بار که گفتم این جا نیست.

_من همچین کسی رو ندیدم.

_اگه یک بار دیگه مزاحمت ایجاد کنی تلفن می کنم پلیس.

سریع از جا بلند شدم و پرسیدم(چی شده؟) سام کمی مکث کرد و بعد گوشی آیفون رو سرجاش گذاشت. گرهی بین ابروانش خودنمایی می کرد. پرسیدم:

کی بود؟!

رک و صریح گفت:

اشکان بود.

دستم رو به لبه ی مبل گرفتم و زمزمه کردم:

وای خدایا! چرا نمی ذارن من راحت باشم؟

_رفت؟

_نه من بهش گفتم که کسی به اسم ثنا این جا نیست اما... اون می گه تو رو دیده که اومدی تو خونه.

با صدایی لرزان گفتم:

شاید یه دسی زده. تو وا نده.

سام کلافه گفت:

نه بابا خصوصیات لباساتم گفت.

دستم رو جلوی دهانم گرفتم و مادر گفت:

من می رم باهاش حرف بزنم.

سام گفت:

می گه اگه به ثنا نگیم بیاد بیرون از دستمون شکایت می کنه.

_نمی تونه.

سام سری تکان داد و گفت:

نمی دونم.

دوباره ادامه داد:

من می رم باهاش حرف بزنم.

_نه ولش کن خسته می شه می ره.

_بس کن ثنا چرا نثل بچه ها قایم موشک بازی می کنی باهاش؟!!

با ناامیدی روی زمین نشستم و زانوانم رو در آغوش گرفتم. سنگینی چیزی رو روی شانه م احساس کردم. سر بلند کردم و مادرم رو دیدم.

_نگران نباش همه چیز درست می شه.

اخمی کردم و در ذهنم به دنبال حرف نیش داری گشتم تا جوابش رو بدم اما بی خیال شدم و با استرس به در نیمه باز و جای خالی سام نگاه کردم.

به ناچار از جا بلند شدم و به سمت در رفتم تا مادرم دستش رو از روی شانه م برداره اما همین که به در رسیدم نگاهم در چشمان سبز و برنده ی اشکان قفل شد . نفسم رو بیرون فوت کردم. دلم می خواست یک بار هم که شده از لاک سکوت و ترسو بودنم بیرون می آمدم و حرفم رو به اشکان می زدم.من دیگه خانواده داشتم هر چند کوچک اما سام رو داشتم و این به من اعتمادبنفس می داد تا جلوی اشکان سکوت نکنم. اشکان چند بار عصبی پلک زد سپس به آرامی سام رو که رو به روی او و پشت به من بود رو کنار زد و به طرفم آمد. در فاصله ی دو قدمی م ایستاد.

_کی می خوای برگردی ایران؟

حتما خیال کرده بود برای سفر و تفریح به بریتانیا آمده بودم و قصد گرفتن اقامت داشتم!!

_می دونی که می تونم از راه قانونی هم...

سام شانه ی اشکان رو به عقب کشید و با صدای بلندی گفت:

غلط می کنی.

اشکان با آن که فاصله ای تا انفجار نداشت اما به سام توجهی نکرد و گفت:

من همه سوءتفاهما رو توضیح می دم.

باز هم جوابی ندادم. چیزی در ذهنم نبود تا بازگو کنم. بخ یکباره مغزم خالی شده بود و برای کسری از ثانیه اصلا نمی دانستم که اشکان برای چه این جاست؟!

سام دوباره به حرف آمد:

ثنا تو دیگه برو تو.

اشکان این بار اختیار از دست داد و غرید:

تو خودتو قاطی نکن.

سام گفت:

من برادر ثنام. مثل این که نمی دونی!

اشکان با ابرو های بالا رفته کمی به سام و بعد به من نگاه کرد و با پوزخندی گفت:

دروغه! ثنا هیچ خانواده ای نداره.

بی اختیار بغض کردم و لب هام آویزان شد.

_فعلا که می بینی داره. پس فکر اذیت کردنشو از سرت بیرون کن.

_هه! حالا مثلا که چی ؟! تو می تونی جلوی منو بگیری؟!

سام اخمی کرد و با خونسردی جواب داد:

اگه لازم باشه.

اشکان به من نگاه کرد ئ گفت:

بیا بریم. باید با همدیگه حرف بزنیم.

قدمی به سمتم برداشت و خواست دستم رو بگیره که سریع خودم رو از چارچوب در رد کردم و گفتم:

نه اشکان چه حرفی؟!

اشکان که دستش در هوا معلق مانده بود با صدای آرامی گفت:

درباره ی زندگیمون.

_تو واقعا فکر می کنی ما زندگی داشتیم؟!

_پس یک سال کنار همدیگه چی کار می کردیم؟!

_اگه زندگی داشتیم که تو دلت هوس خیانت نمی کرد.

_من... حرف یم زنم. توضیح می دم. گوش بده...

-قضیه فقط خیانت نیست اشکان تو برای زندگی مشترک اصلا آدم ایده آلی نیستی. تو فقط به درد دوستی می خوری اونم با دخترایی مثل خودت. من وقت نداشتم که قبل از ازدواج بشناسمت و احساس می کنم با این ازدواج به سال های بد زندگیم اضافه کردم.

اشکان دست هاش رو مشت کرد و در حالی که کفری شده بود به من زل زد.چشم هاش دریده و شقیقه هاش قرمز شده بود. به طوری که لحظه ای ترسیدم و خواستم قدم به عقب بردارم. سام جلو آمد و کنارم ایستاد. دستش رو پشت کمرم گذاشت و گفت:

شنیدی چی گفت؟ حالا برو.

و من رو کمی به داخل هل داد.

اشکان گفت:

ثنا فکر اینو که با این حرفای بی سر و ته ت من برگردم و تو بمونی با این زندگی از سرت بیرون کن. یا با زبون خوش با من برمی گردی یا از راه قانونی وارد می شم.

سام این بار کاملا به درون اتاق کشیدم و در رو محکم بست.

* * * * * * * * *

_نمی خوای بری کلاس ؟

پاهام رو که زیر میز بود تکاندادم. هنوز خستگی و سنگینی خواب رو در عضلات کمر و استخوان های پشت گردنم حساس می کردم. سری به نشانه (نه) تکان دادم. اصلا نمی خواستم و نمی توانستم حرفی بزنم.یعنی حسش نبود . مدام به گذشته های پر دردم نگاه می کردم. به گذشته های پر از سختی و بعد با خود فکر می کردم تا کجای این راه باید پیش برم؟!

_مثل اینکه کلی پول کلاس دادما. 

بی اختیار لبخند آرامی زدم و احساس کردم با همان لبخند کوتاه عضلات صورتم جان گرفت.

سام با دست روی میز چند ضربه زد تا من رو متوجه خودش کنه.

_با توام ثنا گوش می کنی؟

سر بلند کردم و به چشمان همیشه آشنایش خیره شدم. همیشه وقتی دلم نمی خواست حرفی بزنم پا پی م نمی شد و می فهمید که احتیاج به سکوت دارم. اما حالاهر طور که شده می خواست من رو به حرف بکشه.

_چایی می خوری؟

دهانم خشک بود اما با همه ی این احوالات احساس می کردم اکر چایی بنوشم حالت تهوع می گیرم.

_نه.

_آبمیوه برات بیارم؟

از این همه مهربانی و توجهش لبخندی زدم و غرق خوشی شدم. پس هنوز هم بود... هنوز هم امیدی بود... هنوز هم چیز هایی در دنیای من بود تا باعث دل خوشی باشد... من در اوج ناامیدی سام رو به دست آورده بودم اما باز هم ناشکری می کردم. در حالی که زندگی م می توانست بدتر از این ها پیش برود.

دوباره پرسید:

به من گوش می کنی؟

دستی روی پیشانی م کشیدم و گفتم:

این روزا حالم خیلی قاطیه سام. همه ش می رم تو فکر و خیال.

_این طبیعیه.

گلبرگ های نچندان تازه گل صورتی داخل گلدان رو نوازش کردم و گفتم:

بله آقای روانشناس. 

_روان شناس نه روانپزشک. من دکترم.

لبخندی به حرف های کودکانه ش زدم و تصحیح کردم:

بله آقای دکتر.

_یعنی آخر این این زندگی به کجا می رسه؟

_این که ساده س به مرگ.

_دو هفته س که از اشکان خبری نیست.

_شاید فهمیده که موندنش بی فایده س و رفته.

پوزخند تلخی زدم. نگاهم رو به منظره ی خالی پشت پنجره دوختم. با آن همه بدی ته دلم دوست نداشتم به این راحتی عزم رفتن کنه.به این سادگی از تلاشش دست بکشه.روز اولی که دیدمش فکر کردم حالا حالا ها باید باهاش دست و پنجه نرم کنم.اما حالا رفته بود... به ایران.

_ناراحتی ثنا؟!

غرور برام مهم نبود سال ها بدون غرور زندگی کرده بودم. تنها می خواستم احساساتم رو بیرون بریزم.

آره.

دستش رو روی دستم گذاشت:

شاید واقعا با دنیا خوشبخت می شه.

می دونست با این حرف ها دلم رو می سوزونه اما رک می گفت. شاید می خواست با این لحن صریح با این بازگوی حقیقت من رو از شک و دودلی که درش دست و پا می زدم بیرون بکشه.

_آره مطمعنا با کسی مثل دنیا خوشبخت می شه. من یه دختر افسرده م که خیلی وقته حتی یه شوخی ساده م از یادم رفته.

_دیگه داری زیاده روی می کنی.

_اینا واقعیته سام. این دلداری های بی خودی رو به من نده. هیچ کس با من خوشبخت نمی شه.

_اینا توهمات تویه.

_کاش توهم بود اما تو نبودی که ببینی من و اشکان چه زندگی خسته کننده و بی روحی داشتیم اشکان مجبور بود منو تحمل کنه درحالی که از غم مرگ برادرم گوشه گیر و غمگین شده بودم.مجبور بود قرص خوردن هامو ببینه یا وقتایی که به سرم می زد و دیوونه می شدم. موهای ژولیده و لباس های گشاد و پسرونه م رو. شاید این درسته. اون هم یه زندگی خوب می خواست. مهیار هم یه زندگی خوب می خواست. الآن راحت می تونه با دنیا بره مهمونی مسافرت گردش. امامن تا بحال با اشکان هیچ گردشی نرفته بودم. شاید اشکال از من بود که اشکان دست و دلش به این زندگی نمی رفت.

سام دست برد زیر چانه م و صورتم رو صاف نگه داشت:

تو که از رفتنش انقدر بهم ریختی چرا بهش گفتی بره؟

به آرامی صورتم رو تکان دادم و چانه م از دست اشکان رها شد.

_هم بودنش آزارم می داد و هم نبودنش این طوری... بی خیال...

به یاد روز های قبل از ازدواج افتادم ... و دلم برای آن روز ها پرکشید...

_اصلا می دونی دلیل ازدواج ما چی بود؟!

زهرخندی زدم و ادامه دادم:

دایی گفت وقتی ازدواج کنم راحت تر می تونم کارامو درست کنمو بیام این جا. پیش مامان و اشکان هم مجبور نمی شه با دختر یکی از دوستای کله گنده ش ازدواج کنه...اینا رو خیلی وقت بود که از یادم رفته بود. اما اشکان گفته بود از همون اول که منو دیده دوستم داشته... همون روز اول ...لب دریا...

* * * * * * * * * * * *

کم کم کلاس های از دست رفته م رو با کمک سام جبران کردم. و ادامه ی کلاس های زبان رو رفتم.برخلاف انتظارم دیگه اشکان رو ان جا ندیدم. حالا مطمئن بودم که اشکان به ایران بازگشته و باید فکر درست و درمانی برای ادامه تحصیلم می کردم.

سام رو به روی خانه پیاده م کرد و چون جایی کار داشت رفت.زنگ طبقه ی اول رو فشردم و مادر در رو باز کرد.وارد حیاط کوچک شدم و سه پله را بالا رفتم. درب اصلی را باز کردم و همان ابتدا با مادرم رو به رو شدم. ریشه حو های طلایی اش درامده بود و نسبت به روز قبل بلند تر شده بود . با نگاه کوتاهی سر و تهش را آوردم و سلام آرامی کردم. مادر گفت:

بیا تو.

_درس دارم می رم بالا درسمو بخونم.

_نمی خوای چند لحظه رو پیش من بگذرونی؟

کاش یک نفر باور می کرد کمترین احساس مادر و فرزندی نسبت به او ندارم. همه ی این کشش های خونی و چرت وپرت ها کشک بود.

_نه.

پام رو که روی اولین پله گذاشتم صدای مردانه اشکان متوقفم کرد:صبر کن.

به اندازه کافی شوکه شدم. هم حیرت زده و هم عصبانی. چشم غره ای به مادرم رفتم. حالا فهمیدم دلیل اصرار برای رفتن به خانه اش غافلگیر شدن من و رو به رو شدن با اشکان بود. سریع برگشتم و پله ها رو دو تا یکی به سمت طبقه ی بالا طی کردم. احساس کردم اشکان هم پشت سرم قدم برمی داره. قدم تند کردم و سریع در طبقه ی بالا رو با کلید باز کردم اما قبل از آن که وارد بشم به من رسید. دستم رو کشید و برگرداند. نفس نفس می زدم. سام درست می گفت من مثل بچه ها قایم موشک بازی می کردم... اما ... وقتی بین دوراهی گیر کرده ام بین عقل که خیلی قوی است و احساسی ضعیف که گاهی جولان می دهد...

_چه قدر فرار می کنی؟!!

بدون جواب و با اخم به صورتش نگاه کردم و احساس کردم این اخلاق و رفتا برای آدمی مثل اشکان زیادی نرم و آرام است!!

_فکر می کنی دیگه حرفی مونده که بزنیم؟!

چشم هاش رو ریز کرد و جواب داد:

فکر می کنی من اصلا حرفی زدم؟! این فقط تو بودی که بریدی و دوختی. اما من نمی پوشمش.

_الان هم نمی خوام حرفاتو بشنوم.

اشکان با صدای بلندی آکنده از خشم گفت:

تو غلط...

ادامه ی حرفش رو خورد.

بیا بریم با هم دیگه حرف می زنیم.

شاید باید دست از بچه بازی برمی داشتم:

کجا؟

اخم هاش کمی باز شد . احساس کردم نمی تونه جلوی لبخندش رو بگیره.

_هر جا تو بگی.

_بریم تو.

پشت سرم وارد شد. یک راست و بدون آن که شلوار جینم رو عوض کنم روی مبل نشستم.اشکان هم به آرایم رو به روم نشست.

_بگو. توجیه هاتو بیار و بعد برو.

اشکان با کلافگی نگاهم کرد و گفت:

وقتی اون عکسا رو روی میز دیدم فهمیدم چی تو سرت بوده.

جوابی ندادم حتما می خواست بگه فکرت غلط بوده.

_افکارت غلط بوده.

به پیش بینی خودم لبخندی زدم.

_من هیچ رابطه ای با دوست تو نداشتم.

اخم هام ازخاطراتی که به ذهنم می ـمد گره خورد.

_باور کن فقط باهاش...

_ببین اشکان می دونم چی می خوای بگی. به خاطر همین هم هست که می گم ما به درد هم دیگه نمی خوریم. ما قبل از ازدواج هیچ شناختی از همدیگه نداشتیم. نتونستیم بفهمیم که چقدر از هم دیگه فاصله داریم؟!اصلا ما به خاطر چیز دیگه ای ازدواج کردیم. یادت که نرفته. شاید یه دوستی ساده با زنای دیگه برای تو مهم نباشه یا انقدر اپن مایند باشی که باهاشون گرم بگیری بری رستوران بیرون یا هر چی... اما من این طوری نیستم. من نمی تونم ببینم شوهرم به این بهانه با زنای دیگه رابطه داره. چون خودم هیچ وقت این طوری بزرگ نشدم همین.

_منم این طوری بزرگ نشدم ثنا. منم این طوری نیستم. قضیه اصلا این نیست.

_اره از دوست دخترایی که قبلا داشتی و باهاشون مسافرت می رفتی معلوم.

_تو چرا نمی خوای یه دقیقه به من گوش کنی.

_می دونی از چی می سوزم؟ از این که تو هر غلطی که دلت خواست زیرزیرکی کردی اما اما به خاطر پاپوشا و اذیت های مهیار هر لحظه زجرم دادی وبدترین کارای دنیا رو باهام کردی.

زیر لب زمزمه کردم:

بهم تجاوز کردی.

اشکان با اخم های در هم از جا بلند شد و گفت:

خیلی خوب باشه اگه تو می خوای ... من دیگه می رم.

دوباره پشیمانی ساختمان بدنم روبهم ریخت. دوباره احساس بدی پیدا کردم.

_ولی تا آخرای هفته کارای برگشتمونو جور می کنم. تو هم باید باهام بیای وگرنه از دستت شکایت می کنم. والسلام.

دوباره آن خوی لجبازی سر بر آورد. سریع از جا بلند شدم.

_ولی...

بدون لحظه ای تعلل در رو محکم بهم کوبید و سپس صدای قدم های تندش در راه پله ها طنین انداز شد.

 

* * * * * * * * * * *

تو رو خدا یه کاری بکن سام.

سام کلافه گفت:

چی کار کنم آخه؟! نمی تونستی عین آدم طلاقتو بگیری تا این همه خودتو اونو مسخره نکنی؟!

از این که دعوام کرد بغض کردم و لب هام آویزان شد. اضطراب و استرس باعث تپش قلبم شده بود. سام هم به جای دلداری دادن با حرف هاش بر استرسم می افزود.

_خوب می گی چی کار کنم؟! من...

کنارم نشست. دست ش رو دور شانه م انداخت و گفت:

وقتی رسیدی ایران برو ثابت کن غیر از تو با کس دیگه ای هم بوده. حتما دایی ت می تونه کمکت کنه. طلاقت رو بگیر و برگرد این جا...

_چی می گی؟! میدونی چقدر سخته؟! می دونی چقدر باید اذیت بشم تا...

به بازوم فشاری آورد و گفت:

این تنها راهه.

_یعنی تو کمکم نمی کنی؟!

_چه کمکی از دست من برمیاد ثنا؟! اشکا شوهر تویه. هر چقدر هم جلوش قلدری کنم اون می تونه با قانون جلوی منو بگیره.

آهی کشیدم. غم سنگینی بر قلبم چنگ زد. نا خودآگاه لب هام مثل بچه ها آویزان شد.

_یعنی هیچ کاری از دستم برنمیاد؟

_باور کن که هر مردی زنش این طوری می ذاشت می رفت بدتر برخورد می کرد.

سرم رو روی بازوش گذاشتم و با بغض نالیدم:

نمی خوام برم... من تازه یه خانواده پیدا کردم. دوست ندارم دوباره تنها بشم.

_ تنها نمی شی. من باهات هستم همیشه. هیچ برادری خواهرشو تنها نمی ذاره.

مچ دستم رو نوازش کرد.

_هیچ پدر و مادری هم بچه شو تنها نمی ذاره اما اونا منو تنها گذاشتن. من می ترسم.

_نترس منم هیچ وقت خانواده نداشتم پس تنهات نمی ذارم.

_سام تو.. از بابا خبری نداشتی؟

حرکت رفت و برگشت قفسه ی سینه ش که ناشی از نفسی عمیق بود رو حس کردم. 

_نه... نمی دونم بعد از این که منو به خالم سپرد کجا رفت؟ نمی دونم زنده س یا نه. خالم رو با پرستو که ماردت باشه آشنا کر. وقتی خشایار مرد مامانت خواست بیام طبقه بالای خونه ش زندگی کنم.

_در حق من که پدری نکرد اما امیدوارم هر جایی که هست جاش بد نباشه. البته اگه اونم زن گرفته باشه . بچه داشته باشه... اه...

_ حرص نخور ثنا به فکر زندگی خودت باش. به فکر اشکان.

_اون یه مرد خیانت کاره سام.

_باشه من آخرین تلاشمو هم می کنم.

و با این حرف به من موجی امید واهی تزریق کرد.

 

* * * * * * * * * * *

پاهام رو در آغوشم جمع کردم تا برهنگی شان کمتر معلوم باشه. نمی دونم اشکان کی وارد خانه و اتاقم شد که من متوجه نشدم!با اخم صورتم رو ازش برگرداندم اما می دونستم به نسبت روز های قبل عصبانی و سرتق نیستم.

_نیومدم اخم و تخمتو ببینم.

_پس برو بیرون.

_اومدم دنبالت که بریم.

_من هیچ جا نمیام.

_مگه می تونی؟! اگه من بخوام...

به سمتش برگشتم و گفتم:

آره می تونم. می دونی اگه اون عکسا رو به قاضی دادگاه نشون بدم چقدر راحت می تونم طلاقمو بگیرم؟! می دونی؟

اشکان لبخند کجی زد و جواب داد:

البته اگه دیگه عکسی وجود داشته باشه.

موهای پرکلاغی ش حسابی نسبت به قبل بلند شده بود. برخلاف دو برادرم مو های لختی داشت.

_یه سری دیگه هم دست مهیاره...

حرفم رو ادامه ندادم. صدای عصبی اشکان کمی بلند تر از حد معمول شد:

می دونستم کار اون بی شرفه صبر کن اونم حسابش جداس.فعلا وسایلت رو جمع کن برگردیم با من هتل تا من اولین پروازو ردیفش کنم.

کمی ترسیدم. اولین پرواز؟! احساس کسی رو داشتم که می خواستند به اجبار ببرندش. احمقانه دستم رو به دسته ی تخت گرفتم و محکم فشار دادم.

_یه کپی از اونام دست خودمه.

_باشه اول به من نشونش بده بعد اینطوری قیافه بگیر.

با حرص گفتم:

به تو نشون نمی دم به قاضی نشون می دم.

اشکان کلافه شد طوری که انگار از بازی با یک بچه خسته شده باشد.

_باشه بیا برگردیم ایران اون جا هرچی خواستی نشون قاضی بده.

دیگر حری نداشتم که بزنم و همین حرصم می داد.

_گفتم ن... می ...یام.

اشکان سریع کنارم روی تخت نشست و درحالی که با دست محکم شانه م رو فشار می داد گفت:

باشه به جهنم نیا. اما وقتی که از تو و اهالی این خونه شکایت کردم با پای خودت میای فهمیدی؟

با ترس خودم رو عقب کشیدم هفته ها بود تا این حد نزدیکش نبودم.

_به تو چه؟ دوست ندارم بیام.

_کار از این بچه بازیا و لوس بازیای تو گذشته . تا پس فردا بهت وقت می دم نیومدی هرچی شد پای خودت.

غم سنگینی روی دلم بود. من خانواده ای داشتم که ده سال تمام آرزو می کردم. من سام رو داشتم که بی هیچ چشم داشتی کنارم بود و از من مراقبت می کرد. کاش می فهمید که نمی تونم از خانواده ای به تازگی احساسش می کنم دل بکنم. کاش درک می کرد که مانند کودکی ه دوباره احساسات و هیجان هام سربرآورده و دوباره با همه ی وجود خواهان پشت و پناهی هستم که سال ها نداشتم. وقتی شانه م رو رها کردبا سستی روی تخت افتادم.

* * * * * * *

نگاهی به وسایل اتاقم انداختم. حالا باید قبول می کردم که سهم من از این دنیای بزرگ یک خانواده نبود. باید می دیدم و خودم رو با تنهایی عذاب آوری که همیشه کنارم خواهد بود وقف می دادم. سام می گفت همیشه برادرم می مونه اما من که طعم تلخ بی معرفتی رو چشیده بودم مبی دونستم که اون هم به راحتی فراموشم می کنه. به آفتاب کمرنگی که هر از گاهی از لا به لای ابر ها خودش رو آزاد می کرد نگاه کردم کاش روزی فکر آزاد و وقتی داشتم که از این زیبایی ها لذت ببرم اما غم عظیمی به نام نبودن خانواده م اجازه نداد از این طبیعت بزرگ استفاده کنم. وارد حیاط شدم. به باغچه ی کوچکی که پذیرای چند گل خوشرنگ بود نگاه کردم. با لبخند گلبرگ های لطیف و ساقه شکننده گل ها رو لمس کردم. گل ها رو زیاد نمی شناختم اما حالا می خواستم که بشناسم . دلم عجیب هوای یک فضای سبز خالی از هر انسانی می خواست. به این می گند کنار اومدن با زندگی به این می گن قبول سرنوشت؟ دیگه طاقت جنگیدن امید داشتن اهمیت دادن به مشکلات و دوره کردن خاطرات تلخ گذشته رو نداشتم. می خواستم ببینم سرنوشت من رو به کجا می بره من فقط لبخند بزنم.

سلام دوست قدیمی. می دونم الان که داری جملات این نامه رو می خونی پر از حرص و بغض هستی. شاید هم داری به من فحش می دی. شاید داری خاطرات گذشته رو مرور می کنی. اون روز هایی که پای پیاده همه باهم برمی گشتیم خونه.اول دوست پسرم من رو از شما جدا کرد بعد سرویس رزگل رو و بعد دست تقدیر تو رو. بعد از اون صدف تک و تنها به مدرسه رفت و برگشت. دیدی چطور یکی یکی کم شدیم؟ دیدی ته کشیدیم. چه سینه پرشور و جه آرزو های دور و درازی داشتیم. اون روز ها که بدون فکر به فردا خوشحال و پر سرو صدا گربه های بی آزار کوچه ها رو دنبال می کیردیم و می خندیدیم. یادش بخیر اما دست تقدیر خیلی زود تر از موعد سرنوشت ما رو رقم زد. همیشه انشاهامون رو تو می نوشتی چون پر از درد و احساس غم بودی و حالا من هم دارم از سرنوشتمون انشا می نویسم در حالی که پر از درد و غم هستم.

بذار برات بگم که وحشتناک تر از ننگ بی آبرویی و ازدواجی که به من تلنگری زد تا چاه نابودی رو تا آخر برم و سم بدبختی رو تا ته سر بکشم این بود که روزی دوست هام نسبت به من احساس نفرت داشته باشند. حتی طرد شدن از خانواده ای که با همه گرماش نتونست جلوی من رو از رفتن به سمت بدبختی بگیره هم این چنین برام دردناک نبود. عمری با هم گفتیم و خندیدیم اما هیچ گاه فرصت نکردیم تا از غصه هایی که داریم با هم حرف بزنیم.

ثنا هیچ وقت به ذهنم هم خطور نکرد که کار هام ممکنه باعث آسیب زدن به تو بشه اما نا خودآگاه شد. اون روزی که من رو از دست امیرعلی نجات دادی و امیرعلی برات دردسر درست کرد. یادته؟... و من همیشه عذاب وجدان این رو داشتم اما هجوم اتفاقات بعد اجازه ی ادامه ی چنین حسی رو در من گرفت و من در درد و رنج هام غرق شدم.

همیشه دلم می خواست جبران کنم اما نشد که نشد... وقتی هم که شد...

اصلا می خوام برات از اول توضیح بدم ثنا. بعد از مرگ اون پیرمرد وارث هاش مثل لاشخور های گرسنه هر کدام تکه ی بزرگی از اموال رو برداشتند و در این بین تنها خانه ای کلنگی و بزرگ به من رسید و این شد سهم تجاوز آبروی از دست رفته ازدواج اجباری با یک پیرمرد برباد رفتن آرزو ها و نداشتن خانواده م.

وقتی پشت در خانه ی کوچک مان ایستادم و زنگ در رو فشردم مادر شکسته م نگاهی با چشمان ریز و کم سوش به من انداخت و فقط ازم خواست که برم. شاید تو نتونی درک کنی همین که بعد از مدت ها من رو مخاطب قرار داد چقدر آرامش به قلبم سرازیر کرد!! ثنا تویی که می دانم سال هاست لحن مادری رو فراموش کردی.

بگذریم. مادرم حرف دیگری نزد اما رفتار تند دانیال که بعد از این همه مدت باز هم تغییری نکردهبود باعث شد عزمم رو جزم کنم بار و بندیلم رو ببندم و به تهران بیام. تو نمی تونی بفهمی ثنا چقدر سخته وقتی جمله بیوه زن هجده ساله رو با خودت تکرار می کنی می بینی این شخصیت خودت هست. می بینی در چشم بهم زدنی به این شخصیت تبدیل شده ای.

بیشتر از این توضیح نمی دم ثنا چون خودت به اندازه ی کافی غم داری و من امروز فقط مامور بازگوی حیقت هستم.

سهم من در تهران آپارتمان کوچکی به اندازه ی یک زن تنها حقوق بازنشستگی شوهرم و تنهایی مفرط بود. بعد از آن اتفاق دیگر سعی نکردم از زیبایی م سواستفاده کنم. اما تو هم قبول کن که مجازاتم خیلی بیشتر از گناهم بود... خیلی...

دنبال کار می گشتم. فشار تنهایی و بی کاری حاطرات تلخ و در و دیوار خانه من رو له می کرد. خیلی جاها درخواست داده بودم. گای پیشنهاد های بی شرمانه ای که مدت ها بود برای من تفریح که نه کابوسی وحشتناک شده بود گاهی پارتی گاهی مدرک گاهی شغل هایی که بیش از اندازه سخت بودند و... بالاخره در نهایت ناامیدی پزشکی من رو به منشی گری قبول کرد. می گفت صدای خوبی برای پاسخ گویی دارم. دکتر عمومی بود. جوانو تازه کار. روزگارم رو می گذروندم اما شاید برات جالب باشه که بدونی اون پزشک مهیار فروزنده بود!!!

دلیل انتخابش این بود که از همان ابتدا من رو شناخت. از عکس داخل کیف پول تو که عکس دسته جمعی دوران دبیرستانمان بود. اوایل چیزی در این رابطه نگفته بود. اما ثنا من فوق العاده تنها بودم. حداقل قبل از اون گاهی صدف و رزگل رو می دیدم. یا حداقلاون پیرمرد آدم هایی که داخل خونه ش بودند. اما بعد از اون تنها کسانی که می دیدم مهیار بود و مشتی مریض که تنها باید سر نوبت دادن و فرستادن های خارج از وقت باهاشون سر و کله می زدم. وقتی مهیار بهم گفت که پسر عموی توئه وقتی گفت که تو رو می شناسه خیلی خوش حال شدم ثنا. خیلی...

اما مهیار بیشتر از این که از شادی هات بگه از موفقیت ها و داشته هات از بدبختی هات گفت و این که دنیا برات به یک شکنجه گاه تبدیل شده.

می فت خیلی همدیکه رو دوست داشتین می گفت تو و اون عاشق و معشوق بودین با کلی پیاز داغ اضافه. می گفت شوهر فعلی ت که اشکان باشه تو و اون رو به اجبار از همدیگه جدا کرده. وقتی شنیدم کتکت می زنه بددهنی می کنه و تو خونه زندانی هستی خیلی ناراحت شدم. می گفت اشکان هر روز با دخترای دیگه س و به تو اهمیتی نمی ده. می گفت خودت رو به هر دری می زنی تا طلاق بگیری اما نا موفقی چون مدرکی نداری.

ازم خواست تا کمکت کنم.

خواست وارد زندگی اشکان بشم قبول نکردم. می دونستم کار احمقانه ایه برای طلاق و اون فقط می خواست بین تو واشکان رو بهم بزنه. به این فکر نکرده بودم. واقعا من دیگه توانی برای این جور دلبری ها نداشتم ثنا.با اتفاقی که برام افتاد نزدیکی به مرد ها برام مثل یک کابوس شده بود. مهیار همچنان اصرار می کرد تا من پا به زندگی اشکان بزارم و ازش برای طلاق آتو بگیرم. می گفت تو در جریانی و من دارم بهت لطف می کنم اما اشکان اجازه نمی ده تو از خونه بیرون بیای و من نمی تونم ببینمت. 

به آینده ی هر چهار تامون فکر کردم. سوگل با آن همه آن همه مید از دست رفت. صدف خارج از کشور با مردی که دوست نداشت زندگی می کرد و من به یکباره از تمام زندگی م کنده شده بودم. و حالا تو اسیر دست مرد دیو صفتی شده بودی که من روزی با امثال شان سر و کار داشتم و همان ها بودند که زندگی م رو تباه کردند. این نفرت باعث شد قبول کنم و به زندگی اشکان وارد بشم.

وایل اصلا پا نمی داد. انگار اصلا تو این فازا نبود. من هم نمی خواستم و نمی تونستم بیشتر از این خودم رو سبک کنم. خواستم عقب بکشم چون انگار توجهی به نخ دادن های من نداشت. برای آخرین بار سعی کردم سر صحبت رو در نقش دوست قدیمی تو باز کنم.

خوش حال شد ازم استقبال کرد و در باره ی تو گفت. این که چقد بی روح و افسرده ای . چقدر دلمرده شدی و مدت هاست که از زندگی عادی فاصله گرفتی. گفت که تصمیم داره تحولی تو زندگی تون بده. می خواد جشن عروسی تون رو برگزار کنه تا زندگی تون حداقل از دیدگاه خودتون رسمی بشه.

نمی خواست تو چیزی بفهمی. می خواست غافلگیرت کنه از من خواست با توجه به سلایقی که در گذشته داشتی بهش در انتخاب لباس عروس تالار و خیلی چیز های دیگه کمک کنم. غافل از این که مهیار در هر صحنه از ما عکس می گرفت...

تالار رو که انتخاب کردیم اشکان لباس شبی که متعلق به تو بود به خیاط داد تا لباس عروس انتخابی رو با اندازه های تو بدوزند. حتی آرایشگر هم انتخاب شده بود! اشکان یک هفته ای به سفر رفت تا کار های دیگه رو راست و ریس کنه و من بی توج به نقشه ای که مهیار ازم انتظار داشت پا به پای اشکان در تدارکات عروسی تو مشارکت می کردم. ام سربزنگاه نو رفتی...

اشکان با دیدن عکس ها فهمید که تمام این ها نقشه ای از طرف من بوده اما ثنا هیچکدام از آن ها نقشه نبود من در آخر فقط با این اشتیاق که در عروسی تو شرکت کنم با اشکان همراه شدم وگرنه...

بگذریم. اظهار پشیمانی های من سودی نداره. چیزی که الان مهمه زندگی توست. به سراغ مهیار رفتم . بهش گفتم که نباید این کار رو می کرد. گفتم که زندگی تو نابود شد. گفتم که حق نداشت دروغ بگه.

مثل دیوانه ها شده بود. مثل کسانی که به آخر خط رسیده اند. از عقده هاش گفت. این که همیشه به اشکان حسادت می کرده. به زیبایی به ثروتش به مرکز توجه بودنش. .. به اینکه همیشه بهترین ها رو داشته. باور می کنی ثنا؟ مهیار مثل کودکی در لباس یک آدم بزرگ همیشه به اشکان حسادت می کرده!!!

می گفت بعد از سال ها وقتی که تو رو دید در نظرش دختری ساده و بی پناه بودی که در تنهایی غرق شده. از سر لجبازی با دوست دختر قبلی ش با تو نامزد شده. اما وقتی تو با اشکان ازدواج کردی آتش حسادت قدیمی دوباره زبانه کشیده. از این که نامزد قبلی ش الان زن کسی ست که همیشه بهش حسادت داشته.

مهیار به خاطر زمین زدن اشکان و ضربه ای که بعد از لو رفتن هرزگی زنش خورده بود دوباره پا به زندگی ت گذاشت.

اشکان تمام این مدت دنبالت بود ثنا. شاید بد بوده شاید عصبی بوده و شاید اذیتت می کرده اما همیشه به دنبال راهی بود تا خوش حالت کنه. با غمت غمگین می شد و با خوش حالیت سرحال. هیچ وقت خیانت کار نبود. مطمئن باش ثنا. ما به خوشبختی نرسیدیم اما تو خوشبخت باش. ه جای ما هم زندگی کن. به جای ما هم بخند. به جای ما از زندگی لذت ببر. اگر تونستی من رو ببخش . بزار حداقل تو طعم زندگی واقعی رو بچشی.

دوست تو: دنیا.

نامه رو روی میز چوبی کهنه گذاشتم. دست هام ضعف داشت و قلبم پر تپش بود.انگار حس خوبی می خواست بهم القا بشه. حسی که تا به حال تجربه نشده بود.نفسی عمیق کشیدم. هوا خنک بود. احساس خوبی داشتم. هیجانی متفاوت...

* * * * * * * * *

_اگه برم خیلی تنها می شم.

سام دستش رو روی شانه م گذاشت و گفت:

لوس نشو پاشو برو دیگه.

چانه م لرزید:

قول دادی برای عروسی م بیای ها.

_مطمئن باش که میام.

سریع سرم رو روی سینه ی پهنش گذاشتم. غم و اندوهم وصف ناپذیر بود. مثل اولین روزی که فهمیدم باید بدون پدر و مادرم زندگی کنم.

_قول دادی ها...

دستم رو گرفت:

قول قول...

_دلم تنگ میشه.

_ما هم همینطور.

_فقط برای تو...

بعد از چند ثا3نیه سکوت گفت:

راستی شاید پرستو هم برای عروسی ت اومد.

با صدای آرامی جواب دادم:

مهم نیست.

_مطمئن باش که من هیچ وقت بی خیالت نمی شم.

نمی دونستم این حرف رو برای تسکین من می زنه یا واقعا بهش عمل می کنه. اما هر چه بود لذت بخش بود. 

_بلند شو آدرس هتلو به راننده دادم. بلند شو نمی خوای که اشکان تهدیدشو عملی کنه.

و دوباره لبخند زد. کاش لبخند نمی زد هر چه بیشتر این کار رو می کرد بیشتر بغض می کردم.

خودم رو از آغوشش جدا کردم و طرح خاکستری و آشنای چشمانش رو در ذهنم قاب گرفتم. از حا بلند شدم. تا حیاط راهنمایی م کرد. هوا گرفته و بارانی بود. همان هوا های خاطره انگیزی که دوست داشتم. چمدان وسایلم رو با خودم کشیدم. با پا هایی سنگین و خستگی مفرط خودم رو به در خروجی حیاط رساندم. لحظه ی آخر به عقب برگشتم. نگاهم روی ساختمان نقلی دوطبقه ای گردش کرد و سرانجام روی زنی متوقف شد که حالا مو های طلایی اش بلند شده بود و از پشت شیشه ها نگاهم می کرد. آرزوی عبثی بود این که روزی پدرم رو هم ببینم؟! وقتی من رو متوجه خودش دید لبخندی کوتاه و تلخ تحویلم داد.بغض نگاهش رو از اون فاصله احساس می کردم.انگار بعد از ده سال دوباره مادرم شده باشد...

شش هایم را پر از هوا کردم تا احساساتم سرد شوند. میرفتم پیش اشکان. دوباره برمی گشتم ایران. هر جای این دنیا که باشیم مشکلات هستند برای فرار ازاین مشکلات فرار راه حل نیست. می تونم زندگی م رو بسازم این بار قوی تر. می تونم دیگه اون بچه ای نباشم که اشکش دم مشکش بود. می تونم به اشکان اعتماد کنم. همین طور به سام و همینطور به خودم. صدای تایر های چمدان روی سنگفرش های کوچه مزاحم افکارم بود.گاهی شبنمی از لا به لای برگ هی سبز درختان روی گونه ام می افتاد. هوا گرفته تر می شد و من به سمت هتل می رفتم. در بین آن همه فکر و احساس صدایی در سرم می پیجید که تا به حال با من حرف نزده بود. با خودم گفتم:(( ثنا نمی خوای یه زندگی جدید رو شروع کنی؟ یه زندگی عادی و بی دغدغه؟ یه زندگی مثل بقیه ی زندگی ها؟ بدون غم بدون غصه یه زندگی پر از روزای خوب...))

و زیر لب زمزمه کردم:

یه زندگی واقعی.

پایان.٩.دی.١٣٩٢

ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • آرشیو
    نظرسنجی
    رمان ها را در چه حد میپسندید؟
    آمار سایت
  • کل مطالب : 56
  • کل نظرات : 7
  • افراد آنلاین : 9
  • تعداد اعضا : 92
  • آی پی امروز : 92
  • آی پی دیروز : 80
  • بازدید امروز : 114
  • باردید دیروز : 137
  • گوگل امروز : 22
  • گوگل دیروز : 38
  • بازدید هفته : 744
  • بازدید ماه : 744
  • بازدید سال : 16,117
  • بازدید کلی : 396,165