loading...
رمان خونه
Admin بازدید : 397 یکشنبه 21 اردیبهشت 1393 نظرات (0)

فكر كنم يه كم ديرم شده بود . آرام و بي سر و صدا وارد شركت شدم . ديروز دو دل شده بودم كه واقعاً بيام يا نه . هر چند كه دوست نداشتم چشمم تو چشماي شاهين بيافته ، اما نمي تونستم به خاطر اون دست از كارم بردارم . صداي صحبت شاهين و راست پود از اتاقش توجه منو جلب كرد . آرام قدمي برداشتم . دوست نداشتم يواشكي گوش بمونم اما فهميدم دارن درباره ي من صحبت مي كردند . ـ پدر چرا اخراجش نمي كنيد . ـ شاهين تو چرا گير دادي به منادي ؟ ـ آخه بابا من از اين دختره خوشم نمياد . ـ اينجا شوي مدلينگ نيست كه تو از كسي خوشت بياد يا نياد . ـ بابا جون از اون نظر نگفتم ، اين دختره جز خرابكاري هيچ كاري بلد نيست . قضيه ي مالكي رو يادتون رفته ؟ ـ نه خير يادم نرفته . ولي تو چرا شب خوابيدي صبح پا شدي گير دادي به اين بدبخت؟ـ بابا بدبخت كدومه ، اين دختره خيلي پرو تر از اين حرفاست . ديروز هم گفتم كه نيم ساعت زودتر بي اجازه راه افتاد و رفت .پس از بحث مون چيزي به پدرش نگفته بود . آخه به نفعش نبود . چي مي گفت ؟ اينكه دوست دخترش رو آورده اينجا ؟ دوباره صداشون توجه هم رو جلب كرد ـ شاهين تو مطمئني ديروز مشكلي پيش نيومد ؟ ـ چه مشكلي آخه ؟ ـ چه مشكلي شو من نمي دونم ، ولي اينجا جاي بچه بازي نيست . حواست هم باشه ، چيزي به دختره نگفتي كه . شاهين در حالي كه سعي مي كرد لحنش بي گناه و مظلومانه باشه گفت :ـ نه آخه چه حرفي ؟ ـ نمي دونم . مثلاً وسوسه نشدي از روي بي كاري سر به سرش بگذاري ؟ـ واه اين چه حرفيه مي زنيد ؟ ـ خب ديگه ، حالا بهت گفته باشم ، اينجا محل كار منه ها ، كوچك ترين اشتباهت يعني بازي با حيثيت من .ـ نه . شما هم چه فكرا مي كنيد ها . من فقط مي گم مي تونيم يه طراح بهتر بياريم ، اصلاً تمام وقت ...ـ هر چي بيشتر اصرار كني واقعاً بهت شك مي كنم ها . ـ آخه ...ـ برو كنار ببينم چرا نيومده ؟ سريع خودم رو انداختم تو اتاقم كيفم رو روي صندلي پرت كردم ، سريع پشت ميز نشستم و در آخرين دقايق با كفشم دكمه ي پاور رو زدم . همون دقيقه كه پام رو زمين گذاشتم ، راست پود به ورودي رفت بعد از اونجا به اتاق من سركي كشيد و با تعجب گفت : تو اومدي ! ؟ سعي كردم عادي باشم ، نبايد شك مي كردن كه من چيزي شنيدم . سري تكان دادم و گفتم : آره . با همون تعجب گفت : چه بي سر و صدا . لبخند كمرنگي زدم و او گفت : چه خبرا ؟ ـ هيچي ...به خودم گفتم "هيچي چيه ؟ يه كلمه ي بهتر نداشتي تحويل بدي ؟" راست پود قدم داخل اتاق گذاشت و گفت : راستي ديروز شاهين قرار بود زودتر بره ، ولي گفت تو نيم ساعت زودتر رفتي . نيم نگاهي به او انداختم بعد به مانيتور نگاه كردم و گفتم : ببخشيد يه دفعه اي پيش اومد . از خونه زنگ زدند بايد مي رفتم . از دروغ گفتن متنفر بودم . چون پشتت بايد كلي دروغ مي بافتم . راست پود سري تكان داد و گفت : اشكال نداره ، خانواده خوبن ؟ طوري شده بود ؟ ـ نه چيز خاصي نبود . ـ خيلي خب ، از اين به بعد داري مي ري حداقل هماهنگ كن . سري به نشانه ي موافقت تكان دادم و راست پود گفت : كارها حاضره بفرستيم براي چاپ ؟ ـ آره . ـ خوبه . راست پود به اتاقش برگشت . شاهين رو ديدم كه سمت ميزش مي رفت . با ديدنش ياد سيلي اي كه بهش زدم افتادم . اين دومين نفري بود كه بهش سيلي مي زدم . تا به حال كسي رو نزده بودم . ولي هم وحيد هم شاهين ، هر دو حقشون بود . يه دفعه ياد نريمان افتادم . ولي رشته ي افكارم با صداي جدي و خشمگين شاهين در هم رفت .ـ كارها رو آماده بگذار بيام ببينم كه قبل چاپ نري گند نزني . ديدم بهتره جوابش رو ندم . حدس مي زدم باهام در افتاده باشه . ولي برام اهميتي نداشت . پوشه ي فايل ها رو باز كردم و همه رو آماده تو فتوشاپ باز كردم و براي اينكه موقع نگاه كردن پيش او نباشم به بهانه ي آب خوردن به آبدارخونه رفتم . 
خودم هم نمي دونستم مي خوام چه طوري اين شاهين رو تحمل كنم . وقتي برگشتم اون از اتاقم رفته بود . با خيال راحت پشت ميزم نشستم . 

***

منشي از جايش بلند شد ، در شيشه اي اتاق رو باز كرد و گفت : آقاي ستوده تلفن كارتون داره . نريمان از بالا سر بيمار كنار رفت و رو به منشي گفت : كيه ؟ ـ از لندن تماس گرفتن . نريمان رو به بيمار گفت : ببخشيد ، الان بر مي گردم .بيمار دهانش را بست و سري تكان داد . نريمان دستكش ها رو از دستش بيرون آورد و پشت ميز منشي نشست ، تلفن را برداشت و گفت : ـ سلام . ـ سلام . خوبي ؟ ـ مرسي وحيد جان ، مي شه بعدا تماس بگيري ؟ ـ نه .نريمان سري تكان داد و گفت : خب بگو . بعد مكثي گفت : ـ چه خبر ؟ ـ خبر خاصي نيست . وحيد با حرص گفت : ـ يعني چه ؟ يعني خبر آريانا رو نداري ؟ ـ وحيد من كه بهت گفته بودم سرم شلوغ كارمه . ـ پس من با چه اميدي اومدم اينجا ؟ ـ ميشه دوباره شروع نكني ؟ خب من چند بار رفتم پيشش . ـ اون ايميلي كه فرستادي چي بود ؟ يعني واقعاً رفتي خواستگاريش و قبولت نكرد؟ـ آره .ـ باور نمي كنم ، چرا نبايد قبول كنه ؟ ـ چرا حس مي كني همه ي آدم ها رو مي شناسي ؟ ـ نريمان واسه من فلسفه نباف ، مطمئني به من راستش رو مي گي ؟ ـ چي ؟ چه دليلي داره ...ـ خيلي خب ولي ....وحيد نفس عميقي كشيد و گفت : ميشه منو بي خبرم نگذاري ؟ ـ باشه ، سام خوبه ؟ ـ همين جاست رو كاناپه خوابش برده ، داشت تلويزيون مي ديد . ـ خب ، من بعداً باهات تماس مي گيرم . ـ باشه ، فعلاً . نريمان از جايش بلند شد و به اتاق برگشت . منشي سري تكان و از اتاق خارج شد.

***

شالم رو از روي سرم برداشتم و بلند گفتم : مامان خونه اي ؟ ـ عليك سلام . لبخندي زدم و گفتم : سلام . سمت آشپزخونه رفتم و گفتم : باز خبريه ؟ ـ قراره عمو و عمه ت اينها بيان . ـ امروز ؟ـ آره شام ميان . اخم هام رفت تو هم . كي حوصله ي اين قوم رو داشت ؟ با خستگي سمت اتاقم رفتم و لباسم رو عوض كردم . آبي به صورتم زدم . نمي دونم چرا دوست داشتم از نريمان خبري بشه . سعي كردم به اين موضوع زياد اهميت ندم . مشتي ديگه آب به صورتم پاشيدم . صداي زنگ بلند شد . حتماً يا آرمينه يا بابا . رفتم در رو باز كردم . هم بابا بود هم آرمين . با هم رسيده بودند . سلام گفتم و رفتم تو آشپزخونه تا ميز رو بچينم . 
بعد ناهار من فقط تونستم يه سري كارهاي خرد و ريز رو انجام بدم . اونقدر خسته بودم كه از دوش گرفتن هم زدم و رفتم خوابيدم . ميل نداشتم بلند شم .اما آرمين اومده بود تو اتاقم و سر و صدا مي كرد . چشمام رو باز كردم و گفتم : 
ـ چه خبرته ؟ چي مي خواهي ؟ 
سرش رو برگردوند با ديدن من كه بيدار شده بودم لبخندي زد و گفت : خودكار.
ـ خودكارت رو هم من تامين كنم ؟ 
ـ خودكارات رو كجا مي گذاري ؟ 
ـ بالاي سرم . 
اومد سمت تخت و گفت : سرت رو بيار جلو ...
با دست پسش زدم و گفتم : برو آرمين . 
ـ پاشو يه كم به مامان كمك كن . 
نگاهي به ساعت انداختم و گفتم : تو اينجا چي كار مي كني ؟ چرا نرفتي سر كار
خنديد و گفت : بعد ظهر نمي رم . مرخصي گرفتم . 
بيحال نشستم و گفتم : 
ـ حالا تو چه قدر حقوق مي گيري كه مدام براي مرخصي بايد ازش كسر بشه ؟ 
لبخندي زد و گفت : حالا اشكال نداره . 
سري تكان دادم و گفتم : آره اشكال نداره . خجالت بكش .
آرمين كه خودكار رو پيدا كرده بود گفت : اتاقت چي شلوغه . 
از رو تخت بلند شدم و گفتم : حالا كه خونه موندي يه كار مفيد انجام بده . 
نگاهم كرد و گفت : چه كاري ؟ 
ـ برو به مامان كمك كن . 
ـ من خريد كردم ، تو برو .
ـ مي دوني كه دختر عمو هاي فضولي داريم . 
آرمين با شيطنت لبخندي زد و گفت : خب . 
براش چشم غره رفتم و گفتم : چرا ذوق مي كني ؟ مي گم حتماً براي فضولي ميان تو اتاقم ...
اخم كرد و گفت : خب ؟ 
ـ خب كه خب . تو به مامان كمك كن ، منم برم يه دستي به اتاقم بكشم .
ـ من مگه دخترم كار خونه انجام بدم ؟ 
دست به كمر ايستادم و گفتم : ببين آرمين دختراي الان فرق كردند، شوهري مي گيرند كه كار بلد باشه . 
خنديد و گفت : چرت و پرت نگو . 
رفتم جلو ، زدم به ساق پاش و گفتم : چرت و پرت چيه ؟ الان پسرا هم بايد كار بلد باشند . 
يه پاشو بالا گرفت ، ماليد و گفت : آخ پات چه سنگينه . 
پوزخندي زدم و گفتم : حالا تا يكي ديگه نوش جون نكردي برو تا منم به كارام برسم.
آرمين موهام رو كه پشت بسته بودم كشيد و گفت : خداحافظ . 
تا كنار در اتاق باهاش رفتم و گفتم : برو به مامان كمك كن . 
نگاهي به اتاق ريخت و پاشم انداختم . اگر با حوصله بخوام رديفش كنم خيلي وقت مي بره . سريع چيزهايي كه باعث شلوغ شدن اتاق شده بود رو جمع و جور كردم بعد هم يه دوش گرفتم مي خواستم جلوي موهامو صاف كنم . رفته بودم اتو رو از تو اتاق آرمين بردارم كه ديدم به به چه خبره . بعد به من مي گفت اتاقت شلوغه . 
كار موهام كه تموم شد به آشپزخونه رفتم . با ديدن آرمين خنده م گرفت . واقعاً داشت كار مي كرد . داشت براي سالاد خيار پوست مي كند . اين موضوع همسر آينده پيش مي يومد چه حساس مي شد ها . لبخندي زدم . مامان داشت ميوه ها رو مي شست . رو به آرمين گفتم : بده من ، تو دو ساعت طول مي دي . 
نگاهم كرد و گفت : نمي خواد . 
ـ بهت كيف داده يا داري تمرين مي كني براي آينده ؟ 
آرمين چيزي نگفت . فقط لبخند زد . خيار نيم پوست كنده رو از دستش گرفتم و گفتم : تو برو به اتاقت برس . 
چاقو رو سمت من گرفت . ازش چاقو رو گرفتم و او بلند شد و رفت . مامان نگاهي به غذا انداخت و منم سالاد رو درست كردم . 
طولي نكشيد كه مهمون ها اومدن . از همون جا سرم گيج رفت . نمي دونم اينها چرا عادت دارن دسته جمعي بيان مهموني . شانس آوردم خانواده ي مامان شهرستان هستند، وگرنه حتماً اونها هم خودشونو تو اين ضيافت شريك مي كردند . جلوي در ورودي موندم و با همه سلام و اخوالپرسي كردم . آخرين نفر مادربزرگم بود كه باهاش روبوسي كردم و ازم گلايه كرد كه دفعه ي پيش خونه شون نرفتم . 
شكوفه با ناز و ادا با آرمين دست داد . مي دونستم آرمين رو دوست داره . نمي دونم آرمين اينو فهميده يا نه . 
خونه كه تا به حال ساكت بود با اومدن اقوام شد حمام عمومي . دوباره زنگ زدند، اينبار آرمين جواب داد. بابا اومده بود . من و ژيلا و فريبا با هم كمك كرديم سفره رو بگذاريم . شكوفه دور و بر آرمين مي پلكيد و همش سعي داشت تو بحث هايي كه علي و عادل و محمد و آرمين با هم راه انداخته بودند خودش رو دخالت بده . تيمور هم كه يه گوشه لم داده بود و خواب از سر و روش مي باريد . وقتي آرمين و محمد و علي بلند شدند با ديدن قيافه ي تو هم رفته ي شكوفه خندم گرفت . بيچاره ضد حال خورده بود . رو به آرمين كه از كنار سفره مي رفت گفتم : 
ـ كجا مي ريد ؟ 
ـ همين جلو ، قبل شام بر مي گرديم . 
در پاركينگ لبخندي براي هيونداي قرمزش زد . فكر نمي كرد دوباره بتونه سوارش شه. با خوشحالي پشت فرمان نشست و ماشين خيلي نرم و دنده عقب از پاركينگ خارج شد و بعد هم دور شد . 
بعد شام چند ساعت نشستم و به حرف هاي فاميل گوش دادم . حالا سوژه خواستگار من شده بود . بيشتر حرف هاشون بوي حسادت و سرزنش مي داد. عزيزم جون كه كنار من پايين نشسته بود دستش رو روي پاي من گذاشت و گفت : 
ـ ميشناختيش ؟ ميگه تو محل كارت ازت خوشش اومده . به عمه و زن عمو و چند تا از دخترعمو هام كه به ما زل زده بودند نگاه كردم . ولي خب عزيز جون داشت آروم حرف مي زد . منم آرام جوابش و دادم :ـ زياد نميشناسمش ، يكي از مشتري ها بود .با نصيحت گفت : خب من كه تعريفش رو خيلي شنيدم . با بابات صحبت كردم ، مي فرستيم براي تحقيق .با چشمان متعجبم به او نگاه كردم و گفتم : عزيز جون . ـ تو حالا بچه اي نمي توني براي خودت تصميم بگيري .ـ اگر بچه ام پس نبايد ازدواج كنم . ـ من تو چهارده سالگي ازدواج كردم . ـ اون براي دوران قديم بود . ـ قديم و جديد كه نداره . ـ چرا داره . عزيز يه كم ترش كرد و گفت : به بختت لگد نزن . خنده م گرفته بود . يعني اين همه اصرار ها فقط براي پولدار بودن و موقعيت اجتماعي نريمان بود ؟ باورم نمي شد . دوست داشتم از اين آدم ها فاصله بگيرم . مامان از تو آشپزخونه صدام زد . رفتم سيني پر از استكان چاي رو ازش گرفتم و بين مهمون ها چرخوندم . به تيمور كه رسيدم خودش رو كه بي خيال لم داده بود بالا كشيد و گفت :ـ دستت طلا ، چرا زودتر نياوردي . منگ خوابم . حوصله ي هيچ كدوم رو نداشتم براش چشم غره رفتم . چاي عزيز رو خودم كنارش گذاشتم و سيني رو بردم آشپزخونه . دوباره برگشتم و پيش عزيز نشستم . يه ذره كه گذشت ديدم موضوع بحث تغيير كرد . نفس راحتي كشيدم از سوال و جواب هاشون خسته شده بودم . حالا ديگه رسيده بودن به غيبت و حرفاي خودشون . از جام بلند شدم تا برم تو اتاقم . در رو بستم . تا سمت تخت رفتم در باز شد . شكوفه اومد داخل اتاق پشت سر هم شانيا و فريبا و ژيلا . شكوفه با پررويي صندلي كامپيوترم رو عقب كشيد و نشست . بقيه هم لبه ي تخت نشستند . ژيلا گفت : خب از اين خواستگارت بگو . شانيا گفت : شيطون شدي ، بگو چه طوري تورش كردي تا ما هم ياد بگيريم . اوفي كشيدم . شكوفه با عشوه پلك زد و با تمسخر گفت : ـ چي شد اولين خواستگارت اين طوري از آب در اومد ؟ مطمئن باشم عمو و زن عمو زيادي اغراق نكردند ؟ با تنفر نگاهش كردم . پوزخندي زد و گفت : چيزي هست به ما هم بگو . صورتم از عصبانيت سرخ شد و چيزي نگفتم فريبا كه كنارم نشسته بود دستم رو گرفت و برعكس لحن پر حسد شكوفه ، با مهربوني گفت : اميدوارم خوشبخت بشي.نگاهش كردم و گفتم : نمي دونم چرا هنوز به اين موضوع گير داديد ، من جوابش كردم . شكوفه با صداي بلندش كه مي خواست به گوش همه مون برسه گفت : ـ اگر خوب بود پس چرا ردش كردي ؟ بهش نگاه كردم و گفتم : چون مثل تو چشمم دنبال پول آدمها نيست .شكوفه سرخ شد و گفت : چي ؟ من چشمم دنبال پولِ ؟؟؟خوب حرفي بهش زدم . نه مي تونست بگه اين طور نيست و آرمين رو دوست داره نه چيز ديگه اي . گفتم : ـ آره پس چرا اون دوتا خواستگارت رو رد كردي ؟ چون پول درست و حسابي نداشتن ديگه . شكوفه با حرص دندان هايش را روي هم فشرد و گفت : نه خير ، براي من چه فراوونه خواستگار ، قرار نيست هر كسي اومد رو قبول كنم . با مسخرگي سرم رو تكون دادم كه ژيلا گفت : بس كنيد ديگه . بعد لبخند زد و گفت : بياييد درباره ي من صحبت كنيم كه از همه تون بزرگترم ولي هنوز اون شخصي كه مي خوام رو پيدا نكردم . شكوفه با پررويي به صندلي تكيه داد . پاش رو روي پاش انداخت و گفت : ـ تو چي مي خواهي ؟ دنبال يه شاهزاده ي سوار بر اسب سفيدي ؟ زيلا گفت : نه مثل تو نشستم تا يه گداي قورباغه سوار بياد سراغم . خنده ام گرفت . من و فريبا ريز ريز خنديديم . ولي شانيا كه خواهر شكوفه بود ، جلوي خنده شو گرفت و رو به ژيلا گفت : ميشه اصلاً درباره ي شوهر صحبت نكنيم ؟ من گفتم : كاملاً موافقم . شكوفه گفت : موافقي چون آب زيركايي ، نمي خواهي چيزي درباره ي اين پسري كه يه دفعه از آسمون اشتباهي افتاد تو بختت حرف بزني . پوزخندي براش زدم . كاملاً معلوم بود كه داره حسودي مي كنه و حرص مي خوره . من چيزي بهش نگفتم . 

***

چه قدر سخت بود ها با شاهين كار كردن . هنوز هم سعي داشت منو بيرون كنه . من به كاراش اهميت ندادم . ولي مثل گذشته هم نمي تونستم عادي رفتار كنم . حس مي كردم اگر موفق نشه بيرونم كنه حتماً مياد جواب اون سيلي اي كه خورده رو پس مي ده . راست پود صدام كرد ، رفتم تو اتاقش . باز اين مردك پاهاشو انداخته بود رو ميز و اتاق پر بود از دود سيگارش ...من هم كه از هر چي بوي سيگارِ بدم مياد. تا رفتم تو اتاق ، چند تا سرفه كردم . سيگار رو از روي لبش برداشت و گفت : بيا اين سفارش جديده ، شاهين نمي تونه روش كار كنه ، داره چند ساعتي مي ره بيرون ...جلوي دهانم را گرفتم و سمت ميز رفتم . برگه را برداشتم و بدون اهميت به نگاه راست پود همان طور تا جلوي در دستم رو روي دهانم گذاشتم و بعد كه به اتاقم رفتم نفس عميقي كشيدم . نگاهم به شاهين افتاد كه از پشت ميزش بلند شد . بي اهميت سمت ميزم رفتم . صداي بر هم خوردن در رو كه شنيدم ، يعني رفته بود . خيالم راحت شد . تو نبودش بهتر مي تونم به كارها برسم . اون قدر كارام زياد بود كه تا آخر وقت موندم ، يه ربع هم بيشتر موندم و بعد رفتم . زندگي تكراري شده بود ها . واقعاً من چي مي خوام از زندگي ؟ حوصله ي خونه هم نداشتم تصميم گرفتم يه كم پياده روي كنم تا حال و هوام عوض بشه . مسلماً خيلي چيزها مي خواستم از زندگي ، ولي اون قدر خواسته هام به هم گره خورده بود كه ديگه از گشايشش داشتم نا اميد مي شدم . دوباره ياد نريمان افتادم . اين دلم چي از جونم مي خواد ؟ نمي دونم ازش خوشم اومده يا نه ولي دلم همش سرزنشم مي كنه . تو فكر و خيال خودم غرق بودم و پاهام به صورت غير ارادي مسير خونه رو طي مي كرد . ماشيني كنار پياده رو پارك كرد و راننده اش سمت پياده رو آمد . من گرفته و تو خودم بودم كه شخصي كنارم قرار گرفت . فكر كنم همان راننده هه بود . سرم رو بالا گرفتم و لبخند نريمان متعجبم كرد . لبخند گرم ديگري به چهره ي متعجب من پاشيد و گفت : سلام .دهانم باز ماند و بعد بيان "سلام" بسته شد . نريمان گفت : رفتم شركت نبوديد ، تو مسير ديد متون . خوب شد كه پياده مي رفتيد ، چون مي خواستم باهاتون صحبت كنم . ديگه نه صدام رو بردم بالا و نه عصبي شدم . فقط ساكت موندم . امروز آروم بودم . نريمان گفت : ماشينم رو بد جايي پارك كردم ، مياييد برسونمتون ؟ ـ شما ميخواهيد منو برسونيد يا حرف بزنيد ؟ ـ هر دو .ـ متاسفم من نمي تونم سوار ماشين شما بشم . عقل همسايه هامون تو چشاشونه . از حرف من خنده اش گرفت نيمچه اخمي ابروهامو به هم نزديك كرد . حرفم كه خنده دار نبود . گفتم : ـ ببخشيد اگر حرفي داريد...ـ اينجا نمي شه ...نگاهش كردم و گفتم : تو ماشين تون مي شينم ، ولي فقط براي شنيدن حرفاتون ، بعدش خودم مي رم . لبخندي زد و گفت : باشه . با هم سمت ماشينش رفتيم . مي خواستم برم عقب بشينم ولي به خودم گفتم "خنگ بازي در نيار ، مي خواد باهات صحبت كنه نمي تونه كه برگرده پشت ." بعد كمي تعلل در جلو را باز كردم و نشستم . 

بلافاصله گفتم : خب مي شنوم . 
با لبخند نگاهم كرد .از اينكه دو دقيقه بهش وقت ندادم درست و حسابي سر جاش بشينه خنده م گرفت . ولي حتي لبخند هم نزدم . او درحالي كه ماشين رو روشن مي كرد گفت : ببخشيد ماشين بد جايي هست ، مي رم يه جا ديگه پارك كنم .سري تكان دادم و سعي كردم نگاهش نكنم . دوباره ماشين رو نگه داشت ، كمي سمت من چرخيد و گفت : ـ مي خواستم باهاتون صحبت كنم و دليل مخالفت تون رو بدونم .نگاهش كردم و گفتم : اين كه خيلي واضحه . ـ ولي براي من مبهمه . ـ ببينيد من و شما هيچ شناختي از هم نداريم و اين هم عاقلانه نيست كه با هم ازدواج كنيم . لبخند مهربوني زد و گفت : خب براي آشنايي بيشتر مي تونيم با هم بيشتر معاشرت داشته باشيم . مي تونيم بريم بيرون ...با تعجب نگاهش كردم و گفت : اگر بخواهيد اجازه شو از خانواده تون مي گيرم . سرم رو انداختم پايين و گفتم :ـ ولي من حس مي كنم ، به درد هم نمي خوريم . ـ چرا ؟ چيزي نگفتم كه خودش گفت : اگر اون دلايلي كه اون روز با عصبانيت بيان كرديد ، بايد بگم كه اين چيزها براي من اهميتي نداره . نفسم و به شكل آه بيرون دادم و گفتم : پس چه چيزهايي براتون اهميت داره ؟ به رو به رو نگاه كرد و خيلي جدي گفت :ـ اينكه همسر آينده ام بهم پايبند باشه و بهم خيانت نكنه . ته صداش غم داشت . برگشتم و با تعجب نگاهش كردم و گفتم : ـ اين كه خواسته ي زيادي نيست . همه از شريك زندگي شون چنين خواسته اي دارن . نمي دونم چرا يه دفعه حالت چهره ش غمگين شد و گفت : ـ همه همين رو مي خوان ، ولي خيلي ها خيانت مي كنند . من فقط مي خوام همسرم باهام صادق باشه . من تحمل خيانت رو ندارم .ديگه داشتم شاخ در مياوردم گفتم : يعني ديگه چيزي براتون مهم نيست ؟ ـ چرا خوب بودن هم مهمه . ولي اگر كسي بتونه خيانت نكنه ، به اندازه ي كافي خوب هست . ـ خب از كجا مي دونيد من آدم خوبي هستم ؟ يه دفعه سرش رو سمت من برگردوند . نگاه عجيبي بهم انداخت و گفت : بهت نمياد خيانت كار باشي . ـ شما داريد از روي ظاهر تصميم مي گيريد . من نمي خوام رابطه ي دو تا انسان اين قدر سطحي صورت بگيره . ـ حداقل مي تونيم به خودمون اين فرصت رو بديم كه هم رو بشناسيم . من ساكت شدم و به رو به رو زل زدم . 

***

جلسه ي اين بار با دفعه ي قبل فرق مي كرد . من آروم نشسته بودم و حتي چاي رو هم خودم بردم . به نريمان گفته بودم كه هيچ تعهدي نيست و اگر خانواده م قبول كردند فقط براي شناختن هم ، به خودمون فرصت مي ديم . و او حالا اينجا بود . باز هم تنها . مادر كه نداشت . حتماً پدرش مخالف بود كه نمي اومد . شايد هم هنوز اصلاً خبر دار نشده . بعد يه سري صحبت ها نريمان از پدرم درباره ي بيرون رفتن مون اجازه خواست . فكر مي كردم پدرم اجازه نمي ده . هر چند كه مي دونم او هم فكر مي كنه نريمان براي من همسر ايده آلي ميشه . ولي وقتي با لبخند قبول كرد تعجب كردم . سرم رو بالا گرفتم ، نريمان لبخندي برايم زد . منم تبسمي كردم و آرمين باز داشت آبرو ريزي مي كرد و چرت و پرت مي گفت . رو به نريمان با خنده گفت :ـ به به مثل اينكه به يه تفاهم هايي داريد مي رسيد ، آجي ما عروس شد . واي كه چه قدر از دستش حرص مي خوردم . اين بچه چرا بيخودي ذوق مي كنه .چه قدر اين بار با دفعه ي قبل فرق مي كرد . چند تا از گل ها رو از دسته گلي كه آورده بود برداشتم و تو اتاقم بردم و تو يه ليوان گذاشتم .يعني به اين زودي باورش كرده بودم ؟ نه هنوز ترديد ها و بدبيني ها در دلم موج مي زد اما ...اما احساسم رو نمي تونستم سركوب كنم . ولي نمي گذارم ريشه دار بشه ...ولي اگر شد چي ؟كلي اگر ديگه به ذهنم اومد ، قبل از اينكه از فكر و خيال ديوونه بشم ، يه كتاب برداشتم و مشغول خوندن شدم . 

از شركت خارج شدم ، واي چه باروني ميومد . هوا هم كه تاريك شده بود . امروز كه خواب مونده بودم ، مجبور شدم زنگ بزنم به راست پود و بگم حالم خوش نيست و به جاي صبح ، بعد ظهر ميام . اون هم كه فكر كرد من يه دفعه اي حالم بد شده ، غر نزد. صبح بارون نبود ها . اين هم از شانس من . 
دو طرف يقه ژاكتم رو بالا نگه داشتم چون شالم نازكه و گردنم خيس شده بود سمت گوشه ي كوچه دويدم از قسمت هايي كه سقف سايبون شده بود و خيس نمي شدم ، راه مي رفتم . به خيابون كه رسيدم اين پناهگاه هاي امن ، سقف ساختمون ها رو مي گم ، كم شده بود و يكي در ميون آب بارون رو سر و صورتم چكه مي كرد .صداي بسته شدن در ماشيني كه پدري دخترش رو سوار مي كرد و ديدن ماشين هايي كه از خيابون مي گذشت باعث شد آرزو كنم كه اي كاش منم ماشين داشتم . يه لحظه رفتم تو رويا . خودم رو مي ديدم پشت رل ماشين ، خيلي شيك و با كلاس ...صدايي رشته ي افكارم رو قيچي كرد : ـ آريانا . برگشتم . چه طور صداي گيرايش را نشناخته بودم ؟ نريمان ؟ لبخندي بهش زدم او در حالي كه قطره هاي بارون صورتش رو خيس مي كرد و ابروهايش به حالت خاصي در آمده بود گفت : دختر چرا ماشين نميشيني ؟ خيس شدي . به خودم نگاه كردم . خجالت كشيدم . آره بايد ماشين مي نشستم . ولي كيف پولم رو جا گذاشته بودم و موقع اومدن به شركت تنها پولي كه ته كيفم بود رو به راننده داده بودم . حالا هم تصميم داشتم پياده برم . نريمان با دست خيسي پيشاني اش را پاك كرد و گفت : بيا بريم .با تعجب گفتم : كجا ؟ و درحالي كه لبام رو غنچه كرده بودم ، منتظر جواب بودم . نگام كرد و گفت : ـ تو اين بارون قصد پياده روي كه نداشتي ؟ بيا برسونمت . زير بارش بي امان باران سمت ماشين دويد در رو باز كرد و در حالي كه سمت من بر مي گشت گفت : تا بيشتر خيس نشدي ، بيا . منم اول آروم ولي بعد با گام هاي سريع خودم رو رسوندم و نشستم . در رو بست . آخ جون چه گرمه تو ماشين . با لذت شونه هام رو بالا آوردم و سرم رو بين شونه هام تكون دادم . تا نريمان نشست ، منم شق نشستم . در حالي كه ماشينش رو روشن مي كرد گفت : ـ چه باروني شده ها .نگاهش كردم و گفتم : اوهوووووم . نگاهم كرد و بعد به رو به رو چشم گردوند و راه افتاد . بهش گفتم : شما اينجا چي كار مي كرديد؟ با لبخند گفت : اومده بودم ديدن تو . حرفش رو باور نكردم گفتم : مگه مي دونستيد من بعدظهر ميام ؟ ـ آره صبح زنگ زدم شركت سراغت رو گرفتم ، گفتن بعد از ظهر ميايي ...تازه متوجه شدم داره با من مفرد صحبت ميكنه . به روش نياوردم و گفتم : ـ شما زنگ زديد شركت ؟ نپرسيدن شما كي هستيد ؟ ـ چرا پرسيدند، گفتم از اقوامشون هستم . بعد مكثي گفت : مي تونيم شام رو با هم بخوريم ؟ ـ راستش ، نه ...ديگه خيلي ديره . نمي دونم ناراحت شد يا نه ولي گفت : ـ پس هر موقع كه خودت مي توني بهم زنگ بزن . ـ باشه . برگشت و لبخندي بهم زد كه من سرم رو پايين گرفتم . بينمون سكوت شده بود . از سكوت معذب كننده خوشم نيومد گفتم : الان مي خواهيد منو تا خونه برسونيد ؟ـ آره . ـ ولي درست نيست . ـ اشكالي نداره . شيشه ها بالاست و بارون خورده ست ، كي به كيه ! . وقتي منو مردد ديد گفت : ـ تو كه چتر نداري ، خيس مي شي . مجبور شدم رضايت بدم كه منو برسونه . 
تو ترافيك بوديم و من از پنجره بيرون رو نگاه مي كردم . يه بچه رو ديدم كه دست مامانش رو ول مي كرد و اصرار داشت شكلاتش رو بخوره و زير چتر نمي موند .
با لبخند نگاهش كردم كه متوجه شدم نريمان به صورتم زل زده . برگشتم خجالت زده نگاهش كردم و گفتم : بچه رو نگاه كن چي بانمكه . با لبخند از پنجره به بچه نگاه كرد و گفت : آره مثل تو دوست داره زير بارون راه بره . داشتيم با هم راحت تر مي شديم . متوجه شدم خودم هم باهاش مفرد حرف زدم . براش لبخند زدم و دوباره برگشتم كه به بچه نگاه كردم . با حالت بامزه اي شكلات رو تو دهنش مي انداخت و لپ هاش باد مي كرد . بيچاره خيس شده بود . گفتم :ـ براي شكلات از خودش گذشته . هر چي چتر و مامانش رو سرش مي گيره ، قبول نمي كنه . كمي ترافيك باز شده بود ، نريمان گفت : چتر رو كه قبول نمي كنه ، به نظرت تو ماشين ما ميشينه ؟ با تعجب گفتم :ـ هووووم ؟ ـ خيس شده ، اين كوچولو همين طوري پيش بره به خونه نرسيده سرما مي خوره.ـ مي خواهي برسونيش ؟ ـ اگر قبول كنه . سمت راست راند و كمي شيشه رو پايين آورد . من مادر بچه رو صدا كردم و گفتم كه برسونيمش . يه كم به مدل ماشين نگاه كرد و بعد متعجب اول بچه شو نشوند و بعد خودش نشست . از ما تشكر كرد و دستمالي در آورد تا دست شكلاتي دخترش رو پاك كنه و به ماشين نماله . ولي بچه هه لجبازي مي كرد و نمي گذاشت . نريمان با لبخند از آينه گفت : ـ كارش نداشته باشيد . ـ آخه اين آروم نمي گيره ، الان دستشو همه جا مي ماله . ـ اشكالي نداره . برگشتم و بچه رو نگاه كردم قدش اون قدر كوتاه و كوچولو بود كه نمي تونستم حدس بزنم چند سالشه . يه كاپشن سفيد پوشيده بود كه تپل نشونش مي داد . صورتش خيلي ناز بود و موهاي فرفريش از زير كلاهش بيرون زده بود . بهش نگاه كردم و لبخند زدم . لباش غنچه اي بود با لب بسته لبخند مي زد و خيلي با نمك مي شد . لپ هاش گرد و تپل بود ، وسوسه شدم لپش رو بكشم . همين كار رو كردم . اون هم به سمت جلو خيز برداشت و با دست شكلاتي اش لپم رو كشيد و همه ي صورتم شكلاتي شد . خنده م گرفت . نريمان هم لبخند مي زد . مادر بچه ولي اونو دعوا كرد و به زور دستش رو با دستمال پاك كرد و دختره پيچ و تاب مي خورد و خودشو رو كف ماشين پخش كرده بود . نريمان دستمال كاغذي اي از جعبه بيرون كشيد و سمت من گرفت . تشكر كردم و با دستمال صورتم رو پاك كردم . دوباره به بچه نگاه كردم و گفتم : اسمت چيه ؟ دوباره از همون لبخند ها زد و گفت : نازگل . ـ چه اسم قشنگي . با لحن شيرينش گفت : اسم تو چيه ؟ ـ آريانا . با انگشت كوچيكش به نريمان اشاره كرد و گفت : اين چي ؟ لبخندي زدم و گفتم : نريمان . به شانه ي نريمان زد و گفت : نريمان شما مياييد خونه ي ما ؟ مامانش او را عقب كشيد و گفت : عيب دخترم ، بايد عمو صدا كني .با لجبازي پاش رو كف ماشين كوبيد و گفت : نه . نريمان لبخندي زد و گفت : نه عزيزم ، تو برو خونه لالا . بچه غش غش خنديد و گفت : لالا نه . نريمان آدرس دقيق رو پرسيد . مادر بچه كلي اصرار كرد كه مزاحم نمي شه ولي نريمان قبول نكرد و اونها رو تا جلوي در خونه رسوند . نازگل هم تموم راه رو شيرين زبوني كرد و آخر سر سرش رو آورد جلوي صورتم و يه بوس بهم داد . منم بوسيدمش و ازش خداحافظي كردم . وقتي آن دو رفتند داخل خونه ، نريمان هم راه افتاد . ديدم همش منو نگاه مي كنه و لبخند مي زنه . با تعجب گفتم : چيه ؟ به طرز بانمكي خنديد و گفت : بچه صورتش هم شكلاتي بود . خيلي بانمك شدي .تو آينه به خودم نگاه كردم . تازه فهميدم وقتي منو بوس كرد ، شكلاتي شدم . در حالي كه صورتم رو پاك مي كردم گفتم : بچه ي بانمكي بود . ـ آره . يه دفعه نگه داشت . داشت پياده مي شد كه گفتم : من ديرم شده ، كجا ؟ لبخندي زد و گفت : زود بر مي گردم . پياده شد . تو اين بارون كجا داشت مي رفت ؟ گوشي مو از كيفم در آوردم و ساعت رو نگاه كردم . يه كم دير شده بود . فكر كنم پياده مي رفتم زودتر مي رسيدم . با اين ترافيك . آرمين اس ام اس داده بود كه "كجايي ؟"براش فرستادم "تو راهم ، ترافيكه"
نریمان برگشت .تقریباً خیس شده بود .گفت :
ـ دیرت شده نه ؟ ـ یه کم . ـ الان بر می گردیم . تازه جعبه ی مستطیلی شکل تو دستش رو دیدم . وقتی دید دارم نگام ميكنه لبخندی زد و گفت :ـ بفرما . یه بسته شكلات خارجی بود . گفتم : من که شكلات نخواستم . ماشین رو روشن کرد و گفت : اون بچه داشت می خورد ، گفتم شاید هوس کرده باشی . براش لبخندی زدم و تو دلم گفتم "وای تو چه خوبی" ازش تشکر کردم و شکلاتی تو دهانم انداختم . چه قدر کیف می داد . بیرون بارون بود و من تو یهماشین گرم و نرم نشسته بودم و شکلات می خوردم . دیدم داره با لبخند نگام می کنه . براش لبخند زدم و گفتم : خودت نمی خوری ؟ ـ نه ، تو هم کم بخور . دوست نداشتم به حرفش گوش کنم . شکلات های خیلی خوشمزه ای بودن . ولی کم کم داشت دندونم درد می گرفتولی نریمان که نمی دونست من دندونم مشکل داره . با خیال راحت یکی دیگه شکلات انداختم تو دهنم و بعد جعبه رو بستم . بالاخره رسیدیم . یه احساس خوبی داشتم . اون خیلی مهربون و خوش اخلاق بود . وای یعنی من دارم جذبش می شم ؟شاید هم کار از کار گذشته باشه . اگر این هم یه اشتباه باشه . من دیگه نمی تونم با احساسم کنار بیام .از هم خداحافظی کردیم و من به خونه رفتم . آرمین جلو روم ظاهر شد و گفت :ـ به به ، آقا داماد رو صدا می زدی بیاد بالا یه چایی چیزی ...باز این فضولی کرد ؟ حتماً از پنجره دیده . مامان لبخند زنون گفت : نریمان رسونده ت ؟از لحن مامان یه لبخند اومد رو لبم ، همچین گفت نریمان من حس کردم الان چند ساله شوهرمه .سری تکان دادم که گفت :ـ حتماً یه تعارف هم نزدی که بیاد بالا . نه بهش یه تعارف خشک و خالی هم نکرده بودم . یعنی اصلاً یادم نبود . رو به مامان گفتم :ـ نه نگفتم . آخه دیره ...ـ دختر عیبه ، کی می خواهی این چیزها رو یاد بگیری ؟ شانه ای بالا انداختم و سمت اتاقم رفتم . لباس هام رو عوض کردم . روی تخت نشستم .وای ببین دارم با خودم چی کار می کنم ؟همش دوست داشتم بهش فکر کنم . با سرکوب کردن این میل هم چیزی جز بی حوصلگی و کج خلقی برام نمی موند .مامان صدام کرد و گفت برم شام . شکلات رو که تمام کیفم رو اشغال کرده بود بیرون آوردم به آشپزخونه رفتم و تو یخچال گذاشتم .مامان گفت : اون چیه ؟ ـ هیچی شکلات . ـ برات خریده ؟ـ اوهوم ....ـ با اون دندونات ؟ لبخندی زدم و گفتم : اون که نمی دونه دندونم ...مامان وسط حرفم پرید و گفت : ـ چرا نمی ری پیشش دندونات رو درست کنی ؟ از حرف مامان خوشم نیومد . با اخم پشت میز نشستم و گفتم : بابا هنوز نیومده ؟ ـ نه هوا بارونیه ،مسافر زیاده .دیر تر میاد . سری تکان دادم و چیزی نگفتم . وقتی شام می خوردم مدام فکر نریمان تو ذهنم بود .رابطه ی من و اون بیشتر شبیه یه رویا بود . یه نمایش ...واقعی بودنش رو باور نمی کردم . آرمين هم اومد تو آشپزخونه ، پشت ميز نشست و گفت : ـ واي چه دوماد باحالي داريم . چپ چپ نگاهش كردم و گفتم : چرت و پرت نگو . با لحن مطمئني گفت : يعني تو چنين آدمي رو مي گذاري كنار ؟در حالي كه بشقاب رو سمت خودش مي كشيد گفت : اگر اين كار و كني خيلي خري . به مامان نگاه كردم و گفتم و گفتم : مامان ببين چي مي گه . بعد نگي چرا خروس جنگي مي شيد ها . مامان چپ چپ آرمين رو نگاه كرد و گفت : شامت رو بخور . آرمين با لبخند براي خودش غذا كشيد و گفت : ـ حالا ماشينش رو مي ده ما يه دور بزنيم ؟ براش پوزخند زدم و گفتم : حالا خودش خوبه يا ماشينش ؟ آرمين قاشق رو به دهانش برد و همان طور با دهان پر حرف مي زد : ـ نه خودش هم خوبه .نگاهش افتاد تو نگام . بعد نگاشو به غذاش داد . حس بدي داشتم . بغضم بالا اومده بود . به خوبي حسرت رو تو چشاي آرمين مي ديدم . سعي كردم چيزي نگم چون مي دونستم فقط ظاهرشه كه شاد و بيخياله . 
بعد شام داشتم مي رفتم تو اتاق كه تازه بابا رسيد . در رو باز كردم ، رفتم براش شام ريختم و بعد رفتم تو اتاقم . راستش ديگه به نريمان فكر نمي كردم . نگاه حسرت بار آرمين بد جوري حالم رو بد كرده بود . سوزش اشك رو تو چشمام حس كردم . اگر آرزو زنگ نمي زد من برق ها رو خاموش مي كردم و بي صدا گريه مي كردم . 
گوشي مو برداشتم . 
ـ الو ؟ 
ـ سلام . 
بي حال گفتم : سلام . 
با لحن شوخي گفت : چشم مون روشن حالا باهاش مي ري بيرون ؟ 
ـ چي ؟ 
ـ قبل شام داشتم با آرمين صحبت مي كردم . 
با شنيدن اسم آرمين به فكر رفتم . آرزو گفت : 
ـ الو ؟ 
بغضم رو به زحمت فرو دادم و گفتم : آرمين هم آنتن بي بي سيه ها ...
آرزو خنديد و گفت : چي فكر كردي ؟ برات جاسوس گذاشتم . 
بين اشك هاي مهار نشده ام خنديدم و گفتم : راستي ؟ 
ـ آره ديگه . 
ـ بيرون نرفتيم كه ...فقط منو از شركت رسوند . 
ـ واي چه جالب . فكرش رو كن يه روز باروني . 
لبخندي زدم و گفتم : چه رمانتيكي تو . 
خنديد و بعد با لحني كه آميزه اي از شوخي و جديت بود گفت : 
ـ دفعه اول ردش كردي من خيلي جا خوردم ، فكر كردم مخت پاره سنگ برداشته ...نگو آجي كوچيكه ي ما اين كاره ست ! 
با تعجب گفتم : يعني چي ؟ 
ـ يعني ديگه ...داشته براي پسره ناز مي كردي ؟ 
خندم گرفت گفتم : ديووووووووونه ...نه . 
ـ آها ...منم باور كردم . ولي آريانا خيلي خري ، چه شانسي داري ها . ما براي يه پسري ناز كنيم يه دونه مي زنه پس گردنمون مي گه برو برا مامانت ناز كن . 
از اين حرف آرزو شكمم رو نگه داشتم و خنديدم . راستش ته دلمم انگار داشتن قند آب مي كردند . از اينكه نريمان اين همه تعريف داشت . 
آرزو گفت : ببين چي خوشش هم اومده . نخند ببينم . 
با خنده گفتم : باشه ..باشه . 
بعد كلي حرف زدن خودش كوتاه اومد و گفت : پول موبايلم به اوج كشيد ....
ـ خسيس . 
ـ خسيس منم يا تو ؟ يه بار زنگ نزن ها . 
ـ باشه . 
ـ بچه پررو . 
با خنده شوخي قطع كرد . منم با خيال راحت رفتم كه بخوابم . روحيه م اومده بود سر جاش . 

***

تو شركت بودم كه گوشيم زنگ زد . برداشتم . نريمان بود . 
ـ سلام . 
ـ سلام . 
ـ مي خواستم ببينم اگر امروز مايلي بريم بيرون . 
كمي فكر كردم و گفتم : كجا ؟ 
ـ نمي دونم ، يه جايي مي ريم و بعد هم شام مي خوريم . 
ديدم داره شاهين مياد سمت اتاقم ، نگاهم رو ازش گرفتم و رو به نريمان گفتم :
ـ باشه . 
ـ پس دارم ميام دنبالت زنگ مي زنم . 
ـ باشه ، ممنون . 
ديدم شاهين بالا سرمه ، بي توجه به او گوشي مو رو ميز گذاشتم و دستم رو ماوس رفت . شاهين خشك و جدي در حالي كه يه دستش تو جيب شلوارش بود گفت :
ـ اردكاني زنگ زده بود ؟ 
ـ آره . 
ـ كي ؟ 
ـ ساعت ده و نيم . 
ـ پس چرا چيزي به من نگفتي ؟ 
بدون اينكه نگاهي بهش بياندازم گفتم : تو سر رسيد يادداشت كردم . 
با غر غر از اتاق رفت بيرون "معلوم نيست كي اداهاش تموم مي شه ...يادداشت كردي تو دفتر ....مرده يه ساعته زنگ زده ...." 
به باقي حرف هاش اهميتي ندادم . مشغول كارم شدم . ولي زيادي تمركز نداشتم . يه كم براي ديدار امروزم با نريمان هيجان داشتم . چي بپوشم ؟ همون لباس هاي تكراري ديگه ....اوفي كشيدم و به مانيتور زل زدم . 
اول با هم رفتيم تئاتر بعد منو برد به يه رستوران تا شام بخوريم ، منظر بوديم تا سفارشمون رو بيارن . تقريباً ساكت بوديم و چيزي نمي گفتيم . ولي من به چيزي كه مي خواستم بگم فكر مي كردم . سرم رو كه بالا آوردم و بهش نگاه كردم ، تبسمي تحويلم داد منم لبخندي زدم . گفتم : 
ـ شما تا حالا فقط از اينكه چه قدر تحصيلات داريد و كجا درس خونديد گفتيد ...حرصم گرفت . دوباره رسمي شده بودم . شايد چون سوال پرسيدن برام سخت بود اين طوري شدم . ليوان آبي كه روي ميز بود برداشت ، جرعه اي نوشيد و دوباره آن را روي ميز گذاشت و گفت : ـ درسته ...درباره ي چي مي خواهي بدوني ؟ حس كردم گوش هام داغ شده . شانس آوردم زير شالم بود . دعا دعا مي كردم كه صورتم گر نگيره . با كمي من من گفتم :ـ خب....خب ...هر چيزي كه فكر مي كنيد لازمه ...به هر حال من بايد ازتون بيشتر بدونم . دست هاشو رو ميز به هم قلاب كرد و گفت : ـ درباره ي خانواده ام كه گفتم ، من مادر ندارم ، هيچ خواهر و برادري ندارم . من و پدرم هستيم . درباره ي شغلم و كارم هم بايد بگم خودم از اول مستقل بودم از صفر شروع كردم . در واقع پدرم اين طور خواست . سرمايه هاي دست نخورده زياد داشت ولي نمي خواست براي پيشرفت به من كمك كنه ، ايمان داشت كه اگر تو كاري خودم تلاش كنم موفق تر خواهم بود ...يه كم ساكت شد . من پرسيدم : مادرتون چه طوري فوت كرد . نمي دونم سوالم بد بود يا نه ولي ناراحت شد . نگاهش رو به ليوان نيمه پر انداخت و گفت : تصادف كرد . لبخند كمرنگي زدم و گفتم : نمي خواستم ناراحتتون كنم .دوباره به همون حال و هواي اول برگشت و گفت : نه اصلاً ...هر سوالي داري بپرس.اينو كه گفت منم پررو شدم . سوالي كه براي همون بحث رو باز كرده بودم پرسيدم:ـ پدرتون با اين ازدواج مخالفند ؟ بازدمشو بيرون فوت كرد و گفت : راستش پدرم يه كم سخت گيره ولي ...وسط حرفش پريدم و گفتم : اصلاً خبر دارند ؟ سرش رو بالا گرفت با شرمندگي نگام كرد و گفت : اگر بخوام باهات صادق باشم ، هنوز نه ...انگار بهم توهين كرده باشند . حس بدي داشتم . پس پدرش هيچي نمي دونست . حس كردم اخم هام داره مي ره تو هم . ـ بعد اگر پدرتون موافقت نكرد چي ؟ ـ نه من راضيش مي كنم . در ضمن اون تا حالا تو رو نديده ...هميشه رو آينده ي من حساس بود ...به خاطر همين فعلاً چيزي نگفتم ، اما مطمئناًً وقتي ببينت ، راضي ميشه ...نمي دونم اين حرف رو زد منو قانع كنه يا نه واقعاً داشت تعريف مي كرد . از چيزي كه خوشم نمي اومد . گونه هام آتيش گرفت . گارسون اومد و به دقت ميز رو چيد و غذا رو آورد . گفتم چيزي هست كه شما بخواهي از من بدوني ؟ نمي دونم چرا نگاهش به دستبندم بود . دستم رو از ميز پايين آوردم او لبخند زيبايي زد و گفت : به همين زودي سوال هات تموم شد ؟ با خجالت لبخندي زدم و گفتم : نه سوال كه زياده ، نميشه همه رو يه جا پرسيد . سري تكان داد و گفت : پس بمونه براي بعد شام . 

***

نريمان كليد انداخت و وارد خونه شد . نفس عميقي كشيد ، باراني اش را در آورد ، روي مبل نشست و به فكر رفت . امشب هم بايد مثل شب هاي قبل با عذاب وجدان سرش را روي بالش مي گذاشت . سرش را روي تكيه گاه مبل گذاشت و آهي كشيد . همان موقع تلفن زنگ خورد . گوشي را بداشت . ـ الو ...ـ نريمان صدام مياد ؟ـ آره ...ـ خب تو پيام گذاشتي مي خواهي باهام صحبت كني ؟ ـ آره . ـ درباره ي آريانا ؟ طوري شده ؟ ـ وحيد من خيلي فكر كردم . هم كار تو هم پذيرفتنش از قبال من خيلي كار مسخره و بچه گونه اي بود ...ـ يعني چي نريمان ؟ ـ يعني اينكه من دارم با احساسات اون دختر بازي مي كنم ، يعني اينكه دارم بهش دروغ مي گم و شبا با خيال راحت نمي خوابم ....يعني پشيمون شدم ...مي فهمي ؟ 

ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • آرشیو
    نظرسنجی
    رمان ها را در چه حد میپسندید؟
    آمار سایت
  • کل مطالب : 56
  • کل نظرات : 7
  • افراد آنلاین : 9
  • تعداد اعضا : 92
  • آی پی امروز : 64
  • آی پی دیروز : 80
  • بازدید امروز : 83
  • باردید دیروز : 137
  • گوگل امروز : 21
  • گوگل دیروز : 38
  • بازدید هفته : 713
  • بازدید ماه : 713
  • بازدید سال : 16,086
  • بازدید کلی : 396,134