loading...
رمان خونه
Admin بازدید : 1115 یکشنبه 21 اردیبهشت 1393 نظرات (0)

من و ماندانا تو خونه شون پشت ميز ناهار خوري دوازده نفره ، كنار هم نشسته بوديم . ليست درس هامون كنارمون بود و داشتيم حدس مي زديم كه كدوم درس رو چه نمره اي مي گيريم و كلي بحث مي كرديم و بين اونها درباره ي هر كدوم از درسها خاطره هاي دانشگاه رو مي گفتيم و مي خنديديم . 
ماندانا دختر خوبيه اما زياد نمي شناسمش . تو دانشگاه با هم آشنا شديم . اين دفتر فقط براي نوشتن احساس جديدي هست كه تو خودم كشف كردم . همه چيز رو از همون روزي مي نويسم كه اتفاق افتاد . 
من صداي در رو شنيدم . ماندانا سري تكان داد و گفت : فكر كنم مامانم باشه . 
دوباره با هم شروع كرديم به حدس و گمان درباره ي نمره ها ، خاطره تعريف كردن و خنديدن . كه يه دفعه در باز شد و يه پسر شيك و اتو كشيده اومد داخل خونه . همان جا جلوي در موند و دسته ي چمدونش رو ول كرد . ماندانا اون قدر شوكه شده بود كه با دهان باز نگاه مي كرد . بعد چند دقيقه بلند شد و سمت اون پسر كه اول فكر كردم فاميل يا دوست پسرشه رفت . با دهان باز و متعجب نگاهش كرد و گفت : 
ـ وحيد خودتي ؟ 
پسر كه ديگه مي دونستم اسمش وحيد هست در ورودي رو بست و گفت : 
ـ تا من يه دوش بگيرم مي توني يه نوشيدني گرم درست كني ؟ 
ماندانا اون قدر شوكه بود كه جوابي به درخواست او نداد و گفت : 
ـ تو اينجا چي كار مي كني ؟ 
ـ چرا اين قدر تعجب كردي ؟ اومدم يه مدتي اينجا بمونم . 
ـ آخه بي خبر ؟ 
ـ خونه ي بيگانه كه نمي رم ، خبر بدم . اومدم خونه ي خودم ديگه . 
ـ مي دونم ، ولي ....اصلاً چه طور اومدي داخل ؟ 
وحيد دسته كليد رو كه هنوز تو دستش داشت نشون داد و گفت : قفل ها كه عوض نشدند، همون قبلي هاست . 
ـ تو مگه كليد ها رو هم با خودت برده بودي ؟ 
او به تكان سري اكتفا كرد . گامي برداشت . انگار تازه من رو ديد . سري تكان داد و منم كه تا به حال سلام هم نگفته بودم بهش به آرامي سلام كردم . او پالتو اش را در آورد و گفت : 
ـ ماندانا من خيلي خسته ام . چمدونم رو بيار ازش لباس بردارم . 
و سمت اتاق هاي طبقه ي بالا رفت . ماندانا بدون اينكه دست به چمدون بزنه . با او همراه شد و شنيدم كه گفت : وحيد چيزي شده ؟ يه دفعه اي ...
ديگه چيزي نشنيدم . اونا بالا بودند و من كلي سوال برام پيش اومد . يه كمي گذشت ، خبري نشد . دستم رو زده بودم زير چونه ام و به نمره هاي درخشان احتمالي نگاه مي كردم كه ماندانا اومد پايين براي من لبخندي زد و سمت چمدون رفت . 
ـ ماندانا اينجا چه خبره ؟ 
ـ هيچي عزيزم . داداشم وحيد از لندن اومده .
سري تكان دادم و گفتم : اوهوم . 
در چمدون رو باز كرد و يه بلوز و يه شلوار با حوله برداشت و دوباره بالا رفت . من داشتم به وحيد فكر مي كردم . حس مي كنم ماندانا يه بار بهم گفته بود برادرش ايران نيست . هيچ پسري تو زندگي من نبود . خودم هم نفهميدم چرا اين حس با ديدن وحيد تو وجودم جوانه زد . هيچ دليل عقلاني اي براش پيدا نكردم . تا مدت ها احساسم رو انكار مي كردم . ولي بعد به اين نتيجه رسيدم كه قلب و احساسم رو نمي تونم پس بزنم . 
ماندانا دوباره برگشت كنارم نشست و گفت : كجا بوديم ؟ 
فهميدم ديگه چيزي از برادرش نمي خواد بگه گفتم : تو فكر مي كني استاد نعمتي بچه هايي رو كه لب مرز نمره آورده باشند مي اندازه ؟ 
ـ نه . استاد مرض نداره كه ...
ـ آخه خيلي تعريفش رو بد شنيدم . نه اينكه الكي بياندازه . مثلاً نيم نمره هم كم داشته باشيم هيچ كاري برامون نمي كنه . 
ماندانا شانه اي بالا انداخت و گفت : آره منم خيلي امتحانش رو گند دادم . 
ـ تو كلاس هم سگ بود . 
ـ آره . راه به راه پاچه مي گرفت . 
داشتم با ماندانا درباره ي كلاس هاي استاد نعمتي حرف مي زدم كه ديدم وحيد اومده پايين . شلواري كه ماندانا براش برده بود تنش بود اما بالا تنه اش برهنه بود . بلوز آستين بلندي كه ماندانا برده دستش بود . بهش نشون داد و گفت : 
ـ اين چيه آوردي من بپوشم ؟ 
ماندانا اخم كرد و گفت : لباسه ديگه .
وحيد سمت چمدون رفت و لباس هاش رو بيرون ريخت . خجالت هم نكشيد . انگار نه انگار من اونجا نشستم . خودم به جاش خجالت كشيدم و سرم رو پايين گرفتم و نگاهش نكردم . البته زياد دوام نياوردم . اتفاقي سرم رو بالا گرفتم . حالا يه تيشرت سفيد آستين كوتاه تنش بود. با خلقي گرفته گفت : 
ـ من نگفتم دارم مي رم بيرون ها .
ـ بالاخره زمستونه . 
ـ داخل خونه كه گرمه . 
وحيد چيزي نگفت . حوله برداشت موهاي خيسش رو خشك كرد و روي كاناپه دراز كشيد و دست هاشو رو شكمش قلاب كرد . ماندانا با تعجب گفت : 
ـ اينجا مي خواهي بخوابي ؟ 
وحيد چشمش رو بست و گفت : آره اشكالي داره ؟ 
ماندانا چشم غره رفت و چيزي نگفت . خلاصه يه مدت كه گذشت ماندانا رفت قهوه درست كنه كه وحيد هم بيدار شد بخوره . برام قهوه آورد بدون اينكه بپرسه دوست دارم يا نه . توش شكر ريختم باز بيشتر از يك جرعه نتونستم بخورم . 
وحيد از خواب بلند شد و نگاهي به ما كه پچ پچ مي كرديم انداخت . ماندانا بهش گفت : بيدار شدي ؟ بمون برات قهوه بيارم . 
ماندانا رفت . با نگاه تا آشپزخونه دنبالش كردم . بعد نگاهم رو برگردوندم و با نگاه وحيد تلاقي كرد . از جايش بلند شد و گفت : اسمت چيه ؟ 
ـ آريانا . 
حتي يه سر هم تكون نداد . بي اهميت سمت آشپزخونه رفت . هر دو اونجا گير كردند . من كه كم كم ديرم مي شد بلند شدم كه بگم دارم مي رم . وقتي نزديك آشپزخونه رسيدم فهميدم دارن با هم صحبت مي كنند . موندم و گوش هام رو تيز كردم . اول صداي ماندانا رو شنيدم 
ـ چه طور اين همه مدت مي خواهي ايران بموني ؟ پس كارت چي مي شه ؟ 
ـ ببين من تازه از سفر برگشتم اصلاً حوصله ي سوال و جواب پس دادن ندارم.
ـ مامان چي ؟ به اون كه بايد سوال و جواب پس بدي . اصلاً با چه رويي اومدي تو اين خونه ؟ مامان حتي امكان داره ، بيرونت كنه .
ـ ماندانا مي شه سوهان روح من نشي ؟ اگر مامان جون بعد اين همه مدت قصد بخشيدن من رو نداره اون وقت يه غلطي مي كنم . 
ـ پس اومدي آشتي كنون ؟ مي خواهي دل مامان رو به دست بياري ؟ 
صداي وحيد پر كنايه بود : 
ـ مامان ديگه براي من دلي هم داره ؟ 
ـ خودت مي دوني كه تو يه طرف قضيه بودي . مامان بيشتر با بابا لج كرد . وگرنه هيچ مادري فرزندش رو طرد نمي كنه . 
ـ ولي همه چيز از قضيه ي من شروع شد . 
ـ خب حالا بشين قهوه تو بخور . 
فهميدم ديگه نمي خواهند بحثشون رو ادامه بدهند . سمت ميز برگشتم و كاغذ هام رو جمع كردم . 

***

6 بهمن : 
با شوق و ذوق دست به تلفن شدم . نمره ي درس استاد نعمتي اومده بود . انتظار داشتم ماندانا گوشي رو برداره . ولي صداي يه پسر تو گوشي پيچيد . حدس زدم وحيد باشه . قلبم تند تند زد .
ـ بله ؟ 
ـ سلام ماندانا هست ؟ 
ـ چند لحظه . 
صداش رو شنيدم كه داشت ماندانا رو صدا مي زد . 
ـ ماندانا بيا تلفن . 
ـ ....
ـ نمي دونم كيه . 
دوباره گوشي رو برداشت و گفت : بگم كي زنگ زده ؟ 
بعد مكث چند ثانيه اي گفتم : آريانا . 
اصلاً اظهار آشنايي نكرد كه اون روز هم ديگرو ديده بوديم . 
ـ آرياناست . 
چه قدر هم زود پسر خاله مي شه . حتماً اين ور آب رو با اون ور اشتباه گرفته . دوباره صداش رو شنيدم كه گفت : 
ـ گوشي دستته ؟ 
نمي خواستم چيز خاصي بگم ولي از دهنم پريد . با عصبانيت گفتم : 
ـ ماندانا داره چه غلطي مي كنه ؟ چرا گوشي رو بر نمي داره .
صداي خنده اش گوشم رو پر كرد . سرخ شدم . نبايد اون حرف رو مي زدم . مثل اينكه ماندانا تشريف آورده بود . 
ـ بيا ، آريانا مي گه داري چي غلطي مي كني كه گوشي رو زودتر بر نمي داري .
اِ...اِ...عجب پسره...خجالت هم نمي كشه . ماندانا عصبي گوشي رو برداشت و گفت 
ـ غلط عمه ت مي كنه . 
ـ خب داشتي چي كار مي كردي كه گوشي رو برنداشتي ؟ 
ـ داشتم افتضاح به بار اومده رو تو سايت نگاه مي كردم . 
با تعجب گفتم : درس نعمتي رو افتادي ؟ 
پكر گفت :
ـ آره . 
ـ منو بگو با شوق زنگ زدم خبر بدم قبول شدم . 
ـ با چند ؟ 
ـ سيزده ...ولي تو كل دانشگاه چنين نمره ي افتضاحي نداشتم .
ـ برو شكر كن قبول شدي . من با 8 افتادم . قبلاً هم بدتر از اين نمره داشتم .
ـ واي خيلي بد مي شه . اصلاً نمي تونستم فكر كنم كه بيافتم .
ـ سهيلا چه غلطي كرد ؟ 
ـ قبول شد با 12 . 
معلوم بود ماندانا حرصش گرفته گفت : اي كوفت . سهيلا كه مي گفت 6 هم نمي شه . الان دو برابر نمره آورده ؟ 

***

19 بهمن : 
موقع انتخاب واحد . جلوي در منتظر ماندانا بودم . برف مي اومد . لباس گرم پوشيده بودم . برف خيلي قشنگ بود و وقتي مي ديدم دونه هاي سفيد دسته دسته از آسمون مثل پنبه به سمت زمين مياد كلي كيف مي كردم اما چتر نياورده بودم اگر بيشتر مي موندم بي شك خودم مي شدم يه آدم برفي . رفتم داخل دانشگاه و به ماندانا پيام دادم كه بياد داخل . 
با سهيلا داشتم برنامه ريزي انتخاب واحد مون رو تطبيق مي داديم كه ماندانا هم اومد . مثل هميشه شيك پوش بود . يه كلاه كاموايي روي مقنعه گذاشته بود و شنل ست كلاهش هم تن داشت . 
با هم سر درس ها و تعداد واحد ها بحث كرديم و بعد چند ساعت موفق شديم انتخاب واحد كنيم . سهيلا نامزدش زنگ زد و زودتر رفت . به ماندانا پيشنهاد دادم بريم بوفه يه چايي بخوريم خيلي تو اين هوا مزه مي ده . 
اونم قبول كرد و رفتيم بوفه . ماندانا زنگ زد . چايي رو مقابلش گذاشتم ، نشستم و به مكالمه اش گوش دادم . 
ـ تو الان كجايي ؟ 
ـ ....
ـ هوا خيلي سرده بيا دنبالم . 
ـ ....
ـ آره انتخاب واحد كردم . 
ـ ...
ـ پس ميايي ؟ دير نكن ها . منتظرم . 
خيلي دوست داشتم درباره ي چيزهايي كه تو آشپزخونه شنيده بودم سوال كنم اما بعداً ماندانا مي فهميد كه گوش وايستادم . بعد ها فهميدم كه مادر ماندانا ، پسرش رو از خونه بيرون نكرد . چون چند باري ديدم تو خونه شون و مدام ماندانا هم مي گفت مثلاً فلان كار شده وحيد فلان چي گفته . 
چايي مون رو خورديم . رفتيم جلوي در منتظر ايستاديم . وحيد سر رسيد و ما سوار شديم . ماندانا گفت اول من رو برسونه ولي چون مسير مون كاملاً با هم فرق مي كرد من گفتم فقط تا يه جايي باهاشون مي رم .


 

ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • آرشیو
    نظرسنجی
    رمان ها را در چه حد میپسندید؟
    آمار سایت
  • کل مطالب : 56
  • کل نظرات : 7
  • افراد آنلاین : 10
  • تعداد اعضا : 92
  • آی پی امروز : 70
  • آی پی دیروز : 80
  • بازدید امروز : 90
  • باردید دیروز : 137
  • گوگل امروز : 21
  • گوگل دیروز : 38
  • بازدید هفته : 720
  • بازدید ماه : 720
  • بازدید سال : 16,093
  • بازدید کلی : 396,141