loading...
رمان خونه
Admin بازدید : 1384 دوشنبه 14 بهمن 1392 نظرات (1)

هنوز غرق در توهمات اتفاقی بودم که رخ داد. صدای بلند قدم های اشکان از طبقه ی پایین در سکوت نفرت انگیز و غم بار خانه طنین انداخت. نگاه سرد و مرده م به در اتاق خشک شد. چند ثانیه بعد صدای قدم های اشکان پشت در اتاق متوقف شد. مردمک چشمانم از روی در چرخید و به سقف ترک خورده ی اتاق خیره ماند. در اتاق به آرامی باز شد. بی اختیار نگاهم به قامت بلند اشکان در چهارچوب در چرخید. آشفته بود اما... پشیمان نبود. چند لحظه ای وضعیت ترحم برانگیزم رو ارزیابی کرد. نفسش رو فوت کرد و گفت:

 

بلند شو خودتو جمع و جور کن باید برگردیم.

 

با درد نالیدم:

 

نه... نه تو برو... برو و تنهام بذار...

 

اشکان بی توجه به من ادامه داد:

 

بلند شو تا نیم ساعت دیگه بیا پایین منتظرم.

 

جوابش رو ندادم. یعنی توانی برای حرف زدن نداشتم. فکم قفل کرده بود. دستم رو روی پتوی زبر روی تخت کشیدم و از خستگی پر شدم. دلم خواب می خواست. خوابی که این درد را از یادم ببره خوابی که از یادم ببره حادثه ای رو که اتفاق افتاد. حادثه ای رو که هنوز باورش برام مشکله...

 

به سختی کمرم رو به سمت جلو خم کردم. به گردنم فشاری آوردم و دست های ضعیفم رو تکیه گاه بدنم کردم. آرنج دست هام تا می شد. اما به هر زحمتی بود روی تخت نشستم. سردم بود انگار هوای اتاق زیر صفر درجه بود‏!‏ با ضعف فزاینده ای که در پاهام موج می زد حدس می زدم نمی تونم راه برم‏!‏ به سمت چمدان رفتم. یک شلوار کتانی و یک پلیور آبی رنگ بیرون کشیدم و با ولع به تن کردم. پتو رو روی بدنم کشیدم و همان جا کف اتاق در خود جمع شدم تا کمی از سرمای تنم کاسته بشه.

 

شاید بیست دقیقه گذشت که در اتاق با شدت باز شد به طوری که احساس کردم دستگیره ی در از جا کنده شد. از زیر پلک هام نگاه عصبی اشکان رو دیدم. بعد در حالی که نفس آسوده ای می کشید گفت:

 

پس چرا آماده نشدی؟

 

با صدای ناهنجاری جواب دادم:

 

نمی خوام بیام...

 

اشکان انگار حرف های من رو جدی نمی گرفت. بی توجه جلو اومد و دستش رو پشت شانه م گذاشت. هنوز شصت درجه بیشتر بلند نشده بودم که صدای آخم بلند شد. کمر و زیر دلم درد کشنده ای داشت. اشک دوباره دور چشم هام حلقه زد...

 

-بسه ولم کن. کارتو کردی... زهرتو... ریختی... برو بذار من این جا به درد خودم بمیرم...

 

-حالت خوب نیست؟‏!

 

سعی کرد از جا بلندم کنه اما ناقص تر از این حرف ها بودم. اشکان با درماندگی به من خیره شد و گفت:

 

چرا این قدر یخ کردی؟‏!‏ می تونی راه بری؟

 

با گریه کلمه ی نه رو به زبان آوردم. اشکان دست هاش رو دور بدنم حلقه کرد، فشاری به پهلو هام آورد که مجبور شدم بایستم. اشک هام روی بازوش فرو ریخت. هشتاد درصد وزنم رو به بدنش تکیه دادم و به زحمت پله ها رو طی کردم. از خانه خارج شدیم اتومبیل اشکان در کوچه پارک شده بود. کشان کشان به اتومبیل رساندم. در جلو رو باز کرد. اتومبیلش شاسی بلند بود. کمی از سطح زمین بلندم کرد و روی صندله جلو نشاندم. صندلی رو به عقب راند و گفت‏:

 

یه کمی صبر کن برم وسایلتو بردارم و بیام.

نفس راحتی کشیدم. از اون پیاده روی مرگبار خلاص شده بودم. بعد از پنج دقیقه ای اشکان از خانه خارج شد. چمدان آبی رنگ چرکم در دستش بود و پتویی در دست دیگه ش. چمدان رو داخل صندوق عقب گذاشت و سوار شد. پتوی مسافرتی رو که در دستش بود روی بدنم انداخت و گفت:

 

الآن بخاریو روشن می کنم.

 

اتومبیل حرکت کرد هوای گرم کمی از دردم می کاست. خواب به چشم هام هجوم می آورد. پتو رو تا چانه م بالا کشیدم...

 

‏*‏ * * * * * * * * * * * *

 

-بله ثنا پیش منه آقای فروزنده... اصفهان بوده...

 

صدای عمو فریبرز رو از آن طرف خط می شنیدم تلفن روی اسپیکر بود. گوشی اشکان بود...

 

-حالش خوبه؟ اون جا چی کار می کرده؟‏!‏

 

-نمی دونم... فکر کنم دلش برای... خونه ش تنگ شده باشه...

 

-به هرحال خوش حالم که پیداش کردی خیالم راحت �د الآن میتونه حرف بزنه ؟

 

اشکان فرمان اتومبیل رو چرخاند و به سمت جاده راند. آرام آرام از شهر خارج می �دیم. درد دلم بهتر شده بود.

 

-نه... مث� این که خوابیده.

 

-باشه پس به خانواده سلام برسون مخصوصا به بابا.

 

-چشم شما هم سلام برسونید به خانواده مخصوصا به آقا مهیار بابت باز شدن مطبش تبریک بگید.

 

مهیار رو با حرص ادا کرد و من با خستگی چشم هام رو بستم.

 

-باشه حتما اما مهیار که فعلا ایران نیست.

 

نگاه اشکان سریع به سمت من چرخید... به چشم های بازم... به نگاه هوشیارم...

 

-واقعا؟‏!‏ از کی؟‏!‏

 

عمو فریبرز که پیدا بود از سؤال اشکان کمی سردرگم و متعجب شده سر سری جواب داد:

یک هفته ای هست خوب دیگه اشکان جان من باید برم کاری نداری؟

 

صدای اشکان کمی مضطرب شد:

 

-نه ممنون خداحافظ.

 

نگاه شرمزده ی اشکان دوباره روی صورتم چرخید. این بار نگاهش واقعا پشیمان بود... پوزخند تلخی تحویلش دادم... به گناه نکرده من رو تنبیه کرد، مثل همیشه چشم هاش رو بست و هرچی که دوست داشت قضاوت کرد و با قضاوت هاش تلخی زندگی م رو دو برابر کرد.

 

اشکان به روبه رو خیره شده بود و محکم فرمان اتومبیل رو دست فشرد. این رو از انقباض بازو هاش می فهمیدم . سرم رو به سمت شیشه چرخاندم. غمگین تر از همیشه بودم. باید تصمیم جدی م رو می گرفتم. من دیگه جایی بین این آدم ها ندارم:

 

-منتظرم هرچه رودتر تعطیلات تموم بشه.

اشکان با صدای متعجبی پرسید:

 

چرا؟‏!‏

 

به تپه های خاکی و برهوت بی آب و علف کنار جاده نگاه کردم:

 

-می خوام زودتر طلاق بگیرم. خودت گفتی بعد از عید می رم دنبال کاراش.

 

-ثنا من که... من که کف دستمو بو نکرده بودم بفهمم مهیار اصلا ایران نیست و داره دروغ می گه‏!‏ من نمی دونستم...

 

-اون همیشه دروغ می گفت . همیشه. دوران نامزدی مون به دروغ بهم گفت که دوستم داره‏، اون روز منو بی هوا بغل کرد تا تو ببینی و رابطه مون بهم بخوره. بعد از اون هم... به تو گفت اومده اصفهان... با من... نمی دونم از کجا فهمید من اصفهانم اما مهم اینه که تو هیچ وقت منو باور نکردی. یعنی اعتماد به حرف یه دختر هفده-هجده ساله انقدر سخت بود؟‏!‏

 

-نه ثنا‏!‏ باور کن قصد من اذیت کردن تو نبود. من اون موقعی که برای اولین بار کنار دریا دیدمت احساس کردم یه دختر دیگه ای رو دارم می بینم. دقیقا احساس می کردم تو مثل همه ی دخترا نیستی. نمی دونم تفاوت تو با اونا چی بود؟‏!‏ به خدا هنوز هم نفهمیدم اما هرچی بود این تفاوت به نظرم خوشایند و قشنگ میومد. وقتی فهمیدم برادر زاده ی شریک بابا هستی دیگه انگار خیالم راحت شد. انگار کار خودمو تموم شده می دیدم. دلم می خواست به بابا بگم اما همون موقع ها بود که بابا بهم گفت:باید برم مهمونی آقای فروزنده. کنجکاو شدم و پرسیدم: برای چی؟ کلا هرچی مربوط به تو می شد منو کنجکاو می کرد. می خواستم یه خبری از تو بشنوم و... چه خبری هم شنیدم‏!‏ بابا بهم گفت برادرزاده ی آقای فروزنده با پسرش نامزد کرده. اینو که شنیدم کلا قفل کردم. اصلا چند روزی تو ذهنم تجزیه تحلیل می کردم ببینم بابا چی گفت؟‏!‏ چی شد؟‏!‏ تو واقعا با پسر عموت نامزد کردی؟‏!‏ بعد از بود که اون دختره اومد دبه درآورد و گفت ازم حامله س. دروغ می گفت، زر اضافه بود . دختره همونی بود که تو شمال باهام بود. یادته؟ وقتی تو رو دیدم تصمیمم تو قطع رابطه باهاش قطعی شد. اما اون ول کن ماجرا نبود. باباش ده تا مث بابای منو می خرید. زیادی خر و خورش می رفت. بهم گفت یا با زبون خوش برم دخترشو عقد کنم یا تهدیدای اضافه. می ترسید آوازه ی هرزگی دخترش بپیچه و دیگه نشه کاریش کرد. رفتم خارج از کشور اما اون جا هم از دستش عذاب می کشیدم. زدم به سیم آخر. گفتم برم عقدش کنم. من که دیگه به تو نمی رسیدم؛ حتی فرصتی نشد یه بار بهت بگم که دوستت دارم‏، پس بذار جز تو هرچی می خواد بشه. همون وقتا بابا زنگ زد و ازم خواست برگردم ایران. گفت باید ازدواج کنم. گفت اگه ازدواج کنم اون دختره و باباش بی خیالم می شند. آخه بابای دختره کلی آبرو داشت اگه می فهمیدن دخترش هووی یکی دیگه شد انگشت نما می شد. به بابا گفتم: می خوام با کسی که دوست دارم ازدواج کنم. بابا بهم تو رو نشون داد. خوشحال شدم... خیلی... اما بابا بی خبر از قلب من بهم گفت که چه طور عاشقانه پسرعموتو دوست داشتی و اون خیانت کرد. بهم گفت بهت نزدیک نشم چون ممکنه هنوز هم پسر عمو تو دوست داشته باشی... تمام این حرفای بابا و رفتارای تو به این دامن می زد که من احساس کنم تو هنوز مهیارو دوست داری و من هیچ شانسی ندارم اما... همیشه با خودم می گفتم تو زن منی. من می تونم جلبت کنم. تو دوران ازدواج سعی می کردم هر کاری برات بکنم اما... وقتی مهیار اومد انگار کابوس منم اومد. گفتم کاش مثل قبل دوستت نداشته باشه، کاش تو ازش متنفر باشی. اما از شانس گند من مهیار مدام دور و برت می پلکید. منتظر یه فرصت بود تا بیاد پیشت. همین چیزا منو می ترسوند، همین ها...

 

با تلخی گفتم:

 

تو که بچه نبودی می تونستی از رفتارم بفهمی دیگه علاقه ای برای با اون بودن ندارم. حتی اگه دوستش هم داشتم حاضر نمی شدم به شوهرم خیانت کنم و برای خودم گناه بخرم...

 

-تو فکرت این بود ثنا، تو خوب بودی. اما من ترسو بودم. من یه عمر با دخترای دو دوزه باز و فرصت طلب بودم. با دخترایی که... من می ترسیدم تو هم مث همونا بشی می ترسیدم تنهام بذاری و بری با مهیار. می دونم رفتارم بچه گانه بود اما به خدا مث یه بچه بودم. مث بچه ای که می ترسید هر لحظه مادرش تنهاش بذاره...

-تو اعتمادی به من نداری اشکان. از نظر تو من یه دختر بچه م که هر لحظه ممکنه دست از پا خطا کنه. به همین خاطرم می خوای با تنبیه کردن جلوشو بگیری. من به اندازه ی کافی تو زندگیم سختی کشیدم، به اندازه ی کافی تحمل کردم. دیگه نمی خوام این فشارو تحمل کنم. نمی خوام دوباره به خاطر بدی های مهیار، من سرزنش بشم، من تنبیه بشم، نمی خوام کتک بخورم.

 

-من بابت این اتفاق متأسفم. عصبانی شدم...

 

- باشه من می بخشمت فقط یه چیز ازت می خوام اونم اینه که هرچه زودتر کارای طلاقمو جفت و جور کنی. می خوام برم پیش مادرم یا... هر جای دیگه، مهم نیست. فقط دلم می خواد زودتر طلاق بگیرم. منم از این زندگی خسته شدم. مثل تو...

 

-ولی من از این زندگی خسته نیستم ثنا. من این زندگی رو دوست دارم.

 

پوزخندی زدم و گفتم:

 

من کیسه بوکس تو نیستم اشکان. می خوام از هم جدا شیم پس دیگه بحثی نمی مونه. یادت نیست؟ بحث طلاقو خوت پیش کشیدی. خودت خواستی حالا منم می خوام از همدیگه جدا شیم. توافقی...

 

-من جوگیر شدم ثنا یه چیزی گفتم. تو چرا جدی گرفتی؟‏!‏

 

-اتفاقا جدی نگرفته بودم. اما با کاری که باهام کردی...

 

-من که گفتم عصبی شدم می دونم اشتباه کردم کارمو توجیح نمی کنم اما...

 

-من طلاق می خوام اشکان. تموم کن این شکنجه ی لعنتیو. نمی خوام زندگی کنم باهات...

 

صدای اشکان بالا رفت. دوباره ملایمتش رو از دست می داد...

 

-این حرفا چیه ثنا؟‏!‏ دوباره شروع کردی؟ من یه زری زدم چند روز پیش ، گفتم می ریم طلاق می گیریم. الآنم پشیمون شدم. تو قرار نیست طلاقم بدی‏!‏ حق طلاق با منه پس انقدر پا فشاری نکن. منم دیگه اذیتت نمی کنم قول می دم.

 

قطره اشکی روی صورت داغم فرو ریخت. با خشم داد زدم:

 

نمی خوام قول بدی. قولت تو سرت بخوره. همیشه می خوای زورگویی کنی؟ فکر کردی چون بچه م، چون حالی م نیست، چون توسری خور تو شدم کوتاه میام؟ به خدا قسم یه لحظه هم تو اون خونه نمی مونم.

 

اشکان نفس ش رو محکم بیرون داد و به جاده زل زد. هوا کم کم تاریک می شد...

 

-من همینم که هستم. زور گو، بداخلاق، بی شعور . هرچی دوست داری اسممو بذار من طلاق نمی دم. گفتم دیگه اذیتت نمی کنم. حساب اون مهیار آشغالم می ذارم کف دستش. تو هم انقدر لجباز نباش.

 

صدای ناله و گریه م با هم درآمیخت، با التماس درآمیخت...

 

-بسه دیگه اشکان من به اندازه ی کافی سختی کشیدم. من از هفت سالگی بدون پدر و مادر زندگی کردم. من یه عمر سربار بقیه بودم یه عمر تحقیر و دربدری کشیدم. داداش بیچاره م از دستم رفت. من خودکشی کردم از بالای ساختمون خودمو انداختم پایین. من بدبختم. ولم کن دیگه دست از سرم بردار تو دیگه نمک رو زخمام نپاش.

 

لحن اشکان دوباره ملایم شد. صداش دوباره آرام شد...

 

-آخه چه نمکی ثنا؟من قول شرف می دم دیگه نذارم اذیت بشی. چرا انقدر لجبازی می کنی؟

 

صورت خیسم رو با کف دستم پاک کردم و گفتم:

 

من به دایی می گم می گم کارای طلاقمو انجام بده. اون می تونه اون طرف منه.

 

اشکان دستم رو در دست گرفت استخوان انگشتانم رو محکم فشرد.

 

-ای بابا تو حرف نمی فهمی؟‏!‏ وقتی می گم حق طلاق با منه یعنی تا وقتی من رضایت ندم نمی تونی طلاق بگیری. حالا رئیس جمهورم طرف تو باشه نمی تونی طلاق بگیری. دایی که دیگه هیچی. تو یعنی این چیزا رو نمی دونی؟‏!‏

 

با یک دست پتو رو روی بدنم مرتب کرد و گفت:

 

بخواب، استراحت کن فقط حرف طلاقو نزن. بیخود خودتو خسته نکن. یک دو ساعت دیگه می رسیم.

 

لب هام رو به هم فشردم و گفتم:

 

به دایی می گم باهام چی کار کردی.

 

اشکان با صدا خندید:

 

-چرا مث بچه ها می مونی؟ باشه برو به دایی بگو فقط الآن بگیر بخواب.

ساعت ده و نیم شب بود که به تهران رسیدیم. یادم میاد چند روز پیش ساعت ده و نیم شب به اصفهان رسیدم. آه کشیدم. چراغ های خانه خاموش بود. اشکان ماشین رو داخل حیاط پارک کرد و رفت تا در رو ببنده. با ته مانده توانی که داشتم از اتومبیل خارج شدم و به سمت پله ها رفتم. چند قدمی برنداشته بودم که اشکان پشت سرم قرار گرفت و تکیه گاه بدنم شد. به طبقه ی بالا رفتیم. هنوز احساس کسالت داشتم از طرفی ضعف و گرسنگی بهم فشار می آورد. اشکان به سمت کاناپه ی رو به روی تلوزیون هدایتم کرد. روی کاناپه نشستم. اشکان گفت:

 

صبر کن برات غذا درست می کنم.

 

از شدت گرسنگی حرفی نزدم. اشکان که رفت سرم رو روی بالش نرم روی کاناپه گذاشتم و به سفیدی دیوار ها زل زدم.

 

نمی دونم چه قدر گذشت و چه قدر به دیوار خیره شدم تا این که اشکان برگشت. با دو سیخ کباب. کباب ها رو روی میز، جلوم گذاشت و گفت:

 

بخور تا من برم برات قرص بیا�م. هنوزم دلت درد می کنه؟

 

سری تکان دادم و گفتم:

 

نه خیلی.

 

اشکان دوباره رفت. اولین لقمه ی کباب رو با ولع قورت دادم و نگاه خسته م رو پنجره دوختم و عید نحسی که به زودی زود در پیش بود.

 

فصل هجدهم


 

-الو... سلام دایی.

 

-سلام ثنا خوبی؟ کجایی تو؟ یه دفعه کجا رفتی؟

 

نفسی کشیدم و گفتم:

 

جایی نبودم دایی. رفتم اصفهان.

 

-الآن خوبی؟ خوب می گذرونی؟

 

دلم می خواست داد بزنم و بگم که از همیشه بدترم؛ از همیشه گرفته ترم. اما سکوت کردم و سرگذشت غمگین دلم رو پشت صدای سردم پنهان کردم:

 

-بله دایی. زنگ زدم تا برای موضوعی مزاحمتون بشم. همون موضوعی که گفته بودین.

 

دایی می دونست موضوع چیه اما انگار می خواست از خودم بشنوه...

 

-چه موضوعی؟

 

-موضوع رفتنم. می خوام برگردم پیش مامانم می خوام برم بریتانیا.

 

دایی سکوت کرد و من به سرنوشتی فکر می کردم که به این جا رسید...

 

-تصمیمت جدیه؟

 

-بله.

 

-پشیمون نمی شی؟

 

-نه.

 

-باشه من... کاراتو تا آخر همین ماه جور می کنم تا بری.

 

-ممنون.

 

-به مامانت هم می گم باهات تماس بگیره تا...

 

-نه دایی نمی خوام تا وقتی که مجبور نشدم باهاش حرف بزنم. حرفی بین من و اون نیست. از چی بگیم؟

 

-باشه باشه.

 

-اشکان چی دایی؟

 

-من بدون رضایت اون هم می تونم کاراتو بکنم تا بری.

 

-نمی خواین ازش بپرسین؟ شاید رضایت داشته باشه.

 

-نه ثنا اگه ما بهش بگیم و رضایت نده اون وقت کارمون سخت می شه نمی تونی بری بریتانیا. بهتره اون نفهمه.

 

-وقتی فهمید... نمی تونه شکایت کنه؟

 

-نترس... من نمی ذارم بفهمه کجایی. نمی ذارم بعد از رفتنت به اون جا هیچ نشونی از این جا آزارت بده.

 

-ممنون دایی شما خیلی زحمت کشیدین.

 

-فقط ثنا... اگه به هر دلیلی... با مادرت نخواستی زندگی کنی... بگو تا خودم برات زندگی مستقلی تشکیل بدم.

 

-باشه.

 

-به کسی نگو که می خوای بری. به هیچ کس.

به تقویم نگاه کردم. یک ماه دیگه می رفتم، تا یک ماه دیگه ایران نبودم. قلبم سراسر غصه بود. من هیچ جا خوشبختی رو پیدا نکرده بودم. از این که مجبور بودم کنار زنی زندگی کنم که بیشتر از هر کس و هر چیز زندگی م رو فرو پاشید بغض روزهای زندگی م رو پر می کرد. اما هر چه بود اجبار بود. من دیگه هیچ سرپناهی در این دنیا نداشتم هیچ کس نبود تا بهش تکیه کنم. مهم نیست من بیش از ده سال همین طور زندگی کردم. از این به بعد هم باید همین طور زندگی کنم.

 

به آشپزخانه رفتم تا ناهار آماده کنم. دلم می خواست ماه آخری رو که با اشکان زندگی می کردم آرام و بی درد بگذرونیم. دلم هیچ چیز نمی خواست به معنای واقعی کلمه تهی و خالی بودم. آرزوی من رفتن پیش مادرم نبود و در ایران، پیش این آدم ها هم نمی تونستم زندگی کنم. انگار که آرزوی من در هیچ کجای این دنیا نبود‏!‏

 

آخرین پیاز ها رو خرد کردم و داخل ماهیتابه ریختم. هنوز گاز رو روشن نکرده بودم که تلفن زنگ خورد. به سمت نشیمن رفتم و نگاهی به شماره انداز روی صفحه انداختم. شماره ی مهیار بود. از سه رقم رند آخرش می تونستم بفهمم که اونه. هیچ وقت به این فکر نکرده بودم که وقتی دوباره باهاش رو به رو شدم به خاطر بهم ریختن تمام لحظات زندگی م چی بهش بگم؟‏!‏ حتی فحشی به خاطرم نمی اومد. چشم هام رو بستم و دستم رو به سمت گوشی تلفن بردم. واقعا من روزی عاشق بودم؟‏!‏

 

‏-اصلا فکر نمی کردم با دفعه ی اول برداری‏!‏

 

سکوت کردم. چی می گفتم؟‏!‏ از درد و رنجی که برام آورده بود؟ اون گوش می کرد؟ اون دست برمی داشت؟ اولین بار که مهیار رو دیدم احساس کردم مهربان ترین و پاستوریزه ترین پسر دنیاست...

 

-چرا حرف نمی زنی؟

 

-تو به خواسته ت رسیدی مهیار زندگی منو به هم ریختی. دو بار زندگی مو به هم ریختی. بالاخره منو اشکان از هم جدا می شیم. برا� همیشه.

 

-من نمی خوام زندگیت خراب بشه فقط می خواستم بفهمی دور و برت چی می گذره.

 

لبخند تلخی روی لب هام نشست و چشم هام رو از خستگی این کشاکش طولانی بستم...

 

-آره اتفاقا تو باعث شدی تو زندگی م خیلی چیزا رو بفهمم، خیلی چیزا رو ببینم و مطمئن بشم که تو این دنیا دیگه هیچ چیز خاصی برای من وجود نداره، هیچ چیز واقعی ندارم.

 

-اشکان هیچ وقت نمی تونست خوشبختت کنه. اون یه مرد شکاک بیشتر نبود.

 

-این تو بودی که به این شک ها دامن می زدی، تو بودی که وسط زندگی ما گره می نداختی.

 

-نمی گم این کارا رو فقط به خاطر صلاح و مصلحت تو کردم، به خاطر دل خودمم بود.

 

-به خاطر دل خودت؟‏!‏ یه بار به اندازه ی کافی اذیتم کردی. بس نبود؟‏!‏

 

-من می دونم اون بار کارم اشتباه بود، می دونم کارم بد بود. من خودخواه بودم، همیشه. می دونم. دلم می خواست با تو ازدواج کنم.

 

-پس چرا نامزدی مونو بهم زدی؟ چرا گفتی عاشق تینا هستی؟‏!‏

 

-بودم. من تینا رو دوست داشتم اما وقتی فهمیدم که اون پاک نبود، وقتی فهمیدم دروغ گو بود... اصلا از اولشم علاقه ای به من نداشت. می خواست اسم من به عنوان پدر بره تو شناسنامه ی پسر حروم زاده ش.

 

کمی مکث کردم. سپس گفتم:

 

به هر حال همه چیز تموم شد مهیار. نمی دونم چرا این جا زنگ زدی؟‏!‏ اما دیگه دلم نمی خواد ببینمت یا صداتو بشنوم. امیدوارم زندگیت به روال عادی برگرده، زندگی همه مون. خداحافظ.

 

-گوش به به حرفام ثنا...

 

-دیگه نمی خوام گوش بدم مهیار. تو هم به اندازه ی کافی زندگی م رو فرو ریختی. دیگه چیزی ندارم این جا. دیگه زنگ نزن چون من دیگه از اشکان نمی ترسم.

 

تماس رو قطع کردم و برخلاف انتظارم بعد از اون تماس دیگه تماسی گرفته نشد. آهی کشیدم. انگار واقعا همه چیز در حال تمام شدن بود. همه چیز از دست می رفت. به سمت آشپزخانه رفتم تا گاز رو روشن کنم.

-چه عجب‏!‏ من که تا حالا دستپخت تو رو نخورده بودم.

 

بشقاب رو جلوی اشکان گذاشتم و زمزمه کردم:

 

واقعا؟‏!‏

 

خودم هم باورم نمی شد در طول این چند ماه زندگی تا بحال غذایی درست نکرده باشم‏!‏ اشکان با لبخند جواب داد:

 

نه یه چند باری نیمرو درست کرده بودی.

 

لبخند آرامی زدم. غذا رو براش کشیدم و پرسیدم:

 

بسه؟

 

اشکان سر بلند کرد و به چشم هام خیره شد. چشم هایی که می دونستم بیش از حد مهربان و در عین حال بی تفاوت شده... لبخندی زد. انگار از اخلاق خوب این روز های من در فکر بود...

 

-آره دستت درد نکنه.

 

خودم هم مشغول خوردن شدم. دیگه مثل قبل از سوء تغذیه و بی اشتهایی رنج نمی بردم. چهار هفته ی دیگه می رفتم. نه دقیقا، حدودا.

 

اشکان گفت:

 

برای شب شام درست نکن‏(‏ خندید و ادامه داد :‏)‏ هر چند می دونم درست نمی کنی، اما می ریم بیرون.

 

لبخندی زدم و گفتم:

 

خوبه.

 

-لباس عید چی؟ دو روز دیگه سال تحویل می شه. تو که هیچی نخریدی منم دل و دماغی نداشتم. امشب می ریم سراغش.

 

-باشه.

 

-برای مسافرتم با بابا اینا می ریم شمال یا هر جایی تو دوست داشته باشی. خوبه؟

 

دلم می خواست بگم من تا چند وقت دیگه به یه مسافرت طولانی می رم. اما گفتنش هیچ سودی نداشت...

 

-آره، هر جا باشه خوبه.

 

-باشه تو برو استراحت کن من خودم ظرفا رو می شورم.

 

بدون تعارف قبول کردم و به سمت اتاق خواب رفتم. چی می شد اگه در طول این چند ماه با هم این طور خوب بودیم؟‏!‏ اما نشد. این چند ماه سرار درد و تشنج بود. به سمت تخت خواب رفتم و چشم هام رو بستم. اما دریغ از لحظه ای خواب. هر لحظه فکرم به سمتی پرواز می کرد. تا وقتی سنگین شدن تشک نشان می داد که اشکان ظرف ها رو شسته و کنارم دراز کشیده...

 

‏* * * * * * * * * * * * *

 

شال طوسی رنگم رو روی شانه هام مرتب کردم. فقط مداد چشم کشیدم و رژ لب کمرنگی زدم. نگاهی به حلقه ی داخل انگشتم انداختم. این حلقه همیشه به من نهیب می زد که تو دیگه هفده ساله نیستی. خودم هم گاهی فراموشم می شد که هفده سال کمی بیش تر دارم. هوا نرمال بود. کفش های سفیدم رو پوشیدم. داخل راهرو منتظر اشکان شدم. دلم هوای سام رو کرده بود. الآن شش ماه از مرگش می گذشت. لب پایینم رو محکم گاز گرفتم. یادم باشه حتما یادگاری هاشو با خودم ببرم...

 

-آماده شدی؟

 

لب زیرینم رو محکم تر گاز گرفتم تا سوزش اشک بیش از این آزارم نده...

 

-آره، تو آماده شدی؟

 

به سمت اشکان برنگشتم. نمی خواستم متوجه حال خرابم بشه.

 

-آره، برو جلوتر.

 

دستش رو پشت کمرم گذاشت. یاد اون روزی افتادم که برای اولین بار کنار دریا همدیگه رو دیدیم. روزی که من و سام رو برد سفره خانه. نمی دونم چرا این روز ها انقدر به گذشته سفر می کردم‏!‏

 

-چی شده ثنا؟ حالت خوب نیست؟

 

دیگه انکار سودی نداشت. قطره اشک سردی از کنار بینی م سر خورد و روی لبم جا خوش کرد:

 

-نه نه دلم گرفت یه دفعه. یاد سام افتادم می شه فردا بریم دیدنش؟

 

-آره حتما.

 

و به این فکر کردم وقتی از ایران برم دیگه نمی تونم برم کنار مزار سام.

 

-می خوای یه لیوان آب بخوری؟ حالت جا میاد.

 

سرم رو تکان دادم. پشت رل نشست بعد کمی به عقب چرخید و قمقمه ی آبش رو از صندلی عقب برداشت و به سمتم گرفت. همون کاری که روز اول عقدمون کرد. وقتی برای خوردن قرص هام ازش لیوانی آب خواستم اون از صندلی عقب قمقمه ی آبش رو به طرفم گرفت. دوباره گذشته ها... گذشته ها...

اشکان بسته های خرید رو از دستم گرفت و گفت:

 

ساعت یازده شبه بریم شام بخوریم. خسته شدی؟

 

لبخندی زدم و گفتم:

 

نه شیرینی خرید به همین پیاده روی هاشه.

 

اشکان خندید. چشم های سبزش در برابر نور چراغ مغازه ها می درخشید. دستش رو آرام دور شانه م حلقه کرد و گفت:

 

بریم رستوران. بیا یه کمی جلوتره. اگه خسته می شی با ماشین بریم.

 

-نه راه ماشین که دورتره. پیاده بریم.

 

اشکان به سمت جلو هدایتم کرد و همچنان دستش دور شانه م بود. پاهام خسته شده بود. کمی از وزنم رو به اشکان تکیه دادم و هر دو به سمت رستوران رفتیم.

 

اشکان صندلی رو برام عقب کشید و بسته های خرید رو روی صندلی دیگه گذاشت. خودش هم رو به روم نشست. هوای داخل سالن رستوران مطبوع و گرم بود. صدای قاشق و چنگال ها به گوش می رسید. انگار شام عروسی بود. گارسون بالای سرمون ظاهر شد. اشکان بهم نگاهی انداخت و پرسید:

 

چی می خوری؟

 

شانه بالا انداختم و جواب دادم:

 

نمی دونم هر چی تو بخوری.

 

-کتاب بناب می خوری؟ به یاد اولین روز؟ کنار دریا...

 

لبخند غمگینی زدم و سر تکان دادم. احساس می کردم الآن سام کنارم نشسته و داره دو لپی کباب می خوره. کمی گذشت که دست اشکان روی دستم قرار گرفت. سرم رو بالا گرفتم. اشکان گفت:

 

ثنا... دیگه به طلاق نمی کنی؟

 

اگه طلاق معنای جدایی بده... چرا که نه...

 

-نه...

 

-خوشحالم. همه ش از این می ترسیدم که پافشاری کنی روی این مسئله.

 

سکوت کردم و تنها سر تکان دادم. تا این که گارسون غذا ها رو آورد و روی میز چید. بعد از ساعتی از جا بلند شدیم و به سمت پارکینگ رفتیم. نگاهم به مهتاب افتاد. چه قدر به نظرم زیبا بود‏! اشکان وقتی ملایم بود انگار دنیا ملایم بود و وقتی طوفانی بود انگار دنیا طوفانی بود...

 

‏*‏ * * * * * * * * * * * *

 

-ثنا بلند شو. دوست نداری سفره هفت سین بچینی؟

 

سرم رو بیشتر در بالش فشردم. خیلی خسته بودم‏!‏ دیشب هم مثل شب قلبش برای خرید زیادی راه رفته بودم. اشکان شانه م رو گرفت و تکان داد:

 

-بلند شو ثنا چند ساعت دیگه عیده...

 

سعی کردم پتو رو روی خودم بکشم اما اشکان پتو رو کشید و پایین تخت پرت کرد.

 

-بیدار شو دیگه به خودت تکون بده.

 

با صدای خواب آلودی جویده جویده گفتم:

 

خوا... بم ... میاد...

 

-بلند شو، پاشو ماهی قرمز خریدم.

 

ناله ای کردم و با سستی پلک های سنگینم رو نیمه باز کردم. خمیازه ی بلند بالایی کشیدم و دوباره بیهوش شدم. اشکان باز محکم تکانم داد:

 

بلند شو وگرنه تو گوشت داد می کشما‏!‏

 

داغی نفس هاشو کنار گوشم احساس می کردم. از فکر این که کنار گوشم داد بکشه لرزیدم. حته تصورش هم وحشتناک بود‏!‏ کمی در خودم جمع شدم و دستم رو روی سینه ش گذاشتم تا به عقب هلش بدم. در همان حال گفتم:

 

باشه باشه الآن خودم بیدار می شم.

 

و یکی از چشم هام رو باز کردم. اشکان روی بدنم خیمه زده بود و دست هاش رو دو طرف بدنم گذاشته بود. خنده ای کرد و گفت:

 

اون یکی چشمتم باز کن بدو...

 

خمیازه ی دیگه ای کشیدم و به سختی اون یکی چشمم رو هم باز کردم:

 

-بیا خوب شد؟

 

-حالا شد. بلند شو بیا تخم مرغ کنیم.

سال تحویل شد و من به یاد سال هایی افتادم که از خدا می خواستم سال بعد کنار پدر و مادرم باشم. انگار این آرزو در شرف برآورده شدن بود و... سیزده روز گذشت. سیزده روز خوب... سیزده رو پر از آرامش. همان آرامش قبل از طوفانی که همیشه همراه من بوده و هست. همیشه...

 

گاهی از این همه محبت اشکان می ترسم. می ترسم با این کار هاش دست و دلم بلرزه و از رفتن منصرف بشم. می ترسیدم احساسم بر عقلم غلبه کنه. می ترسیدم که دوباره سال های زندگیم رو با احساسم سیاه کنم. مثل علاقه به مهیار، مثل وقتی که چشم هام رو به روی همه چیز بستم و ساده لوحانه عشق ش رو باور کردم... عشق‏!‏‏!‏‏!‏ چیزی که فقط اسمش رو شنیدم، چیزی رو که تا به حال ندیدم، تا به حال نفهمیدم...

 

شروع کردم به هم زدن برنج. به هم زدن استامبولی. یاد استامبولی های بدمزه ی مادربزرگ افتادم. مزه ی زهرمار می داد اما... یاد اون روز ها بخیر. احساس می کنم این حال و هوا داره روحم رو می کشه...انگار کسی از نزدیکانم مرده باشه... انگار همه جا دارند نوحه می خونند...

 

‏*‏ * * * * * * * * * * * *

 

اشکان یقه ی لباس ش رو جلوی آینه مرتب کرد و با لبخند گفت:

 

من می رم جایی کار دارم. قبل از ده خونه ام برای شام نمیام. برای خودت غذا سفارش بده.

 

-باشه.

 

به سمتم چرخید. قدمی به جلو برداشت و خم شد... خم شد تا گونه ام رو ببوسه بهش اجازه دادم و دوباره دودل شدم... کاش نمی رفتم...

 

-خداحافظ.

 

-خداحافظ.

 

اشکان رفت. رفت و قبل از ساعت ده شب برگشت...

 

از این که این روز ها برای رفتن و نرفتن دچار دودلی شده بودم، از این که بین دوراهی گیر کرده بودم، از این که کلافه بودم و قاطعیت م رو در رفتن از دست داده بودم... از همه ی این ها عصبانی بودم. چرا نمی خواستم برم؟ چرا باید برم؟ مگه زندگیم عادی نشده؟ مگه اشکان خوب نشده؟ و برای بار هزارم سرم رو تکان دادم تا این افکار رو دور کنم و باز هم زیر لب زمزمه کردم:

 

بعدا در موردش فکر می کنم...

 

بعدا... بعدا... بعدا...

 

‏*‏ * * * * * * * * * * * *

 

اشکان خانه نبود. رفته بود همون جایی که تا قبل از ساعت ده برمی گشت... من هم روی مبل راحتی لم داده بودم و داشتم رمان می خوندم. محض سرگرمی... صدای ورق زدن هام در سکوت سنگین خانه می پیچید. غرق در صفحات بودم که صدای زنگ در به شدت از جا پراندم. قلبم ایستاد. چند لحظه ای صبر کردم تا ضربان قلبم عادی بشه و به سمت آیفون رفتم. هوا تاریک بود اما صورت مردی دیده می شد که...

 

-بله...

 

-می شه درو باز کنی؟

 

چقدر صداش هراسان بود‏!

 

-چی شده؟

 

-بیا پایین بهت می گم.

 

ترسیدم... تنها چیزی که نمی خواستم رو به رویی با مهیار بود...

 

-نمیام پایین همین جا بگو.

 

-ثنا نمی شه از این جا بهت بگم که.

 

با صدای لرزانی جواب دادم:

 

نه من دیگه گولتو نمی خورم. منو اشکان که داریم از همدیگه جدا می شیم پس دیگه چی از جونم می خوای؟

 

پوزخندش رو از پشت آیفون می دیدم. صداش از صدای هراسان قبل فاصله گرفت...

 

-هه‏‏!‏ اشکان تو رو طلاق بده؟‏!‏ به همین خیال باش هرچند فرقی هم نداره چه بخواد چه نخواد تو ازش جدا می شی چون الآن دم مرگه...

با تعجب پرسیدم:

 

یعنی چی که دم مرگه؟‏!‏

 

مهیار نفسش رو فوت کرد و گفت:

 

بیا پایین ثنا اشکان بیمارستانه. وضعش خیلی بده, باید بریم بیمارستان.

 

دستانم ناخودآگاه لرزیدند. نزدیک بود گوشی آیفون از دستم رها بشه. باور نمی کردم چیزی رو که از مهیار می شنیدم.

 

-شوخی نکن مهیار آخه چه طور ممکنه؟‏!‏

 

مهیار با لحنی تقریبا عصبی جواب داد:

 

چه طور ممکنه داره؟‏!‏ زود باش ثنا دیر برسی پشیمون می شی ها.

 

ناخودآگاه اشک در چشم هام حلقه زد و لب هام خشک شدند. با صدای لرزانی گفتم:

 

م... من الآن میام پایین.

 

بدون هیچ فکری به سمت اتاق دویدم. مانتو و شلوار پوشیدم و حتی نگاهی در آینه نینداختم. کفش هام رو به پا کردم و از پله ها سرازیر شدم.

 

در رو که باز کردم با مهیار رو به رو شدم. به بدنه ی اتومبیلش تکیه زده بود و به من نگاه می کرد. به سمتش رفتم و پرسیدم:

 

کدوم بیمارستانه مهیار؟

 

مهیار مدتی در چشم هام نگاه کرد و پرسید:

 

خیلی نگرانشی؟

 

قطره اشکی روی صورتم سر خورد.

 

-خوب آره...

 

مهیار تکیه ش رو از ماشینش برداشت و در جلو رو باز کرد. سپس خطاب به من گفت:

 

بیا سوار شو من می برمت بیمارستان.

 

بدون حرفی سوار شدم و ثانیه هایی بعد مهیار اتومبیلش رو به حرکت درآورد. نمی دونم چند دقیقه در راه بودیم و چند دقیقه افکارم به همه ی مسائل پیرامون اشکان منحرف شد اما زمانی به خود آمدم که اتومبیل متوقف شد. با استرس نگاهی به اطرافم انداختم. هیچ بیمارستانی به چشم نمی خورد و شهر تنها مردمی رو نشان می داد که در هیاهوی خرید و گردش هستند.

 

-زودباش دیگه مهیار. چرا ایستادی؟‏!‏ مگه نگفتی باید بریم بیمارستان؟

 

مهیار به سمتم برگشت و گفت:

 

بیمارستان برای چی؟‏!‏

 

گیج شدم و جواب دادم:

 

خودت گفتی اشکان بیمارستانه‏!‏‏!‏‏!‏

 

منتظر به دهان مهیار خیره شدم. مغزم خالی از هر فکری شد اما مهیار با آرامش در چشم های نگرانم خیره شده بود.

 

-پیاده شو می فهمی.‏

 

سر تکان دادم و گفتم:

 

من هیچی نمی فهمم. اینم یه بازی دیگه س؟ یه پاپوش دیگه؟

 

-این دیگه اون چیزی نیست که تو داری فکرشو می کنی. چرا پیاده نمی شی؟

 

با تردید دستم رو به سمت در بردم و بعد از این که مهیار پیاده شد تصمیم گرفتم خودم هم پیاده بشم.

مهیار بی توجه به من از جوی پرید و به سمت رستوران بزرگی رفت که تلألؤ نور چراغ هاش زیبا به نظر می رسید. مهیار جلوی درب رستوران ایستاد. مردد به سمتش رفتم. به سمتم برگشت و گفت:

 

برو تو.

 

نگاه متعجبم رو از رستوران گرفتم و به صورت مهیار دوختم:

 

-چت شده امروز؟‏!‏ واضح بگو چته؟ چرا آوردی منو رستوران؟‏!‏

 

مهیار در ورودی رستوران رو تا نیمه باز کرد و گفت:

 

چقدر سوال می کنی‏!‏ بیا تو می فهمی.

 

کمی عقب کشیدم و در حالی که خودم را جمع می کردم گفتم:

 

یا دقیقا بهم بگو چی شده یا من تو نمیام.

 

مهیار کلافه شد و همان طور که در رستوران رو نگه داشته بود گفت:

 

ثنا تو رو خدا این قدر لجباز نباش بیا برو تو.

 

دهان باز کردم تا دوباره مخالفت کنم اما همان موقع زوج جوانی جلوی رستوران ایستادند و منتظر به ما که سد معبر کرده بودیم نگاه کردند. مهیار خودش رو کنار کشید تا عبور کنند و من هم متقابلا عقب کشیدم. مهیار گفت:

 

بیا دیگه ثنا خواهش می کنم. دو دقیقه می مونیم و می ریم.

 

قبل از این که کلامی حرف بزنم بازوم رو در دست گرفت و به سمت سالن رستوران کشید. میز و صندلی ها در رستوران با فاصله ی زیادی از هم دیگه چیده شده بودند. مهیار مدتی نگاهش رو روی میز و صندلی ها چرخاند و گفت:

 

لطفا برو روی اون میزی که رز صورتی داره بشین.

 

میز ها گل های مختلفی داشتند نگاهم به دنبال رز صورتی می گشت. چشم هام از گلدان شیشه ای و باریک روی میزی با رز های صورتی عبور کرد اما با دیدن چهرو آشنایی سریع برگشت...

 

به دو نفری که روی صندلی ها نشسته بودند...

 

روی میزشان... رز صورتی بود...

 

چند قدم جلو رفتم... هنوز هم باور نمی کردم‏!‏ دوربینم خوب نبود. تشخیص چهره ها از دور برام مشکل بود. آره حتما این چشم ها دوباره اشتباه می کردند اما... مگه اون همان پیراهن سفیدی نبود که اشکان شب پوشید و رفت؟‏!‏ رفت تا ساعت ده شب برگرده... رفت تا...

 

یک قدم دیگه برداشتم... قلبم بی تابانه می تپید و مأیوسانه امیدوار بود که چشم هام اشتباه می کنند...‏

 

و یأس قلبم به اطمینان تبدیل شد. حالا دیگه بی تابانه نمی تپید آرام گرفته بود و باور می کرد مردی که با بلوز سفید رو به روی دختری نشسته و داره با خنده نوشیدنی ش رو می خوره اشکانه...

 

نگاهم روی صورت دختر چرخید. دوباره قلبم شروع به تپیدن کرد و مأیوسانه سعی می کرد به خودش امیدواری بده اون دختر زیبا تر از تو نیست... برتر از تو نیست...

 

و باز هم... دختری که چشم هاش با لنز آبی رنگ مزین شده بود آرایش چهره و موهاش وحشتناک و بیش از حد بود. لحظه ای من رو به یاد تینا انداخت. اون هم آرایش غلیظی می کرد اما... این دختر تینا نبود. خیلی آشنا تر از تینا بود... کسی بود که...

به نرده های بالکن تکیه زدم و به نور ماه خیره شدم. این روز ها به زندگی هر جنبده ای حسادت می کردم. به هر چیزی... چه قدر ساده بودم من که برای رفتن و نرفتن دو دل شده بودم‏!‏ چه قدر ساده بودم که... لب هام لرزیدند. صدای تیک تاک ساعت و نفس های اشکان در صدای ملایم باد گم می شدند و انگار زمان و مکان رو از من دور می کرد. ساعت از یک نیمه شب گذشته بود. اشکان خوابیده بود و من... به آینده ی نزدیکی فکر می کردم که باید از این جا دل می کندم.

 

هنوز هم قیافه ی دنیا پشت پرده ی ذهنمه وقتی که با سرخوشی با اشکان می خندیدند. دنیا... دوست قدیمی م. چرا؟‏!‏ مگه دنیا اصفهان نبود؟‏!‏ یاد حرف صدف افتادم که می گفت:‏"‏ چند ماهیه به تهران رفته و منشی یه دکتر عمومیه.‏"‏

 

نا امیدانه نفسی کشیدم و به حرکت ابر ها روی قرص ماه دقیق شدم. هیچ شانسی برای من نبود. من یک دختر ساده و بی خانواده بودم. دنیا از من خیلی زیبا تر بود... خیلی... مخصوصا با آن لنز های آبی و آرایشی که... من هیچ وقت بهش دست نبردم اما... اشکان از گذشته ی دنیا چیزی می دونه؟ ...چه اهمیتی داره؟ دنیا از همان ابتدا هم با یک لبخند پسر ها رو به دنبال خودش می کشاند. حالا چه اهمیتی داره گذشته ش؟‏!‏ اون راه و رسم قاپ دزیدن و عشوه گری رو بلده. اون سال ها با پسرها زندگی کرده و معشوقه های جورواجور داشته. اون می دونه برای جذب یک مرد چه کار ها باید کرد اما من چی؟... من تا به حال با پسری دوست نبودم تا بدونم برای نگه داشتنش چه کار هایی باید کرد؟ من نمی تونستم رقیب دنیا باشم...

 

اشک از گوشه ی چشمم لغزید. دست های من خالی بود من هیچ نکته ی مثبتی برای اشکان نداشتم. نه زیبایی چشم گیر و نه لوندی. حتی طرز لباس پوشیدنم هم درست نبود...

 

نگاهی به شلوار مخملی گشاد و پیراهن نازک لیمویی م انداختم... یعنی اگر دنیا بود الآن چه طور لباس می پوشید؟ پورخندی زدم. حتی نمی تونم تصور کنم که چه طور باید لباس بپوشم‏!‏ آه دنیا‏!‏ آی با نقشه ی قبلی وارد زندگیم شدی؟‏!‏ زندگی دوستت؟‏!‏ اگر نه که چرا بین این همه مرد درست اشکان؟‏!‏ همسر دوستت‏!‏ یک مرد زن دار...

 

صدای زنگ اس ام اس گوشی م بلند شد. گوشی م رو از جیب شلوارم بیرون آوردم. پیام از طرف مهیار بود:

 

‏"‏ حالت خوبه‏؟ "

 

همان موقع صدای اشکان هم از اتاق بلند شد:

 

-ثنا... سه ساعته تو بالکن داری چی کار می کنی؟‏!‏ بیا تو...

 

به سمتش برگشتم. نیم خیز شده بود و با چشمان خواب آلود به من نگاه می کرد...

 

-الآن میام تو...

 

نگاهش روی گوشی داخل دستم ثابت ماند. انگار مردد بود که بپرسه چه کسی بهم اس ام اس داده یا نه؟

 

بدون توجه بیشتری بهش گوشه ی تخت دراز کشیدم و به مهیار اس ام اس دادم:

 

‏"‏ خوبم لطفا دیگه اس ام اس نده، می خوام بخوابم "

 

اشکان کمی خیره خیره نگاهم کرد و بالاخره طاقت نیاورد و پرسید:

 

کی بود؟

 

محکم فکم رو منقبض کردم و زیر لب گفتم:

 

پیامک تبلیغاتی بود.

 

اشکان تکیه ش رو به آرنج دستش داد و کمی به سمتم متمایل شد:

 

-پیامک تبلیغاتی رو جواب می دند؟‏!‏

 

با خشم به سمتش برگشتم. دلم می خواست داد بزنم و بگم:‏"‏ اون آدم خرابی که تو فکر می کنی من نیستم خودتی. تویی که به راحتی خیانت می کنی به این راحتی تهمت می زنی و به همین راحتی حق به جانت می شی...‏"‏

 

جوابش رو ندادم و محکم چشم هام رو بستم. گوشی رو هم خاموش کردم و روی میز انداختم. کمی بعد انگشتان اشکان داخل موهام لغزید و من به این فکر می کردم که مو های من مشکی و دخترانه س و مو های دنیا شرابی رنگه...

 

-چی شده ثنا؟ انگار عصبی هستی‏!‏ آره؟

 

بهش پشت کردم و دستم رو روی گردنم کشیدم تا صدام با بغض همراه نباشه...

 

-می شه مو هامو ول کنی؟

 

اشکان دستش رو روی پهلوم گذاشت و گفت:

 

امشب یه چیزیت هست‏!‏ باشه اشکالی نداره.‏.. اگه نمی خوای راجع بهش حرف بزنی... شب بخیر...

 

پتو رو روی بدنم مرتب کرد و دستش رو از پشت دور کمرم حلقه کرد. شکمم رو منقبض کردم و مطمئن بودم تا صبح خواب خاطرات دورانی رو می بینم که حالا برام نفرت انگیز شده بود‏!‏ دوران دبیرستان... وقت هایی که دنیا هم بود...

اشکان کنارم نشست و با سرخوشی گفت:

 

امروز برای شام بریم بیرون؟

 

در دل نالیدم:‏"‏ حتما همان رستورانی که دیشب با عشقت رفتی‏!‏ "

 

یک کلام جواب دادم:

 

نه.

 

اشکان که از رفتار سرد و کلام صریح من یکه ای خورده بود دستش رو روی دستم گذاشت و پرسید:

 

چرا چند وقته این طوری شدی ثنا؟‏‏!‏

 

سعی کردم دستم رو از زیر دست اشکان بیرون بکشم اما اشکان دستم رو محکم در دست گرفت.

 

-آخه تو چته؟

 

با بی میلی سرم رو به سمتش برگرداندم و گفتم:

 

هیچیم نیست. اصلا تو چی کاره ای ؟هان؟

 

اشکان ابرو هاش رو بالا برد و گفت:

 

چرا یه دفعه رم می کنی؟‏!‏

 

عصبانیتم به اوج رسید. در حالی که تعادل و کنترل کافی بر کارهام نداشتم کنترل تلوزیون رو محکم روی میز کوبیدم و داد زدم:

 

جد و آبادت رم می کنه دیوانه.

 

اشکان این بار اخم کرد و شانه چپم رو در دست گرفت. دندان هاش رو روی هم سایید و گفت:

 

هو و و و‏!‏‏!‏‏!‏ آروم باش هر چی من کوتاه میام.

 

با دو دست محکم به تخت سینه ش کوبیدم و داد زدم:

 

کوتاه نیا اصلا برو به جهنم. چرا همه ش فضول منی؟ من دیگه نمی خوام تو این خونه بمونم اصلا تصمیمم عوض شد. ما باید طلاق بگیریم من طلااااق می خواااام...

 

این بار اشکان کاسه ی صبرش لبریز شد. این بار او بود که خروشید...

 

-بسه دیگه من به کدوم ساز تو برقصم؟‏!‏ خل شدی؟ یه روز حالت سرجاست و شام و ناهار درست می کنی یه روز به سرت می زنه و می گی طلاق می خوام. مث آدم بگو چه مرگته...

 

نگاهم در نگاه سبز رنگش گره خورد و بغض به سینه ی سستم فشار آورد. کاش می شد بهش بگم که چه مرگمه. کاش می شد. ای کاش مهیار بهم نگفته بود که درباره ی این مسئله با اشکان صحبت نکنم...

 

ناامید و خسته دست های سردم رو روی صورتم گرفتم و به بغض اجازه دادم تا رها بشه تا سر باز کنه. کف دست هام مرطوب و خیس از قطرات اشک شده بود. احساس داغی دستی روی کمرم باعث شد صاف بنشینم. اشکان مچ دستانم رو گرفت و از صورتم پایین کشید. کمی به صورتم نگاه کرد و بعد دستش را پشت سرم گذاشت و به سمت سینه اش هدایت کرد. سرم روی سینه ش قرار گرفت.

 

-چته این روزا ثنا؟ دوباره به یاد سام افتادی؟

 

چه بهانه ای بهتر از این؟...

 

-آ...ره...

 

اشکان دیگه سوالی نپرسید و چیزی نگفت. تنها هرازگاهی انگشتانش را بین مو هام فرو می برد. چشمان تار و خیسم رو به پنجره تاریک دوختم و باران بهاری که قطره قطره روی شیشه ی آن می لغزید.

 

‏*‏ * * * * * * * * * * * *

 

-اشکان ساعت پنج بعد از ظهر می ره بیرون بهتره دنبالش بری ببینی کجا می ره.

 

یواشکی از داخل آشپزخانه به نشیمن، جایی که اشکان در حال دنبال کردن مسابقه فوتبال بود سرک کشیدم و با صدای آهسته ای گفتم:

 

برای من این ها مهم نیست مهیار. یه چیزایی هست که تو خبر نداری پس دیگه انقدر منو زنگ کش نکن.

 

-یعنی چی برات مهم نیست؟‏!‏ یعنی با تمام این اوصاف می خوای باهاش ادامه بدی؟

 

آب دهانم را قورت دادم . کاش انقدر سعی در تجزیه و تحلیل تصمیمات زندگی من نداشت...

 

-کی گفته می خوام باهاش ادامه بدم؟

 

-هه‏!‏ البته اگه تو هم بخوای ادامه بدی اون نمی خواد. مطمئن باش به زودی از زندگیش بیرونت می کنه.

 

کنجکاوانه ابرو هام رو بالا بردم و پرسیدم:

 

یعنی چی؟‏!

-ببین ثنا فقط همین دفعه رو بیا تا همه چیز برات روشن بشه. اگه مشخص بشه که اشکان با اون دختر ارتباط داشته و ما مدرک به دست بیاریم می تونی طلاقتو بگیری.

 

جمله ش وسوسه کننده بود اما... دستم رو روی قفسه ی سینه م گذاشتم و نفس عمیقی کشیدم. انگار دیوار های خانه هر لحظه بهم فشار می آوردند. من تا فرصت طلاق گرفتن وقت زیادی نداشتم. ده روز دیگر می رفتم. برای طلاق حداقل چند ماه باید دوندگی می کردم. طلاق به درد من نمی خورد.

 

-من...

 

-خواهش می کنم به حرفام گوش بده ثنا. فردا حتما ساعت پنج...

 

-نمی خوام. دیگه خسته شدم از این تعقیب کردنا. چیزی که نباید اتفاق بیفته افتاده چرا باید هر بار برم اشکان و دنیا رو ببینم و غصه بخورم.

 

-لعنتی مگه تو نمی خواستی ازش جدا شی؟

 

نفسم رو فوت کردم. دایی گفته بود که به کسی نگم می خوام برای همیشه از ایران خارج بشم و از طرفی نمی دونستم چه جوابی به مهیار بدم؟ ناچارا گفتم:

 

خیلی خوب ساعت پنج میام.

 

مهیار با لحنی که در آن پیروزی موج می زد گفت:

 

باشه پس... من خودم فردا میام دنبالت.

 

به تندی گفتم:

 

نه خودم با آژانس می رم.

 

-خیلی خب... فردا خودم آدرسشو بهت اس می کنم.

 

لحن مهیار تغییر کرد. احساس می کردم کلماتش رو دستپاچه و تند تند پشت سر هم ردیف می کنه...

 

-خب چون... چون... نه یعنی می گم دنبال اشکان می رم و جایی که رفته رو بهت می گم.

 

-ثنا... پس کجایی؟ رفتی یه چایی درست کنیا...

 

اشکان با صدای بلندی مرا فرا می خواند. بیش از آن تأمل نکردم و اجازه ندادم صحبت مان دنباله پیدا کند.

 

-من دیگه باید برم اشکان صدام می زنه خداحافظ.

 

منتظر جواب مهیار نماندم و تلفن رو قطع کردم. سپس با صدایی که سعی می کردم رسا باشه گفتم:

 

اومدم.

 

به قوری خالی چایی نگاه انداختم و متوجه شدم که هنوز چایی دم نکرده ام.

 

‏*‏ * * * * * * * * * * * *

 

چمدانم رو بستم. نیمی از لباس ها و وسایلم رو دسته بندی کرده بودم. چیز زیادی نداشتم اما می خواستم روند رفتم سریع تر باشه. اشکان علاقه ای به زندگی با من نداشت به من پایبند نبود و من هرگاه به این فکر می کنم که بعضی اوقات به خاطر او از رفتن منصرف می شدم نسبت به خودم احساس نفرت پیدا می کنم.

 

تقه ای به در خورد...

 

-ثنا بیام تو؟

 

با دلهرو چمدان رو زیر تخت هول دادم که باعث شد نیمی از پتو و روانداز تخت رو با خودش بکشه. سریع روی تخت نشستم و گفتم:

 

آره...

 

و ادامه دادم:

 

از کی تا حالا اجازه می گیری؟‏!‏

 

اشکان با لبخندی وارد شد و درحالی که دکمه های سر آستین ش رو می بست گفت:

 

من می رم شرکت بابا تو کاری با من نداری؟

 

هر وقت اشکان مهربان نگاهم می کرد صدایم سراسر بغض می شد. نمی دونستم مهربانی چشم هاش رو باور کنم یا دروغ حرف هاش رو‏!‏ اما تنها چیزی که مشهود بود دروغ گویی، ریا و دورنگی ش بود. سریع کتابی رو که روی عسلی کنار دستم بود برداشتم و به بهانه ی سرگرمی با آن سرم رو پایین انداختم و با صدای آرامی گفتم:

 

باشه برو.

برای مدتی سنگینی نگاه اشکان رو احساس می کردم. با شنیدن بوی عطر سردش و صدای قدم هاش بالاجبار سرم رو کمی بالا تر گرفتم. منتظر به چشم هاش نگاه کردم. کمی به سمتم خم شد و بدون هیچ حرکت اضافه ای کتاب رو از دستم بیرون کشید. ابرو های مخملی ش رو کمی بالا داد و گفت:

از کی تا حالا کتابو برعکس می خونی؟‏!‏

کمی دستپاچه شدم در حالی که با انگشتان دستم بازی می کردم در ذهنم به دنبال جوابی می گشتم و از این که این اواخر اشکان سعی داشت جو شادی رو بین مون ایجاد کنه اذیت می شدم.

اشکان کتاب رو تقریبا روی تخت خواب پرتاب کرد و کنارم نشست. سرم رو دوباره پایین انداختم.از این سکوت و این بی زبانی ام کلافه بودم اشکان دستش رو دور شانه ام حلقه کرد، سرش رو کنار گوشم آورد و گفت:

به زودی یه سوپرایز توپ برات دارم ثنا . یه چیزی که حتی حدسشم نمی تونی بزنی‏!‏

در چشمان به ظاهر مهربان و سبز رنگش خیره شدم و در دل زمزمه کردم:‏"‏ من هم به زودی سوپرایز جالبی برات دارم.‏"‏ اما افسوس که هیچ کدام از حرف های دلم رو نمی تونستم بر زبان بیارم.

اشکان تکانی به شانه ام داد و با لحن دلجویانه ای گفت:

هی‏!‏ چرا این روزا انقدر غمگین به نظر میای ثنا؟‏!‏ نمی خوای به من بگی چی شده؟ به خاطر سام نیست دیگه مطمئنم که به خاطر اون نیست. نمی خوای با من حرف بزنی؟

مدتی در چشمان درخشان ش که مانند نور لیزر زننده بود نگاه کردم و بالاخره گفتم:

تو چرا نمی خوای با من حرف بزنی؟

اشکان خنده ی آرامی کرد و بالا تنه م رو بیشتر به بالاتنه ش فشرد:

-چی بهت بگم آخه؟ نکنه حوصله ت سر رفته؟ راستی به فکر امتحانای خردادت هستی؟

-اشکان... تو از من خسته شدی مگه نه؟

اشکان نفس عمیقی کشید این رو از حرکت طولانی سینه ش فهمیدم.

-من هیچ وقت از تو خسته نمی شم.

سری تکان دادم و گفتم:

من این جملات رو درک نمی کنم. به نظرم...

در دلم ادامه دادم:‏"‏... دروغ میاند...‏"‏

-به نظرت چی؟

-هیچی... اشکان‏!‏

-جانم‏!‏

-به نظرت کی یه مرد همسرشو ول می کنه می ره سراغ یه زن دیگه؟

اشکان مکثی کرد و با سرانگشتانش بازوی عریانم رو قلقلک داد. جواب داد:

وقتی که مرده خیلی پست شده باشه.

پس خیلی پستی اشکان...

اشکان صورتش رو کنار صورتم آورد و پرسید:

به چی فکر می کنی؟

-هیچی برو مگه نگفتی می خوای بری شرکت دایی؟

اشکان با شنیدن این جمله م سریع از جا پرید و من که به او تکیه کرده بودم با این حرکت روی تخت نیم خیز شدم. اشکان با اخم به ساعت مچی نقره ای ش دقیق شد و گفت:

ای وای ساعت پنج من قرار دارم.

به او که رو به روی آینه ی اتاق مشغول مرتب کردن یقه ی لباسش بود نگاه کردم و با آرامش پرسیدم:

مگه نگفتی می خوای بری شرکت؟

اشکان کتش رو برداشت و با کمی مکث گفت:

خب... قرار کاری دارم دیگه.

زهرخندی به دروغ هاش زدم و گفتم:

برو، موفق باشی.

اشکان مثل همیشه خم شد و گوشه ی چشمم رو بوسید و این کار مصادف شد با قطره اشکی که روی گونه ام لغزید. اما اشکان سریع برگشت و به سمت در خروجی رفت و اشکم را ندید. چندی بعد صدای روشن شدن ماشینش به گوش رسید. خداحافظی هم نکرد. با یک دنیا غصه پشت پنجره ایستادم و نگاهش کردم. با پورشه ی سورمه ای رنگش رفت...

 

‏*‏ * * * * * * * * * * * *

 

-ببخشید آقا لطفا همین جا بایستید.

راننده ی آژانس ایستاد. از ماشین پیاده شدم و به سمت مکانی رفتم که مهیار آدرسش رو بهم داده بود. کیفم رو به دست دیگه م دادم و به فروشگاه لباس عروس خیره شدم. کمی جلوتر رفتم. لباس های سپید و سرامیک های فروشگاه و مرد سیاه پوش و زن قرمز پوشی که به فاصله ی نزدیکی از یکدیگر ایستاده بودند. آن دو شوهر من و دوست قدیمی م بودند. محتاطانه سه پله ی فروشگاه رو بالا رفتم. نگاه دزدکی به اطراف انداختم می ترسیدم که اشکان و یا دنیا من رو ببینند.

اما سوالم این بود که اشکان و دنیا در مزون عروس چه کار می کردند.

با احساس فشاری روی دستم مثل برق از جا جهیدم و با قلبی پر تپش به عقب برگشتم. مهیار بود که ساعد دستم رو گرفته بود و من توان این رو نداشتم به این فکر کنم که او اینجا چه کار می کند؟‏!‏ نگاهی گذرا به صورتم انداخت و گفت:

بیا بریم،الآن بیرون میاند.

خودم نمی تونستم حرکت کنم. با گام هایی سست کشان کشان به سمت زانتیای مهیار که کمی آن طرف تر پارک شده بود رفتیم.

-صبر کن‏!‏ چرا... دنیا و اشکان... توی این مغازه...

مهیار گفت:

الآن می فهمی.

احساس حال بهم خوردگی و تهوع داشتم. عرق سرد و آزار دهنده ای روی کمرم نشسته بود و احساس خوبی نسبت به باد های داغ بعد ازظهر نداشتم. رو به مهیار گفتم:

من حالم خوب نیست... می خوام برم.

مهیار با انگشتش به آرامی پوست صورتم رو لمس کرد و پرسید:

حالت تهوع داری؟

با بی حالی تأیید کردم. مهیار قمقمه ی آبی از اتومبیل ش بیرون آورد و گفت:

بیا به صورتت آب بزن حالت جا میاد.

پشت دستم رو روی پیشانی م گذاشتم و گفتم:

نه نه دیگه می خوام برم خونه. هوا خیلی داغه‏!‏

مهیار دستم رو جلو گرفت و گفت:

بیا خنک می شی.

کمی آب در مشتم ریخت. چند بار آب رو به صورتم پاشیدم. خنکای آب احساس بهتری بهم می داد. بند کیفم رو فشردم و گفتم:

حالا... باید چیکار کنم؟‏!‏

مهیار گفت:

صبر کن اومدند بیرون.

دلم نمی خواست برگردم و آن دو را ببینم اما حسی هم بود که مرا ترغیب می کرد تا برگردم. بالاخره کمی به عقب چرخیدم و اشکان رو دیدم که در پورشه سورمه ای رو برای دنیا باز کرده بود و دنیا سوار شد. خنده ی پهنی که بر لب هر دو بود نفرت انگیز ترین چیزی بود که در عمرم به خاطر داشتم. سوار زانتیای مهیار شدم و مهیار پشت سر اشکان حرکت کرد. کولر رو روشن کرد. گره روسری م رو کمی باز کردم. نیم ساعتی در حال رانندگی بودیم که متوجه شدم اشکان به سمت خارج شهر می ره. با تعجب به اطرافم نگاه می کردم که آرام آرام از فضای شهر دور می شد. رو به مهیار گفتم:

چرا این جا اومدند؟‏!‏

مهیار شانه ای بالا انداخت و چیزی نگفت اما می دونستم که از مسئله ای با خبر است.

دقایقی بعد اشکان ایستاد. رو به روی یک ساختمان بزرگ و مجلل. هوا رو به تاریکی بود و چراغ های ساختمان به زیبایی می درخشیدند. انواع سبزه ها به زیبایی ورودی ساختمان رو آراسته بود و نیمی از دیوار های آن شیشه ای بودند.

-اومدند تالار؟‏!‏‏!‏

مهیار تنها نگاهم کرد.

-چرا... چرا دنبال لباس عروس ند؟‏!‏ چرا دنبال تالارند؟‏!چرا؟‏!‏

مهیار با صدای بمی پرسید:

واضح نیست؟‏!‏

نگاهم رو به عقربه های ساعت دوختم و به صدای نفس های آرام اشکان که روی کاناپه خواب برده بود گوش سپردم. ساعت ها تنها فکری که در ذهنم جولان می داد فکر اشکان بود و دنیا. فکر لحظه هایی که از قرار مدار ازدواجشان آینده های نزدیک و شاید فرزندهایی که خواهند داشت صحبت می کردند و من ... ساعت از دوازده نیمه شب میگذشت مقصد من در دو روز آینده جایی خارج از زادگاهم بود و من با وجود این همه سختی و طعم بی پناهی که اینجا کشیدم و چشیدم هیچ احساس دلتنگی و الفتی ندارم که مانعم باشد. تنها چیزی که من رو با اینجا پیوند می زند قبر سام است. آهی کشیدم. فردا آخرین روزی خواهد بود که به دیدنش می رم. هرچند که اون به کلی من رو فراموش کرد اما خوش شانس بود. واقعا خوش شانس بود که مرد و بیشتر از این سختی ندید.

به اتاق خواب رفتم و پتوی مسافرتی برداشتم و روی اشکان انداختم. لب هاش در خواب مثل بچه ها غنچه شده بود.لبخند تلخی زدم. از بتدا هم به من تعلق نداشت اما نیروی حسادت خیانت بدبختی و حسرت مانع از این می شد که برای او ودنیا آرزوی خوشبختی کنم. هر چند مطمینا خوشبخت می شدند.

* * * * * * * * * * * * * * * *

آخرین لباس های ضروری م رو هم برداشتم. چند دست لباس شب و مجلسی رو که به چوب لباسی آویزان بود رو به بعد موکول کردم. به آشپزخانه رفتم تا ناهار درست کنم. اشکان راست می گفت زیاد دست پخت من رو نخورده بود هر چند تعریفی هم نداشت. سالاد شیرازی درست کردم و کمی خانه رو مرتب کردم. مشغول بودم که گوشی م زنگ خورد. ن نگاهم روی شماره مهیار متوقف شد و دیگر دلیلی نداشت جواب ندهم یا از او فرار کنم. 

_سلام

_خوبی؟

_نه.

_چرا؟!

_به نظرت باید خوب باشم؟!

_اگه به خاطر موضوع مهیار ناراحتی... تو... تو از همون اول می دونستی که اون پایبند نیست نمی دونستی؟

با همان احساس بدبختی جواب دادم:

نمی دونم شاید... فکرشو نمی کردم.

_اشکان همین بود ثنا دیر یا زود می رفت.

جواب بیشتری در این باره ندادم و تنها گفتم:

به هر حال مهیار به خاطر کمک هایی که در این مدت به من کردی ممنونم.

-من تنها چیزی که میخوام اینه که بدی هایی که بهت کردم رو فراموش کنی. ثنا خیلی وقت ها دلم می خواد حداقل برات یه پسر عموی معمولی باشم اما وقتی به روزایی فکر می کنم که دوستم داشتی و من با حماقتم این عاقه رو تو وجودت کشتم دیوونه می شم.

_تو از همون اول هم قصدت تحقیر من بود مهیار اما بدون تو این مدت انقدر ضربه و تحقیر دیدم که این زخمی بهم نمی زنه تو هم دیگه نگران عذاب وجدانت نباش.

_عذاب وجدان نیست ثنا علاقه س. دوران نامزدی مون هیچ وقت بهت نگفتم که دوستت دارم. اما حالا میگم چون واقعا دوستت دارم.

_این حرف روی من تاثیری نداره خیلی وقته که ریشه ی احساس من خشکیده. در ضمن هیچ فرصتی برای من وتو نمونده مهیار.

_ثنا من خوشبختت می کنم .خواهش می کنم ثنا.من مثل اشکان نیستم.

_تو خیلی بدتر از اونی مهیار.

ثنا یه فرصت دیگه بهم بده چرا دیگه علاقه ای تو دلت نموند؟

_مهیار دیگه درباره ش حرف نزن این بحث به جایی نمی رسه.

مهیار کمی مکث کرد و سپس با صدای پایینی گفت :

من همیشه امیدوارم که نظرت عوض بشه... فردا عکسا رو برات می فرستم.

و قبل از آن که جوابی بدم تماس رو قطع کرد.

گوشی رو روی میز گذاشتم و پوزخندی زدم. مهیار امیدوار بود که از اشکان طلاق بگیرم و بعد از اشکان به او فکر کنم. می خواست عکس هایی که می فرسته مدرکی دال بر این باشه که اشکان با زنی دیگه رابطه داشته و من به این وسیله بتونم طلاق بگیرم. اما نمی دونست دیگه نه طلاق به درد من می خوره نه اشکان نه مهیار و نه ازدواج مجدد... نه عشق...

_ ثنا کجایی؟

صدای اشکان بود. برگشته بود. از شرکت و یا از پیش دنیا . مهم بود؟کار از کار گذشته بود هر چه قرار بود اتفاق بیفتد اتفاق افتاده بود.

_چرا هر چی صدات می زنم جواب نمی دی؟

با لبخندی مصنوعی به سمتش برگشتم و گفتم :

اینجا بودم.

نزدیک تر اومد و با دست هاش صورتم رو قاب گرفت. باحالتی نیمه هرسان گفت:

نگرانت شدم.

_داشتم فکر می کردم صدات نشنیدم.

._اوووف. خیلی خوب بیا ناهار خریدم.

_درست کرده بودم.

ابرویی بالا انداخت و پرسید

واقعا؟!

_اره صبر کن میزو بچینم.

اشکان بسته های غذا رو روی اپن گذاشتو گفت:

دستپخت شما مقدمه

به تقویم نگاه کردم. فقط شش روز دیگر در این خانه بودم. خانه ای که مثل خانه های دیگر خاطره ی خوبی به همراه نداشت. نفسی کشیدم و از اتاق خارج شدم. اشکان بود. با چشمانش از خوشحالی می درخشید. چشمانی که همیشه در خوشحالی مهربان به نظر می رسیدند. به هر حال قرار بود یک داماد واقعی باشه، قرار بود ازدواج کنه...

_خوبی؟سلامت کو؟ چرا رفته بودی تو اتاق؟

بدون آن که لحظه ای رو به روش بایستم به سمت آشپزخانه رفتم. درب یخچال رو باز کردم و پرسیدم:

تخم مرغ می خوری؟

اشکان که داشت رکابی سفیدش رو می پوشید جلوی پیشخوان آشپزخانه ظاهر شد و گفت:

نه من بیرون شام خوردم. تو بخور.

تخم مرغ از دستم رها شد. نفرت وجودم رو فرا گرفت. بدنم سرد می شد و لحظه ای بعد در کوره می سوخت. جانم به لبم رسید. طاقتم از این همه نامردی و بدبختی خودم طاق شد...

_تو شرکت شما شام هم می دند؟

اشکان که از لحن خشمگین من متعجب شده بود چشم هاش رو گرد کرد و چند قدمی جلو آمد:

_نه ولی...تو رستوران خوردم.

سریع سرم رو به سمتش برگرداندم و گفتم:

چرا؟ چرا می ری رستوران شام بخوری؟ با...

می خواستم بپرسم ((با کی؟)) اما نتونستم جواب بدم. در چشم هاش خیره شدم و منتظر جواب ماندم. جوابی که خودم می دانستم اما می خواستم از زبان خودش بشنوم. اشکان به صورتم زل زد و بدون جواب گذاشت و رفت. با بغض آمیخته به خشم تکه های شکسته ی مرغ رو جمع کردم و داخل سطل زباله ریختم و باقی مانده ش رو با دستمال پاک کردم. اشتهایی برای غذا نداشتم. اشکان رو به روی تلوزیون نشسته بود. به سمت اتق خواب رفتم. کیفم رو برداشتم و داخلش بسته ی قرص هام رو پیدا کردم. قرص هایی که وقتی سام مرد می خوردم. آرام می شدم، بی هدف می شدم، سست و خسته می شدم...

بعد از خوردن قرص به سالن برگشتم و روی مبل کناری اشکان نشستم تا حداقل سرم رو به برنامه های تلوزیونی گرم کنم. تایادم بره اشکان الان داره به دنیا فکر می کنه و به مقدمات ازدواج شان...

_چرا شام نخوردی؟

_میل نداشتم.

_دیگه رستوران نمی رم ببخشید.

پوزخندی زدم و گفتم:

من مانعت نمی شم بیرون غذا بخور.

_چرا اینقدر عصبی؟!

_نمی دونم.

_از چی ناراحتی؟

دلم می خواست پاسخ تندی بهش بدم اما بی خیال شدم و رفتم مسواک بزنم و بخوابم. دارو ها اثر می کرد. بالاخره اثر می کرد...

بعد از مسواک زدن وارد اتاق خواب شدم. اشکان روی تخت خواب نشسته بود و در حال ورق زدن یک آلبوم بود. بدون توجه گوشه ای از تخت دراز کشیدم و خودم رو جمع کردم. کمی بعد گرما و سنگینی دست اشکان رو روی پهلوم احساس کردم. مثل برق به عقب برگشتم. اشکان لبخندی زد و گفت:

می شه یه لحظه بشینی؟

با چشمانی خسته در جایم نشستم. اشکان خودش رو کنارم.کشید و همان کتابی رو که ورق می زد به دستم داد و گفت:

دوستم قراره چند وقت دیگه ازدواج کنه. اینا مدلای لباس عروسند. گفت می خوام نظر زن تو رو هم بدونم. به نظرت کدومش قشنگ تره؟

با حیرت و ناباوری نگاهم رو به مدل لباس های عروس دوختم و بعد به اشکان. یک نفر چه قدر می تونست پست و نامرد باشه؟! واقعا فکر می کرد من یک دختر بچه ی ساده لوحم؟! فکر می کرد مثل همان روز ها ساده و زود باورم؟! از من می خواست در انتخاب لباس عروسی اش او را راهنمایی کنم؟!

با فریاد گفتم:

چرا دوست تو باید از زنت نظر بخواد؟!

اشکان کمی عقب کشید و گفت:

یه دفعه چت شد؟!!

عصبانی بودم، بغض داشتم، همه چیز عصبانی م کرده بود. اعصابم به شدت تحریک شده بود و قرص های آرامبخشی که خورده بودم کوچکترین تأثیری روی رفتارم نداشت...

_ازت متنفرم برو گمشو. برو گمشو و اینو با خودت ببر این آشغالا رو با خودت ببر.

و با شدت آلبوم رو به گوشه ای پرتاب کردم. آلبوم به دیوار برخورد کرد و طاق باز روی زمین افتاد. اشکان هراسان به حالت جنون آمیز من نگاه می کرد و محکم بازو هام رو در دستش گرفت و تکانم داد:

چی شده ثنا؟! چرا یه دفعه می زنه به سرت؟! به من نگاه کن... به من نگاه کن ثنا...

با غم سر بلند کردم و به چشم های نگرانش زل زدم. دیگه هیچ چیز برام نمونده بود. اشکان هم از دستم رفت. مثل سام یا شاید بدتر از اون...

_دیگه خسته شدم. دیگه از دست این زندگی خسته شدم. دلم می خواد بمیرم.

اشکان دستش رو بالا آورد تا صورتم رو لمس کنه. صورتم از اشک خیس شده بود. با دیدن دستش که به سمتم می آمد فریاد زدم:

به من دست نزن...

اشکان هم متقابلا فریاد کشید:

کاش می فهمیدم چته.

و بعد ناگهان صداش رو پایین آورد و در حالی که چانه م رو به دستش گرفته بود تکرار کرد:

کاش بهم می گفتی چته!

چانه م لرزید و اشک ها برای بار دوم سرازیر شدند. اشکان خودش رو جلو کشید تا در آغوش بگیرتم اما با انزجار خودم رو عقب کشیدم و گفتم:

دیگه دلم نمی خواد بهم دست بزنی... هیچ وقت...

اشکان دست داخل مو هام فرو برد و گفت:

آخه چرا ثنا؟! هنوزم از من بدت میاد؟

_می خوام بخوابم ولم کن.

شکان کمی به عقب هولم داد تا روی تخت دراز کش شدم. سپس گفت:

خیلی خوب بخواب دوباره عصبی شدی می رم برات آب بیارم.

پتو رو به آرامی روی بدنم کشید و از اتاق خارج شد. و من خالی و تهی تر از هر زمان دیگر به سقف کوتاه اتاق خیره شدم.

* * * * * * * * * * *

احساس بدی داشتم. احساس تهوع، احساس حال بهم خوردگی. فردا پرواز داشتم و حرکات پر شور و شوق اشکان، حال خوبی که این روز ها داشت، ضعف و سستی بدنم، همه و همه فضایی پرتنش و عذاب آور برام ساخته بود. یعنی اشکان با دنیا خوشبخت می شد؟! قطعا من برای اشکان خیانت کار آرزوی خوشبختی نمی کردم.

قرار بود مهیار فردا صبح عکس ها یی رو که از اشکان ودنیا گرفته بود برام بفرسته تا به وسیله ی اون ها راحت تر طلاقم رو بگیرم. اما اون نمی دونست من دیگه به طلاق احتیاجی ندارم. مهیار نمی دانست من فردا شب پرواز دارم. آخرین لباس هام رو هم داخل چمدان گذاشتم و چمدان رو دوباره زیر تخت هل دادم. فقط چند دست لباس باقی گذاشتم.

نگاهی به چراغ خواب انداختم و با صدای خش خشی از جا بلند شدم. سرم رو برگردوندم و اشکان رو دیدم که در کمد به دنبال چیزی می گرده.

خمیازه ای کشیدم و نگاهم به ساعت کنار دستم افتاد که زیر نور ضعیف چراغ خواب ساعت سه و بیست دقیقه ی صبح رو نشان می داد. هوا در تاریکی مطلق بود. کمی نیم خیز شده و به اشکان دقیق شدم. هنوز در کمد دیواری لباس ها به دنبال چیزی می گشت و متوجه بیدار شدن من نشده بود. از جا بلند شد و در کمد را بست. مثل اینکه چیزی رو که می خواست پیدا کرده بود. چیزی مثل لباس ,مثل چادر. بلند شدم و روی تخت نشستم و پرسیدم:

دنبال چی می گرد ی این وقت شب؟!

اشکان سریع نگاهش رو معطوف من کرد و من در آن همه تاریکی اشعه ی سبز رنگ و تیز چشمانش رو می تونستم تشخیص بدم:

_چیزی نبود تو بخواب.

اما واقعا کنجکاو بودم. با سماجت گفتم:

خوب بگو دیگه.

اشکان به قفسه ی سینه م فشاری آورد و گفت:

بخواب بابا چیزی نیست. بخواب دوباره بدخواب می شی منو کتک می زنی.

خودم رو سفت گرفتم و گفتم:

بگو دیگه.

و برق اتاق رو زدم. در دست های اشکان یک لباس صورتی بود. یک ماکسی بلند . قبل از این که به خود بیاد لباس رو از دستش کش رفتم. لباس مجلسی صورتی رنگ خیلی آشنا به نظرم می رسید.

_این که لباس منه!

اشکان دستش رو جلو آورد و خیلی معمولی گفت:

آره بدش به من.

با بدبینی احساس می کردم همه ی این ها به دنیا ربط دارد اما نمی دانستم چه ربطی؟!

_بگو وگرنه نمی دم.

_بده دیگه ثنا این قدر نصفه شبی لجبازی نکن.

_آخه تو لباس منو برای چی می خوای؟!

اشکان به طور غافلگیر کننده ای لباس رو از دستم کشید و پیروزمندانه گفت:

برای این می خوام.

و لباس رو داخل کمد خودش گذاشت و در رو قفل کرد. چراغ رو خاموش کرد و کنارم دراز کشید و گفت:

حالا بخواب و این قدر فضولی نکن.

دست هاش رو دور کمرم حلقه کرد و همان طور که خودش رو بهم نزدیک می کرد من رو به طرف خودش کشید. سعی کردم از حصار دست هاش جدا بشم اما اشکان چانه ش رو روی سرم گذاشت و زمزمه کرد:

نمی دونم چی تو رو انقدر گوشه گیر کرده!

 

_خفه شدم اشکان ولم کن.

اشکان پتو رو روی هر دومون کشید و گفت:

خفه نمی شی نترس.

* * * * * * * * * * * * * * *

ساعت شش صبح بود. اعتراف می کنم که دوری از تمام چیز هایی که این جا داشتم حال و هوام رو پر از بغض و غم کرده بود. نمی دونم به خاطر نفرت بود به خاطر هرچه که بود فقط و فقط بغض و غم کشنده ای بود که احساس می کردم هر لحظه دنیام به آخر خواهد رسید.

_کجا می خوای بری؟!

نگاهم به ساک اشکان افتاد. دوباره شال و کلاه کرده بود؟! دوباره مسافرت؟! حتما با دنیا...بی رحم...

_باید برم یه مسافرت دو روزه.

نفسی کشیدم و درحالی که به جمع کردن میز صبحانه مشغول می شدم با صدای سردی گفتم:

دوباره می خوای تنهام بذاری؟!

_نه ببین ثنا...من مجبورم برم. یه کار مهمی دارم. بعدا خودت متوجه می شی.

پوزخندی زدم و لیوانی رو تا نیمه پر از چایی کردم و روی اپن گذاشتم.

_باشه برو، من به این خوش گذرونی های مهم عادت دارم.

اشکان کلافه ساکش رو روی کاناپه انداخت و به سمتم آمد:

_ثنا از دستم ناراحت نشو. قول می دم این آخرین سفری باشه که می رم. 

کمی از چایی رو مزه مزه کردم. توجیه های ریا کارانه اش برام چیزی جز حالت تهوع و انزجار نداشت:

_من از دستت ناراحت نیستم. برو...خداحافظ.

_ثنا انقدر سردد نباش. بذار با دل خوش برم.

با ناراحتی به سمتش برگشتم. حتما با دنیا بهش خوش می گذشت. دنیا هزار ترفند برای جذب مردان داشت و با من کسل و خسته زمین تا آسمان فرق داشت.

منم چیزی نگفتم اشکان فقط برو.

اشکان جلوتر آمد. صورتم رو با دستانش قاب گرفت و گفت:

از دستم دلخور نباش.

_دلخور نیستم.

دلم می خواست جملات آخرم رو بگم. حرف های آخر و آخرین لحظه هایی که تا این حد بهم نزدیک بودیم...

_اشکان به خاطر تمام خوبی هایی که در این مدت بهم کردی ممنونم و بدون با تمام دعوا ها و کتک ها و بدی هایی که بین مون بودتو همیشه برام مثل همون اشکان کنار دریا که برادرم رو نجات داد خوبی.

اشکان با لبخند گفت:

من خیلی دوست داشتم می تونستم ان لحظه ها رو جبران کنم.

صورتش رو جلو آورد. فکر می کردم مثل همیشه می خواد گونه مو ببوسه اما... لب هام رو بوسید. شاید یک دقیقه... و من چه قدر جلوی خودم رو می گرفتم تا اشک نریزم . تا از این همه تنهایی و فشار فریاد نکشم...

_چند دقیقه دیگه عکس ها رو میارم.

_باشه بیار.

_تو حالت خوبه؟

کوتاه جواب دادم:

خوبم.

_پس من اومدم.

تماس رو قطع کردم. ساعت یازده ظهر بود. بعد از حدودا نیم ساعتی زنگ خانه به صدا در آمد. از پله ها پایین رفتم وارد حیاط شدم و در رو باز کردم. مهیار بود. با یک پاکت بزرگ داخل دستش. اول او سلام کرد.

_سلام.

_رنگت پریده.

_سر درد دارم.

_می خوای بریم دکتر؟

_نه چیزی نیست.

_این هم عکس.

عکس ها رو با بی هدفی از دستش گرفتم.

_ثنا...

_بله.

_ثنا هنوز هم... حاضر نیستی یه فرصت دیگه بهم بدی؟

شاید می دونستم منظورش چیه اما بروز ندادم.

_چه فرصتی؟!

_ثنا قول می دم این بار بدی نکنم. قول می دم خوشبختت کنم.

_مهیار تو سعی کن تینا رو خوشبخت کنی.

_تینا و اون پسر حروم زاده ش برن به درک. من تو رو می خوام.

_یادت نیست؟! به خاطر همین تینا بود که به سادگی آب خوردن با احساسات یه دختر بدبخت و تنها بازی کردی. 

_من کارامو توجیه نمی کنم ثنا اما...

_این بحث رو تمومش کن مهیار. حتی اگر هم بخوام یه فرصت دوباره بهت بدم نیاز به ذره ای علاقه دارم و مشکل اینه که من دیگه هیچ علاقه و اعتمادی به خوب بودن تو ندارم.

مهیار با لحن ملتمسی گفت:

مگه می شه ثنا؟!! مگه می شه به این راحتی منو...

_علاقه به تو و اشکان به من یاد داد که هیچ آدمی قابل اعتماد نیست. مثل بی مهری پدر و مادرم. وقتی یاد تو می افتم ناخوآگاه یاد بی رحمی اون هام می افتم. من دیگه زن ایده آلی نیستم که فکر می کنی. شادی تو وجودم مرده دیگه ذره ای حس شوخ طبعی ندارم. قبل از مرگ سام حداقل امیدی به آینده خودم داشتم اما همون امید هم مرده. دیگه فقط دارم نفس می کشم مثل همه ی این سال ها با تفاوت این که حتی امید عبثی هم ندارم که دلمو بهش خوش کنم.

مهیار با لب هاش رو بهم فشرد و بعد تنها اسمم رو زمزمه کرد.

_من خوشبختی نمی خوام فقط آرامش می خوام...خداحافظ.

با ناامیدی به صورتم خیره شد. به یاد عشق تلخ و کورکورانه ی نوجوانی م لبخندی اندوهگین زدم و درب یشمی حیاط رو به آرامی بستم.

 

* * * * * * * * * * * * * * * * *

 

فرودگاه شلوغ بود. به دنبال زنی شبیه به خودم اما مسن تر می گشتم. هنوز هم شب قبل رو حس می کنم. وقتی پاکت عکس ها و حلقه ی ازداج رو روی میز وسط سالن گذاشتم تا اشکان بفهمه برای چه رفتم .تا بدونه قبل از آن که بهم بگه برو من رفتم...

هوا رو به سختی بلعیدم . دوباره به دنبال مادرم گشتم و جالب بود!! بعد از این همه سال دوری هیچ هیجانی دستانم را نمی لرزاند،قلبم آرام و تا حدودی کند می تپید. هیجان در من کشته شده بود، خیلی وقت بود که احساسات با من غریبی می کردند. اما لحظه ای ترسیدم. یک لحظه ته دلم خالی شد. پدر و مادر من در وفاداری سابقه ی خوبی نداشتند. می ترسیدم از این که مادرم به فرودگاه نیاید و من رو در این شهر تنها بگذارند. مردد و امیدوارانه چمدانم رو به دنبال خود کشیدم و به حرکت درآمدم. هنوز دو اطرافم به دنبالش می گشتم. شاید چهره ش تغییر کرده باشه شاید من نتونستم بشناسمش...

_ببخشید...

با شنیدن این صدا و زبان فارسی فردی که صدایم می زد به عقب برگشتم .و سراسر وجودم حیرت شد!!!

ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • آرشیو
    نظرسنجی
    رمان ها را در چه حد میپسندید؟
    آمار سایت
  • کل مطالب : 56
  • کل نظرات : 7
  • افراد آنلاین : 7
  • تعداد اعضا : 92
  • آی پی امروز : 60
  • آی پی دیروز : 80
  • بازدید امروز : 79
  • باردید دیروز : 137
  • گوگل امروز : 21
  • گوگل دیروز : 38
  • بازدید هفته : 709
  • بازدید ماه : 709
  • بازدید سال : 16,082
  • بازدید کلی : 396,130