loading...
رمان خونه
Admin بازدید : 6482 یکشنبه 22 دی 1392 نظرات (0)

منو به خودش نزدیک تر کرد و به آرومی راه افتاد...لعنت به من..چرا اینطوری میشم...آدم باش هلیا...آدم باش...وگرنه برگردی خونه حسابتو میرسم...

اصلا شهاب کیه؟!! آفرین دختر خوب...تو اصلا شهاب رو نمیشناسی...

بیخیال به اطرافم نگاه کردم..کامران و سروناز هم دنبالمون اومدن...

عجب هوای خوبی بود...شب گردی واقعا حال میداد...

یاد بابا افتادم....یعنی الان اگه میفهمید من دارم همچین کارایی میکنم چه واکنشی نشون میداد؟ منو میکشت یا خودشو؟

نفسم رو با حسرت بیرون دادم...مطمئنم براش اصلا مهم نیست...افکار اروپایی...لعنت به این افکار....

سروناز رفت کنار شهاب و کامران اومد سمت من...صدای سروناز رو شنیدم که به آرومی گفت:

_کی قصد دارین عروسی بگیرین شهاب؟

شهاب نگاهی بهم انداخت و جدی گفت:هنوز در این مورد تصمیم نگرفتیم...

کامران گفت:چرا؟شما دو تا که مشکلی ندارین!پس مراسم عروسیتون نباید خیلی دیر باشه.

بدون اینکه تغییری در شهاب دیده بشه با همون خونسردی و جوری که انگار از قبل میدونست این سوال ها ازش پرسیده میشه گفت:

_برای دانشگاه هلیا صبر میکنیم؟

_حرفایی میزنیا شهاب....

کامران داشت حرف میزد که چشمم به تاب های خونواده گی خورد و بدون فکر با هیجان گفتم:

_اِوا تاب...شهاب بریم اون جا؟

شهاب که بخاطر هیجان من ایستاده بود با ابروهایی بالا رفته نگاهم کرد...تازه متوجه شدم وسط حرف کامران اومدم..آخه این چه کاریه دختر...مگه تو بچه ای!! برگشتم سمت کامران و گفتم:

_واقعا عذر میخوام کامران..حواسم نبود...

_خواهش میکنم.مشکلی نیست

چه زود هم باهاش خودمونی شده بودم..

.سروناز داشت با نیشخند نگاهم میکرد که دستم توسط شهاب کشیده شد...

داشت منو به سمت تاب ها میبرد...ای دمت گرم پسر...بخور سروناز جان...

این آقا شهابتون تا تمام شدن برنامه ها گوش به حرف منه...بســــوز.....

تاب های خونوادگی دو به دو رو به هم بودن...در کل سه جفت تاب بود....شهاب به سمت گوشه ای ترینشون که کنارش درخت کاری شده بود رفت...من هم دنبالش..با هم روی تاب نشستیم..

کامران و سروناز هم روی تاب رو به روییه ما نشستن....پشت چشمی برای سروناز نازک کردم...با خودش چی فکر کرده بود!!به من میگن هلیا...

شهاب با پاهاش آروم تاب رو تکون داد...منو کاملا کشید تو بغلش...سرم روی سینه اش و نزدیک گردنش بود....

سروناز خیره به ما نگاه میکرد..ولی کامران نگاهی به اطراف انداخت و گفت:اینجا واقعا بی نظیره...

حس کردم دست شهاب رفت توی جیبش...اول متوجه نشدم چی در آورد..ولی بعد عطر خوشی به مشامم رسید...داشت پیپ میکشید...خودمو بیشتر تو بغلش فرو بردم..که این از نگاه سروناز دور نموند...

رو به شهاب به آرومی گفت:

_میخوای با ساحل چیکار کنی؟

سرجام خشک شدم...ساحل؟؟؟ساحل کیه؟چه ربطی به شهاب داره؟حس کردم قفسه ی سینه ی شهاب با خشم دوبار بالا و پایین رفت....سروناز حرکاتم رو زیر نظر گرفته بود و در همون حال ادامه داد:

_میدونی که ساحل بخاطر تو به اون ماموریت سخت رفته...ماموریتی که امکان داره جونش رو هم از دست بده...

سعی کردم از بغل شهاب بیام بیرون تا راحت تر به بحثشون گوش کنم.ولی دستای شهاب که دورم بود مانع شد...

صدای مغرور و محکم شهاب رو شنیدم:

_من به ساحل هیچ تعهدی ندادم..

سروناز با خشم گفت:

_ولی ساحل تو رو بیشتر از جونش میخواد..چطور میتونی انقدر بی رحم باشی؟

کامران متعجب داشت به این بحث گوش میکرد...ولی من غیر از تعجب کمی هم عصبانی بودم...

شهاب من رو از توی آغوشش بلند کرد و خم شد و خیره به سروناز گفت:

_تو مثل اینکه حواست نیست من ازدواج کردم...

چند لحظه همون طور نگاهش کرد که من جای سروناز کم مونده بود خودمو خراب کنم...

سپس دوباره تکیه داد و بی احساس گفت:نمیخوام دیگه چیزی در این مورد بشنوم.

سروناز آب دهنش رو قورت داد..ولی همچنان به شهاب نگاه میکرد...

آروم گفت:

_شهاب...اما ساحل حتی خبر نداره تو نامزد کردی...میدونی اگه بشنوه ...

شهاب اومد وسط حرفش:

_خوب گوش کن سروناز...بین منو ساحل چیزی نبوده...من بارها بهش گفتم به ازدواج با من فکر نکنه...

سروناز هم اومد وسط حرف شهاب و با عصبانیت گفت:

_اما تو بوسیدیش...

شهاب از بین دندون های به هم چسبیده غرید:مواظب حرف زدنت باش...من هرگز نخواستم که اون رو ببوسم...

داشتم از بحث بینشون دیوونه میشدم...قلبم تند تند میزد...اعصابم به هم ریخته بود...

حرف کدوم درست بود؟یعنی شهاب با این غرور اون دختر رو بوسیده بود؟!

_نخواستی ولی تــــــو اونو بوســــیدی

شهاب بدون اینکه چشماش رو از روی سروناز برداره چند لحظه نگاهش کرد و وقتی که خونسرد شد گفت:

_دوست تو هیچ ارزشی برای خودش قایل نبود..میدونی عقایدش چی بودن؟

وقتی دید سروناز چیزی نگفت خودش ادامه داد:

_از نظر اون فقط عشق خودش مهمه...وقتی عاشق شد 6 دونگ خودش رو در اختیار کسی که دوسش داره قرار میده.و اصلا هم براش مهم نیست که من میخوامش یا نه...من علاقه ای به بوسیدن اون نداشتم..دوبار براش خندیدم خودش رو کاملا باخت..و اگه یادت باشه بعد از همون بوسه بود که من باهاش دیگه مثل سابق رفتار نکردم.....ساحل عاشق من نیست...فقط هوس داره...اون از من برای خودش یک خدا ساخته.میفهمی یعنی چی؟

توی تاریکی خم شد سمت جلو...

_یعنی اگه بتونه کسی بهتر از من رو پیدا کنه میره سمت اون...

چشمای سروناز گرد شده بود...

من هم توی شوک بودم...کامران چیزی نمیگفت....

سکوتی بینمون برقرار بود که شهاب برعکس همه ی ما با خون سردی به تاب تکیه داد و مشغول پیپ کشیدن شد...

یه فکر عین پتک داشت بر افکارم ضربه میزد....((شهاب و ساحل همدیگه رو بوسیده بودن.....بوسیده بودن....لب های شهاب روی لبهای یه نفر دیگه.....لعنتی ...لعنتی....))......

نگاهی به شهاب انداختم...اون هم به من نگاه کرد..تو چشاش هیچ اثری از ناراحتی ندیدم...احساس من براش مهم نبود...هیچ ارزشی جز کار براش نداشتم...پس چرا من انقدر بهش فکر میکنم؟!!به خودم نهیب زدم...چرا بهش فکر میکنی هلیا.....مثل خودش میشم تا بفهمه دنیا دست کیه...

شهاب دوباره خواست من رو توی بغلش بگیره ولی اینبار من مقاومت بیشتری کردم تا زیاد بهش نزدیک نشم...

سروناز توی فکر رفته بود...کامران صداش در نمیومد..و شهاب هم بیخیال پیپ میکشید..و من درگیر بین افکارم دست و پا میزدم...

با اینکه سعی داشتم از شهاب فاصله بگیرم ولی خیلی دوست داشتم بدونم این ساحل کیه...

سکوت سنگین بینمون توسط صدای یه مردی شکسته شد...سرم رو بلند کردم...یه مرد حدودا 40 ساله ی کت و شلواری و شیک پوش بود که با لبخند داشت میمومد سمتمون و از همون فاصله گفت:

_بَه...ببین کی اینجاست؟دیگه بی خبر میای آقا شهاب...

شهاب ازم فاصله گرفت و از جاش بلند شد...با هم دست دادن...لبخند مردانه ای زدو گفت:

_سلام.زنگ زده بودم هماهنگ کرده بودم.خبرا دیر به دست تو میرسه..دیگه اون ابهت قبل رو نداری.

مرده چپ چپ شهاب رو نگاه کرد..و سپس به سمت سهیل و سروناز برگشت و با اون ها هم احوال پرسی کرد..فهمیدم فامیلیش نیاپوریه...

وقتی نگاهش به سمت من افتاد از جام بلند شدم و رفتم سمتش و باهاش دست دادم..در حالیکه دستم توی دستاش نگاهی بهم انداخت و سپس رو به شهاب گفت:

_پس بلاخره دم به تله دادی.اونم عجب تله ای...میدونستم بعد از این همه مجردی بلاخره یکیو انتخاب میکنی که کاملا بهت میخوره..

در ظاهر لبخند زدم ولی در باطن فقط حرص خوردم..چرا همه میگفتن منو شهاب به هم میایم...چیزی نگفتم...ولی شهاب گفت:

_قرار نبود که تا آخر عمرم مجرد بمونم.

نیاپوری ابرویی بالا انداخت و گفت:

_بعید هم نبود...

سپس با دستش به تاب ها اشاره کرد و گفت:بفرمایین بشینین...اومدم محفل عاشقونتونو خراب کردم..

تو دلم پوزخندی زدم و قبل از شهاب روی تاب نشستم.

شهاب هم کنارم جا گرفت...و نیاپوری هم کنار کامران و رو به روی شهاب نشست..کمی سکوت که شد شهاب گقت:

_خانمت کجاست؟

نیاپوری نفسش رو با حرص بیرون داد و گفت:

_معلوم نیست داره سر کدوم بنده خدایی غر میزنه..از وقتی که اومده داره روی همه چی ایراد میزاره.

شهاب خنده ی آرومی کرد...کامران که سعی داشت سنگین و موقر باشه گفت:

_بلاخره تصمیم نگرفتین اینجا رو عمومی کنین؟

نیاپوری دستی روی پاهاش کشید و گفت:من دیگه توی این قضیه کاملا کنار کشیدم.همه چیز رو به خانم سپردم...میگه فقط بیست تا خانوار اونم از آشناها میتونن اینجا رفت و آمد کنن.

شهاب بدون هیچ نرمشی گفت:کار درستی میکنه..اینطوری آرامش ما هم بیشتره.

عجبا...تو دیگه آرامش میخواستی چیکار.؟من باید نگران باشم که بخاطر خوشگلیم ندزدنم...تو که به من نمیرسی.

اعتماد به نفسم تو حلقم...از رو هم نمیرم....

کمی دیگه نشستیم و شهاب و کامران با نیاپوری حرف زدن که سروناز از جاش بلند شد و گفت:

_من امشب خیلی خسته شدم.بهتر نیست برگردیم؟

شهاب خیره نگاهش کرد...معلوم بود که هنوز ازش عصبانیه..جذبه اش از پهنا تو حلقم...لامصب آدمو قورت میداد...

کامران نیم نگاهی به شهاب انداخت تا ببینه نظرش چیه...ولی قبل از اینکه شهاب چیزی بگه نیاپوری گفت:

_کجا میخواین برین بابا؟تازه سر شبه؟بشینین دور هم یکم گپ بزنیم کم کم خانم منم میاد.

سروناز در حالیکه توی فکر بود گفت:نه.ممنون.اگه مشکلی نیست منو کامران برمیگردیم.

نیاپوری با نارضایتی گفت:هرجور راحتین...

شهاب دست چپم رو بین دستاش گرفت و از جاش بلند شد و گفت:

_بهتره ما هم دیگه بریم.

نیاپوری هم ازجاش بلند شد و گفت:نشد دیگه شهاب جان...خیلی وقته ندیدمت...باید بیشتر بمونی..

شهاب خونسرد گفت:

_ممنونم.ولی هلیا فردا دانشگاه داره.باید زودتر برش گردونم.

با چشمایی که اندازه ی گردو شده بود برگشتم سمتش...برو از عمه ات مایه بزار..با من چیکار داری...اینم هرجا کم میاره اسم منو میاره....

بلاخره بعد از کلی تعارف کردن و حرف زدن از باغ خارج شدیم...

یه بار دیگه به سر در باغ نگاه کردم..دلم نمیخواست همچسن جای خوبی رو هیچوقت فراموش کنم...

از سروناز و کامران هم جدا شدیم.در ماشین رو باز کردم و سوار شدم.شهاب هم از اون سمت سوار شد..

ماشین رو روشن کرد....به ساعت نگاه کردم.یازده بود....در سکوت داشتیم به سمت خونه ی ما میرفتیم...

شیشه ها همه بالا بود و کولر ماشین روشن بود...این فضای بسته عطر شهاب رو بیشتر به مشامم میرسوند...خیلی دوست داشتم به ذهنم سر و سامون بدم...باید میفهمیدم این حس های متضادی که نسبت به شهاب دارم واسه ی چیه؟!!حس حسادت...غیرت...تعصب....غرور...... .اینا نشونه های خوبی نبودن..من رو میترسوند...

لحظه ی آخر که داشتم از ماشینش پیاده میشدم گفتم:

_ممنون.

و با شیطنت گفتم:بالا نمیای؟

برای اولین بار امشب لبخند زد و نگاهم کرد...با همون لبخند گفت:زودتر برو بالا..

پیاده شدم و در ماشین رو بستم...شیشه رو داد پایین.گفتم:

_تو برو.منم میرم.

با ابروهای بالا رفته نگاهم کرد..حساب کار اومد دستم..

.برای همین خداحافظی کردم و به سمت آپارتمانمون رفتم..وقتی وارد ساختمون شدم صدای حرکت کردن ماشینش رو شنیدم...

دوست نداشتم بره..دوست داشتم همیشه نزدیکم باشه...اوه خدایا...دارم روانی میشم....

تو ماشین نه اون از ساحل حرف زد نه من چیزی گفتم..نباید نشون میدادم که این قضیه برام مهمه...تا الان خیلی خوب تونسته بودم ظاهرم رو حفظ کنم...ولی از الان به بعد رو ....خدا میدونست...

رفتم سمت آسانسور...و شماره ی طبقه مون رو زدم...وارد خونه که شدم دیدم تلوزیون روشنه و هما داره فیلم میبینه...

وقتی صدای در رو شنید به سمتم برگشت...از جاش بلند شد..کفشام رو توی جاکفشی گذاشتم و گفتم:سلام...

اومد نزدیکم و زل زد تو چشمام و گفت:تا الان کجا بودی؟

بهش نگاه کردم تا بفهمم منظورش چیه...همین رو کم داشتم...نفسم رو با حرص بیرون دادم وگفتم:

_داشتم دور میزدم.

صداشو برد بالا و گفت:یعنی چی داشتی دور میزدی؟هیچ میدونی ساعت چنده؟12...1÷2 نصفه شب...داری زیادی از نبود بابا استفاده میکنی..

عصبانی گفتم:مگه اصلا برای بابا مهمه؟

اومد کنارم و دستم رو گرفت و گفت:با اوناش کار ندارم.من که هستم..به من بگو کجا بودی؟

کلافه دستم رو از توی دستش در آوردم و در حالیکه به سمت اتاقم حرکت میکردم گفتم:

_یه بار که بهت گفتم.رفته بودم دور بزنم.

دوباره نگهم داشت و گفت:با کی؟

تو چشماش نگاه کردم..عصبیم کرده بود...از لای دندون های به هم چسبیده گفتم:

_با همونی که دوسش دارم...حالا هم دست از سرم بردار...

هما مات موند...وارد اتاقم شدم و درو محکم بستم وسریغ قفلش کردم و به در تکیه دادم....واقعا من شهاب رو دوست داشتم؟!میخواستم که با اون باشم؟با کسی که غرورش اعصاب آدم رو به هم میریزه؟!باید در آینده چیکار میکردم؟!!!!خدایا خودت کمکم کن...
***

چند وقتی از شبی که با سروناز و کامران بیرون رفتیم گذشته...

نمیتونم از فکر شهاب بیام بیرون..توی این چند روز هرلحظه و هر ثانیه به یادش بودم...

حتی زنگ نمیزد..

و من هم غرورم,به هیچ وجه حاضر نبودم باهاش تماس بگیرم...

یه حس پررنگی بهم میگفت شهاب توی قلبم جا باز کرده...

قصد داره فرمانروایی کنه.. این برای من قبولش سخت بود...این که من دوسش داشته باشم ولی اون....!!یه تیکه یخ.....

لعنت به تو شهاب...نه بهتره بگم لعنت به این قلب مزخرف من که یه ادم مزخرف تر رو توی خودش جا داده....

قلبم لرزید...حس گناه وجودم رو گرفت...انگار یه قدرتی بهم اجازه نمیداد به شهاب توهین کنم....

اوف خدایا...

دارم از فکر به اون دیوونه میشم...

باید میرفتم دانشگاه...امروز آخرین جلسه بود و بعد از اون یک هفته فرجه داشتیم برای امتحانات پایان ترم....

سهیل هر شب بهم اس ام اس عاشقانه میداد و با اینکارش کمی ذهنم رو از فکر شهاب منحرف میکرد...

کاشکی میتونستم زودتر بفهمم ساحل کیه....دوباره یاد حرف سروناز افتادم...ب.و.س.ه.....

چرا اینکه شهاب کسی دیگه رو ب.و.س.ی.د.ه باشه برام مهمه؟چرا واقعیت رو قبول نمیکنی هلیا؟چرا میخوای قوانین رو نقض کنی؟

از اول قرارتون چی بود؟

یه نامزدیه مصلحتی...

شما حتی هم خونه هم نبودین..پس چرا دلتو باختی؟!!!

تو این راه میخوای به کجا برسی هلیا؟

شهاب یک فرد عادی نیست...اون مغروره...خود ساخته اس...اگه بری سمتش میشکنتت...خوردت میکنه...

شهاب..شهاب...شهاب...ای تو روحم...آخه چیشد که دلت هوایی شد؟

با کدوم نگاه بی احساسش قلبتو لرزوند...

سرم رو بین دستام گرفتم...و موهام رو با قدرت کشیدم...نه اونطری که کنده بشه...

فقط میخواستم از هجوم افکار جلوگیری کنم...

هلیا منطقی باشه...عشق شهاب غرور چندین ساله ات رو میشکنه....

تو که اینو نمیخوای؟میخوای؟

با عصبانیت از جام بلند شدم و رفتم سمت آینه...به تصویر خودم زل زدم...

به چشمام که وحشی شده بود...خمار هم بود..معصومیت هم داشت...غمگین بود...شاد بود...دو دل بود...سر درگم بود...

این چشما نشونه ی چیه هلیا؟

مردمک چشمم لرزید...باید باور میکردم...باید باور میکردم که عاشق شدم...که دلمو باختم...که زدم زیر همه ی قوانین و قلبم داره ساز جدیدی برای زندگیم میزنه....

ولی من باید چیکار کنم؟تسلیم قلبم بشم؟منطقی فکر کن هلیا...منطقت چی میگه؟تو دوست داری با شهاب باشی؟

قلبم رو پس روندم...تمرکز کردم...روی شهاب روی زندگیش...روی خودم...روی دنیام...

مشتم رو کوبیدم روی میز...این آدم مغرور چی بود که هم قلبم میخواستش هم منطقم...

صدای گوشیم منو از افکارم بیرون اورد...

حوصله ی جواب دادن نداشتم..ولی مجبوری به سمت تخت رفتم و گوشی رو برداشتم...

باز هم شماره ی خارج از کشور...یا بابا بود یا شروین...

بابا که صبح زنگ زده بود پس فقط شروین میموند...چیکار باید میکردم!!

یاد گستاخیه اون روزش افتادم...چرا اون باید منو میبوسید؟چرا نباید شهاب....

یه دونه زدم تو سرم.ای خاک تو سرت...

باز تو جو گیر شدی...

تازه به خودم اومدم..فکر کنم خیلی فاز عاشقونه گرفتم...

چرا انقدر خودخوری میکنی دختر...اگه دوسش داری به دستش بیار...هم فاله و هم تماشا....

اگر هم نتونستی به دستش بیاری به درک...والا ارزش نداره...صدای زنگ گوشی قطع شد...

به کل حواسم ازش پرت شده بود...

دوباره با خودم فکر کردم...من میتونستم یه بازیه جدید رو شروع کنم...همیشه دوست داشتم وقتی از کسی خوشم اومد زندگی رو برای خودم جذاب تر کنم..حاضر نبودم زانوی غم بغل کنم...

آخ شهاب...آخ...شکستن غرور تو چه لذتی داره.....خیلی دوست دارم ببینم در برابر کارهای من چطوری مقاومت میکنی....

دوباره گوشی زنگ خورد..اینبار بدون فکر کردن جواب دادم...

درست حدس زده بودم..شروین بود...صداش خیلی دیر و با قطع و وصل میرسید...

_ا.....لو....

منم از اینور ناخودآگاه داد زدم:الـــــو...شرویـــــن...

_ه...ل..یا....

_الو صدات نمیاد...

_هلیا...سلا....م...

قطع شد...اعصابم ریخت به هم..بابا این چه طرز آنتن دهیه....یه کره ی دیگه که نرفته......خودم رو پرت کردم روی تخت..

حوصله ی کلاس رفتن نداشتم..این جلسه آخرو هم من دودر میکردم...به کجای دنیا بر میخورد؟!!


***

صدای اس ام اس گوشیم اومد...

ای که دلم میخواست دستمو دراز کنم بکوبمش به دیوار...

بر مردم آزار خوابمون لعنت...آخه از جون عمه ات سیر شدی...

یکی از چشمامو باز کردم و دنبال گوشیم گشتم...

بلاخره پایین تخت پیداش کردم..

یعنی پا در آورده بود رفته بود اون جا؟یا من بدبختو شوت کرده بودم!!!

یه نگاه به گوشیم انداختم..اولین چیزی که توجهمو جلب کرد ساعت بود!!!3

بعد از ظهر شده بود؟!!چشمام گرد شد...پس این هما کجا بود؟

یعنی نمیخواست یه سر به من بزنه ببینه من مردم ,زنده ام؟!!

عجب خواهرایی پیدا میشنا..از اون شب دیگه باهام حرف نزده بود فقط چپ چپ نگاهم میکرد..

یادم باشه حتما باهاش حرف بزنم...اس ام اس از طرف سهیل بود.بازش کردم:

_سلام هلیا.خوبی؟دانشگاه نیومدی؟

نفسمو با حرص پوف کردم..آخه اگه اومده بودم که حتما تو کلاس منو میدیدی...آخه این با مغز فندوقیش چطوری هکر شده...replay کردم و نوشتم:

_سلام..ممنون.تو خوبی؟نه حوصلم نگرفت.

چند دقیقه گذشت دیدم جواب نداد داشتم بلند میشدم که گوشیم زنگ خورد...از سرجام به شماره نگاه کردم.خود سهیل بود...

_بله؟

صدای آرومش توی گوشم پیچید..

_الو..سلام هلیا...

همونطوری که به سمت در میرفتم گفتم:سلام.

_خوبی؟

درو باز کردم و گفتم:اوم.تو خوبی؟

_مرسی...

کمی سکوت کرد و گفت:چیزی شده که دانشگاه نیومدی؟

ابروهام ناخودآگاه بالا رفت و گفتم:نه.چی میخواست بشه.

با چشم دنبال هما گشتم...نبود..

_نه..دیدم امروز نیومدی نگران شدم...هلیا...

در اتاق هما رو باز کردم و سرک کشیدم...

_هوم؟

اونجا هم نبود.پس رفته بیرون...خودش عشق و حالش رو میکنه به ما که میرسه وا میرسه...

_هلیا حواست با منه؟

بنده خدا فهمید دارم گیج میزنم..رفتم روی مبل نشستم و گفتم:

_آره گوشم با شماست.بفرمایید...

_میشه امروز بریم بیرون...میخوام باهات حرف بزنم...

مغزم دینگ دینگ کرد...میخواد باهام حرف بزنه...کنجکاو شدم...بیخیال شهاب...الان کشف افکار سهیل حال میداد...برای همین مشتاق گفتم:

_آره..فکر خوبیه؟کی؟کجا؟

اهل تعارف و ناز کردن نبودم...اصلا نمیتونستم خودمو لوس کنم..حالا خدا رو چه دیدی شاید برای شهاب از اینکارا کردم...

_بیام دنبالت؟

_نه نه نه..اصلا...آدرس بده بگو من میام.

حس کردم ناراحت شد..ولی به درک....

ریسکش زیاد بود که با سهیل دم خونه قرار بزارم.

آدرس رو بهم داد و بعد خداحافظی کردیم...لم دادم روی مبل و خواستم تلوزیون رو روشن کنم تا نیم ساعت باقی مونده رو یه جوری بگذرونم که یاد شهاب افتادم...

این بهترین بهانه برای زنگ زدن به شهاب بود...

سریع رفتم توی اتاق و گوشی دومم رو گرفتم و رفتم روی شماره ی شهاب.....دو سه تا بوق خورد که صدای نفس گیرش تو گوشی با جدیت تمام پیچید:

_بله؟

آب دهنم رو قورت دادم و گفتم:

_سلام خوبی؟

_خوبم....تو خوبی؟

_ممنون.کجایی؟

دیدم سکوت کرد..فهمیدم سوال خیلی بیجایی کردم.. ولی کمی بعد به آرومی گفت:

_شرکتم...چیزی شده؟

بدون صغری کبری چیدن گفتم:با سهیل قرار گذاشتم...

صداش عصبانی شد و کمی ولومش بالا رفت:یعنی چی که با سهیل قرار گذاشتی؟

ترسیدم..ولی خودمو نباختم معلوم نبود دلش از کجا پر بود که میخواست سر من خالی کنه.

_چرا صداتو میبری بالا..دوست داشتم باهاش قرار بزارم...

صدای نفس های عصبیش رو شنیدم..غرید:

_تو غل.....بیجا کردی..

فهمیدم که حرفش رو خورد...اگه میگفت غلط کردی که فحش ناموسی بهش میدادم...

_بیجا خودت کردی...اصلا تو چیکار داری!!

حس کردم که میخواد خونسرد باشه...ولی باز هم با صدای عصبانی ای گفت:اخه دختره خیره سر.تو چرا اصلا به حرف من گوش نمیدی.

منم صدامو بردم بالا و گفتم:مواظب حرف زدنت باش..فکر کردی داری با کی اینطوری حرف میزنی؟حق نداری سر من داد بزنی.

معلوم بود تحریکش کردم که داد زد:حق دارم...چون داری خودسرانه کار میکنی.

_هیچ حقی نداری.من زیر دست تو نیستم.اینو یادت باشه...

حس کردم دندوناش رو از روی عصبانیت بهم فشار داد و در همون حال گفت:

_زیر دستم نیستی ولی زن منی...هرجور بخوام باهات حرف میزنم پس اینو تو گوشت فرو کن..


قلبم به تپش افتاد...نبض گردنم دیوانه وار کوبید...ولی با این حال عصبانی

هم شدم..به نسبت با صدای آروم تری گفتم:

_مثل اینکه حواست نیست همه ی اینا یه بازیه...

با خشم گفت:

_شک نداشته باش که همش بازیه..ولی من بخاطر اون تعهدی که دادی میتونم واسه کارات ازت بازجویی کنم..متوجه شدی؟

دوباره رگ شارلاتانیم فعال شد:

_چه بخوای چه نخوای من امروز میرم...

صدای نفس هاش رو شنیدم..داشت سعی میکرد که داد نزنه..

امروز غیر طبیعی میزد...خیلی کم پیش میومد که خونسردیشو از دست بده..

احتمالا توی شرکت اتفاقاتی افتاده بود..منم چه بد موقع زنگ زدم...چه شانس گندی دارم...

صدای کلافه اش توی گوشم پیچید:

_هلیا...تو با اینکار خودتو توی خطر میندازی؟فکر کنم بهت گفته بودم...دیدن اون خیلی خطرناکه...

وقتی دیدم اون ملایم تر شده منم لحنم رو بهتر کردم و گفتم:

_نمیخواستم قرار بزارم.ولی سهیل گفت میخواد باهام حرف بزنه...فکر کنم حرفاش به هدفمون کمک کنه...

سکوتی کرد...که متوجه شدم داره فکر میکنه.....

دیگه کاملا آروم شده بود و با غرور و خون سرد گفت:

_ببینم چطور میتونم این مشکل رو حل کنم...ولی حواست باشه از این به بعد بدون هماهنگ ی با من هیچ کاری نمیکنی...

خواستم اعتراض کنم که ادامه داد:منتظر زنگم باش..

و گوشی رو قطع کرد...چه بی ادب...چرا خداحافظی نکرد؟

یعنی چی منتظر زنگم باش؟!کش موهام رو باز کردم و کمی دستم رو زیر موهام بردم و رها کردم...

چند بار اینکارو تکرار کردم...

چقدر وقتی عصبانی حرف میزنه ترسناک میشه...کم مونده بود تو شلوارم خرابکاری کنم...

حالا خوبه رو به روش نبودم..وگرنه حسابم با کرم الکاتبین بود...ایشالله اونی که شهاب رو قبل از من عصبانی کرده بود گوشیش زیر ماشین له بشه..

بخاطر اون شهاب با من اینطوری حرف زد..وگرنه غیر ممکنه شهاب زیاده روی کنه...

20 دقیقه ای گذشته بود..دیگه خسته شده بودم..باید کم کم حاضر میشدم...

پس چرا زنگ نزد....همین که این فکر رو کردم گوشیم زنگ خورد....برای اینکه لجش رو در بیارم گذاشتم تا میتونه زنگ بخوره و بعد از کلی وقت تلف کردن جواب دادم و مثل خودش بی ادبانه گفتم:

_بگو...

حس کردم دلم خنک شد...ولی اون اصلا به روی خودش نیاورد و گفت:

_کجا نشستی؟

چشمام اندازه ی گردو شد و با تعجب گفتم:چــــی؟

بی حوصله گفت:جواب سوال منو بده...

خود درگیری داشت اینم..

_روی مبل.

دوباره صداش پیچید:رو به روت پنجره ی رو به بیرون هست؟

خواستم برگردم که سریع گفت:عادی رفتار کن....

ترسیدم.این چرا داشت اینطوری حرف میزد..سعی کردم خون سرد باشم...بدون اینکه به پنجره نگاه کنم گفتم:

_رو به روم نه..پشت سرم...

_پرده اش کناره؟

_آره.

_ده دقیقه ی دیگه جلوی خونتونم...کاری نداری؟

سریع گفتم:صبر کن ببینم..چیشده؟چرا اینا رو گفتی؟

جدی گفت:چیزی نشده.الان میام خونتون.تا اون موقع حرکت غیر عادی نکن...کسی که خونتون نیست؟

گنگ گفتم:نه.

_باشه.خداحافظ

_خدافظ

مات موندم..حتی گوشی رو قطع نکردم..

یعنی چیشده بود که شهاب داشت میومد اینجا!!!اونم تا ده دقیقه ی دیگه....وای خاک بر سرم .....حالا چیکار کنم..عین فنر از جام پریدم...
با عجله رفتم تو اتاقم و اول از همه هرچی که وسط اتاق بود رو توی کمد خالی کردم...

وقتی خیالم راحت شد که چیزی تو دید نیست از اتاقم اومدم بیرون...

ظرف و ظروفی رو هم که روی میزبود انداختم توی ظرفشویی....

با خیال راحت دور تا دور اتاق رو نگاه کردم..

نمیدونم چرا انقدر خونمون به نظرم کثیف میومد...

یه بویی به مشامم رسید...چند بار نفس کشیدم...

سرم رو بردم زیر بغلم....

نـــه خدایا..این غیر ممکنه...عرق کرده بودم...

دوباره برگشتم توی اتاق و لباس آستین کوتاه قهوه ای و شلوار کوتاهی به همین رنگ که چسبان بود رو جدا کردم...

لباس زیری هم انتخاب کردم و سریع لباسام رو در آوردم و با اونا تعویض کردم...

رفتم جلوی آینه و تند تند داشتم موهام رو برس میکشیدم که چشمم به عکس خرس روی لباسم افتاد...لعــــنتی..این تو تنم چیکار میکرد....

من که اینو نگرفته بودم....کم مونده بود بزنم زیرگریه...

خواستم برم دوباره سر کمد که صدای زنگ خونه رو شنیدم..

سر جام خشک شدم...چقدر سریع رسیده بود...الان چیکار کنم.....

دویدم و رفتم سمت در اتاق و در همون حال لباس هایی رو که در آورده بودم شوت کردم زیر تخت.....

از اتاق که خارج شدم نفس عمیقی کشیدم و تا آیقون با طمانینه و ناز تمام راه رفتم...

به من میگن هلیا..در هر شرایطی خون سردیه خودم رو حفظ میکنم....دکمه ی آیفون رو زدم و در واحد رو هم باز گذاشتم....

باورم نمیشد که این شهاب بود داشت میمومد توی خونه...پیش من....

یه حس خاصی داشتم...

حس عجیبی که داشت وادارم میکرد برای یه لحظه فکر کنم این نامزدی مصلحتی نیست....

اصلا حواسم نبود که جلوی در ماتم برده فقط وقتی در باز شد و قامت شهاب جلوی چشمم نمایان شد به خودم اومدم....

قلبم دوباره ناآروم شد...

شلوار کتان مشکی ای به همراه پیرهن مشکیه تنگ و آستین کوتاهی پوشیده بود....چشمای نافذش رو بهم دوخت و اومد داخل...

به خودم اومدم ولبخندی زدم و گفتم:

_سلام.خوش اومدی.

نگاه دقیقی به اطراف خونه مخصوصا به پنجره ها انداخت و به سمتم اومد و گفت:

_سلام.مرسی....

خواستم حرکت کنم که دستم روگرفت...متعجب برگشتم سمتش و نگاهش کردم...با جدیت گفت:

_میبینی چه دردسری درست کردی..

از حالت مهربونم اومدم بیرون و دوباره گستاخ شدم و گفتم:

_که چی؟برای من اصلا مهم نیست...خودم فکر همه جا رو کردم و یه جای خوب باهاش قرار گذاشتم...

و با طعنه ادامه دادم:لازم نیست شما نگران باشی...

محکم بازوهام رو گرفت و من رو به خودش نزدیک تر کرد و چشم تو چشم بهم گفت:

_یه جای امن قرار گذاشتی؟تو با خودت چی فکر کردی دختر؟

خواستم بازوم رو آزاد کنم که نزاشت.با حرص گفتم:

_ول کن بازومو..بریم روی مبل بشینیم عین آدم حرف میزنیم...چته هنوز نرسیده دعوا راه میندازی...

فشار محکمی به بازوم آورد و چهره به چهره طوریکه نفسش به لب هام میخورد گفت:

_هلیا..خوب گوش کن..من امروز اعصاب خوبی ندارم...پس فقط حواست به حرفایی که میزنم باشه....

خواستم چیزی بگم که نزاشت...نمیفهمیدم چرا داخل نمیومد...داشتم از این همه نزدیکی عصبانی میشدم...ادامه داد:

_بخاطر قرار بی برنامه ای که گذاشتی بدجور تو دردسر افتادیم...پس هرکاری که من میگم میکنی تا بتونی به این قرار برسی....

در حالیکه دست از تقلا برداشته بودم گفتم:منظورت چیه؟

ازم کمی فاصله گرفت و به پنجره اشاره کرد و گفت:از اون پنجره زیر نظری...

کم مونده بود شاخ در بیارم...با تعجب گفتم:چــــی؟

_حرفام رو دوبار تکرار نمیکنم پس همون بار اول بفهم...

صدامو انداختم پس کله ام و گفتم:یهو اومدی تو خونه میگی از اون پنجره زیر نظرم انتظار داری همون بار اول هم بفهمم...اصلاحالیته چی میگی؟

دور کمرم رو گرفت و محکم فشار داد و در حالیکه خیره نگاهم میکرد گفت:

_از طرز حرف زدنت اصلا خوشم نمیاد.

_به درک که خوشت نمیاد...مگه برای من مهمه.

یه دستش رو از دور کمرم باز کرد و زیر چونم رو گرفت و کمی بالا داد و گفت:

_تا وقتی که اسم من روته حق نداری روی حرفام حرف بزنی...

در همون حال پوزخند زدم و گفتم:

_وای حاجی چقدر ترسیدم...چشم..چشم..هرچی شما بگید...

سپس دستشو پس زدم و داشتم به سمت مبل میرفتم که با خشونت گفت:سرجات وایسا...

خواستم به حرفش گوش نکنم ولی یاد پنجره افتادم برای همین ناخودآگاه ایستادم...

برگشتم سمتش و گنگ بهش نگاه کردم..همون لحظه صدای گوشیم که روی مبل گذاشته بودمش هم بلند شد...شهاب نگاهی به من و سپس نگاهی به گوشی انداخت و گفت:

_احتمالا سهیله..

سوالی نگاهش کردم و گفتم:بردارم؟

اخماش توی هم جمع شد و گفت:مگه راه دیگه ای هم گذاشتی؟

چپ چپ نگاهش کردم که بی توجه ادامه داد:

_خیلی عادی میری روی مبل میشینی...حواست باشه که اونا منو تو رو از پنجره میبینن...پس خوب نقشتو بازی کن...به سهیل میگی یه مهمون عزیزی برات اومده و تحقیق رو بندازه واسه یه وقت دیگه...

به معنای تفهیم سرم رو تکون دادم...صداش دوباره تو گوشم پیچید:

_حالا برو سمت مبل..منم دنبالت میام...

چشمام رو بستم و چند بار توی ذهنم تکرار کردم که هلیا تو میتونی تو میتونی....تو از پس هرکاری بر میای...

فقط خونسردیتو حفظ کن..چشمام رو باز کردم..

داشت با ابروهای بالا رفته نگاهم میکرد...چشمکی بهش زدم و گفتم:

_کاریت نباشه..بسپرش به من...

رفتم سمت مبل و روش نشستم...گوشی رو گرفتم و با لبخند به شهاب اشاره کردم بیاد سمتم...(این حرکات بخاطر پنجره بود)جواب دادم:

_بله...

صدای سهیل تو گوشی پخش شد:

_الو سلام هلیا..حرکت کردی؟

یکم من من کردم و گفتم:

_سهیل جان یه مهمون عزیزی برام اومده ...قرار امروز رو کنسل کن...من فردا صبح میام در مورد مقاله با هم حرف میزنیم...

متوجه شدم که صداش گرفت:

_باشه..متوجهم..ولی کاشکی زودتر خبر میدادی..

_ببخشید...بخدا یهویی شد..

_اشکال نداره..واسه یه روز دیگه حرف میزنیم...کاری نداری؟

نمیدونستم شهاب هدفش چی بود که ازم خواست قرارو به هم بزنم.ولی بهش شک نداشتم..

_نه ..واقعا متاسفم سهیل...

_خواهش میکنم..این چه حرفیه..من بد موقع ازت خواستم بیای...امیدوارم بهت خوش بگذره...

_ممنون

_خداحافظ

از اینکه ناراحتش کرده بودم دل خودمم گرفت برای همین با ناراحتی گفتم:خداحافظ

و گوشی رو قطع کردم.

شهاب هم با لبخند زیبایی به سمتم اومد...

کاشکی لبخندش بهم واقعی بود...

روی مبل خم شد

قلبم اومد توی دهنم...

لپم رو ب و س ی د...

کنارم جای گرفت و دستش رو از پشت سر انداخت دور گردنم و منو به خودش چسبوند و گفت:

_خوشم اومد...تا اینجاش که خوب بود..امروز باید تکلیفم رو با اینا یکسره کنم...

اومدم توی حرفش و گفتم:از کجا فهمیدی کسی منو از اون پنجره زیر نظر گرفته؟

دستش رو برد توی موهام و با خشونت باهاشون بازی کرد...

د نکن روانی...ناز کردنتم به آدمیزاد نمیخوره...

ولی اگه بخوام از ته قلبم بگم واقعا یه حس خوبی بهم سرازیر شد...

صداش افکار منفیم رو قطع کرد:

_هلیا..من هرچیزی رو که بخوام میتونم بفهمم...دنیای هک دنیای خیلی بزرگیه...کافیه هدف مشخص باشه...چیزی نیست که من بخوام و نتونم جاش رو پیدا کنم...

حس اطمینان خیلی خوبی توی بغلش داشتم..

اینکه همچین مرد قوی ای مواظبت باشه یه جور اعتماد به نفس و عشق رو توی قلبم سرازیر میکرد...

در حالیکه کمی بخاطر نوازش موهام و نزدیکی به شهاب مسخ شده بودم به آرومی گفتم:

_چرا ازم خواستی قرارم رو با سهیل به هم بزنم.مگه نگفتی که باید ببینمش...

دستش توی موهام متوقف شد...بعد از چند لحظه خم شد روی میز و گوشی رو گرفت سمتم و گفت:

_بهش اس ام اس بزن...

خواستم بهش نگاه کنم که چون دستاش محکم روی موهام بود همچین اجازه ای رو بهم نداد...

منم بخاطر نزدیکی به شهاب کمی از زورم رو از دست داده بودم..برای همین در همون حالت گفتم:

_چی بهش بگم؟

موهام رو به آرومی کشیدو با ته مایه های خنده گفت:

_یکم آروم باش دختر جون..چقدر تو عجولی...الان بهت میگم...

سخت بود انقدر بهش نزدیک باشم و بدونم مال من نیست...

خیلی سخت بود...

کاشکی هیچکدومش بازی نبود.....بعد از چند ثانیه ادامه داد:

_بهش بگو تا 1 ساعت دیگه کنار پل هواییه خیابون...منتظر باشه.حتما میای...

متعجب گفتم:یعنی برم سر قرار؟

_دوست نداری بری؟

_چرا..خیلی دوست دارم حرفاشو بشنوم..

_پس سوال نپرس و فقط کاری که ازت خواستم انجام بده...

کاری که ازم خواسته بود انجام دادم...در این بین صدای هیچکدوممون در نیومد که بعد از چند دقیقه واسه گوشیم اس ام اس اومد...

گوشی رو از دستم با خشونت قاپید..تو شوک موندم..دستش رو از دورم برداشت و پیام رو باز کرد...

به خودم اومدم و من هم سرم رو خم کردم..سرامون دقیقا کنار هم بود...سهیل نوشته بود:

_باشه.نمیتونستی حرف بزنی؟

شهاب سرش رو برگردوند ...رخ به رخ شدیم..

زبونش رو به آرومی داخل دهنش تکون داد و نشان از این داشت که داره فکر میکنه..

طاقت نداشتم..برای همین چشمام رو به گوشی دوختم...

چه پررو بود..گوشیمو گرفته...خواستم گوشیم رو بگیرم که در همون حالتی که داشت نگاهم میکرد دستش رو دور کرد و این اجازه رو بهم نداد...

مجبور شدم روش خم بشم...اخمی کرد و گفت:چرا اینطوری میکنی؟

_گوشیمو میخوام..انگار دلت نمیاد بدیش بهم...غصه نخور یکی مثل همینو برات میخرم...

ابرویی بالا انداخت و گفت:تا وقتی این هست چرا یه گوشی دیگه بخرم؟همینو ور میدارم..

با چشمای گشاد شده نگاهش کردم و گفتم:بده من گوشیو .بزار جواب سهیل رو بدم.منتظره...

با دست راستش مانع شد که به گوشی نزدیک بشم و با دست چپش ارسال پیام رو باز کرد و یه دستی اس ام اسی برای سهیل فرستاد..دست از تقلا برداشتم و گفتم:

_چی فرستادی؟

جوابم رو نداد..از جاش بلند شد...

نگاهی به اطراف خونه انداخت...

از پشت سر نگاهش کردم.

چقدر خواستنی بود...چقدر محکم و با صلابت بود...و چقدر مغرور به زمین و زمان نگاه میکرد...

یعنی من میتونستم با همچین ادم مغروری کنار بیام...

من هم از جام بلند شدم...ولی تکون نخوردم...

بعد از چند لحظه برگشت و اومد سمتم....

فاصله اش با من به اندازه ی یک قدم بود که همون رو هم بعد از چند ثانیه طی کرد و حالا سینه اش گهگاهی تنم رو لمس میکرد...

فاصله ی خیلی نزدیکی بود..

اون از بالا نگاهم میکرد و من از پایین..

قدش بلند تر از من بود....

چشمای مشکیش از پایین جذبه ی خاصی داشت...

انقدر هیجان زده شده بودم که نفهمیدم دلیلش از اینکار چی بود...

دست راستشو گذاشت پشتم و من رو با یه حرکت توی آغوشش کشید...

بی حرکت موندم...

باورم نمیشد..این چه کاری بود که کرد...

قلبم داشت از دهنم میزد بیرون...

مطمئنم از سر علاقi نبود..چون توی حرکاتش هیچ دوست داشتنی دیده نمیشد...

با اینکه تو آغوشش بودم ولی حسی راجع به این موضوع نداشتم..

فقط گرمای تنش داشت آرامش خاصی رو بهم سرازیر میکرد...

بعد از چند لحظه من رو از خودش جدا کرد...

خیره شد به پنجره ی رو به روش..

اون سمتمون یه ساختمون دیگه بود که پنجره های اون هم مقابل ساختمون ما بود.ولی پرده هاش کشیده بود.پس باز هم داشت تظاهر میکرد..

خدا میدونست دوباره چه نقشه ای داشت...اول خواستم بخاطر اینکه بغلم کرده داد و بیداد کنم...ولی بعد با نگاهی مرموز و کنجکاو به عکس العمل هاش خیره شدم

بدون اینکه دوباره نگاهم کنه به سمت پنجره رفت...

نمیتونستم بفهمم هدفش از این کارا چیه..

یه دستش رو زده بود توی جیب شلوارش و با خشونت خاصی داشت به پنجره ی ساختون رو به رویی نگاه میکرد..

وزش کم باد موهاش رو به بازی گرفته بود...با اینکارش رسما داشت لومون میداد...آب دهنم رو قورت دادم و گفتم:

_داری چیکار میکنی دیوونه..ممکنه....

برگشت سمتم و سریع گفت:هــــــیس...صدات در نیاد...از جلوی پنجره برو کنار...میتونن لبخونی کنن...

بیشتر از قبل ترسیدم....آروم از جلوی پنجره کنار رفتم و درحالیکه زیر نگاه خیره ی شهاب بودم ادامه ی حرفم رو گفتم:

_ممکنه بفهمن تو از کارشون باخبری...

یک تای ابروش رو با جدیت داد بالا و خونسرد گفت:

_همین الانم فهمیدن.

متعجب گفتم:پس با این وضع میخوای چیکار کنی؟الان بارو بندیلشون رو جمع میکنن و در میرن...

_نگران نباش...

_یعنی چی نگران نباش.از یه طرف بخاطر کارای من حرص میزنی حالا خودت میای به همه چی گند میزنی..بابا دست مریزاد...انگار فقط با کارای من مشکل داری.

اومد سمتم و با اخم نگاهم کرد و گفت:دهنتو ببند و تو کارای من دخالت نکن.خودم میدونم باید چیکار کنم..

چند لحظه خیره بهم زل زد که قدرت حرف زدن رو ازم گرفت...

و بعد از اون به سمت در رفت...چطور میتونست انقدر خونسرد باشه..قبل از اینکه در واحد رو باز کنه بدون اینکه برگرده گفت:

_همین جا بمون.خودم میرسونمت سر قرار..

و درو باز کرد که ناگهان هما رو پشت در دیدم که با چشمای گرد شده و شوک زده خیره شد به شهاب...

یا ابوالفضل این از کجا پیداش شد..همینو کم داشتم...

شهاب نیم نگاهی به من انداخت و از کنار هما عبور کرد....هما همون طور متعجب وارد خونه شد و گفت:

_این کی بود؟اینجا چیکار داشت؟

حالا یکی باید اینو توجیح میکرد.به سمت اتاقم راه افتادم و بی حوصله گفتم:

_الان نمیتونم چیزی بگم...

یه مانتو و شال برداشتم هما تو چارچوب در بود با عصبانیت و هنوز هم با لحن متعجب گفت:

_یعنی چی نمیتونی چیزی بگی؟تو پسر آوردی خونه هلیــــــــا!!

از جلوی در کنارش زدم که دستم رو گرفت..برگشتم نگاهش کردم..شونه هاش رو گرفتم و گفتم:

_اونطوری که تو فکر میکنی نیست..الان باید برم هما..تا چند دقیقه ی دیگه برمیگردم همه چیز رو واست توضیح میدم.نگران نباش..من کار اشتباهی نکردم...

همونطور مات موند و من با سرعت از خونه خارج شدم ودکمه ی آسانسور رو زدم....

برام مهم نبود که شهاب گفت تو خونه بمون..

فقط کنجکاو بودم بدونم میخواد چیکار کنه...سوار آسانسور شدم..

دل تو دلم نبود..باید زودتر میرسیدم...

این هما نمیدونم یهو از کجا پیداش شد...تو این دنیا من اصلا شانس نداشتم..همیشه بدترین موقع لو میرفتم...

آسانسور نگه داشت..با عجله دویدم به سمت بیرون...

در ساختمون رو به رویی باز بود...شهاب رو دیدم که باآرامش داره سوار آسانسور میشه...

خدایا فکر نیمکنی تو خونسردیه این پسر یکم پارتی بازی کردی؟!!

چطور میتونه انقدر آروم باشه!!

سریع خودم رو کشیدم کنار که دیده نشم...چون آسانسورش رو به روی خیابون بود..

وقتی دیدم حرکت کرد با سرعت اومدم بیرون و دویدم تو خیابون و از اون جا وارد پارکینگ اون ساختمون شدم و دکمه ی آسانسور رو زدم...

با پاهام ضرب گرفته بودم..طبقه ی 3 رفته بود....

خیلی طول نکشید که آسانسور برگشت و من سوار شدم و دکمه ی 3 رو زدم...

وقتی رسیدم به آرومی در آسانسور رو باز کردم...

نگاهی به اطرافم انداختم....عجب راهروی طولانی ای داشت...

معلوم بود تعداد واحد های توی این ساختمون خیلی زیاده...

شهاب رو جلوی یکی از درها دیدم و سریع عقب کشیدم واینبار با دقت بیشتر سرم رو کج کردم..

در آسانسور رو فقط کمی باز کرده بودم برای همین شهاب نمیتونست متوجه بشه...

یه چیز کوچیکی دستش بود..اون یکی دستش هم توی جیبش بود..گیره نبود..هرچی که بود به راحتی باهاش در و باز کردو داخل رفت....

سریع از آسانسور بیرون اومدم و به سمت اون واحد راه افتادم..خدایا شکرت..درو باز گذاشته بود...به آرومی وارد خونه شدم...خیلی وسیله نداشت...وقتی وارد خونه میشدی یک راهروی خیلی کوچیک سمت راست بود...

متوجه شدم یکی از درها بسته شد...شک نداشتم شهاب رفته توی این اتاق....

رفتم پشت در و از توی سوراخ کوچیکی که مخصوص کلید بود داخل رو نگاه کردم و گوشام هم تیز تر از حد معمول شده بود..

یک مرد جوونی رو دیدم که در حالیکه خم شده بود وسیله ای از تجهیزاتش رو از روی زمین برداره مات مونده بود...

فقط پشت شهاب رو میتونستم ببینم...ترس رو توی چشمای طرف خوندم...تیکه تیکه کمرش رو صاف کرد و بلند شد..

دیگه نتونستم چهره اش رو ببینم فقط صدای مضطربش رو شنیدم که با لکنت گفت:

_آق..آقای...پ..پ.پارسیان...

شهاب هیچی نگفت فقط دستاش رو توی جیب شلوارش فرو برد...

از همون جا میتونستم بفهم بخاطر نگاه بی احساس شهاب بود که انقدر توی شوک فرورفته بود...

بارها این نگاه شهاب رو دیده بودم.....دوباره صدای مرده رو شنیدم که با التماس گفت:

_آقا باور کن..ین من هیچ کاره ام...فقط بهم ....

صدای شهاب رو شنیدم که آروم ولی کشیده گفت:

_هــــــیس

شهاب حرکت کرد..یک صندلی پلاستیکی کنار مرد بودکه اونو برداشت و دوباره برگشت سرجاش و روی اون نشست...

حالا میتونستم موهای شهاب رو ببینم...مرده خفه خون گرفته بود و با ترس به شهاب زل زده بود...

شهاب دستش رو برد توی جیبش و پیپش رو در آورد و بعد از چند لحظه بلاخره به حرف اومد و با صدای یخی که مو رو به تن آدم راست میکرد گفت:

_خوب زن منو دید زدی؟

مرده کم کم داشت گریه اش میگرفت...با عجز گفت:

_ببخشید آقای پارسیان...بخدا هدفی ....

نمیدونم شهاب چطوری نگاهش کرد که دهنش بسته شد و وحشت زده زل زد به شهاب...

دوباره صدای محکم شهاب رو شنیدم:

_میدونستی کیو زیر نظر گرفته بودی؟

_من ن...

صدای فریاد شهاب رو شنیدم:

_خفه شو...فقط بگو آره یا نه؟

از شوک داد شهاب وسایل توی دست های مرده افتاد پایین...قلب من هم تند تر میزد...خیلی وحشتناک و غیر منتظره داد زده بود...آروم و با ترس جواب داد:

_آره...

_و کی همچین جراتی رو بهت داده؟

صدای طرف در نیومد...میتونستم پوزخند توی صدای شهاب رو حس کنم:

_کمترین مجازات کارت نابودشدن زندگیته...تو ناموس منو زیر نظر داشتی کثـــافت...

مرده با وحشت شهاب رو نگاه کرد که شهاب با خشم ادامه داد:

_به کارفرمات خبر دادی؟

آب دهنش رو قورت داد و گفت:

_بله.

_زنگ بزن بگو تا ده دقیقه ی دیگه اینجا باشه...

_اما آقا...

شهاب پیپی رو که توی دستش بود محکم پرت کرد...خورد به یه گلدان و گلدان با صدای محکمی شکست...

و بعد از اون صدای داد شهاب بود که تنم رو لرزوند:

_دِ زنگ بزن کثافت تا استخوناتو خورد نکردم...

مرده وحشت زده گوشیش رو در آورد و سریع شماره گرفت..بعد از چند دقیقه با ترس و لرز گفت:

_س..سلام...آقای پار..پارسیان گفتن بیاین اینجا.......داخل آپارتمانیم...بخدا من...

_قطعش کن...

نزاشت مرده دیگه حرفشو بزن و با این جمله ی دستوری یارو سریع گوشی رو اورد پایین...

ترسیده بودم..شهاب خیلی ترسناک شده بود...

با من هیچوقت اینطوری رفتار نکرده بود...ولی مثل اینکه رفتارش با کارکناش خیلی بده...

شک نداشتم یارو اگه خجالت نمیکشید سر جاش یه گندی میزد...

پنج دقیقه ای گذشته بود.ولی مرده از جاش تکون نمیخورد..

گردنم درد گرفته بود و چشمام میسوخت..حتی نمیخواستم دو دقیقه اش رو از دست بدم...

تازه داشتم میدیدم یه هکر بزرگ چه قدرتی داره....البته شهاب که جای خود داشت...نرمش نشون ندادن جزئی از حرفه اش بود...

صدای آروم و پرخواهش مرده رو شنیدم که گفت:

_آقای پارسیان رحم کنین ترخدا...شما که حرف جوان مردی و گذشتتون همه جا پیچیده....بگذرین...

زیر نگاه خیره ی شهاب ساکت موند...

بعد از چند دقیقه بود که صدای دویدن یک نفر توی سالن رو شنیدم...چه سریع خودش رو رسونده بود..مثل اینکه خیلی از شهاب حساب میبرن..شاید هم همین نزدیکی ها بود...

با حداکثر سرعت پریدم پشت کمدی که اونجا بود و مخفی شدم...

صدای کفش ها نزدیک تر شد...تا اینکه متوجه شدم در اتاق باز شد..سرم رو خم کردم و نگاهی انداختم.

در نیمه باز مونده بود و اگه میرفتم جلو دیده میشدم.پس سرجام موندم...

مردی که تازه اومده بود پشت شهاب ایستاده بود..سن و سالش نسبتا بالا میخورد..یا بهتره بگم میان سال...

البته چهره اش رو نمیدیدم...از روی هیکلش و طرز ایستادنش متوجه شدم....شهاب از جاش تکون نخورد..فقط کمی سرش رو کج کرده بود ...

صدای سنگین و سرد شهاب اومد:توضیحی داری بدی وطنی؟

اِاِاِ پس این وطنی بود...اوه اوه..الان شهاب دخل هردوتاشون رو میاره...احساس کردم وطنی گیج و سرگردونه..با همون لحن جواب داد:

_آقای پارسیان این یک موضوع.....

مکث کرد...نمیدونست باید چی بگه...بعد از چند لحظه حرفش رو عوض کرد:

_این برای امنیت شما بود...قرار نبود ادامه دار باشه..مافقط میخواستیم کمی...

شهاب از سر جاش بلند شد و برگشت به سمت وطنی...حالا نیم رخ عصبانیش رو میدیدم...رخ به رخ وطنی ایستاد واز بالای سر نگاهش کرد و گفت:

_این جواب من نبود...قانون هایی که تعیین کرده بودم رو پشت گوش انداختی وطنی...بدجور هم پشت گوش انداختی...میدونی چیکار کردی؟میدونی چه توهین بزرگی به من کردی؟اصلا حواست به کاری که میکردی بود...حواست بود؟

ناگهان فریاد بلندی زد و گفت:

_لعنتی تو زن منو زیر نظر گرفتی!!!!

ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • آرشیو
    نظرسنجی
    رمان ها را در چه حد میپسندید؟
    آمار سایت
  • کل مطالب : 56
  • کل نظرات : 7
  • افراد آنلاین : 7
  • تعداد اعضا : 92
  • آی پی امروز : 116
  • آی پی دیروز : 80
  • بازدید امروز : 138
  • باردید دیروز : 137
  • گوگل امروز : 23
  • گوگل دیروز : 38
  • بازدید هفته : 768
  • بازدید ماه : 768
  • بازدید سال : 16,141
  • بازدید کلی : 396,189