loading...
رمان خونه
Admin بازدید : 2765 دوشنبه 14 بهمن 1392 نظرات (0)

به نام خدا

 

فصل اول

 

باز بوی مهر! ماه نفرت انگیزی بود‏!‏.شروع مدارس و حجم دروس سوم ریاضی سرم رو به درد می اورد.کوچه های عریض کنار مدرسه سایبانی از درخت های خوشرنگ پاییزی داشتند. گاهی باد سردی می وزید و برگ ها روی زمین می خزیدند.خیابان اولی رو طی کردم. هوا گرفته و مرطوب بود. همان هوایی که عاشقش بودم.صدف دست هاش رو داخل جیب مانتو ش کرده بود. هر دو سکوت کرده بودیم اما سال اولی ها با سر و صدا از کنارمون عبور می کردند. اوف چه انرژی داشتند.دستم رو روی بیشانی م کشیدم تا درد سرم کمتر بشه. توی راه متوجه دو پسر شدیم که نگاه خیره شون هرز می رفت اما طبق معمول به روی خودمون نیاوردیم. صدف نیم نگاهی به من انداخت و گفت:

_نگاه کن این پسره...دوست دنیاس.

تعجبی نداشت من با این اخلاق دنیا اشنا بودم. چه می شد کرد؟دنیا از اون دسته دختر هایی بود که هر بار یه دوست پسر عوض میکرد و به همون اندازه ادم شناس خوبی نبود. با لاقیدی سنگی رو شوت کردم. صدف دوباره به حرف اومد:

-پسره خیلی داغونه.

-منظورت چیه؟

-پسر خرابیه! امارش رواکثر بچه ها دارند. می ترسم دنیا...

با بی حوصلگی پریدم وسط حرفش:

-بسه دیگه دنیا تقصیر خودشه می تونه پسر بازی هاشو تموم کنه.

-اوه! اگه تموم کنه.

نیم نگاهی بی اختیار به سمت پسره انداختم.چشم هاش سرخ بود و انگار می خواست از حدقه در بیاد.پک ارومی به سیگارش زد و ته موندش رو زیر پا له کرد. چقدر چندش اور!

از صدف خداحافظی کردم. خونه ی صدف اون طرف خیابون بود اما من باید چند تاکوچه دیگه رو هم می رفتم تا به خانه ی خاک خورده مون برسم.

خونه دوبلکس با اجر های کثیف و قدیمی. در های نرده ای زنگ زده که بوته های گل ها با نامرتبی زننده ای بهشون آویزان شده بودند و اجازه نمی دادند حیاط خانه دیده بشه.

کلید رو توی قفل چرخوندم. باغچه بر از برگ های زرد و کرم خورده درخت توت پیری بود که سال های طولانی می شد دیگه میوه نمی داد. البته اون وقتا هم که میوه می داد ما دل و دماغی برای خوردن توت های قرمز و درشتش نداشتیم. بس که فضای خونه متشنج و پر سر و صدا بود. داد های پدر اعتراض های مادر ابراز نفرت هاشون تهدید ها و تحقیر کردن ها. هنوز چشم های وحشت زده م رو به یاد دارم. عجیب این بود که سام با اون همه سر و صدا و دعوا خیلی کم گریه میکرد خیلی کم نق می زد و خیلی کم ناراحت می شد. انگار اون هم می دونست گریه هاش هیچ فایده ای نداره. مثل من!

هی! به هرحال نزدیک هفت سال از اون خاطره ها می گذره و دیگه مرورش سودی نداره. سود که هیچ ضرر هم داره! 

از سنگ های مرمری و گل الود پلکان بالا رفتم. هوای داخل اتاق ها با هوای بیرون زیاد توفیری نداشت هر دو سرد بودند. خدا رو شکر فرش به اندازه کافی بود تا بتونه روی سرامیک های یخ زده رو ببوشونه.

محتوای کیفم رو روی میز زهوار دررفته اتاقم خالی کردم.کتاب هام بیرون ریخت. سرم رو روی بالش گذاشتم و در حالی که به شدت دستشویی داشتم خوابم برد.

‏*‏ * * * * * * * * * * * *

مثل فشنگ دویدم

توی دستشویی.صدای جیغ سام من که خواب آلود بودم رو از دستشویی پرت کرد بیرون.با گیجی داد زدم:

چی شد سام؟چه مرگته؟

بعد تازه فهمیدم چی شد. اخی!داشت دستشویی می کرد. خنده ای کردم و به دیوار تکیه دادم.این دستشویی لعنتی که یه قفل نداشت.بدبختی بود واسه خودش.

 

 

هنوز معلم وارد کلاس نشده بود.زنگ اول بود زنگ نفرت انگیز عربی.دنیا در حال دست کشیدن به جشمهاش بود.طبق معمول می خواست ریمل ها و خط چشم های دیشبش رو پاک کنه.رزگل هم داشت مثل چی عربی میخوند.خدا رو شکر جلسه پیش ا�من پرسیده بود.

نگاهی بهش انداختم.دنیا دختر سفید و لاغر اندامی بود که از زیبایی چیزی کم نداشت.یه زیبایی بی نظیر که به جرعت می تونم بگم تا به حال دختری به اون زیبایی از نزدیک ندیده بودم. به خصوص این که موهاش رو به رنگ شرابی دراورده بود که به رنگ پوستش فوق العاده می اومد.صدف صورت ظریف سبزه با چشم هایی به رنگ سبز تیره و لب هایی باریک و صورتی داشت. و رزگل موهای وز شده کدرچشم های اندازه نعلبکی که همیشه مات و متعجب بودند. و بینی قلمیش به علت استفاده ازعینک کمی قوز درآورده بود.من از هرسه شون قدبلندتر و(تعریف از خودم نباشه)خوش هیکل تر بودم. و درست شبیه مادرم درست درست مثل یه خواهر دو قلو و هرچه سنم بالا تر می رفت این شباهت بیشتر می شد.

صدف انگار چیزی یادش اومده باشه بالا پرید و گفت:

راستی دنیا دیروز دوستت رو دیدیم‏!‏...امیر.

دنیا با چشم های گشاد شده پرسید:کی؟ من که رفتم نبود.به من گفت اصلا اونجا نیومده.

صدف با شیطنت گفت:

خب شاید دروغ گفته دیگه.ولی خودمونیما خوب تیکه ای رو تورکردی ها.

با عصبانیت صاف روی صندلی م نشستم و گفتم:

بسه دیگه صدف.تو چرا دهن به دهن این میذاری؟‏!خوبه خودت گفتی پسره آدم نیست...‏(بعد روم رو به سمت دنیا کردم‏) ببین دنیا این دفعه فرق می کنه ها‏!این یکی آوازه ش پیچیده‏!با او پسر جغله های دبیرستانی و مامانی که باهاشون بودی فرق می کنه. این کارش از دوستی و اینا گذشته. نذار بخواد �زت سواستفاده کنه‏!‏

دنیا با اخم محکم به پشتی صندلی ش تکیه داد:

من با امیرعلی فقط در حد یه بیرون رفتن دوستم‏!‏ بعدش هم اگه خودت ببینیش میفهمی اینایی که پشت سرش میگن چرت و پرته.

‏-آهان منظور� اینه که فرشته بیخود از این مدرسه اخراج شد؟ ازش حامله بود...

-از کجا معلوم؟

‏-پوف‏(چقدر این دختر احمقه‏!‏‏!) به درک آره اصلا اون عوضی پاک دامنه.اصلا تا حالا چشمش به یه دختر هم نخورده چه برسه به این کارا‏!هر غلطی دلت میخواد بکن.

 

به سمت باشگاه مدرسه رفتم. از صدف و رزگل خداحافظی کردم. دنیا مثل همیشه چند دقیقه زود تر از مدرسه جیم زده بود. یونیفرمم رو درآوردم و لباس تیم مدرسه رو پوشیدم. یه تاپ آبی_سفید و یه شلوارک گشاد و کوتاه. موهام رو محکم پشت سرم بستم. وقتی اعضا کامل شدند دوباره نرمش های طولانی و کسالت آور بسکتبال هم شروع شد.

وقتی خسته و کوفته یونیفرم مدرسه رو پوشیدم و به سمت خونه به راه افتادم از شرکت توی تیم به غلط کردن افتاده بودم. ساعت نزدیک پنج بعداز ظهر بود و هنگامی که به خونه رسیدم هوا کامل تاریک شد. انقدر خسته بودم که بیخیال حمام شدم. وقتی صدای خروپفم بالا رفت هنوز تصویر دنیا و اون پسره پشت پلکام بود.

 

از راهروی مدرسه خارج شدیم طبق معمول دست رزگل یه کتاب بود. در کتاب امتحان چند دقیقه ی پیش غرق شده بود و درحال چک کردن سوال و جواب ها بود.عینکش کمی کج شده بود و بر اثر تمرکز زیاد موهاش از همیشه وز تر به نظر میرسید. یه دفعه بالا پرید و پرسید:

وای بچه ها سوالی که در مورد سلسه های...

داد دنیا دراومد حسابی از این اخلاق رزگل کفری میشد:

-اه امتحان تموم شد دیگه رزگل هر غلطی کردیم کردیم دیگه.

معلوم بود اعصاب نداره و امتحان رو خیلی خوب نداده.نزول نمره های درسی ش چشمگیر بود.و تنها علتش افکار پریشون و سربه هوایی بیش از حدش بود.با کم� من و من شروع کرد:

بچه ها...من...میشه به کیمیا بگین برام زنگ آخر رو غایبی نزنه؟

صدف چشماشو گشاد کرد:

آخه چرا؟‏!‏

-آخه...با... چیز...میخوام با امیر برم بیرون.

نفسم رو محکم دادم بیرون و با حرص گفتم:

نخیر نمیشه.اگه معلمها بفهمن بلایی سرت میارن که...

-خب میگی چیکار کنم؟قراره امروز برم خونه ی امیر علی اینا‏!‏

با حیرت برگشتم به طرفش:

‏-شوخی می کنی دنیا؟تو...واقعا می خوای بری خونه ش؟‏!‏‏!‏

دنیا بلافاصله حالت تدافعی گرفت و با اخم گفت:

نترس پدر و مادرش هم هستن...مادرش می خواد بیشتر با من آشنا بشه.

پوزخند عصبی زدم مغزش اندازه ی یه نخود بود:

-چرت نگو دنیا...هه‏!آشنا بشه.اونا تازه از خارج اومدن و نمی دونن نباید تو ایران از این غلطا بکنن،اما دنیا تو خودت باید برات مهم باشه. رک بگم اینطوری همه جا انگشت نما میشی.‏(حالا که فکر میکنم آرزو می کنم ای کاش فقط یه انگشت نما میشد‏‏)‏

-نترس چیزی نمی شه.محض اطلاعت امیر بعد من با همه دوست دخترای قبلیش قطع رابطه کرده.

با بدجنسی ابرو هامو بالا انداختم و گفتم:

پس شاید اون دختری که دیروز توی پاساژ از گردنش آویزون شده بود خواهرش بود،نه؟

خودم هم نمی دونم چطور این دروغ رو گفتم.شاید دلم می خواست با استفاده از قوه احساسات دنیا،اون رو تحریک به قطع این رابطه کنم.‏(ای کاش هیچ وقت اون دروغ رو نمی گفتم شاید اون اتفاقات هم هیچ وقت نمی افتاد‏)‏

رنگ دنیا پرید با لب هایی خشک پرسید:

تو‏...توکدوم...پاساژ؟

-مهم نیست مهم توئه احمقی که همه جوره حاضری خامش بشی.

و دنیا رو تنها گذاشتم.

در خونه رو باز کردم. بوی نا و گرمای ناخوشایند مثل همیشه آزار دهنده بود،اما بعد از مدتی بینی م عادت می کرد.یه پلیور قدیمی که کلا کش اومده بود پوشیدم و جوراب پشمی هم به پام کردم.هوای خونه خیلی سرد بود.متاسفانه هیچ وسیله گرمایی هم نداشتیم.شوفاژ ها خراب بودند،شومینه هم قابل استفاده نبود و بخاری هم که نداشتیم.لرزان روی مبل نشستم و به مادر بزرگ نگاه کردم.من و سام،برادر کوچیکم که ده سالش بود،با مادربزرگ زندگی می کردیم.به خاطر اینکه هفت سال پیش پدر و مادرم به دلیل اختلاف هاشون و اینکه هیچ کدوم حاضر به قبول من و سام نبودند،طلاق گرفتند و به خارج از کشور رفتند.هیچ کس از هیچ کدومشون خبر نداشت.مادربزرگ هم برای اینکه حرصش از رفتن پسرش رو سر من خالی کنه،هر وقت بحث مون می شد با خشم نگاهم میکرد و می گفت:فرید به خاطر اخلاق مادرت از زندگی دست کشید که تو هم دقیقا شبیه مادرتی.

البته مدت ها بود که دیگه جرعت نمی کرد از این جور حرف ها بزنه.می دونم نیم بیشتری از عصبانیت ش هم به خاطر این بود که مجبور بود ما رو تحمل کنه.زن بی حوصله ای بود.بعد از ترک پدر و مادرم،هیچ کس حاضر به پذیرش ما نشد.تمام خانواده پدریم،تهران زندگی می کردند.به همین دلیل هم مادربزرگ به اینجا اومد تا مراقب ما باشه.

دوباره بهش نگاه کردم.هیچ چیزش شبیه مادربزرگ های مهربان نبود.نه هیکل تپلی بامزه،نه عینک هلالی و نه مو های پنبه ای سفید.قد بلندی داشت،با هیکل لاغر.گرچه چند سالی بود دیگه مو هاش رو رنگ نمی زد اما مو هاش هنوز خیلی سفید نشده بودند.پوست ش نسبت به هم سن و سال هاش جوان بود.اما از درون خیلی مریض بود.مدام دکتر می رفت،قرص می خورد،چربی و فشار و قند خونش بالا بود.شاید وقتی می دیدیش احساس می کردی زن سرحال و سرزنده ایه،اما در واقع این طور نبود.خرج دکتر و دارو هاش رو هم عمو فریبرز می داد.هر چند اصلا حاضر نبود به ما کمکی بکنه.کلا تمام فامیل وجود من و سام از یادشون رفته بود.اما به اندازه کافی به مادربزرگ توجه نشون می دادند.

دلم گرفت.خیلی بده هیچ کس نباشه که تو رو بخواد.توی خیالم فقط یه چیز بود،توی رویا هام یه چیز بود،یه زندگی واقعی.پدر و مادری که حداقل وقتی طلاق می گرفتند بر سر حضانت تو دعواشون بشه.از خود گذشتگی کنند،از همه مهم تر دوستت داشته باشند.اما پدر و مادر من از ما فرار کردند و هر کدام به سمت زندگی خودشون رفتند.

برگه ای جلوی صورتم گرفته شد.به سام نگاه کردم.با ناراحتی به من زل زد و گفت:

فردا جلسه ماماناس،من کیو ببرم؟

خاطره ها برام زنده می شد.انگار همین دیروز بود که هر دفعه به خاطر عدم حضور مادر وپدرم پیش معلم ها یه بهانه ای می آوردم.از افکارم بیرون اومدم.

-به مادربزرگ می گم فردا بیاد.جلسه چه ساعتیه؟

چشم های درشت و گربه ای سام برق زدند.بغض کرده بود و لب های خوشگل ش آویزان شده بود.خدای من‏!چقدر چشم هاش وقتی خیس می شدند خوشگل تر می شد.براق و خاکستری.

-مامان بزرگ نمیاد...معلم مون فردا دعوام می کنه‏!‏

با ناراحتی اخم هام رو کشیدم تو هم.به سمت مادربزرگ رفتم.داشت کانالای تلوزیون رو بالا و پایین می کرد.

-مامان بزرگ‏!میشه فردا برای جلسه سام برین؟

مادربزرگ با بی حوصلگی پشت چشمی نازک کرد و گفت:

فردا وقت دکتر دارم‏!‏

-اما سام هم مدرسه ش مهمه‏!شما هر دفعه یه بهونه ای میاری‏!‏

مادربزرگ حرصی شد و غرید:

مدرسه اون به من چه ربطی داره؟اصلا مگه من چه کار تونم؟

هنگ کردم.چی بگم؟حرفی نداشتم.واقعا هم همین که پول خورد و خوراکمون رو می داد جای شکر داشت.

نفس عمیقی کشیدم.درسته که اون ها مسولیتی نداشتند،اما رسمش این نبود که این همه تحقیر کنند و به روی خودشون نیارند.

تصمیم خودم رو گرفتم.فردا برای تمرینات تیم نموندم.بلافاصله که به خونه رسیدم لباس هام رو عوض کردم.برگه ی جلسه رو هم بردم.خدا رو شکر نوبت ظهر بودند.چه خواهر فداکاری بودم من.البته حقم داشتم.توی تمام این آدم هایی که از وجود ما خسته شدند فقط سام بود که دوستم داشت،فقط سام رو داشتم.خدا رو شکر حداقل اون برام مونده بود.

 

‏*‏ * * * * * * * * * * * *

 

اواسط آبان ماه بود.هر روز به تقویم نگاه می کردم تا زودتر به دی ماه برسیم.دلم می خواست زودتر اون سال هم تمام بشه.صبح که وارد کلاس شدم برخلاف دو روز گذشته دنیا سر کلاس حاضر بود.از دیدنش جا خوردم.پوست ش رنگ پریده بود و کبودی های بی رنگی روی صورتش دیده میشد.خیلی هم لاغر شده بود.از اون همه زیبایی چشم های پف کرده و قرمز باقی مانده بود و با اون دنیایی که همیشه می شناختم خیلی فرق داشت.اصلا انگار یک نفر دیگه بود.

کیفم رو انداختم رو میز و با نگرانی به دنیا سلام کردم:

چی شده؟چرا این ریختی شدی؟‏!‏

دنیا کلافه رویش را برگرداند و یک کلام گفت‏:

زمین خوردم.

صداش چقدر گرفته بود.انگار سال هاست حرفی نزده.به سمت صدف و رزگل برگشتم.اون ها هم نگران بودند.

تمام زنگ تاریخ دنیا کسل و بی حوصله سرش رو روی میز گذاشته بود و حتی معلم چند باری بهش تذکر داد.تا این که بالاخره عصبانی شد و با صدای جیغ جیغوش داد زد:

اگه نمیخوای درسو گوش کنی بفرما بیرون‏!‏

باورم نمیشد ولی دنیا در آنی از جا بلند شد،طوری که صندلی ش صدای گوش خراشی ایجاد کرد.و همون طور که گریه میکرد به سمت در خروجی دوید.

همه همهمه میکردند و معلم با دهان باز میخ در کلاس شده بود.به سمت صدف برگشتم؛اون پیش دستی کرد:

چه مرگشه امروز؟‏!‏

یه اتفاقی افتاده براش.

-نه بابا‏!غیب گفتی؟

در حالی که ریز ریز می خندیدم گفتم:

کوفت.

دنیا به سوال هیچ کدوم مون جواب نمی داد و مدام طفره می رفت.حتی چند باری چنان عصبی باهامون برخورد کرد که صدف باهاش قهر کرد.اما من سعی می کردم به دل نگیرم و بیشتر سعی کنم بهش نزدیک بشم.با اون دنیای قبلی صد و هشتاد درجه فرق داشت.غیبت هاش بیشتر شده بود.درس هاش رو به زور پاس می کرد.پرخاشگر و بی اعصاب شده بود.حتی چندباری دبیر ها خواستند با والدین ش صحبت کنند.کم کم من هم از این اوضاع خسته شدم و مثل بقیه رفته رفته از دنیا فاصله گرفتم.تا جایی که درست مثل دو تا غریبه شده بودیم.

 

امتحانات دی ماه تمام شد.بعد از ظهر گرفته ای بود.کیف کهنه و پاره م رو روی دوشم جابه جا کردم.به خاطر این که دبیر ورزش خواسته بود باهام صحبت کنه از همه دیرتر از مدرسه اومدم.کوچه ها رو رد کردم و به کوچه ای رسیدم که همیشه ازش عبور می کردم.همین طور با سرخوشی برگ ها رو شوت می کردم تو فضا که صدایی توجه م رو جلب کرد.صدای جیغ خفه ی یه دختر بود.جلو رفتم.وای خدای من‏!‏...

یه دختر با یونیفرم مدرسه یه پسر جلوی دهنش رو گرفته و پسر دیگری در 206 سفیدی رو باز کرده بود تا دختر رو به زور سوار کنند.دختر مدام تقلا میکرد.نمی دونستم چه غلطی بکنم؟.در برم...نه‏!اگه خودم بودم دوست داشتم کسی من رو توی اون شرایط ترک کنه‏؟‏!وااااای نه.مطمئنا نه‏!‏...برم کمک بیارم؟...تا من برم و بیام یه دو قلو هم توی شکمش کاشتند...بجنب دیگه ثنا.بجنب لفتش نده دختر.

چشمم به یه میله ی فلزی افتاد که کنار جدول های جوب افتاده بود.بدون هیچ فکری میله رو برداشتم و پشت سرم قایم کردم.چون دوربینم افتضاح بود،چهره هاشون رو تشخیص نمیدادم.فقط دویدم.به پشت سرشون که رسیدم با همون استرس میله رو توی دستم جا به جا کردم:

ببخشید آقا‏!‏

پسره که حواسش اصلا به اطراف نبود با صدای من سریع به عقب برگشت.وای خدااا‏!این همون پسره س،دوست دنیا.یه جفت چشم آبی با رگه های سرخ.مثل معتادها.اونم...دنیاس‏!دوست مفلوکم‏.بدون هیچ فکری میله رو برداشتم و به صورتش کوبیدم.صدای آخش دلم رو خنک کرد.دوست ش که غافلگیر شده بود سریع دستش رو از روی صورت سرخ شده ی دنیا برداشت و به سمت من اومد.با نگرانی به دنیا نگاه کردم.با چشم هایی که از حدقه بیرون زده بود سرفه میکرد.داد زدم:

دنیا فرار کن‏!‏

خودم هم به سمت انتهای کوچه دویدم.پسره به طرفم دوید.اشهدم رو توی دلم خوندم.آمادگی هر بلایی رو داشتم و ...چه بلایی‏!بلافاصله در خونه پشت سرم باز شد و پیرمردی بیرون اومد.داشت لنگه ی دیگه ی در رو باز میکرد که چشمش افتاد به ما.ای قربونت برم پیرمرد.به حالت ترسیده من و حالت تهاجمی اون پسره لحظه ای نگاه کرد ن بعد با لحن جدی پرسید:

مزاحمتون شده خانوم؟

من هم خودمو ترسون تر نشون دادم و تأیید کردم.دوستش که ترسیده بود به سمت امیرعلی رفت که بینی خونینش رو توی دست هاش گرفته بود و به زور به سمت 206 سفید هولش داد.در آخر فقط چشم های خشمگین و تهدید آمیز امیرعلی یادم موند.نمی دونم چرا ته دلم انقدر خالی شد؟.جذبه چشماش وحشتناک بود.با درماندگی آب دهانم رو قورت دادم و به ماشینی که دور می شد نگاه کردم.

-خوبین خانوم؟اتفاقی افتاده بود؟

متوجه پیرمرد شدم.نیشم تا بنا گوشم باز شد و آستین هامو با اعتمادبنفس زدم بالا.

-خودم حقشون رو گذاشتم کف دستشون حاجی‏!‏

پیرمرده لبخندی زد و گفت:

دوستت مثل این که حالش بده‏!‏

برگشتم و به دنیا نگاه کردم.کنار جدول های پیاده رو افتاده بود و رنگ پریده ش از اون دور هم توی چشم می زد.دویدم سمتش تاره وقتی بازوش رو لمس کردم فهمیدم چقدر می لرزه.صداش زدم:

دنیا‏!‏

به سختی دستش رو به تنه ی درخت گذاشت و ایستاد.در آنی بالا آورد.با وحشت بهش خیره شدم.هول شده بودم.پیرمرده دوید سمتمون.

-حالش بده؟ببریمش بیمارستان؟

-آره...آره...تو رو خدا کمک کنید.

بازو های دنیا رو گرفتم.سوار تاکسی شدیم.خدا میدونه چقدر در راه بیمارستان مردم و زنده شدم.اشک توی چشمام حلقه زده بود.دنیا بی حال روی شانه م ولو شده بود.در اون لحظه و از شک اتفاقات پشت سر هم اصلا به این فکر نکردم که الآن مادربزرگ و سام نگرانم هستند.

با تلفن بیمارستان به مادربزرگ زنگ زدم و جریان رو براش تعریف کردم.اونم خدا رو شکر ریلکس حرفی نزد.چند بار گوشی دنیا زنگ خورد.مادر و پدرش بودند.بهشون گفتم که بیمارستانه.البته یه جوری که هول نشن.ماشالا اصلا هم هول نشدند.سه سوت بعد توی بیمارستان بودند.

-خب‏!خوبه دیگه خانوم دکتر‏؟کی مرخص می شه؟

پرستاره جوابی به سوالم نداد.خیلی جدی پرسید:

شوهرش کجاست؟

هنگیدم‏!‏

-شوهر کی؟‏!‏

-بیمارتون دیگه.

خندم گرفت‏!چرت می گفت:

-هه‏!خانوم پرستار اشتباه کردین.من همراه خانوم دنیا رحیمی هستم.

پرستار اخم هاشو کشید تو هم و برگه ای رو جلوی چشمم تکون داد:

بله می دونم.همون دختر دبیرستانیه.حامله س‏!‏

همون موقع مادر و پدرش سر رسیدند.

ماد�ش با حالت زاری اومد طرفم و با حالت زاری پرسید: 

چی شده بچم؟تصادف کرده هان؟بگو خوبه‏!با شمام ثنا...

با پا هایی سست به سمت نیمکتی رفتم.پا هام توان سنگینی بدن م رو نداشت.با نگاهی مات و شوک زده روی نیمکت ولو شدم.کاش تصادف کرده بود،کاش اصلا مرده بود...کاش...

مادرش هنوز گریه می کرد و...صدای فریاد پدرش توی گوشم پیچید.دستامو روی سرم گذاشتم.صدا های نامفهوم�داد ها،فحش های رکیک،همهمه...اما فقط بدبختی دنیا بود که برام واضح بود.

 

دی ماه به پایان رسیده.از اون ماجرا تقریبا بیست روزی می گذره.دیگه دنیا رو ندیدم.نه توی مدرسه،نه خونه شون و نه هیچ جای دیگه.

قضیه ی زندان رفتن امیرعلی،سقط بچه ی دنیا،سکته ی پدرش،طرد شدن ش و این که...پس فردا شب عروسی ش بود...

نشستم روی زمین و زار زار گریه کردم‏.چه عروسی‏!امیرعلی گم و گور شد. به عبارتی فرار کرد.الان دنیا داره ازدواج میکنه.با یه مرد چهل ساله،با مو های کم پشت،قد متوسط با یه شکم بدفرم. وقتی صدف دستم رو گرفت و به زور اون رو بهم نشون داد،دلم می خواست بالا بیارم.مثل اون روز نحس که دنیا بالا آورد. ای خدااااا‏!کاش هیچ وقت به پدر و مادرش خبر نمی دادم بیان بیمارستان‏!ای کاش اصلا بیمارستان نمی بردمش‏!ای کاش هیچ وقت امیرعلی نبود و دنیا باهاش دوست نمی شد.ای کاش و ای کاش...و ه�اران ای کاش دیگر.

 

-سلام ثنا‏!حرف هایی که درباره ی دنیا میزنن راسته؟

براق شدم:

چه حرف هایی؟‏!‏

-آخه شنیدم می خواد ازدواج کنه.

-به فرض که این طوره‏!‏

‏-با یه مرد چهل ساله پیر.تازه...

-بس کن این اراجیف رو.زندگی دیگران به ما مربوط نیست.

و سریع رفتم ته کلاس و سر جام نشستم.جای خالی دنیا بهم دهن کجی می کرد.قبول دارم...قبول دارم که دنیا کار درستی نکرد.اما این حقش نبود...به خدا این حقش نبود...

 

-چته ثنا؟چرا این روزا انقدر گرفته ای؟

با بغض سرم رو بلند کردم.نفس عمیقی کشیدم و دوباره شروع کردم به هم زدن غذا.

-چیزی نیست.

-اتفاقی افتاده؟کارنامه ت رو خراب کردی؟

-اونو که خیلی وقته دادن مادربزرگ‏!‏

-خب‏!پس دیگه چیه؟

صدای تیک تاک ساعت رو اعصابم بود.ساعت هشت بود.حتما تا حالا صیغه عقد رو خوندن و یه دختر بدبخت ازدواج می کرد.در سن هفده سالگی و در فاصله دو ماه کمتر.با معدل نوزده ریاضی ،زیبایی بکر و بی نظیر و موقعیتی که همه حسرتش رو می خوردندکرد با مرد پیری ازدواج کرد که دو تا بچه همسن دنیا داشت.بی مهابا به سمت پلکان طبقه ی بالا دویدم و تا صبح اشک ریختم.دلم خیلی گرفته بود.تمام شد.دفتر زندگی دنیا بسته شد.به همین راحتی‏!چشم هام رو بستم.

 

فصل دوم

صدای زنگ موبایلم‏!به خاطر تماس های پی در پی روی سایلنت گذاشته بومش.با حرص جواب دادم: 

الو‏!‏...حرف بزن دیگه...ای بابا‏!‏

اما هیچ جوابی نمی اومد.از این تماس های بی جواب و مشکوک ده روزی می گذشت.خودم هم دیگه کلافه شده بودم.اما یک روز بالاخره جواب داد.یه صدای بم و خشدار.صدایی که شبیه زوزه گرگ بود:

منتظرم یه فرصتم تا حالتو جا بیارم‏!‏

-شما؟‏!‏

-می فهمی‏!وقتی به حسابت رسیدم جوجه.

-چرا خودت رو معرفی نمی کنی؟‏!‏

-مراقب خودت باش.

-ال...

صدای بوق متمدد گوشی.از اون حرف های بی سر و ته چیزی سر در نیاوردم.فکر کنم منو با رئیس گروه مافیا اشتباه گرفته بود که قصد کشتم رو داشت.خنده م گرفت.جزوه ی شمیمی م رو باز کردم تا برای امتحان فردا بخونم.اون تماس ها رو هم جدی نگرفتم.یعنی انقدر کوتاه و نامفهوم بود که اصلا از یادم رفت.

مادربزرگ در حال جمع کردن یک سری وسایل بود.داشت یه سری لباس رو توی ساک کهنه ای می ریخت.کیف مدرسه م رو از روی دوشم انداختم پایین و با تعجب پرسیدم:

جایی می خواین برین؟

-آره،یک هفته ای باید برم تهران پیش فریبرز و مریم.

-یعنی من و سام یک هفته تو این خونه تنها باشیم‏؟‏!‏‏!‏

-چاره ای ندارم.می خوام برم اونجا هم خودم رو به یه دکتر نشون بدم.آخه می گن دکترای تهران...

صدای دادم بالا رفت:

ای بابا‏!من و سام دو تا بچه ایم.چطور می تونیم تنهایی اینجا زندگی کنیم؟‏!اگه اتفاقی بیفته...

پرید تو حرفم:

من که نمیتونم تمام وقتم رو صرف تو و برادرت کنم.من هم مشکلات خودم رو دارم.

-چطور دلتون میاد؟‏!م نوه هاتونیم.

-به هر حال نوه هامین.بچه هام که نیستین.

عصبی نفسم رو بیرون دادم.دروغ نگم،از تنهایی تو یه خونه چهارصد متری خیلی میترسیدم.خونه ای که اصلا در و پیکر درست و حسابی نداشت.مخصوصا این که همین یک هفته پیش خونه ی کوچه بغلی رو دزد زد.وای اگه دزد بیاد چی؟‏!بی خیال‏!یک هفته س.اتفاقی نمی افته.

مادربزرگ رفت.سام نشسته بود و مشق های شب ش رو می نوشت.کیف مرد عنکبوتی ش هم انقدر کثیف بود انگار باهاش گل بازی کرده.دو روز دیگه مادر بزرگ برمی گشت.با صدای زنگ گوشی کش و قوسی به بدنم دادم و جواب دادم:

بله‏!‏

-سلام ثنا‏!‏

-عمو فریبرز شمایین؟‏!‏

-آره،تو و سام خونه تنهایین؟

-بله.

-خیلی خب،من چند ساعت دیگه می رسم اصفهان‏.خیلی مامانو دعوا کردم که تنهاتون گذاشته.مراقب خودتون باشین تا من هم برسم.

-باشه مرسی.پس منتظرم.

خداحافظی کردم.چند ساعت دیگه می رسه؟یعنی چند ساعت دیگه؟حالا که آزاد بودم.مانتوی قهوه ای رنگ کهنه ام رو پوشیدم و یه شلوار جین خاکستری هم پام کردم.واقعا آب رو ریزی بود،سر زانوهاش ساییده شده بود و پاچه ش هم کمی پارگی داشت.اما جز این شلوار،شلوار دیگه ای نداشتم.یه شلوار شیش جیب نخودی هم داشتم که وضعش از این بدتر بود،وقتی می پوشیدم کلی جواد می شد.کلا دوستام من رو به همین یک دست لباس می شناختند،خب همین یک دست لباس رو هم داشتم.چه می شد کرد؟فقیری و بی پولیه دیگه‏!‏

روسری نخ نما سرمه ای انداختم روی سرم.اوق‏!چه ستی‏!حالم بهم خورد.بارانی آبی زنگاری قدیمی م رو پوشیدم و...می خواستم برم دنیا رو ببینم.خونه ی شوهرش چند تا خیابون اونور تر بود.یک ربعی راه میشد.تاکسی گرفتم و...بماند که چقدر سر پولش با راننده دعوام شد.

هنوز هم وقتی یاد دنیا می افتم بغض می خواد گلوم رو پاره کنه.دست های یخ زده م رو روی صورتم کشیدم.یه در سفید رنگ بود.خونه هه معلوم بود خیلی عیونیه.درخت های سر به فلک کشیده ش و عمارت سفیدش از پشت نرده ها توی اون تاریکی هم چشمک می زدند.یاد دیروز افتادم.زنگ تفریح.به بخار غلیظ نسکافه هایی نگاه می کردم که صدف توی سینی گذاشته بود و به سمت مون می اومد:

چرا چهار تا گرفتی؟‏!‏

-خب یکی تو،خودم،رزگل و دنیا...

لبخند صدف خشک شد.همه مون دوباره حالمون گرفته شد.بعد از اتفاقی که برای دنیا افتاد دیگه هیچ کدوممون مثل قبل نشدیم.دیگه صدایی ازمون بلند نمیشد.دبیر ها هم کمابیش می دونستند علتش بخاطر چیه.دیگه جمع مون مثل قبل سرحال نبود.هر وقت ده دقیقه به زنگ می موند،همش انتظار داشتم دنیا زودتر جیم بزنه.اما دیگه دنیا توی اون کلاس نبود.برای همیشه جیم زده بود.هه‏!چه فکرایی برای درس و دانشگاه کرده بودیم.بیچاره حتی نتونست دیپلم ش رو بگیره.

صدای بوق کر کننده ای باعث شد از جا بپرم.

-برو کنار خانوم‏!‏

یه ماکسیمای سفید بود.مرد حدودا چهل پنجاه ساله،با مو های جو گندمی و صورت سه تیغ داشت با عصبانیت داد می زد.منم متقابلا فریاد زدم:

هو‏!چته آقا؟

-نیم ساعته جلوی در خونه وایسادی‏!برو کنار دیگه‏!‏

پس مال این خونه بود.در خونه اتوماتیک وار باز شد.لحنم رو آروم کردم و پرسیدم:

شما مال این خونه این؟

نگاهی به سر تا پام انداخت و گفت:

فرمایش‏!‏

ای بی شعور‏!‏

-دنیا رحیمی می شناسین؟اینجا زندگی...

-دوستشی‏!‏

-بله.

با اخمی سر تا پام رو دوباره برانداز کرد.ببند دیگه اون چشماتو پدر سگ.

-الان بش میگم بیاد.

یه تعارفم نمیزنه.خدایا،این پیرمردام عقلاشون پارسنگ برمی داره.دست هامو توی جیب های سوراخم فرو بردم و ده دقیقه ای منتظر شدم.

-دنیا‏!‏‏!‏

قبل از این که چیزی بگه بغلش کردم.اشک هام صورت یخ زده م رو گرم کرد.به خودم لرزیدم.

-بیا تو.

لبخند تلخی رو لب های بی رنگش بود و غم عجیبی که تعجب نداشت.تنها تغییری که کرده بود نگاهش بود.اصلج شبیه یه دختر 17 ساله نبود.خودم رو ازش جدا کردم.دستم رو گذاشتم روی بازوش:

خوبی؟

آهی کشید و دوباره سعی کرد لبخند بزنه:

آره عالیم.

-دلم برات تنگ شده بود.

-خب...حالا نمیای تو؟

دلم نمی خواست راجع به شوهرش بپرسم اما خودش بحث ش رو پیش کشید:

شوهرم رو دیدی؟

-نه‏!‏

-همون مردی که بهم گفت منتظرمی.

-اون ماکسیما سواره؟‏!‏

-نمی دونم‏(برگشت و به ماشین های پارک شده داخل حیاط نگاه کرد‏)‏...آره همون.

-وای‏!اون همسن عمو فریبرز منه....

تازه فهمیدم چی گفتم.مثل سگ پشیمون شدم.لب هام رو محکم روی همدیگه فشار دادم.سرم رو بالا گرفتم.قطره اشکی صورت رنگ پریده ش با زیبایی محشر اما نابود شده رو خط انداخت.

-متأسفم.

-نه‏!من متأسفم.متأسفم که به حرفت گوش نکردم ثنا.متأسفم که انقدر بد بودم و ساده لوح.متأسفم که از اعتماد پدر و مادرم سواستفاده کردم.

واقعا چی می گفتم؟می گفتم خوشبخت بشی؟می گفتم تقدیره؟خواست خداست؟درست می شه؟...اما مگه می شد؟هیچ راه برگشتی بود.به خدا که نبود.

‏-خداحافظ ثنا‏!وقتی تو رو می بینم،بچه دبیرستانی ها و مدرسه ها رو می بینم،می خوام بمیرم. همه خاطرات برام زنده میشه.می خوام فراموش کنم گذشته رو می خوام باور کنم اینم نتیجه اشتباه و سرنوشتم بود.امیدوارم همه تون خوشبخت بشین.

رفت و در رو بست.هر چی صداش کردم جواب نداد.

ساعت نزدیک ده و نیم شب بود.هوا کاملا تاریک بود.ظلمات که میگن اینه.کوچه ها چنان تاریک بودند که انگار دو نصف شبه.خیلی خوفناک بود.باد مثل شلاق به صورتم می خورد و باعث می شد روسری م به عقب بره.ناراحتی هام رو از یاد بردم.حالا کمی می ترسیدم.صدای قدم های فردی رو از پشت سر توی زوزه باد حس می کردم.کوچه ها رو رد کردم تا به خیابون رسیدم.تمام این مدت احساس می کردم کسی من رو تعقیب می کنه.

سوار تاکسی شدم. وقتی به کوچه رسیدم متوجه شدم چراغ های خونه خاموشه.آخی‏!حتما سام خوابیده.بیچاره چقدر از تنهایی ترسیده.کلید رو که داخل قفل چرخوندم احساس کردم چیزی پشت شمشاد ها تکون می خوره.با نگرانی برگشتم و چشم هامو ریز کردم.اما چیزی نبود.تنهایی،نبود مادربزرگ و تاریکی بیش از حد کوچه به ترس من دامن می زد.در رو باز کردم و پریدم تو.پله ها رو دو تا یکی بالا رفتم.وقتی وارد خونه شدم پریدم و برق سالن رو روشن کردم و بعد نفس راحتی کشیدم.

بارانی م رو انداختم روی نرده پله ها.سام آروم روی کاناپه کنار تلوزیون خوابیده بود.دستکش هام رو در آوردم و...احساس گرما و نفس تنگی جلوی دهانم باعث شد ایست قلبی کنم.در آنی با تمام وجودم جیغ کشیدم.دستی که جلوی دهانم بود بیشتر بهم فشار آورد.سام در خواب غلتی زد.صدای مردی بلند شد،صدای خشداری که...شبیه زوزه گرگ بود.

-بیا سریع ببریمش.

-مطمئنی کسی نمی آد؟

-نه بابا خودم آمارشو دارم.مادربزرگش خونه نیست.زود باش.

خدایا‏!اینا کی بودن؟چی می گفتند؟چکار می خوان بکنند؟نکنه...نکنه اومدن دزدی؟

دوباره اون صدای مردونه کنار گوشم.چقدر صداش آشنا بود!یه صدای ناخوشایند.

-می خوام دستم رو بردام.جیغ بکشی به خدا جون داداش کوچولوت گردن خودته.خب؟

با چشمای بارونی و نگران فقط سر تکون دادم.دستش رو برداشت...چند تا نفس عمیق کشیدم تا از حالت خفگی در بیام و بتونم حرف بزنم.با صدایی دورگه بریده بریده شروع کردم به التماس:

هر چی...می خواین بر...دارین...ما...اینجا هیچ چیز...قیمتی نداریم.باور...کنین زدین به...کاهدون...تو رو خدا هر چیزی که می خواین بردارین و ...برین...

صدای قهقهه ش لرزه بر اندامم انداخت.ای درد‏!خدایا.آخه مگه من چه گناهی به درگاهت کردم که این اتفاقات اکشن و پلیسی برام می افته؟‏!یکی تهدیدم می کنه،با یکی کتک کاری می کنم‏،یکی رو مثل بتمن نجات می دم...حالام دزدا...

-فکر نمی کردم کسی که اون طور منو زد ...این قدر ضعیف و ترسو باشه.

با صدایی وحشت زده و لرزان پرسیدم:

ح...حتما اشتباه اومدین دزدی...به خدا من یه آدم عادی م...به کسی کاری ندارم.

-حالا چرا انقدر می لرزی؟‏!نمی خوای تاوان کاراتو بدی؟

خدایا نکنه این ازراعیله؟‏!آره...آره خودشه‏!من خر نفهمیدم‏!من احمق...پس بگو چرا امشب انقدر همه جا تاریک بود.عمرم به آخر رسیده نه؟چشم هامو بستم.می خواستم اشهدم رو بگم.توی اون لحظه یه دیوانه به تمام معنا شده بودم.شاید هر کس دیگه ای دو تا سارق روانی تنها گیرش میاوردن از این فکر ها می کرد.خدایا بخاطر تمام کارهام منو ببخش‏!می خواستم قبل از مرگم پدر و مادرم رو ببینم اما...نشد.در اون لحظه حتی به سنگ قبرمم فکر کردم.اما ای کاش اون دو تا فرشته های مرگ بودند؛که نبودند.

-ش...شما کی هستین؟

-دختره دیوانه‏!نترس من ملک الموت نیستم.یه چیزی بد تر از اونم.

دیگه اصلا از حال و هوای یه انسان عادی خارج شده بودم.تمام سلول های اعصابم از ترس فلج شده بودند.

-تو باعث شدی من فراری بشم الان همه در به در دنبال منن بیفتم دست پلیسا سرم به باد می ره.باعث شدی کلی دیه و باج بدم.

-م...من؟‏!

-آره.منم،دوست پسر دوست ه ر ز ه ت.

-خفه شو‏!‏

-دنیا رو می گم.

تازه انگشت هام تکون می خوردند.بدنم آروم آروم به حرکت می افتاد:

ببند دهنت رو نامرد.زندگی شو به لجن کشیدی‏!‏

حالا فهمیدم ملک الموت من امیرعلی بود.با اون همه کینه.ولی آخه به من چه ربطی داشت اون اتفاق ها؟‏!همه ی اون بلا ها نتیجه ی پست بودن خودش و احمق بودن دنیا بود.


‏_مهم نیست،دیگه مهم نیست.الان جایی می برمت که پول خوبی بالات میدن‏!‏

اون یکی پسره دستامو از پشت گرفت و قفل کرد.با دست دیگه ش چنگ انداخت داخل مو هام.گردنم به عقب کشیده شد و احساس کردم شکست.اشک هام روی گردنم سر می خورد:

تو رو خدا ولم کن‏!مگه من چکار کردم؟‏!‏

-کاری نکردی فقط یه خرده بد شانسی آوردی‏!اگه اون روز مثل اسپایدرمن سر نمی رسیدی و دوستت رو نجات نمی دادی،الان بچه ش رو سقط کرده بودم و این همه دردسر برام درست نمی شد.

پس دنیا خودش می دونست حامله س‏!به خاطر همین انقدر بدحال و لاغر شده بود.وقتی گرمای لب هاشو روی گردنم احساس کردم،افکارم فرار کردند و دوباره متوجه موقعیتم شدم.صدای بوسه هاش روی گردنم اتاق رو پر کرده بود.ای خداااا‏!چه احساس چندش آوری.حالم از خودم بهم می خورد.نمی تونستم حتی سرم رو تکون بدم.با هوس بیشتری به کارش ادامه داد.خدایا‏!نه...لبامو بوسید.می خواستم بالا بیارم.پا های لمسم یه دفعه وارد کار شد و ساق پاش رو از وسط دو نیم کرد.

به سمت در خروجی دویدم.انگار روی ابرا بودم.از شدت ضعف و ترس با سستی می دویدم.دردی توی صورتم پیچید.به عقب پرت شدم...تنها چیزی که فهمیدم این بود که محکم به سینه ی مردی برخورد کرده بودم.این دفعه حتی فرصت نکردم اشهدم رو بخونم.

 

سرم مثل یه کوه سنگین بود.انقدر که به شقیقه های دردناکم فشار می آورد.از بین لب های ترک خورده م سعی کردم چیزی بگم،اما صدایی به گوش نرسید.کمی گردنم رو تکون دادم.درد وحشتناک ش باعث شد بی اختیار ناله کنم.از شدت درد اشک جمع شد توی چشم هام.

_بیدار شدی ثنا؟...ثنا...اقای دکتر...

مردی بالای سرم اومد.سنگینی دست هاش رو روی پیشانی و مچ دستم احساس می کردم.داشت با مرد دیگه ای صحبت می کرد.صدا هاشون انگار از ته چاه در می اوند.پلک های سنگینم رو به زحمت باز نگه داشته بودم تا بشنوم چی می گه.

_گفتم که ضعف کرده...سرمش که تموم شد می تونید ببریدش...(بعد دوباره سنگینی دست ها)...مثل این که سرمای بدی هم خورده.

دیگه نتونستم بیدار بمونم.خوابیدم. خوابی که چاشنی ش یه کابوس وحشتناک و کشدار بود.

 

سرم رو به شیشه ی بخار الود ماشین تکیه داده بودم.سرمای شسشه تا عمق استخوانم نفوذ کرده بود.با چشم های خسته م چراغ های نارنجی رنگ شهری رو دنبال می کردم.کم کم دیگه از اون شلوغی خبری نبود و وارد جاده می شدیم.سر سنگین سام روی ران پام بهعث می شد پام به شدت ذوق ذوق کنه.نگاخم به یک جفت چشم قهوه ای روشن قفل شد که از داخل اینه ماشین هر از گاهی نگاهم می کرد.نمی دونم چرا تمام بدنم یه لحظه گرم و اروم شد.مثل یه هیپنوتیزم ناگهانی و چشم هام بی حرگت موند روی اون چشم ها که حالا دیگه نگاهش رو ازم میدزدید.خواب به چشم هام هجوم اورد و نگذاشت بیشتر از این به صاحب اون چشم ها فکر کنم.

 

افتاب کم رنگ زمستانی باعث شد پلک هام رو باز کنم.یه نفر به شیشه می زد.گیج و منگ پریدم بالا و به مردی نگاه کردم که پشت شیشه بود و با انگشت بهش ضربه می زد.نگاهم بین تمام اجزای صورتش گشت و روی برق قهوه ای روشن چشم هاش ثابت موند.پس اون صاحب اون یک جفت چشم بود؟نمی دونم چرا یک دفعه خندید و من چال هاشم دیدم.دو تا چال عمیق مثل چال روی گونه ی خودم.

_شیشه رو بکش پایین.

مثل این گیجا شیشه رو پایین کشیدم. هوا خیلی سرد بود.یه لحظه نگاهش نگران شد و پرسید:

چرا می خندی؟!!

وای!تازه فهمیدم که خندیدم.حتما داره فکر می کنه این دختره دیوونه شده.بیچاره چقدر هم نگرانه.خندم جمع شد.

-خوبی؟بیا اینو بخور.

اینقدر گیج اون یارو بودم که هر چی می گفت بی چون و چرا اطاعت می کردم.همین که دستم لیوان چایی رو لمس کرد انگار سلول های اعصابم بعد دو قرن تازه به کار افتاد. جیغی کشیدم و گفتم:داغه!

_چه عجب بالاخره صدات رو شنیدم.بده من لیوان رو هر وقت سرد شدبهت می دم.

بینی م رو بالا کشیدم و سرم رو تکون دادم.وقتی داخل ماشین نشست خودم رو کمی بیشتر توی بارانی ابی زنگاری م جمع کردم و پرسیدم:

ای...اینجا کجاست؟!

_یک ساعت دیگه تا تهران مونده.

بعد دوباره لیوان چایی رو که بخار غلیظ ش به سقف می خورد از جلو به سمتم گرفت:

بیا بخور حالت بهتر میشه.

با نگرانی و ترس تازه یادم افتاد چی باید بپرسم:

تو...کی هستی؟

با سرخوشی خندید.با حرص لگدم رو کوبیدم به صندلی ش که خنده ش بلند تر شد.موزیانه از داخل اینه نگاهم کرد و گفت:

فکر می کنی کی باشم؟

اشک به چشم هام هجوم اورد. خدای من.اینا همون دزدا بودند...امیر علی...می خواستن با من و سام چی کار کنند؟با یه صدای افتضاح و لکنت جواب ددم:

با من چی کار دارین؟باور کنین من باشما کاری نداشتم!

سری تکان داد و گفت:

دیگه برای پشیمونی دیر شده.

دیگه اشک هام نتونستن خودشون رو پشت حصار پلکم قایم کنند.مهم نبود که ضعف نشون می دادم گریه می کردم و ناراحت بودم.فقط دلم می خواست از دستشون نجات پیدا می کردم.

_حالا چرا گریه می کنی دیوونه؟!!

دوباره جمله ی مسخره همیشگی:

تو رو خدا با من کاری نداشته باش.

بلافاصله در باز شد و مرد دیگه ای روی صندلی جلو بغل دست پسره نشست.اولین چیزی که قابل توجه اومد کت ذغالی رنگش بود.بعد کمی نیم خیز شد و با لبخند به سمتم برگشت.یه عینک ظریف مستطیلی یه جفت چشم قهوه ای با صورت سه تیغ شده.با حیرت زمزمه کردم:

عمو فریبرز!!!

_می بینم که بهتری ثنا!راه بیفت مهیار تموم شد.

-من اینجا چی کار می کنم‏‏؟‏!‏

پسری که حالا فهمیدم مهیاره اسمش با لبخند بهم نگاه می کرد.عمو فریبز گفت:

چرا گریه می کنی ثنا؟‏!‏

نمی دونستم چی بگم؟فقط سرم رو به طرفین تکون دادم و با کف دست اشک هام رو پاک کردم.

-نترس دیگه تموم شد،اون دو تا پسری که می خواستن اذیتت کنند فرار کردند.بهت گفته بودم چند ساعت دیگه می رسم اصفهان.وقتی رسیدم داشتی فرار می کردی.بعد از شدت ترس غش کردی.

هضم حرف های عمو فریبرز برام سنگین بود.من فکر می کردم مهیار هم یکی از همون پسر هاست.در نتیجه باورم نمی شد من از چنان صحنه ای فرار کرده بودم.خدا واقعا من رو دوست داشت.نفس راحتی کشیدم و با بغض گفتم:

اما مهیار‏(و به پسره اشاره کردم‏)من رو خیلی ترسوند.

عمو فریبرز به سمت مهیار نگاه کرد و مهیار شانه ای بالا انداخت.از داخل آینه بهش چپ چپ نگاه کردم،اما اون فقط یه لبخند شیطون تحویلم داد.روم رو برگردوندم و دوباره به جاده های خاکستری نگاه کردم.چند قطره بارون روی شیشه ی مه آلود سر خورد.چقدر هوای آبی و بارانی رو دوست داشتم‏!هنوز هم باورم نمی شد دیگه اتفاق بدی من رو تهدید نمی کنه.

سام چشم های خاکستری ش رو باز کرد‏!صبح ها حالت چشم هاش مثل یه گربه ی مظلوم و ملوس می شد.هر کس سام رو می دید اول روی چشم های خیره کننده ش میخکوب می شد و من چقدر دلم می خواست اون چشم ها مال من بود‏!محکم بغلش کردم و گونه های بی رنگش رو بوسیدم.بغض چونه ی ظریفش رو لرزاند:

حالت خوبه ثنا؟چرا مریض شده بودی؟‏!من خیلی ترسیدم.

لبخندی از سر آسودگی زدم و تنها گفتم:

سرما خورده بودم.

 

به خونه ی عمو فریبرز رسیدیم.یکی از اتاق ها رو به من و سام دادند.بعد از این که چند ساعتی استراحت کردم،رفتم سر میز صبحانه.البته بیشتر ناهار.چون تقریبا ساعت دوازده بود.زن عمو با خوش رویی برام چایی ریخت.عمو فریبرز که مدتی می شد از سر کار برگشته بود یه چایی از دست زن عمو گرفت و در جواب زن عمو که می پرسید چرا انقدر زود برگشته؟‏!گفت‏‏ که کاری در بیمارستان نداشته.

‏_من تصمیمم رو گرفتم ثنا.دیگه صلاح نیست تو توی اون خونه و پیش مادربزرگ بمونی.اگه خدای نا کرده یک بار دیگه از این اتفاق ها بیفته،دیگه از دست کسی کاری ساخته نیست.مادربزرگ هم که نمی تونه از شما مراقبت کنه به هر حال اون هم یه زنه.

‏_پس می گین ما چکار کنیم؟‏!اصلا چرا ما رو آوردین تهران؟‏!‏

‏_به خاطر این که...دیگه نیازی نیست اون جا زندگی کنی.می تونی همین جا پیش ما زندگی کنی.

ابرو های من همزمان با ابرو های مهیار‏(که حالا فهمیدم پسر عمومه‏)‏ بالا رفت.مهیار با تعجب به باباش نگاه می کرد.لب هام به زحمت تکون خوردند:

اما من...

‏_از فردا می ری یه مدرسه دیگه.مدیرش باهام دوسته‏(مدیرش مگه زن نیست؟‏!‏‏!‏...به چه چیز هایی فکر می کنی ثنا‏!‏‏!‏‏)نمی خوام اتفاق بدی براتون بیفته.

کسی فرصت اعتراض به من نداد.البته خودم قلبا راضی و خوش حال بودم.چون دیگه واقعا می ترسیدم برگردم به اون خونه تاریک و مخوف.از فکر این که ممکن بود بلایی مشابه دنیا سرم بیاد مغزم سوت می کشه.اما این دقیقا زمانی بود که به وضوح می دیدم مهیار از وجود من ناراضیه.نمی دونم چرا توی چشم هاش مدام دنبال همون نگاه صبح می گشتم؟‏!نگاهی که هم می تونست شوخ باشه هم مهربون...اما نمی تونست...انقدر سرد و بی روح باشه...

 

رفتار های مهیار باعث می شد شدیدا احساس غریبی و اضافی بودن کنم.نمی دونم چرا؟ اما مدام آرزو می کردم مثل قبل بشه.رفتار مهربون و شیطنت آن روزش،اگر چه کوتاه بود اما تاثیر خوبی روی من گذاشته بود.یه جور حس ناشناخته و شیرین.یه احساس بامزه.حسی که به جرئت می تونم بگم توی این 17 سال یک بار هم تجربه ش نکرده بودم‏!‏‏!‏

وقتی وارد مدرسه شدم فضای کوچک و خفقان آورش به ناراحتی و دلتنگی م دامن می زد.تقریبا با کسی جور نشده بودم‏.اما می دونستم این حس های بد ربطی به دلتنگی م برای مدرسه و خونه ی قبل نداره.و دیگه رزگل،صدف و دنیا رو نخواهم دید.

از مدرسه که اومد‏،خونه تقریبا خالی بود.سوت و کور و ساکت.با بی حالی کوله م رو روی کاناپه پرت کردم و سریع مغنعه م رو درآوردم.کش مو هام رو باز کردم.مو های مشکی و پر پیچ و تابم از روی شانه هام لغزید و تا کمرم رسید.عاشق مو هام بودم.دوستام هیچ وقت باور نمی کردند من مو هام رو بابلیس نمی کنم.جلوی آینه ایستادمن مشغول شانه کردن مو هام شدم.

-سلام‏!‏

با وحشت جیغ کوتاهی کشیدم و برگشتم:

س...لام،تو...این جایی؟‏!‏

مهیار بود.با نگاهی خیره،روی مبلی لم داده بود.در فضای نیمه روشن سالن،روشنی چشم هایش با پوست تیره اس تضاد زیبایی به وجود آورده بود.یک آستین کوتاه مشکی چ�بان با یک شلوار گرم خاکستری رنگ �وشیده بود.پا روی پا انداخت.

-اگه می دونستم انقدر به دید زدن من علاقه مندی،عکسم رو بهت می دادم تا برای دیدن من انقدر عذاب نکشی‏!‏

پوزخندی روی لب هاش بود.هول و دست پاچه گفتم:

من به دیدن تو علاقه مند نیستم.

خنده ی کوتاهی کرد که دوباره سوراخ های روی گونه ش درخشید.من حدودا هشت سالی بود که ندیده بودمش.هر چه فکر می کردم،در خاطراتم جز یه پسر بچه ی سیاه چیزی پیدا نمی کردم...اما حالا...چقدر جذاب شده بود.

-نه مثل این که راستی راستی به عکس من نیاز داری‏!‏

این بار اخم کردم و به زحمت گفتم:

هر وقت خواستم شب کابوس ببینم،عکست رو هم می گیرم.

عصبانی شد،حالا حتما می خواد بگه دخترا برای من سر و دست می شکنند و تو که عددی نیستی و...صدای حرصی ش بهم اجازه ی افکار بیشتر رو نداد...

-اعتماد به نفست من رو کشته دختر‏!‏

دست هام رو به کمرم زدم و غریدم:

اعتماد به نفس من یا تو؟‏!که هی عکستو به رخم می کشی؟

دست هایش را روی دسته مبل تکیه داد و از جا بلند شد.در حالی که پوزخند تمسخر آمیزی می زد،گفت:

بیخیال...من حوصله ی سر و کله زدن با بچه ها رو ندارم.

وای‏!‏‏!چه قد بلندی داشت‏!من با این همه درازی تا سر شونه ش می رسیدم.چقدر پوستش خوشرنگ بود‏!آدم دلش می خواست...استغفرالله بسه دیگه ثنا‏!‏

با حرص برگشتم تا به شانه زدن مو هام ادامه بدم.لعنتی‏!مو هام بر اثر الکتریسیته تو هوا می رقصیدند.افتضاح بود.آبروم جلوش رفت.این همه رزگل رو به خاطر مو های وزش مسخره کردم،سر مو های خودم اومد.اونم جلوی عشقم...عشقم؟؟‏!‏‏!‏‏!از فکری که کرده بودم مات شدم.هه‏!مهیار عشقم بود؟‏!مهیار...نه،من مهیار رو دوست نداشتم...نه...آخه چرا؟‏!‏...نه بابا‏!‏‏!‏...اصلا بهش فکر نکن.

 

زمستان به آخر می رسید و فصل بهار،فصلی که عاشقش بودم نزدیک می شد.شکوفه های داخل حیاط به زیبایی خودنمایی می کردند.یاد درخت توت خشکیده ی خودمان افتادم.هی‏!حتما در اون خونه دیگه چیزی ازش باقی نمانده.

-ث�ا جان‏!میای کمک کنی این پرده ها رو باز کنم؟

-بله زن عمو.

در حالی که به باز کردن پرده های داخل مهمان خانه مشغول بودم،به حیاط گرفته و قشنگ رو به روی خونه نگاه می کردم.زن عمو به هیکل تپلی ش اشاره کرد و گفت:

من وزنم برای بالا رفتن از چهارپایه زیاده عزیزم.من برم یه تلفن بزنم.

-چشم زن عمو.

ایش ما چه زن عمو لوسی داریم‏!من عمری زندگی کردم و به یک نفر نگفتم عزیزم...به یاد حرف ش افتادم و نخودی خندیدم.نمی دونم چرا اکثر مردای دراز و لاغر یه زن تپل و کوتاه دارند‏!‏؟‏!مثل همین عموی خودم.پس حتما بر عکس ش هم هست.زنای قد بلند و لاغر هم یه شوهر کوتاه و تپلی دارند...وااااااای نه خداجون نمی خوام‏!من قد بلند و لاغرم اگه شوهرم این جوری باشه که...غرق در افکا� م راجع به شوهر آینده م بودم که صدای مردانه و بمی توجهم رو جلب کرد به خودش:

-نمی شه که عزیزم...

-...

-خیلی خب خودم ب�ای خریدات میام دنبالت‏(صدای خنده‏)‏

-...

-حالا چر انقدر عصبانی عشق من؟‏!‏

مسیر صدا رو دنبال کردم.مهیار به درختی تکیه داده بود؛باد مو های لخت و براقش رو به بازی گرفته بود.در حالی که با پا با سنگ ریزه ها بازی می کرد،با لبخند با گوشی ش صحبت می کرد.کابشن مشکی پوشیده بود و دستش رو داخل جیب شلوارش کرده بود.در حال صحبت چشمش افتاد به من.لبخندش به یک باره محو شد.صداش رو می شنیدم:

بعدا بهت زنگ می زنم خانومی.

-...

-نه بابا‏!میام عزیزم مطمئن باش.

اوق‏!انقدر عزیزم عزیزم کرد و قربون صدقه ش رفت که من جای اون پشت خطیه حالم به هم خورد.واقعا که از این ادا اطوار های مصنوعی حالم به هم می خورد‏.شایدم مصنوعی نبود‏!یک لحظه احساس کردم دلم گرفت.اگه مصنوعی نبوده که...خوش به حال دختره...

نگاهمو از مهیار که وارد خانه می شد گرفتم و آخرین پرده رو هم باز کردم.

-ببین این مانتو هه چه طوره ثنا؟

به ستاره نگاه کردم،با سر در گمی پرسیدم:

هان؟‏!‏

-تو چرا امروز انقدر گیجی دختر؟‏!مانتوهه رو می گم.بغل اون چکمه صورتی ها.

-ها...آ...آره.فقط دکمه هاش یکم تو ذوق می زنه.

ستاره دختر عمه ی نوزده سالم بود.بعد از این که به تهران اومده بودم،انگار با خانواده جدیدی و آدم های تازه ای آشنا می شدم.چون هشت نه سالی می شد که جز مادربزرگ هیچ کدام از اعضای فامیل رو ندیده بودم.

-هی ثنا‏!اون جا رو دختر‏!‏‏!‏

-چه مرگته؟‏!ترسوندی منو.

-نگاه کن احمق‏!‏

رد نگاه ستاره رو دنبال کردم.یک فروشگاه پالتو و مانتو فروشی بزرگ که از پشت در های شیشو ای بزرگ ش و از بین معدود آدم هایی که اون تو بودند،یک مرد قد بلند و یک دختر نسبتا قد کوتاه توجه م رو جلب کرد.مرده پشت ش به ما بود‏.یک پلیور قرمز و مشکی با راه راه های درشت و یک شلوار جین سرمه ای رنگ به پا داشت.دختره هم مو هاش رو لخت شلاقی و به رنگ یخی در آورده بود.بارانی زرشکی و شال طلایی‏!.اه،چقدر خز و بد سلیقه.

-ببین دیگه بابا،اون پسره...مهیاره‏!‏

راست می گفت‏!پسره در حالی که می خندید بر گشت و دستش رو دور شانه ی دختر حلقه کرد،و من زیر نور شدید چراغ ها تونستم چشم های روشن و چال های جذاب مهیار رو تشخیص بدم.با همدیگر به سمت پیشخوان مغازه رفتند.ستاره با شیطنت چشم هاشو ریز کرده بود و دست به سینه ایستاده بود:

ای آقا مهیار آب زیر کار‏!چقدر ادعای پاک دامنی ش می شد‏!دلم می خواد وقتی می ایستم جلو شو مچشون رو می گیرم،ببینم قیافه ش چه طوری می شه؟‏!‏

ستاره موزیانه لبخند می زد،ولی من اصلا حالم خوب نبود.در آن هوای سرد احساس نف تنگه و گرما می کردم.کف دست های یخ زده ام عرق سردی نشسته بود.بی اختیار به خود لرزیدم.چرا من این طور شده بودم؟‏!احساس حسادت آمیخته به حسرت و غمی قلبم رو می فشرد.هنوز تو حال و هوای خودم بودم که احساس کردم دستم از کتف در اومد.ستاره با ذوق و هیجان دستم رو می کشید:

بیا...بیا بریم مچ شون رو بگیریم.

من که انگار بهم وزنه ی ده کیلویی وصل کرده بودند،از جام یک میلی متر هم تکون نخوردم.با صدایی که انگار از ته چاه در می اومد گفتم:

ولش کن ستاره،به ما چه مربوطه؟من که اصلا حوصله ندارم.

-واااا‏!چه بی ذوق‏!‏

احساس کردم ستاره خیره در چشمانم، چیزی رو در عمق نگاهم می کاود.هنوز دست سردم در دست ش بود.

-تو چرا انقدر یخ کردی؟‏!‏ 

هول شدم.سریع دستم رو کشیدم و داخل جیب بارانی آبی زنگاری شل و ولم فرو بردم.سریع نگاهم رو به روسری های مغازه بعدی دوختم.به زحمت آب دهانم رو قورت دادم و با لب های خشکم گفتم:

نه...من خوبم.خوب هوا سرده دیگه‏!‏

و برای فرار از آن فضا سریع در پیاده رو به حرکت در آمدم.ستاره هم که از حال و هوای مهیار بیرون آمده بود با تعجب به دنبالم کشیده شد و با لحن شوخی گفت:

هی دختر‏!نکنه تو هم عاشق این پسره مهیار شدی؟‏!‏

با وحشت زمزمه کردم:این چه حرفیه دیوونه؟

-آخه خیلی تابلو تغیر حالت دادی‏!‏ 

با این که لحن شوخ و غیر واقعی ستاره برام واضح بود اما یک لحظه ترسیدم‏!نکنه واقعا انقدر تابلو بودم؟.با درماندگی ایستادم و پرسیدم:

واقعا انقدر ضایع بود؟‏!‏

ستاره نگاهش رو روی صورت بی روحم گرداند و گفت:

وای...ثنا‏!‏

 

اولین کسی که از علاقه ام نسبت به مهیار با خبر شد،اول ستاره بود و بعد خودم‏!اما این علاقه مهم نبود،چون مهیار کس دیگه ای رو دوست داشت.من که همیشه از همه چیز گذشتم،از فکر به مهیار هم می گذشتم.اصلا مهیار مال من نبود.شاید یک لحظه هم توی فکرش دختری به اسم ثنا نبود.خیلی سخته دلت پیش کسی باشه که فکر می کنی هیچ علاقه ای نداره.بهش فکر می کنی وقتی که می دونی اون الآن فکرش یه جای دیگه س،یا شاید...پیش یه کس دیگه س.

فصل سوم

 

کمتر از یک هفته ی دیگه به آغاز سال نو مونده بود.مثل این که عمو فریبرز و عمه مریم قصد داشتند تحویل سال رو در شمال تو ویلای عمه فریما بگذرونند.نفسی کشیدم.این اولین عیدی بود که بعد از هشت سال به مسافرت می رفتم.با آدم های جدیدی که بعد از هفت سال می دیدمشون.

-وسایلت رو جمع ثنا‏؟

دو تا جوراب پشمی رو گلوله کردم و انداختم روی کپه ی لباس های داخل کوله م و زیپ ش رو به سختی کشیدم.بیچاره کنیم خیلی مقاومت کرد.با صدای بلندی گفتم:

بله زن عمو اومدم.

مانتوم رو کشیدم پایین تر از اتاق بیرون اومدم.مهیار داشت با سام بازی می کرد و هر دو هر هر می خندیدند.در دلم به سام غبطه خوردم.نمی دونم چطور این فکر به ذهنم پا گذاشت ولی...آروم پله ها رو طی کردم.در سالن همهمه بود و تقریبا کسی حواسش به من نبود.نمی دونستم اتاق مهیار کجاست؟در اتاق بسته بود.آروم دستم رو روی دستگیره قرار دادم.خدا رو شکر قفل نبود.سریع پریدم داخل اتاقش...

یک گیتار قهوه ای سوخته بالای تخت خوابش بود.میز کارش جلوی تخت ش بود و رنگ دیوار های اتاقش نسکافه ای رنگ بودند.به خودم اومدم،اگه کمی بیشتر می ایستادم و اونجا رو دید می زدم،مطمئنا کسی سر می رسید.سریع رفتم سراغ میز کارش.کشو هاشو هول هولکی باز کردم.اما جز انبوهی از کاغذ و روان نویس های ته کشیده چیزی پیدا نشد.می دونستم کارم اصلا درست نیست؛و این عذاب وجدان بر استرسم می افزود.با نفس هایی لرزان به سمت تخت ش رفتم و زانو زدم.دستم رو بردم زیر تختش اما باز هم چیزی مثل آلبوم عکس پیدا نکردم.عجب آدم با انضباطیه‏!نگاهم به قفسه ی کتاب هاش افتاد.همه کتاب های درسی و پزشکی بودند.قبل از این که به سمت آن ها برم چشمم به چند تا قاب عکس افتاد.همه از مهیار بود.در حالت های مختلف.آروم یکی از قاب عکس ها رو برداشتم.پشت ش دو تا عکس دیگه هم پنهان شده بود.یکی از عکس هایی که به نظرم زیبا تر بود رو برداشتم و سریع قاب رو سر جاش گذاشتم.

سریع عکس رو داخل کیف پول آلبالویی رنگم جاسازی کردم و دویدم بیرون.به محض این که بیرون اومدم سامان (پسر عمه م و برادر ستاره‏)رو دیدم که داشت از پله ها بالا می اومد:

سلام،این بالا چی کار می کنی؟‏!‏

می خواستم بگم به تو چه؟‏!اووووه این چقدر نگاهش مشکوکه‏!شایدم چون من خیلی ترسیده بودم این طوری توهم می زد.با صدایی که خیلی سعی کردم نلرزه گفتم:

سا...عتم دیروز گم شده بود...اومدم ببینم اینجا هست یا نه‏!‏

دست هام رو تو جیب مانتو تا لرزشش پیدا نباشه.گر چه می دوسنتم رنگم خیلی پریده.مثل یه جنایتکار در دام افتاده به سامان نگاه کردم.نگاهش روی مچ دستم متوقف شد:

ساعتت که توی دستته‏!‏

اوه‏!عجب سوتی دادم.چی بگم؟...چی بگم؟...امممم...آهان...

-خب پیدا شد دیگه.

سامان که انگار دیگه حرفی براش نمونده،دست هاشو جلوی سینه ش قلاب کرده بود و نگاهش بین من و در اتاق نیمه باز مهیار در حرکت بود.روی پاشنه پا چرخید و در حالی که می رفت گفت:

بیا پایین.همه منتظرن.

همگی سوار ماشین ها شدیم.ستاره موقعیت رو یه طوری جفت و جور کرد که بتونم سوار ماشین مهیار بشم.دقیقا پشت صندلی راننده‏(مهیار‏)نشستم.چه روز خوبی بود برام.هم عکسش رو کش رفتم،هم حالا توی ماشینش بودم و می تونستم خوب نگاهش کنم.اصلا یادم رفته بود قرار بود بهش فکر نکنم.پیراهن آستین بلند آبی رنگ پوشیده بود،که شونه های پهنش رو بهتر به نمایش می گذاشت.مو های لخت و براقش رو ساده شانه زده بود.سامان هم نشست بغل دست مهیار.سامان چند سالی از مهیار کوچکتر بود.بیست سالی ش می شد.ستاره و مریم‏(خواهر مهیار‏)هم کنار من جا خوش کرده بودند.ستاره آروم توی پهلوم کوبید تا من رو متوجه مهیار کنه.به اندازه کافی متوجه ش بودم.

-خب،دختر دایی،از خودت بگو.ما که ده سالی می شه تو رو ندیدیم.

لبخندی به سامان زدم:

چی بگم؟راستش اصلا قیافه هاتونم یادم نبود.

مریم گفت:

ای بابا‏!من که یادمه بچگی هاتو‏!سامان رو زدی زمین سرش ده تا بخیه خورد‏!‏

ستاره قهقه ای زد و گفت:

آره،سامان اون روزها انقدر پپه و مظلوم بود که هیچ چی نتونست به این ثنا بگه.

سامان که حرصش گرفته بود چپ چپی به ستاره نگاه کرد و گفت:

آخه ثنا اون روزا اخلاقش مثل سگ نگهبان بود.من هم از جونم سیر نشده بودم که...

‏_الآنم اخلاقم همون طوریه،مراقب باش ها‏!‏

سامان به علامت تسلیم دست هاشو بالا برد.ستاره گفت:

عوض ش اون دفعه هم که با سامان مامان بازی می کردی،یه دفعه سامان رو جو شوهری گرفت و محکم زد تو گوشت.

آره اما بعد ثنا برای تلافی ریل های قطار مو شکوند.‏(بعد با حالت مغموم و پرحسرتی ادامه داد:‏)چند سال درس خوندم بیست گرفتم تا بابا رضایت داد برام بخرتش بعد خانوم زرتی زد شکست ش‏‏.

مریم سرش رو به شیشه تکیه داد و گفت:

بیشتر از این ادامه ندین که ممکنه سامان گریه ش بگیره.

سامان مهیار رو مخاطب قرار داد و گفت:

خب،آقا مهیار‏!تو چرا انقدر ساکت و گرفته ای؟‏!بالاخره یا خودش میاد،یا نامه ش،یا خبر مرگش‏!‏

و قاه قاه زد زیر خنده.بر خلاف انتظار همه مون مهیار از بین دندونای قفل شده ش غرید:

خفه سامان‏!‏

تازه فهمیدم مهیار چقدر گرفته و عصبیه‏!دستی رو که روی دنده گذاشته بود با وجود فشار زیادی که به دنده می آورد،می لرزید و اخم هاش به طرز وحشتناکی در هم بود.در یک لحظه و خیلی ناگهانی،ماشین رو زد کنار و پایین پرید.همه با دهان باز به این صحنه نگاه می کردیم.از پنجره ماشین زیر نظرش گرفتم.داشت تند تند شماره می گرفت.بعد از چند ثانیه در حالی که عصبی کنار جاده قدم می زد با گوشی ش صحبت می کرد.معلوم بود کسی که اون طرف خطه حسابی داره اعصابش رو ورز می ده‏!بس که از شدت حرص چنگ زد داخل مو هاش کچلی گرفت فکر کنم‏!دوباره دردی توی پهلو هام پیچید.این ستاره باز به اصطلاح بهم سلقمه زده بود.عجب غلطی کردم بهش گفتم مهیار رو دوست دارم‏!‏

-چش شده این؟‏!‏

با حواس پرتی شانه ای بالا انداختم.یعنی داشت با کی صحبت می کرد؟‏!سامان به مریم گفت:

مریم خانوم !این داداش تو هم قاطی داره ها‏!‏

مریم گفت:

-نمی دونم‏!یه دفعه به هم ریخت.تا قبل از این که بیایم عادی بود.

بعد از ده دقیقه ای مهیار عصبی تر از قبل در ماشین رو محکم باز کرد و محکم تر بهم زد.سامان کمی خودش رو عقب کشید و به مهیار گفت:

دوباره قرص هاتو نخوردی؟‏!‏

مهیار با خشم فرمان رو در دستان قوی ش فشرد و محکم دندان هایش رو بهم سایید.صورتش از عصبانیت سرخ شده بود و فک مربعی شکل ش منقبض شده بود‏.مریم با نگرانی پرسید:

چت شده مهیار؟‏!اتفاقی افتاده؟‏!‏...مهیار...

صدای نسبتا بلند مهیار باعث شد مریم در خود جمع بشه و ساکت بماند:

چیزی نیست‏!تمومش کنید.‏!‏

و دوباره به راه افتاد.لرزش دستان و حال خرابش نامحسوس بود.تا جایی که چند بار تا مرز تصادف پیش رفت.تا به حال مهیار رو در حالت عصبانیت ندیده بودم.اون هم به این شدت‏!کسی جیک نمی زد.حتی سامان و ستاره که با چشم های ور قلمبیده به مهیار نگاه می کردند.معلوم نبود چه اتفاقی افتاده بود که این طور رم کرده بود؟‏!آخ،خیلی هم بد رانندگی می کرد.من که به شخصه مدام در حال ذکر گفتن بودم.بالاخره هم طاقت نیاوردم و به زحمت کمربند ایمنی م رو بستم.ستاره که بین من و مریم نشسته بود با لب های آویزان گفت:

حالا من بدون کمربند چی کار کنم؟

سامان از جلو نگاهی به ما انداخت و بعد به مهیار گفت:

جون داداش بسه دیگه مهیار‏!پیاده شو خودم می رونم.پیاده شو تا نکشتیمون.

مهیار بی هیچ حرفی جایش را با سامان عوض کرد.اه‏!مرده شور اخلاق گندت رو ببرن.جو ماشین خیلی سنگین بود.همه گی بغ کرده و به صندلی هامون تکیه زده بودیم.در واقع مهیار با این اخم و تخمش فرصت خنده و خوش گذرانی رو از همه مون گرفته بود.دیگه من هم داشتم عصبانی می شدم.

سامان کنار رستوران بین راهی پارک کرد تا چیزی بخوریم.پریدم پایین‏.از بس ستاره بهم فشار آورده بود داشتم خفه میشدم‏!نفس عمیقی کشیدم.هوای ملسی بود.حداقل سوز وحشتناک زمستان رو نداشت.

مهیار هم دست هاش رو داخل جیب ش کرد و سرش رو بالا برد تا چند تا نفس عمیق بکشه.پیدا بود که این کار رو برای آروم شدن خودش می کنه‏.به ماشین تکیه زدم و دست هام رو بیشتر داخل جیب پالتوم فرو بردم.منتظر شدم تا بقیه پیاده بشن.مهیار از داشبورد یک بسته بیرون آورد و قرصی بیرون کشید و بدون آب خورد.مریم این رو که دید دوباره نگرانی ش عود کرد.دوید سمت مهیار و پرسید:

مهیار نمی گی چته؟چرا قرص می خوری؟‏!‏

مهیار کلافه سری تکان داد و گفت:

اه‏!برو مریم.دست از سرم بردار.

مریم جری تر شد و دست مهیار رو گرفت.تکونی بهش داد و دوباره اصرار کرد:

بگو دیگه‏!تا نگی دست بر نمی دارم.

مهیار یک دفعه ای دست ش رو از دست مریم بیرون کشید.طوری که مریم بیچاره مثل چی از جا پرید.با صدایی که بیشتر شبیه نعره بود سر مریم داد زد:

چه مرگته؟‏!مگه نمی گم دست از سرم بردار؟‏!‏

سامان با اخم های در هم جلو پرید و به مهیار گفت:

آروم،چه خبرته؟‏!چرا رم می کنی؟‏!

من و ستاره هر دو از ترس تو خودمون جمع شده بودیم.اعتراف می کنم که در اون لحظه واقعا از مهیار و ابهتش ترسیده بودم.قورت دادن آب دهانم رو فراموش کرده بودم.مریم با صدای بغض داری گفت:

اصلا من به بابا می گم...

چشم هام در آنی شیش تا شد.دست مهیار روی صورت مظلوم مریم فرود امد.باورم نمی شد مهیار چنین کاری کرده باشه.واقعا باورم نمی شد؟مگه چه اتفاقی افتاده بود که مهیار باید این طوری سر تنها خواهرش خالی می کرد؟‏!بیشتر عصبانی و خشمگین بودم.با عصبانیت به مهیار گفتم:

آقا مهیار‏!این اصلا درست نیست که عصبانیت خودت رو سر دیگران خالی کنی.

مهیار نگاهم کرد‏.در نگاهش رگه های پشیمانی دیده میشد،اما چه فایده؟‏!دست مریم هنوز روی صورت ش بود.قطره اشکی از چشم هاش چکید.همه با تاسف و ناراحتی به این صحنه نگاه می کردیم.

بعد از چند لحظه انگار هر کس به خودش اومد.مریم سریع داخل ماشین نشست.با عصبانیت گفتم:

من که کوفتم شد.چیزی نمی خورم.

و داخل ماشین نشستم.کلا همگی بدون این که چیزی بخوریم حرکت کردیم.کسی حرفی نمی زد.یک لحظه از مهیار بدم اومد‏!از این حرکت نابهنگام ش احساس بدی داشتم‏!اما فقط برای یک لحظه‏!‏

 

تا رسیدن به ویلای عمه فریماه همه ساکت بودند‏‏!مریم سرش رو به شیشه تکیه داده بود و خیره به بیرون نگاه می کرد.آهی کشیدم.وقتی به ویلا رسیدیم هوا تقریبا تاریک و مه آلود بود.چراغ های اکثر ویلا های اطراف خاموش بودند.صدای موج دریا با ملایمت سکوت رو می شکست.شعله های آتش از دور پیدا بود.ویلای عمه فریماه یه ویلای تقریبا کوچک بود که چراغ های نارنجی رنگش از دور چشمک می زدند.مثل اینکه عمو فریبرز و عمه مریم ساعتی زودتر رسیده بودند‏!‏

عمو فریبرز و شوهر عمه فریماه هرهر و کرکری راه انداخته بودند که بیا و ببین.عمه مریم و زن عمو هم در حال ریختن چایی بودند.وقتی دسته دسته وارد شدیم،عمو فریبرز از جاش بلند شد و در حالی که نیشش تا ته باز بود گفت:

چقدر دیر رسیدین‏!چی کار می کردین تو راه مگه؟‏!‏

ستاره با اون ذهن منحرفش به پهلوی بیچاره م کوبید و نخودی خندید.من هم لب هام رو به هم دیگه فشردم تا نیشم از هم دیگه باز نشه.سامان چمدان رو به سختی زمین انداخت و در حالی که نفس نفس می زد،گفت:

شما...پیر مردا...با هم دیگه کورس گذاشته بودین...به ما جوونا چه؟‏!‏

شوهر عمه مریم سرش رو از توی روزنامه بلند کرد و گفت:

دست تون درد نکنه‏!حالا ما پیرمرد شدیم؟‏!‏‏!‏

سامان یکی از چایی ها رو برداشت و گفت:

می خوای یه دست پاسور بازی کنیم تا ثابت کنیم کی پیرمرده؟‏!‏

با مریم و ستاره به سمت راه پله ها رفتیم.مریم هنوز ساکت و توخود بود.عمه فیماه نگاهش رو از بقیه گرفت و به ما گفت:

برین طبقه بالا،اتاق آخریه‏!من وسایل تون رو می آرم.

وسایل من که یک کوله بیشتر نبود.رفتم بالا،یک تخت خواب و دو تا تشک اون جا بود،وسایلم رو داخل یکی از کمد ها گذاشتم و با ذوق به بقیه گفتم:

بچه ها بریم لب دریا آتیش روشن کنیم؟

ستاره مو های قرمز فرفری شو بالای سرش جمع کرد و گفت:

پایه ام،بریم.

دست مریم رو کشید و گفت:

مریم بلند شو.

مریم با بی میلی خودش رو عقب کشید.

نمی آم.حوصله شو ندارم.

-از دست مهیار ناراحتی؟بابا اون یه غلطی کرد واسه خودش.

مریم سری تکان داد و با صدای خش داری جواب داد:

نه،فقط حوصله شو ندارم.

دستی به کمرم زدم و گفتم:

بیخود می کنی.نیای به بابات می گم مهیار چی کار کرد ها‏!‏

مریم با بی حالی در حالی که زیر لب غر غر می کرد،بلند شد تا لباس گرم بپوشه.کلاه بافتنی روی سرم کشیدم و با هم دیگه حاضر شدیم.تا نزدیک های ده شب کنار دریا بودیم.سامان و مهیار هم به جمعمون اضافه شدند.هر چند مهیار سعی می کرد خودش رو عادی نشان بده‏؛اما ناراحتی و غصه ی عجیبی در اون تاریکی شب هم توی چشم هاش بی داد می کرد.وقتی عکس ستاره ها و شعله آتش رو به خاموشی،داخل مردمک ش سو سو زدند؛حاضرم قسم بخورم پرده ای از اشک رو در نگاهش که به تاریکی گراییده بود دیدم.کنجکاوی مثل خوره به جونم افتاده بود.شاید یکی از دوستانش رو از دست داده بود‏!شاید...یعنی چی شده بود که مهیار رو با ا�ن همه غرور به گریه وادار می کرد؟‏!‏ 

 

عمه فریماه پا روی پا انداخت:

ان شالله کی دکتری تو کامل جشن می گیریم مهیار خان؟

واقعا مهیار دکتر بود؟‏!‏‏!بعد این همه عشق و عاشقی نفهمیده بودم.جالبه‏!‏

مهیار لبخند مصنوعی و بی جونی زد و گفت:

سال بعد عمومی مو می گیرم.

شوهر عمه مریم با لبخند پرسید:

چی می خونی؟

-مغز و اعصاب.

واقعا مهیار انقدر باهوش بود و من نمی دونستم؟‏!‏

عموفریبرز با افتخار به مهیار نگاه می کرد و من با علاقه‏!‏

تقریبا هر روز کنار دریا می رفتم.دو روز به تحویل سال مانده بود.ساعاتی که می رفتم اون جا زوج جوانی هم کمی با فاصله کنار دریا می نشستند و من به مکالمات شون گوش می دادم.چقدر حال می داد فضولی‏!‏

-این بهترین عیدی بود که بهم دادی گلم‏!‏

از گوشه چشم نگاهی انداختم.امان از این فضولی‏!پسره با خنده دستش رو دور شانه های دختره حلقه کرده بود.مو های طلایی و کوتاه دختره روی شانه پسره ریخته بود.دختر که از حرف پسره خر کیف شده بود،خودش رو لوس کرد و گفت:

تازه مونده تا از این عیدی ها بهت بدم عزیزم‏!‏

اووووووق!چرا من انقدر روی کلمه عزیزم حساسم؟‏!با خودم اندیشیدم:‏(‏‏(نه،گلم نه‏!گلم قشنگه‏!مصنوعی هم به نظر نمیاد‏!‏‏)‏‏)دوباره صدای اون دو تا مرغ دریایی عاشق بلند شد:

به نظرت الآن مامان بابام دارن کجا دنبالم می گردند؟

Wattt???

-نترس خانومی‏!جای این ویلا رو بابام نمی دونه.هنوز بهش نگفتم که اینجا رو خریدم.

-اشکان‏(اشکان و کوفت‏!دخترم انقدر لوس؟‏!‏‏)خیلی دلم می خواد زودتر برگردیم سر خونه زندگی مون.

پسره یا همون اشکان،با ملایمت دستی روی مو های دختر کشید و زمزمه کرد:

نترس گلم‏!وقتی بفهمن با هم بودیم،مجبورن راضی به ازدواج مون بشن.تو دیگه الآن زن منی‏!‏

اوه اوه‏!خدایا می بینی‏؟‏!‏‏!راست راست دارند به گناهانشون اعتراف می کنند‏!نچ نچ نچ‏!اینا دیگه کی ن؟‏!قربون این گوشای خرگوشی که انقدر تیزن.‏!دیگه نمی تونم این حس سرکش فضو�ی رو خاموش کنم‏!‏

سرم رو برگردوندم و به هر دو نگاهی انداختم.هنوز در حالت عاشقانه خودشون بودند.باد مو های پسره رو به بازی گرفته بود.یک لحظه به خودم اومدم،چشم هام تو یک جفت چشم سبز رنگ گره خورده بود.چقدر چشم های پسره براق بود.سریع خودم رو جمع و جور کردم و به سمت ویلا دویدم.

‏*‏ * * *

یک جفت چشم سیاه.نمی دونم چه طور بنویسم؟‏!چه حال عجیب و غیر عادی بود‏!قدم هاش که دور میشد و یک جفت چشم مشکی که...

یک بیسکوییت کاکائویی خوش مزه،با یک لیوان چایی برداشتم.آروم شروع به خوردن کردم.صبح ها ویلا خیلی قشنگ بود.هوا یه حالت بین مه آلود و سرما داشت و با تمام صبح هایی که دیده بودم تفاوت داشت.ازپشت پنجره های بزرگ ویلا به ساحل آبی کدر نگاه می کردم.این دم عیدی خیلی اون اطراف شلوغ شده بود،اما به خاطر اینکه تازه ساعت پنج صبح بود بیرون خلوت خلوت بود.تصمیم گرفتم تا وقتی که دریا خلوته برم روی تنه ی درخت همیشگی بنشینم.

چه هوای خوبی بود‏!نوک بینی م یخ زده بود.دست هام رو به تنه ی درخت تکیه دادم و سرم رو بردم عقب.صدای امواج بود و صدای باد.که حالا با موسیقی آرامی در آمیخته بود.چشم هام آرام باز شدند.چه لذت بخش بود این صدا‏!انگار صدای باد و امواج در گوشم خاموش شد‏!فقط همین صدا بود‏...سرم رو به سمت مرکز صدا برگردوندم...

پسری روی سنگ بزرگی نشسته بود.همان پسری بود که هر روز با نامزدش،زنش،دوست ش...نمی دونم‏!با همون دختره دلدادگی می کرد.الآن بر خلاف قبل تنها بود.نیم رخ استخوانی و سبزه ش که برق سبز و تند چشم هاش از همون جا هم واضح بود.لب های صورتی کم رنگ و ترکیب صورتش به طور غریبی من رو به یاد صدف انداخت.چقدر دلم برای هر سه شون تنگ شده بود‏!‏‏!رزگل،صدف،دنیا‏! سرنوشت هر کدام مون رو به سمتی کشوند.و من رو هم به جایی کشوند که الآن نشستم.دور از همه جا...سر بار خانواده عموم...نارضایتی مهیار و بی علاقگی بقیه.

دوباره نظرم جلب شد سمت پسره.مو های مشکی و پر کلاغی ش دقیقا شبیه مهیار بود.طره از آن روی پیشانی ش رو پوشانده بود.بازو های منقبض شده و بزرگش گیتار رو در آغوش گرفته بود و می نواخت.

عجب هیکل درشت و قشنگی داشت به چشم...خواهری‏!‏

در یک لحظه ی غافل گیر کننده برگشت.

‏*‏ * * *

دوباره اون چشم ها...مشکی و با خاصیت آهنربایی...

‏*‏ * * *

برق سبز چشم هاش انگار می خواست چشم هام رو کور کنه‏!مثل نور لیزر‏!سریع نگاهم رو گرفتم به دریا خیره موندم.

 

-ثنا این غذا ها رو می بری طبقه ی بالا برای مهیار؟نمیاد سر میز عزیزم.

قلبم بی معطلی شرو ع کرد به تپیدن.انگار اون تو داشت ورزش می کرد‏!لبخند لرزانی زدم و سینی غذا رو گرفتم.

-چشم زن عمو.

پله ها رو بالا رفتم.خدایا حالا چه غلطی بکنم؟با استرس رسیدم پشت در اتاق...اتاق مهیار...هر لحظه ش برام مثل یک ساعت کش می اومدند.با پشت دست لرزانم کوبیدم به در.تا جایی که ممکن بود خونسردی خودم رو حفظ کردم و آرام وارد شدم...

اتاق کم نور و خفه بود.بوی تند سیگار و دود غلیظ ناشی از اون،نفس رو بند می آورد.باید از یک جا شروع می کردم...

-اهم،اهم...می تونم پنجره رو باز کنم؟

منتظر جوابش نشدم.سینی غذا رو روی میز گذاشتم و به سمت پنجره رفتم.هوای تقریبا سرد بهاری حالم رو جا آورد.به خودم جرعت بیشتری دادم و کلید برق رو هم زدم.صورت ش توی نور مشخص شد.روی کاناپه فیروزه ای رنگی دراز کشیده بود.‏(رنگ مورد علاقه ی مادرم‏)و یک دست ش رو زیر سرش گذاشته بود.نور سیگارش بین انگشت هاش سو سو می زد.

دوباره تصمیم گرفتم صحبت کنم:

تا چند ساعت دیگه سال تحویل می شه.نمی خوای بیای پیش بقیه؟

-نه‏!‏

لحن سردش در اون فضا نامأنوس بود.با ترید ادامه دادم:

-چرا؟‏!‏‏...حیفه که...

غم بزرگی به دلم چنگ زد.مهیار در برابر من کوه یخ بود.حتی نمی خواست من رو نگاه کنه.بغض و خستگی مفرط...با پا هایی بی حس به سمت در خروجی رفتم...صداش رو گنگ و غیر واقعی شنیدم:

تا حالا شده کسی رو دوست داشته باشی؟عاشقانه...

دستم روی دستگیره ی سرد در باقی ماند.درست شنیده بودم؟برگشتم به طرفش.پلک هاش رو روی همدیگه گذاشته بود.سیگارش به ته رسیده بود.افتاد کنار بقیه ی ته سیگار ها...

-ن...نه‏!‏

آروم چشم هاشو باز کرد و سرش رو به سمتم برگردوند:

اما...من دارم‏!‏

چشم هاش پر از غم بود.از حالت نگاهش یه طور خاصی شدم.چقدر مهربان شده بود.مثل روز اولی که دیدمش...

دوباره به سقف زل زد.من با نگاهی مات بهش خیره شدم.بی توجه ادامه داد:

-خیلی وقته می دونم دوستش دارم،اما...اون از من دوری می کنه...می دونم از من بدش میاد...حالش رو بهم می زنم...

-مهیا...

-می دونم شاید کس دیگه ای رو دوست داره... 

-مهیار...

-و این من رو دیوونه می کنه.

قلب بیچاره ی من...قلب بیچاره ی من‏!اون واقعا کس دیگه ای رو دوست داره.خدایا‏!چطور تحمل کنم؟...

صدام گرفته بود.انگار ساعت هاست که گریه کردم:

می دونه که دوستش داری؟

پلک هاش رو محکم روی هم فشرد و پاسخی نداد.قطره ای اشک از گوشه چشمش لغزید.با ته مانده ی نیروم از جا بلند شدم.یک قدم...دو قدم...قدم های بعدی...سرم به دوران افتاده بود...

 

-ثنا‏!ثنا.‏..دختره ی زشت،بیدار شو الآن سال تحویل می شه‏!‏

-ولم کن سامان.

-عمرا‏!مأموریت دارم.

-تو رو خدا‏!‏

-التماس نکن‏!‏

با درد کشنده ی از جا بلند شدم و روی تخت نشستم.با بی حالی نالیدم:

خیلی کنه ای سامان‏!‏

سامان خندید:

می دونم.

خواب آلود از جا بلند شدم.سامان هم به دنبالم.یک سفره هفت سین کوچک کنار آشپزخانه درست کرده بودند.ستاره و مریم مثل بچه ها با ذوق و شوق تخم مرغ ها رو رنگ می زدند.مزه دهانم تلخ بود.سرم و چشمانم درد بدی داشت‏!آهی کشیدم و بی تفاوت روی صندلی،کنار پیشخوان آشپزخانه نشستم.

مهیار چرا راز دلش رو به من گفت؟‏!‏‏!چه طور یک پسر می تونه احساسش رو با یک دختر در میان بذاره؟‏‏‏!‏‏!‏ هی‏!همین رو می خواستی ثنا؟می خواستی بهت بگه یکی دیگه رو دوست داره؟آره؟...اگه اونقدر فضول و خودنما نبودی،الآن عید انقدر برات تلخ نمی شد‏!حداقل در بی خبری و خیال پردازی های خودت دست و پا می زدی...گریه...گریه نکن...چشمامو مالیدم تا سوزشش کمتر بشه.داخل ویلا همهمه بود.همه هیجان زده بودند.مریم و ستاره...سامان،عمه فریماه و عمه مریم و...

-ثنا‏!تو که نقاشیت خوبه بیا یکی این تخم مرغا رو رنگ کن.

با بی میلی و بدعنقی به ستاره گفتم:

کی گفته من نقاشی م خوبه؟‏!‏

مریم لبخندی زد و رو به ستاره گفت:

ولش کن.این لیاقت پپسی باز کردن براش رو نداره.

دوباره براق شدم به مریم:

هوووی..‏

-چیه داد می زنی؟انگار سر شالیزاری‏!‏

زیر لب‏(‏‏(برو بابایی‏)‏‏)گفتم.اصلا حوصله جر و بحث نداشتم.با پام روی زمین ضرب گرفتم.هر وقت عصبی می شدم این کار رو می کردم...مهیارم همین طور بود...مثل من...هه‏!‏‏!‏‏!‏...چه تفاهمی‏!‏...خوش به حال اونی که دوستش داره‏!‏

مجری تلوزیون با شوق و ذوق از عید و پایان اسفند و سال کهنه و جدید صحبت می کرد.ثانیه شمار،اون پایین صفحه نشاس می داد که تا پنج دقیقه و چهل ثانیه دیگه،وارد یک سال جدید می شیم.ساعت نزدیک به دوازده نیمه شب بود...

-یه سال دیگه از عمرمون گذاشت فریبرز جون...

عمو فریبرز با سر خوشی خندید و گفت:

من که احساس پیری نمی کنم آقای نصر‏!حالا شما رو نمی دونم...

شوهر عمه مریم عینک ته استکانی ش رو از روی بینی ش برداشت و گفت:

ای بابا‏!چرا این روزا همه می خوان به ما وصله ی پیری بچسبونند؟‏‏!‏

شوهر عمه فریماه خندید و گفت:

هر کی دلش جوونه نصر...

عمه فریماه معترض گفت:

ای بابا‏!ما زنا هم که رو این مسائل حساسیم،انقدر ازش حرف نمی زنیم‏!‏

از بحث شون جدا شدم.یک دفعه احساس کردم پام سنگین شد:

إ...سام‏!چرا این جوری می کنی؟‏!‏

سام سرش رو روی پام گذاشته بود‏!دلم براش ضعف رفت.خیلی جیگر و دوست داشتنی بود‏!حیف این بچه که پدر و مادر بی لیاقتش قدرش رو ندونستس.حالا من یه لاقبا به جهنم...

سام سرش رو بالا آورد.نگاهش معصوم و خسته بود.

-سرم درد می کنه ثنا...

ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • آرشیو
    نظرسنجی
    رمان ها را در چه حد میپسندید؟
    آمار سایت
  • کل مطالب : 56
  • کل نظرات : 7
  • افراد آنلاین : 7
  • تعداد اعضا : 92
  • آی پی امروز : 109
  • آی پی دیروز : 80
  • بازدید امروز : 131
  • باردید دیروز : 137
  • گوگل امروز : 23
  • گوگل دیروز : 38
  • بازدید هفته : 761
  • بازدید ماه : 761
  • بازدید سال : 16,134
  • بازدید کلی : 396,182