ساعت پنج بعد ازظهر بود و من هنوز روی تخت دراز کشیده بودم. پاهام به سرمای یخ بود و دست هام بی حس. کمرم از شدت درد لمس شده بود و سرم گه گاهی به دوران می افتاد. سرم رو به سمت تنگ شکسته و ماهی قرمز چرخاندم. بوی بد ماهی خام، بوی نا و گرد و خاک و بوی... خون. همه و همه اشک رو به چشم های خسته م هدیه می کرد. ای کاش این چشم ها بسته می شدند و بسته می ماندند.............
آخرین ارسال های انجمن
عنوان | پاسخ | بازدید | توسط |
![]() |
0 | 56 | rogaye |
![]() |
1 | 49 | rogaye |
![]() |
0 | 101 | amirzarbakhsh |
![]() |
1 | 319 | amoo |
![]() |
1 | 420 | rey_83 |