loading...
رمان خونه
Admin بازدید : 1343 دوشنبه 14 بهمن 1392 نظرات (0)

روی تاب زنگ زده نشستم و شروع کردم پا هام رو تکان دادن.باغ تقریبا منظره ی زیبایی نداشت.پیدا بود مدت زیادی کسی به آنجا رسیدگی نکرده.گذشته از این حرف ها دلم خیلی گرفته بود.از اخلاق گند مهیار دل گیر بودم.تصویر من از عشق چیزی غیر از این ها بود.تصویر دعوا،تند خویی،قهر و شکستن دل یکدیگر...همه ی این ها بین من و مهیار بود و در ذهن من نبود.حالا مطمئن بودم مشکلی در زندگی مهیار وجود داره اما...چه مشکلی رو نمی دونم‏‏!‏...

-به به ثنا خانوم‏!هنوز نیومده دل این مهیارو بردی ها‏!‏.................

اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • آرشیو
    نظرسنجی
    رمان ها را در چه حد میپسندید؟
    آمار سایت
  • کل مطالب : 56
  • کل نظرات : 7
  • افراد آنلاین : 7
  • تعداد اعضا : 92
  • آی پی امروز : 137
  • آی پی دیروز : 80
  • بازدید امروز : 162
  • باردید دیروز : 137
  • گوگل امروز : 24
  • گوگل دیروز : 38
  • بازدید هفته : 792
  • بازدید ماه : 792
  • بازدید سال : 16,165
  • بازدید کلی : 396,213