روی تاب زنگ زده نشستم و شروع کردم پا هام رو تکان دادن.باغ تقریبا منظره ی زیبایی نداشت.پیدا بود مدت زیادی کسی به آنجا رسیدگی نکرده.گذشته از این حرف ها دلم خیلی گرفته بود.از اخلاق گند مهیار دل گیر بودم.تصویر من از عشق چیزی غیر از این ها بود.تصویر دعوا،تند خویی،قهر و شکستن دل یکدیگر...همه ی این ها بین من و مهیار بود و در ذهن من نبود.حالا مطمئن بودم مشکلی در زندگی مهیار وجود داره اما...چه مشکلی رو نمی دونم!...
-به به ثنا خانوم!هنوز نیومده دل این مهیارو بردی ها!.................