loading...
رمان خونه
Admin بازدید : 1145 دوشنبه 14 بهمن 1392 نظرات (0)

سام که نگرانی من رو دید از جا بلند پرید و گفت:

آره شاید‏!خوب می شم حتما.

-خیلی وقته این طوری هستی؟

-یه چند وقتیه.تو که اصلا این چند روزه پیشم نبودی‏!‏

دلم براش سوخت.این جا اصلا هم بازی و هم سنی نداشت.خیلی تنها بود‏!در حالی که ورجه وورجه می کرد گفت:

اما مهیار منو برد بیرون...تو که نبودی‏!‏

چشمام از تعجب گشاد شدند:

مهیار؟‏!‏‏!نه بابا‏!بش نمیاد‏!‏

-آغاز سال جدید..‏!

سام بالا پرید و گفت:

سال تحویل شد ثنا...سال تحویل شد.

سیل عیدی ها...نگاه کن چه جوری بالا و پایین می پرید‏!انگار نه انگار که می گفت:‏(‏‏(سرم درد می کنه.‏)‏‏)پس حتما می خواسته خودش رو لوس کنه.ای شیطون‏!‏

خلاصه یک دل سیر عیدی جمع کردیم.وقت نکردم آرزو یا دعایی کنم.نمی دونستم چی بخوام؟دیگه نمی تونستم مهیار رو بخوام.اون کس دیگه ای رو دوست داشت.نمی خواستم هم ادای آدمای فروتن و از خود گذشته رو دربیارم و بگم:‏(‏‏(خوشبخت باشه.‏)‏‏)واقعا نمی دونستم چه دعایی بکنم؟‏!‏...فقط...دعای هر سال.‏..دعای این هفت سال رو تکرار کردم...‏(‏‏(خدایا‏!سال بعد کنار پدر و مادرم باشم.‏)‏‏)با امسال می شد هشت سال.و هر سال نا امید تر این دعا رو زمزمه می کردم.

چشمم افتاد به مهیار.غم زده به ماهی داخل تنگ خیره شده بود.انقدر نگاهم روش ثابت موند که سرش رو بالا گرفت.نگاه روشنش...خدایا کاش...دیگه نتونستم نگاهش کنم.با غم بزرگی که در دلم بود از جا بلند شدم و به سمت پله ها رفتم.

صدای آقای نصر رو می شنیدم:

شما جوونا نمی خوایند برین بخوابین؟

و صدای سامان.

سرم سنگین بود.نوک انگشت های پام یخ زده بود.دیشب برام یه کابوس بود.دوباره تو دلم تکرار کردم:‏‏(‏‏(خ(وش به حال اون کسی که مهیار دوستش داره‏!‏‏)‏‏)

یه گوشه ی گلوم سوزش داشت.از سرماخوردگی متنفر بودم،اما متأسفانه سرما خورده بودم،خیلی بده که اولین روز سال نو رو با سرماخوردگی شروع کنی‏!آهی کشیدم و از جا بلند شدم.یک دفعه احساس کردم که...به سمت دستشویی دویدم.خدا رو شکر که نوار بهداشتی با خودم داشتم.من موقع عادت ماهانه م درد چندانی نداشتم.وگرنه با این سرما خوردگی می شد قوز بالا قوز‏!‏

حالم از هوای خفه ی ویلا بهم می خورد.هیچ کس داخل ویلا نبود ظاهرا.یک اس ام اس از ستاره داشتم:

س ثنا‏!ما رفتیم بازار خرید.بعد هم می ریم یه دوری بزنیم.هر چی صدات زدیم بیدار نشدی‏!نگران نباش برای ما‏!بای...مهیارم باهامونه.وقتی فهمید خوابی نمیای ناراحت شد حسابی‏!‏‏!‏‏!‏

پوزخندی زدم.هه‏!مثل این که ترا عادتشونه دلداری الکی بدند و جو درست کنند.ناراحت شد؟‏‏!‏‏!‏‏!حالا خوبه خودش دیروز بهم گفت کسی رو دوست داره‏!حتما یکی از هم دانشگاهی هاش بوده.از کجا معلوم؟یا همون دختری که اون روز توی فروشگاه کنارش بود...اس ام اس بعدی...از عمه مریم بود:

ما رفتیم جنگل ثنا.از پلو ماهی دیشب داخل یخچال مونده.برای ناهار گرم کن بخور.مراقب خودت و سام باش.

سام رو هم نبرده بودند؟ای بابا‏!عجب نامردایی بودند‏!روز اول عیدی ما رو تنها گذاشته بودند‏!بی معرفتا.نفسی کشیدم.وقتی پدر و مادر آدم اون طور ازت فرار کنند،از دیگرمن چه انتظاری می ره؟‏!تا این جاش هم لطف کردند.

-ثنا بدو...بدو بیا...

سام،داداش کوچولوی سحرخیز من داشت کنار دریا با ذوق بالا و پایین می پرید.یک سگ پا کوتای ملوس هم دور و برش می چرخید.آخ،چه ناز بود‏!مثل برف سفید بود.چتری های باحالش روی چشم هاش،که مثل دو تا دکمه سیاه بودند سایه انداخته بود.خیلی کوشولو بود‏!سام با ذوق و شوق دنبال سگ می دوید و باهاش بازی می کرد.بهش نزدیک شدم.سام با هیجان داد زد:

ثنا بیا ببین چه بامزه س‏!‏

-این سگ از کجا اومده؟‏!‏

سام در حالی که نفس نفس می زد،با خوش حالی به بازی اش ادامه داد:

نمی دونم‏!این دور و برا بود.ها ها‏!‏...نگاه کن ثنا‏!...چه با حال می دوه‏!‏

رفتم جلو...تا به حال به سگ دست نزده بودم.از سگ صدف وحشت داشتم.اما این سگه خیلی ملوس بود.با پا های کوچولوش دوید طرفم و بی اختیار دستم روی ستون فقراتش قرار گرفت.ووووی‏!از همین ش یه حالی می شدم.خیلی نرم و یه جوری بود‏!اما کم کم عادت کردم و دیگه حس اولیه رو نداشتم.

-دیدی؟‏!دیدی چقدر خوشگله؟‏!‏

ریز ریز خندیدم:

وای چه بامزه س سام‏!‏...

-خیلی هم با هوشه...

-آآآآآآآآ آآآآی...وآآآآآ آآآآی...اااا ااه ...لعنتی... دستمو لیس زد...ااا ااااا...

سام هر هر شروع کرد به خندیدن.چندشم شد تیم ملی.یک دفعه صدای دادی اومد:

برفی...برفی...کجایی تو؟...بیا اینجا...

توله سگه به طرف صاحبش دوید.با انزجار دستم رو به خرده های سنگ و چوب می کشیدم تا خیسی ش از بین بره.خدایا...فقط بالا نیارم... وای دماغم آبریزش کرد...بدتر از این نمی شه.بینی م رو به سختی بالا کشیدم.پسر قد بلندی به سمت ما می اومد:

برفی... بیا دیگه...

سرم رو بلند کردم.عجب چشم های سبز تند و تیزی داشت.مثل چی نور بالا می زدند.همون پسر عاشقه بود که‏!سگه اونه؟‏!مرده شور خودتو سگت رو ببرند که دستمو لیس زد.وقتی که متوجه ما شد،جا خورد و نگاهش چند لحظه روی صورتم ثابت ماند.بعد با لبخندی گفت:

این اسم لوس سلیقه ی دوستمه...

چه بی مقدمه.جا خوردم.با گیجی پرسیدم:

کی...کی...چی؟‏!‏‏!‏

-اسم سگم رو می گم.خودش هم لوسه.راستش ازش متنفرم.خیلی دخترونه و مامانیه‏!‏

واااااا ‏!‏‏!‏‏!دیوانه‏!‏

-اما خیلی بامزه س که‏!‏

-می گم که،سلیقه دخترونه س.خودمم به خاطر دوست دخترم تا حالا نگهش داشتم.

چه زود پسر خاله شده بود‏!‏‏!سام جلو رفت و گفت:

می شه یکم باهاش بازی کنم؟

پسر لبخند کمرنگی زد و جواب داد:

البته‏!‏

سام با بدجنسی خندی:

دست ثنا رو لیس زد‏!‏

پسر یک تای ابروشو انداخت بالا و بهم نگاه کرد:

ثنا؟‏!

چقدر لحنش کشدار بود‏!به این سام هم با اون مغز نخودیش هم هزار بار گفته بودم اسم من رو صدا نزن جلوی غریبه ها.

-آره‏(دوباره خند‏ه)از ترس خودشو خیس کرده بود.

پسره به زحمت خنده شو کنترل می کرد.با غضب به سام نگاه کردم.حالا همه جا باید آبروی من رو می برد؟اما اصلا تو دنیای خودش بود‏!با سرخوشی دوباره شروع کرد به بازی با توله سگه.

-چه برادر قشنگ و بلبل زبونی دارید‏!برادرتونه دیگه؟

با اخم جواب دادم:

بله،حالا که آبروی من رو برد شد بلبل زبون دیگه؟‏!‏

خندید و گفت:

قصد جسارت نداشتم،چه عصبی هستی شما‏!‏

-نیستم‏!‏

فصل چهارم

ساحل کمابیش خلوت بود.سایه ی تیره ای از ابر ها هوای اطراف دریا رو فرا گرفته بود.دلم می خواست برگردم ویلا.نوک بینی م یخ زده بود و هی مجبور بودم بکشمش بالا.دیگه عاصی شده بودم.سام هم با اون تاپ و شلوارک سرمه ای نمی دونم چرا سردش نمی شد؟‏!که همون طور بی وقفه با سگ بازی می کرد.در همین افکار بودم که...سام پخش زمین شده بود.چشم های قشنگ طوسی ش بسته بودند.به طرز هولناکی رنگ پریده به نظر می رسید.جیغ کشیدم و اسمش رو صدا زدم:

سام‏!‏‏!‏

دستم که به بدنش خورد،دلم ضعف رفت‏!یک تکه استخوان شکننده‏!اشک هام دونه دونه بیرون می آمد.نمی دونم چه قدر گذشت اما لحظاتی بعد به خودم اومدم که همون پسر چشم سبزه داره سام رو بلند می کنه.بازوی های بزرگش منقبض شده بودند و رگ ها و ماهیچه هاش قلوه قلوه بیرون زده بودند.صداش رو شنیدم:

برادرت بیماری خاصی داره؟

آخه مگه تو دکتری؟‏!‏

-ن...نه‏!‏

-باید ببریتش درمانگاه.زود باش برو به یکی خبر بده.

دستپاچه و هول با صدای تو دماغی م جواب دادم:

-م...من نمی دونم درمونگاه کجاست؟‏!‏

نگاه کلافه ای بهم انداخت و پرسید:

مگه کسی تو ویلاتون نیست؟‏!‏

با درماندگی نالیدم:

نه،همه رفتن.

سام رو تو بغلش جا به جا کرد و با کمی مکث گفت:

خیلی خب‏!بیا بریم...من می برمش.

توی اون لحظه انقدر نگران بودم که به چیز دیگه ای جز سام فکر نمی کردم.من رو به طرف ماشین ش هدایت کرد و سام رو روی صندلی عقب کنارم نشاند.از شدت ترس و دلهره می لرزیدم.وضعیت م از سام هم بدتربود.لبام همرنگ پوستم شده بود.پسره سریع به راه افتاد.دقایقی بعد رو به روی یک درمانگاه کوچک بودیم.

.

-هوا خیلی سرده‏!مراقب برادرتون باشید.این چه لباسیه؟‏!‏‏!‏

بی توجه به نطق های دکتر پرسیدم:

چش شده آقای دکتر داداشم؟

دکتر لبخندی زدی و گفت:

چقدر می ترسی دختر جون‏!مسافرین؟

-آ...آره...

-حتما تأثیر آب و هواست.سرما هم خورده.یکمم تب داره.خیلی هم ضعیفه.یه مدت تقویتش کنید خوب میشه.‏(بعد رو کرد سمت همون پسره‏)‏...این دارو ها رو براش تهیه کنید آقای جوان‏!‏

پسر لبخندی زد و نسخه رو از دست دکتر گرفت.سام به هوش بود.دست های سردش رو گرفتم و با پسره به سمت ماشین ش رفتیم.یک آزرای مشکی بود.حالا که فکرش رو می کنم،باورم نمی شه به همین راحتی و بدون هیچ فکری سوار ماشین پسر غریبه شدم و باهاش تا این جا اومدم‏!حالا هم دارم برمی گردم.

با دستاش محکم فرمان رو چسبیده بود.باز هم ماهیچه های درهم پیچیده بازو هاش‏ خودنمایی می کردند.نگاهی از آینه ماشین به سام انداخت و پرسید:

ناهار خوردی آقا پسر؟‏!‏

سام که حالش جا اومده بود لبخند بزرگی زد و جواب داد:

نه.

-خیلی خب‏!پس بریم اولین مواد نسخه ی دکتر رو بخریم؛بعد بریم سراغ بقیه ش.

با ناراحتی پرسیدم:

کجا می خواین برین؟‏!‏

-مگه نشنیدین دکتر چی گفت؟برادرتون باید تقویت بشه.

با بدبختی نالیدم:

وای‏!نه‏!الآن همه نگرانم هستن.تو رو خدا برگردیم ویلا‏!‏

‏-الآن ساعت یک بعد از ظهره ثنا...ثنا...آهان راستی من اشکان هستم...می تونی من رو اشکان صدا کنی.

اوف‏!من چی می گم؟‏!این انگار تو یک دنیای دیگه س.با نگرانی دوباره اصرار کردم:

خواهش می کنم برگردیم دیگه‏!‏

-ثنا...معنی اسمت یعنی چی؟آهان می شه ستودن دیگه؟...

-آقا با شمام...

-گفتم که،اشکان‏!‏

-یه سفره خونه همین نزدیکی ها هست.

سام دوباره مثل خاک انداز پرید وسط:

ثنا کسی که تو ویلا نیس.بذار بریم بخوریم دیگه...

دیگه نتونستم تو دلم به سام بد و بیراه بگم.از بین دندان های کلید شدم غریدم:

سام...انقدر حرف نزن...

سام لب هاش رو آویزون کرد و با ناراحتی گفت:

مگه دروغ می گم؟‏!‏

ای کارد بخوره به ش...خدا نکنه‏!‏

پسره...اشکان که داشت از آینه ما رو می پایید با لحن شوخی گفت:

از قدیم گفتند حرف راست رو از بچه بشنو.چرا انقدر می ترسی؟‏!قول می دم به موقع بر می گردیم.

با آشفتگی سری تکان دادم.وقتی رو به روی یک سفره خانه توقف کرد،آه از نهادم برخاست.پیاده شد و در عقب رو باز کرد.وقتی سام جست و خیز کنان از ماشین پایین پرید،فهمیدم مخالفت دیگه سودی نداره.با بی میلی و دلهره پیاده شدم.سرمای هوا توان رو ازم گرفته بود.نمی دونم اشکان چه طور با اون تی شرت آستین کوتاه طاقت می آورد؟‏!‏‏!اما بالاخره در ماشین رو‏ یک بار دیگه باز کرد و سوئی شرت مشکی رو از روی صندلی برداشت.به سمت سام رفت و سوئی شرت رو تنش کرد.خندم گرفت‏!سوئی شرت تا بالای شلوارک سام می رسید.با مزه شده بود.مثل هری پاتر توی ردای جادویی شل و ولش.نگاهم به سمت اشکان رفت که چه مهربان و جنتلمن بود‏!از حرف های قلمبه سلمبه و دختر خر کنی که برای دختره می زد،پیدا بود.

با احساس گرمای دستی پشت کمرم از جا پریدم.اشکان کمی به جلو هولم داد و گفت:

برو داخل.هوا سرده‏!‏

دیگه داشتم به این نتیجه می رسیدم که زیادی زبون باز و پررو بود.روی تختی نشستیم و بالاخره غذا رو آوردند.

کباب هاش چنان درشت بود که مطمئن بودم هر سه مون با این غذا ها سیر می شیم‏!اشکان تعارفم کرد و شروع کرد به خوردن.اووووه‏!چه باکلاس غذا می خورد‏!تو رو چه به سفره خونه و دیزی آخه آقا پسر؟‏!‏‏!خودم هم به زور چند لقمه خوردم.خدایا‏!بعد این همه آبرو داری،آخر عمری همینم کم مانده بود با یک پسر بنشینم و ناهار بخورم‏!فکرم به سمت مهیار پر کشید.ای کاش به جای اشکان،مهیار الآن رو به روم نشسته بود‏!مغزم دوباره خالی شد و همان چند لقمه رو هم نتونستم ببلعم‏!‏

-برادرت چند سالشه؟‏

با حواس پرتی سرم رو بالا بردم:

هان‏!‏‏!‏

سام در حالی که لپای کوچولوش پر از غذا بود جواب داد:

ده سالمه.

اشکان به وضوح جا خورد:

اوه‏!‏‏!فکر می کردم کمتر از اینا باشی‏!‏‏!‏

با ناراحتی به اشکان گفتم:

سام همیشه کوچک تر از سنش می زنه...خیلی جثه ش کوچیکه‏!‏

و این موضوعی بود که همیشه آزارم می داد.لاغری و نحیفی بیش از حد سام‏!‏

-خودت چند سالته؟‏

-هفده.

-آهان‏!‏...پس دبیرستانی هستی‏!‏...‏(بعد توی چهره م دقیق شد.از نگاه خیره ش معذب شدم و سرم رو پایین انداختم.‏)‏...چه رشته ای می خونی؟

-ریاضی.

-چه جالب‏!منم ریاضی می خوندم‏!البته الآن فوق م رو گرفتم.

بیشتر اون صحبت می کرد و من شنونده بودم.نگرانی از سر رسیدن عمواینا هوش و حواسم رو به کل از بین برده بود.نگاهم مدام بین میز و عقربه های ساعت گران قیمت روی مچ ش در گردش بود.انگار خودش فهمید که دستش رو برد پایین و با نیشخندی گفت:

من که قول دادم سریع برمی گردیم‏!‏

واقعا پررو بود‏!آخه کی یک دختر غریبه رو یک دفعه ای می بره ناهار‏!‏؟من هم به همون اندازه کله خر بودم‏!چرا باید این طوری با یک پسر غریبه به نا کجا آباد بیام؟از کجا معلوم اتفاقی نیفته؟بعد از غذایی که سام دو لپی خورد و من فقط بازی کردم باهاش،با همدیگه به سمت آزرای مشکی ش رفتیم.این که قدش از مهیار هم دراز تر بود‏!واقعا اون بدن سازی گوارای وجودت‏!ببین چه قد و هیکلی بهم زده‏!‏...چرا من انقدر هیز شدم آخه؟

سرم رو روی سر سام گذاشتم.چقدر اتومبیلش بوی خوبی می داد‏!یاد خانه خودمان افتادم.بوی نا و چربی حال آدم بد می کرد.

کمی بعد نزدیک ویلا بودیم.نمی دونم چرا؟‏!آخه چرا؟این ستاره اینا اینجا چه غلطی می کردند؟اون ها که...روی پیشونی من جز بدبختی و بد شانسی چیزی نوشته شده؟لعنت تون کنه خدا‏!خب من رو تنها نمی گذاشتین که این طور بشه.

با پا هایی لرزان از ماشین پیاده شدم.حالا به این قوم نفهم که به ما زل زدند چه طور حالی کنم سام مریض بود و بردیمش بیمارستان؟...سام که مثل چی داره بازی می کنه‏!‏

اشکان ماشین رو کنار ویلاش پارک کرد و با لبخند بهم گفت:

یادتون رفت دارو هاشو بگیرین ثنا خانوم.

دست سنگین و لختم رو جلو بردم و کیسه دارو ها رو گرفتم.با بدبختی گفتم:

مرسی از کمکتون‏!‏

-قابلی نداشت.یه حس انسان دوستانه بود.

‏*‏ * * *

یه حس ثنا دوستانه بود.امروز روز شانس من بود.بهترین عیدی که تا حالا گرفته بودم.عشق در یک نگاه...معجزه ای که کم کم دارم باورش می کنم...

‏*‏ * * *

دختره یا همان معشوقه جلف اشکان،دست به کمر و خشمگین در انتظار اشکان ایستاده بود.با اون پالتوی قرمز مثل شمر ذوالجوشن به کمین مون ایستاده بود.با نگاه تند و تیزش می خواست همون جا شهیدم کنه‏!آخیش‏!دلم خنک شد‏!تو هم برو جواب عشقت رو پس بده تا حالت جا بیاد.ان شالله بذاره بره.دیگه باهات حرف نزنه...من هم برم جواب این همه آدم رو بدم.

با پا های خسته م به سمت ستاره،مریم،سامان و مهیار رفتم.یه دونه از اون لبخند های معنی دار روی لب های سامان بود.ستاره و مریم چشم هاشون اندازه توپ تنیس شده بود‏!و مهیار...مهیار هم...چشم هاش از عصبانیت سرخ شده بود.خدا خفت نکنه اشکان.حالا این مهیار راجع به من چی فکر می کنه؟‏(دیگه مهم نیست.نه مهم نیست.اون یک نفر رو دوست داره‏)اصلا به اشکان بیچاره چه مربوطه؟اون کمک هم کرد.اما نباید من رو می برد ناهار...

-اون آقا خوشگله کی بود ثنا؟‏!‏

مهیار غرید:

خفه مریم.

دستاش مشت شده بود.از عصبانیت؟چرا انقدر عصبانیه؟‏!تا دیروز براش بود و نبودم مهم نبود.حالا...

ستاره سرش رو به طرفین تکان داد:

عجب گهی خوردیم تنهات گذاشتیما‏!‏‏!‏

سامان لبخند مرموزی زد و معلوم بود داره از خنده می ترکه:

تو که شنا بلد نبودی ثنا‏!وگرنه دریا به این بزرگی‏!چرا تا حالا شنا نمی کردی؟

مهیار چشم غره به سامان رفت.سامان به طرز خنده داری خودش رو جمع کرد.دیگه نمی تونستم بایستم تا هر چه می خواهند بارم کنند:

چی دارین می گین برای خودتون؟سام حالش بد بود،اون کمکم کرد تا ببرمش بیمارستان.شما که همه رفته بودین پی‏ عشق و حالتون.

سامان بی توجه به حرفم ادامه داد:

سام بدو بیا اینجا ببینم.

سام لی لی کنان نشست کنار سامان.سامان با خنده سام رو چک کرد و گفت:

نه بابا‏!خوبه بچه.

با خشم به سامان گفتم:

یعنی به حرفم اعتماد نداری؟باشه از خودش بپرسین.

مهیار گفت:

سام تو چیزیت شده بود؟‏!‏

-اوهوم.یه دفعه سرم گیج رفت حالم بد شد.بعد اون مرده و ثنا من رو بردند بیمارستان.

با دستی لرزان کیسه قرص رو بالا بردم و گفتم:

اینا هاش اینم قرصاشه.

سام دستی به پشتش کشید و در حالی که صورتش رو جمع کرده بود گفت:

تازه یه آمپول هم خوردم.

سامان خندی:

خوبه حالا‏!می خوای جاشم نشون بده بهمون‏!‏

مهیار عصبی گفت:

به هر حال نباید سرتو مث یابو می نداختی پایین و با یه مرد غریبه می رفتی ددر.

جلوش در اومدم:

هو‏!‏‏!حرف دهنت رو بفهما.اولا یابو خودتی دوما من ددر نرفته بودم.

داشتم به این نتیجه می رسیدم که من فقط تو قلبم عاشق مهیار بودم.اما در بیرون،با حرف هاش عصبی می شدم،ناراحت میشدم،افسرده یا خشمگین میشدم.خدایی هم حرف هاش تلخ و نیش دار بود.اون مهیار مهربان،همون اولین باری که دیدمش خودش رو تلخ و سرد کرد.و اون مهربانی و گرمی ش فقط برای چند ساعت با من بود.

ستاره از روی ماسه ها بلند شد و در حالی که خودش رو می تکاند گفت:

خب دیگه بابا‏!بلند شید بریم ناهار بخوریم.بدو سام...

سام-ما ناهار خوردیم.

ای ببند سام‏!ای ببند اون دهنت رو‏!‏

-چی خوردین؟‏!از غذا های دیشب؟

بگو آره‏!جون من بگو آره‏!‏

-نه همون آقاهه بردمون رستوران‏!‏

بدبخت شدم.سامان گفت:

به به‏!حالا چی خوردین؟

سام با شوق جواب داد:

کباب بناب.

دیگه فقط دلم می خواست این سام رو تکه تکه ش کنم.از شدت حرص و بدبختی پوست دستم رو چنگ کشیده بودم.فقط تونستم سرم رو بندازم پایین و چیزی نگم.مهیار با گام های بلند به سمت ویلا رفت و من موندم و متلک های...

.

-مریم جان،بیا این فیلم رو بذار ببینیم.

مرد ها در حال دیدن فوتبال بودند.آقای نصر گوشه نشینی اختیار کرده بود و داشت شاهنامه ی فردوسی رو می خواند.حقا که معلمی ادبیات برازندته‏!یه لحظه از این کتاب شعرا دل نمی کند‏!اون هم تو بازی به این مهمی‏!سامان و مهیار که از شدت هیجان نزدیک بود خودشون رو خیس کنند.کل می انداختنا‏!‏‏!‏

-برو یه پسونک بذار تو دهن مربی تون گریه ش نگیره بدبخت.

-وقتی چار تایی شدین میای پسونکه رو قرض می گیری.

-باشه به همین خیال باش به اون گلا می نازی که یا از تو آفساید بود یا پنالتی...

با لبخند نگاهم رو ازشون گرفتم و به صفحه ی اون یکی تلوزیون که زن ها داشتند توش فیلم می دیم نگاه کردم.

از فرط بی کاری و گرسنگی رفتم سراغ یخچال.چهار روز از عید گذشته بود.تا به حال مسافرتی به اون کسل کنندگی و بی خودی ندیده بودم‏!داخل یخچال یه بسته چیپس نیمه پر بود.دستم رو دراز کردم و مشغول خوردن شدم.توی اون قحطی خدایی بود واسه خودش.سام رو صدا زدم:

سام بدو بیا دارو ها تو بخور.

‏_نمی خوام.می خورم حالم بد میشه.

‏_همه قرصا همین طوری تلخن‏.بیا بخور.

‏_به خدا حالم بد میشه.

‏_بدو بیا دیگه.

قرص رو سریع در دهانش چپوندم و یک لیوان آب هم به خوردش دادم.انگار زیادی قرصه بدمزه بود چون بیچاره صورتش بدجوری کج و کعله شده بود.یه دونه چیپس داخل دهانش گذاشتم و گفتم:

بیا الآن خوب می شه.

صورت سام کم کم از همدیگر باز شد.با دست های کوچکش به بسته چیپس چنگ زد و گفت:

بازم می خوام.

از گرسنگی در حال تلف شدن بودم.با اخم گفتم:

نخیر دست نزن‏!خودم پیداش کردم‏!‏

سام روی کولم پرید و گفت:

بده دیگه تو رو خدا‏!‏

‏_اصلام نمی شه.مال خودمه.

پاهایش را با لجبازی به زمین کوبید و گفت:

نخیر بده‏!بده ش‏!‏

عقب عقب رفتم و در حالی که زبونم رو برای سام در می آوردم گفتم:

باشه بشین تا بدم.

عقب گرد کردم.آخ...انگار ماهیتابه محکم خورد وسط دماغم.با درد چند قدم عقب رفتم و در حالی که بینی دردناکم رو دست می کشیدم چشم هام رو تا ته باز کردم تا ببینم به کجا خوردم...سرم رفت بالا و بالا تر...

‏_واقعا که‏!مثل این که اون پسره بد جوری هوش و حواست رو برده‏!‏

مهیار بود.می خواستم داد بزنم و بگم دیگه داری با این کارات دیوونه م می کنی‏!‏‏!‏

‏_کدوم پسره؟‏!من که توضیح دادم‏!‏

سام که موقعیت رو مناسب دید سریع بسته ی چیپس رو از دستم کشید و به مهیار گفت:

ببین به من چیپس نمی ده‏!‏

نگاه مهیار از صورتم کنده شد و به سمت سام چرخید.پوزخندی لبش رو کج کرده بود.منتظر کنایه ی دیگه ای بودم.این پوزخند یعنی زنگ هشدار‏!‏

‏_خجالت نمی کشی با یه بچه ی ده ساله کل کل می کنی؟

نا خودآگاه از دهانم در رفت:

خب...گرسنه م بود.

ابرو هاش بالا پریدند:

خب این که برای تو کاری نداره‏!برو یه نفر رو تور کن و ناهار باهاش کباب بخور.

فهمیدم منظورش چیه.دادم دراومد:

تمومش کن من...

دستش رو به علامت سکوت بالا برد:

خب خب...باشه هر چی تو می گی...برای من که مهم نیست.فقط یه پیشنهاد دوستانه بود.درسته که بی کس و کاری و پدر و مادر هم نداری؛اما این دلیل نمی شه که از این مسئله سواستفاده کنی.

انگار اشک ها از قلبم به چشم هام هجوم می آوردند‏!تلخ ترین حقیقت زندگی م.‏..

‏_ساکت شو‏!تو حق نداری به من انگ بچسبونی.

مهیار بی تفاوت به ناراحتی و جوش و خروش من جواب داد:

گفتم که،فقط یه پیشنهاد دوستانه بود.بعد اگه آمارت در رفت دیگه نمی شه جمعش کرد‏!‏

از شدت حرص در حال غش کردن بودم.حتی نمی دونستم چی بگم و نمی تونستم داد بزنم‏!سام با حالت مظلوم و ترسیده بسته چیپس رو در بغلش می فشرد.قید همه چیز رو زدم و احساسم رو در اون لحظه به زبان آوردم:

ازت متنفرم،متنفر‏!تو یه موجود چندش آوری.حق نداری بهم تهمت بزنی.چی فکر کردی؟هان؟‏(خاطرات اون روز در فروشگاه به ذهنم هجوم آورد‏)‏...فکر کردی خیلی زرنگی؟نخیر آقای زرنگ،تو هم همچین پاکدامن و پیامبر نیستی.برات چند بار رو مثال بزنم که تو بغل دختر ها دیدمت؟ها؟فکرشو نمی کردی نه؟

هر چند فقط یک بار دیده بودمش.اما خشم منو وادار به دروغ گفتن می کرد تا بیشتر بسوزونمش.

قیافه ی وارفته و نیمه غمگین مهیار و من که با خشم نفس نفس می زدم و سینه م بالا و پایین می رفت.با صدای لرزانم زمزمه کردم:

همون دختر مو یخیه.همونی که...

جمله ی آخر فقط بیان دلخوری م بود.صدام رفته رفته پایین آمد و متقابلا دست بزرگ مهیار بالا.با حیرت به دست بالا رفته ش که می خواست بر صورتم فرود بیاد نگاه کردم‏!‏...چشم هاش لبریز از خشم بود.توصیف حالت هولناکش برام سخت بود.در آنی متوجه شدم که سام بین من و مهیار قرار گرفت:

دس رو خواهر من بلند کردی نکردیا‏!‏

من هنوز در بهت بودم.سام اخم های کودکانه و بامزه ش رو درهم کشیده بود.مهیار نگاه لرزانش رو از صورتم گرفت.سام با قلدری خنده داری چیپس رو زمین انداخت و دستم رو کشید.آنقدر شوکه بودم که ناخودآگاه به سمتش کشیده شدم.هر دو به طبقه ی بالا رفتیم.در آنی اتفاقات رو تجزیه و تحلیل کردم و سام رو محکم در آغوش گرفتم.سام خیلی جدی ازم جدا شد و گفت:

به چه حقی می خواست دست روت بلند کنه؟‏!‏

از این توجهش قلبم مالامال از شوق شد.هیچ وقت پدر و بزرگ تری نبود تا در مشکلات حامی م باشه.اما سام با اون هیبت کوچکش من رو به این آرزوم می رساند.حس خوشایندی داشتم.دوباره دست هام رو دور بدنش حلقه کردم و گفتم:

با وجود تو دیگه جرئت نداره از این کارا بکنه مرد کوچولوی من.

سام با لحن آمرانه ی باحالی گفت:

دیگه باهاش حرف نمی زنیا‏!اگه اذیتت کرد به خودم بگو ها‏!‏

خنده ای کردم.تمام ناراحتی های چند دقیقه پیشم دود شد رفت هوا.با اشتیاق جواب دادم:

باشه داداشی حتما.

.

فصل پنجم

ستاره پلیورش رو از سرش پوشید و با هیجان گفت:

بچه ها بریم دیگه.ثنا اون توپ والیبال رو بیار.

در حالی که ساعتم رو روی مچ دستم می بستم؛رفتم توپ والیبال و سبد ظروف رو بردارم.عمه فریماه گوجه ها و جوجه کباب های خرد شده و آماده رو داخل قابلمه می چید.عمه مریم و زن عمو هم میوه ها رو می شستند؛بعد از چند روزی قرار شد به جنگل و چشمه بریم و بعد از اون به تهران برگردیم.راستش خودم هم از مسافرت خسته شده بودم.دلم هوای اصفهان و خانه ی خودمون رو کرده بود.هر چند بوی نا و درب داغانی بیش از حدش آزار دهنده بود؛اما به هر حال من هفده سال تمام اون جا زندگی کرده بودم.

سبد رو گذاشتم کنار ماشین عمو فریبرز و به بقیه نگاهی انداختم.در حال گذاری وسایل در صندوق عقب ماشین ها بودند.سام هم همش تو دست و پا بود و بین شون وول می خورد.و جالب این که هر وقت چشمش به مهیار می افتاد یه اخم جانانه و غلیظ تحویلش می داد‏!دلم می خواست همون جا قاه قاه بزنم زیر خنده.یک دفعه انگار چیزی یادم اومد.رفتم طرف سام و بازو های لاغرش رو گرفتم و به گوشه ای کشیدمش:

راستی سام،لباسه اون آقاهه رو پس دادی؟

‏_کدوم آقاهه؟‏!‏‏

همونی که بردت دکتر،بعد بردمون ناهار.سوئی شرتش رو تنت کرد.

‏_آهان نه یادش رفت پس بگیره.

‏_خب برو بهش برگردون.کجاس لباسه؟

سام شانه ای بالا انداخت و گفت:

نمی دونم گذاشتمش تو کمد.

‏_خیلی خب برو پسش بده دیگه...

بعد نگاهی به ویلا ها انداختم.ویلاش رو می شناختم.ساختمان دو طبقه ای بود که بالکن وسیع طبقه ی دومش خودنمایی می کرد و دود غلیظی از بالکن بر میخاست.با دست اشاره کردم به ویلا و ادامه دادم:

برو اون ویلاهس‏!برو بهش بده‏!‏

سام با بی حوصلگی پایش را زمین کوبید و گفت:

نه الآن حوصله ندارم.خودت برو بده.

‏_هوف‏!برو دیگه.اه‏!‏

‏_نمی خوام.

‏_نمیخوای که نمیخوای‏!برو لباس مردم رو پس بده.

یه گوشش در بود،یه گوشش دروازه.مثل چی فقط بلد بود بگه نچ‏!از دستش عاصی شده بودم.سریع به سمت ویلا رفتم.طبقه ی بالا تقریبا خالی بود.شروع کردم تند تند داخل کمد ها رو گشتن.می خواستم حالا که همه سرگرم هستند و حواسشون به من نیست،سوئی شرت اشکان رو پس بدم.دیگه طاقت نگاه های معنی دار شون رو نداشتم.بالاخره سوئی شرت رو از روی چوب لباسی کشیدم و سریع پله ها رو طی کردم.

‏_کجا می ری؟

واااای‏!مهیار.چقدر بد شانس بودم من‏!حالا جوابش رو چی بدم؟سریع سوئی شرت رو پشت سرم قایم کردم و گفتم:

هیچ جا‏!‏

چند قدم اومد جلو.پیراهن آستین بلند سفید پوشیده بود با جین خاکستری.متوجه شدم زیادی بهم نزدیک شده‏!‏‏!‏

دوباره فکرم متمرکز لباس هاش شد اما...نفس های گرمش به پیشانی و مژه هام می خورد.نفس سنگینی کشیدم که سعی کردم مهارش کنم...دوباره...کاش کمی عقب تر می رفت...نگاهم به دکمه های خاکستری رنگش بود...سینه ش خیلی سخت بالا و پایی می رفت.جرعت سر بلند کردن و نگاه کردن در چشم هاش رو نداشتم.فقط نگاهم به دکمه های آستین ش بود...بعد از لحظاتی که برام ساعاتی گذشت...احساس کردم بدنش با بدنم مماس شد.مثل برق گرفته ها به خود لرزیدم و چشم هام گشاد شد‏!سرم دقیقا روی شانه ش قرار میگرفت‏!!انگار وزن بدنم ده برابر شده بود‏!حتی پلک زدن هم برام دشوار شده بود‏!‏...

‏_این چیه؟‏!‏

دست های مهیار دور دست هام که پشت سرم قفل شده بود،پیچید.وقتی دستش رو دو طرف دست های پشت سرم گذاشت...در آغوشش بودم...صد در صد...حلقه ی دست هاش تنگ تر شد...تنگ تر...نفس...سینه م سنگینی می کرد...شش هام...فکر نمی کردم بیماری های تنفسی هم انقدر سخت نفس بکشند‏!‏...

‏_مهیار‏!‏...

‏_پرسیدم این چیه؟‏!‏

با تعجب به دست هاش که از دورم باز می شد نگاه کردم.منگ بودم.گیج...

‏_چ‏...چی؟‏!‏

‏_این سوئی شرت‏...پسرونه‏!‏...

نگاه سرگردانم روی دست هاش افتاد.سوئی شرت مشکی اشکان تو دست هاش بوف.پس...به خاطر همین...دست هام رو که پشت سرم بود گرفته بود؟‏!‏...می خواست ببینه چی قایم کردم؟می خواست...سوئی شرت اشکان...

‏_با توأما...مال سامانه؟...خودم بهش می دم...

بی توجه به حالت حیران من عقب گرد کرد تا بره.دست های لخت من مثل دو وزنه به بدنم آویزان مونده بودند.و قیافم بیشتر از هر موقع دیگه ای شبیه ابله ها شده بود.زبان قفل شده م رو با تمام نیرو به کار گرفتم‏:

ن...نه...مال سامان نیست.

در کسری از ثانیه برگشت و ابرو های پرپشت تیره ش رو بالا انداخت:

مال کیه؟‏!‏

نمی خواستم...نمی تونستم بگم مال اشکانه...شاید...یکمی جذبه هم خوب بود.

‏_ت...تو چیکار داری؟ب...به خودم مربوطه.

به طرز احمقانه ای مثل کسایی که لکنت زبان داشتند حرف می زدم.در واقع از جذبه و حالت خودم حالم بهم خورد.بالاخره مغزم فرمان داد و پاهای نافرمانم من رو به دنبال خودشون کشیدند.به سمت مهیار رفتم و سوئی شرت رو از دستش کشیدم.

‏_بده ش به من‏!‏

‏_نخیر تو بده ش به من‏!این سوئی شرت مال کیه؟‏!با توأما‏...بگو مال کیه؟...‏‏

‏_تو چیکار داری؟‏!خسته نشدی انقدر تو کار من دخالت کردی؟‏!‏

‏_بسه،بگو این سوئی شرت پسرونه مال کدوم خریه؟نکنه هدیه س؟می خوای با هم کادو پیچش کنیم؟‏!‏

‏_چرت نگو‏!هدیه‏!‏...هدیه برای کی؟‏!‏

‏_به نظرت کیا سوئی شرت پسرونه می پوشن؟هان؟شایدم مال منه‏!‏

‏_اوهو‏!کم خودتو تحویل بگیر.من پول تو جیبم بود صرف هدیه میکردم واسه تو؟‏!‏

‏_دیگه داری شورشو زیاد می کنی‏!بگو دوباره چه غلطی کردی ثنا‏!؟هان‏!‏.‏..خدای من‏!دختر تو دیگه کی هستی؟‏!هر روز بایه پسر،هر روز با یه نفر‏!دو دقیقه تنهات گذاشتیمو سر از ماشین یه یارو غریبه در آوردی.ببین اصفهان که چند سال تنها بودی چه غلطا که نمی کردی‏!هه‏!‏.‏..اون پسرا که تو خونت بودند...دوست پسرات بودند دیگه آره؟شرط می بندم الآن با یه هرزه هیچ فرقی نداری.

یک نفر من رو از دست این نجات بده...آخه...به چه حقی؟‏!دست هام رو مشت کردم و با صدای بلندی گفتم:

دهن کثیفت رو ببند.من پاکم...من هیچ وقت بد نبودم...ببند.

‏_هه‏!باشه تو پاکی‏!اما یه آدم پاک که هر دفعه با یکی می پره‏!‏...تا حالا...با چند نفر...

دست لرزانم روی صورت نحس مهیار فرود اومد.لب هام می لرزیدند.نگاهم خسته و بیروح شد.نگاه مهیار...آمادگی این سیلی رو نداشت...یا داشت...نمی دونم...چرا همیشه با مهیار لحظات بدم شکل می گیره؟‏!چرا همیشه اوقات رو بهم تلخ می کنه؟‏!چرا انقدر بده‏!چرا عذاب میده؟‏!‏...شاید اشکال از منه...که...انقدر بدبختم...

درد طاقت فرسای مچ دستم باعث شد ریزش اشک هام متوقف بشند و دوباره گارد بگیرم.مهیار دستم رو میکشید:

بیا،باید...تکلیف تو رو روشن کنم.

با تلخی خودم رو عقب کشیدم و بریده بریده گفتم:

و...لم...کن...دستمو...ول...کن...مه ...یار...

مهیار صورت و چشم های هولناکش رو به سمتم برگرداند:

بگو این لعنتی مال کیه؟

‏_به تو چه؟به تو چه؟ولم کن تا داد نزدم‏!‏

‏_داد بزن،داد بزن تا به همه بگم چند روز پیش چی کار کردی‏!بزن پا بگم با اون پسره رفته بودی کجا‏!‏

‏_تو رو خدا مهیار...چرا این طوری می کنی؟‏!دست ازسرم بردار.

‏_مال کیه؟

‏_مال..‏.همونی که...اون دفعه سام رو برد بیمارستان...‏(صدام بالا رفت‏)همونی که باهاش رفتم ددر...آره مال همونه...حالا دستت رو بکش.

‏_سوئی شرت اون دست تو...

پریدم وسط حرفش:

همون روز تن سام کرد تا سرما نخوره‏...یا...دش رفت ببره.

صاف ایستاد و در چشم های بی فروغ خیسم نگاه کرد.انگار باور کرده بود‏!انگار خودش هم از این کش مکش و دعوا ها خسته شده بود‏!مثل من که به ستوه آمده بودم.بعد از مدتی دوباره به حرف آمدم:

بدش...می خوام برم بهش پس بدم.

دوباره اخم های گره کرده ش.

‏_لازم نیست.

با بی حالی گفتم:

مال اونه.باید برگردونم‏!‏

‏_گفتم که...لازم نیست.ویلاش کجاست؟خودم بهش میدم.

‏_نه‏!نه تو که فهمیدی مال کیه‏!می خوام ببرم.

‏_بهت می گم تمومش کن.ویلاش کجاست؟

در یک حرکت سوئی شرت رو از دستم کشید.سوئی شرت بیچاره دیگه چیزی ازش باقی نمانده بود‏!‏

‏_کجاست؟

‏_هوف‏!نبش همین کوچه.ه...همونی که یه بالکن خیلی بزرگ داره‏!‏

‏_ساختمون سفید و قهوه ایه؟خیلی خب،تو برو تو ماشین...بقیه منتظرن.

با تن خسته از کشاکش امروز،از پله ها سرازیر شدم.بدون این که دقیقه ای اون جا بایستم.چه روز بدی بود و خواهد بود.بغض لعنتی دوباره بی موقع سراغم اومد.

وقتی کمی گذشت،همه داخل ماشین ها بودند،این بار خلاف دفعات قبل توی ماشین مهیار ننشستم.اگه می دیدمش قطعا گریه م می گرفت.سام هم به ماشین مهیار رفت.سرم رو به پشتی صندلی م تکیه دادم.نمی دونم چی شد‏!اما مهیار سوئیچ ماشین ش رو برای سامان پرت کرد و کنار دست عمو فریبرز،صندلی جلو نشست.با تعجب و ناراحتی نگاهش کردم.سامان ماشین رو به حرکت در آورد و عمو فریبرز و عمه فریماه به راه افتادند.

جالب بود‏!بار قبل با هیجان خودم رو داخل ماشین مهیار انداختم اما حالا اصلا دلم نمی خواست تو یه فضای مشترک باهاش باشم.می ترسیدم...می ترسیدم از زبون و حرف های تلخ ش.از ضعف و گریه های خودم،از دعوا و جنگ اعصابی که روزم رو تلخ می کرد و مهیار که انگار اصلا براش مهم نبود.

آفتاب کور کننده ی نزدیک ظهر باعث شد چشم هام رو تنگ کنم و چشمم رو از کوه های اطراف بگیرم.صدای آهنگ آرامی که پخش می شد گوش هام رو پر کرد.اما یک درصد از حواس من هم پیش اون نبود.کم کم صدای گفت و گوی مهیار و عمو فریبرز گوش هام رو تیز کرد:

امروز آقای الماسیو دیدم بابا.

عمو فریبرز به وضوح جا خورد و گفت:

فکر نمیکنم‏!اون عید رو ایران نیست.

-پسرش بود فکر کنم.آخه قیافه ش رو درست یادم نبود.اما اون منو شناخت.

-چه جالب‏!مثلا قرار بود به خاطر برگشت پسرش مهمونی بگیره اما به محض این که پسرش اومد،خودش رفت‏!‏

الماسی...الماسی‏!چه قدر آشنا بود برام‏!کمی ذهنم رو زیر و رو کردم.آها‏!فامیل مامان من هم الماسی بود‏!لبخند تلخی عضلات غمگین صورتم رو از هم باز کرد...چه قدر وقت بود که فراموشش کرده بودم‏!دیگه مثل همیشه تو فکرم رژه نمی رفتند.چقدر سخته که حتی فامیلی مادرت یادت بره و به عنوان یک غریبه...بعد از همه بیاد تو ذهنت.

-کجا دیدیش؟‏!‏

مهیار نیم نگاه کوتاهی بهم انداخت و گفت:

حالا بماند‏!‏

سنگینی نگاه عمو فریبرز و مهیار باعث شد با تعجب سر بلند کنم.چرا به من نگاه می کردند؟‏!هر دو به وضوح از ادامه ی صحبت باز ایستادند.ابرویی بالا انداختم و با وجود نور آزار دهنده ی خورشید به بیرون خیره شدم.

 

جنگل تقریبا شلوغ بود.کنده های مرطوب و پررنگ درخت،چمن و خزه های خوشرنگ چشم هام رو نوازش می داد.صدای نعل اسب ها و دوچرخه های کرایه شده در همهمه ی اطراف گم شده بود.جای تقریبا خلوتی گیر آوردیم.عمو فریبرز وسایل رو از صندوق عقب ماشین درآورد و آقای نصر و شوهر عمه فریماه حصیر و زیرانداز ها رو کنار هم پهن کردند.ستاره و مریم به سمتم اومدند.ستاره در آنی دستش رو دور گردنم حلقه کرد.به طوری که من که قد بلند تر بودم در حال سرازیر شدن بودم.با بدخلقی گفتم:

چته تو بابا‏!انداختیم.

اما ستاره ی احمق بی توجه به من و حضور مریم نیشخندی زد و گفت:

دیدی مهیار به خاطر تو ماشینشو ول کرد و اومد تو ماشین عمو فریبرز؟‏!‏

همه از حرکت ایستادیم چون ابرو های مریم به طرز جالب توجهی بالا رفته بود.صدای بلندش هر دومون رو از جا پروند:‏‏

چی‏‏!‏‏!‏‏!‏‏!‏

ستاره سری تکان داد و با تته پته گفت:

هی...هیچی...من فقط داشتم شو...

خدا رو شکر کسی حواسش به ما نبود.ابرو های مریم در هم شد و با خشونت گفت:

بگو چه خیالی داشتین؟‏!‏

من که لال شده بودم.ستاره هم مثلا می خواست جمعش کنه:

فقط یه شوخی بود.همین.

مریم با خشونت گفت:

هه‏!شوخی‏!فکر کردی خودم متوجه نگاه های معنی دار و ذوق زده تون به مهیار نبودم؟

بعد رو کرد به سمت من:

چیه؟فکر کردی دو روز خونه ی ما مستقر شدی می توی برای خودت مهیارو تور کنی؟مهیارو؟‏!‏‏!‏‏!لقمه های بزرگ تر از دهنت برندار ثنا...مهیار اگه کسی رو بخواد حداقل کسی رو می گیره که خانواده ی درست و حسابی داشته باشه.

با غم سنگینی اشکم جاری شد.یک قطره ی کوتاه و سرد...از جمله ی آخرش.من...حقیر و ناخواسته...چه نیرویی در وجودم بود که همه ازم فرار می کردند؟‏!‏...پدر...مادر...خدا.. .خدایا...

ستاره با خشم گفت:

دهنت رو ببند مریم.فکر کردی یه دونه داداشت تحفه س؟‏!‏

مریم با عصبانیت تمام جواب داد:

مهیار یه نفر دیگه رو دوست داره.تو هم خیالات واهی نکن ثنا‏!تو همین طوری هم اضافه هستی‏!فکر نکن می تونی خودت رو به مهیار ببندی‏!‏

ستاره دهان باز کرد تا چیزی بگوید اما مریم با تحکم پیش دستی کرد:‏

تو هم امید بیخود بهش نده ستاره‏!بهتر هم هست از کسی دفاع کنی که سرش به تنش بیارزه.

در مقابل چشمان حیرت زده و اشک بار من با قدم های شق و رق به سمت بقیه رفت که حالا کاملا مستقر شده بود.

نگاه تحقیر شده و سنگینم رو از جای خالی مریم گرفتم و به سمت کنده ی درختی رفتم.با پا های لرزان نشستم.ستاره هم کنارم اومد.دستانم رو جلوی صورتم گرفتم و با ناراحتی نالیدم:

خیلی بدی ستاره‏!چرا جلوش اون حرف ها رو زدی؟‏!‏

ستاره دستی به شانه م کشید و مغموم جواب داد:

باور کن اصلا حواسم بهش نبود‏!‏

جوابی ندادم.بعد از لحظاتی وقتی سکوتم رو دید جلوم زانو زد و با همدردی گفت:

بی خیالش ثنا‏!مریم همیشه این جور خودخواه و حسوده‏!خوبه داداشش هم هست.اگه عشقش بود فکر کنم این جا غش کرده بود.فکرشو نکن عزیزم.حرف های مریمو جدی نگیر.اصلا نمی تونم دلیل رفتار مریم رو درک کنم‏!‏

با مکث سرم رو بالا آوردم و نگاه لرزانم رو به صورت ستاره دوختم:

م...من اضافه م ستاره؟‏!‏

‏_نه ثنا تو...

‏_من می خوام خودم رو به کسی ببندم؟‏!‏

‏_نه ثنا مریم...اون زر اضافه زد.ثنا من تو رو می شناسم.باور کن حرف های مریم از سر عصبانیت و اخلاق بدشه.با توأم...ثنا‏!‏

سری تکان دادم و گفتم:

نمی خوام...نمی خوام زنده باشم.می...می خوام برگردم خونه.برگردم اصفهان.تنهای تنها.نمی خوام سربار باشم ستاره.این منو دیوونه می کنه.تو تا حالا...غرورت سر این چیز ها نشکسته ستاره...از وقتی اومدم این جا لقب هرزه،چتر باز،سربار،اضافه...همه چیز رو تحمل کردم.از خودم متنفرم.از همه تون متنفرم.از پدر و مادرم متنفرم.از خدا هم متنفرم.

‏_کفر نگو ثنا‏...

صدای دادم بالا رفت:

کفر نگم؟‏!هان؟‏!تویی که تا همین الآن مامانت لقمه دهنت میذاشته و یه شب هم نگران پول مدرسه ی فردات نبودی،تویی که هر روز بابات قربون صدقه ت می رفته و مامانت برات لالایی می خونده؛چی می فهمی از حرف من ستاره؟هان؟من هم اگه بی درد بودم و تنها هم و غمم درد عاشقی بود؛الآن عاشق خدا و زندگی بود.اما نیستم،نیستم ستاره...چون همه فراموشم کردند.چون دو تا پسر هرزه اومدند خونه م و می خواستن بی آبروم کنند.چون هر سالم بدون سرپرست گذشت.آره من کفر میگم.من قسم دروغ می خورم.من بدم.آره من بدم.مگه از یه بدبختی مثل من بیشتر از این انتظار داری؟هان؟

ستاره دست هام رو گرفت و با صدای پایینی گفت:

آروم باش ثنا.انقدر خودتو ناراحت نکن‏!به مریم هم محل نده.بیا بریم پیش بقیه.

سرم رو بالا آوردم.از روی کنده ی درخت بلند شدم و دستی به مانتوم کشیدم.خدا رو شکر گریه نکرده بودم تا مجبور باشم صورتم رو پاک کنم.با ستاره به سمت بقیه رفتم.نزدیک ظهر بود و مرد ها در حال سیخ کردن جوجه و کباب ها بودند.سامان و مهیار هم با لودگی و مسخره بازی آتش و ذغال رو راه می انداختند و می خندیدند.یک لحظه از ذهنم گذشت اگر مریم قضیه رو به مهیار بگوید چی‏!‏؟بدبخت می شدم.به غیر از متلک های مریم،باید متلک های مهیار که دو برابر می شد رو هم تحمل کنم.اون وقت تحمل خونه ی عمو فریبرز برام غیر ممکن بود.چقدر از وقتی به تهران اومدم بد گذشت‏!دلم می خواست برگردم به اصفهان.دلم می خواست بعد از شوخی های بی مزه م با رزگل،صدف و دنیا برگردم به خونه ی متروکه ای که سام و مادربزرگ اون تو منتظرم بودند.با غذا های بی مزه و تهوع آور.اگر چه این جا خونه ی زیبا و بزرگ عمو فریبرز و یک خانواده ی پر جمعیت با هر روز در انتظارم بودند،با بهترین غذاها؛اما شنیدن حرف ها،نگاه ها و حسرتی که در چشم های من و سام بود؛احساس غریبی و ناراحتی ناخوشایندی رو به وجود می آورد.

-من گوجه ها رو خرد می کنم زن عمو.

زن عمو لبخند مهربانی زد و سینی گوجه ها رو به دستم داد.به لبخند مهربانش نگاه کردم.شاید من فکر می کردم مهربانه‏!پشت این لبخند چه حرف هایی سکوت کرده بودند؟‏!حرف هایی مثل:‏(‏‏(دختره ی سربار،دختره ی اعصاب خرد کن،دختره ی...‏)‏‏)آهی کشیدم و چاقو رو محکم وسط گوجه ی بیچاره فرو بردم.

غذا به سختی خورده شد.با بدبختی.کوفتم شد.مثل این چند روز.مثل این که سام هم خیلی بی میل بود‏!نمی دونم چرا‏؟‏!صورتش رو چنان جمع کرده بود انگار داره زهر می خوره.

-إ سام‏!چرا این جوری می خوری؟‏!‏

و تکه کبابی رو جلوی دهانش گرفتم.

-وقتی می خورم حالت تهوع بهم دست می ده.

با وحشت نگاهش کردم و گفتم:

چرا؟‏!نکنه چیز بدی خوردی؟‏!چی خوردی هان؟‏!‏

سام با همون حال زار گفت:

چیزی نخوردم.حالم بده.سرم درد می کنه.می شه برم بخوابم؟

چون خودم هم میلی به غذا نداشتم از سر سفره بلند شدم.اما قبلش لیوان دوغی رو جلوی سام گرفتم و گفتم:

بخور شاید بهتر بشی.اشتهات باز بشه.

سام چند قلوپی خورد و بعد سرش رو عقب کشید. آهی کشیدم و دست لاغرش رو گرفتم. تعجبم چند برابر شد‏!دست هاش به طرز غیر قابل باوری لاغر بودند. با ترس دستم رو روی شانه هاش کشیدم.اون ها هم یک تکه استخوان بودند.این کی انقدر لاغر و شکننده شده بود؟‏!‏‏!‏‏!‏

-وای‏!چرا انقدر لاغر شدی سام؟‏!‏

-خوابم میاد ثنا.تو رو خدا‏!سرم درد می کنه.

با دلهره تسلیم حرفش شدم.دور از جمع بقیه جایی دراز کشید.بالشتی زیر سرش گذاشتم و پالتوی خودم رو که همراهم بود رو هم روی بدن کوچکش انداختم.پیشانی رنگ پریده ش رو بوسیدم:

بخواب داداشی.

قبل از این که برم یقه م رو گرفت و با لب های آویزان و بچگانه ای گفت:

راستی ثنا برگشتیم تهران برام از اون شکلات فندقی ها که اون آقاهه بهم داد می خری؟‏!تو رو خدا‏!قول می دم زود تمومش نکنم‏!‏

چشم های درشت و گربه مانندش پر از التماس بود.چشم های خاکستری که مثلش رو هیچ جا ندیده بودم.‏!‏

لبخند تلخی زدم.آرزوی بزرگ داداش کوچولوی من شکلات فندقی بود‏!اون هم با این همه التماس و وعده وعید‏!به پول تو جیبی فکر کردم که عمو فریبرز بهم می داد و تخمین زدم...

-باشه داداشی برات می خرم.بخواب مگه سرت درد نمی کنه؟

-قول؟‏!‏

‏-قول مردونه.

خندی و بعد انگار چیزی یادش اومده باشه با اخم بامزه ای گفت:

راستی دیگه مهیار اذیتت نکرد؟نبینم دیگه باهاش حرف بزنیا‏!کاری کرد بیا به خودم بگو.

وای خدا منو بگیره یکی.دلم می خواست انقدر بخندم که...

-نه عزیزم.باشه.هرکس اذیتم کرد بهت می گم.

و دوباره خندیدم.سام با اخم ظریفی گفت:

کجای حرفم خنده دار بود؟

-هیچ جا داداشی.بخواب.

دوباره اون لبخند کودکانه صورتش رو پر کرد و به پهلو خوابید.

 

-بچه ها بریم اسب کرایه کنیم؟

خودم رو از جمعشون کنار کشیدم.دلم نمی خواست باهاشون باشم.

سامان گوشی ش رو به سختی داخل جیب شلوارش جا داد و با انرژی گفت:

هستم بریم.

ستاره خندید و گفت:

امروز می خوام به همه تون حالی کنم کی تو سوارکاری از همه ماهر تره.

پوزخندی زدم.سوارکاری؟‏!من تا حالا هیچ اسبی رو از نزدیک ندیده بودم‏!چه برسه به سوارکاری‏!حتما همه شون اسب سواری بلد بودند.

مهیار در جوابش گفت:

باشه.فقط مواظب باش النگو هات نشکنه.اصلا ببینم بلدی سوار بشی؟‏!‏

سامان که موقعیت رو برای سر به سر گذاشتن ستاره مناسب دید،از مهیار طرفداری کرد:

آره بابا،دو روز رفته باشگاه،چنان سوارکاری سوارکاری راه انداخته که...

ستاره با خشم جواب داد:

حالا می بینیم آقا سامان.

-هر وقتم کم میاره همین جمله رو داره بگه.ببینم حرف دیگه ای نداری بزنی؟‏!‏

مهیار با ملایمت گفت:

دعوا نکنید بابا‏!مریم حاضر شو بریم.

نگاهم به سمت مریم رفت.زیپ ژاکتش رو کشید و با لبخند اعلام کرد که حاضره.سامان با خوشحالی دستش رو پشت کمر مریم گذاشت و ستاره خم شد تا بند کفش هایش رو ببنده.به جمع شادشون نگاه کردم.شاید واقعا من اضافه بودم‏ و در این جمع جایی نداشتم‏!مهیار و ستاره...سامان و مریم...آره ثنا یک فرد اضافه بود.منی که با چشم های خسته نگاهشون می کنم اضافه ام.سنگینی چیزی روی بازوم باعث شد از جا بپرم و از افکارم جدا بشم.

-بیدار شدی عزیزم؟‏!‏

سام با چشم هایی که از فرط خواب پف کرده بود و مو های بهم ریخته ش،محو حرف ها و حرکات اون ها شده بود.از شدت زیبایی و قشنگی محکم در آغوش کشیدمش.قلبم آرام آرام شد.تنها کسی که داشتم...

-ثنا بلند شو دیگه.چرا نشستی مات ما رو نگاه می کنی؟‏!‏

با صدای ستاره از سام جدا شدم و به بقیه نگاه کردم.

-می گم بلند شو می خوایم بریم اسب سواری.

مریم پشت چشمی نازک کرد و گفت:

ولش کن ستاره،شاید نخواد بیاد.

به مریم نگاه کردم.تنفر و کینه ی بی نهایت قلبم رو پر کرد و باعث شد بغض کنم.آب دهانم رو قورت دادم تا راحت تر بتونم صحبت کنم:

نه من حوصله شو ندارم.نمیام.

ستاره به سمتم آمد و گفت:

بیا بدون تو صفایی نداره.

پوزخندی زدم و گفتم:

من نه اسب سواری بلدم،نه حالش رو دارم.شما برید.

به سام نگاه کردم.چشمان پر حسرتش نشان می داد که خیلی دوست داره با اون ها باشه.

سامان جلو آمد و گفت:

خب سام میاد.سام...

سام با خوشحالی گفت:

آره میام‏.

بعد رو به من کرد و گفت:‏

می شه برم ثنا؟

با اخم و تندی جواب دادم:

نخیر همین جا می مونی.

سامان ابرو بالا انداخت و گفت:

چیکارش داری ثنا؟‏!بذار بیاد باهامون.

باصدای تقریبا بلندی گفتم:

نمی شه.اگه من خواهرشم اجازه نمی دم بیاد.

مهیار جلو آمد و گفت:

خیلی لجبازی ثنا‏!

سامان گفت:

چرا یه دفعه انقدر سگ اخلاق شدی؟‏!‏

با این حرفش اعصابم بدتر تحریک شد:

آره من سگ اخلاقم.به هر حال شما برید.

دوباره مریم خودش رو انداخت وسط.نفرت انگیز...

-بیخیال بابا سامان.اصرار نکن .زود تر بریم.سه ساعته معطل خانوم و برادرش شدیم‏!‏

سام با بغض خودش رو جمع کرد و با التماس گفت:

بذار برم ثنا.

اعصابم از شدت حرف های مریم و بقیه در حال ریز ریز شدن بود.با داد گفتم:

چرا خودتو کوچیک می کنی سام؟تو فقط حکم یه اضافی رو براشون داری.

مهیار با اخم گفت:

یعنی چی این حرفا ثنا؟

جوابش رو ندادم.

-با توأم.این حرف ها یعنی چی؟‏!‏

پوزخندی زدم و گفتم:

یعنی این که دیگه از حرف های همه خسته شدم.برمی گردم اصفهان.من خونه و زندگی دارم.فکر نکنید بی پناهم و می خوام خودم رو بحسبونم به شما.

از جا بلند شدم و به سمت مخالف حرکت کردم‏.مهیار با خشم بازوانم رو گرفت و گفت:
این چرت و پرت ها رو تمومش کن.

چشم هام رو بستم و زمزمه وار گفتم:

اگه باز می خوای متلک بارم کنی...تمومش کن.دیگه نمی خوام باهات دهن به دهن بشم.

-ثنا‏!‏...

خودم رو از چنگش رها کردم و با صدای بلندی گفتم:

سام حق نداری بری‏!‏

سام با دلخوری از آن جا فرار کرد.

از بین درخت های که با فاصله کنار یکدیگر روییده بودند گذشتم.هوا کم کم سرمای خودش رو به دست می آورد.به خودم لرزیدم.فقط یک مانتوی نازک کهنه تنم بود.باز هم درخت ها رو رد کردم.یادم افتاد به سام که چطور با قهر رفته بود.بازو هام رو بغل کردم و در حالی که انگشت های دستم از شدت سرما قرمز شده بودند بی هدف به درخت ها نگاه می کردم.

نمی دونستم چطور از دل سام در بیارم؟‏!نفسی کشیدم‏!.یک دفعه یادم افتاد ازم شکلات فندقی خواسته بود.دستم رو داخل جیب مانتوم کردم.کیف پول آلبالویی رنگم رو کشیدم بیرون.نگاهم از روی پارگی ها و کهنگی و قدمتش گذشت و به پول های داخلش افتاد.دو تا دو هزاری کثیف و پاره...آهی کشیدم.چاره ای نبود.جهنم و ضرر.باید براش می خریدم و خودم...همین طور که این فکر ها از سرم می گذشت نگاهم روی عکس داخل کیف پول خیره ماند.به سرعت خاطرات فراموش شده ی چند هفته ی پیش از پیش چشمم گذشت.وقتی که قاچاقی وارد اتاق مهیار شدم و عکسش رو دزدیدم.از شدت هول و ترسم تا اون زمان حتی نگاهی بهش نینداخته بودم.چشمان مهیار در عکس می درخشید.مو های لخت و سیاهش طبق معمول بازیچه ی باد شده بود.لبخند کمرنگی روی صورتم نقش بست تا...در آنی به جلو پرتاب شدم.با وحشت و شوک سعی کردم تعادلم رو به دست بیارم.پاهام داخل گل و لای زمین فرو رفت.صدای بمی در اون آشفته بازار گوش هام رو پر کرد:

ببخشید...یه لحظه تعادلم رو از دست دادم.

با دهان باز به طرف صدا برگشتم.در حالی که کفش های آل استار قرمزم گلی شده بود.

-گلی شدی...بیا عقب.

آب دهانم رو به سختی قورت دادم.نمی دونستم چی بگم‏!؟

-تو هپروتی...خوابیدی؟‏!‏

سری تکان دادم و نگاهم پی کیف پول آلبالویی رنگم رفت که روی خزه های زمین،جلوی پای مهیار افتاده بود.مغزم فرمان نمی داد.

-ای...نجا...چی کار...می کنی؟‏!‏

-گفتم ناراحتی بیام دنبالت.چرا انقدر رنگت پریده؟‏!‏

سری تکان دادم و خیره به کیف پولم دست بردم تا برش دارم.مهیار رد نگاهم رو دنبال کرد و چشمش به کیف پولم افتاد.قبل از این که دست لرزان و عرق کرده ی من کیف پول رو لمس کنه،دستان مردانه ی مهیار اون رو برداشت.

-بگیر ببخشید که...

لبخند از صورت مهیار محو شد و حرفش رو خورد.به سرم آمد آنچه می ترسیدم ازش.نمی دونستم ضرب المثل رو درست تو دلم تکرار کردم یا نه؟اما فقط توجهم به چشم های مهیار بود که روی کیف پولم خشک شده بود...دقایق کشنده...انگار یخ صورتش آب شد و آروم آروم مردمش به سمت صورت من گردید.پاهام...کفش های آل استار گل آلودم...من رو به دویدن دعوت می کردند.از بین درخت ها می دویدم.لال شده بودم...به معنای واقعی کلمه لال شده بودم...نگاه شوک زده و متعجب مهیار...وقتی که عکسش رو در کیف پول من دید...

فصل ششم

ساعت ها،دقیقه ها،ثانیه ها و حتی هزارم ثانیه ها هم کش می اومدند و من محکم شقیقه هام رو فشار می دادم.صدای مهیار بود...صدای خنده های تمسخرآمیزش که می گفت:‏‏(‏‏(‏ دیدی گفتم به عکسم احتیاج داری‏!‏‏)‏‏)بعد دوباره صحنه مثل یک فیلم ویدئو عوض می شد...انگار یک نفر می زد جلو...

مهیار بود که با خنده موضوع رو برای سامان و ستاره و مریم تعریف می کرد و همه قهقهه می زدند و با دست من رو نشان می دادند.

صحنه ی بعدی...

دوباره فیلم رفت جلو...

مهیار و دختری که دست در دست یکدیگر به سمتم می آمدند.مهیار با تحقیر نگاهم کرد و گفت:

این همون دخت� ابلهیه که عاشق من شده بود؟

صدای خنده های جیغ مانند د�تره...صدای خنده های مهیار...

تو با چه فکری خودتو تا حد من بالا آوردی دختر هان؟‏!‏‏!‏‏!‏

دوباره صدای خنده ها و...من خیره به کروات مسخره و توپ توپی مهیار که مثل جوکر شده بود،دلم می خواست داد بزن�...

صحنه ی بعدی...

دوباره صدای خنده های تمسخرآمیز همه.این بار عمو فریبرز،زن عمو و بقیه هم بودند.حتی...سام هم دلش رو گرفته بود و به ساده لوحی من می خندید و بعد...اون پسره...اشکان...اون هم با حالت خاص خودش سعی می کرد از خنده نترکه و به سمت من گوجه و پوسته تخمه پرت می کردند و من...حتی توان داد زدن هم نداشتم...مثل کوزت بی نوا اشک می ریختم.

 

چشم هام در آنی به شدت باز شدند.انقدر با شدت که احساس کردم از حدقه در اومدند.به تخت خوابم چسبیده بودم و عرق و احساس خیسی،پشت کمر و صورتم رو پوشانده بود.صدای نفس های تند و خش دارم ب�ن تیک تاک �اعت گم شد.هنوز هم صحنه های خوابی که دیده بودم وحشتناک بود...وحشتناک...سرم رو به طرفین تکان دادم تا اون صحنه ها وارد ذهنم نشند اما...بالشم از اشک هام خیس بود...با حال خراب و زاری از روی تخت پایین اومدم.کمرم،پا هام،دست ها و گردنم تیر می کشید.باد س�د به بدن نمناکم خورد و با بدبختی لرزیدم.سریع پنجره رو بستم و دوباره روی تخت نشستم.به صورت مریم و ستاره نگاه کردم.هر دو خواب بودند.حتما با آرامش خوابیده بودند‏!اما خواب من سراسر کابوس بود.

مو های بلند و نمناکم رو جمع کردم و با احتیاط به طبقه ی پایی رفتم...

فردا به تهران برمی گشتیم...تصمیم خودم رو گرفته بودم...باید برمی گشتم اصفهان.مهم نبود چه طوری‏!مهم نبود دیگه چه اتفاق بدی قراره اون جا بیفته‏!...دیگه توان نداشتم...انگار واقعا قسمت بود برم...و همه چیز دست به دست هم داده بود که من به اصفهان برگردم.شاید اون خونه ی متروکه رو فروختم و به �اش یه آپارتمان کوچ� خریدم.آره...جایی که ساختمانش نگهبان هم داشته باشه...دیگه خطری تهدیدم نمی کنه...شاید مادربزرگ هم برگرده...و من دوباره صدف،رزگل و دنیا رو خواهم دید...

لیوان بزرگ رو پر از آب یخ کردم و لاجرعه کشیدم بالا.حا�ا بهتر می تونستم نفس بکشم...

-حالت خوبه؟

لیوان محکم از دستم داخل سینک ظرفشویی افتاد و صدای فریادم در گلو خفه شد.

-می خوام حرف بزنم باهات.

پلک هام رو محکم فشردم...من که دیگه آبروم رفته بود...

همه طور که پشتم بهش بود گفتم:

بگو...

بی مقدمه گفت:

فکر نمی کردم بهم علاقه داشته باشی.‏!‏

چه معمولی گفت‏!‏‏!‏‏!معمولی تر از اونچه که فکرش رو می کردم‏!اما...شاید هنوز کنایه هاش شروع نشده باشه...

-چرا زودتر نگفتی؟

هیچ حرف و جمله ای در ذهنم نبود تا بر زبان بیاورم.انکار که محال بود‏!چی می گفتم؟‏!می گفتم عکست رو برای پرونده ی مدرسه م کش رفتم؟‏!‏‏!‏

-اگه زودتر گفته بودی...

با صدای خفه ای نالیدم:

تمومش کن...

-برگرد و به من نگاه کن.

برگشتم...لباس بیرون تنش بود...همون لباسی که موقع رفتن به جنگل پوشیده بود...یعنی تا این وقت شب بیرون بوده؟‏!‏

-فراموشش کن.اگه علاقه ای هم هست خواهش می کنم تو سرم نزن...�ن فردا ب�می گردم اصفهان.خواهش می کنم راجع بهش نه حرفی بزن،نه فکری بکن.فکر کن این اتفاق اصلا نیفتاده.

-اما...عکس من تو کیف پول تو بود...چطور می تونم فکر کنم اتفاقی نیفتاده؟‏!‏

-خواهش می کنم‏.

-چطور می تونم نادیده بگیرم؟‏!‏

-من دارم می رم.

-شاید بتونم اون عکس رو نادیده بگیرم اما...علاقه ی خودم رو نمی تونم نادیده بگیرم.

قادر به پلک زدن نبودم‏!شاید این هم یک صحنه از خوابم بود‏!‏...یک صحنه ی خوبش.سرم رو بالا گرفتم.چقدر وقتی لبخند روی لباش بود مهربون می شد‏!‏...درست مثل اولین بار...وقتی تو ماشین عمو فریبرز بهم لبخند می زد...مهربون و خنده رو...و شوخ...انگار بعد از مدت ها که برای من قرنی گذشت...این یخ سرد آب شد و دوباره شد همان مهیاری که فقط لحظه ی کوتاهی با من بود...

نمی دونم چقدر گذشت تا دست های مهیار دور کمر من حلقه شدند...

و دست های من هم...

صداش از همیشه مردانه و بم تر به نظر می رسید:

علاقه ی خودم رو نمی تونم فراموش کنم.

با زمزمه ی دوباره ی این جمله...فهمیدم که خواب نیستم...دلم می خواست از خوش حالی پرواز کنم...

-خیلی وقت ب�د دوستت داشتم اما...نمی تونستم خودم رو توجیح کنم...باورم نمی شد تو...زودتر دست به کار شده باشی‏!‏

با خجالت صورتم رو در آغوشش مخفی کردم.تمام بدنم از استرس و هیجان نبض می زد...

-دیگه قرار نیست جایی بری.

من برنمی گردم اصفهان...برنمی گردم...

آخرین جمله ش:

دوستت دارم.

یک صدا جیغ کشید:‏(‏‏(دروغه...حرفهاش دروغه...باور نکن...‏)‏‏)‏ اما مهم نبود...قلب ساده ی هفده ساله ی من انقدر خوش باور و خوش حال بود که بی معطلی می تپید.

تمام فکر های منفی دنیا از دهنم پاک شدند...پدرم،مادرم،مریم،باز گشت به اصفهان،بدبختی ها...تنهایی...

تا ساعت پنج و سی دقیقه ی صبح نتونستم بخوابم.دقیقا پنج و سی دقیقه...چشم هام خیره به ساعت دیواری بود و دهانم باز...از شدت تعجب و شوک...یعنی واقعا اون اتفاقات،دو ساعت پیش افتاده بود؟‏!‏‏!‏‏!مهیار بهم گفت که دوستم داره‏!‏‏!‏...خدایا داری باهام شوخی می کنی؟‏!‏...انقدر حرف های مهیار تو سرم پیچیده بود که داشتم سر گیجه می گرفتم.پتو رو تو مشتم فشردم و...

ساعت یازده صبح یا بهتره بگم ظهر از خواب بیدار شدم.لبخند سرخوشی روی لب هام بود.خواب شیرینی دیده بودم.خیلی شیرین‏!‏...باورم نمی شد فاصله ی بین کابوس و رویام کمتر از سه ساعت بوده باشه‏!‏‏!‏‏!افکار قوی و شیرین به ذهنم هجوم آوردند:‏(‏‏(دیشب مهیار بهت گفت دوستت داره...تو الآن یه دختر خوشبختی...خوشبخت‏!‏‏)‏‏با انرژی از جام بلند شدم.نه مریم و نه ستاره تو جا هاشون نبودند.رفتم جلوی آینه ایستادم.می خواستم خلاف همیشه،نگاه �قیقی به چهره م بندازم...

چشم های درشت و مشکی م بعد از خواب حالت گربه ای قشنگی پیدا می کرد.شاید فقط چشم های گربه ایم بود که حالتش شبیه چشم های سام بودند.لب هام برخلاف لب های سام گوشتی و قرمز بود و پوستم سفید و مرواریدی.ابرو هام کم پشت،اما پررنگ بودند.انگشت هام رو روی ابرو هام کشیدم.اغلب دوست هام از اول دبیرستان ابرو هاشون رو تمیز می کردند.اما من...شاید...شاید یه کم بردارم شون.خدا رو شکر صورتم مویی نداشت. بدیش این بود که خلاف مادرم گونه هام برجسته و سرخ نبودند.بر اثر سختی های مفرط،پوستی رنگ پریده با پای چشم هایی تیره برام باقی مانده بود.اما این اصلا از شباهت فوق العاده ی من و مادرم چیزی کم نمی کرد.

مو های مواج و پرپیچ تابم رو شانه زدم و بر خلاف قبل که سرسری با کش می بستمشون،این دفعه کلیبس قهوه ای رنگی رو زدم که یکبار بعد از جمع کردن پول تو جیبی دو هفته م خریده بودمش.مو هام به طرز زیبا و موج واری روی شانه هام ریخت...

دوباره نگاهی به خودم انداختم.یعنی زیبا بودم؟‏!یعنی مهیار من رو در دلش تحسین می کرد؟‏!لبخند شادی زدم و چال های روی گونه م نمایان شد.تی شرت آستین بلند سرمه ای رنگی پوشیدم و با انرژی به طبقه ی پایین رفتم...

نگاه متحیر ستاره روی صورتم باقی ماند؛اما کم کم به لبخند آسوده ای تبدیل شد:

-چه عجب ما تو رو خوش اخلاق دیدیم‏!‏‏!‏

لبخند دندان نمایی زدم و گفتم:

من همیشه خوش اخلاق بودم‏!‏

ستاره با خنده انگشتش رو داخل چال گونه م فرو برد و گفت:

و و و و و یی‏!چقدر چالات عمیقن‏!‏

نفس راحتی کشیدم.انگار هر چی سعی کنی زیبا تر باشی،مردم هم بیشتر زیبایی هات رو می بینند‏!‏

-چه خبر شده انقدر سرحالی؟‏!‏‏!از دیشت تا حالا زیر و رو شدی مثل این که‏!‏

تو دلم گفتم:‏(‏‏(خبر نداری که دیشب چی شده‏!‏‏)‏‏)‏

-هیچی‏!احساس می کنم که خیلی خوش حالم‏!‏

ستاره چشم هاشو ریز کرد و موشکافانه گفت:

شرط می بندم یه اتفاقی افتاده شیطون.

تو دلم گفتم:‏(‏‏(شرط رو بردی.چه جورم بردی.))‏

-یه جورایی.

همان موقع مریم با پیژامه و پیراهن گوجه ای وارد آشپزخانه شد.ستاره پقی زد زیر خنده.حالا نخند کی بخند‏!‏‏!...

-چه بامزه شدی‏!دماغتو قرمز کنم؟

مریم با خشم سعی کرد پاچه ی پیژامه رو که زیر پا هاش گی کرده بود بیرون بکشه.اما متأسفانه...نا موفق بود...محکم خورد روی سرامیک ها...

ستاره هول شد و دوید سمتش.روی زمین زانو زد و زیر بازوش رو گرفت.هر چند صورت سرخش نشان می داد که هنوز در حال خندیدنه.

-دست و پا چلفتی‏!‏

مریم که انگار از ضایع شدنش جلوی من بدجوری ناراضی بود؛تمام عصبانیت ش رو سر ستاره خالی کرد:

من دست و پا چلفتی م؟‏!مثل این که تو دیروز تموم لباسای منو گلی کردی مجبور شدم این پیژامه رو بپوشم.هنوز بوی اسب می ده.

ستاره با لودگی و بی خیالی جواب داد:

چرا بوی اسب؟‏!بوی پهن اسب...

به سمت سماور برگشتم تا خنده م پیدا نباشه.کاش زمان می ایستاد و من نیم ساعتی رو بی خیال می خندیدم.اما حیف که ساعت برنارد رو نداشتم‏!‏

-چی شده؟‏!چی شده؟‏!صدای اسباب کشی میاد...

ستاره دیگه ریسه رفت از این حرف سامان،که تازه وارد آشپزخانه شده بود.

-م...ر...یم...خورد...زمین...

از شدت خنده نمی تونست درست حرف بزنه.برگشتم به سمت شون.مریم خشم اژدها شده بود‏!برام واضح بود اصلا دلش نمی خواست با اون وضعیت جلوی سامان قرار بگیره.همیشه جلوی سامان و کلا پسر های دیگر پرستیژش رو خفن حفظ می کرد.حالا خیلی باحال بود که با پیژامه و پیراهن گوجه ای،با اون مو های وز وزی ببینیش.انگار ستاره فکر من رو خوانده بود که بریده بریده گفت:

مو...ها...شو...

مریم غرید:

خفه،نکنه مو های قرمز تو خوبه؟‏!‏

سامان با خنده گفت:

خدا رو شکر مو های من به هیچ کدومتون نرفته.نه وز وزیه،نه قرمز‏!‏

الآن اگه مریم منفجر نشه،من تعجب می کنم‏!‏‏!‏‏!‏

سامان ادامه داد:

حالا بلند شو انقدر اسباب خنده نشو.

دیگه مریم بشکه ی باروت بود...

-به به‏!خانوم سگ اخلاق‏!چه عجب خندیدی؟‏!‏

احساس کردم مخاطب سامان من هستم.برگشتم به سمتش و با لبخند گفتم:

مثل این که هوس کردی مثل مریم این وسط پهن بشی؟‏!‏

-نه ،من غلط بکنم به شما توهین کنم‏...نسکافه می خوری؟

مریم با خشم و به زحمت سراپا ایستاد.

سامان دو لیوان بزرگ نسکافه ریخت و یکی را به دست من داد.با لذت نوشیدم.

مریم که از توجه سامان به من شاکی شده بود با حرص پایش را روی زمین کوبید.در حال نوشیدن نسکافه بودم که...اندام بلند بالای مهیار جلوی چشم هام شکل گرفت...کمی از نوشیدنی داخل گلوم پرید و بی مهابا شروع به سرفه کردم.سامان سریع پشت کمرم کوبید.بعد از ثانیه هایی به وضع عادی برگشتم.از پشت پرده ی اشک مهیار رو تار می دیدم.مهیار با نگرانی گفت:

خوبی؟‏!‏

سریع سر تکان دادم.لبخندی روی لب هایش نمایان شد.

-روز آخریه که این جاییم.می خوام یک بار دیگه دریا رو ببینم.با من میای؟

با تعجب سر بلند کردم.چشمانش از مهربانی می درخشید.این همان چشمان سرد و بی تفاوت بود؟‏!‏‏!‏

صدای سامان رشته افکارم رو پاره کرد:

منم میام.

مهیار با اخم گفت:

سامان نگاه خنده داری ده هر دویمان انداخت و گفت:

خیلی خب بابا‏!نمیام.مگه قصد جونمو کردم؟‏!‏

مهیار به سمتم آمد.من هم چند قدمی جلو رفتم.وقتی از آشپزخانه خارج شدیم،هنوز سنگینی نگاه مریم رو روی خودم احساس می کردم.هنوز کامل از در خارج نشده بودیم،که با سام برخورد کردم.وقتی من رو دید با حالت دلخوری ابرو های قشنگش رو در هم کشید.با لبخند شانه های لاغر و استخوانی ش رو در دست گرفتم و گفتم:

سام.سلامم که نمی کنی‏!نه؟‏!‏

سام سرش رو به طرف دیگه ای خم کرد و لب هاش رو محکم روی همدیگر فشرد.

-با توأما...سام‏!‏

سام با دو دستش من رو به عقب هل داد و گفت:

ولم کن.من با تو قهرما‏!‏

-اهو‏!کی گفته؟‏!‏

-من می گم...ولم کن.

-خب چی کار کنم که آشتی کنی؟

مهیار گفت:

ناراحت نشو.عوضش امروز می ریم اسب سواری.

با تعجب نگاهش کردم.لبخندی زد.قلبم ده بار زیر و رو شد و دلم ضعف رفت.خدایا،من و این همه خوشبختی محاله‏!‏

سام لب هاش رو آویزان کرد و گفت:

راست می گی؟‏!‏

گفتم:

پس چی؟

بعد یک دفعه سرش رو آورد بالا و گفت:

اصلأ کی بهت اجازه داده با مهیار دوباره حرف بزنی؟

ابرو هام بالا پرید.مهیار ریز ریز می خندید.زبانم قفل شد.نمی دونستم چی بگم؟‏!مهیار پیشدستی کرد:

حالا تو به بزرگی خودت ببخش.ببخش تا ببرمت اسب سواری ها‏!‏

-حقم نداری با ثنا بد حرف بزنیا‏!‏

-باشه.حالا اخماتو باز کن تا بریم.

به مهیار نگاه کردم که چه ساده دل سام رو به دست آورد‏!دست سام رو گرفتم و بردم بالا تا لباس گرم بپوشونمش.گاهی واقعا نسبت بهش احساس مادرانه داشتم.ژاکت قرمز رنگ و جین خاکستری پوشید.خدا می دونه که چقدر سر شلوار پوشیدنش پدر منو در آورد‏!انقدر گفت:نگاه نکن و روت رو اون ور کن و خودش رو تو هفت سوراخ قایم کرد،که کم مونده بود خودم رو خفه کنم.

-بدو بریم.

با مهیار به سمت ساحل رفتیم.مهیار به آرامی انگشتان سرد دستم رو به دست گرفت.می دونستم سام کمی مزاحم صحبت هامونه.به خاطر این که هر دو سکوت کرده بودیم.یک دفعه مهیار گفت:

می خوای بریم دوچرخه کرایه کنیم سام؟

چشمان سام از خوشحالی برق زدند.تا حالا هیچ وقت دوچرخه ای نداشت.دلم دوباره آتیش گرفت...به حال دیروز،امروز و شاید آینده ی غمگینش...

-آره بریم،بریم.

مهیار نفس آسوده ای کشید و هر دو به سمت پیست دوچرخه سواری رفتیم.چشم های سام با دیدن هر دوچرخه برق می زدند.بالاخره یک دوخره هم قد و قواره ش انتخاب کرد و شروع کرد به بازی کردن.مهیار دستش رو پشت کمرم گذاشت و به سمت سکو ها هلم داد.به طرز عجیبی به یاد اشکان افتادم...وقتی که دستش رو پشت کمرم گذاشت و به سمت رستوان هلم داد.تعجب کردم‏!حالا چه وقت فکر کردن به اشکان بود؟‏!‏

کنار یکدیگر روی سکو ها نشستیم.صدای همهمه ی بچه ها و آدم ها نامفهوم به گوش می رسید.مهیار پا روی پا انداخت و گفت:

این هم از داداش لجباز و لاتت.

سعی کردم ضربان قلبم رو نادیده بگیرم...

-سام لات نیست.

-آره،از همین الآن که قلدری می کنه،وای به بعدش...

لبخند خوشحالی زدم و گفتم:

از این اخلاقش خیلی خوشم میاد‏!احساس می کنم یه نفر بالای سر منه‏!‏

مهیار برگشت سمتم و گفت:

پس من چیم؟‏!من قول می دم برای همیشه بالای سرت باشم.

قلبم از شدت تپیدن در حال ایست بود‏!گرمم شده بود‏!نفسم رو به بیرون فوت کردم تا بهتر به خودم مسلط بشم.چی بگم؟‏!خدایا چی جواب بدم؟‏!‏

-حاضری قبول کنی؟...که تا...آخر عمر بالای سرت باشم؟

برگشتم سمتش.لبم رو به دندان گزیدم...

-م...نظورت...چیه؟‏!‏

بی مقدمه شروع کرد:

ببین ثنا من اگه تو رو فقط به خاطر دوستی و یه رابطه ی ساده می خواستم،از همون اول بهت می گفتم و تمومش می کردم.اما قصد من واقعا این نیست.من بهت علاقه دارم.دلم نمی خواد دوستم باشی.دلم می خواد...همسرم باشی.

باوحشت زبانم رو داخل دهانم تکان دادم.نمی تونستم حرف بزنم‏!‏‏!نکنه واقعا لال شدو باشم؟‏!‏‏!‏

-چی می گی ثنا؟نظرت چیه؟

-ه...ا...ن؟‏!‏

-حاضری...با من ازدواج کنی؟من این رابطه رو نمی خوام به قصد دوستی شروع کنم.من واقعا دوستت دارم.

خدایا به من قدرت تکلم بده‏!‏

-نمی...دونم چی بگم؟‏!‏

مهیار نفس عمیقی کشید و گفت:

فقط بگو تو هم به همون اندازه به من علاقه داری.

پلک هام رو روی یکدیگر فشردم و زمزمه کردم:

من هم...دارم.

گرمای مطبوعی دستان لمس و بی حسم رو در بر گرفت.زمزمه کردم:

اما...من فقط هفده سالمه‏!‏

مهیار خندید:

نگفتم که همین الآن ازدواج کنیم دختر خوب‏!‏

-پس...

-می خوام خواستگاریت کنم.فکر کنم باید از بابای خودم خواستگاریت کنم‏!جالبه‏!‏

بی توجه به حرفش گفتم:

مهیار...چی شد که یک روزه همه چیز عوض شد؟‏!‏

قبل از این که مهیار برای گفتن جمله ای لب باز کند،با صدای بلند و هراسان مرد رشتی از جا پریدم:

خانوم ببخشید،این پسره که دوچرخه کرایه کرده...حالش بد شد یه دفعه‏!‏

وحشت زده نالیدم:

سام‏!‏‏!

سام گریه کنان خودش رو در آغوشم انداخت:

درد دارم.ثنا...تموم بدنم...درد می...کنه‏!‏

دلم براش ریش شد.صورت ش به سفیدی وحشت آوری می زد.لب هاش بی رنگ بودند.محکم بغلش کردم و با نگرانی به مهیار گفتم:

بیا ببریمش دکتر...مهیار.

مهیار کلافه در مو های لختش چنگ زد.کمی مکث کرد و گفت:

خوب می شه؛نترس‏!بیا بریم.

-چی می گی مهیار؟‏!مگه نمی بینی چقدر حالش بده؟‏!مهیار تو رو خدا‏!‏

مهیار با بدخلقی گفت:‏

تو دیگه چی می گی؟حالش بده؟حتما مسموم شده.حالا مگه چشه؟‏!بیا بریم یکم استراحت کنه خوب می شه.

با حرص گفتم:

مهیار چرا لج می کنی؟‏!زورت میاد ببریمش دکتر؟‏!‏

صدای نسبتا بلندش متعجبم کرد:

خوب می شه دیگه.چرا انقدر حساسیت نشون می دی؟‏!‏

نگاه مهربانش دوباره همان نگاه سرد شد.متوحش و متعجب از این تغییر صد و هشتاد درجه ای او،سام رو بیشتر به خودم فشردم.گریه ی سام تقریبا بند آمده بود.

سوئی� ماشین رو در دستش جا به جا کرد و کلافه گفت:

بیا تو ماشین.

دلم خیلی برای سام سوخت‏!با سختی و زحمت زیاد بلندش کردم.دست های لرزانش رو دور گردنم حلقه کرد.از این رفتار مهیار متنفر بودم.من حتی حاضر نبودم عشقم رو با سام عوض کنم‏!دلم نمی خواست کسی این طور درباره ش حرف بزنه.برای بار دوم به یاد اشکان افتادم‏!،که چطور با مهربانی و عطوفت تمام سام رو دکتر برد،و تازه نهار هم دعوتمان کرد‏!‏

با اخم روی صندلی عقب نشستم.سام هنوز محکم من رو چسبیده بود.احساس بی پناهی و بغض قلب هر دومان را پر کرده بود.مهیار از آینه نگاهی بهم انداخت و گفت:

چرا عقب نشستی؟

با اخم جواب دادم:

می خوام پیش سام باشم.

صدای مهیار رو شنیدم که زیر لب گفت:‏(‏‏(به درک‏!‏‏‏)‏‏)‏

آهی کشیدم.چرا انقدر اخلاقش بد شده بود؟‏!مگه همین الآن نگفته بود که دوستم داره؟‏!چرا فاصله ی خوبی و بدیش یک تار مو بود؟‏!‏

.

شب،همه در حال جمع کردن وسایل بودیم.جواراب های گلی م رو شستم.کابشن،ژاکت و تاپ و شلوارک سام رو داخل کیف چپوندم.کوله ی قدیمی م مال دوران مدرسه م بود.در حال جر خوردن بود.حسابی نخ نما شده بود.پوزخندی زدم.یار دوران دبیرستان‏!لباس خواب های رنگ و رو رفته م رو هم داخل کوله گذاشتم.همیشه بعد از سفر،از بازگشت به خونه احساس خوبی داشتم.قرار بود صبح حرکت کنیم؛اما به علت کار عمو فریبرز و آقای نصر،شب قصد بازگشت کردیم.عمه فریماه و شوهرش در ویلا شان می ماندند تا به استقبال دختر و دامادشان برند.

شام سبکی خوردیم و از همگی خوردیم و از همگی خداحافظی کردیم.سنگین� نگاه مهیار تقریبا همه جا دنبالم بود.اما حاضر نبودم نگاهش کنم.راستش خنده م گرفته بود‏!من که تا دیروز برای یک کلمه ی محبت آمیز و لحظه ای توجهش بال بال میزدم،حالا داشتم ناز می کردم‏!‏‏!سام رو خوب لباس پوشاندم.باید بیش از این ها مراقبش می بودم.شاید وقتی به تهران برگشتیم،رو مخ عمو فریبرز کار کردم و به دکتر بردمش‏!هی‏!این هم بالاخره بخت ما بود‏!به قول مامان بزرگ ها.

-بذار کوله تو بیارم.

صدای مهیار بود که از عصر تا به حال قصد داشت سر صحبت رو باز کنه.نگاه بدجنسی کردم و گفتم:

چمدون که نیست‏!خودم میارمش.

-خوب تو دستت به سام بنده.راستی...برای سام...از اون شکلات فندقیا کو دوست داشت خریدم.

سام خواب آلود به پام تکیه داده بود.دستم رو داخل مو هاش فرو کردم و گفتم:

خودت بهش بده‏!‏

-چرا انقدر ناراحتی؟‏!من بد حرف زدم،عذر می خوام.

شانه ای بالا انداختم:

مهم نیست.

-ولی نگاهت اینو نمی گه.

در تمام مدت نگاه غضب آلوده ی مریم روی ما بود.نمی دونستم دلیل این رفتار ها چی بود؟‏!‏‏!‏‏

-گفتم که مهم نیست.

دست سام رو گرفتم و هر دو به طرف اتومبیل عمو فریبرز رفتیم.مهیار به دنبالم اومد و گفت:

بیا سوار ماشین من شو.

به آرامی گفتم:

چه فرقی می کنه؟‏!اون جا راحت ترم.

-من ناراحتم...زود بیا.

یک لحظه از لحن تقریبا سرد و نیمه دستوریش ترسیدم.ترسیدم که نکنه دوباره مثل قدیم ها بد اخلاق بشه و باز بی توجهی کنه‏!با تردید نگاهم رو یقه ی پیراهن مردانه اش انداختم و بعد از کمی مکث،به سمت ماشینش رفتم.مثل همیشه پشت سر راننده نشستم.سام به معطلی روی ران پام به خواب رفت.خودم هم چشمانم رو بستم تا سریع تر خوابم ببره.

 

روز هفتم عید بود که به تهران رسیدم.بعد از اون،ورود مهمان ها و دید و بازدید های سرسام آور شروع شد.فکر نمی کردم عمو فریبرز انقدر دوست و آشنا داشته باشه‏!اغلب شریک های کاری و دوست هاش بودند.توی چند تا از مهمانی ها همراهی شون کردم اما دیگه واقعا خسته کننده شده بود‏!در خانه می ماندم و با لذت به سام کمک می کردم پا پیک نوروزیش رو حل کنه.و بعد خودم هم می نشستم و تمرینات کسالت بار حسابان و جبر و احتمال رو حل می کردم.و گاهی بچه خرخون می شدم و سری به کتاب های حفظی م می زدم.دیدن کتاب ها و دست نوشته های یادگاری صدف،دنیا و رزگل در دفتم برام هم جالب بود و هم تلخ.

‏(‏‏(امروز بچه های کلاس سوم ریاضی سه تا امتحان پشت سر همو کنسل کردند.‏)‏‏)‏

جمله ی بعدی:

‏(‏‏(امروز دنیا عینک رزگلو شیکوند.رزگل گریه ش گرفت.‏(یه آیکون خنده‏!‏‏)‏‏‏ ))

دنیا برام نوشته بود:

‏(‏‏(چقدر حیف که داداش ثنا ده سالشه.لامصب خیلی خوشگله‏!‏‏)‏‏)‏

صدف نوشته بود:

‏(‏‏(خدایا کاش سیل بیاد ما رو ببره.چقدر امتحان آخه؟و و و و و واااااای.‏)‏‏)‏

نوشته ی بعدی:

‏(‏‏(پنج دقیقه ی دیگه به زنگ مونده...‏)‏‏)‏

با لبخند تمام جمله ها رو خوندم.از دست خط خرچنگ قورباغه ی دنیا تا دست خط نستعلیق صدف.چقدر بعضی اوقات یاد آوری خاطرات شیرین بودند‏!‏

-داری درس می خونی مثلا؟‏!‏

برگشتم و به مهیار نگاه کردم.لبخندی زدم:

یاد مدرسه قبلی افتاده بودم.

کتاب رو از دستم گرفت و گفت:

برای موضوعی اومدم.می خوام با بابا حرف بزنم.

-در مورد چی؟‏!‏

-من و تو.

-چرا انقد زود؟‏!‏

-نمی خوام همین طور بمونیم.

-اما ما هنوز شروعش هم نکردیم‏!‏‏!‏

-فکر کنم حرفام تو شمال یادت رفت‏!‏

لب پایینم رو با زبون خیس کردم و با اضطراب گفتم:

نه،نه...اما یکمی وقت بده.

مهیار سری تکان داد:

وقت احتیاجی نداره.یه مدت نامزد می مونیم و بعد درباره ی ازدواج تصمیم می گیریم.

با آشفتگی گفتم:

آخه انقدر سریع؟‏!ما تا حالا یک بارم درست و حسابی با همدیگه صحبت نکردیم‏!‏

مهیار با لبخند گفت:

نترس...بعد از نامزدی به اندازه ی کافی وقت برای صحبت هست.

با سردرگمی اندیشیدم:‏(‏‏(چرا انقدر عجله داره؟‏!‏‏)‏‏)و فکرم رو بر زبان آوردم:

چرا انقدر عجله داری؟‏!‏

مهیار با صدای گرفته و پایینی جواب داد:

چون می خوام زودتر مال خودم بشی.

نمی دونستم چرا انقدر این جمله به نظرم دور و غیر واقعی به نظر می رسید؟‏!انگار این جمله رو به زور گفت‏!و مصنوعی‏!مثل کلمه ی عزیزم.درست مثل اون.اما...نه...نمی خوام به این چیز ها فکر کنم.یاد صدف افتادم که می گفت:‏‏(‏‏(چقدر قشنگه که آدم با عشقش ازدواج کنه‏!‏‏)‏‏)و من می خواستم با عشقم ازدواج کنم.زندگی من داشت قشنگ می شد‏!‏

-نظرت چیه ثنا؟

آرام کتابم رو از دستش کشیدم.نگاهم روی جلدش چرخید:‏(‏‏(سوم متوسطه‏)‏‏)قطعا اگر نامزد می شدم تو مدرسه سوژه بچه ها بودم و باید به همه درباره ی شوهر آینده م توضیح می دادم.با لبخندم جواب دادم:

باشه فقط فعلا بدون حلقه و اینا.

مهیار لبخند کمرنگی زد و گفت:

عالیه.

دوباره به نظرم غیر واقعی رسید‏!‏

از آن روزی که قرار بود مهیار درباره ی نامزدی و خواستگاری با عمو فریبرز صحبت کنه،پیوسته دهانم خشک بود و احساس تهوع داشتم.استرس لحظه ای رهام نمی کرد‏!ثانیه ای آرامش نداشتم.تجربه ی تازه ای بود.رابطه با یک پسر‏!‏...

تا به حال با هیچ پسری رابطه ای نداشته و دوست نشده بودم.در واقع مشکل خودم بود که کلا از مسئله ی ارتباط با پسر ها پرت بودم.درست نقطه ی مقابل دنیا.حالا در اولین ارتباطم که داشت سریع و سریع تر به نامزدی رسمی ختم می شد؛قلبم داشت از جا کنده می شد.دیگه هیچ تمایلی به حل کردن تمرینات حسابان نداشتم.کتاب هام بی هدف گوشه ای افتاده بودند.مثل این که قرار بود مهیار این موضوع رو سیزده بدر مطرح کنه.

در این بین از نگاه های خصمانه ی مریم بی نصیب نبودم.چنان طلبکارم بود،که باورم شده بود ارث باباش رو خوردم‏!خدا خدا می کردم زودتر تعطیلات عید به پایان برسه و مریم به خوابگاهش در یزد برگرده.چنان از محبت های مهیار به من شاکی می شد،که خود به خود عقب می کشیدم.حالا اگر سیزده بدر متوجه علاقه ی مهیار به من بشه...آیا زنده می مونه؟‏!فکر نکنم.ماشالله چقدر هم حسوده‏!‏...از اون خواهر شوهراستا‏!‏...تو دلم خندیدم...خیلی وقت بود که مهیار رو به اسم شوهرم در دل خطاب می کردم.

 

پشت میز چوبی کرم رنگ اتاق نشستم.صدای نفس های بلند سام می آمد.صدای نفس هاش بیشتر به خس خس شبیه بود‏!‏..بیش از حد معمول نویز تولید می کرد‏!تمرکزم به هم ریخته بود.نگاهم رو از چراغ مطالعه گرفتم و از اتاق خارج شدم تا دستشویی برم.

-تو معلوم هست چه غلطی می کنی مهیار؟‏!‏

صدای مریم بود.طبق معمول زمزمه کردم:‏(‏‏(نفرت انگیز‏!‏‏)‏‏)‏

-چی می گی به جون من تو؟‏!‏

-منظورم محبت های گاه و بی گاهت به ثناست.

مهیار با تمسخر تکرار کرد:

محبت های گاه و بی گاهت.خب معلومه چرا بهش محبت می کنم‏!‏...بهش علاقه دارم.

صدای مریم به یکباره بالا رفت:

منظورت...‏(بعد دوباره صداش پایین رفت.‏)منظورت چیه؟‏!علاقه؟‏!تو فقط به یک نفر علا...

-تمومش کن.‏

صدای مهیار بی نهایت عصبی بود‏!دستم رو روی دیوار سرد کشیدم و گوشم رو بیشتر تیز کردم:

تو نباید این راهو پیش بگیری مهیار.

-تو برای من تعیین تکلیف نکن .

-ثنا به درک‏!من نگران پشیمونی بعد خودتم.

صدای کلافه ی مهیار:

کدوم پشیمونی؟

-خودتم خوب می دونی.خیلی خوب.انقد خودتو گول نزن دیوونه‏!‏ فکر کردی نمی دونم تلفن هایی که تو سفرمون به شمال بهت می شد و عصبیت می کرد،که به خاطرش زدی تو گوشم،فکر کردی نمی دونستم قضیه چی بود؟‏!تینا بهترین دوست منه.حتی اگه با تو تموم کرده باشه،با من نمی کنه.

تلفن ها؟‏!تلفن ها...تماس هایی که در شمال بهش می شد...یادم اومد...

صدای مهیار غمگین شد:

تینا با تو حرف می زنه؟

صدای مریم هم ملایم شد:

آره.

ناگهان دوباره صدای مهیار جدی و سخت شد:

به هر حال من تصمیم خودم رو گرفتم مریم.دیگه سعی نکن منو منصرف کنی.

مریم معترض گفت:

مهیار‏!‏...

-تمومش کن.بسه.من این کارو می کنم.

چرا انقدر مهیار سخت حرف می زد؟‏!انگار داره به زور اون حرف ها رو از گلوش خارج می کنه.انگار به اجبار اون حرف ها رو می زنه‏!به وضوح حرف هاش بر خلاف میلش بود.

دستشویی از یادم رفت.با گام هایی پر تردید و ذهنی پر از سؤال دوباره به اتاق برگشتم.کنار سام دراز کشیدم.صدای نفس هاش که به طرز غیر طبیعی بلند بود در میان سؤال های مکرر ذهنم خارج شد.اون تلفن ها...اون تلفن ها از کی بود؟...مریم راجع به چی صحبت می کرد؟چرا باید مهیار از ازدواج بامن پشیمان بشه؟‏!تینا کی بود؟

عمو فریبرز دکمه های آستین پیراهن سفیدش رو بست.با دقت یقه ی کتش رو بست.مهیار با اخم و سرسری کتش رو پوشید و گفت:

بابا حالا می شه من نیام؟اصلا حسش نیس.

-داریم می ریم خونه ی آقای الماسی ها‏!‏

مهیار کلافه گفت:

اگه فکر کردی مریمو می تونی بندازی به پسرش اشتباه فکر می کنی.

و خندید.مریم با حرص دست از آرایش کردن برداشت و گفت:

فعلا که یکی دیگه از قبل خودشو انداخته بهش.

و با چشم به من اشاره کرد.حرف مریم رو در ذهنم حلاجی کردم.منظورش من بودم؟‏!من‏ بیچاره که اصلا به عمر پسر ندیده بودم که خودمو بندازم بهش‏!منظورش قطعا مهیارم نبود.پس...

-خیلی اخلاقت غیرقابل تحمل شده مریم‏!با تو نمی شه شوخی کرد؟

مریم با حرص بسته ی ریمل رو روی میز کوبید و گفت:

نه نمی شه‏!‏

گوشی عمو فریبرز زنگ خورد:

سلام الماسی جون...

برخلاف دفعه های قبل که دلم نمی خواست در مهمانی ها شرکت کنم؛کنجکاو شده بودم.نام خانوادگی مادر من هم الماسی بود.جالب بود در جمعی شرکت کنم که هم فامیل مادرم هست‏!همان طور که داشتم روزنامه رو بی هدف زیر و رو می کردم گفتم:

من هم می تونم بیام عمو فریبرز؟

عمو فریبرز مثل فشنگ به سمت من برگشت.

-بر...برای چی می خوای بیای ثنا جان؟‏!‏

شانه ای بالا انداختم و گفتم:

خب...حوصله م سر می ره.

مهیار اخم هاش رو در هم کشید و گفت:

اون محیط برای تو مناسب نیست.

وا‏!‏‏!مگه می خواستن برن کجا؟‏!‏

عمو فریبرز نگاه دستپاچه و معنی داری به مهیار انداخت و گفت:

نیازی نیست عمو جان.ما زود برمی گردیم.تو و سام خونه بمونید بهتره.

نگاهم رو از اخم های مهیار گرفتم و سری تکان دادم.یادم به دفعه های قبل افتاد.دفعه ی قبل که مامان بزرگ من و سام رو تنها گذاشت و چه اتفاقی افتاد‏!‏...

 

در تشک نرم تخت خواب فرو رفتم و آلبوم مخملی سرمه ای رنگ رو باز کردم.داخلش پر بود از عکس های پدر و مادرم.هر دو شاد و بی دغدغه می خندیدند.چال گونه های مادرم در همه ی عکس ها پیدا بود.به طرز فوق العاده ای به یکدیگر شباهت داشتیم‏!‏ انگار خواهر دوقلویم در صفحه رو به من می خنده‏!و پدرم...چشمان خاکستری زیبا،مو های مشکی و استخوانی بودن صورتش...درست مثل سام...ناخودآگاه لبخندی روی صورتم شکل گرفت.الآن اگر اون ها هم بودند،من ،این جا در اتاقی که عمو فریبرز لطف کرد و به من داد،ننشسته بودم.شاید الآن در اصفهان با رزگل،صدف و دنیا به خانه برمی گشتم.با بارانی نو و گران قیمت،کفش های سالم.و سام شاید کیف مرد عنکبوتی کثیفش رو عوض می کرد‏!شاید این همه حرف نمی شنیدم.یا مهیار از همان اول به چشم دیگری نگاهم می کرد...

هزاران شاید و ای کاش‏،خیال بافی و آرزو هایی که بی فایده بود.

فصل هفتم

.

-به به عروس خانوم‏!چه عجب بیدارشدین‏!‏

لبخند شاد عمو فریبرز چشم های خواب آلودم رو سرگردان کرد.امروز نهم عید بود.با لباس خواب سفید گل و گشادی که گل های ریز صورتی داشت گیج و حیران با خیال راحت از این که دارم خواب می بینم پله ها رو سلانه سلانه پایین آمدم.بدون هیچ فکری روی کاناپه ی چرم پاسیو ولو شدم.چشمانم رو با انگشت مالیدم.سیاهی می رفت.اغلب بعد از خواب سیاهی می رفت.

چه لبخند عریض و دیدنی روی لب های عمو فریبرز و زن عمو بود‏!چه قدر مهربان شده بودند‏!کمی خودم رو روی کاناپه صاف کردم‏.برگ های پهن درختچه ی داخل پاسیو هی مزاحم چشمم می شد.زن عمو سریع از جا بلند شد و کنارم نشست:

چه خبر؟چه می کنی عروس خانوم؟

سعی کردم کلمات رو در ذهنم پیدا کنم:

چی شده...زن عمو؟‏!‏

عمو فریبرز با مهربانی گفت:

شما باید توضیح بدین ثنا خانوم‏!‏

صاف تر نشستم.چرا همه چیز امروز انقدر عجیب بود‏؟‏!‏‏!‏

-ببخشید ها،اما...حالتون خوبه عمو؟‏!‏

عمو با خنده سری تکان داد و گفت:

آره عالیم.اما تو باید بگی چی کار کردی این مهیار خان ما رو که از همه چیز دست شسته و می گه الا و بلا ثنا؟‏!‏‏!‏...

ذهن معلولم به کار افتاد.مهیار...عروس خانوم ...نکنه‏!‏‏!‏‏!‏...یعنی بهشون گفته؟‏!...

آب دهانم رو قورت دادم و گفتم:

منظورتون چیه عمو؟‏!‏

عمو چشمک کوچکی بهم زد.چرا انقدر عمو سرخوشه؟‏!انگار مست کرده بود‏!‏‏!‏

-باشه حالا ما فرض می گیریم تو از این جریان چیزی نمی دونستی.اما خب،به هر حال نمی دونم مهیار چندمین خواستگارته.اما ازت خواستگاری کرده.

پریدم بالا و ناخودآگاه از دهانم در رفت:

بالاخره کار خودش رو کرد؟‏!‏

صدای قهقهی عمو فریبرز باعث شد چشم های گشاده شده م آرام بگیرند و کمی در مبل فرو برم.عمو فریبرز همان طور که پا روی پا می انداخت با ته مانده ی خنده ش گفت:

پس همچینم بی خبر نبودی هان‏!؟

نمی دونستم چی بگم؟از گونه های سرخ از خجالتم بگم یا دهان خشک و حرف هایی که به یک باره از ذهنم فرار کرده بودند.

-خیلی خوشحالم.خیلی خوشحالم خانوم.باورم نمی شه مهیار داره داماد می شه‏!‏

زن عمو با حالتی که تا به حال ندیده بودم و از او بعید بود گفت:

چرا خل بازی در میاری فریبرز؟‏!نظر ثنا هم هستا‏!‏

عمو فریبرز با سرخوشی گفت:

چی می گی خانوم؟قرار مداراشونو که گذاشتن دیگه چرا راضی نباشه؟‏!‏

بعد به سمت من رو کرد و گفت:

حیف که الآن خونه نیست.به هر حال دیگه خودت حتما بهتر می دونی شرایط مهیارو ثنا.داره مغز و اعصاب می خونه.قراره بعدش مطب بزنه.اما تا قبل از این که وضعیت کارش مشخص بشه خیلی دلم می خواد نامزد کنید.

نگاهم رو به انگشت های پام دوختم و چیزی نگفتم.خدا رو شکر پدر و پسر بهم رفتند.هر دو عجولند.از فکر نامزدی با مهیار ته دلم یه طور� شد.چقدر خوبه...خدای من‏!تا دیروز به نگاهش هم دل خوش نبودم اما حالا می خوام باش نامزد کنم.در حالی که دوستم داره.مو های گره خورده م رو از صورتم کنار زدم و با لبخند به پنجره خیره شدم.نور کماکان از پشت پرده های مهمان خانه به درون می تابید.همان پرده هایی که اون روز قبل از عید نصب کرده بودم.همان روزی که مهیار با کسی عاشقانه صحبت می کرد...حالا قرار بود بهم برسیم...چه عشق ساده و بی دردسری..خدایا شکرت...

.

تند تند شماره ها رو در گوشی قدیمی و کهنه م می گرفتم.برای اولین بار بود قدمت ش توی ذوقم نمی زد.بوق...بوق...بوق...

-سلام مهیار.

-سلام‏!چه عجب‏!‏‏!افتخار دادین به ما زنگ بزنین‏!‏

خندیدم و گفتم:

یه خبر خوب.البته خودت باید بهتر بدونی.

-بله می دونم.ولی حالا چون نمی خوام بخوره تو ذوقت خودت بگو.

-ایش.اصلا بی خیال.حالا که می دونی که دیگه هیچی.

-بگو.نمی خوام قبل از زندگی هنوز هیچ نشده دعوا کنما‏!‏

-إ؟‏!تهدیدم بلدی؟‏!باشه ببینم چه می کنی؟

-حالا که نه.بذار بریم سر خونه زندگی مون.فعلا از پشت گوشی زبونت دو متره.

-من؟‏!من تو روتم می گم.

مهیار با سرخوشی خندید و گفت:

برو خودتو گول بزن بچه.یادت رفته قبلنا اخم بت می کردم کپ می کردی؟

-من کپ می کردم؟‏!‏‏!بالاخره که برمی گردی خونه‏!‏

-من از همون اول گفتم قصد دعوا ندارم.

از فرق سر تا نوک پام شادی می بارید.همه چی� خوب بود.

-ثنا راست می گه.حلقه و جشن و اینا رو کمی دیر تر می گیریم.فعلا مدرسه داره.

-باشه دو سه ماه دیگه.

-حساب روز هاشم داری؟‏!‏

با خیال راحت به سمت آشپزخانه رفتم و لیوان آبی برای خودم ریختم.دیگر موقع آب خوردن دندان هایم یخ نمی زدند.همه ی وجودم پر از احساس و گرما شده بود.نگاهم در شیشه های شفاف آشپزخانه به صورتم افتاد.من تا به حال هیچ لوازم آرایشی نداشتم و آرایش هم نمی کردم.یعنی مهیار من رو این طوری قبول داره؟دلم می خواست زیباتر به نظر برسم.دلم می خواست بدونم وقتی لب ها و گونه ها م قرمزتر می شه چه شکلی می شم؟در دل تصمیم گرفتم سر فرصت حتما چند قلم لوازم آرایش بخرم. 

 

سیزدهمین روز عید بود.قرار بود همگی به کرج بریم.به ویلای عمو فریبرز.قرار بود عمو فریبرز به همه بگه قضیه ی نامزدی من و مهیار رو.در واقع همه چیز به ذهنم زهر شده بود‏!اصلا دلم نمی خواست برم.به مو قعی فکر می کردم که همه ی نگاه ها بر روی من سنگینی می کنه و هر کس چیزی می گه.از خجالت می مردم.خدا رو شکر یک خواستگارم نداشتم که حداقل با چنین مراسم هایی آشنایی داشته باشم.کاش حداقل عمو فریبرز قبل از نهار قضیه رو بگه که خیالم راحت بشه و چند لقمه ای از گلوم پایین بره.

چون کم کم هوا،بهاری بودن خودش رو نشان می داد،مانتو ی ساده ی دو سال پیشم رو پوشیدم،بارانی آبی زنگاری،پالتو ی قرمز و این مانتو ی نارنجی همه دارایی من بودند.شلوار عید رو هم پوشیدم.خدا رو شکر مثل همیشه به تنم زار می زد.روسری سه گوش قهوه ای رنگ...خداییش اگر مهیار من رو با این تیپ ببینه،همه چیز رو بهم می زنه.

دست بردم تا سبد ظروف و میو ها رو بردارم.اما قبل از من دست های دیگری برشون داشت.مریم بود.اخم هاش رو در هم کشید و با تشر گفت:

نمی خواد تو بیاری‏!‏

بی حرف خودم رو عقب کشیدم.خانه خلوت شده بود.اسپرت های آبی‏_نارنجی م رو پوشیدم و داخل راهرو به حرکت در آمدم:

‏_مهیار بس کن.تو هنوز وقت داری تمومش کنی.برو به بابا بگو که نمی خوای.

‏_می خوام مریم،می خوام.

این بار دوم بود که یواشکی به حرف های مریم و مهیار گوش می دادم:

‏_غلط کردی‏!هر کی ندونه من که اون روز هاتو دیدم...

‏_دهن منو باز نکن مریم.انقدر به پر و پای من نپیچ.

‏_من برای خود احمقت می گم.زندگی بدون عشق دو روز هم دوام نمیاره.

‏_کی گفته من ثنا رو دوست ندارم؟‏!‏

‏_کسی نگفته...اما من دیدم...با چشم های خودم.

‏_اون موضوع تموم شد و رفت لعنتی.

صدای داد مهیار باعث شد مثل جت از جا بپرم.مریم که سعی.مریم که سعی در آرام کردنش داشت:

آروم تر مهیار‏!به خدا اگه تمومش نکنی می رمو همه چیز رو بهش می گم.من فقط خیر و ص...

صدای شرق بلندی در راهرو پیچید.سریع خودم رو از پناهگاهم بیرون کشیدم.مریم با حیرت دستش رو روی صورتش گذاشته بود.دوباره مهیار بهش سیلی زده بود‏!‏

جلو رفتم و با لحنی سرزنش گر به مهیار گفتم:

این چه کاریه مهیار؟‏!‏

مهیار با نهایت بی توجهی و انزجار به عقب هولم داد و به سمت ماشینش رفت.مریم تمام نفرتش رو در نگاهش ریخت و غرید:

خودت با مهیار تموم کن.وگرنه بعدا برات تره هم خورد نمی کنه.

‏_منظورت از این کارا چیه مریم؟‏!‏

‏_منظورم واضحه.به محبت های الکی ش توجه نکن.اون دوستت نداره.

از شدت بغض لعنتی چانه ام لرزید.مریم تنهام گذاشت.

 

یعنی واقعا مهیار به من علاقه ای نداره؟شاید حرف های مریم از سر حسادت و بد خواهی بود‏!اما صحبت های مشکوک مهیار و عصبانیت ش،رفتار های دوگانه و حرف هایی که به نظرم غیرطبیعی می آمدند،بر شک و دودلی من دامن می زدند.

حالم اصلا خوب نبود.شک و تردید باعث می شد احساس دل پیچه و حال بهم خوردگی بهم دست بده.خدایا این خیال لعنتی رو راحت کن‏!باید از مهیار بپرسم.تمام صحبت های زیرزیرکی و یواشکی مریم و اون رو.

 

صحبت ها خیلی سریع انجام شد.دیگر اون استرس و هیجان صبح رو نداشتم.فقط آشفتگی و سردرگمی بود‏!فکر این که باید با مهیار چکار بکنم؟بهش چی بگم؟دلم می خواست مفهوم حرف هاش با مریم رو بفهمم.مخصوصا این که در تمام مدت که عمو فریبرز از من و مهیار می گفت،با حالتی بهم ریخته و لبخند های زورکی سر و ته نقشش رو هم می آورد.

 

انگشت های شستم رو دور هم تاب دادم و با من و من و جان کندن گفتم:

ام...مهیار...یه سؤالی بپرسم بهم می گی؟

-بپرس.

لحنش کاملا نشان می داد که الآن وقت پرسیدن سؤال نیست اما...

-مهیار اون...تلفن هایی که تو شمال بهت می شد...

با لحن وحشتناکی گفت:

خب...

تمام اعتماد بنفسم تبدیل به بغضی شد در گلوم...

-از طرف کی بودند؟

-تو هر کاری دخالت نکن ثنا فهمیدی؟

ته مانده ی جرعت و جسارتم رو جمع کردم و گفتم:

اما من باید بدونم.

مهیار برگشت طرفم و داد زد:

ساکت شو ثنا.دفعه ی بعد این جوری باهات حرف نمی زنما‏!ساکت شو...

اگر دقایقی دیگر می ماندم،اشک هایم جاری می شد.

ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • آرشیو
    نظرسنجی
    رمان ها را در چه حد میپسندید؟
    آمار سایت
  • کل مطالب : 56
  • کل نظرات : 7
  • افراد آنلاین : 8
  • تعداد اعضا : 92
  • آی پی امروز : 61
  • آی پی دیروز : 80
  • بازدید امروز : 80
  • باردید دیروز : 137
  • گوگل امروز : 21
  • گوگل دیروز : 38
  • بازدید هفته : 710
  • بازدید ماه : 710
  • بازدید سال : 16,083
  • بازدید کلی : 396,131