این هم جلد چهارم از این رمان
دانلود در ادامه مطلب
عنوان | پاسخ | بازدید | توسط |
![]() |
0 | 56 | rogaye |
![]() |
1 | 50 | rogaye |
![]() |
0 | 101 | amirzarbakhsh |
![]() |
1 | 319 | amoo |
![]() |
1 | 420 | rey_83 |
یک جلد دیگه از این رمان
یک جلد خیلی قشنگ
در قالب pdf
خلاصه این جلد + دانلود در ادامه مطلب
این جلد 1 رمان فوق العاده زیبای نبرد با شیاطین
چون زیاد بود تو pdf گذاشتم
زانو هام سست شد دهانم باز مانده بود و به یک جفت چشم آشنا نگاه می کردم. و هر چه بیشتر در آن ها دقت می کردم آشنا تر به نظر می رسیدند. چشمان خاکستری رنگ...
قد بلندی داشت خیلی درشت تر از سام ضعیف و لاغر مردنی بود. حدودا بیست و پنج ساله می زد. مو هاش مثل سام مجعد بود و مشکی اما براق تر. پوستش مثل سام رنگ پریده و بیمار نبود اما تمام اجزای صورتش مثل او بود. بینی کوچک و دخترانه، لب های بی رنگ و متوسط، مژگان بلند سیاه...
_سام...
مرد با تعجب سری تکان داد و گفت:
فکر نمی کردم اسم من رو بدونید. شما باید ثنا باشید...................
ساعت پنج بعد ازظهر بود و من هنوز روی تخت دراز کشیده بودم. پاهام به سرمای یخ بود و دست هام بی حس. کمرم از شدت درد لمس شده بود و سرم گه گاهی به دوران می افتاد. سرم رو به سمت تنگ شکسته و ماهی قرمز چرخاندم. بوی بد ماهی خام، بوی نا و گرد و خاک و بوی... خون. همه و همه اشک رو به چشم های خسته م هدیه می کرد. ای کاش این چشم ها بسته می شدند و بسته می ماندند.............
نگاهم روی چهره ی شاد و شنگول سامان می چرخید. گفتم:
-مثل این که خیلی خوش حالی خواهرتو شوهر دادی!
سامان گفت:
چی؟ نمی شنوم!
صدای موزیکی که پخش می شد خیلی بلند بود! دوباره جمله م رو با صدای بلند تر تکرار کردم. سامان بهم نزدیک تر شد و گفت:
اون که آره ولی خوب بیشتر از این خوش حالم که این شوهر کرد راه برای منم باز شد. آخه مامان می گفت تا ستاره شوهر نکنه نمی ذارم تو ازدواج کنی!!...............
گفتم الآنه که اشکان مسخره م کنه اما بی تفاوت گفت:
آره معلومه که چقدر خوندی!... صبح ساعت چند امتحان داری؟
گوشه ی لبم رو جویدم و جواب دادم:
ده و نیم.
-خوبه پس می شینی کامل همه ی درسو می خونی فردا قبل از این که برم شرکت ازت می پرسم. بعدشم میام می برمت امتحان بدی. ثنا حق نداری تنها بریا! فهمیدی؟
سری تکان دادم خودش هم رفت تا تخت بخوابه. غمباد گرفتم و با نارارحتی به رفتنش نگاه کردم . خوش به حالش خودم خیلی خوابم می اومد برعکس همیشه. مخصوصا این که حمام هم رفته بودم. با افسردگی نگاهی به کتاب عربی انداختم و ناچارا مشغول خواندن شدم.............
روی بخار ملایم پنجره ی اتاقم با انگشت می کشیدم.تاریکی شب بهم آرامش می داد.خیلی دلم می خواست در باغ قدم بزنم اما هوای اواسط مهرماه به طور عجیبی سرد و سوزان بود.پاهام رو در آغوش گرفتم و از بین قرص های رنگی قرص خواب آورم رو خوردم.سرم رو به دیوار تکیه دادم و دوباره به بیرون خیره شدم.................
روی تاب زنگ زده نشستم و شروع کردم پا هام رو تکان دادن.باغ تقریبا منظره ی زیبایی نداشت.پیدا بود مدت زیادی کسی به آنجا رسیدگی نکرده.گذشته از این حرف ها دلم خیلی گرفته بود.از اخلاق گند مهیار دل گیر بودم.تصویر من از عشق چیزی غیر از این ها بود.تصویر دعوا،تند خویی،قهر و شکستن دل یکدیگر...همه ی این ها بین من و مهیار بود و در ذهن من نبود.حالا مطمئن بودم مشکلی در زندگی مهیار وجود داره اما...چه مشکلی رو نمی دونم!...
-به به ثنا خانوم!هنوز نیومده دل این مهیارو بردی ها!.................
تعداد صفحات : 6